بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دوباره بیماری

چند خطی در پایان ساعت کاری بنویسم و برم که حسابی دیرم شده. وقتی میام سر کار خیلی دلم خیلی برای بچه ها تنگ میشه اما خونه هم که میرسم گاهی انقدر خسته و بیجونم که حسرت چند دقیقه درازکشیدن به دلم میمونه بخصوص که نویان فوق العاده شیطونه و یکجا بند نمیشه. رسیدگی به دو تا بچه و سر کار اومدن همزمان خیلی سخته.

پسرک درست از جمعه شب که مصادف بود با شب تولد حضرت علی و روز پدر خیلی یکهویی تب کرد! 39/5 درجه!!! و من وحشتزده نیلا رو نیمه شب سپردم به دوست و همسایمون سمانه تا نویان رو ببریم بیمارستان...

چه روزهای بدی بود و چقدر بابت تب کردنش و اسهال و استفراغ و اینکه تبش حتی با شیاف به سختی پایین میومد استرس کشیدم....اصلا نفهمیدم روز پدر چطور گذشت، مثلا تصمیم داشتم برای پدرم خیرات بدم، اما به قدری مضطرب و هراسون بودم اون روز و روزهای بعدش که حتی نتونستم یه فاتحه هم بخونم...خدا هیچ مادری رو با مریضی بچش امتحان نکنه. خیلی شرایط سختی رو گذروندم، بدتر اینکه تعطیلات هم بود و نمیتونستم بچم رو ببرم مطب دکتر خودش و بردمش بیمارستان تو اوج شلوغی.

نویان من حتی دیشب هم بعد پنج روز همچنان تب کرده بود . نمیدونم چرا این تب تموم نمیشه، درسته که به شدت دو روز اول نیست اما همچنان هست و از این بابت هنوزم نگرانم، کلی سفارش به سامان کردم، چرا این بچه انقدر مریض میشه آخه ... بچم تو دوران مریضی همش به من چسیده، فقط وقتی بهش بروفن میدم و حالش بهتر میشه شروع میکنه به شیطنت کردن و مثلا تک تک درهای کابینتها رو باز میکنه و تلویزیون رو دستکاری می‌کنه و مدام هم در حال افتادن روی زمین و ضربه دیدن هست و خدا واقعا بهش رحم میکنه.

چیزی که بهم عذاب وجدان میده اینه که حس میکنم اینبار هم به خاطر خوردن شیر من بود که نویان مریض شد، درسته که دکتر گفت ویروسیه اما دقیقا مدل بیماری و علایمش شبیه بار قبل بود که بستری شد (5 ماهگی)، اونموقع یکی دو روز یکی از سینه هام پر شیر و متورم و به شدت دردناک شد و یک روز تب و لرز کردم، منم به نویان از همون سینه شیر دادم و یک روز بعد نویان تب و لرز کرد و اسهال و استفراغ و دچار عفونت شدید خون شد و شش روز بیمارستان بستری بود، اینبار هم به یکباره سینم دچار درد شدید شد و باز به بچه شیر دادم و تقریبا با همون علایم بچم تب کرد....البته به دکترها بگی، اینکه این دو موضوع به هم ربط داشته باشند رو رد میکنند اما من از چند خانم میانسال باتجربه شنیدم که اینجور موقعها نباید بچه شیر بخوره...

حالا ممکنه ربط هم نداشته باشه اما به دل من بد اومد و خودم رو سرزنش میکردم، چندوقتی هم بود تصمیم داشتم نویان رو از شیر بطور کامل بگیرم و تا حد زیادی موفق شده بودم اما هنوز مرحله نهایی مونده بود که بعد مریض شدنش، دیگه بطور کامل از شیر گرفتمش، جند روزیه که به دلیل شیر ندادن به نویان درد تو سینم دارم و میدونم کمی تحمل کنم بطور کامل این دوره از زندگیم هم تموم میشه. به هر حال این چندوقت به شدت شیر من کم شده بود و نویان هم سیر نمیشد و همش هم گاز میگرفت و بارها وسط شیردادن دادم از درد میرفت هوا و حتی نوک سینم زخمی و دچار خونریزی میشد که با مریض شدنش تصمیم گرفتم بطور کامل از شیر بگیرمش. با این شرایط میتونم نیمه بهمن ماه رو پایان شیردهی خودم اعلام کنم، فقط خدا رو هزار بار شاکرم که بعد ماهها تلاش و امتحان کردن چند مدل شیر خشک و ناامید شدن، در اوج ناامیدی یه مدل شیر خشک رو کم و بیش قبول کرده و از همون بهش میدم وگرنه که از شیر گرفتنش خیلی سخت‌تر هم میشد.

غمگینم از  بابت شیرندادن بیش از این مدت و با همه سختیهایی که شیردهی داشت حس میکنم دلم برای این دوره تنگ میشه (ولی خدایی خیلی هم سختی کشیدم تو این دوران). حس بغل کردن نوزادم و نگاه کردنش به صورتم و مکیدن شیر، حس خوبی به وجودم لبریز میکرد و از نظر روحی ارضام میکرد، اینکه حس میکردم وجود خودم باعث سیر شدن بچم شده برام اقناع کننده بود هرچند گاهی وقتها هم از شدت نشستن بیش از حد بخصوص نیمه شبها و درد شونه و گردن ناشی از شیردادن و عرق کردن حین شیردهی بینهایت اذیت و کلافه میشدم ولی مجموعاً شیردادن رو دوست داشتم بخصوص هفته های اول بعد زایمان..خدایا من تمام تلاشم رو کردم که به هر دو فرزندم با همه سختیها از شیر خودم تا جایی که توان داشتم و خودشون می‌خواستند بدم، خودت از من راضی باش...

راستی سه چهار روز پیش در کمال تعجب دختر ماریا پرستار نیلا بهم زنگ زد و کلی ابراز دلتنگی بابت بچه ها کرد و بهم گفت گوشی رو بدم به نیلا، وسط صحبت با نیلا بود که ماریا گوشی رو گرفت و اونم با نیلا صحبت کرد و بعد کمی صحبت بهش گفت گوشیو بده به مامان، دیگه من و ماریا هم با هم صحبت کردیم، خیلی هم گرم برخورد کرد، منم با همه دلخوریهای زیادی که داشتم سعی کردم سرد و سنگین برخورد نکنم، اصلا ازم برنمیاد بخوام بی محلی کنم، اما خب به هر حال یه مقدار تفاوت هم در  لحن صحبتم بود نسبت به زمانی که میومد پیش بچه ها.

چندوقتی بود حس ششمم بهم میگفت پشیمونه از بابت اینکه ما رو اونطوری رها کرد (نمی‌گم حتما حسم درسته، شاید اصلا اینطور نباشه)، و درست یکی دو روز بعدش اون بهم زنگ زد...نمیدونم نیتش چی بود، فقط چندباری دخترش بهم گفت دل همشون خیلی خیلی برای نیلا تنگ شده و مثل سابق نیلا رو ببرم بذارم خونشون که من خیلی محترمانه و بعد تشکر بهش گفتم نمیتونم ببرمش و شرایط الان فرق می‌کنه  اما همچنان اصرار میکرد و میگفت خواهش میکنم بیارش و ما و‌شما که قطع ارتباط نکردیم، یکی دو بار هم گفت من و مامان هم میایم سر میزنیم به بچه ها و دل مامان برای نویان ضعف میره و...منم گفتم بفرمایید.

نمیدونم چی بگم، من نمیتونم ماریا رو ببخشم بابت کاری که کرد، درسته بچه ها پیش سامان هستند اما عملا این زن تو بدترین شرایط بهم گفت نمیاد، اونم بعد نه ماه که بدون زحمت خاصی حقوقش رو دادم تا برای بعد برگشتم به سر کار، خیالم از بابت بچه ها راحت باشه و جای دیگه ای مشغول نشده باشه. دیگه قبلا خیلی در این خصوص حرف زدم و دوست ندارم بیش از این چیزی بگم، اما خدایی کارش ته بی معرفتی بود. چه روزهای بدی رو گذروندیم و چقدر زندگیمون دچار تنش شد، به هر حال سامان الان به واسطه موندن پیش بچه ها، رسما نمیتونه سر کار بره حتی همون اسنپ رو (البته عصرها و روزهای تعطیل من میره اما اون کارایی لازم رو  نداره به جهت ترافیک زیاد و...)  و از نظر روحی این چند وقت هر دو خیلی عذاب کشیدیم بخصوص که درست در زمانی که خونه جدید رهن نمی‌رفت و پول خونه جور نبود و یک هفته قبل برگشتن به سر کارم بهم گفت یا انقدر حقوق بده یا نمیام.

شاید هم اصلا پشیمون نیست و الانم سر کاره (ازش نپرسیدم و نخواهم پرسید) و این صرفا احساس منه؛ در هر  صورت فرقی نمیکنه چون من هم تصمیم نداشتم دوباره باهاش همکاری کنم، اونور سال تکلیفم مشخص میشه....خدا رو چه دیدی شاید دیگه نیازی به پرستار نداشتم. توکلم به خداست.

همینا، دلم میخواست خیلی بیشتر از این بنویسم اما فعلا نمیتونم، امروز تو محل کار سرم خیلی شلوغ بود، میخواستم امروز پست بنویسم و کامنتها رو هم تایید کنم و به دوستانم هم سر بزنم که به خاطر مشغله زیاد نتونستم، خواستم قبل رفتن به سمت خونه، همین چند خط رو بنویسم و بعد برم.

کامنتها رو هم بدون پاسخ تایید میکنم چون تو خونه دسترسی به سیستم ندارم و باید با گوشی تایپ کنم که خب سخته، انشالله هفته بعد که برگشتم سر کار پاسخ میدم.

پی نوشت: پست مال چهارشنبه هست که امروز جمعه بعد بازخوانی ویرایش میکنم، باید بگم از دیروز نیلا تب کرده و الان که ساعت ۴ صبحه بالای سرش نشستم چون تبش خیلی بالاست و تب و لررز کرده. نویان هم هنوز کامل خوب نشده اما بهتره و الان نیلا درگیره... . از شدت نگرانی با همه خستگی نمیتونم چشم رو هم بذارم. چند شبه که درست و حسابی نخوابیدم. خدایا این بچه ها چقدر مریض میشن! هفته پیش دو روز به خاطر مریضی نویان مرخصی گرفتم. خدا کنه نیلا زودتر خوب بشه...از این تعطییلی های پشت سر هم روز شنبه هیچی نفهمیدم و فقط به نگرانی و اضطراب و تنش گذشت. خیلی روزهای بدی بود. خدا جون منو با مریضی بچه هام امتحان نکن تحملش رو ندارم. لطفا دعامون کنید.

سخن از هر جا

چند دقیقه پیش سامان بهم زنگ زد، نیلا الفبای انگلیسی رو نصفه و نیمه از تلویزیون یاد گرفته بود و میخواست که برام بخونه، پای تلفن که برام خوند وجودم غرق لذت شد و به معنای واقعی کلمه عشق کردم. میخوام بگم اینطور نیست که سهم من از مادرانه ها، فقط سختی و درد و رنج باشه، خیلی وقتها با بچه هام عشق کردم، دیروز که از سر کار برگشتم خونه، یه عالم با هردوشون بازی کردم، نویان رو دنبال میکردم و اون چهاردست و پا فرار میکرد و از ته دل میخندید، از 20 دی ماه حدودا یاد گرفته از حالت سینه خیز چهار دست و پا بره، خیلی شیرینه خیلی. دست میزنه، می‌رقصه و نای نای می‌کنه، میگم لالا کن سرشو می‌ذاره روی بالش و می‌خوابه، منو موقع شیر خوردن یهویی میترسونه و صداهای بامزه از خودش در میاره، همش هم چشمش به کارها و رفتار های خواهرشه، خیلی وقتها هم خودش با خودش سرگرم میشه، مثلاً یه تیکه سیم یا دسته جاروبرقی رو میگیره تو دستاش و قشنگ نیمساعت یکساعت خبری ازش نمیشه، ولی امان از وقتی گشنش بشه یا خوابش بیاد کولی بازی درمیاره که بیا و ببین. کلا بچگی های نیلا و نویان ذره ای به هم شبیه نیست و این برام خیلی جالبه. تازگی ها هم که میگه ماما و منو صدا می‌کنه، یکی دو ماهی هست که دستشو به میز و صندلی و دیوار میگیره و با کمک اونا راه میره. فعلا شش تا دندون داره الهی دورش بگردم. عصبانی میشه یا وقتی سرش به جایی میخوره یا نیلا چیزی رو ازش میگیره با صدای بامزه ای میگه ب ب یعنی بد، و با قلدری می‌ره و ازش پس میگیره، یا اینکه جیغ و داد می‌کنه و منو نگاه می‌کنه که از نیلا پس بگیرم. کلا مشخصه که میخواد کم کم با کلام با من ارتباط برقرار کنه. «ده ده و به به  و مه مه و بابا و ... » و چیزهایی مثل اینو میگه و کلا خیلی به من وابستست ودنبالمه حتی بیشتر از نیلا تو همین سن. چه خودم برم دستشویی و چه نیلا رو ببرم دستشویی هر جایی باشه خودشو میرسونه پشت در دستشویی و با دستاش محکم میکوبه به در یا گریه می‌کنه که درو باز کنیم بیاد تو. ۴بهمن ده ماهش به همین سرعت تمام شد و الان ده ماه و هشت روزشه، نیلا هم ۴ سال و دو ماه و اندی. یه وقتها دلم میسوزه که فشارها انقدر روم زیاده که نمیتونم اونقدری که دلم میخواد از وجودشون لذت ببرم ولی عصر که می‌خوام برگردم خونه کلی ذوق دیدنشون رو دارم، نویان هم که قربونش برم فوری و با هول و اشتیاق میاد تو بغلم و سرشو می‌کنه تو بغلم یا میذاره روی شونم، باز سرش رو بلند میکنه و یه نگاه عمیق پر از عشق بهم می‌کنه باز سرشو می‌ذاره روی شونم و اینکارو چند بار تکرار می‌کنه انگار که از دیدن من بعد ساعتها دوری خیلی آروم و خوشحال شده و نمیخواد دیدن من رو از دست بده و این برای من انقدر حس قشنگی داره که تو وصف نمیگنجه. منم که بوسه بارونش میکنم، دلم براش ضعف می‌ره. نیلا هم که عشق منه و احساسم بهش تو کلمات نمیگنجه. گاهی انقدر خانم و خوب میشه که حد نداره. گاهی خیلی دلم براش میسوزه نمی‌دونم چرا. خیلی اذیت شده. خدا رو شکر نیلا عاشق داداششه و از الان متوجه میشم براش فداکاری می‌کنه، مثلا اجازه میده اول نویان صبحانش رو بخوره با اینکه خودش گرسنشه. عاشق اینم که نویان بشینه روی تاب و نیلا تابش بده. از قهقهه خنده هاشون زمانی که مثلا تو آشپزخونه ام و اونا تو اتاق خواب و مشغول بازی غرق لذت میشم.... یادم باشه بیشتر ازشون بنویسم که اینجا و تو این وبلاگ ثبت بشه، از بچگی های نیلا خیلی بیشتر می‌نوشتم، این حال بد روحی این چند ماه اخیر دل و دماغ خیلی چیزها رو ازم گرفت، باید تلاش کنم و به زندگی برگردم و وبلاگم هم از این فضا کمی فاصله بگیره.

سامان یه دوست قدیمی و ثروتمند داره به اسم کوروش که مدتیه به دلایلی بهش نزدیکتر از قبل شده،تو مجردی همدیگه رو بیشتر میدیدند و با  ازدواج سامان با من، بیشتر تو فضای مجازی با هم ارتباط داشتند، اما بعد یه لطفی که سامان بهش کرد (ماشینمونو چند روزی بهش امانت داد چون ماشین شاسی بلند خودشو فروخته بود) خیلی بیشتر به هم نزدیک شدند و سامان این یکی دو هفته اخیر چندباری رفته و بهش سر زده، آخه کوروش قراره برای شغل جدیدش مهاجرت کنه به کیش و سامان میخواست بیشتر این روزای آخر پیشش باشه، از اونجا که این دوستش خیلی هم پولداره و خیلی هم به سامان علاقه داره، هر بار که سامان رفته خونش، کلی غذا از رستورانهای تاپ سفارش داده و با هم خوردند، دو سه باری هم سامان ساندویچ یا غذا رو برای من آورده خونه چون غذا خیلی زیاد میومده. دیشب هم نیمه شب بود که سامان از پیش دوستش رسید خونه (شب قبل اثاث کشی کوروش و رفتنش از تهران رفته بود ببینتش) و با خودش یه بسته بزرگ کتف و بال گریل شده و یه عالم اسنک و نوشیدنی و ...آورده بود، من کنار بچه ها خواب بودم، بیدارم کرد و گفت اینا رو برای تو آوردم، دلم نیومد تنها بخورم برای تو هم آوردم. روبروم نشست و گفت تو بخور و من تماشات کنم، عاشق این هستم که غذایی رو با لذت بخوری و من ببینم و حتی از اینکه اون غذا رو خودم بخورم برام بیشتر لذت داره دیدن غذاخوردن تو. البته منظورش غذایی بود که برام گاهی میخره یا خودش درست میکنه (املت و سوسیس تخم مرغ و...) نه حالا مثلا غذایی که خودم درست میکنم واسه شام و ناهار.خلاصه که با حالت خواب آلود و درحالیکه بهم زل زده بود و معذب بودم, (چه کاریه آخه؟) غذامو خوردم، خیلی هم خوشمزه بود، بدون شام هم خوابیده بودم و گرسنم بود و خلاصه خیلی خوب بود. ده بار وسطش ازم پرسید دوست داشتی غذا رو؟ نوش جانت باشه ... شبم سرمو بوسید و خوابیدم. 

میخوام بگم بین این همه بلبشوی زندگی، اینهمه دعوا و حتی گاهی کتک کاری و تهدید به جدایی، این چیزها هم هنوز بینمون هست....گاهی شک میکنم هنوز دوستش دارم یا نه، اما وقتی به عمق وجودم نگاه میکنم و میبینم ثانیه ای بدون اون قادر به زندگی نیستم، میفهمم هنوز دوستش دارم و فقط گرفتاریها و روزمرگیها باعث شده خودمون رو گاهی از یاد ببریم . سامان بارها از علاقش به من صحبت کرده، هرچند مدتیه که به خاطر فشارهای زندگی و بیکاری خودش و مشکلاتمون، این گفتنه خیلی کمتر شده اما هنوزم این حس رو بهم منتقل میکنه که دوستم داره و براش مهمم، بخصوص وقتی تو اوج عصبانیت  و وسط دعوا حرف از جدایی میزنم و در ظاهر به خاطر غرورش هیچی نمیگه و خودش هم بعضاً همراهی می‌کنه ، اما از ترس اینکه مبادا جدی جدی حرکتی کنم، به شب نرسیده کلی حرفهای محبت آمیز بهم میزنه و میگه که بدون من نمیتونه زندگی کنه.

الان از زمان نوشتن پست قبلی آرومترم، پیامهای پرمهر شما رو که میخونم، بخصوص اونجا که میبینم بهم حق میدید و باهام همذات پنداری میکنید و میگید خودتو سرزنش نکن و تو مادر خوبی هستی و ... دلم  آروم میشه و عذاب وجدانم کمتر. نویان  رو به لطف خدا کم کم بطور کامل از شیر میگیرم و درمان خودم رو شروع میکنم، بقیشو میسپارم به خدا.لطفا برام دعا کنید.

امسال سومین روز پدری رو میگذرونم که بابام نیست، روحت شاد باباجان، خیلی خیلی دلتنگشم. راستش گاهی خودم از این حجم دلتنگی تعجب میکنم چون ما اونقدرها هم به هم نزدیک نبودیم. بعضی وقتها تمام وجودم میشه تمنای داشتنش و هر پیرمردی رو میبینم میگم کاش بابای من هم پیر میشد و بعد از دنیا میرفت.  هیییی. روح همه پدران آسمانی شاد. 

نمیدونم برای همسرم چیزی برای روز پدر بخرم یا نه، خودش که بارها گفته نه، امسال هم برای اولین بار تو این سالها روز زن بهم کادویی نداد، (یکم دلم شکست حتی با اینکه وضع مالیشو  و جیب خالیشو میدونم اما بازم یکم توقع داشتم مثل سالهای پیش  لااقل به فکر باشه ولو با یه شاخه گل). خودش به من هم از قبل گفته چیزی نگیرم واسه روز مرد، نمیدونم چکار کنم.

بعد نوشتن پست قبلی خونه مادرم رفتم، پست قبلی نوشتم که حس میکنم مادرم دوستم نداره ، الان نمیخوام حرفم رو پسش بگیرم، این احساس خیلی وقتها سراغم اومده بخصوص از زمان فوت پدرم، فقط میخوام بگم مطمئن نیستم و شاید برداشت منه ناشی از برخی  رفتارهای خودش  ولی به هر حال مادرمه و دوست ندارم کسی نسبت بهش فکرهای منفی بکنه، اون زن خیلی خوب و زحمتکشی بوده و در نبود پدرم تمام سالهای نوجوانی زحمت  ما رو کشیده در حالیکه خودش هم معلم بوده و شاغل، فقط هرگز به اون معنا قربون صدقه ما و حداقل من نرفته. برعکس من که بینهایت احساسمو به بچه هام بروز میدم اون اینطور نبوده و اینکه همیشه منو در سایه خواهر بزرگم دیده و اغلب بهم القا کرده که از عهده یه سری کارها برنمیام و بهتره سراغش هم نرم (مثل رانندگی!)، حرفها و تلقین های اون خیلی تو وضعیت بد عزت نفس الانم موثر بوده و البته وسواسی که دچارشم (بیشتر ژنتیکه و البته تاثیر دیدن وسواس مادرم از بچگی)، اما در مجموع مادر خوبی بوده و خودش هم خیلی وقتها قربانی بوده و مظلوم واقع شده..خودم دوست دارم اندک ناراحتی هام رو باهاش مطرح کنم و اون آرومم کنه، بعضی وقتها شده و حالم بهتر شده و بعضی وقتها هم نه و در مجموع هیچوقت نفهمیدم آیا دلتنگ من میشه یا نه؟ آیا بهم فکر می‌کنه یا نه؟ و ایکاش می‌فهمیدم، فقط میدونم همه عمر دنبال این بودم که محبت و تاییدش رو جلب کنم و  گاهی ازم تعریفی بکنه. یادم باشه یکبار درمورد خانوادم و ویژگیهاشون بیشتر بنویسم. مامان بهم چند باری گفته اگر مجبور شدی و نیاز بود و سامان نمیتونست یه روزی بمونه پیش بچه ها که تو بری سر کار، من میام، ولی خب خودم خیالم راحت نیست بتونه از عهده هر دو تا بچه بربیاد....تا جای ممکن بهش نگفتم و نمیگم، ضمن اینکه مرخصیهام هم زیاد مونده و تا جاییکه بشه از اونا استفاده میکنم و فعلا یه جوری با همسرم اوضاع رو کنترل میکنیم.

دلم برای خانواده همسرم تنگ شده، دوست داشتم ببینمشون، اما میدونم اگرم بیان شرایط پذیرایی رو با این وضعیت روحی و جسمی ندارم. مادرشوهرم خیلی مریضه و دیگه اون آدم سابق نیست. قبلترها خیلی بیشتر میومد تهران اما الان خونه نشین شده از شدت بیماری و اصلا به تهران اومدن فکر نمیکنه، منم دوست دارم گاهی بریم شمال اما اونقدر ناخوش احواله که نمی‌خوام مزاحمش بشیم. برای روز پدر برای بابای سامان مبلغی واریز میکنم هرچند می‌دونم انتظاری از ما ندارند. پدر و مادرش در حق ما خیلی خوبیها کردند (خوبی که فقط بعد مادی نداره). خدا براشون جبران کنه انشالله ما که نمی‌تونیم.

حرفهای دیگه ای هم هست، فعلا شرایط نوشتن ندارم...ساعت کاریم هم تموم شده. نوشتنو دوست دارم، آرومم میکنه. دلم خیلی به دوستانم تو این وبلاگ گرمه. 

شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟

رسماً حالم به هم میخوره از خودم و زندگیم و همسرم و همه چی...

خب آقا تا کی زبون به دهن بگیرم و هی بگم ناشکری نکنم  و خودمو سانسور کنم؟ چرا هر بار باید بترسم مبادا دارم ناشکری میکنم و خدا بدترشو سر من بیاره؟ مگه خدا چیه؟ هیولاست که ببینه من کی زبونم رو به ناشکری باز کردم تا داشته هام رو خدای نکرده بگیره؟ پس فرق خدا با انسانها چیه؟ اینهمه ترس و اضطراب من از کجا ناشی میشه؟

من دقیقاً به چی باید دلم خوش باشه؟  به خدا به بچه هام دلم خوشه، از داشتنشون خدا رو شاکرم، حتی از داشتن همسرم هم دلم گرمه اما رابطه من و همین همسر گاهی انقدر خالی از احترام و علاقه میشه که دلم میخواد بزنم زیر کاسه کوزه همه چی و اصلا این زندگی رو رها کنم... بهونه میگیره و  افسردست، پیش بچه ها میمونه حتی خونه رو هم تمیز میکنه و خیلی وقتها که برمیگردم، با یه خونه مثل دسته گل روبرو میشم اما خدا نکنه ازش بپرسم مثلا چرا نیلا غذاشو نخورد یا چرا خودت بهش غذا نمیدی و فقط میذاری جلوش تا دعوا مرافعه راه بیفته... اونم منتظر جرقست و حال روح و روانش داغونه. بهش گاهی حق میدم اما وضع منم بهتر نیست. چی شد اون رابطه قشنگ عاشقانه! گاهی ازش بدم میاد، گاهی دلم میخواد از این خونه فرار کنم سر به بیابون بذارم. (الان که دارم متنم رو ویرایش میکنم زنگ زده از در دوستی و میگه غذای دیروزت خوشمزه بود آخه وقتی دیروز برگشتن خونه و تو اون حال و روز بدمون و بین دلخوریهامون، ازش پرسیدم ناهاری که برات گذاشتم (فسنجون) خوشمزه بود، در جواب گفت اصلا چی بود ناهار؟ و من دلم بیشتر شکست.)

نگرانم خیلی نگران...همش سر بچه ها داد و بیداد میکنم، خودم هم همش دنبال بهانه ام تا به سامان بپرم، دقیقا الان که دارم صحبت میکنم به خونش تشنه ام! دیروز که برگشتم خونه و با یه سوال و غرغر راجب غذا نخوردن نیلا بهم پرید، گفتم میخوای میگم اون دختری که باهاش صحبت کردم بیاد برای پرستاری اونم گفت بگو بیاد و همین الان زنگ بزن و ...گفت خودت هم نمیخوای اون بیاد و داری منو تحریک میکنی و مثل کف دست میشناسمت، منم گفتم اگر دودلم که زنگ بزنم یا نه، فقط واسه حقوقش هست و بس! تو تعهد کن حقوقشو بدی ببین چطوری زنگ میزنم! برگشت گفت من میدم! من الان باید بالای 20 تومن بگیرم نشستم بچه نگه میدارم که تو بخوای سر من منت بذاری.... چقدر باید با اون اسنپ لعنتی کار کنه تا حقوق پرستار دربیاد، اما مرد هم مال خونه موندن و بچه نگهداشتن نیست، زندگی ای که توش مرد خونه سر کار درست و حسابی نره، زهر ماره زهر مار.

 روز مادر حتی یه شاخه گل هم برام نگرفت، اولین بار بود تو این سالها که عین خیالش نبود، میدونم هیچی تو دست و بالش نیست اما یعنی یه شاخه گل هم نه؟ حتی یادش نبود روز مادر کی هست، میدونم مناسبتهای مذهبی رو قبول نداره، میدونم چقدر فکرش درگیره اما یعنی یه شاخه گل هم نمیتونست بخره؟

به خدا یه بلبشویی تو زندگیم هست، یه وقتها به گذشته ها فکر میکنم، به مجردیهام که چقدر دوست داشتم سر و سامون بگیرم و برم سر خونه و زندگی خودم به خاطر فشارهای خیلی زیادی که تو خونه پدری روی من بود، مدتها بعد ازدواج هم با وجود همه سختیها فکر میکردم چقدر شرایطم نسبت به قبل بهتره و حال روحیم بهتر، اما به یکباره ورق برگشت، عاشق بچه هامم اما از عهده رسیدگی به امورات زندگی و بچه ها همراه با شغلم برنمیام... درمونده شدم، حال و روزم داغونه، خدا از سر اون پرستار نگذره که بخشی از این حال بد هم به خاطر بی معرفتی اونه....

هر روز به این فکر میکنم تا چه مدت میتونم ادامه بدم، به اینکه نیلا که مدرسه بره چقدر مشکلات میتونند بیشتر بشن، از کجا معلوم مشکلی برای سر کلاس نشستن نداشته باشه و بتونه بشینه و درسو گوش بده و این طرف اون طرف نره... سر کار هم بالاخره حاشیه هایی هست و همش حس میکنم دیگه روم حساب خاصی نمیکنند و ذهن آدم 24 ساعته درگیره، من خیلی گناه دارم، خیلی حالم بده. مغزم دیگه نمیکشه، از شدت استرس و فشار عصبی همش در حال دست زدن به سر و کله و موهام هستم و جوش میزنم و دستکاریشون میکنم و صورتم پر از لک و جای جوشه، حس میکنم زشت شدم و دیگه رسماً شبیه یه زن میانسال غیر جذابم. همش از خودم میپرسم مرضیه چیکار کنم که خوشحال بشی؟ اما جوابی براش پیدا نمیکنم یا اگرم جوابی باشه، با شرایط من همخوانی نداره.

 دیشب که مشغول آماده کردن غذای بچه ها و ناهار امروز خودمون بودم و دور و برم پر بود از ظرفهای نشسته و خونه کثیف و سر و صدای بچه ها و نویان هم به پر و پام پیچیده بود و میخواست بغلش کنم ( قبلش هم با سامان به روال این چند وقت اخیر جر و بحث بدی کرده بودیم) ، یک لحظه وحشتزده ایستادم و با صدای بلند گفتم خدایا من نمیتونم، من از عهدش برنمیام، چه غلطی باید بکنم با این زندگی؟، از من برنمیاد کمکم کن. انقدر مستاصل شده بودم که حد نداشت. 

برای خانواده خودم هم اهمیتی ندارم، در واقع فکر کنم مرده و زندم فرقی به حالشون نکنه، آیدا دوست وبلاگیم خیلی قشنگ نوشته بود که ثروت واقعی انسان به قلبهایی هست که توش جا داره! پس با این شرایط من فقیر فقیرم! مگر اینکه تو دل شماها جا داشته باشم!!! اونم خب آخه مگه میبینمتون یا کنارم دارمتون که وقتی همه وجودم میشه درد و غصه، تسکین پیدا کنم؟

مادرم اگر سالی به دوازده ماه بهش زنگ نزنم تماس نمیگیره ببینه مردم یا زنده، هر بار زنگ میزنه به این امید هستم که شاید برای احوالپرسی زنگ زده، کم پیش میاد واسه اون باشه، همیشه یه کار یا یه سوال یا مثلا یه خبری (درمورد تعطیلی ادارات و ...) داره....خودم هم زنگ میزنم همش حس میکنم دوست داره زودتر قطع کنم، منم آدم کم حرفی نیستم، پای تلفن زیاد صحبت میکنم، خیلی کم تماس تلفنی میگیرم با مامان  شاید هفته ای یکی دو بار،  اما وقتی زنگ میزنم طولانی در حد نیمساعت و بیشتر صحبت میکنم، اصلا نمیتونم کوتاهتر حرف بزنم، ولی طی تماس مدام حس میکنم دنبال بهانه ای هست که بره، مثلاً غذا داره میسوزه یا شارژ تلفنم کمه و داره خاموش میشه و.... پیش اومده مثل دیشب بعد هفت هشت دقیقه دنبال بهانه ای بود برای قطع کردن....گاهی میگم مثلا هیچوقت میشینه به من فکر کنه یا غصم رو بخوره؟ اگر مثلا بمیرم دلش میسوزه؟ خیلی وقتها حس میکنم منو قبول نداره، اون و خواهرم سر خیلی چیزهای بیخودی انتقاد میکنند و هیچوقت حس نکردم مورد تحسینشون هستم. مادرم زن خوبیه، کمک حالم هم بوده تا جاییکه ازش برمیومده اما در کل فکر نیمکنم خیلی منو دوست داشته باشه یا به من فکر کنه یا دلش برام تنگ بشه. در حال حاضر خانواده من فقط دلشون برای نویان تنگ میشه و بس....دیروز داشتم به خودم میگفتم اگر اونا براشون مهم نیست تو هم دیگه زنگ نزن و این تماسها رو هم قطع کن، بیخیال همه چی، فکر کن فقط خودتی و خونواده 4 نفره خودت اما خب وحشتزده شدم از این فکر که کلا هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشم.... یه وقتها مریم خواهر بزرگم زنگ میزنه و احوال میپرسه خیلی کم، اما تو دیدار حضوری اغلب دنبال بهانه ایه برای اینکه ازم ایراد بگیره یا باهام مثل یه آدم نابالغ رفتار کنه بخصوص اگه تو خونه ای غیر از خونه خودشون باشیم مثل خونه پدری تو سمنان یا خونه مامانم...

مادرم کمتر ایراد میگیره اما اونم همیشه پشت مریم درمیاد و خیلی قبولم نداره. کمتر حس کردم قلبی بهم محبت داره، خب شاید دوستم نداره واقعاً، نمیشه مادری بچشو دوست نداشته باشه؟ 

دلم هوای بابامو کرده، بابام هم اونقدرها دوستم نداشت اما ازدواج که کردم و بخصوص وقتی نیلا به دنیا اومد حداقل حس میکردم بیشتر براش مهمم، شاید به خاطر نیلا بود، آخه عاشق نیلا بود....دلم براش تنگ شده، قطعاً اگر زنده بود  به خاطر بچه ها هم که بود میومد مدام بهم سر میزد یا از من میخواست برم اونجا...

الان حتی علاقه ای هم ندارم برم خونه مادرم، دوست دارم خودشو ببینم، مادرمه و دوستش دارم، اما حتی اونجا هم همش احساس میکنم مزاحمم و سربار و باید زودتر برگردم. بچه ها که شلوغ میکنند همش دلواپسم و معذب (برعکس خونه مادرشوهرم)، همش ترس اینو دارم مبادا پوشک نویان پس بده و خونش نجس بشه و از خجالت آب بشم (اونم مثل من حساسه و متاسفانه این وسواس لعنتی از مادرم به من رسیده ولی با درجات بیشتر)، همش دنبال توجیه همه رفتارهام هستم، همش دنبال جلب توجه و محبتش و اینکه بهم بگه چقدر خوبی هستم! ای بابا چقدر ترحم برانگیز شدم! تو اداره هم به خاطرپیگیری یه سری مسائل مالی کلی مجبور شدم از مشکلاتم بگم، خوار و خفیف شدم. چی فکر میکردم چی شد. 

میگن زندگی و خوشبختی، همین روزهایی هست که داره میگذره، من حتی جرات ندارم بگم خوشبخت نیستم مبادا بدتر سرم بیاد....حتی پیش خودم هم خودمو سانسور میکنم. 

این چه مدل زندگی کردنه. کم کم سعی میکنم نویان رو عادت بدم به شیر خشک خوردن تنها و بعد برم دنبال درمان خودم، اما آخه مگه شخصیت آدمها، عزت نفس داغونشون و شرایط زندگی آدمها با قرص خوردن درست میشه؟ گاهی حس میکنم فقط مرگ میتونه منو به آرامش برسونه اما هرگز به خاطر بچه هام هم که شده آرزوی مرگ نمیکنم، هرچند گاهی با خودم میگم شاید بچه ها پیش کسی غیر من خوشبخت تر باشند.  راستش حتی فکرش هم لرزه به بدنم میندازه، نمیتونم بچه هام رو به هیچکس بسپارم، اما میدونم اونا پیش من خوشبخت نیستند و نخواهند بود...الهب براشون بمیرم. گاهی میگم وقتی بزرگ بشن منو دوستم خواهند داشت؟ 

چقدر تنهام من، چقدر یتیمم، چقدر بدبختم، چقدر هیچکس نیست. چقدر فقط خودمو دارم، چقدر انگار خدا هم ازم رو برگردونده.... آره من ناشکری میکنم اما کسی چه میفهمه حال یه زن تنها رو دلش به هیچکس و هیچ چیز گرم نیست، الان دیگه حتی روی خانواده سامان هم نمیتونم حساب کنم. اینا رو نمی‌گم که کسی بهم ترحم کنه، به حال من چه سودی داره؟ فقط حس مزخرفم رو می‌نویسم.... الان دیگه داشته ها و نعمتهای زندگیم به چشمم نمیان. خیلی خسته ام خیلی... خدایا نمی‌خوای حالم رو بهتر کنی؟ می‌بینی که خودم نمیتونم تو هم نمیتونی؟

از اینجا به بعد دیگه اشک امونم نمیده....تو دورترین تصوراتم هم این حال و روز رو نمیدیدم.

مادر خسته...

خب اینهمه وقت نبودم از چی بنویسم؟

والا انقدر حرفهام زیاده و روی هم تلنبار میشه که وقتی بعد مدتها تصمیم میگیرم بنویسم میمونم از چی و کجا شروع کنم، الانم راستش زیاد حوصله طولانی نوشتن و گفتن جزئیات رو ندارم، صرفا خواستم از حال خودم خبری داده باشم، حالی که همچنان تعریفی نداره.

خب مشکل سیستم اداره مرتفع شده و ایشالا بتونم بیشتر از قبل و به فواصل زمانی کوتاهتری بنویسم. محل کارم مثل سابق نیست، اتاقم نسبت به دوران قبل مرخصی زایمان عوض شده و هم اتاقیها هم تغییر کردند، راستش اونقدرها باهاشون راحت نیستم و حس خوبی که قبلا با هم اتاقیهای سابق تجربه میکردم با اینها ندارم، سه نفر تو یه اتاق هستیم، اونا سابقه دوستی طولانی تری دارند و با هم صمیمی هستند، فکر نمیکنم زیاد خوشحال باشند که دوران مرخصی من تمام شده و برگشتم سر کار، شاید انگار یه جوری خلوتشون به هم خورده باشه، منم زیاد قاطیشون نمیشم، ازشون کمی انرژِی منفی میگیرم و این برای منی که به اندازه کافی در زندگی خارج از محل کارم هم تحت فشارم هیچ خوب نیست، ولی خب من بدتر از اینم قبلا تجربه کردم.  خدایی داشتن همکارانی که باهاشون بگی و بخندی و بهت انرژی مثبت بدند و همراه و همدلت باشند یه امتیاز خیلی بزرگه که انگاری من ازش محروم شدم. قبل اینکه برم مرخصی اتاقم رو خیلی دوست داشتم و با دوستانم راحت بودم اما الان...

21 دی دومین سالگرد فوت پدر عزیزم بود و من بعد کلی تردید که تو این سرما بریم شهرستان یا نه، آخر سر بچه ها رو برداشتم و رفتیم، از رفتنم پشیمون نیستم اما بچه ها هر دو الان مریضن و من نمیدونم ربطی به اون مسافرت داره یا نه، به خاطر سرمای هوای همین تهران اوایل هفته قبل بوده که الان ناخوشند، امیدوارم مورد اول نباشه، یکم عذاب وجدان میگیرم هرچند در نتیجه کار فرقی نداره. خب از من انتظار نمیره با دو تا بچه کوچیک تو این سرما برم، اما خب انقدر روزهامون در استرس و ناراحتی و با فکر و خیال میگذره که حس کردم اگر خونه بمونیم و نریم هم یه جور دیگه اذیت میشم.

روزهای زندگیم گاهی به حد انفجار و بحران میرسه، گاهی کم مونده من و همسرم همدیگه رو له و لورده کنیم، گاهی نشانی از عشق و علاقه در وجودم نمیبینم، پر از خشمم، همش پرخاش میکنم و با بلندترین صدایی که زمانی از خودم سراغ هم نداشتم سر سامان و نیلا و حتی گاهی نویان! فریاد میزنم! چندباری با خشم فراوون نیلا رو زدم و بعدش مثل چی پشیمون شدم، این حجم از خشم و عصبانیت برای خودم هم قابل باور نیست، منی که از گل نازکتر به نیلام نمیگفتم، منی که پای تلفن زمانی به قدری از ته دل قربون صدقه شوهرم میرفتم که هر کی اتفاقی میشنید میگفت چقدر قشنگ با شوهرت صحبت میکنی و ما هم باید یاد بگیریم و اصلا مشهور شده بودم به این قشنگ حرف زدن....

الان پیش میاد دو سه روز یه شونه به موهام نمیکشم، به خودم تو آینه نگاه هم نمیکنم و وقتی هم که اتفاقی خودمو میبینم حالم از قیافه و ظاهر و هیکل و چین و چروکاها و همه چیم به هم میخوره.از یه جایی همین چند روز پیش به خودم گفتم دیگه نمیشناسمت، تویی رو که بچتو میزنی، به شوهرت فحش میدی، پر از حرص و کینه ای و حال و حوصله هیچکس و هیچ چیزو نداری، از خودت و عزت نفس پایینت و شخصیت داغونت و حتی حسادت کردنات و مقایسه کردن خودت و زندگیت با بقیه و ساده لوحیهات حالت به هم میخوره، ذره ای خودتو دوست نداری و برعکس از خودت متنفری، با خودم گفتم مادری که یک فرزند داره و شاده، یا حتی زنی که فرزند نداره، بهتر از مادری هست که انقدر خسته و آسیب دیده و شکنندست که تمام خشم فروخوردش رو سر بچش خالی میکنه...البته نیلا گاهی خیلی شیطنت میکنه، اصلا روی زمین بند نمیشه و همش در حال بپر بپر کردن و پریدن از بلندی و ایجاد صداهای بلند و لجبازیهای عجیب غریبه و حرف هم گوش نمیده، حتی گاهی نگران این میشم که نکنه خدای نکرده بیش فعاله! اما با همه این اوصاف من باید خویشتندار باشم، درست مثل گذشته ها، خدا خودش میدونه که من چقدر قربون صدقه این بچه میرفتم، الانم میرم، الانم میبوسمش و عاشقشم و خیلی وقتها بابت اینکه دست خودم نیست و میزنمش یا سرش داد میزنم ازش معذرت میخوام، اما فشارهای زندگی از هر جهت منو تو تنگنا قرار داده، لهم کرده.

این دو سه روز به حد انفجار رسیده بودم، جوری سر سامان داد میزدم و حرفهای ناخوشایند بهش میزدم، (البته اونم همینطوره و وضع اون هم از من بهتر نیست) که از خودم حالم به هم میخورد، همش بغض داشتم و گریه میکردم و فریاد میکشیدم، آخر سر دیدم بعد نزدیک به دو سال پ. شدم.... خب من نمیتونم مثل بعضی وبلاگ نویسها خیلی بی پرده همه چیو مسائل زنانه رو توضیح بدم، فقط در همین حد بگم که برام عجیب بود، برای اولین بار بعد زایمانم در شرایطیکه اصلا توقشعو نداشتم، الان میفهمم اونهمه خشم عجیب و غریب و اونهمه دلتنگی جدای از مشکلات زندگی، به این موضوع هم برمیگشته...

چهارشنبه 21 دی ماه بالاخره رفتیم و سند خونه ای که به تازگی خریدیم رو زدیم، از خواهر کوچیکم و مادر سامان و یکی از همکارانم، کسری پول رو (به جز مبلغی که رهن رفت اونم کلی زیر قیمت) قرض کردیم و رفتیم سند بزنیم، سر همین سند زدن هم چقدر اذیتمون کردند، هی یه سری موضوعات پیش میومد که عقب میفتاد و دیگه بابت همینم کلی نگرانی کشیدم، آخرشم شاید اگر خودمون نمیرفتیم دنبال یارو که ببریمش سند بزنیم، میخواست ما رو اذیت کنه و همش به بهونه هایی عقب بندازه. بدبختی دوباره سادگی کردیم و حتی هزار تومن از مبلغ رو پیش خودمون نگه نداشتیم بابت احیاناً پرداخت قبوض و تعمیرات و... الان مستاجره آبگرمکن خونه رو درست کرده و صاحب قبلی خونه زیر بار هزینه آبگرمکن نمیره! غیر اون تلفنش به خاطر بدهی قطعه اونم میگه خودتون بدید وصل کنید، میگه ما دو ماه به خاطر اینکه خودمون قول رهن دادن خونه رو دادیم (که آخرشم خود بنگاه رهن نداد و جای دیگه رهن داد اونم زیر قیمت) اونم بدون اینکه ضرر و زیان ازتون بگیریم برای سند زدن صبر کردیم تا پول شما جور بشه، دیگه اینا رو خودتون بدید، سامان هم گفته بود اینکه شما خودتون قول دادید رهن بدید  و نتونستید و پول ما جور نبود که سند بزنیم (در صورتیکه بودجه ما معلوم بود و خونه های ارزونتری هم بود که به پول ما بخوره و اونا خودشون این خونه رو به ما پیشنهاد دادند و گفتند برای کسری پول هم خودشون رهن میدن) چه ربطی داره که الان بخوایم بدهی تلفن صاحبخونه قبلی و هزینه تعمیر آبگرمکنی که استفاده خودتون بوده و الکی گفتید سالمه و ما اعتماد کردیم و بقیه هزینه ها رو بدیم درحالیکه این خونه رو یک روز هم استفاده نکردیم....خلاصه که سر همینا یکم ناراحتی پیش اومده بود و معلوم بود میخوان حالا که پول رو بهشون تمام و کمال دادیم برای سند زدن یذره به بهونه های واهی ما رو معطل کنند که مثلا سر اون موارد جانبی و هزینه ها ازشون درخواستی نکنیم...آخرشم با هزار دوز و کلک خودمون رفتیم دنبالشون و سند زدیم(فروشنده خونه به املاک وکالت داده بود، رفتیم دم املاک طرف و بردیمش محضر).

این قضیه خونه زندگیمون رو به معنای واقعی کلمه به هم ریخت....با دو تا بچه به چه فلاکتی افتادم خدا میدونه....غیر اون تو روابط من و همسرم هم تاثیر خیلی بدی گذاشت و خیلی حرمتها شکسته شد (سند خونه جدید به دلایلی به نام من خورد درحالیکه خونه ای که فروخته بودیم و با پولش این خونه رو خریدیم، مال سامان و دوران مجردی اون بود و همین موضوع یه سری ناراحتیها و سو ء تفاهمایی ایجاد کرد)، درموردش اینجا ننوشتم، و الان هم نمینویسم...مثل قبل حوصله توضیح دادن ندارم اما وضعیت خیلی بدی تو زندگی ما ایجاد شد سر قضیه خرید و فروش خونه...عملا از زندگی افتادم و نه میتونستم به بچه ها برسم نه به زندگی و کار خونه و نه هیچی...خدا اون روزگارو برای هیچ بنده ای نیاره. آخرم کارمون انجام نشد و برگشتیم سر خونه اولمون....باز کاش به نتیجه ای میرسیدیم بعد اینهمه بدبختی و عذاب، آخرشم هیچی به هیچی...یه خونه کوچیک فروختیم و با ضرر و زیان یه خونه کوچیک دیگه گرفتیم...دیگه دوباره توضیح نمیدم، قبلا بارها اینجا راجبش نوشتم. این کاریه که باید یه روز انجام بشه، یعنی فروش دو تا خونه کوچیکمون و خرید یه خونه مناسب بزرگتر اما دیگه الان از فکرش هم وحشت دارم و دست و پام میلرزه بس که گره میفته تو کارمون.

بگذریم دیگه تکرار مکررات نکنم.

حالم خیلی بده، دست خودم نیست، اینطوری نمیتونم ادامه بدم. باید یه فکری برای حال و روز خودم بکنم. صبحهها بچه ها رو میذارم پیش سامان و میام سر کار، خیالم ازشون ناراحت نیست اما خب وقتی میرسم خونه اونطور که باید بشاش نیستند، نویان با اینکه غذاهاشو سامان کم و بیش بهش میده اما همینکه میرسم با گریه میاد سمتم و ولع داره که تو آغوش بگیرمش و اون یه ذره شیری که هنوز دارم رو بهش بدم، نیلا گاهی ناهارشو نخوره و همون اول کار تو دستم دنبال اینه که خوراکی براش گرفته باشم. شبها ازم میخواد خونه بمونم و نرم، خیلی سراغ پرستارش رو میگرفت اما الان انگار باورش شده دیگه نمیاد. همینکه من میرسم سامان بلافاصله میره اسنپ، اما انقدر خیابونا شلوغ و پرترافیکه که عملاً کارآیی چندانی نداره و درآمد چشمگیری برامون نداره، در حد مثلا یه دبه ماست یا یه پنیر پگاه...مسخرست. باز حداقل حقوق پرستار حذف شده، فعلا تا فروردین سال بعد بیام ببینم بعد خدا چی برامون میخواد، یه فکرایی دارم که اگر عملی بشه خوب میشه، اگر خدا بخواد و موافقت کنند چند روز تو هفته دورکار باشم خیلی خوب میشه اما نمیدونم بشه یا نه، توکلم به خداست، اگرم بشه خب حقوقم خیلی کم میشه اما برای منی که میخوام حقوق پرستار بدم بازم خوبه، البته باز برای دو روز تو هفته باید دنبال پرستار باشم یا فکری به حال بچه ها بکنم...البته اینا همه منوط به نظر مدیرم سال آینده هست و باید همون طرف سال بررسی کنم، آخه اینور سال با اینهمه قرض و قوله ای که بابت خونه ای که گرفتیم داریم و بیکاری و حقوق نداشتن سامان، نمیتونم این دو ماه آخر رو ریسک کنم و قید حقوق کاملم رو بزنم...این دو هفته هم بابت یه سری معوقات مالی در دوران مرخصی زایمان از این اداره به اون اداره سازمانمون در رفت و آمد بودم و چقدر حس و حال بدی داشتم از اینکه میدیدم برای گرفتن حق خودم باید سرمو خم کنم و منت بکشم. امیدوارم خدا خودش کارمونو درست کنه، کاش همسرم یه کار خوب و با درامد خوب داشته باشه، کاش کاش.... 

فعلا باید به حال و روز خودم و زندگیم و بچه هام برسم. حال زندگیم بده، همچنان بابت یه سری رفتارهای نیلا نگرانم، از لاغری و وزن نگرفتنش، از یبوستش، از یه سری رفتارهای عجیبش، شیطنتهای عجیب و غریب و....چقدر مادری پر از چالش و سختیه. چقدر نگرانی داره، گاهی با تمام وجودم میترسم و با خودم میگم قراره آینده بچه هام تو این وضعیت چی بشه. 

منتظرم دوران شیردهیم بطور کامل تموم بشه و داروهامو شروع کنم، بلکه حالم کمی بهتر بشه و به دنبالش حال زندگیم هم بهبود پیدا کنه. کاش دارویی بود و میخوردی و همه خاطرات تلخ و روزهای سخت رو از یادت میبرد، یا حداقل تو رو به یکباره از این شخصیت و قالبی که توش هستی و دوستش نداری نجات میداد.

خیلی نگران نیلام، همه فکر و ذکرم این بچست....میترسم بیش فعالی داشته باشه، کلاً ذهنم شدیدا مغشوشه. خیلی احساس تنهایی میکنم و فکر میکنم زندگی من و بچه هام برای کسی اهمیتی نداره. بیخوابی شبانه و خستگی رسیدگی به خونه و زندگی انرژیمو گرفته، خدایی همسرم خیلی کمک میکنه ولی به هر حال یه سری کارها زنانه و مادرانست. عاشق بچه هامم و دلم میخواست میتونستم خیلی بیشتر از اینا از وجودشون لذت ببرم.

نباید بذارم اینطوری زندگیم بگذره. یعنی روزهای بهتر هم میان؟