بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

شرح حال این چندوقت...

چند وقتیه که حال و حوصله نوشتن ندارم، حتی سر کارم وقت آزاد هم دارم اما باز حوصلم نمیگیره. آخه تقریباً من همه پستهام رو از سر کار مینویسم و تو خونه نت و وای فای ندارم...اینکه نمیتونم برای دوستانم هم کامنت بذارم بخشیش به همین موضوع برمیگرده که تو خونه نت ندارم و فقط پست دوستانم رو با گوشی میخونم و کامنت گذاشتن با گوشی هم که خیلی برام سخته...هرچند این روزها وبلاگ نویسی بینهایت از رونق افتاده و همین هم یکی از علتهای بی انگیزه شدن من نسبت به نوشتن هست، یوقتها هم فکر میکنم مطالب جالب و مفیدی نمینویسم که چیزی به دانسته های کسی اضافه کنه و شاید نوشته هام جذابیت خاصی نداشته باشند و همینا دلسردم میکنند...هر وبلاگی هم که میرم میبینم یا تعطیل کرده یا خیلی دیر به دیر مینویسه...خلاصه انگیزه زیادی برای آدم نمیمونه، اما خب همچنان به وبلاگ نویسی پایبندم.


بگذریم، این پستم رو هم باید خیلی با عجله بنویسم چون وقتم کمه و باید سریع برم خونه مامانم نیلا رو بردارم آخه مهد کودک نیلا امروز تعطیل بود و مجبور شدم بذارمش خونه مامانم البته با کلی استرس چون خواهرم هم مریضه و وضعیت بابام هم که معلومه، دیگه مجبور بودم،‌وگرنه اگه چاره داشتم خودم خونه پیش نیلا میموندم و نمیبردمش خونه مادرم اما خب امروز امتحان ضمن خدمت داشتم و باید حتما میومدم سر کار! که البته وقتی اومدم فهمیدم کنسل شده و حسابی عصبانی شدم! اما خب دیگه کاری بود که شده بود. به هر حال باید تند تند بنویسم که به موقع از اداره برم و به خونه مامانم برسم، امیدوارم اشتباه تایپی یا نگارشی نداشته باشم. 


*** این مدت که گذشت چندین مناسبت پشت سر هم داشتیم و سعی کردیم همش رو به نحوی گرامی بداریم! روز ولنتاین و بعدش روز زن و مادر و دوم اسفند هم که تولد همسرم بود. خب من اعتقاد زیادی به جشن گرفتن و کادودادن در روز ولنتاین ندارم اما خب چیزی در ضمیر ناخوداگاهم و بخصوص با دیدن پستهای اینستاگرام درمورد ولنتاین انگار قلقلکم میده که بیتفاوت از این روز رد نشیم، و صدالبته خودم کادویی نمیگیرم برای سامان اما دوست دارم اون یه حرکتی بزنه! امسال هم با اینکه روز قبل از ولنتاین و روز مادر بحثمون شده بود و صبح روز ولنتاین رو با دلخوری شدید و قهر و دعوا شروع کردیم، سامان یهویی با عصبانیت از خونه رفت بیرون که من فکر کردم رفته عصبانیش رو بیرون از خونه خالی کنه که دیدم نیمساعت بعد برگشت همراه با دو تا کادو تو دستش، یکیش مربوط به کادوی ولنتاین بود و یه نیم ست بدل که البته تو این سالها چندباری از این بدلیجات ازش کادو گرفتم ( و ترجیح میدم دیگه نگیرم بسکه زیاد شدند!) و کادوی دیگش هم یه پاکت پول بود به مناسبت روز زن.... گرفتن این کادوها خیلی برام ارزشمند بود، نه از بابت ارزش مادی کادوها،‌بیشتر از این جهت که سامان مثل همیشه در بدترین شرایط قهر و دعوا از خودگذشتگی نشون داد و با وجودیکه غرور و اقتدار خاصی در محیط کار و بقیه جاها داره،‌ اما این غرورش رو همیشه برای من زیر پا میذاره،‌به قول خودش به خاطر عشق به من و اینکه زندگی تلخ نگذره...خلاصه که بعد گرفتن کادوها همچنان کمی برای آشتی کردن ناز میکردم (آیکون بچه پررو!) اما خب در نهایت آشتی شدیم و باقی روز به احساسات ناب و زیبای دونفره!!! گذشت...جالبه که الان حتی یادم نمیاد سر چی بحثمون شده بود!

***دوم اسفند هم که میشد تولد سامان! خب خیلی دوست داشتم براش یه شب خوب و رویایی بسازم، اولش تصمیم داشتم ببرمش یه رستوران خیلی شیک و گرون با کنسرت زنده تو شمال تهران،‌اما خب شرایط کاری هیچکدوممون اجازه نمیداد ضمن اینکه هر طور حساب کردم دیدم رفتن با نیلا باعث میشه اذیت شیم و نتونیم با خیال راحت شام بخوریم و کنسرت زنده ببینیم،‌کسی رو هم نداشتیم که نیلا رو بذاریم پیشش، این شد که تصمیم گرفتم کیک بگیرم و شب پنجشنبه اول اسفند که میشد شب تولدش، غذا از بیرون سفارش بدیم و به عنوان کادوی تولد هم بهش یه سوئیشرت که خیلی وقت بود لازم داشت و چند روز قبلش با همکارم رفته بودم و از جمهوری خریده بودم بهش کادو بدم و یه مقدار هم پول. اما از اونجاییکه هوای تهران روز پنجشبنه اول اسفند بارونی شد،‌ترسیدم نیلا رو برای خریدن کیک با خودم ببرم بیرون که یوقت خدای نکرده سرما نخوره و با خودم فکر کردم وقتی سامان غروب اومد خونه، نیلا رو میذارم پیشش و به بهانه ای از خونه میرم بیرون و براش کیک میخرم، اما وقتی از سر کار رسید از حرفهای من متوجه شد میخوام برم کیک بگیرم و به هیچ عنوان اجازه نداداینکارو کنم و گفت من که دیگه بچه نیستم و همون غذا کافیه،‌اینه که خودش رفت بیرون و با چند مدل فست فودکه قرار بود هزینش رو به عنوان شام تولش من پرداخت کنم، برگشت خونه...سوئیشرتش رو هم که سه چهار روز جلوتر بهش داده بودم (بهش نیاز داشت و بهتر بود تا روز تولدش صبر نکنم). خیلی هم خوشش اومد و غیر از اینا مبلغی پول هم تو پاکت گذاشتم و بهش دادم...اونشب تولدش هم آهنگ شاد گذاشتیم و سه تایی رقصیدیم! نیلا هم با ما میرقصید! الهی فداش شم که دستاشو تکون میده و میچرخه و سعی میکنه ادای ما رو دربیاره...گوشی رو هم یه جا فیکس کردیم و از رقص سه نفرمون کلی فیلم گرفتیم، چند تا هم عکس سلفی گرفتیم...وقتی هم که رفت بیرون شام تولدش رو بخره و بیاره خونه ،‌یه پست قشنگ تبریک تولد براش گذاشتم اینستاگرام و دوست و آشنا کلی کامنت تبریک گذاشتند و در نهایت شب تولدش به خوبی و خوشی گذشت، به قول خودش که میگفت شبم رو ساختی و بهترین تولدم بود و ...البته همون شب به اشتباه کادویی رو که به عنوان کادوی روز مرد براش خریده بودم و یه بلوز اسپرت و قشنگ بود همراه پاکت پول بهش دادم! میگم به اشتباه چون یادم رفته بود که این کادو رو برای روز مرد خریدم و حواسم نبود که سوئیشرتش رو چندروز قبلش به عنوان کادوی تولد بهش دادم...خلاصه که کادوی روز مرد رو هم به اشتباه همون روز بهش دادم و وقتی متوجه اشتباهم شدم بهش گفتم این بلوز برای کادوی روز مرده و حواسم نبود و به اشتباه امروز بهت دادم و دیگه به عنوان کادوی روز مرد قبول کن! کلی هم خورد تو ذوقم چون دوست داشتم همون هجده اسفند که روز مرده بهش بدم اما خب کاری بود که شده بود و دیگه نمیشد کاریش کرد،‌حالا روز مرد اگر تونستم یه کادوی کوچیک دیگه هم براش میخرم همراه شیرینی...

***شنبه سه اسفند هم همکارانش بطور سورپرایزی سر کارش براش تولد گرفتند،‌ قبلاً هم گفتم، سامان بینهایت بین همکارانش محبوبه در حدیکه به معنای  واقعی میپرستنش و خیلی دوستش دارند بسکه به قول خودشون با معرفتو دلسوزه و به همشون محبت میکنه، حتی همکارانی که معمولا تو اینجور جمعهای تولد نمیان به خاطر سامان همراه بقیه همکارانش بطور غافلگیرانه اومده بودند اتاق سامان محل کار و میگفتن تو برای ما با همه فرق داری... دیگه شنبه شب که سامان اومد خونه انقدر ذوق و شوق داشت از اینهمه توجهی که نسبت بهش نشون داده بودند که سر از پا نمیشناخت و میگفت اگر میلیونها تومن هم پول داشته باشه انقدر براش اهمیت نداره نسبت به این مدل حرکتهایی که دوستان و همکارانش براش انجام میدند... عکسها رو هم نشونم داد و همینطور متنها و پیامهای تولدی که براش فرستاده بودند و حسابی خوشحال بود و براش مهم بود من تک تک پیامهاش رو بخونم... منم کلی قربون صدقش رفتم و بهش گفتم خیلی خوشحالم و افتخار میکنم از اینکه اینهمه مورد توجه دوستان و همکارانش هست و انقدر محبوبه... سامانم با ذوق و شوق از جشنی که براش گرفته بودند صحبت میکرد و و بعد تموم شدن حرفهاش گفت میخواد برای من هم شب عید که میشه شب تولدم، یه تولد عالی و چشمگیر بگیره و سنگ تموم بذاره که برای بار دهم تاکید کردم نمیخواد هدیه گرون رو بگیره یا به خاطر جشن تولد من فامیل رو خبردار کنه که سورپرایزم کنند (دلایل خودم رو دارم که اگه بخوام بگم نمیتونم پست امروزم رو به موقع تموم کنم...) یه جشن کوچیک دو نفره کافیه و لازم هم نیست تو این وضعیت حقوقهای معوق کادوی گرون برام بگیره!

***از دیگر اخبار این مدت که نبودم هم حضور دو هفته ای مادرشوهر و پدرشوهرم در منزل ما بود...مامان بابای سامان از نوزده اسفند اومدند خونه من و دقیقا یک روز قبل از تولد سامان یعنی پنجشنبه اول اسفند رفتند رشت...البته علت طولانی شدن موندنشون هم برمیگشت به خراب بودن جاده تهران رشت و هوای برفی و... یعنی جاده ها بسته بود اما خب به نفع من هم شد و قشنگ دو هفته از مهد کودک بردن نیلا و غذا گذاشتن براش و صبح خیلی زود بیدارشدن راحت بودیم...نیلا هم که حسابی به مادرشوهر و پدرشوهرم عادت کرده بود و دیگه طوری شده بود که بجای من به مامان سامان میگفت "ماما"...یا مثلا وقتی من و مامان سامان کنار هم نشسته بودیم،‌میرفت بغل اون مینشست یا اونو بوس میکرد و صورتش رو به صورت اون میمالید (کاری که برای ابراز محبت انجام میده!) یوقتها پیش میومد که حتی کمی ته دلم ناراحت میشدم که انقدر راحت اون رو به من ترجیح میده یا مثلاً مثل سابق به من ابراز محبت نمیکنه! میدونم خنده داره اما یه وقتها این احساس بهم دست میداد که منو اندازه اون دوست نداره....

بگذریم...خیلی بهشون اصرار کردم حالا که اینهمه موندند برای تولد سامان هم باشند و بعد برند،‌اما مادرشوهرم میگفت دیگه اصلاً نمیتونند حتی یکروز هم اضافه تر بمونند و باباش باید بره سر کار.... البته اینم بگم که مامان باباش چندروز قبلش به مناسبت تولد سامان برامون شام خریده بودند و کادوی سامان رو زودتر بهش داده بودند اما خب برای شب تولدش نموندند..

****این مدت هم که مامانش اینا بودند من از فرصت استفاده کردم و هر روز بعد از سر کارم میرفتم و به یه سری کارهای عقب افتاده میرسیدم، مثل آرایشگاه رفتن،‌یا خریدن گلیم فرش برای راهروی باریک خونه جدیدمون،‌دو سه دست لباس برای نیلا، مانتو و شلوار رسمی برای سر کارم،‌ یه سری خرید خنزل پنزل برای خونه، خرید خوراکیجات و خشکبار یا حتی راه رفتن داخل پارک و لذت بردن از هوای خوب.... کارهایی که مدتها بود دلم میخواست انجام بدم اما به خاطر بردن نیلا به مهد کودک نمیتونستم... مهمترین و بزرگترین کارم هم این بود که از بودنشون استفاده کردم و میز ناهارخوری چهارنفره سفارش دادم که باید همین یکی دو روز آینده برسه دستم! دیگه آتیش زدم به مالم حسابی! 

تو محل کارم هم که این مدت چندتا امتحان ضمن خدمت داشتیم که خدا رو شکر با موفقیت گذروندم...بماند که یه سری تنش هایی هم با رئیس بالادستم داشتم که حسابی اعصابم به هم ریخت و چندروزی دمغ بودم..

***خیلی دوست دارم از رفتارهای جدید نیلا هم بنویسم اما فکر نکنم نوشتن همه کارهای جدیدش تو این فرصت کم میسر بشه،‌ چندخطی راجبش مینویسم و بقیش رو میذارم برای وقتی که فرصت بیشتری دارم. این مدت تقریباً یکماهی که نبودم نیلا به یکباره حسابی تغییر کرده! انقدر با مزه شده که اصلاا نمیدونم حرکتهاش رو چطوری توصیف کنم که همون حسی رو که من میگیرم بتونم منتقل کنم...بچم تقریباً به حرف افتاده خدا رو شکر! سعی میکنه خیلی از کلمات رو بعد من بیان کنه!‌دیروز برای اولین بار کلمه "بازی" رو به زبون آورد! چند روزی هم هست که پشت سر هم میگه "آبجی"،‌فکر میکنم از عسل خواهرزادم یاد گرفته که نیلا رو آبجی صدا میزنه.... وقتی آب میخواد قشنگ کلمه آب رو چندبار پشت سر هم میگه و خیلی خوب لیوان رو دستش میگیره و آب میخوره! برای غذا میگه مه مه،  بابا  و ماما رو هم که خیلی وقته میگه،  چندروز پیش بود بلند صداش کردم نیلا! و اون جواب داد "بله" به همین واضحی! حتی سامان هم متوجه شد! یا مثلا خیلی غلیظ تکرار میکنه "آرره"! تازگیها هم میگه "یک  دو" و بخصوص دو رو خیلی روون و واضه میگه! کلمه "خاله" رو هم میگه "خوال" و خیلی از حرفها رو هم تلفظ میکنه! موقع تلفن حرف زدن که رسما نیمساعت در حال حرف زدنه و کله من رو میخوره! مثل خودم پرحرفه بچم و همش در حال صدادرآوردن و به زبون خودش حرف زدنه. با اینکه براش گوشی اسباب بازی خریدم اما متوجه میشه واقعی نیست و باز میاد سمت گوشی ما و قشنگ یاد گرفته که گوشی رو روشن کنه! اوج شیرین کاریش وقتی هست که سعی میکنه تاب تاب عباسی رو تلفظ کنه! یا موقع اذان که میشه آهنگ صلوات فرستادن رو دربیاره! هر کاری هم که ازش میخوام انجام بده،‌متوجه میشه و سریع انجام میده! مثلاً‌م یگم بالش بیار بالشش رو میاره! یا میگم لالا کن دراز میکشه و سرش رو میذاره روی بالش! وقتی میخوام چیزی بهش بدم و هوله که بگیرتش، بهش میگم "بشین تا بهت بدم" و بچم سریع میشینه! موقع خواب اگر یه عالمه هم قبلش شیطنت و بازیگوشی کرده باشه همینکه لامپها رو خاموش میکنم بالشش رو برمیداره و میخوابه! یه وقتها که دارم تلویزیون میبینم کنترل رو میده دستم و اشاره میکنه که کانال رو عوض کنم بزنم شبکه پویا یا آگهی بازرگانی...همش سعی میکنه به زبون خودش با من صحبت کنه و منظورش رو برسونه و منم همش به نشانه تایید میگم "آره متوجه منظورت هستم!" "یا بله تو درست میگی و حرفت کاملاً منظقیه" و کلی هم از این جواب دادنهای خودم خندم میگیره،‌ولی خدا رو شکر خیلی وقتها هم منظور خودش رو به خوبی به من منتقل میکنه.

با هر آهنگ تلویزیون شروع میکنه به رقصیدن! یا مثلا وقتی سوار آسانسور میشیم و آهنگ آسانسور به صدا درمیاد دستاشو به نشانه رقص تکون میده...

همچنان موقع ابراز احساس و محبتش چندثانیه به صورتم خیره میشه و بعد صورتش رو میماله به صورتم که فکر میکنم برای اون حکم بوس کردن رو داره! وقتایی هم که ناخوداگاه جلوش گریم میگیره انگشتاشو میکنه تو چشمم!!! که یعنی گریه نکن! صبحها هم که خواب هستم و چشمام بستست با فروکردن انگشتاش تو چشمم منو بیدار میکنه،‌البته فکر کنم اینو قبلا هم نوشتم...نصف شبها گاهی از خواب بیدار میشه و تو تاریکی میاد و خودش رو به من میچسبونه که کلی از این حرکتش لذت میبرم و دلم غنج میره.

این روزها هم که دوباره داره دندون درمیاره و یه روزایی بخصوص صبحها بیحاله و نق میزنه، دندون ششم و هفتمش زده بیرون و به دنبالش گاهی اسهال میکنه و گاهی بدنش داغ میشه...امیدوارم زودتر این دوتا دندونش هم دربیاد و راحت بشه بچم.

خیلی کارهای دیگه هم میکنه اما متاسفانه حسابی دیرم شده و باید برم خونه مامانم دنبال نیلا و نمیتونم ادامه بدم،‌اما ذره ذره که یادم اومد اضافه میکنم...برام خیلی مهمه از رفتارهای جدیدش بنویسم که همیشه یادم بمونه و برای خودش هم یادگار باشه،‌بخصوص که فکر نمیکنم بچه دیگه ای غیر نیلا داشته باشم و دلم میخواد از ذره ذره کارها و حرفهاش بنویسم که برای همیشه ثبت و ضبط بشه. این مدت هم کلی سهل انگاری کردم و خیلی از حرکتهاش رو یادم رفته بخصوص که بعضی از اونها رو شاید فقط یکبار انجام بده یا بعضی کلمات رو فقط یکبار تلفظ کنه و دیگه نگه و دلم نمیخواد سرسری ازش بگذرم،‌دوست دارم بنویسمشون اما خب این بی انگیزگی برای نوشتن دست از سرم برنمیداره!

*** این ویروس کرونا خیلی باعث استرسم شده، مادرا حرف منو خوب میفهمند،‌نگرانیم فقط بابت دخترم نیست،‌از بابت خودم و سامان و بخصوص بابام و خواهرام و خواهرزاده هام و پدرمادرهامون هم خیلی نگرانم....دیروز خواهر کوچیکم تب و تهوع داشت و وقتی فهمیدم تا مرز سکته رفتم! هنوزم نگرانش هستم و فقط از خدا میخوام چیز مهمی نباشه! دیروز که متوجه حال بد خواهرم شدم، حتی نشستم به حال و روز خودمون تو این کشور زار زار گریه کردم که چرا یه روز خوش نداریم و همش استرس و ترس و دلهره...اما به خاطر نیلا سعی کردم به خودم مسلط باشم،  سامان که اومد خونه متوجه شد حال و روزم خوب نیست و سعی کرد بهم دلداری بده اما تو این اوضاع خیلی سخته که آدم افکار منفی به دلش راه نده و بدون فکر و خیال بگذرونه، خدا بهمون رحم کنه. امیدوارم این بحران هم بگذره...دیگه رسماً طوری شده که فقط میگیم بگذره و کار دیگه ای از دستمون ساخته نیست...

خیلی پراکنده و تند تند نوشتم،‌دستم درد گرفت بس که تند تند تایپ کردم... تصمیم دارم فردا و پسفردا هم بمونم خونه و نیام سر کار،‌مهد کودک نیلا بازه و فقط امروز تعطیل بود،‌اما خودم حسابی نگرانم و ترجیح میدم حالا که مرخصی دارم،‌ ازش استفاده کنم و پیش نیلا تا آخر هفته تو خونه بمونم...

بلند شم برم که حسابی دیرم شده.

خیلی مراقب خودتون باشید دوستان،‌برای ما هم دعا کنید،‌بخصوص پدرم و بیماران دیگه...

نظرات 7 + ارسال نظر
خانوم جان چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت 09:18

سلام مرضیه جان ، خدا نیلا جان رو حفظ کنه برات ، انشالله که اتفاقی پیش نمیاد و جان سالم به در میبریم از این سال پر مصیبت و رنج . خدا خودش بهمون رحم کنه امیدوارم همه تون در سلامت کامل باشید که بزرگترین نعمت هست

مرسی سمیه جان ممنونم خدا مهراد رو برات نگهداره.
الهی آمین. هممون نگرانیم،‌فقط خدا خودش به همه کمک کنه.
برای تو و خونوادت آرزوی سلامت دارم عزیزم

نسترن سه‌شنبه 6 اسفند 1398 ساعت 10:19 http://second-house.blogfa.com/

جااانم به نیلا گلی ماشالله بزرگ شده
تولد همسر عزیزت هم مبارک
همچنین خریدهات
اره حسابی مراقب خودت و نیلا و پدر باشید
ایشالا بخیر میگذره

مرسی نسترن جان،‌آره عزیزم عید که بیاد میشه 16 ماهش. عین برق و باد گذشت.
ممنونم از تبریکت عزیزم شما هم خیلی خیلی مواظب خودتون باشید

فرناز سه‌شنبه 6 اسفند 1398 ساعت 07:50 http://ghatareelm.blogsky.com

تولد همسرت مبارک امیدوارم همیشه سلامت باشه و سایه اش رو سر تو و نیلا باشه.
در مورد اینکه نیلا به مادربزرگهاش بیشتر توجه میکنه اصلا ناراحت نباش چندسال دیگه تو براش مهمترین آدم دنیا میشی.
این بدبختیها هم تمومی ندارن نمیدونم ما کی باید روی خوشی و آرامش رو ببینیم هرروز یه گند بزرگ از کارهاشون درمیاد بالاخره.

ممنون فرناز جان از لطفت،
امیدوارم همینطور باشه که میگی، اما خب دست خودم نیست یه وقتها وقتی میبینم جلوی اونا منو نادیده میگیره یکم ته دلم ناراحت میشم،‌نمیگم زیاد اما خب دلم میخواد بخصوص جلوی اونا بیشتر به من توجه نشون بده یا مثل وقتایی که باهمیم به نشونه محبت صورتش رو بماله به صورتم و بشینه روی پام و ...
واقعاً همینطوره، دیگه حس میکنم به اوج ناامیدی رسیدیم هممون. روزنه امیدی نمیبینم. دل هممون پره.

ساناز دوشنبه 5 اسفند 1398 ساعت 19:50

واقعا حق داشتی ناراحت بشی که نیلا به مادرشوهرت بیشتر توجه کرده
چون تو میگی این همه تلاش میکنم واسم بعد اینجوری
ولی خب الان متوجه نمیشه
ولی بعدا متوجه میشههههه چه مامان گلی داره❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

والا نمیگم ناراحتی خیلی زیادی حس میکنم از این رفتارش،‌اما خب دلم میخواد جلوی اونا منو خیلی بیشتر تحویل بگیره،‌اما جالبه وقتی خودمون دوتایی هستیم کلی بهم محبت میکنه اما جلوی مادرم اینا نه اونقدرا...
فدات بشم عزیزم لطف داری

ساناز دوشنبه 5 اسفند 1398 ساعت 19:49

چه خوب که واسه خودت گشتی
برای خودت وقت گذاشتی
آفرین بهت
واقعا نیاز داشتی
عزیزممممممم چقدر باهوش که قشنگ گوش میده و تکرار میکنه کلمات رو
بچه های الان دیگه گل نمی خورن که
همه از دو سالگی یه تبلت یا گوشی دارن
نخوای بخری هم باید با گوشیت خداحافظی کنی

آره خیلی خوب بود،‌یکم تنوع شد تو زندگی تکراری و یکنواخت من
واقعا بچه های الان خیلی با گذشته فرق دارند،‌نمیدونم خوبه یا بد اما خب انگاری باهوشترند...
امیدوارم روزی نیاد به این زودی که بخوام براش گوشی یا تبلت بگیرم ساناز

ساناز دوشنبه 5 اسفند 1398 ساعت 19:26

چون توقع نداشته خیلی ذوق کرده واسه تولد سر کارش.نه تولد بزرگ واسه بچه ها مناسب نه آدم بزرگ ها‌.خوب کردی گفتی نگریره اونجوری.کاش یه تولد خوب سه نفره برات بگیره
ایول بهشون که اومدن پیش شما و یکم از نیلا نگه داری کردن
خیلی دوستشون دارم با اینکه ندیدمشون
البته اینم بخاطر شعور بالا و مهربونی تو که وقتی دلخور بودی ازشون سعی کردی چیزی اینجا نگی و ازشون تحت هیچ شرایطی بد نگی
انشالله همیشه دور هم جمع باشین

منم اونقدرها به تولد بزرگ یا سالگرد ازدواج پرزرق و برق اعتقادی ندارم ساناز و مطمئنم خودم هم هیچوقت انجامش نمیدم، حتی برای خودم هم نمیخوام...همون در حد سه نفره کافیه برام و حالمو خوب میکنه،‌همینکه بدونم به یادم بوده.
واقعا انسانهای خوب و شریفی هستند ساناز و منم خیلی دوستشون دارم. واقعا انقدر خوبی دارند که اون یکم بدهای جزئی رو هم بشه نادیده گرفت..هم پدرشوهرم ماهه و هم مادرشوهرم خدا روش کر.
فدات عزیزم مرسی

ساناز دوشنبه 5 اسفند 1398 ساعت 19:21

منم جدیدا حس و حال نوشتن ندارم
فقط خلاصه مینویسم که در آینده برام بمونه
فقط میگم کاش بلاگفا قابلیت ویس گذاشتن داشت که می تونستم همه مسائل رو بگم
اتفاقا من ازت خیلی یاد گرفتم
مامان قوی و پرانرژی
به جرات می تونم بگم دوست دارم شبیه تو باشم از این همه قوی بودن و پر تلاش بودن
تو واسه خودت
واسه دوران ۴۰ سالگی به بعدت بنویس
که بخونی
کسایی که می یان توی پیج ات رهگذرن
هستن و شاید فردا نباشن به هر دلیلی
بنویس واسه نیلا واسه خودت
که بعدا بخونین و کیف کنین
چه حس بدیه این همه کوبیدی اومدی سرکار با اون همه مشغله و بگن کنسل شده
خب نمی تونستن زود تر بگن اخه
نازت رو قربون

ای جانم
کامنتت چه حس خوبی بهم داد ساناز جان،‌تو خیلی لطف داری و من واقعا انونقدر خوب و قوی نیستم اما اگر بدونم حتی یه چیز کوچیک هم از من یاد گرفته باشی که نمیدونم چیه،‌خدا رو هزار بار شکر میکنم
تو دختر خیلی خوبی هستی و آرزومه که تو رو تو اوج قله های موفقیت ببینم عزیزم
آره نمیتونم روزی نوشتن رو رها کنم،‌سالهاست مینویسم و نمیتونم کنارش بذارم حتی اگر خواننده ای هم نداشته باشم.
وای که اون روز که دیدم آزمون کنسل شده چقدر حرص خوردم، متاسفانه خبر درستی هم از قبل نداده بودند...
مرسی ساناز مهربون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.