بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیماری دخترک +عقد خواهرم

هزاران و هزاران بار ممنون از تک تک شما دوستانم که این مدت دعاگوی پدرم بودید. این مدت که نبودم کلی اتفاقات مختلف افتاده، با توجه به وقت کم سعی میکنم خلاصه وار بگم...

به لطف دعاهای خیر شما دوستانم و لطف خدا، حال بابام از اون حال بحرانی خارج شد. خدا شاهده خونه ما تبدیل به عزاخونه شده بود و مدام به منفی ترین چیزها فکر میکردیم، مادرم و خواهرها و حتی دامادها مدام در حال ناراحتی و گریه بودیم. از اینکه خدای نکرده بابا دور از جونش تحمل نکنه خیلی میترسیدیم. روز بله برون خواهرم حال بابا انقدر بد بود که حتی نتونست چند دقیقه بشینه و تو اتاق تمام مدت خواب بود، حتی نتونست در آخر کار دفتر بله برون رو که توش درمورد مهریه و شرایط عقد و... نوشته بودند، امضا کنه، اون موقع هیچوقت فکر نمیکردم دوباره بتونه غذا بخوره یا بشینه،‌ اما اینبار هم مثل قبل عید، خدا به ما رحم کرد و حداقل الان بعد اون دوره سخت، میتونه کمی بشینه و کمی هم غذا بخوره. درسته خیلی بیماره و خیلی درد و عذاب میکشه، اما حداقل متوجه حرفهای ما هست و گاهی هم به سختی با ما حرف میزنه.

 از تک تک شما عزیزان ممنونم به خاطر کامنتهای خصوصی و عمومی و پیامهایی که تو اینستاگرام برای من گذاشتید...مطمئنم دعای خیر شما دلسوزان در اینکه بابا دست کم با همین حال بد هم به زندگی برگرده بی تاثیر نبوده...

حال روحی من هم با توجه به روزهای سختی گه گذروندم بد نیست، به قول معروف وقتی آدم رو به مرگ میگیرند به تب راضی میشه، الان داستان منه. 

خواهرم 27 شهریور ماه به لطف خدا عقد کرد. درست از یکی دو روز بعد بله برون رضوانه و یک روز قبل عقد حال بابا کمی بهتر شد، مامان بهش گفته بود دخترت که اینهمه آرزوی عروس شدنش رو داشتی داره عقد میکنه و باید غذا بخوری و همه انرژیتو جمع کنی که بتونی هر طور هست بیای محضر، طفلی بابا هم گوش کرده بود و خدا خودش کمک کرد و تونست با زحمت فراوون و با کمک شوهرخواهرم و بقیه، بیاد داخل محضر، خدایی همین هم برای ما بهترین اتفاق بود، چون درست یک هفته قبلش که بله برون رضوانه بود بابا حتی هوشیاری کامل هم نداشت و تمام مدت دراز کش و در حال خواب و بیداری بود و به سختی نفس میکشید. اونروز همه انرژیشو جمع کرد و اومد محضر و خدا رو شکر مراسم عقد رضوانه به خوبی و خوشی برگزار شد،‌هرچند دیدن حال بد بابا روی صندلی و اینکه به زور خودش رو نگهداشته بود خیلی برام عذاب آور  و بغض آور بود،‌اما از اینکه میدیدم رضوانه سرو سامون میگیره خدا رو هزاربار شکر کردم. موقع خوندن خطبه عقد بغض کرده بودم و وقتی رضوانه بله گفت و بغلش کردم نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. هرچند رضوانه به خاطر روزهای سختی که پشت سر گذاشته بود چهرش خسته بود و طراوت همیشگی رو نداشت...

کادوها هم خدا رو شکر خیلی خوب بود،‌من یه زنجیر و توگردنی بهش دادم،‌ مریم انگشتر و مادرم هم نیم سکه، عمم و دخترعمم هم به ترتیب یه گردنبند خیلی سنگین و یه نیم ست بهش دادند.

اما از روزهای سخت قبل عقد رضوانه بگم که چی به من گذشت و چطور مراسم عقد خواهرم به من کوفت شد. هنوز از شوک بد شدن یکباره حال بابا بیرون نیومده بودم و تازه از اینکه بابا دوباره میتونه بشینه و کمی غذا بخوره خوشحال بودم که نیلا به شدت مریض شد. انقدر مریض که اگر پدرشوهر و مادرشوهرم که برای عیادت بابام بدون خبردادن به ما یکباره از رشت اومده بودند تهران ،خونم ما نبودند صددرصد من نمیتونستم تو مراسم عقد رضوانه حتی تو محضر شرکت کنم.

دخترم از سه شنبه 25 شهریور ماه یعنی درست دو روز قبل عقد خواهرم نصفه شب تب شدیدی کرد، از همون سر شب من به مادرشوهرم و سامان میگفتم حس میکنم تب داره اما هربار اونا چک میکردند میگفتند نه بابا تب کجا بود، حساس شدی، اما دیگه ساعت حدود پنج صبح بود که با ناله های نیلا از خواب بیدار شدم و دیدم تبش خیلی بالاست یعنی حدس من درست بود.خیلی هول کرده بودم، صبح سه شنبه 25 شهریور با کلی ترس و لرز رفتم سر کار، عصر که برگشتم خونه بازم نیلا تب داشت، کژدار و مریض تا چهارشنبه صبر کردیم،‌ فکر کردم شاید به خاطر دندون در آوردن باشه و الکی نریم دکتر تو این اوضاع بهتره،  اما هی حالش بدتر و بدتر شد،‌ آخرش چهارشنبه ظهر که از سر کار برگشتم خونه، دیدم بچم بیحال و تبدار افتاده، مادرشوهرم اینا هم به خاطر حال بد نیلا پیش من مونده بودند و برخلاف برنامه قبلی برنگشته بودند رشت تا خیالشون راحت بشه. 

خلاصه چهارشنبه ظهر با سامان بردیمش مطب دکتری که همکارم معرفی کرده بود،‌ تشخیص عفونت گوش داد و چرک خشک کن و شربت سرماخوردگی و قطره بینی و استامینوفن و ... براش نوشت، اما نیلا با اینکه هر چهارساعت استامینوفن میخورد بازم تب میکرد و تبش قطع نمیشد. فردای اون روز یعنی پنجشنبه ساعت سه و نیم ظهر خواهرم محضر وقت عقد داشت، شب چهارشنبه نیلا کم و بیش بهتر شد و نصفه شب به خاطر مسکنی که خورده بود، تب زیادی نکرد،‌ صبح پنجشنبه دوباره تب کرد اما اینبار به جای استامینوفن، بروفن که قویتره بهش دادم و کمی بهتر شد، منم با هزار بدبختی و پول قرض کردن تازه همون روز پنجشنبه رفتم مغازه طلافروشی که کادوی عقد خواهرم رو بخرم،‌ شب قبلش نیلا رو گذاشتیم پیش مادرشوهرم و  با سامان رفتیم طلافروشی و تحقیقام رو کرده بودم و بعد کلی فکر کردن و مشورت گرفتن، تصمیم گرفتم برای خواهرم یه زنجیر طلا بگیرم و با یه توگردنی که از قبل داشتم (کادوی تولد نیلا بود) ست کنم و تقدیم خواهرم کنم، دیگه صبح پنجشنبه یعنی روز عقد خواهرم با  مادرشوهرم رفتیم طلافروشی و زنجیر رو خریدم و در نهایت کادوی خیلی خوب و آبرومندانه ای شد و نظر خواهرم و بقیه رو جلب کرد خدا رو شکر. بماند که چقدر برای جورکردن پولش عذاب کشیدم.

بعد خریدن طلا مادرشوهرم رفت خونه پیش نیلا و من رفتم آرایشگاه که فقط یه خط چشم ساده بکشم برای برنامه عصر، بماند که چقدر بابت تب نیلا و کارهای زیادی که داشتم نگران بودم، دیگه خط چشم رو که کشید بهش گفتم سایه هم بزن و در نهایت از یه خط چشم ساده رسیدم به یه آرایش نسبتا کامل صورت، از روی دل خوش آرایش صورت نکردم، فقط میخواستم تو خونه با یه بچه مریض معطل نشم. جلوی موهام رو هم که میدونستم از روسری بیرونه، گفتم درست کنه و دیگه رفتم خونه.... تقریبا نیمساعت بعد رسیدن من به خونه، نیلا دوباره تب کرد، اینبار تبش از دو سه روز پیش خیلی شدیدتر بود، با مسکن و بروفن هم پایین نیومد، حالا کلاً یکساعت به مراسم خواهرم مونده بود و خونه ما هم تا محضر حداقل 40 دقیقه راه بود. من رسماً از ترس و استرس تب شدید نیلا (39/6 درجه) تو سر خودم میزدم و خدا و اماما رو صدا میکردم،‌ این وسط سامان هم هول شده بود اما مثل من نشون نمیداد و از واکنش و ترس من، عصبی شد و سرم داد زد که منم جلوی مامانش اینا داد زدم و بهش گفتم " یکساعت دیگه عقد خواهرمه، من هنوز خونم، نمیفهمی چی میکشم و...." خلاصش اینکه مجبور شدم با اینکه بهش بروفن هم داده بودم، دوباره براش شیاف دیکلوفناک که میگن برای بچه ها خوب نیست و نباید به بچه کوچیک داد، ‌براش بذارم و همزمان پاشویش کنم که فقط تبش بیاد پایین و خدای نکرده زبونم لال تشنج نکنه. بعد یربع بالاخره کمی تبش پایین اومد و مادرشوهرم گفت شما برید زودتر که به مراسم برسید، اگه حالش بدتر شد زنگ میزنم برگردید. با دودلی و با هول و ولا لباس پوشیدم و در حالی که گریه میکردم راه افتادیم. از اون طرف رضوانه و مامان اینا نگران نیلا بودند، رضوانه زنگ زد و حال نیلا رو پرسید بهش گفتم یکم تبش پایین اومده، بهش گفتم احتمالا دیگه بعد عقد برای جشن تو خونه و رستوران نمیمونیم و برمیگردیم که نیلا رو ببریم بیمارستان، فقط اگه میشه یکم عاقد رو معطل کن تا مابرسیم. اونم دلداریم داد و گفت نگران نباش همش دارم براش دعا میکنم. خلاصه با سرعت راه افتادیم سمت محضر، منم گریه میکردم. خدا میدونه سه بار نزدیک بود تصادف کنیم، بسکه حال سامان بد بود و استرس داشت و عصبی بود.. دیگه به مامانش زنگ زدم و گوشی رو داد به نیلا که به خاطر پایین اومدن تب حالش بهتر شده بود و باهام حرف میزد و همین باعث شد کمی آروم بشم.

همه مهمونها اومده بودند، ما آخرین نفر رسیدیم اما خدا رو شکر که هنوز عاقد خطبه عقد رو نخونده بود و رضوانه و امید مشغول کارهای اولیه قبل عقد بودند. همه با دیدن من حال نیلا رو میپرسیدند،‌منم هنوز بغض داشتم....دیگه عاقد سریع خطبه عقد رو خوند، منم یه طرف پارچه رو نگهداشته بودم و همزمان هم بغض داشتم، هم بابت عروس شدن رضوانه،‌هم دیدن چهره تکیده و نزار و رنگ پریده بابام و هم به خاطر حال بد نیلا و نگرانی شدیدم و عذابی که از چندروز قبل اول از همه بابت بابام و بعد بابت نیلا کشیده بودم. کادوها رو دادیم و با عروس و داماد عکس گرفتیم و دیگه رفتیم سمت خونه مامان. همه هم بلااستثنا ماسک داشتند و هیچکس لحظه ای ماسکش رو درنمیاورد. تازه ساعت چهار و نیم ظهر بود، قرار بود تا هشت خونه مامان اینا باشیم،‌ بعدش بریم سمت رستوران گرونی که مامان اینا برای جشن رضوانه رزرو کرده بودند....من وقتی از خونه راه افتادم فکر نمیکردم به خاطر حال نیلا بتونم رستوران رو برم،‌ اما چندباری که به مادرشوهرم زنگ زدم گفت حال نیلا بهتره و لذت ببر و نگران نباش.... اما دیگه حدود ساعت شش بود که حال نیلا یکباره خیلی بد شد و مادرشوهرم میگفت همینطوری میلرزیده و تبش هم خیلی بالا رفته، دیگه مجبور شده بوده به ما زنگ بزنه به قول خودش میگفته میترسیدم اگر زنگ نزنم خدای نکرده اتفاقی بیفته و بچت پیش من امانت بوده و ... دیگه با عجله و ناراحتی با مهمونا خدافظی کردیم و رفتیم سمت خونمون.... تو راه به دکتر نیلا زنگ زدم و التماس کردم تعطیل نکنه تا من برسم. وقتی رسیدم خونه، بچم بیحال و بیجون افتاده بود، تبش خیلی بالا بود،‌ نزدیک چهل درجه، مادرشوهرم بهش بروفن داده بود دوباره اما تبش پایین نیومده بود. با گریه و ناراحتی نیلا رو سریع سوار ماشین کردیم و رفتیم دکتر....این دکتر با دکتر شب قبلی فرق داشت، برعکس دکتر قبلی گفت گوشش و گلوش عفونت نداره و تمام داروهای قبلی رو حدف کرد و فقط گفت واسه احتیاط چرک خشک کنش رو ادامه بده اما ظاهراً که هیچ چرکی نداره... دیگه برگشتیم خونه، ساعت شده بود نه شب، اونموقع خانوادم و مهمونها هنوز رستوران بودند، مادرشوهر و پدرشوهر و خواهرشوهرم اصرار کردند برگردید دوباره برید خونه مامان اینا،و بهتره رضوانه شما رو ببینه، منم قبول نمی‌کردم و میگفتم نه دیگه به رستوران که نمیرسیم و بعد رستوران هم که همه مهمونها میرن،‌ بهتره پیش نیلا باشم و شما هم به اندازه کافی در نبود ما امروز اذیت شدید، اما اونا و سامان کلی اصرار کردند و این شد که دوباره نیلا رو گذاشتیم پیش مامانش اینا و رفتیم سمت خونه مادرم، البته از حق نگذریم خودم هم ته دلم دوست داشتم برگردم و خیلی ناراحت بودم که بعد اینهمه ناراحتی و رنج، درست روز عقد خواهرم باید این اتفاق بیفته و اصلا نفهمم چی شد و چی نشد...اما خب با اینحال اگر نیلا تبش دوباره قطع نمیشد امکان نداشت برگردم، دیگه وقتی دیدم نیلا تبش قطع شده و بقیه هم انقدر اصرار میکنند دوباره لباس مرتب پوشیدم و با عجله رفتیم...دیگه وقتی رسیدیم دم رستوران، همه مهمونها رفته بودند و مامانم اینا هم داشتند برمیگشتند خونه، بابام هم خونه بود و نتونسته بود برای رستوران بره. خلاصه رفتم خونه مامان اینا و رضوانه و امید هم با هم رفتند یه دوری تو شهر بزنند. دیگه یکساعتی هم خونه مامان اینا بودیم و رضوانه و نامزدش هم اومدند و یکم هم پیش اونا بودیم و برگشتیم خونه. حدود ساعت دوازده شب رسیدیم. همینکه رسیدم خونه دیدم با اینکه نیلا داروهاش رو خورده بود، دوباره حالش بد شده، باز دوباره تب کرده بود و خیلی بیحال بود. دوباره تبش خیلی بالا رفته بود. با بروفن هم پایین نمبومد. خیلی ترسیده بودم، نیلا هیچوقت اینجوری طولانی و دراز مدت تب نمیکرد، دیگه درنگ رو جایز ندیدم و همه با هم رفتیم بیمارستان مفید و تا سه و نیم صبح بیمارستان بودیم . خب تا جای ممکن ترجیح میدادم بیمارستان نبرم تو این اوضاع کرونایی اما دیگه واقعا نمیشد دو تا مطب دکتر خصوصی رفته بودم و دخترم بازم تبش پایین نمیومد. خلاصه تو بیمارستان هم ازش آزمایش خون و ادرار و ...گرفتند و جوابش که حاضر شد، بازم مورد مهم و جدی نبود به جز التهاب خفیف خون که خیلی  مورد مهمی نبود....حالا از اینور حال مادر شوهرم هم بد شده بود و نگران اون هم بودم. طفلی خیلی اذیت شده بود اون چند روز.

  فردای اونروز یعنی جمعه29 شهریور تب نیلا قطع شد اما بیرون روی و اسهالش شروع شدو همچنان بیحال بود تا دیگه تقریبا از روزز دوشنبه هفته قبل حالش بهتر شد شکر خدا. خیلی روزهای سختی بود برام.هنوز گاهی به اون بیماری لعنتی شک میکنم اما بیشتر حس میکنم به خاطر یبوست شدید چند روز قبل و به اصطلاح رودل کردن یا آلودگی غدایی بود اما خب نمیشه اصلا با اطمینان گفت فقط دکتر گفته یه جور ویروس بوده. 

اینطوری شد که خواهر کوچیک هم ازدواج کرد. از طرفی ناراحتم بابت مراسم عقد خواهرم که اینطوری با استرس و ناراحتی همراه بود و به قول معروف انگار خوشی به آدم نیومده، (هرچند حتی اکر مریضی نیلا هم پیش نمیومد،‌به خاطر حال بابا قطعا نمیتونستیم اونقدرها خوشحال باشیم)،‌از طرفی هم میگم به جای قسمت منفی، به این فکر کن که اگر مادرشوهرت اینا بدون اطلاع قبلی و بیخبر نمیمودند تهران (وقتی حال بابا بد شد بدون اطلاع به ما راهی شدند که بیان عیادت بابا)، اونوقت اصلاً نمیتونستی بری مراسم و باید به خاطر نیلا میرفتی بیمارستان و به همون محضر هم نمیرسیدی...با خودم گفتم حتماً قسمت بوده که اینطوری بی خبر بیان که روز عقد رضوانه خونه ما باشند و من بتونم لااقل به محضر برسم، وگرنه تو اون وضعیت حتی اگر هم نمیخواست بریم بیمارستان،‌ نیلا رو با اون حال شدیدا بدش کجا میذاشتمش؟

خلاصه که اینم از ماجرای عقد خواهرم و مریضی دخترکم...

خبر جدید دیگه اینکه به لطف خدای مهربون هر طور بود یه پرستار خیلی خوب برای دخترم پیدا کردم...بعد اون مریضی سخت که هزار بار مردم و زنده شدم،‌ عهد کرده بودم به هیچ وجه نبرمش مهدکودک. به چندنفری برای پرستار سپرده بودم که بالاخره از طرف دستیار آرایشگری که پیشش میرم، یه خانمی که اتفاقی رشتی از آب درومد بهم معرفی شد و بالاخره بهش زنگ زدم، از همون برخورد اول خیلی به دلم نشست، بعد بهتر شدن نیلا، یکبار من و سامان و نیلا رفتیم خونه این خانم، خیلی خوب به نظر می‌رسید. دو سه روز بعدش هم این خانم اومد خونه ما و از اونجاییکه همسرش متاسفانه موافق کارکردنش نبود، یک جلسه هم قرار شد با همسرش بیان خونه ما که همسرش هم مطمئن بشه و به لطف خدا همه چی جفت و جور شد و خاله ماریا شد پرستار دختر من....به من میگفتند ازش سفته بگیر و مدارک دیگه و حتما هم دوربین بذار...ولی خب من روم نشد درخواست سفته کنم از ترس اینکه یه وقتی زیر بار نره و دوباره بخواد نیلا رو ببرم مهد...درمورد دوربین هم واقعا شک داشتم بذارم یا نه، به خصوص که به خاطر کادوی سر عقد خواهرم و مشکلات مالی دیگه، من و سامان هر دو کلی پول قرض کرده بودیم و برای دوربین هم دوباره باید پول قرض میکردیم، اما مادرشوهرم با اینکه نسبت به اون خانم  به واسطه رشتی بودنش و اینکه میدونست مال کدوم منطقه استان گیلان  هست خیلی حس خوبی داشت و مطمئن بود، اما بهم گفت دوربین رو هر طوری هست بذار، این شد که دوباره با هزار بدبختی پول جور کردیم و دوربین مدار بسته نصب کردیم تو خونه، البته به خودش هم گفته بودیم و با شرایط خاصی راضی شده بود. خلاصه که از یکشنبه شش مهرماه که من بعد ده روز مرخصی برگشتم سر کار،‌ ماریا جان اومد و نگم براتون که من از محل کار روی گوشیم دقیقه به دقیقه خونه رو چک میکردم و خدایی هیچ مورد منفی ندیدم و خیلی هم راضی بودم...نیلا هم همین دو سه روزه بدجور بهش عادت کرده و وقتی میخواد برگرده خونش، گریه میکنه و ازش میخواد اونو هم با خودش ببره....این اتفاق شاید بهترین اتفاق این چندوقت بوده. همینکه دیگه نمیخواد صبح زود دخترم رو بیدار کنم و لباس بپوشونم (بخصوص تو سرمای زمستون) خدا رو هزار بار شکر میکنم. 

حرفهای گفتنی دیگه هم دارم مثل کرونا گرفتن چندتا از همکارام و خانواده هاشون و.... یه سری چیزای دیگه که ایشالا بعدا تعریف میکنم...

شرمنده که کمتر میام و به وبلاگها سر میزنم، فقط خدا میدونه چقدر مشغله فکری دارم،‌ اما خیلی وقتها به صورت خاموش دوستانم رو دنبال میکنم.

این پست رو سه روزه دارم مینیوسم و هر بار نمیشد کاملش کنم تا بالاخره امروز کامل شد. بازم از شما ممنونم به خاطر دعاهای خیرتون. به خاطر پیامهای پرمهری که به من میدادید. همینکه پدرم هنوز کنار ماست و نفس میکشه ولو اینکه حالش چندان خوب نیست، بازم خدا رو شاکرم...همچنان دعاهای خیرتون رو سمت پدرم و همه مریضان روانه کنید.


نظرات 13 + ارسال نظر
بانوی برفی یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 15:14

عزیزم من همیشه دوستای وبلاگیم رو میخونم فقط واسه کامنت تنبلی میکنم
انشالله که حال نیلا جون و پدرت خوب شده باشه

مرسی بانو جان،‌باعث افتخار منه،
ممنونم از لطفت، حال دخترم خوبه اما بابام...دیگه فقط خدا باید کمک کنه.

مهتاب یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 03:37 https://privacymahtab.blogsky.com

نمیدونم ساعتی که برات کامنت گذاشتم میاد یانه الان 3:30شبه
تا دیدم پست گذاشتی گفتم بخوننگن بعد بخوام نگم که باقسمت اول پست حال بابات و حال نیلا چقدر ناراحت شدم ولی این قسمت پرستار خیلی خوشحالم کرد خداروشکر واقعا
انشاالله نیلا همیشه سرحال پر انرژی ببینیم
عقد خواهرتم مبارک باشه خوشبخت باشن الهی
همچنین باباتم حالش بهترو بهتر بشه الهی

آره عزیزم الان ساعتش رو دیدم،‌چقدر کار خوبی کردی، انقدر خوشحال میشم میبینم دوستانم به فکرم هستند و این موقع شب منو میخونند و کامنت میذارن.
ممنون عزیزم، خدا میدونه این پرستار تو این شرایط چقدر کمک حالم شد، خدا خیرش بده.
ممنون از همه آرزوها و دعاهای خوبت، و مرسی از تبریکت عزیزم، سامیار جانم رو ببوس مهتاب جون

نسترن شنبه 12 مهر 1399 ساعت 13:10 http://second-house.blogfa.com/

الهیییییییییی بگردم چی کشیدییییی
ولی خداروشکر که بابا بهتر بودن و مراسم خواهرتون رو تونستن شرکت کنن
تبریک میگم، خداروشکر خواهر کوچیکه هم سروسامون گرفت ایشالا خوشبخت باشه تا همیشه
طفلی نیلا چی کشییید بچه
برای پرستار هم خیلیییییییییی خوشحال شدم مرضیه جون، اوضاع هرروز داره بدتر میشه و چه خوب که مجبور نیستی تو این روزها نیلا رو ببری بیرون و مهد
خدا همیشه کمک میکنه

خدا نکنه عزیزم
آره از این بابت خیلی شاکر خدا هستم که بابا تونست چندروز بهتر بشه و بتونه بیاد محضر و شاهد مراسم رضوانه باشه.
ممنون از تبریکت و دعای خیرت عزیزم.
آخ اگر بدونی چقدر سخت گذشت. خدا رحم کرد فقط.
آره واقعاً. حضور این پرستار تو زندگی من خیلی به موقع بود و لطف خدای بزرگ. خدا رو هزار بار شکر.
راستی بازم عقد خواهرت رو تبریک میگم نسترن جان،‌خوشبخت بشند و عاقبت به خیر در کنار هم.

مامان یک فرشته شنبه 12 مهر 1399 ساعت 11:26

همیشه به یادتم و برای پدرت دعا میکنم.ان شاالله خواهرت هم خوشبخت بشه.

ممنونم عزیز دلم، لطفتو میرسونه،‌انشالله خدا خانواده و عزیزانت رو برات نگهداره و دلتو با یه فرشته کوچولوی دیگه شاد کنه، آمین

الهام جمعه 11 مهر 1399 ساعت 23:53

سلام. مبارک باشه وصلت خواهرتون و‌ان شالله خوشبخت بشه پدر عزیزتون هم زودتر شفا پیدا کنن و به ارامش برسین بلطف خدا زندگی بدون استرس
چه خوب پرستار گرفتی چون نیلا جونی با این علایم میتونه از مهد کرونا گرفته باشه (تب بالا همراه اسهال استفراغ علایم کرونا در کودکات)
امیدوارم حالش بهتر شده باشه و بلا از همتوووون دوووور

سلام الهام جان
خوبی عزیزم؟ ممنونم از لطفت، انشالله همه جوونها خوشبخت بشند و همه بیمارها شفا بگیرند، هیچکس تو بستر بیماری نباشه، از استرس گفتی، استرس این روزها و همین لحظه داره منو از پا درمیاره. خدا خودش کمکم کنه بتونم حالم رو خوب نگهدارم...
والا نمیدونم الهام جان،‌اما همش میگم اگر خدای نکرده کرونا بوده، قطعا من یا مادرشوهر و پدرشوهرم هم باید میگرفتیم، اونم تو اینهمه روز و از فاصله چندسانتی و بغل کردن و... اما خب نمیشه کلا هم ردش کرد.
آره واقعا. از ته دلم خدا رو شکر میکنم بابت پرستاری که گرفتم، الهی که برام بمونه و نیلای من هم راحت باشه.
ممنونم عزیزم، مواظب خودت و همسر و بچه ها باش

سمانه جمعه 11 مهر 1399 ساعت 19:00 https://weronika.blogsky.com/

سلام عزیزم
الهی شکر ک حال بابا بهتره
وای ک چی کشیدی ۲۷ شهریور، الحمدالله ک به خوشی تموم شد و خدا خیر بده ب مادرشوهرت چقدر انسان شریف و بزرگوارین
خوشحالم ک پرستار پیدا کردی و می فهمم ک چقدر راحت شدی این خیلی خوبه

سلام سمانه جون
چه بهتری...دوباره حالش بد شده، بدتر از قبل. این روزها ناامیدترینم، تو دختر باایمانی هستی، میشه از ته دلت برای بابام و همه مریضا دعا کنی؟ اینطوری نمیتونم ببینم بابامو...
هر چقدر از خوبی و بزرگیشون بگم کم گفتم، خدا برای ما نگهشون داره.
منم خیلی خوشحالم،‌میون اینهمه روزهای سخت و پراسترس، از این بابت خدا رو هزار بار شکر میکنم.

مهتاب جمعه 11 مهر 1399 ساعت 13:15 http://wonderfullife.blogfa.com

مرضیه جان
حتما می‌دونی که من خیلی کم کامنت می‌ذارم بس که تنبلم. اما خدا شاهده که خیلی به یادت بودم و حمد شفا می‌خوندم. خدا رو شکر که خواهرت به سلامتی عقد شد و نیلا کوچولوی ناز بهتره. انشالله پدر عزیزت بهتر بشن. به امید خدا خواهرت سفیدبخت می‌شه. خدا خونواده همسرتو نگه داره. خودت خوبی و دلت پاکه که همچین خونواده‌ای جلوت درومدن.
اایشالله غم نبینی عزیزم.

به به سلام مهتاب جون. چقدر خوشحال شدم دیدم بعد مدتها اینجایی، فکر نمیکردم هنوزم بهم سر بزنی. خدا خیرت بده دختر خوب، ایشالا عزیزانت سلامت باشند که به فکر بابام بودی،‌میشه بازم براش حمد بخونی و دعا کنی؟ خیلی حالش بد شده دوباره مهتاب...
ممنونم از تبریکت، خدا رو شکر میکنم بابام سروسامون گرفتن خواهرم رو دید. خیلی دوست داشت دخترش سروسامون بگیره.
الهی فدات شم، لطفتو میرسونه، من همیشه از خوندن وبلاگ تو و اینهمه کدبانوگری و زرنگی و اهل معاشرت بودن تو لذت میبرم مهتاب.
مرسی ازت، فعلا که روزهام با عم و تشویش میگذره مهتاب جون

بانوی برفی پنج‌شنبه 10 مهر 1399 ساعت 23:46

سلام عزیزم
خدا رو شکر که حال بابا بهتر شده خیلی خوشحال شدم
دختر منم بهمن ماه همینطوری تب کرد با هیچ دارویی پایین نمیومد جالب بود که دکترها همه میگفتن عفونت نداره
و من شکم به کرونای لعنتی بود چون تا بحال همچین مریضی ازش ندیده بودم
بعد یه هفته با کلی نذر و التماس به خدا تبش قطع شد
خدا رو شکر که نیلا بهتر شده
انشالله که خواهرت خوشبخت بشه
من هستم فقط تنبلی میکنم واسه کامنت

سلام عزیزم، چقدر خوب که پیام گذاشتی، مطمئن نبودم هنوزم منو میخونی. خدا میدونه چقدر خوشحال میشم از دیدن کامنت دوستان قدیمی.
راست میگی؟ نیلای من هم بدون دلیل مشخصی تب کرد، تنها مشکلش یبوست شدید چندروز قبلش بود،‌ برای همین قدیمیا میگفتن رودل کرده و همینم میتونه تب بیاره، بعدش هم که تبش قطع شد اسهال...میدونم چی کشیدی، من که از ترسم مثل دیوونه ها میشدم گاهی. مریضی بچه خیلی سخته، چون نمیتونند بطور دقیق دردشونو بگن،‌ بخصوص بچه هایی که درست و حسابی به حرف نیفتادند.
ممنونم از آرزوی خوبت، خدا شر این بیماری و بدبختی رو از سر همه مردم ایران و جهان کم کنه.
بازم بیا بانوی برفی جان

ویرگول پنج‌شنبه 10 مهر 1399 ساعت 22:31 http://Haroz.mihanblog.com

الهی هزار بار شکر که با اینکه دیر اومدی و من دلم هزار راه رفت اما با خبرهای خوشحال کننده اومدی
بمیرم برات که چقدر سختی کشیدی عزیزم، هم خودت و هم جوجه کوچولو
الهی خدا پدر و مادر آقا سامان رو خیر بده، خدا نگهشون داره برات
بابت پرستار و عقد خواهر جان و بهتر شدن بابا و نیلا جان خیلی خوشحال شدم، ایشالا که همیشه شادی باشه و خبرهای خوش

سلام ویرگول جان دوست خوبم
باورت میشه موقعیکه شروع به نوشتن این پست کرده بودم (آخه دو سه روز طول کشید کاملش کنم) حال بابا معمولی بود و حتی باهاش صحبت کردم،‌اما دقیقا همون موقع که پستم تموم شد زنگ زدم مامانم و گفت حال بابا خیلی بده، هزیان میگه و...دوباره حالش بد شده، اینبار بدتر از قبل، آره خیلی سختی کشیدم، یکم داشتم آروم میشدم که حال بابام دوباره خراب شد. خیلی میترسم خیلی....اگر بابام تحمل نکنه چی؟ خدا برای هیچ فرزندی نخواد.
پدر و مادر سامان نقطه قوت و دلگرمی من تو زندگی هستند، فرشته هایی که خدا برای من فرستاد به جبران سختیهایی که تو زندگی کشیدم.
مرسی ازت دوست من. ممنون که انقدر پیگیر بودی، میشه برای ما و پدرم دعای خیر کنی؟ خیلی بهش نیاز دارم.

رویای ۵۸ پنج‌شنبه 10 مهر 1399 ساعت 21:10

شکر خدا که حال بابا بهتره....خوشحالم که پرستار پیدا کردی

سلام رویا جان، فکر کنم تا به حال پیام نذاشتی.
ممنونم ازت،‌اما حال بابا دوباره بد شده...خیلی بد و من دوباره نگران ترینم.

فهیمه پنج‌شنبه 10 مهر 1399 ساعت 19:45

انشالا خواهرت خوشبخت بشه و بهترین لحظه ها رو تجربه کنه
خدا رو شکر که بابات بهتر شده و دل شما هم آروم گرفته

ممنونم از دعای خوبت فهمیه جان، انشالله همه جوونها خوشبخت بشن
فقط چندروز کمی دلمون آروم گرفت فهیمه، حال بابام دوباره بد شده،‌بدتر از قبل...

تمشک پنج‌شنبه 10 مهر 1399 ساعت 13:08 https://mahbubedelam.blogsky.com

خدا رو شکر دخترتون حالش بهتر شده
راستش دی سال قبل پسر من هم با همین علایم دختر شما مریض شد-ی تب ناگهانی بالا که 3 روزی طول کشید و پایین نمیومد و همینطور اسهال شدید جوری که توی خواب و تب یهو از بچه مدفوع خارج میشد و.... منم گذاشتم پای اینکه شاید چیزی خورده و کثیف بوده چون دوست نداشتم بگم شاید کرونا بوده ولی بهم گفتن احتمالا ویروسی بوده-دکترها به منم فقط برای قطع شدن تب دارو دادن و چرک خشک کن که گوشش چرک کرده
خدا رو صد هزار مرتبه شکر حالشون خوب شده
میفهمم چی کشیدی

ممنونم دوست من، سلامت باشی. فکر میکنم اولین یا دومین باره از شما کامنت دارم، خوشحالم که روشن شدید
فکر کن تمشک جان اونموقع که بچه شما مریض شد با همه سختیش حداقل کرونا هنوز به رسمیت نشناخته شده بود تو ایران و آدم ااز یه مطب دکتر رفتن انقدر نمیترسید، الان بچه یه عطسه میکنه دلت هزار راه میره. نمیشه هم الکی برش داشت بردش بیمارستان و درمانگاه از ترس اینکه خدای نکرده اون مریضی لعنتی رو بگیره.
ای جانم، قشنگ میفهمم چه روزهایی گذشته، تب کردن بچه ها خیلی آدم رو مشوش میکنه، تب به خودی خود خطرناکه، و حتما باید قطع بشه. منم حدسم به ویروس رفت،‌اما تو شرایط فعلی نمیشه هیچ احتمالی رو ندیده گرفت.
مرسی از لطفت عزیزم، خدا نگهدار همه بچه ها و فرزند شما باشه.

مامان عسل پنج‌شنبه 10 مهر 1399 ساعت 12:35

سلام عزیزم ، خیلی نگرانت بودم ، خداروشکر هم بابا بهتره و هم دختر کوچولوت ، ازدواج خواهرت هم مبارک

سلام عزیزم
ممنونم که پیگیر احوالاتم بودی...
والا حال بابا دوباره بد شده. خیلی ناراحتم و فکر و خیال داره دیوونم میکنه.
ممنون از لطفت، دعا کن برامون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.