بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دلخوشیها کم نیست،‌ نباید از یاد ببرم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخر هفته با طعم آشپزی

و باز هم مرضیه و درست کردن غذاهای جدید در روز پنجشنبه و جمعه. خودمم دارم کم کم با خودم حال میکنما، وقتشه مثل شهردار منطقه یک رشت که  خودش خودشو کارمند نمونه معرفی کرده بود، یه نامه از سیستم اداری بزنم به خودم و خودمو به عنوان کدبانوی نمونه معرفی کنم یه رونوشت هم بزنم به شوهرم و مادرشوهر و خواهرشوهرم! بعد به خودم هم جایزه بدم مثلاً یه خونه سازمانی مثل شهردار رشت (فرق داره با شهردار منطقه یک رشت که بالا گفتم!!!) که اونم خودش به خودش نامه زده بود و به خودش لطف کرده بود و خونه سازمانی هدیه داده بود!

القصه اینکه روز پنجشنبه تصمیم گرفتم خوراک بامیه درست کنم که دستورشو از نت گرفتم و خیلی هم خوشمزه شد، بهتر از انتظارم. البته خوراک بامیه رو برای شام پنجشنبه درست نکردم، گذاشتم برای یه وعده دیگمون چون عادت دارم پنجشنبه جمعه ها که سر کار نمیرم سه چهار مدل غذا درست کنم که بمونه برای اوایل هفته که خسته از کار میرسم خونه،‌غذا داشته باشیم و برای ناهار خودمم ببرم اداره، خلاصه که پنجشنبه همزمان با درست کردن خوراک بامیه، برای شام هم کتلت درست کردم که اونم خوب شد (زیاد کتلت درست نمیکنم چون سرخ کردنی خیلی کم میخوریم)،‌بعدش هم که سامان رسید و تا بره دوش بگیره و بیاد جارو برقی کشیدم و گردگیری کردم، حسابی هم خسته شدم، ولی تمام تلاشمو کردم که  اجازه ندم مثل دفعه های قبل به خاطر خستگی اخلاقم بد بشه و شوهر بیچارمو کلافه کنم که تا حدی هم موفق شدم. این شد که قبل رسیدنش، آرایش ملایم کردم و لباس قشنگ پوشیدم و وقتی که رسید خونه با روی خوش و آغوش باز ازش استقبال کردم و پذیرایی و ...

برای روز جمعه هم باز خلاقیت از خودم در کردم و اول از همه تصمیم گرفتم بادمجان شکم پر درست کنم و همزمان باهاش پاستای جامبو هم درست کنم. خلاصه که بادمجان شکم پر رو اول آماده کردم! اسمش زیادی دهن پر کنه اما به نظرم خیلی هم راحت بود، بدترین قسمتش که دوست ندارم سرخ کردن بادمجوناست که چون بار اولم بود این غذا رو درست میکردم و نمیدونستم خوب شه یا نه فقط دو تا دونه درست کردم، وقتی دیدم خوب شد، اعتماد به نفسشو پیدا کردم و اگه بتونم قبل نوبت خوردنش که احتمالا فردا شبه دوتا دیگه ام درست میکنم و بهش اضافه میکنم! بعله! همچین خانوم خونه ای شدم من، انگار نه انگار تا 32 سالگی هیچی درست نکرده بودم و بعد ازدواج تازه شروع کردم به پخت و پز. (خودم از خودم تعریف نکنم کی بکنه؟!!!) 

در حالیکه بادمجون شکم پر در حال پختن بود، رفتم سراغ پاستای جامبو یا همون ماکارونی صدفی (صدفهای خیلی بزرگ) با مغزی گوشت و پنیر و این شد که بالاخره فر اجاق گازمو از حالت آکبند درآوردم. دفعه دوم بود بعد ازدواج از فر استفاده میکردم، بار اول برای درست کردن لازانیا بود. 

سامان طفلکی هم که از شش صبح جمعه رفته بود سر کار و جمعه رو هم تا بعدازظهر تنها بودم. اولش خیلی غمگین و بی حوصله بودم و بدجور دلم گرفته بود، وقتی سامان نیست انگار یه چیزی کمه، دلم میگیره،‌یه مقدار هم از رفتار مامانم که با اینکه میدونست من ممکنه برم اونجا،‌ رفته بود خونه خواهر بزرگم دلخور بودم، اما از وقتی شروع کردم به آشپزی روحیم هم بهتر شد. آشپزی رو خیلی دوست دارم و حالمو خوب میکنه.سامان ساعت دو و نیم بود که رسید خونه،‌سالاد درست کردم و زیتون و ماست بادمجونی هم آماده کردم و ناهارو خوردیم، خیلی هم خوشش اومد و تعریف کرد، تازشم به پاس قدردانی دستمو بوسید. به نظر خودم هم خوب شده بود،فقط نمیدونم چرا یه مقدار پاستا صدفیها خشک شده بود، البته زیاد نه ها اما انتظار داشتم نرم نرم باشه، حالا باید علتشو پیدا کنم،شاید دمای فر زیاد بوده نمیدونم.

بعدازظهر جمعه هم در راستای خانوم خونه شدنم برای اولین بار تو فر کیک پختم،‌ اصلاً فکر نمیکردم خوب شه اما خداییش خوب شد، قبلاً چندباری تو ماکروفر کیک درست کرده بودم اما برای اولین بار بود که کیکمو تو فر گذاشتم و حرفه ای تر درست کردم. البته راستش حس میکنم شانسی بار اول خوب شد، چون مقدار مواد رو بدون حساب کتاب و از روی حدس ترکیب کردم و معلوم نیست دفعه دیگه هم همینقدر خوب بشه.کیکو با شیر خوردیم و برای اینکه به مادرشوهر و خواهرشوهرم ثابت کنم بهترین عروس دنیا گیرشون اومده، تو تلگرام دو تا عکس از خودم و سامان درحالیکه خوشحال و خندان (الکی مثلاً) مشغول صرف شیر وکیک هستیم فرستادم که با استقبال خوبی از سوی خانواده همسر مواجه شد از جمله مادرشوهر مهربونم  منو عروس قشنگم و کدبانو و خانوم خونه خطاب کرد و کلی قربون صدقم رفت این یعنی ماموریت با موفقیت انجام شد! قبلاً هم که قضیه بادمجون شکم پره رو پشت تلفن به مادرسامان گفته بودم،‌ همچین عروس ندید بدیدی هستم من،‌ اما خب معتقدم دونستن اینا بخصوص وقتی از هم دوریم و به ندرت میان خونمون لازمه که بدونن پسرشون گیر خوب دختری افتاده،‌نگران خورد و خوراکش نباشن


در تصاویر ذیل توجه شما رو به بخشی از هنرنماییهام در آخر هفته جلب میکنم باشد که مورد توجه و عطوفت و تعریف شما قرار گیرد البته خب در نظر داشته باشید که این غذاها رو کسی درست کرده که تا 32 سالگی که بره سر خونه زندگیش آشپزی نمیکرده و الانم فقط یکی دو روز آخر هفته رو وقت داره درست درمون به پخت و پزش برسه.خلاصه که هنوز کلی جای پیشرفت هست و بنده همچنان در حال آموزشم.

برای بازکردن عکسها، آدرس کامل عکس رو انتخاب کنید بعد کلیک راست کنید و گزینه open link رو بزنید تا باز بشه، یا اینکه میتونید کل آدرسو کپی کنید تو قسمت آدرس بروزرتون و enter کنید که باز بشه.

این پست هم که همش شد آشپری! خداییش خیلی ذوق داشتم بنویسم از هنرمندیهام.


این کیک خونگی منه همراه با شیر البته دفعه دیگه تصمیم دارم پیشرفته تر کار کنم و هم بزرگتر درست کنم هم لابلاش خامه و گردو بزنم.

http://s8.picofile.com/file/8309049018/IMG_20171013_175044.jpg


این بادمجون شکم پر من که البته هنوز تو ظرف نکشیدم و از تو قابلمه عکس گرفتم

http://s8.picofile.com/file/8309046892/IMG_20171013_133958.jpg


اینم پاستا جامبو با مغزی گوشت و پنیر پیتزا و سایر مخلفات

http://s8.picofile.com/file/8309047018/IMG_20171014_142938.jpg

هوای ابری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اون روی مرضیه :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجرای این چندروز تعطیلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

داییهای مظلومم + التماس دعا

بالاخره تصمیم بر این شد که فردا ظهر با خواهر بزرگم بریم سمنان و تاسوعا و عاشورای امسالو اونجا باشیم.

اولین باریه که سامان داره برای تاسوعا و عاشورا میره سمنان. خودم هم سالهاست که در این ایام اونجا نبودم و برای خودم هم بد نیست به یاد گذشته ها این دوروزو برم اونجا...

دیشب یه عالم خدا رو شکر کردم که در نهایت تصمیم گرفتیم علیرغم اصرار پدر و مادر سامان این چند روز تعطیلی رو نریم رشت... آخه دیشب حدودای ساعت ده و نیم شب بود که دایی رضای مظلومم که الان پرستار 24 ساعته دایی کوچیکمه زنگ زد به گوشیم و پرسید برای تعطیلات میاین سمنان؟ که گفتم احتمالش هست جمعه بیایم اما هنوزم قطعی نیست و ممکنه تهران بمونیم این چند روزو، خیلی عادی داشتم اینا رو میگفتم که یکدفعه دیدم دایی نازنینم بغض کرد و شروع کرد به گریه کردن... دلم کباب شد به خدا.

فقط خدا میدونه اون لحظه چه حالی شدم! گفت دایی بیاید اینجا بهمون سر بزنید. به دایی محمد سر بزنید. اینو که گفت بغضم ترکید و گفتم الهی فدات شم دایی جان، الهی دورت بگردم من، حتما میایم...با گریه گفتم دایی جان حال دایی محمد بدتر شده مگه که گفت نه، همونطوره... میخواست توضیح بده که بغض و گریه امونش نداد...فقط گفت این روزها براش دعا کن دایی، دعا کن شفا پیدا کنه.

تلفنو که قطع کردم هق هق گریه هام بلند شد، سامان از پای لپتاپش بلند شد و بغلم کرد و دلداریم داد. گفت ایشالا داییت شفا میگیره، غصه نخور.

دلم برای دایی رضام آتیش گرفت. از دو سال و نیم پیش بعد اون تصادف لعنتی که درست دوماه قبل عقد من  و سامان اتفاق افتاد تمام وقت پرستار داییم یعنی برادر کوچیکش شده و بچه هاشو که مادر هم ندارند تحت سرپرستی گرفته... دایی محمد بعد اون تصادف در اثر قصور بیمارستان و نبود امکانات و خطاهای پزشکی درحالیکه بعد تصادف خیلی هم حالش بد نبود، به کما رفت و بعد هم دچار زندگی نباتی شد که از کما هم بدتره و تقریبا هیچ امیدی به بهبودیش نیست.

دایی رضا از اون به بعد مراقبشه، تر و خشکش میکنه، درست مثل یه بچه چند ماهه... دلم برای هردوشون کبابه، حتی برای دایی رضا بیشتر. از صبح تا شب تو یه خونه دلگیر و تاریک باید از برادر کوچیکش مراقبت کنه، غیر اون هیچکس دیگه ای نیست... البته خاله کوچیکم هم چندروز در هفته از صبح تا بعدازظهر میاد و کمک میکنه اما پرستار اصلی  و تمام وقت دایی بزرگست...

ببین این مدت چقدر بهش دست تنها سخت گذشته که زنگ زده به خواهرزادش و گریه کرده...اونم دایی من، دایی قهرمان من که تمام سالهای جنگ رو همراه برادر کوچیکش مردانه جنگیده، حالا در برابر دیدن درد و رنج برادر تو چادردیواری خونه کم آورده...

دلم براش آتیشه، الهی من بمیرم و نبینم درد کشیدنشو، درد کشیدن هر دو تا داییهامو...

اوایل بعد اون تصادف فکرشم نمیکردیم دایی محمد برای همیشه به این وضع دچار شه اما در اثر ندونم کاری پرستارا  و دکترا این اتفاق افتاده. در تمام دوران نامزدی و قبل عقدم هر چی از دستم برمیومد انجام دادم براش، اما کار از کار گذشته بود. شاید اگر بلافاصله بعد تصادف منتقلش میکردیم تهران الان خوب شده بود و از بچه های بی مادرش مراقبت میکرد، اما این اتفاق نیفتاد. بیمارستان سمنان گفت منتقل کردنش خیلی خطرناکه، بهتره همینجا درمانشو ادامه بدید، دایی رضا هم ترسید برادرش تو راه سمنان به تهران از دست بره و علیرغم نظر خواهرها اجازه انتقالشو نداد، تا مدتها وقتی دایی محمد به این روز افتاد همه دایی رضا رو برای اینکه اجازه نداده بود دایی رو منتقل کنند تهران مقصر میدونستن و اینم دردی بود رو دردهای دیگه دایی رضا...طفلک چیکار باید میکرد، میترسید برادرش تو راه از دست بره. قسمت دایی محمد هم این بود دیگه...

خدا لعنت کنه کادر بیمارستانی رو که داییمو به این روز انداختن و ما رو از انتقال دایی به تهران ترسوندند.

الان دایی رضای من تنهای تنهاست، یک تنه مسئولیت نگهداری از دایی محمد و بچه هاشو که مادرشونو یکسال قبل این اتفاق برای پدرشون از دست دادند بر عهده داره. البته پسر بزرگه دایی محمد الان دیگه 16 سالش شده و میتونه به دایی رضا کمک کنه، اما اون طفلک هم هیچی از بچگی و نوجوونیش نفهمید.فقط یکسالش بود که به شکل فجیعی دار سوختگی شد انقدر که کسی امید به زنده موندنش نداشت، کمتر از 13سالش بود که مادرشو از دست داد و در 14 سالگی هم این بلا سر پدرش اومد. طفلک بیچاره...

کاش کسی بود که به داد دایی بزرگم میرسید  و باری از دوشش برمیداشت، حتی اگر شده بار روحی و روانی، اما الان حتی کسی زیاد هم بهش سر نمیزنه، برادر خانوما و خواهرخانومای دایی محمد هم دیگه حتی به عیادت کسی که زمانی دامادشون بود نمیان و سراغی هم از بچه های خواهر خدا بیامرزشون نمیگیرن. 

مادر من هم که خودش حال و روز خوبی از نظر جسمی و روحی نداره که بخواد باری از دوش دایی رضا برداره، بعد خواهرم ریحانه مادرم دیگه اون آدم سابق نیست، از طرفی ما تهرانیم و اونا سمنان و عملاً نمیشه خیلی هم کمک کرد، دایی من باید یکه و تنها اینهمه مسئولیت رو عهده دار بشه، دیگه بعد دو سال و نیم کم آورده و برای من حقیر پشت تلفن گریه میکنه.... الهی بمیرم براش. خدا رو شکر که تصمیم نگرفتیم بریم رشت وگرنه در برابر داییم که ملتمسانه میخواست به اون و دایی محمد سر بزنیم شرمنده میشدم... دایی رضام خیری از زندگیش ندید، در 5 سالگی پدرشو از دست داد و یتیم شد، مسئولیت خواهرها و مادر و برادر کوچیکش رو دوش اون بود، حتی از زن  و بچه هم خیلی شانس نیاورد، یه آدم بینهایت مظلوم گیر کسانی افتاد که همه فامیل ازشون شاکین، حالا هم که این بلا سر برادر کوچیکش اومد.

دیشب به سامان گفتم دایی رضام تنهاست، هیچکس هواشو نداره، خواهرهاش هم که نمیتونند کمک زیادی بکنند، تو رو خدا هر دو ماه یکبار هم که شده منو ببر چندساعتی به اون و دایی محمد سر بزنم و برگردم.  تنها کاری که ازم برمیاد همینه، شاید اینطوری بفهمه یکی به یادشه و یکم تسکین پیدا کنه. سامان بهم قول داد اینکارو بکنه.

دایی رضام از بچگی عاشق من بود، انقدر دوستم داشت که حتی زن و بچه های خودش حساس شده بودند روی من  و نمیذاشتند زیاد با هم تنها باشیم. تا قبل این اتفاق لعنتی برای برادر کوچیکش هم هفته ای یکی دوبار به من زنگ میزد و حرف میزدیم، اما الان انقدر کار داره و مسئولیت که حتی نمیتونه به سر و وضع خودش برسه.

کاش کاری از دستم برمیومد، اما افسوس که دستم خالیه و راهم دور و حتی ماشین هم زیر پام نیست. هر بار که میرم سمنان و به دایی ها سر میزنم، تا چندروز حال طبیعی ندارم و شدیداً افسرده میشم، اما چاره ای نیست؛، باید این حال بدو به جون بخرم و بیشتر بهشون سر بزنم. دایی من، یه مرد بزرگ، یه رزمنده دلاور، پشت تلفن برای من اشک ریخت و خواست که بهش سر بزنم، نباید خودخواه باشم، هر طور شده باید برم ولو اینکه تا روزها بعد از یادآوری اونچه دیدم، دلم به درد بیاد و اشکم جاری بشه.

یادش بخیر قبل این اتفاق برای دایی محمد انموقع ها که مادربزرگم هم زنده بود سمنان برای من پر بود از لحظات شیرین و ناب و خاطرات به یاد موندنی، اما الان رفتن به اونجا و دیدن اونهمه درد و رنج اطرافیانم برام بینهایت زجرآوره.

تو رو خدا در این روزها و شبها که به مجالس عزاداری امام حسین میرید، در کنار بقیه دعاهاتون، برای شفای عاجل دایی من هرطور که خود خدا صلاح میدونه دعا کنید...

برای عاقبت به خیری دختر و پسر کوچیکش که حتی مادر هم ندارند، برای بهتر شدن حال دایی بزرگم که در تمام عمرش خیری ندید...

دایی کوچیکه که دوسال و نیمه رو یه تخت آهنی تو یه خونه تاریک و یه اتاق دلگیر بستریه، از جانبازان سرافراز جنگه که در اثر موج انفجار موجی شد...کاش در همون سالهای جنگ به فیض شهادت نائل میشد و اینطور اسیر تخت نمیشد. دایی محمد من مرد مومنی بود که نماز شبش ترک نمیشد، خانومش هم همینطور اما این داییم هم مثل دایی بزرگه خیری از زندگیش ندید. در دو سه سالگی یتیم شد، یکسال قبل اون تصادف لعنتی هم همسرشو در اثر سرطان در کمتر از یکماه از دست داد و یه دختر هفت ساله و یه پسر 13 ساله رو دستش موند.تازه داشت به خودش میومد و به وضع جدیدش کمی عادت میکرد که این بلا به سر خودش و بچه هاش اومد، تنهاچندماه بعد این اتفاق بازنشسته میشد اما روزهای بازنشستگی و آسایششو ندید.

ببخشید اگر پستم غم داشت، ببخشید اگر پراکنده و طولانی بود، میخواستم قبل رفتن به سفر اینها رو بنویسم و التماس دعا داشته باشم. ساعت سه و نیمه شب شد و من هنوز بیدارم، فردا هم که عازمیم. این پستو همینجا تموم میکنم.

دوستان من دل پاکی ندارم که دعام مستجاب بشه، شما براش دعا کنید در این شبها و روزها، برای شفاگرفتن دایی محمدم دعا کنید، برای آروم گرفتن دل دایی رضام هم که بدجور افسرده شده و حالش هیچ خوب نیست.

و برای من هم دعا کنید که بتونم مرحمی باشم به دل دایی بزرگم، انشالله که دعای شما بگیره.

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین

و علی اصحاب الحسین

و علی اولاد الحسین

  پی نوشت:  دیدم این مطلب میتونه بدون رمز هم نوشته شه  و مشکل خاصی نداره، برای همین رمزشو برمی دارم همین امروز. اینجوری شاید اونایی هم که اتفاقی وبمو باز میکنند برای داییم دعا کنند. اون آدم بیکار و خدانشناسی هم که اومده و وبمو خونده کم و بیش در جریانه امیدوارم با دیدن این مطلب ته دلش برای داییم دعا کنه، هرچند بعیده دعای چنین فردی بگیره. 

نامردی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمزی شدن پستها

تصمیم گرفتم به جای رمزی کردن کل وبلاگم به پیشنهادی یکی از دوستان خود پستها رو تک تک رمزی کنم. حس کردم رمزی کردن خود پستها چندان فرقی نداره با رمزی کردن کل وبلاگم. برای دوستانی که ازم درخواست رمز کردند رمز پستها رو میفرستم، رمز پستهای معمولی که قبل خوندن وبم توسط اون پست فطرت رمزدار نبودند، همیشه ثابته اما اگر بالای پستی نوشتم رمز متفاوت، یعنی با رمزی که برای دوستان فرستادم فرق داره و اگر درخواست کنید مجددا میفرستم...

این روزها سر همین قضیه خونده شدن وبلاگم توسط یه آدم رذل که ظاهراً خونده و به دو سه نفر دیگه هم راجبش گفته حال و روز خوبی ندارم. از دیروز صبح که فهمیدم حالم بده...سامان دیشب با عصبانیت ازم خواست کل وبلاگو پاک کنم! گفت اونم حقی داره و دوست نداره زندگی خصوصیش در معرض عموم باشه! منم فکر کردم راست میگه و اونم در این مورد حقوقی داره و باید به حرفش گوش گنم، اما واقعا دلم نیومد، سالهاست که مینویسم، ترک کردن این عادت خیلی برام سخته،‌انگار که در وجودم احساس خلا کنم...همسرم این نوع احساس خلا رو درک نمیکنه، شاید مثل اغلب آقایون و مدام نگران مسائل امنیتیه چون خودش خیلی حواسش به این جور چیزا هست.

سخته برام گوش کردن به حرفش برای پاک کردن وبلاگ. تصمیم گرفتم از این به بعد همه پستها رو رمزدار کنم، تا بعداً شاید تصمیم بگیرم برای همیشه وبلاگ نویسی رو به احترام همسرم رها کنم و یا شاید برای بار دهم وبلاگ جدید بسازم و دو مرتبه همه چیو از اول و با آدرس جدید شروع کنم. خدا از باعث و بانیش نگذره که آرامشو ازم گرفت. من فقط همینجا رو داشتم و بس. الان دیگه حتی با رمزی نوشتن هم باز احساس عدم امنیت دارم،‌حتی قبل این موضوع هم داشتم و راحت نمینوشتم الان که دیگه خیلی خیلی بدتر هم شده... برای دوستانی که درخواست رمز کردند رمز ثابت رو میفرستم، البته درصورتی که اسم مطلبی رو گذاشتم "خصوصی"،‌یعنی که رمزش با رمز ثابتی که برای همه فرستادم فرق داره و یه مقداری خصوصی تره.

برای درخواست رمز یا در ذیل همین پست پیام بذارید یا در قسمت "تماس با من" در سمت راست وبلاگ.

 لطفا افرادی که رمزمو دریافت کردند، حتی اونایی که خواننده خاموش بودند و اهل کامنت گذاشتن نیستند و برای دریافت رمز بهم ایمیل دادند، برای یکبار هم که شده کامنت بذارند تا مطمئن شم رمز به دستشون رسیده.

کامنتهای این پست هم تایید نمیشند.

برام دعا کنید دوستان که بتونم آرامش از دست رفتمو به دست بیارم.


رمزی شدن وبلاگم

وبلاگم امروز یا فردا بطور کامل رمزدار میشه، لطفا هرکسی که رمز میخواد بهم یه آدرس وبلاگی بده که حداکثر همون امروز یا فردا براش بفرستم...فقط به آشناها میدم آدرس رو. بعدا توضیح میدم بهتون فقط اینو بگم که متاسفانه یکی از آشنایان که ظاهراً زندگی من خیلی براش مهم بوده اومده و وبمو خونده! براش بینهایت متاسفم و میدونم جواب این کارشو میده چون ازش نمیگذرم و واگذارش میکنم به بالایی. میدونم جواب دل شکسته منو باید بده.

رمز پستهای رمزی رو هم هر کسی رو که ازم بخواد و بشناسم بهش میدم. تقریبا همه پستهای وبلاگم رو رمزی کردم.ظاهراً مجبورم به خاطر اون آدمهایی که هیچی از خدا و انسانیت سرشون نمیشه. روزی در پیشگاه خدا باید جواب بدند به خاطر این تجسس و حرف پراکنی.
چندباری به سرم زده کل وبلاگو پاک کنم یا آدرسشو عوض کنم اما نمیدونم امکانش هست یا نه....

خدایا فقط یه جا بود که مال خود خودم بودم! اونم اینطوری شد...

 لطفا همین جا پیام بذارید،پیامها تایید نمیشن به جز مواردی که مجبورم براشون توضیح خاصی بدم، درخواستها که کامل شد تا فردا شب رمز رو میفرستم.


خصوصی (رمز متفاوت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.