بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

حس خوب آرامش در کنار خانواده همسر

**** مادرشوهرم اینا اومدند و با خودشون کلی خوراکی و وسیله اوردند...خوشحالم از اومدنشون و خیالم از بابت بچم هم خیلی خیلی راحته. چقدر هم مادر شوهرم تو کار خونه و  پخت و پز کمک حالمه، اصلا نمیذاره بهم فشار بیاد.

چند تا بسته بادمجون کبابی برای میرزاقاسمی و بادمجون سرخ شده و دو بسته سبزی سرخ شده واسه غذاهای محلی و سبزی خشک و لوبیای تازه و چندکیلو بادمجون خام و ترشی و یه عالم گوجه ریز محلی و خیار محلی و سیب محلی و هندوانه و طالبی و فلفل سبز و زیتون و پیاز و سیر خام و سیب زمینی و چندکیلو برنج و یه عالمه پیازداغ (شش بسته بزرگ) و خشکبار و چای لاهیجان و... همراه سه تا پیرهن خوشگل برای نیلا که مادر شوهرم خودش دوخته و خیلی خوشگله! یعنی حساب کردم خرج خودشون رو طفلیها با خودشون آوردند. چقدر خوبند اینا آخه. 

دو سه هفته پیش هم یه مبل خوشگل کوچیک بچه گونه برای نیلا همراه با دو تا دامن که برای من دوخته بود و ده کیلو برنج از طریق یکی از اقوامشون که میومد تهران برام فرستاده بود. نیلا که وقتی اونا تو خونمون هستند سر از پا نمیشناسه و 24 ساعته چسبیده به پدرشوهر و مادرشوهرم و کلاً من و باباش رو بیخیال شده نامرد

**** از ماشین خریدن ما خبر نداشتند و یه جوری خیلی غافلگیرانه بهشون خبر دادیم که کلی ذوقزده شدند و سر از پا نمیشناختند! انگار خودشون ماشین خریده باشند. واسه اینکه خبر رو بهشون بدیم، به یه بهونه الکی بردیمشون بیرون و نشستیم تو پراید قدیمیمون، سامان به بهانه ای از ماشین دور شد که بتونه بره اون یکی ماشین رو که چندمتر اونطرفتر پارک کرده بود، بیاره، وقتی سوار اون ماشین بود و مامانش و باباش از دور اونو با ماشین جدید دیدند (هنوز نیومده بود پیش ما)، من با حرص و جوش ساختگی و ظاهرسازی جلوی مامان و باباش گفتم: "آخه چقدر باید بهش بگم ماشین همسایه رو جابجا نکن مسئولیت داره، باز گوش نمیکنه!" مامانش هم باور کرد و  همینطور داشت حرص میخورد تا آخرش باباش پیاده شد ببینه چه خبره، وقتی برگشت با لبخند گنده ای زیر لب به من گفت شوهرت ماشین خریده!!! طفلی فکر میکرد منم خبر ندارم و سامان به من هم نگفته! مامانش متوجه حرف شوهرش که گفت سامان ماشین خریده نشد یعنی نشنید،‌ تا اینکه سامان از دور به من و مامانش اشاره کرد بیاید تو این ماشین،من و مامانش هم پیاده شدیم و رفتیم کنار ماشین جدید، سامان هم گفت بیاید بشینید اینجا بریم تو شهر یه دوری بزنیم اون ماشین کولرش خرابه گرمه! خلاصه نشستیم تو ماشین جدید و مامانش مدام حرص میخورد و میگفت چی میگی سامان، با ماشین مردم کجا بریم! منم شورش رو بیشتر میکردم و با سامان الکی دعوا میکردم که آخه این چه کاریه،  تا آخر سر که دیدم مامانش واقعا داره حرص میخوره و اذیت میشه، بهش حقیقت رو گفتیم. طفلی وقتی فهمید نزدیک بود از شوق اینکه ماشین خریدیم گریش بگیره، منو بغل کرد و هزار بار هزار بار خدا رو شکر کرد و حتی برگشت گفت اون دومیلیونی که ما برای بیمه ماشین قبلی شما پرداخت کردیم کادو و شیرینی این ماشین جدیدتون (دست سامان تنگ بود و مامانش اینا ماشین قبلی ما رو امسال خودشون بیمه کردند و گفته بود فعلا پولش رو نمیگیرم تا دست پسرم باز بشه)...گفتم مامان جان هر چی جای خودش، ما باید به شما شیرینی بدیم نه شما به ما اما اون میگفت نه اون دو تومن کادوی من به شما بابت ماشین و نمیگیرم ازتون! بعد هم به شوهرش گفت بره شیرینی بخره !!!یعنی انقدر ذوق کرد و خوشحال شد طفلکی که خودش میخواست شیرینی بده، باباش هم که دیگه بدتر و سر از پا نمیشناخت و همش میگفت انقدر غصه میخوردم که با اون ماشین قدیمی با بچه کوچیک رفت و آمد میکنید و نمیتونید یه سفر درست و حسابی برید و الان خیالم خیلی راحت شد و امشب چه شب خوبیه برای من....

خلاصه که طفلیها انقدر از خریدن ماشین جدید ما ذوق کردند که مطمئنم خود ما انقدر خوشحال نشدیم! هفته پیش هم سونیا تقریباً با همین روشی که روی مامانش اینا پیاده کردیم متوجه شد ماشین خریدیم و اونم از ذوق اشکش درومد! یعنی خانواده سامان اینا اینطوریند، انقدر از موفقیت و شادی دیگران خوشحال میشن که انگار خودشون به اون موفقیت رسیدند. خانواده من تو اینجور موارد خیلی کمتر از اونا ذوق میکنند و کمتر  احساساتی میشند.

خلاصه که اینطور، دو سه روز پیش متوجه شدم که قیمت ماشین ما نسبت به یکماه قبل که خریدیمش، حداقل دوازده سیزده تومن بالاتر رفته!!! یعنی فقط تو یکماه! تازه موقعیکه من ماه قبل ماشین خریدم، تو اوج گرونی بود و نسبت به ماه قبلش (دوماه قبل) که خواهر خودمم  ماشین صفر خریده بود، قیمت همون ماشین ما هفت تومن بیشتر شده بود... یعنی میخوام بگم همین ماشین ما نسبت به دوماه قبل قیمتش نوزده بیست تومن بیشتر شده و این در حالی بود که ما خودمون تو اوج گرونی گرفتیم.. نمیدونم باید چیکار کرد تو این اوضاع، مردم به ستوه اومدند، همون ماه قبل من همش میگفتم یکم صبر کنم پولم بیشتر شه بعد بگیرم،‌ یه نفر که دلال ماشین بود بهم گفت اگر امروز بخری بهتر از فرداست بسکه قیمتها روز به روزه. گفت همین حالاش هم ماشین نسبت به هفته قبل کلی گرونتر شده و همینطور ادامه داره این روند و بهتره خریدت رو همین امروز انجام بدی و تا فردا حتی صبر نکنی،‌ این شد که من تو هول و ولا افتادم و سریع به هر سختی بود با وام و قرض و... خریدم و واقعاً هم دیدم که تو یکماه دوازده سیزده تومن گرون شد. از طرفی خوشحالم که دیرتر اقدام نکردم و حرف اون طرف رو گوش کردم و از طرفی ناراحتم برای ملتی که کوچکترین خواسته هاشون براشون تبدیل به آرزو شده. خونه دار شدن،‌ماشین دار شدن،‌حتی خوردن خوراکیهایی که دوست دارند...نمیدونم باید چطوری خودمون رو از این مهلکه نجات بدیم نمیدونم. حتی کورسوی امیدی هم به آینده نیست،‌ خدایا آینده بچه هامون چی میشه؟ 

من هزار بار خدا رو بابت نعمتهایی که به من داده شکر میکنم و همش میگم خدا رو شکر تو این اوضاع شغلی و یه سقف بالای سر داریم،‌ اما اینهمه جوونی که باید تا ابد در حسرت کار خوب و خونه دار شدن و ازدواج و... بمونند چی میشن؟ تکلیف بچه های فقیری که باید با حسرت به خوراکیها و اسباب بازیها و لباسها و...نگاه کنند و نتونند هیچوقت بهشون برسند،‌چی میشه؟ بیشتر از همه دلم برای بچه ها خونه، نمیشه به بچه حالی کرد نداریم...مگه فرق اون بچه فقیر با بچه ای که بالای شهر و تو امکانات مطلق به دنیا اومده چیه؟ هر دو بچه اند و باید کودکانه هاشون رو زندگی کنند، بچگی کنند و بازی کنند و به نداشتن و فقر و حسرت فکر نکنند اما مگه میشه؟ هیچوقت اون دو تا بچه یکی میشن؟ خدایا خودت رحم کن از دست ماها که کاری برنمیاد.

هرموقع به این دست مسائل فکر میکنم قلبم انقدر فشرده میشه و بغض گلوم رو میگیره که گاهی با خودم میگم ایکاش نسبت به اینجور فاجعه هایی که تو کشورمون هم کم نیست، کلاً بیخیال بودم.

**** دیروز و پریروز دخترکم برای اولین بار از موقع تولدش به این طرف دچار چنان یبوستی شده بود که موقع دفع، میلرزید و جیغ میزد و رنگ و روش قرمز قرمز شده بود!‌اخرش هم هی بازش میکردم و میدیدم خبری نیست،‌ مامان بابای سامان هم بودند و دیگه دیشب بعد دو روز کار کزدن شکمش بچم دوباره تلاش کرد زور بزنه که بازم نشد و طفلکم کلی جیغ کشید و گریه کرد و اخرش بیحال و با رنگ و روی زرد خوابید تو بغل مامان سامان...موقع شام بودیم که دوباره برای بار چندم خواست تلاش کنه که بازم موفق نشد و به قدری حالش بد شد که من نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، نه من و نه مامان سامان نتونستیم غذا بخوریم و از شدت ناراحتی از سفره کنار رفتیم. سامان هم میگفت پاشیم بریم دکتر! آخرش قرار شد بره داروخونه و شیاف بگیره، اومد و شیاف رو گذاشتم براش و نیمساعت بعد دوباره شروع کرد زور زدن و انقدر به خودش فشار اورد و جیغ کشید که دیدم ببخشید یه چیز بینهایت سفت که تاالان ندیده بودم ازش خارج شد!!!! اصلاً باورم نمیشد همچین چیزی از بدن دخترم خارج شده...الهی بمیرم براش انقدر اذیت شد. نیلا هیچوقت مشکل یبوست نداشت و موندم هنوز چرا یهویی اینطوری شد...نکنه از شیر خشکش بوده که یه خورده بی رویه استفاده کردم؟ یا از شیر لیتری که میجوشونم و تازگیا کنار شیر خشکش بهش میدم؟ یا از عسل و شیره انگور که شیر پاستوریزه قاطی میکنم میدم بهش؟ یا شایدم از قطره آهن جدیدش...اینا چیزای جدیدی هستند که داره میخوره هرچند به نظرم نمیرسه هیچکدوم یبوست آور باشه...خیلی دلم برای بچم سوخت که اونطوری رنگ و روش پریده بود و بی حال خوابیده بود. چقدر عذاب کشید بچه و چقدر من غصه خوردم بابت وضعیتش...خدایا کاری کن این ماجرا ادامه دار نشه، من تحملش رو ندارم.

**** نیلا ماشالله انقدر شیطون و بازیگوش شده که مدام داره یه بلایی سرش میاد و فقط خدا بهش رحم میکنه... یادم رفت درمورد زخم شدن سرش اینجا بنویسم! تقریباً دو هفته پیش بود که رفته بود روی صندلیش ایستاده بود و یهویی خورد زمین و سرش خورد به سنگ آشپزخونه یا شایدم گوشه کابینت آشپزخونه (ندیدم) و خون فواره زد بیرون... تمام پشت و روی لباسش خونی شد و سامان که دستش رو گذاشت پشت سرش،‌ تمام دستش قرمز شد! هردومون وحشت کرده بودیم...من و سامان هردو  در اینجور موارد به شدت کم دل و ترسو هستیم و کنترل و خونسردیمونو از دست میدیم!!!من که فقط خدا و اماما رو صدا میکردم و میزدم تو سرم!! سامان فوری لباس پوشید که ببریمش دکتر،‌ منم با اون حال رفتم که مانتو بپوشم، سامان میگفت همینطوری بغلش کنیم بریم اما من میگفتم  حداقل بذار لباسش که پر از خون شده عوض کنیم بعد، اما سامان تحمل نداشت و حسابی ترسیده بود،‌ من از اون بدتر! این وسط هی باهاش دعوا میکردم که چرا مواظبش نبوده! اخه من داشتم آشپزی میکردم و کلی به سامان سفارش کرده بودم از کنار نیلا تکون نخوره و مراقبش باشه، اما حواسش به گوشیش پرت شده بود و نیلا افتاده بود. خلاصه هردوی ما تو بدترین حال ممکن بودیم و سر نیلا هم همینطوری خون میومد،‌برده بودمش حموم که خون رو کف زمین نریزه که یهویی دیدم بچه دست از گریه برداشت و شروع کرد به "آب بازی" گفتن!!! ازم میخواست شیر آب رو باز کنم که آب بازی کنه و داشت بازیگوشی میکرد! این صحنه رو که دیدم یکم آروم شدم، به سامان گفتم حالش اصلا بد نیست و خیلی هم خوبه،‌ بذار قبل اینکه بریم دکتر به خواهرم زنگ بزنم ببینم چی میگه،‌زنگ زدم مریم و وقتی ماجرا رو گفتم و تاکید کردم حالش خیلی خوبه و حتی الانم میخواد گوشی رو از دستم بگیره،‌گفت پس حتما عمیق نبوده، از زخمش عکس بگیر، ‌اگر باز نباشه و بخیه نخواد، نمیخواد ببری و فقط مواظبش باش و حواست بهش باشه،‌ سر بچه هنوز خونریزی میکرد اما کمتر شده بود،‌بردمش حموم و بدنش رو که پر خون بود شستم، تصمیم گرفتم کمی آب ولرم روی سرش بریزم که خونها کمی شسته بشه و بتونم زخمش رو ببینم،‌ همینکار رو کردم و دیدم ظاهراً زخم باز نیست و بخیه لازم نداره...نیلا هم که حالش خیلی خوب بود و ظاهراً هیچ مشکلی نداشت انگار نه انگار، تند تند شستمش و آوردمش بیرون، موقع خشک کردنش حولش هم خونی شد اما کم کم خونریزی بند اومد و نیلا هم خوش و خرم بازی میکرد، من و سامان تا صبح ساعت گذاشتیم که یکساعت یکساعت چکش کنیم...نصف شب هنوز از سر بچم خونابه میومد اما صبح دیگه قطع شد و ظاهراً‌به خیر گذشت...یعنی فقط خدا بش رحم کرد که کارش به بیمارستان و بخیه نکشید.چقدر هم من  اینجور مواقع هول میکنم،‌سامان هم خیلی بهتر از من نیست و این اصلا خوب نیست. خونسردی خیلی مهمه اینجور وقتها.

**** این خطر از سر بچم رد شد، که همین جمعه هفته قبل دوباره داشتم برای مامان بابای سامان که از رشت اومده بودند و هنوز خونه من نرسیده بودند (از تهران اول رفته بودند خونه سونیا) آشپزی میکردم که دوباره دخترک از دسته مبل کوچیکی که مخصوص خودشه و مامان سامان براش خریده رفته بود بالا و بازی میکرد که یهویی افتاد پایین و صورتش خورده بود به سنگ کف پذیرایی!!! یه لحظه دیدمش که بچه نه تکون میخوره نه پلک میزنه!!! تو سرم میزدم و سامان رو صدا کردم، اونم اومد و کلی ترسیده بود! بچه هیچ واکنشی نداشت!سامان  آروم زد روی گونش و یهویی بچه به خودش اومد!! خیلی خطرناک بود خیلی! میتونست خدای نکرده دست و پا یا بینیش آسیب ببینه. اونجا بود که فهمیدم فقط خود خدا حواسش به بچه من و همه بچه ها هست وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی براشون بیفته بسکه شیطونند.

این در حالیه که ما همه مبلهامون رو به خاطر نیلا جمع کردیم (یعنی برعکسش کردیم که نیلا نتونه بره روش چون همش می‌رفت بالا و میخواست از روش بپره با روی مبل راه بره). الان چندماهه مبل نداریم و روی فرش میشینیم، از میز ناهار خوری به خاطر نیلا که همش میخواد اونم بشینه  و  براش خطرناکه استفاده نمیکنیم! در کابینتها رو چسب زدیم که باز نکنه،‌ اما بازم با همه احتیاطها اینطوری شد و اتفاق پشت اتفاق...یبار با صندلی پلاستیکیش،‌ یبار هم با مبل بچه گونه ای که مامان سامان براش کادو خریده و اول پستم گفتم چندهفته پیش برامون فرستاده بود، یبار هم چندماه پیش با راکرش که عمه سونیاش برای تولدش خریده بود و انقدر بد و وحشیانه ازش استفاده کرد که راکرش برگشت و  اگر نگرفته بودمش لحظه آخر معلوم نبود چه اتفاقی بیفته.

خلاصه که اینم از اوضاع و احوال ما طی این چند وقت اخیر. الهی که خدا حافط همه بچه ها باشه، مواظب بچه بازیگوش من هم باشه...

**** مثلا قرار بود تو این پست از شیطنتها و کارها و حرکتهای جدید دخترکم بنویسم که انقدر نوشتم طولانی شد بهتره بذارم برای پست بعدی.... خوردنی تر از همیشه شده و البته شیطونتر! کلی کلمات جدید میگه و حتی رو اورده به جمله ساختن! خیلی خیلی دوست داشتنی و بامزه شده و بینهایت عاشقشم، حتی بیشتر از چندماه اول زندگیش. کلاً هر چی که جلوتر میرم، عشق مادرانه ام بهش بیشتر میشه.

خب اینبار هم پستم طولانی شد، مامان سامان امروز از خونه من میره خونه دخترش و دوباره شنبه شب برمیرگرده که هفته دیگه هم پیش نیلا بمونه و بعد احتمالاً‌ برمیگردند رشت. وای که چقدر  با حضور اونا خیالم از بابت نیلام راحته و هیچ نگرانی ندارم، خودشون هم که عشقند و کلی از بودنشون تو خونم لذت میبرم و اصلا هم بهم فشار نمیاد بس که کمک حالند.

فقط نگرانی بزرگم اینه که بعد اینکه یک هفته دیگه برگشتند رشت،‌بچم رو چیکار کنم...کجا بذارمش تو این اوضاع بد کرونا.. سامان هم که کم و بیش میره سر کار هرچند هنوز بطور رسمی شروع نشده اما به هر حال کم کم باید هر روز و ساعتهای طولانی بره.خدایا خودت راهی به رومون باز کن. تو که همیشه هوای ما رو داشتی، اینبارم داشته باش. حتی اگر قرار شد باز بذارمش مهد کودک، خودت حواست بهش باشه و مواطب و مراقبش باش تو این شرایط بیماری. آمین

نظرات 11 + ارسال نظر
رهآ چهارشنبه 29 مرداد 1399 ساعت 22:45 http://Ra-ha.blog.ir

آره هزینه تست زیاده. ولی خب دیگه همچین هزینه سنگینی رو نمیدی.
الان حق ویزیت ش چنده؟ آخرین بار که من رفنم 110 تومن بود.

نگران هزینه ش نباش. جور میشه.

والا برای چهل و پنج دقیقه تا یکساعت 130 تومن میگیره و هر دقیقه اضافه تر دو و خورده ای میشه... اما خب دفعه قبل حس کردم به نسبت زمانی که بودم هزینه بیشتری دادم،‌نزدیک 14 تومن بیشتر اما روم نشد چیزی بگم...
دفعه پیش 160 تومن شد مشاورم و اینبار هم 130 تومن و هر دوبار فقط من حرف زدم و راهکار خاصی داده نشده اما به نظر آدم آگاه و کاربلدی میرسه، امیدوارم ارزش این هزینه کرد رو داشته باشه

..... یکشنبه 26 مرداد 1399 ساعت 18:14

سارا.وحشی همون اشکانه

در واقع سارا وحشی اسم واقعیش اشکانه

فقط میخواد شخصیت.اشکان رو جداب کنه خخ

گول حرفشانخور یاحق

والا ما که سر درنیاوردیم از کامنتهای سارا وحشی و کامنت شما ...
برای من زیاد فرق نمیکنه کی هست حقیقتاً زن یا مرد، من به این دست کامنتها زیاد اهمیتی نمیدم دوست من

فرناز یکشنبه 26 مرداد 1399 ساعت 09:02 http://ghatareelm.blogsky.com

خدا همیشه مواظب بچه ها هست. خدا پدر و مادر خودت و همسرت رو براتون حفظ کنه

آره اگه غیر این بود الان بیشتر ماها هزار و یک مشکل داشتیم خدای ناکرده.
ممنونم عزیزم همچنین

رها پنج‌شنبه 23 مرداد 1399 ساعت 12:51 http://golbargesepid.parsiblog.com

آخی چه خوبه که خونواده همسرت اینقدر مهربونن کاش میومدن نزدیکتر
حداقل خیالت از دخترت تا وختی بزرگتر بشه حسابی راحت میشد
یه جوری زیر پوستی سعی کن مخشونو بزنی بیان تهران

آره خیلی خوب و دلسوز و مهربونند‌،‌گاهی باورم نمیشه اینهمه محبت و مهربانی
وای که اگه میومدند چقدر خوب میشد،‌نه فقط به خاطر دخترم،‌کلاً‌بودنشون و دلخوشی اینکه آخر هفته ها بریم پیششون،‌کلی برام دلگرمی بود....
چطوری رهاجان؟قیمت خونه ها تو تهران سر به فلک کشیده،‌اگه اونا خونشون رو توی رشت بفروشند و کلی هم روش بذارن،‌بازم نمیشه حتی یه جای متوسط یا جنوب تهران خونه بگیرند،‌مگر خونه های زیر 50 متر که به درد نمیخوره برای شرایط اونا. رهن و اجاره هم که نمیتونند توی این سن بکنند، دیگه چاره ای نیست رها جان

رهآ چهارشنبه 22 مرداد 1399 ساعت 22:55 http://Ra-ha.blog.ir

عزیزم چه خوب.
ان شالله که میری و نتیجه مثبت میگیری.
فقط از الان بهت میگم که توقع نداشته باش که با دو سه تا جلسه رفتن معجزه بشه، راه طولانی درپیش داری و همت میخواد.
میدونم هزینه ش زیاده، ولی می ارزه ؛)

دیروز رفتم رهاجان
بد نبود نسبتاً راضی بودم،‌اما فقط من حرف زدم و بس و نزدیک 400 هزار تومن شد با تستها،‌خب با شرایط من خیلی زیاده و اینقدر قرض و قسط دارم که نمیدونم میتونم ادامه بدم با این شرایط یا نه...
دیروز هم مجبور شدم قرض کنم، فعلاً‌که برای جلسه بعد هم وقت گرفتم، تا ببینم بعدا خدا چی میخواد

مریم دوشنبه 20 مرداد 1399 ساعت 07:50

مرضیه جان خیلی خوشحالم که خانواده شوهرت اومدن پیشت .خدا حفظشون کنه واقعا چنین آدمهایی کم پیدا بشن .
خیلی مراقب نیلا جان باش حسابی شیطون شده ماشالله .
واقعا این کرونا زندگی همه را مستاصل کرده و همه مجبورن با این شرایط کنار بیان
امیدوارم حال پدرت خوب باشه

سلام مریم جان
خدا میدونه چقدر حضورشون برام موثر و خوبه...خیلی دوستشون دارم
آره اونکه حسابی آتیش پاره شده، حتما درمورد کارهای جدیدش و بازیگوشیاش تو پست بعدی میگم
خدا کنه اوضاع خیلی زود تغییر کنه، خیلی سخت شده شرایط خیلی
ممنونم دوست خوبم

مهتاب یکشنبه 19 مرداد 1399 ساعت 17:14 https://privacymahtab.blogsky.com

دستشون دردنکنه خدا خیرشون بده چقدر مهربونن
الهی عزیزم چه سوپرایزی شدن
من وقتی به اینده بخوام فکر کنم باورت نمیشه چشمامو میبندم حواسمو پرت میکنم چون میدونم افسرده میشم فقط میسپارم بخدا چاره دیگه ندارم
وااای اصلا قلبمو خراشیدن داشتی از خون سرش میگفتی خدا نگهدارش باشه همیشه دقیقابچه هامون همسنن میفهمم تک تک کاراشو
اگه میبینی مبل خطرناکه بردار فعلا
میوه زیاد بده بخوره یا لواشک خونگی اگه خودت درست کردی آب زیاد ام عالیه تو تشت آب گرمم بشینه توبه اینجور مواقع بهش بده یاد نی نی بودنش افتادم که میگفتی نمیتونه پی پی کنه اخ اخ چه روزایی

واقعا خوبند و من به تمام معنا کنارشون حالم خوبه
آینده برای من هم همیشه پر از ترس و ابهامه، منم مثل تو بیشتر اوقات سعی میکنم بهش فکر نکنم اما در عین حال خیلی برای آینده برنامه ریزی میکنم بخصوص مالی که هم خوبه هم بد
نمیدونی چقدر هول کردم مهتاب ...اولین بارم بود و انشالله آخرین بار باشه،‌واقعا ترسیده بودم و میزدم تو سرم
مبلهای خونه رو که کلا جمع کردیم فقط مبل خودش بود که اونم برداشتیم تا بزرگتر شه بلکه درست ازش استفاده کنه
میوه زیاد دوست نداره مهتاب،‌شاید هندوانه یا سیب به مقدار کم. آما آب زیاد میخوره
وای یادته؟ اون روز داشتم به شوهرم میگفتم ما هر چی میکشین از باسن این بچست (البته کلمه بدش رو گفتم به جای باسن)

رهآ یکشنبه 19 مرداد 1399 ساعت 16:56 http://Ra-ha.blog.ir

ماشالله چقدر مهربون و بامحبت و خوبن خانواده سامان. الهی سلامت باشن.
کاش تهران زندگی میکردن و اون وقت چقدر برات خوب میشد ؛)

الهی نیلاجانت سلامت باشه.

خیلی رها،‌واقعا دوستشون دارم، به اندازه خانواده خودم انگار بچه خودشونم
وای که چقدر خوب میشد
راستی رها جان از دکتر شریعت پناهی وقت گگرفتم حالا یا شنبه این هفته یا هفته بعد...دعا کن برام خوب باشه... این مدت همیشه دنبال فرصت بودم برم پیشش بعد معرفی تو و آخرش وقت گرفتم . دعا کن کمکم کنه و اوضاعم بهتر بشه
ممنونم گلم

آیدا سبزاندیش جمعه 17 مرداد 1399 ساعت 09:22 http://sabzandish3000.blogfa.com

خدا چه رحمی کرده به نیلا واقعا خدا خودش مراقب همه بچه ها باشه اما یه چیزی که هست اینه بچه ها از بزرگترها قوی تر هستند تا میان بزرگ بشن به هر حال کلی زمین میخورن اتفاق براشون پیش میاد و تا حدی طبیعیه اما بهتره بیشتر مراقبش باشینامیدوارم همیشه شاد باشی عزیزم

اگر خدا حواسش به بچه ها نباشه خدا میدونه چه بلایی سرشون میاد...نیلای من هم ماشالله شیطونه و همش باید حواسم بهش باشه.
منم همیشه مواظبشم اما واقعا نمیشه 24 ساعته کنار بچه بود، گاهی آدم مجبوره به کارهاش برسه...
ممنونم آیدا جان.

خانوم جان چهارشنبه 15 مرداد 1399 ساعت 23:18 http://mylifedays.blogfa.com

خداروشکر واقعا خانواده همسرت عالی ان ، اکثر گیلانی ها خیلی خونگرم و مهربان هستند و خیلی خوبه که هواتو دارن دستشون درد نکنه واقعا . امان از شیطنت بچه ها

آره عاشقشونم و کنارشون آرومم،‌کاش تهران زندگی میکردند. همیشه از این بابت حسرت میخورم.
خودت یه پسر شیطون داری و میدونی چه خبره،‌والا من فکر میکردم دخترها کمتر شیطونند اما دختر من که ماشالله خیلی بازیگوشه و همش باید حواسم بهش باشه
کامنت خصوصیت رو خوندم عزیزم امیدوارم اوضاع بهتر بشه، من دلم روشنه که اتفاقات خوبی در راهه برات عزیزم

الهام چهارشنبه 15 مرداد 1399 ساعت 18:51

خدا حفظشون کنه این مادرو پدرشوهر مهربون رو
وای از دست شیطنتای بچه ها خدا محافظشون باشه و حتما ایت الکرسی اول صبح و‌اخر شب بخون حتماااا
برای یبوست چون تابستونه و‌غدا اینا میخورن باید هر جور شده به هر نحوی اب و شربت اینا زیاد بدی که یبوست نشه. شربت انجیر هم خیلی خوبه و بی خطره از داروخونه بخر

الهی آمین. خدا بهشون خیر بده که باری از روی دوشم برمیدارند
آره باید حتما بخونم،‌قبلترها همیشه میخوندم اما الان دو سه سالیه که کمتر به این ذکرها توجه میکنم. بچه های الان حسابی بازیگوش شدند
والا آب زیاد میخوره الهام جان اما فعلا که هنوز کم و بیش باهاش هست فقط کمی بهتر شده....
قراره امروز ببرمش دکتر، اگر نشد ببرم و بهتر هم نشد حتما شربت رو میگیرم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.