-
بیماری دخترک +عقد خواهرم
چهارشنبه 9 مهر 1399 12:59
هزاران و هزاران بار ممنون از تک تک شما دوستانم که این مدت دعاگوی پدرم بودید. این مدت که نبودم کلی اتفاقات مختلف افتاده، با توجه به وقت کم سعی میکنم خلاصه وار بگم... به لطف دعاهای خیر شما دوستانم و لطف خدا، حال بابام از اون حال بحرانی خارج شد. خدا شاهده خونه ما تبدیل به عزاخونه شده بود و مدام به منفی ترین چیزها فکر...
-
حال خراب من دگر خراب تر نمی شود...
چهارشنبه 26 شهریور 1399 12:56
حال و روز این روزهای ما تلفیقی از ترس و ابهامه.... شاید این خبر که میخوام بگم، عجیب باشه اما اگر در شرایط ما باشید که انشالله هیچوقت نباشید میبینید چاره دیگه ای غیر این نیست. فردا پنجشنبه 27 شهریور ماه مراسم عقد خواهرم هست، تا همین دیروز مطمئن نبودم قراره مراسمش باشه، اما در یک تصمیم آنی قرار شد همین فردا بعد یک سال و...
-
فقط دعا میخوام....+ بعدا نوشت
شنبه 22 شهریور 1399 13:00
روح و روانم به هم ریخته...همه چیز درهم شده..حال پدرم در عرض چهر پنج روز به شدت بد شده! هیچی نمیخوره. دارم دیوونه میشم، یه چشمم اشکه یه چشمم خون. ترس و استرس همه وجودم رو گرفته... پنجشنبه پیش خیلی یهویی مراسم بله برون خواهر کوچیکم بود، اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری یهویی همون پنجشنبه بیان...اما چه اومدنی؟ بعد یکسال و نیم...
-
خستگی...
چهارشنبه 19 شهریور 1399 12:57
خیلی وقته ننوشتم... از موقعیکه اتاقم در محل کار تغییر کرده، خلوت کافی ندارم که بتونم با خیال راحت بنویسم، رفت و آمد نسبتا زیاده. بیشتر وقتها هم با هم اتاقی ها مشغول صحبتیم. انگیزم هم کمتر شده، زندگیم هم از وقتی نیلا رو گذاشتم مهد خیلی روتین میگذره اما با کار و مشغله زیاد و خیلی وقتها کلافگی و حرص و جوش. فکر کنم ده...
-
نیلای 21 ماهه من
یکشنبه 2 شهریور 1399 13:07
"این پست رو تقریباً دو هفته پیش برای اولین بار نوشتم و طی دو سه روز یعنی تا سه شنبه دو هفته قبل مدام هر چی یادم اومد بهش اضافه کردم،اما به خاطر موضوعاتی که این مدت پیش اومد، دوست نداشتم پست دخترم رو در شرایط روحی بد پست کنم، الان هم حال دلم خوب نیست اما بیشتر از این تاخیر جایز نیست به خصوص که همین چند روز هم کلی...
-
اعتراف تلخ
شنبه 25 مرداد 1399 10:37
قرار بود پست امروزم درمورد نیلا و شیرینکاریاش باشه، اتفاقاً یه پست طولانی هم طی هفته پیش نوشتم و هر روز تکمیلش کردم و میخواستم امروز منتشر کنم که موضوعاتی پیش اومد و تصمیم گرفتم اول درمورد اونها بنویسم بلکه سبک بشم و پست مربوط به دخترکم رو بذارم موقعیکه حالم بهتر شد منتشر کنم. میخوام یه اعترافی کنم که برای خودم هم...
-
حس خوب آرامش در کنار خانواده همسر
سهشنبه 14 مرداد 1399 11:56
**** مادرشوهرم اینا اومدند و با خودشون کلی خوراکی و وسیله اوردند...خوشحالم از اومدنشون و خیالم از بابت بچم هم خیلی خیلی راحته. چقدر هم مادر شوهرم تو کار خونه و پخت و پز کمک حالمه، اصلا نمیذاره بهم فشار بیاد. چند تا بسته بادمجون کبابی برای میرزاقاسمی و بادمجون سرخ شده و دو بسته سبزی سرخ شده واسه غذاهای محلی و سبزی خشک...
-
خاطره بازی به مناسبت سالگرد عقد
چهارشنبه 8 مرداد 1399 12:53
در سلسله ناراحتیها و شکایتهایی که پست قبل مطرح کردم یکی از مهمترینش رو یادم رفت بگم!!! یعنی دقیقا چیزی که قرار بود به عنوان مورد اول مطرح کنم و بیشترین جای گله گذاری رو داشت!!!گله از آقا سامان که همیشه عادت داشت با مناسبت و بی مناسبت بهم گل و کادو هدیه بده اما 27 تیرماه که سالگرد عقدمون بود چیزی بهم نداد!!! البته...
-
روزهایی که خوب نمیگذرند...
سهشنبه 31 تیر 1399 09:36
ممنون از پیگیریها و احوالپرسیهاتون چه اینجا و چه تو اینستاگرام . به لطف خدا بهترم و دیگه نفس تنگی و سرفه ندارم...اصلا نمیدونم چی بود و چطوری شروع شد و تموم شد، حتی گاهی میگم نکنه کرونا بوده و رد شده؟ نمیدونم والا. در هر صورت الان بهترم، دردهای عضلانی هنوز اذیتم میکنه اما خب این مورد چیز جدیدی نیست و چندین ساله کم و...
-
هنوزم خوب نیستم...
سهشنبه 24 تیر 1399 12:50
هنوز کاملاً خوب نشدم... اون روز بعد نوشتن پست آخرم رفتم دکتر، معاینه کرد و گفت ظاهراً که ریه مشکلی نداره، اما خب من نفس تنگی بدی هم داشتم و تک سرفه هم میکردم، وقتی بهش گفتم علتش چی میتونه باشه جواب خاصی نداد! بهش گفتم من پدرم سرطان بدی داره و همش بابت اینکه پیش اون بودم نگرانم به نظرتون میتونه خدای نکرده کرونا باشه،...
-
حال بد...
چهارشنبه 18 تیر 1399 13:19
یهویی و بی دلیل دو روزه درد قفسه سینه گرفتم،سخت نفس میکشم و مدام باید از نفس تنگی نفس عمیق بکشم! دست خودم نیست نمیتونم نگران نباشم... بخصوص که دیروز رفتم خونه مامانم و بابام هم که اونجاست، به شدت از رفتنم پشیمون شدم و با اینکه تمام مدت ماسک داشتم، همش نگران اونا بودم. بعد از طرفی به خاطر اینکه امروز سامان باید میرفت...
-
خبر خوب...
چهارشنبه 11 تیر 1399 13:12
خبر جدید اینکه بالاخره بعد کلی کش و قوس و اینور اونور رفتن و زنگ زدن و تحقیق کردن و پول جور کردن، تونستیم ماشین بخریم. دیروز ده تیرماه ساعت هفت و نیم قراردادش رو امضا کردیم و فوری هم ماشین رو تحویل گرفتیم، فقط چون پارکینگ نداریم، یه مبلغی دادیم و گذاشتیم پارکینگ عمومی..احتمالاً از این به بعد باید هر شب بذاریمش پارکینگ...
-
فکر و خیال...
شنبه 31 خرداد 1399 14:26
انقدر دغدغه و فکر و خیال دارم که حد و حساب نداره...اگر اینجا نمینویسم از غصه هایی که تو دلمه، فقط و فقط به خاطر اینه که نمیخوام مدام تو پستهام از غصه ها و دردها بگم و همه بیان دلداریم بدند یا امید واهی بهم بدند. اینطوری روح و روان بقیه رو هم کمتر به هم میریزم. به هر حال گفتن از حال بابام که روز به روز داره بدتر میشه و...
-
معضل جدید...
چهارشنبه 21 خرداد 1399 14:28
اینکه میگن با بچه نباید سفر رفت رو من تا الان اینطوری با گوشت و خونم حس نکرده بودم! حتی موقعیکه رفتیم رشت و برگشتیم تو عید فطر و نیلا حسابی موقع رفتنی اذیت شد،بازم انقدر رفتارش اذیت کننده و بد نبود که تصمیم بگیرم دیگه با بچه جایی نرم! این شد که برای تعطیلات 14 و 15 خرداد وقتی دیدم پدر و مادر و خواهرام عازم سمنان...
-
سفر به رشت +واکسن هجده ماهگی
سهشنبه 13 خرداد 1399 11:45
این پست رو تا قبل "سه شنبه نوشت" روز شنبه ده خرداد نوشتم اما طبق معمول با تاخیر و امروز سه شنبه 13 خرداد منتشرش میکنم: حال و حوصله نوشتن از حال این روزهام رو ندارم... قسمت شد رفتیم رشت برای عید فطر، خیلی یهویی آخرین پنجشنبه قبل عید فطر تصمیم گرفتیم که بریم و صبح روز جمعه 2 خرداد راه افتادیم، دوشنبه پنجم...
-
سریال بیخود!!!
یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 11:56
روزهای خیلی خوبی رو از نظر روحی نمیگذرونم! اوضاع رابطم با سامان تعریفی نداره...گاهی واقعاً حوصلش رو ندارم! از دستش حرص میخورم و عصبانی میشم، دلم میخواد نبینمش. دیگه سامان هم طوری نیست که مثل قبل ترها، مدام موقعی که ناراحتم یا غصه دارم بخواد نازکشی کنه... نمیگم اصلاً اینکار رو نمیکنه اما نسبت به قبل کمتر شده و این یه...
-
این چند روز اخیر...
یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 14:11
متاسفانه یه سری از مخاطبینم از طریق قسمت "تماس با من" بهم پیام میدن که امکان ارسال نظر ندارند و نظراتشون ارسال نمیشه و کد عددی براشون نمیاد و... یه سری هم زحمت میکشن و از طریق اینستاگرام دایرکت میدن،اما به هر حال به هر دلیلی که باشه برای من ایجاد بی انگیزگی میکنه در نوشتن، بخصوص که بخاطر شرایط خاص...
-
و دوباره ماه رمضان و روزه داری بعد دو سال و اندی...
یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 09:29
امسال بعد دوسال روزه نگرفتن، روزه گرفتم، سال اول به خاطر بارداری و سال دوم به خاطر شیردهی نتونستم روزه بگیرم و امسال دیگه شرعا شرایط روزه گرفتن رو داشتم. خب من واقعا آدم خیلی مذهبی نیستم و خانواده فوق العاده مذهبی هم ندارم در حد کاملا معمول، اما از وقتی یادم میاد هیچوقت طوری نبوده که چه من و چه خانوادم و خواهرام...
-
عذاب روحی
شنبه 30 فروردین 1399 12:04
این متن رو هفته پیش همراه پست قبلی نوشتم، اما به خاطر طولانی شدن پست قبل، ترجیح دادم بعدا و جداگانه بذارم،حس و حالم از موقع نوشتن این مطلب، تغییر چندانی نکرده هرچند موقتاً کمی آرومتر شدم اما همچنان اون حال و هوا با منه...: این روزها سطح استرسم خیلی بالاست،بعد اتفاق ناعادلانه ای که سر کارم افتاد و حواشی بعدش،...
-
روتین زندگی در دوران قرنطینه طور
شنبه 30 فروردین 1399 12:03
قسمت آبی رنگ رو هفته پیش یکشنبه 24 فروردین از محل کارم نوشتم اما وقت نشد پستش کنم! هفته پیش به جز همون یکشنبه که بعد 18 روز اومدم سر کار،دیگه سر کار نیومدم که بتونم باقی پستم رو بنویسم، تو خونه هم که روی لپتابم نت ندارم و نشد تکمیلش کنم، امروز شنبه 30 فروردین که دوباره برگشتم سر کارم، هم قسمت ناتمام هفته پیش رو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 فروردین 1399 11:56
سال نو رو مجددا به همه دوستانم تبریک میگم، از خدا میخوام سال جدید براتون آرامش و سلامتی و امنیت به ارمغان بیاره، این روزهای سخت و تلخ تموم بشه و دوباره بتونیم کنار هم باشیم و دلهامون شاد باشه. غمگین ترینم... متنفرم از اینکه باید پستهای اول سالم رو اینطوری شروع کنم اما دست خودم نیست.... اینبار موضوع حال بد پدرم نیست،...
-
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر...
سهشنبه 27 اسفند 1398 00:34
هزاران بار ممنونم از تک تک دوستان عزیز و دلسوزم که این مدت دعاگو بودند. نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم، فقط میدونم اگر دعاهای شما و لطف خدا نبود میتونست اتفاقات خیلی بدتری بیفته. من قویا باور دارم که تقدیر آدمها رو قدرت دعا عوض میکنه، بخصوص دعایی که با خلوص نیت همراه باشه. کامنتهاتون چه عمومی و چه خصوصی و چه تو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اسفند 1398 12:45
بابام چند روزه حالش خیلی بده... پنج روزه.هیچی نخورده، بیرون روی و استفراغ... دل پیچه و دلدرد و سوزش سینه.. داره جلوی چشمامون آب میشه. حالم به قدری بده که حتی توان گریه کردن هم ندارم. اینطوری که میشم بدترین حال دنیاست، وقتی حتی نتونم گریه کنم نتونستم کامنت های پست قبل رو تایید کنم...حتی نمیتونم به نیلا رسیدگی کنم،...
-
دلهره و تشویش در میان خنده های بیخیال دخترک...
سهشنبه 13 اسفند 1398 09:14
بالاخره بعد اینهمه خویشتن داری طاقتم تموم شد و چنددقیقه پیش بغضم شکست از این حجم از ترس و استرس...الان سر کارم و فقط از خدا میخوام شرایط طوری پیش بره که امروز آخرین روز کاریم اینور سال باشه. صبح موقع اومدن سر کار، تو آسانسور خانم همکاری از یه بخش دیگه که کنارم بود سرما خورده بود و فقط یه ماسک کهنه روی صورتش بود. فقط...
-
شرح حال این چندوقت...
دوشنبه 5 اسفند 1398 15:42
چند وقتیه که حال و حوصله نوشتن ندارم، حتی سر کارم وقت آزاد هم دارم اما باز حوصلم نمیگیره. آخه تقریباً من همه پستهام رو از سر کار مینویسم و تو خونه نت و وای فای ندارم...اینکه نمیتونم برای دوستانم هم کامنت بذارم بخشیش به همین موضوع برمیگرده که تو خونه نت ندارم و فقط پست دوستانم رو با گوشی میخونم و کامنت گذاشتن با گوشی...
-
همسر شاعر میشود!
سهشنبه 15 بهمن 1398 12:36
یادم نمیاد کی و سر چی و کی، اما بحث و دعوای بدی بینمون شد و نتیجش شد دلخوری شدید و خراب شدن شب قشنگمون، البته قضیه جدیدی نیست شاید مال دو هفته پیش باشه،اما جالبه که حتی موضوع بحثمون هم یادم نمیاد. صبح روز بعدش که پنجشنبه بود و سر کار بود (من خونه بودم) تلاش کرد با پیامکهای پشت سر هم عذرخواهی کنه و از دلم دربیاره...
-
متفرقه از همه جا...
دوشنبه 7 بهمن 1398 15:14
*** دوست دارم یکم وزن کم کنم،اما چندسال اخیر بسکه هی وزن کم کردم و هی زیاد کردم عملاً تاثیرش رو روی بدنم میبینم،از نظر ترک خوردن و ... اما خب وزن الانم رو هم دوست ندارم و حس خوبی به اندامم ندارم، بعد زایمان و تو دورانی که شیر میدادم خیلی خوب وزن کم کردم اما متاسفانه الان دوباره حس میکنم اضافه وزنم برگشته و موقع راه...
-
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ...
سهشنبه 1 بهمن 1398 12:03
موقع دلتنگی دخترم رو سخت در آغوش میگیرم، به خودم فشارش میدم، بغض میکنم، گاهی اشک میریزم، گاهی لبخند میزنم و آروم میشم و گاهی زیر لب "خدا رو شکر که تو رو دارم "میگم... موقع دلتنگی به همسرم که تو آشپزخونه ظرفها رو میشوره یا داره جارو میزنه، نگاه میکنم، یا زمانی که با نیلا به سبک خودش فوتبال بازی میکنه یا تانگو...
-
قلب هزار پاره....
دوشنبه 23 دی 1398 11:46
برای شادی روحم… کمی غــزل، لطفاًدلم پر از غم و درد است… راهِ حل لطفاًهمیشه کام مـــــرا تلخ می کند دنیـا…به قدرِ تلخیِ دنیــــایتان… عسل لطفاًمرا به حالِ خودم ول کنیـــــد آدم هـا…فقـــــط برای دمی… گریـــــه لااقـل،لطفاًدلم خونه،از صبح اشکام بند نمیاد...صبح چشماش دنبال من بود، موقعیکه از خواب ناز بیدارش کردم که...
-
قدمهای اول نیلا کوچولوی من... ذوق مادرانه...
یکشنبه 15 دی 1398 09:31
سخته برام بدونم چطور پستم رو شروع کنم، دیروز کلی حرف برای گفتن داشتم از پدرم که اتفاقاً همین دیروز بعداز ظهر اومد خونمون که نیلا رو ببینه و شهادت سردار سلیمانی و... اما اینترنت اداره قطع بود و نشد پست بذارم...الان ترجیح میدم پستم رو به جای پروبال دادن به هزار فکر و خیال و افکار منفی و حرفهایی که دیروز تو ذهنم بود، با...