بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شرکت در چالش

چند هفته پیش که مسافرت بودیم، دوست خوبم سمیه که به اسم مامان خانومی مینویسه و شاید از قدیمی ترین خواننده های وبلاگم باشه، منو به یه چالش دعوت کرده بود که این مدت کلی مشغله داشتم و نشد بنویسم و الان که حدود دو نیمه شبه و بچه ها و سامان خوابند و خونه در سکوته با تاخیر فراوون درمووردش مینویسم، البته که از من انتظار نداشته باشید مثل باقی دوستان وبلاگ نویس که  در این چالش شرکت کردند، جوابهای کوتاه و مختصر بدم، چون کوتاه حرف زدن و کوتاه نوشتن مفهومی غیرممکن در ذهن من هست.

سوال اول: دوست داری عاشق شی ازدواج کنی و یا ازدواج سنتی داشته باشی؟

خب ترجیح من اینه که آدم عاشق بشه و ازدواج کنه، اما خب نه اون عاشق شدنی که انقدر درگیر هیجانات بشی که واقعیت ها رو نبینی و برای یه عمر خودتو اسیر و بدبخت کنی، منظورم علاقه شدیدی  هست که در عین حال که چشم رو ایرادات اساسی طرف نبندی اما بسیار مشتاق به رسیدن بهش باشی (چقدرم اینطوری سخته! اصلاً شدنیه؟). من و سامان صد درصد بطور غیر سنتی ازدواج کردیم، راستش اولین باره که اینجا میگم اما آشنایی ما اولین بار در فضای مجازی بود و تنها دو سه روز بعدش همدیگه رو حضوری دیدیم. در ادامه آشنایی و خیلی زود هم وقتی به نتیجه رسیدیم به درد هم میخوریم (چطور به این نتیجه رسیدیم واقعاً ) خانوادش اومدند و مراسم سنتی رو هم بطور کامل انجام دادیم. 

به نظرم ازدواج سنتی و ازدواج از طریق دوستی و آشنایی قبلی هر دو معایب و مزایایی دارند که باید با هم مقایسه بشند و تصمیم گرفته بشه، در گذشته  و وقتی مجرد بودم هیجانات جوانی رو بارها تجربه کردم  و دوست داشتم مثلا کسی عاشقم بشه و بعد ازدواج کنم، اما از یه سنی به بعد  و به واسطه تجارب منفی که برام پیش اومده بود، شاید ازدواج سنتی رو بیشتر میپسندیدم چون حس میکردم کسی که با خانوادش میاد جلو لااقل تکلیفش مشخصه و نیت واقعیش ازدواجه و نباید نگران دروغگویی و سوء استفاده احتمالیش به بهانه ازدواج باشم، اما الان که سالها از ازدواجم میگذره در عین حال که همچنان مزایای ازدواج سنتی رو قبول دارم اما فکر میکنم یه آشنایی چند ماهه (نه بیشتر) قبل از آشنایی خانواده ها اما کاملاً در چارچوب و با شرایط خاص و به شرطیکه نتیجه گیری زیاد هم طول نکشه و اگر ارتباط درست پیش رفت و دو طرف متوجه شدند به درد هم میخورند، خانواده ها سریعاً بیان وسط و خواستگاری رسمی اتفاق بیفته گزینه بهتری باشه، چون به هر حال ازدواج سنتی هم دردسرهای خودش رو داره و در عین حال که میتونه شان یه دختر  رو حفظ کنه، به همون اندازه میتونه شان و شئونات یه دختر و خانوادش رو زیر سوال ببره و پای درددل دخترها که بشینی هزار تا نمونه برات تعریف میکنند. 

روزهای آشنایی من و سامان روزهای خوبی برام بود. به خاطر مدل آشناییمون با کمی بدبینی رفتم جلو اما خب از همون ملاقات اول نشون داد با باقی مردهایی که باهاشون برای آشنایی ازدواج ملاقات کردم فرق داره. اولش فقط منطق و عقل بود که بینمون حکم میکرد، بعد مدت کوتاهی علاقه و عشق هم چاشنی ارتباطمون شد.تنها دو ماه و خورده ای بعد آشنایی، سامان با خانوادش و یه عالمه فامیل دیگه اومدند خونه ما برای بله برون، من و سامان همه حرفهامون رو از قبل زده بودیم و بزرگترها سر هیچ موضوعی بحث و چونه زدن نداشتند، حتی ما روی مهریه هم توافق کرده بودیم و حرفی از مهریه هم زده نشد، درواقع اینطور بود که خانوادش دو ماه بعد آشنایی ما از رشت اومدند تهران (البته دلیل اصلی اومدنشون شکستن پای سامان بود که همزمان با آشنایی ما اتفاق افتاد) و یک بار قبل بله برون من و مامانم با خودش و مامانش تو خونه سامان ملاقات کردیم (سامان به خاطر شکستگی پاش نمیتونست از خونه بیرون بیاد اون موقع) و یکبار هم فکر کنم اونا اومدند منزل ما سه نفری (مامان و باباش و سامان اما نمیدونم چرا این مورد رو درست یادم نیست)، حدود یک هفته بعد هم بله برون گرفتیم و چند روز بعدش هم که میشد عید فطر عقد کردیم راس ساعت شش بعداز ظهر، یعنی از آشنایی تا عقد ما کمتر از سه ماه طول کشید و موقع مراسم خواستگاری و بله برون، من و سامان شناخت کاملی از هم داشتیم چون تقریبا تو اون مدت دو ماه و نیم هر روز همدیگه رو میدیدیم.

سوال دوم: همین الان چقدر تو حساب بانکیت پول داری؟ خب تا چند ساعت پیش 35 تومن داشتم اما همین چهار پنج ساعت پیش 25 تومان برای سامان واریز کردم، البته بهش گفتم یک سکه فروختم و این پول رو بهش دادم (و قرار شد چند ماه دیگه یه سکه پس بده)، اما در واقع از حساب خودم  براش ریختم و الان در کل 10 تومان دارم و البته یک تومن هم کارت هدیه ای که رئیسم دفعه قبل که دیدمش به عنوان هدیه خداحافظی بهم داد.

سوال سوم: احساس میکنی کدوم بازیگر بتونه نقش تو رو بازی کنه؟

شاید سوگل طهماسبی، خیلی بازیگر مشهوری نیست اما بازیهاش رو دوست دارم و شخصیتش رو هم همینطور و حس میکنم روحیاتی شبیه من داشته باشه. کلاً به شخصیت های زن متین و باوقار و بی حاشیه مثل مریلا زارعی، لعیا زنگنه، هدیه تهرانی، مهتاب کرامتی و ...علاقمند هستم.

سوال چهارم: ترسناک ترین اتفاقی که برات افتاده چی بوده؟

خیلی اتفاقات ترسناک تو زندگی من زیاد بوده راستش، نمیدونم کدومش رو بنویسم، مرگ خواهرم و بعد پدرم در عین حال که غم انگیزترین خاطرات من رو تشکیل میدند، ترسناک هم بودند برام و بخصوص درمورد خواهرم که یه دختر 18 ساله بودم و تازه دانشگاه قبول شده بودم و مدام نگران حال و روز مادرم بودم این ترسناک بودنه در کنار غم انگیز بودنه بیشتر هم بود، اما درمورد پدرم خب  با توجه به عذابها و دردهایی که میکشید یک جور شفا گرفتن بود، اما شاید از ترسناک ترین لحظه های عمر من یکسال آخر عمر بابام بود که هر روز ترس شنیدن خبر بد رو داشتم، ترس و نگرانی بابت اینکه دردهای پدرم بیشتر بشن و نتونه تحمل کنه. وقتهایی که شب خونه بابا همراه نیلا و سامان  می‌خوابیدم و تا صبح صد بار نفس کشیدن هاش رو نگاه میکردم و میترسیدم همون شب همه چی تموم بشه. ترس از شنیدن خبر رفتنش وقتایی که بیمارستان بود، وای که چقدر حالم بد بود اون روزها. دقیقا همین ترسها رو پنج روزی که ریحانه در کما بود تجربه کردم شاید بیشتر از زمان بابا حتی... خدا برای هیچکس نخواد حالی که من تجربه کردم اون روزها به عنوان یه دختر ۱۸ ساله که شب و روزش رو با خواهرش که فقط یکسال ازش کوچیکتر بود میگذروند. ترس‌های مربوط به روزهای رفتن پدر و خواهرم چه وقتی هر دو با مرگ دست و پنجه نرم میکردند و چه زمانی که آسمونی شدند و همه چی تموم شد، ترسهای ماندگار و طولانی بودند و ذره ذره از درون منو سالها میخوردند، ترس توام با تشویش و اندوهی که حتی یاداوریش به هم می‌ریزه منو. نمی‌دونم چطوری زنده موندم. شاید اینجا ننویسم اما خیلی خیلی زیاد دلتنگ هر دوشون میشم، به بابا گاهی بیشتر هم فکر میکنم. دیروز با خواهر مرحومم صحبت میکردم و میگفتم ریحانه باورت میشه 21 سال گذشته؟ (12 شهریور 21 امین سالگرد میشه)بهش گفتم من هنوز خیلی خیلی عاشقتم اما بهم حق بده، الان بیشتر از سالهایی که کنارم حضور داشتی (۱۸ سال کلا)  کنارم نیستی و گاهی روزهای گذشته در نظرم کمرنگ میشه حتی صدای قشنگت رو... و بعد هم با پدرم حرف  زدم، بهش گفتم چرا انقدر دلتنگت میشم بابا با وجود همه فراز و نشیبهایی که تو رابطمون داشتیم؟ علت اینهمه دلتنگی برات چیه؟ (همین الان هم بغض کردم  با یادآوری پدر و خواهرم و چیزی نمونده اشکهام بریزند).

اما غیر این موضوعات بالا که خب ترسهای ادامه دار و طولانی بودند، چند بار وقایع ترسناک دیگه ای رو هم تجربه کردم که  گذراتر از ترس ناشی از مرگ عزیزانم بودند اما در حد خیلی زیادی در زمان خودش منو به وحشت انداختند(غیر از زلزله  البته که در حد خیلی خیلی زیادی ازش میترسم و دو سه بار که یادمه در تهران اتفاق افتاد چقدر ترسیده بودم و تا مدتها بعد تمام زندگیم در نظرم بی ارزش شده بود)، یک موردش متاسفانه مربوط میشد به اتفاقی که موقع دانشگاه برام رخ داد و فقط 19 سالم بود. به عنوان مسافر تو خیابان زعفرانیه تهران سوار یه پژو شدم و اون آدم عوضی وسط راه مسیرش رو تغییر داد و  کنار یه خونه ای توقف کرد و فقط خدا میدونه چطوری به خیر گذشت (نمیخوام راجبش صحبت کنم)، دوبار دیگه هم یه چیزی تو همین مایه ها اما توسط فرد آشنای دیگه ای  که باز هم خدا هوامو داشت و اتفاق بدی نیفتاد (البته اثرات خیلی بد روحی تا مدتها به جا گذاشت). جزئیات اینا رو نمیتونم بنویسم و برام سخته،  موارد دیگه ای هم بوده که متاسفانه باز هم نمیتونم بنویسمشون، اما در کل میخوام بگم در جریان زندگیم اتفاقات ترسناک و غم انگیز کم نبودند و برای همینه که بارها نوشتم بابت هیچی طلبکار خدا نیستم و تا الان هم خدا بیشتر از لیاقتم هوامو داشته. 

سوال پنجم: یکی از شایعاتی که درمورد خودت شنیدی چی بوده؟

شایعه خاصی نشنیدم، در کل سعی کردم بی حاشیه زندگی کنم، آدمها رو نرنجونم و برای خودم حرف و حدیث درست نکنم، یه حالت محافظه کارانه زندگی کردم اما خب بوده وقتایی که به همکارانم اعتماد بیجا کردم و خیلی به ضررم شده، و یا چیزایی راجب خودم شنیدم، مثلا اینکه فلان مدیر به این خانم بیشتر از بقیه توجه داره و سوگلیشه...که البته توجه داشتن بیشتر اون مدیر رو میپذیرم که بعضاً حساسیتهایی ایجاد کرده بود، اما  در کل شخصیتی نبودم که بخوان  بقیه خیلی راجبم حرف بزنند یا به اصطلاح پشتم صفحه بذارند شاید گاهی سوء تفاهماتی درموردم داشتند که به مرور زمان برطرف میشد و یا اصلا حرفهایی می‌شنیدم که نمیتونم اسمش رو بذارم شایعه چون واقعیت بود مثل اینکه همکارانم چند سال پیش ازم دلخور شده بودند و باهام سرسنگین بودند و پشت سرم می‌گفتند مرضیه نمی‌خواسته موضوع استخدام پیمانی شدنش سر کار رو به ما بگه (بین اونا فقط اسم من برای استخدام پیمانی رد شده بود و من واقعا نمی‌خواستم از همون اول بگم چون معلوم نبود به نتیجه برسه و خودم مدام نگران بودم اتفاق نیفته یا وسطش کارشکنی بشه مثل دفعات قبلترش).

سوال ششم: اولین کراش شما به سلبریتی چه کسی بود؟

کراش؟ اسم احساسی که من داشتم کراش نبود! به نظر خودم عشق بود! به یه بازیگر مرد خارجی که حاضرم قسم بخورم هیچ یک از شما و حتی هیچ ایرانی نمیشناستش اما من به قدری عاشقش بودم که با انگیزه ازدواج با اون و رفتن به کشورش و زندگی کردن باهاش، زبان انگلیسیم رو در حد فراتر از تصور تقویت کردم و الان تعریف از خود نباشه در زبان انگلیسی تسلط بالایی دارم (بماند که فراموشم هم شده تو این سالها)... از حدود 23 سالگی عشق این آدم در ذهنم کمرنگ تر شد اما الان هم با 39 سال سن هنوز گاهی میرم و عکسهاش رو میبینم و قسمتهایی از سریال مورد علاقم رو که این آدم توش بازی میکرد نگاه میکنم و برام حس و حال نوجوونی و اوایل جوونی تداعی میشه، اگر بگم عشق اول زندگیم بوده دروغ نگفتم.

بعد اون آدم تو بازیگران ایرانی شهاب حسینی که اولین بار با سریال پلیس جوان وقتی 15 16 سالم بود شناختمش و عکسهاش رو از مجلات قیچی میکردم و میذاشتم لای کتابم و با اینکه علاقم بهش به اندازه اون بازیگر خارجی نبود، اما میتونست در برهه ای از زمان باهاش رقابت کنه، بعد اون هم یه مدت به مهدی سلوکی علاقه داشتم و درواقع ظاهرش جذبم کرد که البته خیلی زیاد طول نکشید. یادم نمیره وقتی شایعه مرگش منتشر شد چطور گریه میکردم. الان نسبت به هیچکدوم احساس خاصی ندارم و خنثی هستم.

سوال هفتم: زیر دوش کدوم آهنگ رو بیشتر میخونی؟

خیلی عادت ندارم آهنگی رو داخل حموم بخونم بخصوص از وقتی ازدواج کردم. اما یادم میاد یکبار بطور مرتب یه آهنگ از همایون شجریان رو داخل حموم میخوندم. بخشی از شعرش این بود: 

"نبسته ام به کس دل، نبسته کس به من دل، چو تخته پاره بر موج رها رها رها من..."

از محتوای شعرش خیلی خوشم میومد و حس میکردم درمورد خودم میخونه!. غیر اون یه سری آهنگ ها رو هم دوست دارم و برام تکراری نمیشن مثل آهنگ نوازش از ابی "منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم..." کلاً به بعضی آهنگ های ابی خیلی علاقه دارم و احسان خواجه امیری هم جزء خواننده های مورد علاقمه بخصووص یه آهنگش که میگه "گریه نمیکنم نه اینکه سردم، گریه غرورمو به هم میزنه، مرد برای هضم دلتنگیاش گریه نمیکنه قدم میزنه... و یا اون شعرش که میگه "خدا ما رو برای هم نمیخواست، فقط میخواست همو فهمیده باشیم...." آهنگ های گرشا رضایی و راغب و مسعود صادقلو و مسیح و آرش و ... رو هم گوش میدم  و دوست دارم. در مجموع همه جور آهنگی از قدیمی و جدید گوش میدم و خیلیهاش رو حفظم و این روزها که میرم پیاده روی و هندس فریمو میذارم تو گوشم، خیلی از آهنگهایی که قبلا دانلود کرده بودم رو گوش میدم. جالبه بدونید که تتلو هم جز خواننده های مورد علاقه منه و آهنگهاش رو گوش میدم و صداش و سبک خوندنش رو دوست دارم.

سوال هشتم: از بچه کدوم دوست یا فامیلتون بدتون میاد؟

تا قبل از این، منی که عاشق بچه ها هستم، از هیچ بچه ای به اون معنا بدم نمیومد، اما راستش رو بخواید باید اعتراف کنم این روزها از بچه های همسایه واحد بغلیمون که بارها دیدم نیلای من رو زدند یا بهش خوراکی ندادند (وقتایی که خونشون بودیم جلوی روی خودم، چه برسه که من خودم به هر دلیل نبودم) و با همه بچگیشون چقدر موذی بازی درمیارن، لجم گرفته...البته دیده شده که وقتی طولانی مدت همین بچه ها رو ندیدمشون  دلم تنگ شده و حتی بوسشون هم کردم و هر بار رفتم خونشون یه چیزی براشون خریدم، اما بعد اینکه دختر دومیش (سه تا دختر داره) که چند ماهی از نیلا کوچیگتره تو صورت نیلا آب دهان انداخت و حرفهای زشتی زد و گفت پیش من نیا و از تو خوشم نمیاد و هلش هم داد (همون حلما که خواننده های قدیمی شاید یادشون باشه که با زدن نیلا و پرت کردنش از مبل تو یک و نیم سالگیش باعث شد دختر من دچار اضطراب عجیب و غریبی بشه و من تا ماهها درگیر بودم)، و یا دختر اولی و بزرگه که با خواهرش کیک میخوردند و به دختر من ندادند تا وقتی خودم وارد ماجرا شدم، خلاصه بدجور ازشون لجم گرفته و تازگیا وقتی نیلا اسمشون رو میاره عصبی میشم! و دیگه هم تصمیم ندارم بذارم نیلا و اون بچه ها روبرو بشن با هم، حتی اگر خودم هم باشم. 

سوال نهم: اگه پلیس دستگیرت کنه دوست صمیمیت فکر میکنه به چه جرمی گرفتنت؟

فکر نمیکنم اگر روزی دستگیر هم بشم کسی بتونه علت خاصی براش پیدا کنه، کلاً آدم محافظه کاری هستم و اهل دعوا و بگومگو و کارهای غیرقانونی نیستم. یعنی فکر نمیکنم کسی بتونه حدس خاصی بزنه، ضمن اینکه متاسفانه مدتهاست من دوست صمیمی ندارم و همکاران اداره در واقع دوستانم حساب میشن، شاید همین سمانه همسایه واحد بغلیمون (که درمورد دخترهاش تو جواب سوال بالایی حرف زدم) بتونه دوست صمیمیم حساب بشه، چون برخلاف بچه هاش ، خودش رو دوست دارم و همسایه خوبی برام بوده اما بعید میدونم اگر دستگیر شم کسی بتونه علتی براش پیدا کنه.

سوال دهم:  دوست داری برای همیشه در چه سنی بمونی؟

نمیدونم، کلاً من زندکی خیلی راحتی نداشتم که بخوام یه سن خاص رو ترجیح بدم، همیشه فراز  و نشیبهایی تو زندگیم بوده اما خب سوم ابتدایی و 9 سالگی به دلیل عشقی که به معلمم داشتم برام پر از حسهای خوب بود . سال 94 و 31 سالگی رو هم که با همسرم آشنا شدم رو دوست داشتم و برام حسهای جدید و خوبی رو به همراه داشت که قبلا تحربه نکرده بودم، سال 95 هم سال اول ازدواجمون بود و خیلی عاشقانه به هم محبت میکردیم. سال 97 هم که متوجه بارداریم بعد مدتها تلاش شدم و نیلا هم تو آذر ماه همون سال به دنیا اومد برام سال خوبی بود اما به خاطر بارداری سخت و پردردی که داشتم، برام همزمان پر از استرس بود بابت سلامتی بچم. در کل دوست ندارم تو سن خاصی بمونم چون هر سنی در کنار شیرینیهاش یه سری ناراحتیها  و ترسها و استرسهایی هم برام داشته که ترجیح میدم دوباره تجربش نکنم. 

 فکر کنم من تنها وبلاگ نویسی بودم که انقدر پاسخهای طولانی به این سوالات چالش دادم، تازه خیلی بیشتر هم میتونستم بنویسم، دیگه خیلی جلوی خودمو گرفتم.

تا اینجا رو نیمه شب دیشب حدود ساعت سه شب نوشتم و الان که صبح پنجشنبه هست دارم باقیش رو مینویسم.

 +++++++درست از فردای روزی که پست قبلی رو نوشتم شروع کردم به گرفتن رژیم از روی همون رژیمی که هشت ماه پیش و با وزنی 10 کیلوگرم کمتر از الان از سایت لیمومی گرفته بودم (اون موقع برای کم کردن 5 کیلو از وزنم اون رژیم رو خریده بودم و الان باید 15 کیلوگرم کم کنم! فقط بعد هشت ماه!) ، روزهای اول خیلی سخت بود، و خیلی هم ناامید بودم و هزاران بار خودمو بابت این بی ملاحظگی و افزایش وزن عجیب سرزنش میکردم و افسرده  و بی حوصله بودم و میگفتم امکان نداره بتونم وزنمو اینهمه کم کنم، خب من چندبار قبلا رژیم گرفتم و موفق بودم اما هیچ موقع در رژِیم گرفتن های قبلی تا این اندازه اضافه وزن نداشتم  و فکر میکردم این مقداری که الان اضافه شدم رو نمیتونم کم کنم و اگر هم بتونم راه خیلی خیلی طولانی و سختی در انتظارمه و وسطاش کم میارم، اما الان که ده روزی از رژیمم گذشته  گرسنگیم نسبت به روزهای اول کمتر شده و ناامیدیم هم از کاهش وزن کمتر، ولی خب همچنان عذاب وجدان و احساس گناه دارم که اصلاً گذاشتم این اتفاق بیفته، اما به هر حال شروع کردم و از خدا هم کمک خواستم که بتونم بر ناامیدی غلبه کنم و حداقل سیزده کیلو کم کنم. دیگه توکل به خدا. یادم رفت بگم سامان هم تقریبا همزمان با من شروع کرده به رژیم گرفتن چون اونم خیلی اضافه وزن پیدا کرده و آزمایشش هم اصلا خوب نبوده و کلسترول خوونش خیلی بالا بوده، خلاصه که این برنامه رژیم گرفتن و پیاده روی هم به کارهای دیگم اضافه شده، اما انشالله که ارزشش رو داشته باشه، همین الان یکم احساس سبکی بیشتری دارم و این خوبه، فقط امیدوارم خیلی هم سخت وزنم کم نشه.

++++++مازیار، پسر خاله سامان زنگ زده به سامان و گفته برای شش شهریور تا 11 شهریور میخواد برای سرعین یه خونه رزرو کنه و ما هم باهاشون میریم یا نه؟ البته گفت به مامان و بابای سامان و سونیا خواهرشوهرم هم میگه که بیان و مادر و پدر خودش هم هستند...خب راستش نه من و نه سامان نتونستیم تصمیم بگیریم! مسافرت با بچه ها اصلا راحت نیست، لااقل برای من و سامان، هزینه هاش هم برامون مطرحه و البته خب یه مقدار هم با جمع به طور صددرصد راحت نیستم، با پسرخاله سامان و خانمش و خاله سامان و شوهرخاله یکم رودربایستی دارم، سونیا و شوهرش هم معلوم نیست بتونند بیان اما مامان و بابای سامان گفتند به خاطر راحتی ما هم که شده میان، حالا نمیدونم بریم یا نریم، از یه طرف به خاطر سختی سفر با بچه ها و هزینه ها و سایر چیزها میگم ولش کن، از یه طرف میگم شاید دیگه دورکاریم تمدید نشه و بعدها یا مثلا سال بعد این فرصت جور نشه و برای مرخصی گرفتن خودم یا سامان به مشکل بخوریم. خلاصه موندم چه کنم، تازه هم از سفر رشت برگشتیم و خب دلم به اون معنا مسافرت نمیخواد، از طرفی هم خب رژیمی که تازه شروع کردم و هر روز دارم پیاده روی میکنم با سفر رفتن به هم میخوره.... مراسم سالگرد دایی خدا بیامرزم هم همون اوایل شهریور هست و روزش رو نمیدونم اما ممکنه با برنامه سفر تداخل داشته باشه، خلاصه که همه چی در هاله ای از ابهامه و اصلا نمیتونیم تصمیم بگیریم، سامان گفت زنگ میزنه و میگه ما نمیایم، از طرفی باز خودش دودل میشه و میگه میخوای بریم؟ خلاصه بلاتکلیفیم. کلاً تو تصمیمات مهم زندگیمون هم همیشه پر از شک و تردیدیم اینکه دیگه جای خود داره.

+++++++ این چند وقت متوجه شدم استرس و وسواس فکری نیلا همچنان برقراره و هر چه سریعتر باید ببرمش پیش روانپزشک و روانشناس اطفال و احتمال زیاد دارو بخوره، خیلی ناراحت و نگران بچم هستم، خدا کنه نویانم مثل نیلا نباشه. الان میفهمم چقدر ژنتیک موثره! متاسفانه وسواس فکری و اضطراب من رو نیلا هم گرفته، همونی که همیشه ازش میترسیدم.

+++++++ سر همون سکه تمام بهاری که به سامان دادم و بالاتر توضیح دادم، کلی حاشیه و حرف و حدیث داشتم و دوباره ناراحتی بینمون پیش اومد و دعوا و بحث و کشمکش، سامان گفته بود چند ماه دیگه سکه رو میذاره سر جاش اما من شک داشتم و خلاصه کلی بگو مگو داشتیم که تهش من 25 تومن دادم بهش و گفتم از بابت فروش سکه بوده، خدا منو ببخشه اما چاره ای نداشتم. نمیخواستم سکه رو بفروشه، درسته که یه سکه میذاشت سر جاش اما خب برای خودش هم میتونست ضرر باشه، از طرفی هم اگر سکه چند ماه دیگه بیاد پایین ضررش میشه برای من که 25 تومن بهش دادم و ممکنه اون موقع سکه ارزشش کمتر باشه (اون خبر نداره فکر میکنه از بابت فروش سکه هست این پولی که گرفته)... بعد اون ناراحتی، برای اینکه از دلم دربیاره حرفی رو که تو دعوا بهم گفته بود و خودشم ناراحت شده بود و منم هزار بار به روش اوردم،  عصر که اومد خونه بعد مدتها برام یه گل زیبا خرید و با بوسیدن و بغل و نوازش بهم داد و از دلم درآورد و گفت قدر خوبیها و محبتهامو میدونه  و دستمو میبوسه، از این بحث ها خسته ام! باید فکری کنیم که کمتر پیش بیاد. اینطوری عمر و زندگیمونه که با اوقات تلخی حروم میشه، قبل از اون هم من باید روی خودم کار کنم که کمتر بهش پیله کنم به اصطلاح و صبوریم رو بیشتر کنم، چون قبول دارم که یه وقته زیادی بهش پیله میکنم و اونم عصبی میشه، در کل مطمئنم اگر شغل و درآمد ثابت داشت، هشتاد درصد مشکلات ریز و درشت ما تموم میشد.

+++++++ از وقتی رژیم گرفتم کارهام از قبل هم بیشتر شده و همش درگیر درست کردن غذاهای مختلف هستم و واقعا سرم شلوغه و کارها تمام نشدنی به نظر میرسند، از طرفی غذاهای بچه ها هم هست که معمولا با غذای ما متفاوته و پروژه های اداره هم که جای خود داره و باید براشون وقت بذارم، غذادادن به بچه ها همزمان نیست و هر کدوم کلی وقت میگیره حتی هنوز خودم به نیلا قاشق قاشق غذا میدم، خیلی وقتها ناهار و شام خودمون میشه ساعت 4 یا 5 بعد از ظهر یا 12 شب!، ده شب هم هست که بعد دادن شام بچه ها نزدیک یکساعت به قصد پیاده روی میرم پارک نزدیک خونمون و اینم به کارها و وظایف زیادم اضافه شده، واقعا وقت سرخاروندن ندارم و گاهی بابت کارهای زیادی که دارم و موارد عقب افتاده استرس میگیرم، کلی حرفهام تلنبار میشه که نمیتونم بیام و تو وبلاگم بنویسم چون وقت نمیکنم و زمان کم میارم، مدتهاست میخوام یه پستی تو اینستاگرام بذارم و باز وقت نشده، نمیدونم ملت چطوری دم به ساعت عکس و پست میذارند اینستا.

همینا دیگه، حرفهای دیگه ای هم داشتم که دیگه بهتره از این طولانی تر ننویسم، ممنونم که اینجایید و نوشته های طولانی منو میخونید و با من همفکری میکنید، و شرمنده بابت اینکه کامنتها رو دیر تایید میکنم، شما هر چی برام میفرستید همون موقع و همون روز میبینم اما چون بدون جواب نمیخوام تایید کنم، و جواب دادن هم برام زمانبره، برای همین کامنتها رو دیر تایید میکنم، به هر حال مرسی که منو میخونید و به یادم هستید.

پی نوشت: این پست رو  به خاطر داشتن یه سری موارد خصوصی در پاسخ به سوالات چالش، ممکنه ظرف دو سه روز آینده رمزدار و خصوصی کنم. 

نگرانی جدید

تقریبا به این نتیجه رسیدم با اینکه عاشق شهر رشت و مردمش و زیباییهای استان گیلان هستم و همسرم هم مال همونجاست، اما از این به بعد نهایتا! سالی یک یا دوبار بیشتر نرم، قبلا هم شاید نهایت همون دو یا سه بار در سال میشد که بریم اما الان اگر همسرم اصرار خاصی نداشته باشه به نظرم همون یکبار باشه کافیه، برای توضیح دلایلش گفتنی زیاد دارم اما راستش ترجیح میدم چیز زیادی نگم، با نوشتنش خودم اذیت میشم.

مادر و پدر همسرم انسانهای خیلی خوبی هستند و زمانیکه اونجا هستیم مادرشوهرم با همه بیماریش از هیچ پذیرایی و مهمون نوازی برامون کم نمیذاره، اما راستش من و همسرم در زندگیمون یه سری گره های حل نشده و شاید حل نشدنی داریم که باعث میشه اونو با خودمون همه جا ببریم و هم خودمون اذیت بشیم هم خانواده.... در این حد بگم که سعی کردم با مادر همسرم شاید برای اولین بار مشورت و درددل کنم بلکه شرایطمون بهتر بشه که متاسفانه اوضاع خیلی بدتر شد و برای منم دلخوریهای زیادی به وجود اومد. طبیعتاً مقصر اول و آخر خودمم که مثلاً تصمیم میگیرم با مادر شوهرم و البته پدرشوهرم درمورد پسرشون حرف بزنم و از مشکلات و موردهایی که داره بگم یا گلایه کنم بلکه مثلا صحبتی بکنند و اوضاع بهتر بشه، غافل از اینکه هرچی باشه اونا اگر بهترین آدمهای دنیا هم که باشند در نهایت پای فرزندشون بیاد وسط، ناخواسته اونو ترجیح میدند و سعی میکنند ازش دفاع کنند و حتی گاهی توپ رو توی زمین تو بندازند و در بهترین حالت اینه که خودشون رو کنار میکشند....پس از اساس مقصر اصلی من بودم و بس که اصلا مطرح کردم و خواستم درددل یا گفتگویی بکنم و در نتیجه باعث شدم حداقل دو سه روز از سفرمون به شمال از ناراحتی زهرمارم بشه، تا آخر عمرم دیگه چنین اشتباهی نمیکنم و با توجه به اینکه خودمو میشناسم که ممکنه ناخواسته یا ناخوداگاه دوباره این حرکتو انجام بدم، تصمیم گرفتم با وجود همه علاقه ای که به رشت و خانواده همسرم دارم (والبته همیشه قدردان محبتهاشون هستم)، کمترین رفت و آمد رو داشته باشم و وقتی هم که میرم حداکثر 3 یا 4 روز بمونم نه یک هفته تا خدای نکرده احترامها بیشتر از این از بین نره و حاشیه ها پیش نیاد.

این مختصر ترین حالتی بود که میتونستم توضیح بدم و اگر قرار بود به سبک و سیاق همیشگی خودم جزئیات و گفتگوهای قبل و بعد دلخوریها رو بگم یه نوشته خیلی طولانی میشد و هم برای خودم مجدد یادآوری میشد ناراحتیهایی که پیش اومد و بیشتر از قبل خودمو مقصر میدونستم یا نسبت به بعضی رفتارها دل چرکین میشدم (دارم سعی میکنم فراموش کنم و فقط عبرت بگیرم) هم اینکه ممکن بود مورد قضاوتهایی قرار بگیرم و راستش با شرایط روحی بدی که دارم اصلا شرایط توضیح دادن و رفع سو تفاهمات رو ندارم؛ فقط خواستم تصمیمم رو مبنی بر سالی یک یا حداکثر دو بار شمال رفتن اینجا بنویسم، اگر خانواده همسرم دوست داشتند  و دلتنگ بچه ها شدند میتونند خودشون بیان تهران و منزل من که با شرایطی که مادرشوهرم داره براشون راحت نیست اومدن به تهران، بماند که علاقه زیادی هم انگار به تهران اومدن ندارند... در نهایت دلم هم برای خودم میسوزه که به هر دری میزنم بلکه کمی شرایط رو عوض کنم و در نهایت میبینم کسی نیست که بتونم روش حساب کنم و خودم تک و تنها باید روی خودم حساب باز کنم و بس.

باقی روزها نسبتا خوب بود و خوش گذشت، بخصوص یک روز که همراه سونیا خواهر همسرم و شوهرش و مامان و بابای سامان رفتیم سمت یه منطقه زیبا به اسم "چارده" و مهمون اونا بودیم و بچه ها هم حسابی از اون طبیعیت زیبا لذت بردند و عکسهای زیبایی هم ازشون گرفتم، یک روز هم رفتیم سمت یه منطقه زیبا به اسم "نیلوفر آبی" که البته اون روز حالم اصلا خوب نبود و خیلی بهم خوش نگذشت اما انصافا محیط زیبایی بود. یک روز غروب هم رفتیم سمت انزلی و یکساعتی کنار دریا بودیم  که نیلا بتونه بازی کنه. شبها تا دیروقت بیدار بودیم و برای همین صبحها زودتر از ده و نیم یازده بیدار نمیشدیم و بعد هم میخوردیم به هوای گرم و ترجیح میدادیم بمونیم خونه، بنابراین هر روز حدود ساعت 5 بیرون میرفتیم و حدود ده شب برمیگشتیم. یکی دو روز که فقط داخل شهر رشت بودیم و بعضا بارندگی انقدر شدید بود که نمیشد جایی رفت؛ یه روز سر زدیم به خونه خاله سامان که همسرش سرطان داره بابت عیادت و احوالپرسی که خاطرات بابام برام زنده شد و حال گریه بهم دست داد، یک شب رفتیم و از رستورانی که طرف قرارداد محل کار من در رشت هست (محل کارم یه کارت اعتباری بابت رستوران داده که همه جای ایران میشه ازش استفاده کرد) چند مدل غذا گرفتیم و خانواده همسرم و از جمله خواهرشوهرم و همسرش رو مهمون کردیم (البته همسرش رشت نبود و نتونست با ما بیاد و غذاشو سونیا براش برد). یک روز هم با نیلا و مادرشوهر و پدرشووهرم رفتیم میدون شهرداری رشت و کمی خرید کردیم (نویان تو خونه پیش سامان موند)، من که به خاطر چاق شدن مفرط همه لباسهام تنگ شده بود و اونجا چهار تا شومیز خریدم  و یه تیشرت و شلوار هم برای نویان (درمورد این چاقی عجیب غریب خودم در ادامه مینویسم!!!) مامان سامان هم برای نیلا یه مقداری خرید کرد (ساعت مچی و جامدادی و ظرف غذا ....) و بچم خیلی خوشحال شد. هر بار که میریم مادر همسرم دوست داره برای نیلا خرید کنه، تازه میخواست چیزای دیگه ای هم بخره و من نذاشتم، دوست نداشتم هزینه زیادی بکنه، دو سه تا وسیله هم همون موقع که رسیدیم رشت به عنوان هدیه به بچه ها داد، دو تا لیوان رنگی واسه بچه ها و یه وسیله ای که اسمشو نمیدونم اما برای نقاشی کشیدن استفاده میشه و با باتری ظاهرا کار میکنه و شبیه تبلت میمونه؛ قیمت معقولی داره و به درد بخوره.

 یک روز هم بعد رفتن به دریا رفتیم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی و پلاسکو به اسم صدف و من که عاشق اینجور فروشگاه ها هستم یه مقدار خرید کردم، چند تا ظرف بانکه و یه ظرف اردوخوری و و خرت و پرت های دیگه خریدم، اونجا هم مامان سامان به مناسبت سالگرد عقدمون برام یه سینی چوبی خرید و هدیه داد. (سامان هم یه مبلغ کمی پول به عنوان کادو یکی دو ساعت قبلترش تو ماشین بهم داد که به هر حال برام با توجه به شرایط مالی که داره ارزشمند بود هرچند در کل مدتهاست ازش دلخورم و حس و حالم مثل قبل نیست). یک روز هم رفتیم میدان فلسطین رشت و به اصرار مامان سامان، برای نیلا یه کتونی خریدیم و مامانش حساب کرد، اصلا اجازه نداد من حساب کنم. میگفتم نیلا الان کفش نمیخواد و شهریور یا مهر براش میخرم، میگفت نه و کتونیش تنگ شده و بچه گناه داره...گفتم پس خودم میخرم که اجازه نداد. بنده خدا اینبار یه تیشرت مردونه و یه جفت کتونی هم به سامان داد (میگفت  کتونی برای بابای سامانه که اصلا نپوشیده و کاملا نو بود)  ( عید هم یه شلوار و یه جفت کفش برای سامان گرفت که البته بخشی از پولشو براش به حسابش ریختم  بماند که اصلا قبول نمیکرد و میگفت هدیه هست و برای پسرسه اما دلم نیومد تو این گرونی پولشو ندم ). تازه یه سری کارهای خیاطی هم که مربوط به لباسهای بچه ها و سامان بود شب آخر قبل برگشتن برام انجام داد، خدا خیرش بده، یه خورده بابت همون مسائلی که بالا گفتم ازش دلخورم اما خب خوبیهاش رو هرگز نمیتونم انکار کنم و از خدا براش سلامتی میخوام چون خیلی درد و بیماری داره.

سه  تا کار مثبت هم اونجا که بودیم انجام شد. اول اینکه نیلا رو بردیم پیش همون دکتر چشم پزشکی که چشمهای خواهرشوهر و پدرشوهرم رو عمل کرد و بعد معاینه چشمان نیلا، شماره جدید عینکش رو داد و همون رشت هم رفتیم و عینک جدید نیلا رو خریدم، عینک قدیمیش به خاطر اینکه شماره چشمانش عوض شده بود دیگه قابل استفاده نبود و برای صورتش هم کوچیک شده بود.خود همین کار اگر تهران میخواستیم انجامش بدیم کلی طول میکشید و تا الانس هم کلی تاخیر انداخته بودیم. خدا رو شکر با وجودیکه دو سال تمام عینک زدن نیلا عقب افتاده بود (باید بلافاصله بعد عمل چشم آخرش  از دو سال پیش تا الان عینک میزد که هر کار کردیم انجامش نداد و گذاشتم بزرگتر بشه و رسید تا الان) اما وضعیت چشمانشبا این حال بدتر نشده بود، بماند که اگر عینکش رو میزد تا الان خیلی هم بهتر میشد، خدا رو هزار مرتبه شکر اینبار بچم خیلی همکاری میکنه و مثل قبل نیست که برای عینک زدن به گریه بیفته و حالش بد بشه و قبولش نکنه.... البته باید ساعات بیشتری بزنه اما به همینم که موقع گوشی و نقاشی و ... میزنه راضیم.

مورد دیگه این بود که یک شب بعد اینکه رفتیم بیرون گردش، نویان رو برای اولین بار بعد تولدش بردیم آرایشگاه پیش یکی از اقوام مادرشوهرم و موهاشو از ته زدیم! خدا میدونه چقدر ترسیده بود و سه نفر گرفته بودیمش! نیلا هم به خاطر داداشش گریه میکرد و همش میگفت موهای داداشم رو نکنید! :) درنهایت انقدر بامزه شده که نگو، فکر میکردم زشت میشه اما نشد و اتفاقا از اون روز بیشتر از قبل هم میبوسمش، حالا عکسش رو بزودی میذارم تو پیج اینستاگرامم. مطمئنم اگر سامان به تنهایی میبردش پیش یه آرایشگر غریب تو تهران، نمیتونست موهاشو بزنه بسکه زیر دستش تقلا کرد و از ترس گریه میکرد.

یه کار مثبت دیگه هم این بود که پدرشوهر و مادرشوهرم وقتی حال و روز سامان رو دیدند که مدام کسل بود و حالت خواب آلودگی داشت اصرار کردند باید همون رشت بره آزمایش چک آپ کامل بده! از اونجاییکه میدونستند پسرشون درآمدی نداره فعلا، هزینه آزمایش رو هم خودشون دادند!. خدا خیرشون بده هزار بار که سامان رو به زور وادار به دادن آزمایش کردند، (سامان مدتهاست حالت خواب آلودگی داره و بی جون و بی رمقه و حالش اصلا خوب نیست اما من به تنهایی نمیتونستم مثلا اصرارش کنم بره دکتر و آزمایش بده و...). جوواب آزمایش تازه پریروز اومد و کاشف به عمل اومد عدد چربیش 470 هست!!!  حداکثر باید 200 باشه! خیلی بالاست و اصلا خیلی خیلی نگرانش شدم. تازه غلظت خون هم داشت و اوره خونش هم بالا بود و آنزیمهای کبدیش هم مشکل داشت که خودم با اطلاعات سطحی که داشتم خوندم اما باید ببره پیش متخصص داخلی و نشون بده تا دقیقتر توضیح بده براش. خدا رحم کرد که به اصرار پدر و مادر و خواهرش رفت آزمایش داد (بابای سامان صبح زود باهاش رفت) وگرنه با این نتیجه خیلی بد خدا میدونه اگر متوجه نمیشدیم خدای نکرده چی انتظارشو میکشید، الان هم دنبال دکتر خوب هستم که سامان بره پیشش، فکرم خیلی درگیر این موضوع شده.

این سه تا کار مثبت یعنی بردن نیلا به چشم پزشکی و گرفتن عینک جدید، کوتاه کردن موهای نویان برای اولین بار بعد تولدش و بردنش پیش یه آرایشگر آشنا، و چک آپ دادن سامان به اصرار پدر و مادر و خواهرش واقعاً کارهای مثبتی بود که به رفتن به رشت میرزید. 

خدا رو شکر تو راه رفت و برگشت هم اذیت نشدیم، قسمت زیر پامون عقب ماشین رو با پتو و بالش و ملحفه و ... پر کرده بودیم و منو بچه ها عقب بودیم و نسبت به دفعات قبل راحتتر رفتیم و برگشتیم، بماند که همیشه حاضر شدنمون و آماده کردن وسایل برای رفتن به سفر و البته برگشتن کلی زمان میبره و خسته کنندست، چون باید همه چی بردارم و چیزی جا نذارم مبادا با بچه ها تو ترافیک بمونیم یا موقع سفر چیزی کم و کسر باشه. قشنگ چند ساعت طول میکشه آماده شدن و بستن چمدون و آماده کردن وسایل و درست کردن ساندویچ برای توی راه و آماده کردن غذای بچه ها برای جاده و.... یه وقتها میگم هیچ کی مثل من نیست و انقدر سخت نمیگیره و شاید وسواس فکریم باعث بشه انقدر این پروسه برای من طولانی بشه، نمیدونم.

تا همینجا از سفر به رشت گفتن کافیه، اگر بخوام با جزئیات بنویسم تمومی نداره...حرفهای دیگه هم دارم و تازه باید تو چالش مامان خانومی هم که دو هفته پپیش منو دعوت کرده شرکت کنم و بیشتر از این جایز نیست در مورد سفر بنویسم فقط اینو بگم که متاسفانه این سفر هم حال و روزمون رو عوض نکرد و بعضاً دغدغه های جدیدی هم برام درست کرد، که تقصیر خودم بود، با این همه به انجام اون کارهای مهمی که تو رشت انجام دادیم و مدتها بود عقب افتاده بود، میرزید این رفت و برگشت.

بعد برگشت از سفر هم مجددا یه فکرهایی درمورد فروش خونه ای که توش ساکن هستیم (نه خونه ای که متعلق به سامان هست) تو سرم افتاده که همش به خاطر تصمیم سامان هست برای فروش خونه خودش و به اون مربوط میشه وگرنه که الان بعد اتفاقات پارسال ذره ای شرایط خرید و فروش ندارم. الان بیشتر از این راجبش نمیگم، فقط خدا کنه به خیر بگذره. در حال حاضر بیشتر از همه نگران وضعیت سلامتی سامان هستم بعد نتیجه بد آزمایشش و البته نگران وضعیت خودم که توضیح میدم...

پریشب یکی از سختترین لحظات برای من بود، بعد چند ماه رفتم روی ترازو و از نتیجه شوکه شدم، بعد دیدن عدد وزن حالم خیلی خیلی بد شد، خب من میدونستم چاق شدم اما نه انقدر! باورم نمیشد، فقط در دوران دورکاری تو این سه ماه و اندی حدود هشت کیلو اضافه کردم!!! حال و روزم رو بعد متوجه شدن موضوع نمیتونم توصیف کنم، تمام عمرم تا این اندازه چاق نشده بودم! باورکردنی نبود اما من موقعیکه نویان رو میخواستم زایمان کنم فقط یک کیلو از وزن الانم بیشتر بودم! بعد تولد نویان و زمانیکه نویان 5 ماهه بود و بیمارستان بستری شد، من همون بیمارستان خودمو وزن کردم و انقدر لاغر شده بودم که حد نداشت! اون موقع فقط یک و نیم کیلو وزنم از قبل بارداری نویان بیشتر بود و همه اضافه وزن بارداریم رو از دست داده بودم!با همه ناراحتی که بابت بیماری نویان داشتم اما این موضوع اون موقع کلی حس خوب بهم داد و برام انگیزه بود.... از اون موقع حتی یکسال هم نگذشته و من نزدیک 13 کیلو تو همین یکسال بیشتر شدم! نمیدونم چطور این اتفاق افتاد، خودم میدونم از یه جایی بیخیال شدم و خیلی پرخوری میکردم و هله هوله هم زیاد میخوردم... این روزها بین همه مشکلات ریز و درشت این موضوع بیشتر از هر چیزی آزارم میده! نمیدونم چرا امیدی ندارم که بتونم اینهمه وزن رو کم کنم! من هشت ماه پیش نه کیلو از الان کمتر بودم و رفتم باشگاه (هنوز تو مرخصی زایمان بودم) و در عین حال غصه اضافه وزنم رو میخوردم و میخواستم رژیم بگیرم، حالا فقط بعد هشت ماه از همون وزنی که اون موقع هم ازش راضی نبودم نه کیلو هم بیشتر شدم و مجموعا 14 کیلو تو یکسال اضافه کردم! نمیدونم کسی حال منو درک میکنه؟ تو کل عمرم به این وزن نرسیده بودم و خیلی خیلی عذاب وجدان دارم که چرا اجازه دادم این اتفاق بیفته و حال خودمو انقدر بد کردم وقتی میتونستم جلوش رو بگیرم؟ چرا همون هشت ماه پیش که باشگاه رفتم و حتی رژیم آنلاین هم گرفتم وزنم رو کم نکردم که برسم به این عددی که حتی امیدی هم ندارم بتونم کمش کنم، چون الان دیگه به اون صورت شرایط ورزش کردن یا بیرون رفتن از خونه و پیاده روی رو ندارم و رژیم گرفتن هم برام خیلی سخت شده، با اینکه تا الان چهار پنج باری رژیم گرفتم  و نتیجه هم داده اما هیچوقت به چنین وزنی نرسیده بودم که بخوام تازه استارت رژیم رو بزنم و در ناامیدی مطلقم. دفعات قبل که وزن کم میکردم دو تا بچه نداشتم و از عهده پخت غذاهای رژیمی و ورزش کردن و پیاده روی برمیومدم اما الان اینکار برای من خیلی سختتر شده با وجود کارهای بچه ها و پروژه دورکاری و ...، من تو خونه ترازو دارم اما از اونجاییکه مدتها بود احساس سنگینی داشتم و حس میکردم برم روی ترازو و وزنم رو ببینم بیشتر اذیت میشم طی چند ماه خودمو وزن نکردم و یکهو پریشب که با سامان وزن کردیم شوکه شدم. دست خودم نبود حتی بعدتر آهنگ غمگین گذاشتم و تقریباً گریم هم گرفت....

از دیروز رفتم تو رژیم، سامان هم همینطور چون اونم کلی اضافه وزن داشت اما هیچ امیدی ندارم بتونم 15 کیلو حداقل کم کنم! منی که هشت ماه پیش فقط نیاز بود 5 کیلو کم کنم و اونهمه برام سخت بود و ناراحت بودم، حالا در عرض هشت ماه اون 5 کیلو شده 15 کیلو... منم که قدم بلند نیست و چاقی روی بدنم کاملا نشون میده... فقط همینو کم داشتم. به هر حال شروع کردم همون رژیمی که چندماه پیش گرفتم رو انجام بدم، اما چندماه پیش با وزن هشت نه کیلو کمتر از وزن الان اون رژیم رو گرفتم و طبیعتا با وزن جدید فعلی که خیلی بالاتره، باید رژیم جدید میگرفتم اما زورم اومد دوباره پول بدم گفتم فعلا همونو که 21 روز طول میکشه شروع میکنم، وقتی 21 روز تموم شد مجدد رژیم جدید با وزن جدید میگیرم.

بین همه مشکلات ریز و درشت زندگیمون این موضوع الان شده بزرگترین دل نگرانیم، چون حال جسمیم هم اصلا خوب نیست (روحی بماند) و بلند شدن از زمین و فعالیتهای روزانه برام با وجود دو تا بچه و اینهمه کار خیلی سخت شده. بی حال و کم رمقم و میدونم منم برم آزمایش بدم وضعیتم شاید فقط یه ذره از سامان بهتر باشه، اما احتمال قند خون و چربی خون رو میدم. برای سامان هم خیلی خیلی نگرانم، تا الان هم خدا بهش رحم کرده، اونم برای اولین بار تصمیم گرفته رژیم بگیره و میخوایم با هم شروع کنیم اما طبیعتا رژیم من با اون نمیتونه یکی باشه و کارم خیلی سخت میشه اما چاره چیه، باید این وسط حسابی از خودم مایه بذارم.... بماند که اینبار برخلاف دفعات قبل از همیشه ناامیدترینم بتونم اینهمه اضافه وزن رو کم کنم، در بهترین حالت مثلا برسم به وضعیت هشت ماه قبل که نه کیلو از الان کمتر بودم و تازه همون موقع هم کلی ناراحت بودم از اضافه ورن و رفته بودم که رژِیم بگیرم...لعنت به من که ترازوی خوبی داشتم و اینهمه ماه خودمو وزن نکردم تا رسیدم به این درجه! اگر زودتر میفهمیدم لااقل جلوش رو میگرفتم و نمیذاشتم به این درجه از چاقی برسم، یه چیزی حدود 18 19 کیلو اضافه وزن دارم الان... قطعا تو عکسهای جدیدی که تو اینستاگرامم بذارم دوستان متوجه میشن....میشه دعا کنید موفق بشم و این اضافه وزن رو حداقل تا حدی جبران کنم؟ و همینطور برای همسرم که بتونه وضعیت سلامتیش رو بهتر کنه، نگرانشم بدجور، و همینطور نگران اینکه آزمایشش رو ببره پیش متخصص و خدای نکرده وضعیتش خطرناک باشه. البته که میدونم هست و هر کسی با یه ذره اطلاعات از مطالعه آزمایشش میفهمه، اما خب منظورم موارد دیگه تو آزمایشش هست که من درست سر درنمیارم...فعلا که هر دو داریم رعایت میکنیم از دیروز، دیگه توکل به خدا...یعنی میشه چند ماه دیگه بیام و بنویسم وزنم لااقل یه مقدار پایین اومده؟ اندامم رو اصلا دوست ندارم، درسته صورتم پرتر شده و میدونم وزن کم کنم صورتم به هم میریزه اما بازم میرزه، کاش ماهها قبل که تصمیم گرفتم وزنم رو برسونم به قبل زایمانم و رژیم آنلاین هم گرفتم و فقط چندکیلوی ناقابل یا وزن قبل بارداری نویان فاصله داشتم همت میکردم و اینکارو انجام میدادم تا الان نمیرسیدم به وزن فعلی و این حال داغون.. اشتباه خودم بود.

از این موضوع هم خارج میشم، در حال حاضر بزرگترین دغدغم شده! حتی بیشتر از بیکاری همسر و بدهیهای زیادش! خیلی خودم رو سرزنش میکنم از کوتاهی و بی مبالاتی خودم بوده که اینطوری شده. امیدوارم بتونم به این ناامیدی غلبه کنم و یکبار دیگه اراده کنم که درست بشه، یعنی میتونم؟ با دو تا بچه و دورکاری و....

بگذریم، شنبه این هفته رفتم اداره، قبلش رفتم بیمارستان طرف قرارداد محل کارم تو بلوار کشاور و بخش پایانی کار ایمپلنت دندانم رو انجام دادم که انشالله دفعه دیگه که برم برام پروتز بذاره و تموم بشه، پارسال و اوایل امسال هم باقی دندونایی که نیاز به ترمیم داشت رو درست کردم و خیالم راحت شد، مونده همین ایمپلنت که اونم دیگه آخراشه. بعد از دندونپزشکی رفتم محل کارم، همونطور که گفتم مدیرم سمت جدید و بالاتری گرفته و داره میره، موقت مونده تا کارها رو به فرد جدید تحویل بده و بعد خداحافظی کنه، معاون مدیر کل هم که من همیشه گزارشات دورکاریم رو بهش میدادم دو هفته قبل سمت جدید گرفته و رفته جای جدید و عملا من الان حتی کسی رو ندارم که گزارش کار بهش بدم، چه برسه که بدونم آیا باید همون پروژه های قبلی رو ادامه بدم یا کارهای جدید دیگه ای در انتظارمه. یه جور بلاتکلیفی، تصمیم گرفتم اگر میشه مدیر کلمون رو که با دورکاریم موافقت کرده بود شاید برای آخرین بار قبل رفتنش ببینم که هم تشکر کنم و هم کسب تکلیف. بنده خدا با روی باز منو پذیرفت و گفت اگر میتونم قبل رفتنش پروژه های قبلی رو تحویلش بدم، منم خواهش کردم به نفر جدید که جای من میاد، درمورد کارهایی که انجام دادم توضیح بده. چقدر بده که وقتی یه نفر میره همه پروژه ها و حتی نیروهای انسانی بلاتکلیف میمونند...آخرش هم بنده خدا ازم کسب حلالیت کرد و بهم یه تقدیرنامه با جلد نفیس داد (رسمه که یه مدیر که میره به همه نیروهای زیر دستش یه تقدیرنامه میده). لای این تقدیرنامه یه کارت پول هم بود، و در کمال خرسندی بهم یه جعبه داد که توش یه ترمه نفیس از شهر یزد بود "برند حسینی" که خیلی هم معروف و گرون هم هست (متوجه شدم به سایر همکاران این ترمه رو نداده و فقط کارت پول داده) کلی تشکر و دعای خیر کردم و خداحافظی کردم و قرار شد هر چه سریعتر و قبل رفتنش کارهای باقیمونده رو تحویلش بدم و البته یه کار جدید هم بهم سپرد (کارم زیاد شد در واقع اما در مجموع قابل انجامه و به دیدنش میرزید). بعد از اینکه از اداره اومدم بیرون، سر راه خونه رفتم موجودی کارت هدیه رو از عابربانک گرفتم و دیدم یک میلیون موجودی داره، خوشحال شدم و به سامان گفتم بمونه دستت برای مخارج خونه، خدا خیرش بده مدیرمو، نمیدونم کارت بقیه همکاران چقدر موجودی داشته، بیشتر یا کمتر، نمیتونم هم ازشون بپرسم امافکر میکنم این ترمه رو فقط به من داده و بعید میدونم به بقیه داشته باشه، بازم نمیتونم بپرسم چون اگر به اونا نداده باشه و بفهمند فقط به من داده ممکنه برام حاشیه درست بشه، اما به هر حال ازش خیلی خیلی ممنونم و براش هزاران هزار دعای خیر میکنم بابت قبول دورکاری من و کمکهایی که بهم کرد و دعای خیر من تا ابد باهاشه، به خودش هم همینو گفتم.

فعلا همینجا این پست رو میبندم، بچه ها از خواب بیدار شدند و باید به فکر صبحانه و ناهارشون و ناهار و شام خودمون باشم که البته رژیمیه....خواهش میکنم خیلی خیلی دعام کنید بتونم این وزن لعنتی رو کم کنم و به این حال بد و ناامیدی از نتونستن غلبه کنم، و همینطور به همسرم کمک کنم وزنش کمتر بشه و بتونه چربی خون و مشکلات دیگش رو رفع کنه، بلکه با بهتر شدن حال جسمی هر دومون، حال بد زندگیمون هم بهتر بشه و یکم اوضاعمون عوض بشه، فعلاً که هر دو دلمرده و بی انگیزه و خسته ایم.

مامان خانومی عزیزم خواهش میکنم منو ببخش، صددردصد تصمیم داشتم تو این پست به سوالات چالشت جواب بدم و انتظار نداشتم انقدر طولانی بشه، دیگه فکر نمیکنم جاش باشه توی چالشت شرکت کن، قول میدم سه چهار روز دیگه پست جدیدی که مینویسم  موضوع اصلیش پاسخ دادن به سوالاتتت باشه. 

خدا میدونه پست نوشتن اونم انقدر طولانی برام با وجود کارهای بچه ها و امور خونه و کارهای اداره چقدر سخت و زمانبره، اما سعی میکنم حداقل هفته ای یکبار بنویسم که ثبت بشه و به یادگار بمونه از حال و احوالات این روزها. این روزها خیلی احساس تنهایی و خستگی میکنم اما همچنان تلاشم رو میکنم که سر پا بمونم به عشق بچه هام. مرسی که همیشه همراهمید.

وروجک های من :)

رفتیم رشت و برگشتیم، گفتنی زیاده اما دل و دماغ گفتنش نیست...

ظهر جمعه 23 تیر درست فردای روزی که پست قبل رو نوشتم رفتیم رشت و شنبه این هفته 31 تیر حدود 5 عصر برگشتیم.بگم خوش گذشت؟ خب یه وقتاییش آره اما یه روزایی هم نه و حالم شدیدا بد بود. هفت روز و نیم اونجا بودیم. هوا هم طبق گفته دوست خوب وبلاگیم عالی و دلنشین بود اما دل من خیلی وقته دیگه خوش نیست. حال و روز زندگیمون به طرز عجیبی ناخوشه....

دیروز به دوستم گفتم حالا میفهمم اگر حالت از درون خوب نباشه هر کجای دنیا هم که باشی فرقی نداره، دلت خوش نیست.

من و همسر مثل دو تا مرده متحرک شدیم تو این زندگی این روزها...سفر رشت هم هیچی رو عوض نکرد. دل و دماغ هیچی نیست! اگر بخوان بی انگیزه بودن رو به معنای واقعی کلمه تعریف کنند میشه حال و روز من و سامان این روزها. تنها دلخوشیمون شیرینیها و بامزگیهای هر دو بچمونه که گاهی دلم میسوزه و عذاب وجدان دارم از آوردنشون به این زندگی و این دنیا...

حرف از بچه ها شد، تو این پست با خودم گفتم بعد ماهها تعلل بیام و راجب نیلا و نویانم بنویسم، دلم خوش نیست و هزاران حرف دارم که بعدا مینویسم (شایدم سعی کنم از خاطر ببرم و ننویسم) اما این پست رو فقط اختصاص میدم به رفتارها  و حرکات بچه ها بخصوص نویانم که متاسفانه انقدر دیر راجبشون نوشتم که خیلیهاش با گذر زمان از یادم رفته و یا دیگه الان کمتر انجامشون میده. درمورد نیلا خیلی بهتر عمل کردم و الان که میرم میخونم و برام یادآوری میشه عشق میکنم. عذاب وجدان دارم. دلخوشی منم همین دو تا بچه ان دیگه، وگرنه که.... چند روز پیش با همه وجودم آرزوی مرگ کردم اما به خاطر بچه ها خیلی زود حرفمو پس گرفتم، اونا بدون من نمیتونند، شاید مامان ایده آلی نباشم اما میدونم برای بچه هام هیچکی خود من نمیشه.

روزهای خوب هم هستند، روزهایی که من و همسرم آروم تریم و با دیدن بچه ها لبخند به لبمون میاد. بچه ها با همه سختیهایی که با خودشوون همراه میارن شیرینیها و لذتهایی هم دارند که با هیچ لذتی در دنیا قابل قیاس نیست. تا جاییکه یادم میاد ازشون مینویسم، البته میدونم برای یه سری خواننده ها هیچ اهمیتی نداره مثلا بچه های مرضیه چقدر بانمکند و چه کارهایی بامزه ای میکنند و شاید اصلا نخونند و از این پست رد بشند، اما مطمئنم مامانایی مثل خودم میخونند و بابچه های خودشون مقایسه میکنند و لبخند میزنند.

من عاشق این دو تا وروجکم! اصلا براشون میمیرم، باورم نمیشه چطوری یه آدم وقتی مادر میشه اینطوری با همه وجودش عاشق میشه، عاشق شدنی که با گذر زمان هیچ کمرنک نمیشه فقط و فقط قویتر و عمیقتر میشه.

گاهی که میبینم انقدر خوب با هم بازی میکنند از اینکه خدا خواست و دو فرزند بهم داد خیلی خوشحال می شم، البته خب دعواها و   سروصداهاشون هم کم نیست،بیشترش هم برمیگرده به اینکه نیلا مثلا چیزی درست میکنه با لگو و خونه سازیهاش و نویان خرابش میکنه،یا نقاشی میکشه و مدادهاش رو دورش میریزه و نویان وسایل و کاغذ و مدادها و اسباب بازیهاشو برمیداره و فرار میکنه وو نیلا هم با جیغ و گریه میفته دنبالش. .اینجور وقتها هر جوری تلاش میکنم نیلا رو متوجه کنم که نویان متوجه نمیشه و خیلی کوچیکه یا این وسیله ها مال هردوی شماست نمیتونم قانعش کنم، خب به هر حال اونم هنوز بچست و نمیشه انتظار داشت خیلی هم همه چیزو متوجه بشه و همکاری کنه. یه جاهایی هم البته متوجه میشم کوتاه میاد و برای داداشش از خودگذشتگی میکنه و برام خیلی شیرین و جذابه این موضوع، یه جاهایی هم خب نه حرف حرف خودشه و بیشتر چیزها رو مال خودش میدونه. البته با بزرگتر شدن نویان امیدوارم بتونم بینشون حس مشارکت بیشتری ایجاد کنم.

خب اینایی که الان مینویسم مربوط میشه به رفتارها و حرکات بامزه نویان که مثلا الان سه چهار ماهه که داره و جدید نیست و مال ماهها قبله که بعضیهاش هنوز ادامه داره بعضیهاش هم نه و جای خودش رو با بزرگتر شدنش به رفتارهای جدیدتری داده. پسرک قشنگم  امروز 4 مرداد ماه دقیقاً 16 ماهه شده و در بهترین و بامزه ترین حالت خودشه. رشت که بودیم موهاش رو از ته زدیم و برخلاف تصورم که فکر میکردم زشت بشه خیلی هم بامزه و قشنگ شد و الان ده برابر بیشتر از قبل میبوسمش. بماند که چقدر ترسیده بود و چقدر گریه کرد و چطور همگی با هم گرفته بودیمش، اما بعدش که موهاشو زد مدام دست میزد به سرش و میفهمید موهاش نیست و قیافش یه جور بامزه ای میشد که آرایشگره خودش کلی میخندید. یکی از بامزه ترین رفتارهایی که مثلا دو ماه پیش داشت و من عاشقش بودم و چند روزی هم ادامه داشت این بود که صبح به صبح که بیدار میشد و چشماشو باز میکرد، میومد سمتم و دستم رو میگرفت و نزدیک ده دقیقه باید با هم داخل خونه قدم میزدیم و تو خونه پیاده روی میکردیم جوری که آخرش خودم خسته میشدم! منو میبرد داخل اتاق خوابها اما تا میخواستم دست تو دست هم بریم داخل آشپزخونه منو میکشید کنار و میبرد داخل هال، از آشپزخونه بیزار بود شاید چون هر بار که برای آشپزی یا شستن ظرفها میرم داخلش و اونم بهانه میگیره، هی بهم میچسبه و من نمیتونم بغلش کنم، و گریه میکنه گاهی، احتمالا واسه همین اون زمان هم دوست نداشت آشپزخونه بریم. البته الان دیگه اون پیاده روی صبحگاهی داخل خونه از سرش افتاده.

الان صبحها که از خواب بیدار میشه، من اگر ببینم هنوز خیلی زوده کنارش دراز میکشم و خودم رو به خواب میزنم، گاهی دوباره خوابش میبره گاهی هم نه. من که کنارش چرت میزنم تا بیدار کامل و سرپا نشم همینطوری دراز میکشه و بهم خیره نگاه میکنه، باز من خوابم میبره و چند دقیقه بعد که چشمام باز میشه همچنان داره با چشمای گرد و سیاهش بهم نگاه میکنه اما غر نمیزنه و بهونه نمیگیره، آخرش که میفهمم این بچه دیگه قرار نیست بخوابه، بلند میشم و کلی قربون صدقش میرم و میبوسمش و بهش سلام صبح بخیر میگم، بیدار که میشه بهش میگم سلام کن میگه "دلام"! عاشق این دلام گفتنش هستم که الان دو سه ماهی هست به زبون میاره.  یکی از اولین کارهایی هم که میکنه اینه که میره داخل تخت نیلا رو نگاه میکنه ببینه نیلا تو تختش هست یا نه (آخه نیلا صبحها قبل بیدارشدن نویان میره مهد کودک). اگر نیلا مهد کودک نباشه و روی تختش باشه میره کنارش و صداش میکنه و بهش میخنده. 

یکبار از خواب حدود دو ماه پیش بیدار شد ، مامانم خونمون بود، وقتی از اتاقش اومد بیرون تو هال، من عمدا به مامانم گفتم اصلا نگاهش نکنیم تحویلش نگیریم ببینیم واکنشش چیه، خلاصه برعکس همیشه که صبحها کلی بوس و بغلش میکنم حتی نگاهش هم نکردم، پنج دقیقه ای گذشت یهو در کمال تعجب دیدم بچه زد زیر گریه! چه گریه ای! مگه آروم میشد!!! من و مامانم مونده بودیم! یعنی انگار دلش شکسته باشه یا حسابی بهش برخورده باشه اونطوری، جالبش این بود که هر کار کردم و هر چی خواستم بغلش کنم و بوسش کنم خودشو از بغلم مینداخت بیرون و بیشتر جیغ میزد و گریه میکرد! رسما بچه باهام قهر کرده بود! مامانم هم شاهد بود! قشنگ دو سه ساعت منتشو کشیدم و بغلش کردم تا دوباره باهام خوب شد! 

هر چی بهش میگم سعی میکنه بعد من تکرار کنه! میگم بگو بابا، مامان، سلام، دستشویی، جیش، جیز، نیلا و... با نزدیکترین حالت ممکن همه رو تکرار میکنه و من براش غش میکنم.عاشق دالی بازی و قایم موشکه، به خیال خودش میره کنار یخچال یا تو اتاق کنار تخت قایم میشه و من میرم پیداش میکنم  و یهو میترسه و از دور بدو بدو با خنده و قهقهه میاد بغلم.

نیلا رو که میبرم دستشویی، بیرون که میایم بهمون سلام میکنه (دلام) و میبینم شلوار نیلا دستشه که بده بهش بپوشه، ازش که تشکر میکنم و میگم آفرین شروع میکنه برای خودش دست زدن.

 انقدر خوش خنده است که هر جایی میریم و تو هر جمعی هستیم توجه ها رو به خودش جلب میکنه. 

عاشق اینه که کلید خونه یا سوییچ ماشین رو بدیم دستش و رسما یکساعت باهاش سرگرمه، میره جای جای خونه رو میگرده و هر جایی یه سوراخ  یا پیچ پیدا میکنه کلید رو میکنه داخلش (مثلا لباسشویی یا پیچ مبل و کابینت و...). (به همین واسطه دسته کلید خونه رو چند روز پیش گم کرده و هر جایی میگردیم نیست که نیست.) ازم میخواد بغلش کنم و منو میبره سمت جاکلیدی و با اشاره میگه کلید رو بهش بدم، منم به رسم همیشه اسم وسیله رو تکرار میکنم که تو ذهنش ثبت بشه و میگم کلید میخوای؟ بگو کیلید و چندبار تکرار میکنم که اسمشو بگه، طبیعیه که نمیتونه همه کلمات رو تقلید کنه و هنوز خیلی زوده اما یهو دیدم پریروز گفت "کی" یعنی همون کلید، انقدر ذوق کردم که نگو. یبار هم بهش گفتم بگو دستشویی صدایی شبیه همین کلمه درآورد و من اصلا چلوندمش تو بغلم. یه وقتها که پیشش لباسم رو عوض میکنم، انگشتش رو داخل نافم میکنه  و با واکنش من غش غش میخنده.  وقتی باهام کاری داره یا اصلا نیاز داره بغلش کنم میاد جلوی پاهام می ایسته و پشت سر هم عین مته تکرار میکنه ماما ماما ماما  ماما شاید پنجاه بار پشت هم بگه! وای انقدر بامزه میگه که نگو. (البته یه وقتها هم کلافه میشم مثل همین امروز موقع حاضر شدن برای رفتن به بیرون) خیلی ازدستوراتی که بهش میدم رو کم کم متوجه میشه، میگم اینو بده به بابا یا نیلا میره به خودشون میده، میگم دراز بکش دراز میکشه |(موقع شیرخشک خوردن) میگم بشین میشینه و میگم پاشو یا دستتو بده، بلند میشه یا دستم رو میگیره. میگم لالا کن یا بخواب سرشو میذاره روی بالش یا روی زمین. میگم در یخچال رو ببند یا برو دستشویی یا در خونه رو باز کن، دستتو بده، و... همه رو میفهمه و انجام میده. عاشق اینه که وقتی دراز میکشم شکمم رو بالا بزنه و روش پوف کنه و با نیلا دوتایی از ته دل بخندند، بهش میگم نویان بووووووس (کشدار میگم) از صد فرسخی بدو بدو میاد و صورش رو میچسبونه به صورتم که بوسش کنم، خیلی خیلی احساسیه و از الان حس میکنم پسر مهربون و بامحبتی بشه، مثلا یه وقتها یهویی نگام میکنه و بعد چند ثانیه صورتش رو میچسبونه بهم و گازهای ریز از صورتم میگیره، این گاز گرفتن در واقع همون بوسیدن و ابراز محبتشه،  البته که موقع عصبانیت یا وقتی دیر به خواستش عمل میکنیم یا مثلا نمیذاریم به چیز خطرناکی دست بزنه هم یهو گازهای محکم میگیره و خیلی وقتها بدن و پاها و دست و بازوهام پر از کبودیه. در عین اینکه میگم مهربونه، قشنگ حس میکنم مثل سامان زودجوش هم باشه، سامان هم خیلی مهربونه اما شدیدا زود جوشه و سریع عصبانی میشه، البته به همون سرعت هم آروم میشه و نویان هم به نظرم میاد همینطور بشه، البته خیلی وقتها به شوخی و جدی به سامان گفتم دوست ندارم یه سری اخلاقهاش به تو بره. 

خیلی سریع رفتارهای نیلا رو تقلید میکنه و مثلا خیلی زود و از شش هفت ماه قبل فهمیده برای اینکه چیزی رو از بلندی برداره باید یه قابلمه یا وسیله بذاره زیر پاهاش، یا روی پنجه هاش بایسته. تازگیها قابلمه یا سطل برمیداره و میذاره روی زمین و ازش میره بالا و شروع میکنه به شمردن، میگه عک دو ده، (یک دو سه) و بعد میپره. انقدر عاشق بالارفتن از مبلها و میزتلویزیون و تختخواب بود که به خاطر خطری که براش داشت همه مبلها رو برگردوندیم و روی تختحوابمون وسیله گذاشتیم که نتونه بره بالا و الان رسما شبیه انباری شده خونمون و مثلا واقعا نمیتونم مهمونی دعوت کنم با این وضعیت یا یه مهمون سرزده بیاد (واقعا هم اعصابم خورد میشه وقتی ظاهر خونمو میبینم).  از اونجا که نیلا هر موقع یه نقاشی میکشید یا با وسایل خونه سازیش چیزی درست میکرد سریع نشونم میداد و من براش ذوق میکردم نویان هم هر حرکتی انجام میده  (مثل همون خونه سازی یا رفتن روی بلندی و....) من یا باباش رو صدا میکنه که نگاش کنیم و براش ذوق کنیم و دست بزنیم و اونم شروع کنه به دست زدن برای خودش. 

خیلی وقتها موقعیکه میخواد روی کاری تمرکز کنه زبونش رو میاره بیرون و کارشو انجام میده من عاشق این زبون بیرون آوردنشم، به برنامه های تلویزیون یا کارتون خیلی علاقمنده  و بیشتر از نیلا تو این سن کارتون ها رو دنبال میکنه، گاهی دراز میکشه روی بالش و کارتون میبینه و همزمان با نگاه کردن میخنده و من با خودم میگم یعنی واقعا  تو این سن کم داره کارتونها رو دنبال میکنه و میفهمه که میخنده؟ البته میدونم تلویزیون دیدن براش تو این سن خوب نیست اما خب نیلا که نمیذاره تلویزیون خاموش باشه دیگه چاره ای نیست. 

انقدر کابینتها و کشوها رو ریخته بیرون که بلا استثتا برای همشون از این وسیله هایی که کابینت رو باهاش میبندند گرفتم یا با کش و پارچه دستگیره ها رو به هم بستم که نتونه بازشون کنه، از نیلا تو همین سن خرابکاریهاش بیشتره و تا الان آقا چند تا لیوان شکونده ، آخه عاشق لیوان دسته داره و هر بار آب یا چایی میخورم یه زور ازم میگیره و تا غافل میشم شکونده. از لیوان پلاستیکی خیلی خوشش نمیاد.

خیلی دوست داره خودش غذاشو بخوره یا خودش لیوان آب رو بگیره بخوره اما خب به خاطر کثیف کاری که میشه نمیتونم بذارم زیاد اینکارو بکنه، اگر برنج سفیدی باشه میذارم جلوش با دست بخوره یا مثلا برنجک و پفیلای خورد شده اما خب چیزای دیگه نمیشه. خیلی عاشق چوب شور و پفیلاست، گاهی بین روز بهش میدم و سرش گرم میشه، تو میوه ها هم موز و هندونه و شلیل و خیار رو دوست داره، نیلا هم فقط موز و هندونه و جدیدا سیب میخوره و میوه های دیگه رو نمیخوره. الان تقریبا اغلب دندوناش درومدند یا حداقل نوکشون معلومه (واسه هر دندون کلی مریضی و بیچارگی کشیدم من)، اما من همچنان ترجیح میدم غذاها رو تا یه حدی میکس کنم یا له کنم و بهش بدم چون اینطوری بیشتر میخوره، خیلی خوش خوراک نیست اما من به زور هم که شده بهش میدم، روی بالش بلند سرشو میذارم و یه کارتون یا فیلم تو گوشیم میذارم و حواسشو پرت میکنم و بهش تند تند غذا میدم. 

چند باری بیرون از خونه دیدم از پنجره ماشین برای مردم بای بای میکنه و تند تند دستاشو میپرخونه. انقدر خوشم میاد که نگو به مردم نزدیک میشه و باهاشون میخنده و همه هم ازش خوششون میاد. یه وقتها میاد سمت من یا نیلا یا بقیه و تند تند برای خودش حرف میزنه و صداهایی درمیاره و منم در جواب میگم آره آره پسرم یعنی که فهمیدم چی میگه. اینطوری فکر میکنه حرفشو متوجه شدم و راهشو کج میکنه و میره سراغ بقیه بازیش.

تا صدای کلید از پشت در میاد فکر میکنه باباش اومده و صداش میکنه بابا بابا، حالا یه وقتها باباشه و یه وقتها هم نیست. در مجموع خدا رو شکر بچه خوبیه و اگر شکمش سیر باشه و خوابش نیاد به جز شیطنت های معمول، اذیت زیادی نداره اما اگه لجش دربیاد ممکنه من یا باباش رو بزنه یا جیغ بزنه و گاز بگیره که متاسفانه این کارش هم به نیلا رفته، البته نیلا بچم اصلا گاز نمیگرفت، جالب اینکه بچه های من حتی یکبار هم دیده نشده بچه دیگه ای رو بزنند و متاسفانه در جمع بچه ها خیلی مظلوم و آرومند و اینو خیلیها میگن و حتی اگر هم کسی اونا رو بزنه، هیچ واکنشی جز گریه ندارند ولی برای من و باباشون قلدری میکنند. این موضوع برام خوشایند نیست و سامان میگه جالبه از ما عصبانی میشن میزنند (نیلا البته بیشتر) اما پیش بقیه بچه ها موشن.... منم میگم ژن من  و خانوادم رو گرفتند!

به نیلا میگه نانا اما خب زیاد صداش نمیکنه و جور دیگه توجهش رو جلب میکنه، کاملا مشخصه که بهش وابستست، وقتی بهش میگم نیلا رو بغل کن بغلش میکنه یا صورتشو میچسبونه بهش. یه وقتها میاد روی زانوهام و شروع میکنه بپربپر کردن و همزمان تکرار میکنه "ب ب ب ب" که مخفف «بپره بپره» هست که من وقتایی که نیلا روی تختمون بپربپر میکرد براش میخوندم و اونم شنیده و با همون لحن خودم تکرار میکنه، خیلی سریع یه سری آهنگها تو ذهنش میمونه و با ملودی آهنگ خیلی خوب همراهی میکنه، یه تبلیغ هست تو تلویزیون برای مهد فرش که آخرش میگه "ایران مهد فرش است"، نویان عین خودش همراهی میکنه، منظورم آهنگش هست.

عاشق بیرون رفتن از خونست و وقتی لباس بیرون تنش میکنیم، متوجه میشه و با ذوق تمام شروع میکنه دویدن اطراف خونه. گاهی خودش میره لباس باباش یا منو میاره میده بهمون که یعنی بهمون بگه بریم بیرون. یه کار خیلی بامزه ای که الان دو ماهه میکنه اینه که وقتی گرسنه میشه میره شیشه شیرشو میاره میده به من که یعنی برام شیر درست کن. انقدر بامزه این حرکتو میکنه که دلم براش ضعف میره. وقتی که بهش میگم آب میخوری یا شیر میخوری، وقتی میخواد تایید کنه، صدای قورت دادن آب رو درمیاره که یعنی آره آب میخوام و انقدر بامزه این صدا رو درمیاره که نگو. الان دو سه ماهه که وقتی بهش میگم غذا میخوری یا سوال دیگه ای میپرسم با لحن بامزه ای جواب میده نهههه، انقدر خوشم میاد از این نه غلیظ و کشدار که مدام ازش میپرسم غدا میخوری که اونم غلیظ و بانمک بگه «نههههههه». البته چه برای جواب بله و چه نه از همون کلمه نه استفاده میکنه و خیلی هم غلیظ ادا میکنه. البته الان دیگه کمتر از گذشته در جواب به سوالم نه میگه و به طرق دیگه ای جواب مثبتشو اعلام میکنه.

هر موقع نیلا اذیتش میکنه میاد سمت من و با یه صدای ناراحت تند تند حرف میزنه و مثلا شکایت اونو بهم میکنه یا بهم نگاه میکنه که مثلا نیلا رو ازش دور کنم یا مثلا وسیله ای که نیلا بهش نمیده رو ازش بگیرم و بهش بدم یه وقتها وقتی میخواد به وسیله خطرناکی دست بزنه بهش میگم "نه نه نه نه!" اونم حالا خودش قبل دست زدن به یه وسیله ای انگشتشو مثل من تکون میده و میگه نه نه نه نه! البته کارشو هم میکنه در نهایت، الان جوری شده که وقتی مثلا غذاشو میارم بخوره و علاقه ای نداره، با انگشتش بهم میگه "نه نه نه نه" یعنی غذا نمیخوام. اصلا میمیرم براش.

بینهایت دلبسته و وابسته پدرشه، یعنی از نیلا تو این سن خیلی بیشتر، عملا سعی میکنه خیلی از رفتارهای نیلا رو تکرار میکنه، مثلا اینکه نیلا یه وقتهایی وقتی خواستش انجام نمیشه جیغ میزنه، این بچه هم همینکارو میکنه اما جیغاش اصلا ترسناک نیست و سامان اینجور موقعها به خاطر نوع صدایی که درمیاره به شوخی بهش میگه جوجه خفاش!باهاش کلاغ پر بازی میکنم و خیلی بامزه وقتی میگم کلاغ انگشتشو میزنه زمین و میبره بالا و میگه "پر" دستشو میده به من که روی کف دستش "لی لی حوضک" بازی کنم و بلند بلند میخنده. با نیلا دست همو میگیریم و عمو زنجیرباف بازی میکنیم و بعد هر بار تکرار شعر خیلی بامزه میگه "بهههه" یعنی بله. آهنگ تاب تاب عباسی رو خیلی بامزه سعی میکنه ادا کنه، نیلا میگه تاب تاب و صبر میکنه نویان جواب بده. نویان هم خیلی غلیظ میگه "عبااااا" یعنی عباسی. خلاصه که اصلا یه وقتها میگم نویان از نیلا  تو این سن که اونهمه شیرین بود و به خاطر بامزگیهاش  همه عاشقش میشدند، بامزه تر هم هست. حتی بیشتر از نیلا تو همین سن به من وابستست و محبتشو نشون میده.

از نیلا هم بگم که حسابی شیرین زبون شده و اصلا بدجور دل میبره، خدا رو هزار مرتبه شکر از وقتی رفته مهد کودک و کلا از وقتی که برادرش به دنیا اومد، این بچه یهو از این رو به اون رو شد و خیلی تغییرات خوبی کرد.

رشت که بودیم مجددا رفتیم پیش چشم پزشک  و برای بار دوم براش عینک گرفتیم و با نذر و نیاز بهش دادیم و خدا رو هزار هزار بار شکر اینبار برخلاف دو سال و نیم پیش خیلی بهتر قبولش کرد و وقتی ازش میخوام بزنه میزنه، باورم نمیشه و بابتش خیلی خدا رو شکر میکنم چون سر همین عینک نزدن تو این دو سال من خیلی ناراحت بودم اما خب هر کار میکردم هیچ جوره قبولش نکرد و منم به ناچار گذاشتم بزرگتر بشه بلکه بپذیره که الهی شکر ظاهرا این اتقاق افتاده، البته خب مقاومتهایی داره اما در مجموع پذیرفته که باید بخصوص موقع بازی با گوشی یا نقاشی و ... عینک بزنه. 

عاشق داداششه و با اینکه یه وقتها دعوا میکنند خیلی حواسش بهش هست، جایی میریم همش نگرانه با خودمون بر نگردونیمش و مثلا  بهم با اضطراب میگه مامان بچه رو بیار. گاهی با اسمهای من درآوردی داداشش رو صدا میکنه، یه سری موقعیکه میخواست نویان رو صدا کنه بهش میگفت "دوساسته"! به نظرمون خیلی کلمه عجیبی میرسید اما اون خیلی راحت استفادش میکرد موقع صدا کردن نویان. 

هر روز که از مهد کودک برمیگرده ازم میپرسه فردا هم مهد کودک بازه؟ و خدا رو شکر مهد کودکش رو خیلی دوست داره.

مدتیه خیلی بهم ابراز علاقه میکنه و یهویی میاد دستمو میگیره و میشینه بغلم و میگه من شما رو خیلی دوست دارم، یا از من میپرسه شما منو دوست داری؟ یادش دادم من و باباش و بزرگترها رو شما خطاب کنه و از ضمیر مفرد کمتر استفاده کنه و  بچم رعایت میکنه. این چند وقت اخیر خیلی بیشتر از موقعیکه نویان به دنیا اومده بود با نویان در حال رقابته و مثلا اگر باباش نویان رو بندازه بالا، بلافاصله نیلا هم میگه منو بنداز بالا و هر چی باباش میگه تو سنگین تری یا اون کوچولوئه تو کتش نمیره، یا مثلا وقتی نویان رو بغل میکنم و غرق بوسش میکنم، نیلا هم میاد و میگه حالا نوبت منه! ، یعنی الان قربون صدقه من برو.

با باباش همش در حال رقابته و مثلاً اگر کاملا هم سیر باشه، وقتی برای باباش غذا میارم فوری بهش میگه به منم بده درحالیکه مثلا هم سیره و هم اون غذا رو دوست نداره. یا مثلا وقتی یه ساندویچ بزرگ برای باباش درست میکنم بهش میگه به من بده بخورم درحالیکه اصلا اون اندازه ساندویچ رو نمیتونه دستش بگیره چه برسه بخوره. بعد غذا خوردن خیلی وقتها بهم میگه قدم رو بگیر و منم هر بار با وجبهای دست مثلا اندازه قدش رو میگیرم و هر بار یه عدد بالاتر میگم و بچم کلی ذوق می‌کنه که بزرگتر شده.

یکی از بزرگترین تنبیه ها براش وقتیه که بهش بگم دیگه باهات صحبت نمیکنم یا باهات دوست نمیشم، رسماً خودشو میکشه، البته من سعی میکنم زیاد از این روش استفاده نکنم اما یه وقتها خیلی بد لجبازی میکنه و چاره ای برام نمیذاره. در کل نسبت به یکسال پیش و بخصوص نسبت به قبل تولد نویان خیلی تاثیرات مثبتی تو رفتارش داشته، خیلی بیشتر از قبل حرفمون رو گوش میده و الان با اینکه مثل بچگیهاش همچنان فقط یکی دو تا لباس خاص رو میپوشه اما خیلی بهتر از قبل شده و در برابر اصرار ما که لباسش رو شده برای چند ساعت عوض کنه کوتاه میاد (قبلا حتی نمیتونستم برای شستن لباسش، اونو از تنش دربیارم). مثل قبل نیست که حتی نذاره شبکه تلویزیون رو عوض کنیم (سه سال تمام ما اجازه نداشتیم غیر از شبکه پویا شبکه ای ببینیم حتی موقع سال تحویل یا وقتی مهمون میومد  و اگر کانال رو عوض میکردیم دچار به هم ریختگی شدیدی میشد و چاره ای نبود جز اینکه باهاش راه بیایم وگرنه از شدت ناراحتی حتی غذا هم نمیتونست بخوره و آروم و قرار نداشت و این رفتارش با رفتار معمول بچه ها که طبیعتا دوست دارند مدام کارتون ببینند  کاملا فرق میکرد، چون مثلا قبلترش این وابستگی عجیب رو به شبکه آی فیلم داشت.). ا لبته الان همچنان یه احساس مالکیتی روی شبکه  پویا داره و وقتی تلویزیون روی شبکه پویا باشه بارها و بارها مراقب ماست که مبادا ما هم این شبکه رو نگاه کنیم، همش میگه شما نگاه نکن! یا روتو برگردون مال منه! الان انقدر این قضیه پررنگ شده که از جایی به بعد ترجیح میده بخصوص وقتی پدرش میاد، کانال تلویزیون رو از شبکه پویا عوض کنه که باباش احیانا نگاه نکنه چون باباش کنار از من باهاش مدارا میکنه. بزرگترین ترجیحش هم بعد شبکه پویا شبکه چهاره. تقریبا بعد سه سال تونستیم کنترل تلویزیون رو تا 50 درصد خودمون دستمون بگیریم و بتونیم گاهی فیلم دلخواهمون رو ببینیم.(بهه گفتن راحته اما ما واقعا سر همین موضوع خیلی اذیت شدیم). همچنام یه سری رفتارهای خاص و عجیب داره اما خیلی خیلی کمتر از قبل برام نگران کنندست.

خیلی سعی میکنم بهش آموزش های مختلف بدم، شبها براش داستان میگم و در ضمن داستان یه سری نکات آموزنده رو یادآور میشم و خدا رو شکر تاثیر خوبی هم براش داره. همچنان عادت داره موقع خواب حتما من کنارش باشم، منم تا وقتی خوابش ببره کنارش میخوابم و اغلب شبها قصه هم براش میگم. نسبت به قبل که فقط دفتر نقاشیش رو خط خطی میکرد الان چیزهایی مثل دختر و گل و ستاره و... میکشه، خیلی عالی نه، ولی شباهت زیادی داره و خودش جای شکر داره. به خاطر کارتونهای انگلیسی که تو گوشیم یا تلویزیون از بچگی دیده الفبای انگلیسی رو میتونه تا هشتاد درصد بگه و وقتی حروف انگلیسی رو بنویسم تشخیص میده یا خودش هم بعضی حروف رو تو دفترش نقاشی میکنه. اعداد انگلیسی رو هم تا ده به درستی تلفظ میکنه و اعداد فارسی رو  هم تا ۱۵ میگه و بقیش رو تا بیست قاطی پاتی میگه. گاهی یه سری آهنگها یا کلمات رو به انگلیسی میگه که اونم باز تاثیر همون کارتونهاست. من و سامان هم گاهی پیش میاد برای اینکه نیلا حرفامون رو نفهمه با انگلیسی با هم حرف میزنیم و یه چیزایی رو این وسط از مکالمه ما  یاد گرفته (مثل کلمه آبمیوه به انگلیسی مثلا)، سعی کردم نسبتهای فامیلی یا نام میوه ها و اسم ماشین ها و اندازه ها (کوچیک و بزرگ و بلند و کوتاه و ...) رو بهش آموزش بدم و خدا رو شکر نسبت به گذشته خیلی بهتر تمرکز میکنه و یاد میگیره. عاشق بازی کردن با وسایل خونه سازی  و کاردستی هم هست و تازگیها میبینم به کتاب خوندن هم علاقمند شده، خب من همیشه نگران بودم چرا به جز بدوبدو کردن و پریدن از بلندی هیچوقت نمیره سراع کارهایی که بخواد روش تمرکز کنه، مثلا نقاشی نمیکشه یا کتاب قصشو نگاه نمیکنه یا با خونه سازیش بازی نمیکنه، اما شکر خدا بعد تولد نویان به همه اینها علاقمند شد و این علاقه ادامه داره. البته الان هم یکی از بزرگترین تفریحاتش تو خونه پریدن از روی مبل و بلندیهاست. صحبت کردنش هم بخصوص بعد رفتن به مهد کودک بهتر شده و دایره واژگانش گستره تر.

استرسش خیلی کمتر از قبل شده، اما خب همچنان هست (نسبت به جاروبرقی، زنگ در و....) ولی در مجموع خیلی بهتر شده و پیشرفتهای خوبی داشته و هزار هزار بار خدا رو شکر میکنم، من بابت نیلا خیلی خیلی استرس کشیدم و هر بار از ترس رفتارهای غیرعادیش کلی به این در و اون در زدم، الان هم گاهی همچنان نگرانیهایی دارم اما شکر خدا خیلی کمتر شده. 

همینکه از فروردین ماه از پوشک هم بطور کامل گرفتم خیلی کارم راحتتر شد، خب نیلا از دو سالگی برای جیش میرفت دستشویی اما برای دستشویی بزرگش به خاطر یبوست شدیدی که داشت و ترس از دستشویی کردن، مجبور بودم فقط برای مورد دوم پووشکش کنم و همیشه با عذاب و گریه و کلی شیاف و دارو دفع میکرد، همینم کلی باعث استرسش بود اما شکر خدا الان بطور کامل میره دستشویی (البته خودم میشورمش) و از وقتی که بطور کامل از پوشک گرفتمش دفعش راحتتر شده و یبوستش بهتر، اما خب همچنان یبوست داره اما مثل چندماه قبل باعث اذیتش نیست. خدا میدونه بابت این یبوستش بچم چه زجری کشید و چه گریه ها که از درد نکرد و منم گاهی پا به پاش اشک میریختم، شاید در ظاهر بگید فقط یه یبوست ساده بوده اما خدا میدونه بچم بابتش چقدر زجر کشیده و منم همراهش غصشو خوردم.

بابت هر کار که میخواد کنه از من اجازه میگیره و جایی که میریم (مطب دکتر مثلا) برخلاف گذشته ها هی از پله ها بالا و پایین نمیره و اگر ازش بخوایم بشینه گوش میده، نیلا قبلا به شدت نافرمان بود و خدا میدونه بابت عملهای جراحی چشمش چه عذابی کشیدیم، چون توی بیمارستان یا تو مسیر بیمارستان خودشو میکشید کف زمین و جیغ و داد و گریه میکرد و میخواست مثلا بره تو راه پله یا دم آسانسور بیمارستان یا هر مسیری که خودش میخواست و عملا حتما باید من و سامان با هم همراهش بودیم و کنترلش میکردیم وگرنه کارمون سخت میشد. گاهی ترس از بیش فعالی یا حتی خدای نکرده اوتیسم داشتم و چقدر بابت همین موضوع به روانشناس مراجعه کردم، خیلی روزهای سختی رو گذروندم تا این بچه شده 4 سال و هشت ماهش. قبل تولد نویان آرزو به دل مونده بودم دست نیلامو بگیرم و سه تایی با سامان بریم خرید یا فروشگاه اما هرگز نمیشد چون هر جا میرفتیم در حال بدو بدو بود و دورشدن از ما و اگر به زور دستشو میگرفتیم و نمیذاشتیم اون مسیری که میخواد رو بره، خودشو میکشید روی زمین و جیغ و گریه و بدجور آبروریزی میشد برای همین شاید تا همین چند ماه پیش آرزوم این بود بتونم دستشو بگیرم و ببرمش خرید. این اتفاق قبل عید افتاد و رفتم به انتخاب خودش از مغازه لباس و کفش خرید. بچم هم تو اون شلوغی دستم رو میگرفت و حرفمو گوش میکرد  و هر از گاهی از مغازه دارها میپرسید این چنده؟  به خدا همین خرید کردن باهاش برام آرزو شده بود. الان هم تصمیم دارم موقع خرید لباس و ... براش خودش رو ببرم درحالیکه قبلا این یه آرزوی محال حساب میشد.

 نیلای من حسابی بامزه شده و حرفهای شیرینی میزنه، مثلا اون روز مچ دستش خراش برداشته بود بهش گفتم چی شده؟ گفت فکر کنم چشم خوردم نوع صحبت کردنش هم خیلی بانمکه چون حرف س و زش (س و ز) به اصطلاح میزنه و توک زبونی میگه (البته شدید نه ها) و همه میگن خیلی بامزست . هر کی دیده خوشش اومده و گفته خدا کنه اینطوری بمونه، درحالیکه من ترجیح میدم از بین بره  و فکر هم میکنم با افزایش سن از بین میره. 

همونطور که گفتم استرسش نسبت به قبل کمتر شده و الان مثلا اون وحشت سابق رو از حموم رفتن و زنگ در و.... نداره و براب حموم کردن همکاری می‌کنه و حتی علاقمند شده (هفته به هفته به خاطر وحشتش نمیتونستم ببرمش حموم، اول تا آخر تو حموم جیغ میزد و گریه میکرد!!!) اما خب همچنان یه جاهایی این اضطرابه هست و امیدوارم به تدریج بطور کامل  بهتر بشه. الان یه نگرانی که بابتش دارم اینه که اعتماد به نفسش زیاد بالا نیست و ترس داره که یه کاری رو درست انجام نده و واسه همین گاهی  به من یا باباش میگه خودت انجامش بده من بلد نیستم. بدتر از اون اینکه اگر یه کاری رو اشتباه انجام بده یا مثلا چیزی رو بریزه زمین یا بشکنه و..... خیلی ناراحت میشه و بدجور هول می‌کنه و پشت سر هم عذرخواهی میکنه و میگه دیگه اینکارو نمیکنم و بار آخرمه درحالیکه واقعا اینطور نبوده موقع شیطنتها من خیلی دعوا یا تنبیهش کنم و نمی‌فهمم علت این رفتارش چیه. 

یه نگرانیم هم اینه که وقتی یه بچه ای اذیتش میکنه یا اونو میزنه (بچه های همسایه) میاد سمت من و گریه میکنه و میگه فلانی اینکارو کرد اما هیچ دفاعی از خودش نمیکنه و خیلی مظلوم طور رفتار میکنه. هر سری هم من و باباش بهش میگیم اگر کسی تو رو زد تو هم بزنش، هیچ فایده نداره. همیشه بهش میگم خودت هیچ بچه ای رو نزن اما اگه بچه ای تو رو زد یا اذیت کرد تو هم همون کارو بکن اما خب فایده ای نداره و همچنان از خودش دفاع نمیکنه. متاسفانه دارم میبینم نویان هم کم و بیش همونطوره، حالا جالبه هر دوشون وقتی ما دعوواشون میکنیم میان سمت آدم و مثلا میزنند ما رو، نیلا نیشگون ریز میگیره نویان هم گازولی وقتی بچه های دیگه بهشون زور بگن هیچ کاری نمیکنند و به من یا باباشون پناه میارن، اینم شانس ماست دیگه. تازه نیلا به شدت مهر طلبه و همش دنبال اینه که بقیه باهاش دوست بشن و اگر بچه ای بگه باهات دوست نمیشم خیلی ناراحت میشه و غصه میخوره. فکر کنم از این جهت مثل خودم بشه متاسفانه.

مدتیه میخواد همه کارها رو خودش انجام بده و مثلا لباسهاشو نمیذاره کن تنش کنم یا وقتی چیزی لازم دارم و از سامان می‌خوام بهم بده با زور و اصرار میگه من میدم به مامان یا مثلاً دوست داره تو چیدن سفره یا ریختن آب تو لیوان کمک کنه. 

هر دوشون وقتی میریم فروشگاه یا مهمونی یا جایی حسابی تو چشمند و اغلب آدمها با لبخند نگاشون میکنند یا به هم نشونشون میدن و میان سمتشون و قربون صدقشون میرن و برای من همین موضوع کلی حس خوب داره، همین دیروز رفته بودم جایی و اونجا نویان حسابی آروم بود و به همه میخندید و بغلشون میرفت  و بهم گفتند چقدر پسرت خوش اخلاقه و مثل خودت خوش خندست (تعریف از خود نباشه من اغلب با آدمها از همون ملاقات اول  گرم و خوشرو با خنده و لبخند برخورد میکنم یا شوخی میکنم)

بخوام این لیست رو ادامه بدم و از کارها و حرفها و حرکات بامزه بچه ها بگم تمومی نداره و میدونم خیلی چیزها رو جا انداختم و بعدا یادم میاد، ولی فعلا همینجا تمومش میکنم و اگر باز موردی بود بعدها به همین پست اضافه میکنم یا یه پست جدید مینویسم، واقعا برام مهمه که رفتارها و حرکاتشون طی این روزها بعدها یادم بمونه و بزرگ که شدند براشون تعریف کنم، البته فیلم هم زیاد میگیرم و اونم خودش خیلی موثره.

بزودی انشالله  پست دیگه ای مینویسم و طبق معمول درد دل و حرفهایی که تو دلمه رو میگم و البته از روزهایی که رشت هم بودیم مختصر تعریفی میکنم.

شرمنده بابت تاخیری که تو تایید کامنتهای پست قبل داشتم و ممنون که این نوشته رو خوندید و همراهم بودید. نمیدونم چند نفر این پست رو تا آخر خوندند، اما دم همه اونایی که خوندند گرم. الهی که خدا به هر زنی که آرزوی فرزند داره به حق همین ایام سوگواری آقا، نظر کنه و فرزند سالم و صالحی بده. من همیشه دعاگوی اونا هستم. لطفا این روزها منو از دعاتون بی نصیب نذارید.

پی نوشت:

۱. کامنتهای پست قبل رو با تاخیر زیاد امروز تایید میکنم و انشالله فردا پاسخ میدم. 

۲. چالشی رو که مامان خانومی منو دعوت کرده رو هم انشالله تو پست بعدی راجبش می‌نویسم.