بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

یه دوستی داره سامان حدود 45 ساله مجرد، وضعیت مالی مناسبی داره و به واسطه شغل جدیدی که راه انداخته، ظاهرا یه دفتر تو کیش گرفته و همزمان هم مشغول ساخت و ساز تو استان گیلانه، در واقع مثل همسر من گیلک حساب میشه و هم استانی هستند. تا همین یکی دو ماه پیش تهران بود اما الان مدام در حال رفتن و اومدنه و اغلب تهران نیست، سامان ازش خیلی خوشش میاد و تعریف میکنه، اما الان هر سری میاد تهران (تا همین دو سه ماه پیش تهران زندگی میکرد) یا اون زنگ میزنه به سامان بیا ببینمت، یا سامان زنگ میزنه! یه مقدار اعصاب خوردی برای من درست شده، خب همسر من اصلا و ابدا رفیق باز نبوده و الانم نمیگم هست، اما جدیداً با این دوستش خیلی میاد و میره. دوست دیگه ای هم داره که درواقع همکار سه چهار سال پیشش بوده و الان شده رفیقش، خونشون نزدیک خونه ماست و به همین واسطه هر از گاهی در حد یکساعتی میرن و میان، این دوستش هم نهایتا تا مرداد با خانمش میرند آلمان...

حالا دو سه روز پیش سامان زنگ زده و بعد کلی قربون صدقه و... میگه یه خواهش خیلی خیلی بزرگ ازت بکنم عشقم؟ میشه خانمی کنی، تاج سری کنی، بزرگواری کنی و جواب نه ندی نفسم؟ (البته با لحن نیمه شوخی نیمه جدی اینا رو میگفت)، گفتم چی شده؟ گفت اجازه میدی پنجشنبه شب پیش دوستم بمونم و شبو پیشش بخوابم؟ میگفت خود این دوستش که اسمش کوروش هست ازش خواسته...خب من راستش خوشم نیومد، گفتم الان من بگم نه تو نمیری؟ گفت به خدا نمیرم اما تو ذوقم میخوره، با دلخوری گفتم چطور یه مرد مجرد به خودش اجازه میده به تویی که زن و دو تا بچه داری بگه بیا پنجشنبه شبو کلاً پیش من بمون و بخواب؟ گفتم اصلا کار متعارفی نیست و اگر این دوستت خودش زن و بچه داشت (البته سالهاست با دختری دوسته هشت سالش رو من می‌دونم فقط) و مثلا خود تو ازش چنین درخواستی میکردی بعید میدونم قبول میکرد ...و اصلاً خود تو هم به خودت اجازه نمیدادی وقتی میدونی خانواده داره، بهش بگی بیا کل شب رو بمون و همینجا بخواب.

بهش گفتم اگر خیلی دلت میخواد بری برو، اما اگر واقعیتش رو بخوای به شخصه خیلی از نفس این کار خوشم نمیاد. گفت اگر تو راضی نباشی دلم رضا نمیده برم و بذار ببرمت خونه مادرت که تنها نباشی، گفتم نه اونجا با وجود بچه ها سختمه و خونه میمونم و تو برو اما از این روند که این آقا هربار میاد تو باید بری بهش سر بزنی و اغلب تا آخر شب بمونی چندان حس خوبی ندارم.

سامان هم گفت اگر واقعا راضی نیستی نمیرم گفتم بگم نه و نری هم باز خلقت می‌ره تو هم و میخوای هی یادآوری کنی، ولی ته دلم از اون آقا عصبانیم که چنین پیشنهادی میده و ملاحظه شرایط زندگی تو رو نمیکنه.

حالا همسر من که اصلا اهل رفتن و اومدن با دوستاش به اون معنا نبوده، همین چند ماه اخیر علاقمند شده به رفتن و اومدن با این دوستش کوروش اما واقعا با خودم فکر میکنم چقدر بی فکرن مردایی که بی ملاحظه و بدون رضایت همسرشون هر موقع بخوان با دوستاشون قرار میذارن و میرن اینور و اونور و فکر زن و بچه رو نمیکنند و همسرشونو عذاب میدن. خدا رو شکر همسر من تا الان اینطور نبوده.

اینم بگم که من به شخصه معتقدم و حتی دوست دارم همسرم زمانهایی برای خودش باشه و با دوستانش وقت بگذرونه و میدونم برای بهتر شدن روحیه خودش هم خیلی خوبه، قبلا  هیچ گونه حساسیتی نداشتم و حتی خودم تشویقش هم میکردم و میگفتم اگر حالت خوب نیست میخوای با دوستات بری بیرون یا حتی زور میکردم مثلا بره استخر و... اما امسال عید که رشت بودیم و اتفاقا هر دو تا از این دوستاش هم رشت بودند (هم این آقای مجرد، هم دوست متاهلش که دارند مهاجرت میکنند) سامان یکبار با همین کوروش تو رشت قرار  گذاشت و بعد هم زنگ زد که اگر دوست داری تو هم بیا، من خونه مادرش بودم با بچه ها، دو سه ساعتی بود که رفته بود و قشنک حس میکردم چقدر پدر و مادرش ناراحتند که ما رو گذاشته رفته، آخرش مادرش بهم گفت زنگ بزن و یه دروغ مصلحتی بگو که داره فلانی میاد عید دیدنی و تو هم بهتره باشی و هر طور هست بگو بیاد خونه و چه معنا داره شما رو بذاره و بره و نذار عادتش بشه، می‌گفت بابا (یعنی پدرشوهرم) با این سن حتی یکبار با دوست یا رفیقی بیرون نرفته بدون ما، گفتم مامان خیلی مشکل ندارم و به نظرم براش لازمه گاهی و مادرش میگفت نه مامان جان اینو نگو و نباید بذاری این روند براش باب بشه و اصلا نباید الانم میذاشتی بره. تهش هم که سامان از پیش دوستش اومد مامانش یه چیزی در همین مورد به عنوان انتقاد گفت و یه جرو بحث بدی راه اقتاد و همسر من هم با ناراحتی رفت تو اتاق و خلاصه بین سامان و مامانش دلخوری پیش اومد و سامان گفت یعنی با این سن نمیتونم قدر دو سه ساعت با دوستم برم بیرون و..‌.

حالا دیروز که دوباره بحث رفتن با دوستش کوروش (همین که رشت  هم رفت پیشش) و شب موندن خونشون پیش اومد و من یکم عصبی شدم و گفتم این چه پیشنهادیه که میگه شب بیا پیش من بخواب و .... بین من و سامان هم کمی بحث پیش اومد و سامان گفت اون بگه من شب نمیمونم تا ده شب برمیگردم اما تو هیچوقت حساسیتی نداشتی  و حتی خودت منو تشویق میکردی گاهی باهاشون برم، این موضع جدید تو بابت حرفای مامانم تو عید هست و همش تقصیر مامانمه و بهش میگم 

منم گفتم نه اینطور نیست و من حتی قبل حرفهای مادرت هم یکی دو باری که دیر از پیش این آقا اومدی ناراحت و کلافه شده بودم و حتی یادت باشه نشون هم دادم، بهش گفتم من همپنان نظرم اینه با افردای که حالت رو بهتر میکنند در ارتباط باش و بیینیشون و ازدواج کردن که محددیت و بردگی نیست و گاهی مردهای متاهل به این بیرون رفتنای تنهایی با دوستاشون نیاز دارند اما نباید این آقا به خودش اجازه بده بگه شب بیا پیشم بمون و...گفتم همین یکماه پیش هم من خودم بهت گفتم برو پیش کوروش اما دیگه نمیشه هر بار که از کیش یا شمال میاد بخوای بری خونشون و این ربطبچی به حرفهای مادرت نداره.

خلاصه که امشب داره می‌ره اما گفته تا یازده برمیگرده.  من عتقدم مردهای متاهل گاهی نیاز دارند با خودشون یا دوستانشون خلوت کنند اما حقیقتش اصلا راضی نیستم بخواد شب پیشش کلا بمونه و مبادا بشه براش عادت چون معمولا یه چیزی یکبار اتفاق بیفته ممکنه بعدش بازم اتفاق بیفته و عادی بشه، کلا نمیدونم چرا از اینکه تنها با این دوستش بره حس خوبی نمیگیرم حتی با اینکه میدونم هیچ کار خلاف یا ... هم انجام نمیشه، پسر بدی نیست و خیلی با معرفته البته می‌دونم مشروبات استفاده می‌کنه اما به من مربوط نمیشه، الان میبینم اغلب آدمها براحتی مصرف می‌کنند حتی بعضی مذهبی ها اما خب موقع ازدواجمون این موضوع برام خط قرمز بود و خب همیشه هم برام سواله چرا با دوست دخترش بعد اینهمه سال (که گفتم حداقل هشت سالش رو که من و سامان ازدواج کردیم من می‌دونم ) ازدواج نمیکنه. با هم مسافرت و همه جا میرن اما ازدواج نمی‌کنند. 

و خب خودمونیم برخلاف حرفی که به سامان زدم، حرفهای مامان سامان هم کم و بیش روم تاثیر گذاشته که گفت بهش اجازه نده و ناراحتیتو نشون بده و نذار شوهرت به این روند عادت کنه. خب من همیشه فکرم اینه که لازم نیست زن و شوهر 24  ساعته ور دل هم باشند و گاهی خوبه تنها یا با دوستاشون وقت بگذرونند، همین چند وقت پیش اداره بهم بلیط استخر داده بود و من وقتی دیدم سامان حال روحیش بده دادم به اون و اصرار کردم با دوستش هماهنگ کنه و بره، اما حرفهای مامان سامان که تو رشت و زمانی که پسر خودش با دوستش چند ساعتی با هم بودند بهم زد و توصیه کرد نذارم تنهایی و بدون زن و بچه بره، هم یه جورایی در ضمیر ناخوداگاهم رفته و برعکس سابق یه مقدار حساس شدم، البته از حق نگذریم سامان هیچوقت اهل وقت گذروندن افراطی با دوستاش نبوده (البته حضوری منظورمه وگرنه تو فضای مجازی خیلی هم در ارتباطند) اما از این میترسم حساسیت نشون ندم و عادی بشه براش و بعدها خودم اذیت بشم.

فعلا که همش ناراحته  و میگه پنجشنبه تو تنهایی و برو خونه مادرت یا مادرت بیاد اینجا و خیالش راحت نیست من و بچه ها تا دیروقت تنها بمونیم. باز همینکه عذاب وجدان داره و صد بار اصرار میکنه تنها نمونم تو خونه جای شکرش باقیه و به نظرم یه ویژگی خوبه. تازه دو سه باری هم که قبلاً رفته و با دوستاش غذا خوردند برای من هم چیزی گرفته آورده و وقتی هم رسیده خونه و من خواب بودم بیدارم کرده و کلی قربون صدقم رفته و آی دلم برات تنگ شد و  ببین برات چی گرفتم و غذا بهم داده بخورم ( حالا مثلا دو نصفه شب  بهم سوخاری داده بخورم!)

اگر مادرم فردا شب بیاد خونمون (ربطی به رفتن سامان نداره و از قبل هماهنگ شده بود) تنها نیستم اگر نیاد که تا دیروقت با بچه ها تنهاییم ( الان که پست رو منتشر میکنم قراره مادرم بعد از ظهر بیاد). راستش اگر مادرم هم بیاد دوست ندارم سامان جلوی مادرم شب دیرقت برسه آخه روند همیشگیش نیست و خیلی کم اینطور پیش میاد پس چه لزومی داره مادرم متوجه بشه، اما خب از طرفی هم از قبل بامادرم هماهنگ کردم و سامان هم که از قبل قول داده به دوستش. سامان هم از اینکه مادرم میاد و تنها نیستم خوشحاله و عذاب وجدانش کمتره. دیشب که فهمید ممکنه مامانم نتونه بیاد خیلی ناراحت شد و گفت تو تنها میمونی امشب و من سختمه... بازم شکر به این چیزها فکر می‌کنه و در این مورد تنها موندن من بیخیال نیست.

کلا دوست دارم بدونم کار درست اینجور وقتها  چیه...کلا که نظرم اینه هر کس رو از اول هر جور عادت بدی همون میشه، تا الان سامان عادت نداشته با دوستاش بره و بیاد و منو تنها بذاره، الانم دوست ندارم باب بشه این موضوع، خود سامان هم مرد بیخیالی نیست اما اگر من خیلی شل بگیرم و خودم ترغیبش کنم، ممکنه مثلا تغییر رویه بده یا عادی‌تر بشه براش.

این روزها که من خونه میمونم و سامان می‌ره اسنپ، یه مقدار حال روحیش بهتره، نیلا هم که پاره وقت می‌ره مهد کودک دارم عادتش میدم تا ده و نیم بخوابه و نویان هم همون حدودا می‌خوابه و این زود خوابیدنه تو آرامش ما من و بیش تاثیر گذاشته. بعد خپلببذن اونا شام میخوریم و سامان می‌خوابه (خیلی خسته میشه بیرون خونه) یا بیدار باشه می‌ره سراغ گوشیش و منم میرم به پروژه اداره میرسم و حدودای ساعت دو هم می‌خوابم....رپرها هم با بچه ها و کار خونه حسابی مشغول میشم و به کار اداره تقریبا نمی‌رسم، در مجموع اینکه خودم پیش بچه ها هستم خیالم خیلی راحت تره البته گاهی خیلی دوست دارم بتونم برم بیرون و دلتنگ میشم اما بازم شکر. امیدوارم حقوق این ماهم رو که می‌ریزند بابت دورکاری خیلی متضرر نشده باشم، اما هر چی هم که باشه بابت اینکه خودم کنار بچه ها هستم میرزه. ‌ الهی شکر... 

خدایا ممنونتم که هوامو داری و بیشتر از لیاقتم حواست بهم هست. این روزها خیلی دلم میخواد انسان بهتری بشم و روی شخصیتم بیشتر کار کنم و ایراداتم رو بخصوص زود عصبانی شدنم رو بر طرف کنم، از اینکه حس کنم خدا از من راضیه حس خیلی خوبی می‌گیرم و به آرامش میرسم، اما خب سخته و براحتی نمیشه تغییر کرد.... واقعا دوست دارم پخته تر و آروم تر بشم و کمتر مضطرب و نگران باشم و عزت نفسم رو بیشتر کنم و بیشتر به خدا توکل کنم... دلم میخواد بهترین مادر و همسر دنیا باشم اما الان به نظرم خیلی باهاش فاصله دارم، تلاشمو میکنم اما  همچنان اونی که می‌خوام نیستم و گاهی دلسرد میشم. کاش بتونم به تصویری که تو ذهنمه و دوستش دارم روز به روز نزدیکتر بشم. 

بچه هام با همین سن عشقشون رو خیلی بهم نشون میدند حتی نویان و این برای من ته ته لذت و آرامشه... با هم خیلی دعوا می‌کنند اما خیلی همدیگه رو دوست دارند و دیدن بازی کردنشون با هم منو غرق لذت می‌کنه. همین الان نیلا تو بغلمه و داره دستامو با محبت فشار میده و شیرین زبونی می‌کنه. 

کاش قدرشونو بدونم. خدایا شکرت.

سپاس فراوان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

احتیاج...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خورشید جانم ببخشید نگرانت کردم، فقط و فقط به خاطر کامنت مهربانانه خودت هست که اومدم از خودم بنویسم و برم وگرنه که راستش شرایطم اجازه نمیده این روزها. چقدر خوبه که هستی و یادم می‌کنی رفیق قدیمی.

خب باید روند این وبلاگ رو عوض کنم، پستهای کوتاه بنویسم اما به فواصل کمتر، هم به خاطر خودم که حرفهام روی هم تلنبار نشه هم برای دوستان عزیزی که بهم سر میزنند  و شاید منتظر خبری از من باشند.
این مطلب رو از خونه و با گوشی می‌نویسم. تقریبا میشه گفت شکر خدا دورکار شدم و از شش اردیبهشت سر کار نرفتم، البته هنوز جلسه دورکاری برگزار نشده، منظورم کمیته دورکاری تو منابع انسانی هست که باید دستور نهایی رو میداد و حکم جدیدم مبنی بر دورکاری رو صادر می‌کرد که این موضوع دو سه هفتست عقب افتاده و من صرفا با موافقت مدیر مستقیم و با رایزنی با یکی از مدیران اداری سر کار نرفتم. مدیرم که خیلی وقت بود موافقت کرده بود اما باید حکمم هم صادر می‌شد که این موضوع منوط به جلسه دورکاری در اداره منابع انسانی و موافقت مدیر کل منابع انسانی هم بود.  با اون مدیر اداری که خانم هم بود تماس گرفتم و با ناراحتی بهش گفتم اوضاع زندگیم خیلی به هم ریخته و بیش از این نمیتونم منتظر جلسه دورکاری باشم، قبلاً هم دو سه باری حضوری باهاش صحبت کرده بودم و از مشکلاتم گفته بودم، با کمک همین مدیر که گفت تو برو خونه و ایشالا که تو جلسه دورکاری  مشکلی پیش نیاد و من ازت  دفاع میکنم و فعلا نمی‌خواد بیای اداره و منتظر جلسه باشی، دیگه بیشتر از این سر کار نرفتم. خدا خیرش بده چون اگر قرار بود تا موقع جلسه دورکاری صبر کنم تا الان هم باید میرفتم اداره و سامان حتی یک روز هم تحمل نداشت دیگه.هنوزم جلسه برگزار نشده و احتمالا هفته بعد باشه (البته اگه باز عقب نیفته) .فقط من با پارتی بازی خونه موندم و ایشالا که هفته بعد حکم دورکاریم صادر میشه و مشکل خاصی پیش نمیاد. الان ده روزه خودم پیش بچه ها و خونه هستم و طبق درخواست مدیر کل مستقیم حوزمون  هر دو هفته باید برم اداره و بهش گزارش کار بدم....
نمی‌گم بده، به هر حال الان پیش بچه هام هستم و خیالم راحت تره اما متاسفانه این چند روز از اداره انقدر کار سرم ریختند و من با وجود دو تا بچه کوچیک مریض تو خونه که نمیذارند پای لپ تاب بشینم به قدری سردرگم و عصبی شده بودم که با خودم میگفتم عجب غلطی کردم دورکار شدم!حجم کارم که الان خیلی هم بیشتر از زمان حضوری رفتن شده و راستش استرس زیادی گرفتم، با خودم میگم ایشالا عادت میکنم اما واقعا امیدوارم مدیران درک کنند که با دو تا بچه کوچیک امکان انجام این حجم کار در این مدت کم نیست! اما خب آقایون چه می‌دونند بچه داری یعنی چی؟ حالا زوده واسه قضاوت کردن، اما مثلا دو شب پیش تا سه صبح مشغول کارم بودم، بچه ها تا نزدیک یک شب بیدارند، تازه اون موقع که از خواب می‌خوام غش کنم باید به فکر کارهای اداره باشم چون موقع بیداری بچه ها واقعا نمیشه کار زیادی انجام داد، حالا ناشکری نمیکنم، واسه دورکار شدنم خیلی پیگیری کردم و ایشالا به مرور قلق امور دستم میاد، فقط می‌خوام بگم دورکاری اصلا به معنای بیکاری و تعطیل بودن نیست. 
این مدت که نبودم یه سری اتفاقات ریز و درشتی به جز همون دو کار شدنم افتاده که متاسفانه چون نیلا و نویان دوباره مریضند و یکی دو ساعت دیگه باید ببریمشون دکتر امکان توضیح ندارم، با این گوشی‌ و با یه بچه گریون مریض هم که تایپ کردن سخته، اما مهم‌ترینش تصادف ماشین‌مون بود تو بزرگراه شیخ فضل الله ساعت دوازده شب، سامان تنها بود و فقط خدا بهمون رحم کرد که اتفاقی برایش نیفتاد و به یک موتوری که کنارش با سرعت حرکت می‌کرد نزد، قسم میخورد که تقصیر اون نبود و یه ماشین با سبقت غیرمجاز باعث شد منحرف بشه و فقط چند سانت فاصله داشت که به یه موتوری که کنارش بود بزنه که واسه اینکه به اون برخورد نکنه خورد به جدول وسط اتوبان... فقط خدا بهمون رحم کرد که خودش آسیب ندید و به موتوری هم نزد چون با اون سرعت حتما  اتفاق بدی برای راننده موتور میفتاد، ولی ماشین گیر کرده بود تو بلوار وسط اتوبان و اون موقع شب با جرثقیل بیرونش آوردند و کلی هزینه جرثقیل شد (یک و خورده ای)... غیر اون هم ده تومن هزینه تعمیر ماشین و تعویض سپر و صافکاری شد اونم با وجود درآمد نداشتن سامان...باز خوبه شاسی و موتور سالم بودند وگرنه که معلوم نبود چقدر هزینش بشه. تازه دو سه روز بود دورکار شده بودم و سامان میخواست با همون ماشین بره سر کار که اینطوری شد. خودش خیلی غصه میخورد و داغون بود ولی دیگه کاری بود که شده بود، ماشین هم دو سه روزه درست شد اما خب زور داشت تو این وضعیت ما اینهمه هزینه کردن، بازم شکر اتفاق بدتری نیفتاد.
الانم درگیر مریضی بچه ها هستم، خودم هم دو روز گلودرد وحشتناک داشتم و همچنان حالم مساعد نیست. پای راستم به شدت درد می‌کنه و ورم زیادی کرده، گردن درد و شونه درد هم که همراه همیشگیم شده... راستش سخته، اگه ازم بپرسی چی بیشتر از همه خوشحالم می‌کنه میگم خواب...، یه خواب راحت بی دغدغه و بدون بیدار شدن با گربه های بچه. از کم خوابی شبانه رمق برام نمونده و عاصی شدم از مریض شدنهای پی در پی نویان... همینطوری بچه داری سخته، مریض که بشن ده برابر سخت‌تر میشه. 
دورکار که شدم تصمیم گرفتم نیلا رو بذارم پاره وقت مهد کودک، فعلا سه روزه رفته، و باباش صبح می‌بره و نزدیک ظهر میارتش، بینش هم خودش می‌ره اسنپ، اما اگه شغل ثابت پیدا کنه مجبور میشم برای بچه سرویس بگیرم چون نمیتونم صبح و ظهر با وجود نویان تو گرما و سرما ببرم و بیارمش. حس کردم باید بچه بره مهد کودک و براش از جهت ارتباط گیری و... خوبه و دوستی پیدا می‌کنه و از تنهایی درمیاد، یکی دو روز اول دوست داشت و استقبال کرد اما بعد سه روز از دیشب گریه می‌کنه میگه نمیرم! نمی‌دونم چرا.... فکر میکنم به خاطر اینه که من نمیبرمش مهد و با باباش دوتایی می‌رن، مدام میگه تو هم با ما بیا.  صبح بیدار شدن از خواب هم براش سخته چون حالت عادی نیلا تا یازده و دوازده صبح می‌خوابه. یا مثلاً میگه خاله محبوبه (مربی مهد) «نمیذاره بیام بیرون و همش منو می‌بره تو کلاس»، انگار حوصله موندن طولانی مدت تو محیط بسته اتاق رو نداره. حالا امیدوارم عادت کنه چون شهریه مهد کودک رو دادیم و دیگه زور داره نره، فکر میکنم برای خودش هم خوب باشه، انصافا مربی مهربون و خوبی هم داره. فقط امیدوارم نیلا سرماخوردگیش بابت مهد کودک نباشه، نیلا بگیره میده به نویان ‌ و برعکس. البته نویان حتی قبل مهد رفتن نیلا هم خیلی سرحال نبود و نمیتونم بگم از نیلا گرفته، به نظرم بیشتر برعکس میرسه، هر چی که هست حسابی خستم کرده. 
فعلا منم و یه بچه مریض که روی پاهام داره غر میزنه و ۲۴ساعته میخواد بغل بشه. منتظرم سامان بیاد ببریمشون بچه ها رو دکتر یا شایدم نویان رو برای اولین بار تنها با باباش فرستادم دکتر. تا حالا درمورد هیچکدوم از بچه ها اینکارو نکردم، خودم حتما باید باشم و خیالم راحت نیست که سامان همه سوالات رو بپرسه و دقیق اطلاعات بده و بگیره اما شاید امروز به خاطر کارهایی که دارم تنها بگم ببرتش. فعلا وضعیت نیلا اونقدرها هم بد نیست و منم کلی کار تو خونه دارم، بچه ها هیچکدوم غذا ندارند و خونه واقعا نامرتبه. وای که چقدر خوب میشد یه کمک داشتم من... خداییش با ۳۹ سال سن بچه داری سخته، تازه الان که خودم هم سرحال نیستم.
این بچه مدام گریه می‌کنه و بی‌قراره و نمی‌ذاره بیشتر از این بنویسم. حاضرش کنم که سامان بیاد و ببرتش دکتر، همون تنها بره بهتره (الان که پست رو منتشر میکنم باید بگم سامان بچه رو تنها برد دکتر  اما دکتر نبود‌ و برگشت! یعنی هیچی به هیچی، خودم به بچه دارو بدم. تازه قبل رفتنش هم سر یه موضوع مسخره دعوامون شد).
مثلاً امشب قرار بود با مادر و خواهرام و خانواده بریم یه مجتمع تفریحی شام بخوریم. اداره بهم یه کارت تخفیف غذا به ارزش حدود ۱.۵۰۰ میلیون تومن داده و من میخواستم با خانواده ازش استفاده کنیم و قرار بود امشب بریم سمت لواسون که با بیماری بچه ها و بخصوص نویان عملا کنسله... تا آخر اردیبهشت وقت دارم ازش استفاده کنم، از طرفی ۲۱ اردیبهشت تولد رادین پسر خواهرم هست و گفتم هم شام بخوریم هم یه تولد کوچیک براش بگیریم.
سعی میکنم از این به بعد کوتاهتر اما به دفعات بیشتر بنویسم.
می‌بخشید کامنتها رو یه مقدار دیر تایید میکنم، همون لحظه میخونمشون اما خب پاسخ دادنم و تاییدش طول میکشه شرمنده.
مریم جان وبلاگت برام باز میشد اما متوجه شدم نوشته های جدیدت رو نمی‌بینم (آدرسی که ازت سیو کرده بودم باعث میشد آخرین نوشته ها رو نشونم نده) که با کامنتی که دادی متوجه شدم عزیزم. ایشالا که حال دلت خوب باشه.