ممنونم از تک تک عزیزان و دوستانم در این وبلاگ که انقدردلسوزانه هوامو دارند و با حرفها و نظراتشون با من همدردی میکنند و هزار بار شرمنده که نمیتونم کامنت ها رو به موقع تایید کنم. روزی چند بار سر میزنم که ببینم پیام جدیدی اومده و همون موقع میخونم اما چون عادت به بی جواب گذاشتن پیامها ندارم صبر میکنم بلکه فرصت بشه و با همین گوشی جواب بدم و منتشر کنم که اغلب انقدر کار و گرفتاری پیش میاد که نمیتونم...
نیلا هم که قربونش برم نمیذاره گوشی دستم بگیرم و همش دنبال اینه که گوشی من و باباش رو بگیره. کلافمون کرده، شاید مجبور شیم براش تبلت بگیریم، موافق اینکار نیستم اما ولکن من و بقیه نیست و از همه با التماس گوشیشون رو میخواد...دلم خیلی میسوزه.
خلاصه که خیلی سخته نوشتن اینطوری. پیامهای پست قبل رو هم مجبور شدم برخلاف رویه همیشگی مختصر و مفید پاسخ بدم،شرمنده. به خدا انقدر از اینکه میبینم اینجا دوستانم به یادم هستند و منو فراموش نمیکنند حس خوب میگیرم که گاهی دلم میخواد میتونستم از این صفحه مجازی بپرم بیرون و بغلتون کنم...آخه من که همراه و دوستان زیادی در دنیای واقعی ندارم دلم به شما و وجودتون خوشه وگرنه که باید خیلی وقت پیش نوشتن رو میبوسیدم و میذاشتم کنار.
فقط میگم خدا خیر بده به هر کسی که تو این شرایط بد روحی هوای دل تنگ منو داره و سعی میکنه با حرفهاش بار روانی سنگینی که روی دوشم هست کمی سبک بکنه.
اون روز که اون پست رو گذاشتم بی نهایت از هزاران جهت تحت فشار بودم، یکی از بدترین دعواها رو با شوهرم تو مسیر برگشت از سمنان به تهران و تو جاده داشتم و کم مونده بود تصادف کنیم. اینم بگم که بعد شش ماه و نیم که از مرخصی زایمانم گذشته بود تازه شرایطش جور شد و سه چهار روزی رفتیم رشت (۱۲ مهر). مادرشوهر و پدر شوهرم اومده بودند تهران برای شرکت تو مراسم عروسی دختر عموی سامان ( من به خاطر فوت دایی مرحومم شرکت نکردم) و به اصرار اونا با خودشون برگشتیم رشت. از همون رشت هم بعد چهار روز که اتفاقا خوش هم گذشت (به جز اینکه من مریض شدم!!!) یکراست رفتیم سمنان برای شرکت در مراسم چهلم دایی محمدم (۱۷ مهر) ... یه سفر نه ساعته از رشت تا سمنان که با بچه ها و بخصوص نویان کلی دردسر داشتیم اما در مجموع این یک هفته خوب بود و کمی حال و هوامون عوض شد که بدبختانه با دعوای شدیدی که من و سامان تو راه برگشت داشتیم همه چی بهمون زهر مار شد و من به قدری عصبی شدم که تهدید کردم ازش جدا میشم و اتفاقا فرداش هم برای اولین بار تو این هفت سال و اندی زندگی مشترک به حالت کدورت رفتم خونه مادرم (موضوع رو بطور کامل یه مادرم نگفتم البته)... درواقع چون حرفشو زده بودم و بهش گفته بودم اینکار رو میکنم نمیخواستم صرف نظر کنم (با اینکه اصلا از این کار و ترک خونه خوشم نمیاد و هرگز هم اینکارو تا الان نکرده بودم اما اینبار مجبور بودم). اون روز که پست قبل رو نوشتم یعنی شنبه هفته قبل تو راه رفتن به خونه مادرم بودم و در ناامیدترین و غمگین ترین حالت ممکن....از همسرم متنفر شده بودم و حس میکردم زندگیم در بدترین وضعیت ممکنه.
الان که مینویسم بچه ها بعد مدتها بطور عجیب و بی سابقه ای همزمان با هم خوابیدند و همینه که تونستم پست بنویسم ولی هر لحظه ممکنه بیدار بشن ( نویان خیلی کوتاه میخوابه) و واسه همین بهتره همه چی رو مختصر و مفید توضیح بدم وگرنه که درمورد علت اختلاف من و همسرم کلی حرف برای گفتن داشتم که الان جاش و وقتش نیست. اما در همین حد بگم که دعوای ما به موارد مختلفی مربوط میشد، از مطرح کردن نظرات سیاسی تندش در حضور خانواده و اقوام من گرفته (علیرغم تاکیدات و خواهش من که حرفی از مسایل سیاسی نزنه) تا سیگار کشیدنهای یواشکی و پشت سر هم تا دعواها و کشمکش هایی که با نیلا داشت و بیکاریش و تاثیر بدی که روی هر دومون گذاشته بود تا عصبانیت ها و خشم زیادش و ۲۴ ساعته تو گوشی بودنش و موارد متعدد دیگه که اینجا جای توضیحش نیست، خلاصه که زندگیمون چند وقتی بود که انگار فلج شده بود که دیگه اون روز تو جاده بحث خیلی بدی بینمون اتفاق افتاد و کلی سر و صدا کردیم و حال هردومون بد شد و فقط خدا رحم کرد که به سلامت به تهران رسیدیم... اون روز من بطور جدی به این فکر کردم که شاید بچه هامون با یکی از ما راحتتر باشند تا هر دومون، بسکه مدتها با هم دعوا و اختلاف داشتیم و نیلا از این بابت خیلی آزار دیده بود. خلاصه که اینبار حس کردم حالم از زندگی که برای خودمون ساختیم به هم میخوره و برای اولین بار تو زندگیم به جدایی بطور جدی و واقعی فکر کردم و موندن تو خونه خودم و دیدنش برام خیلی سخت شده بود که رفتم خونه مامانم که در نهایت با اومدن سامان دنبال ما و قول و وعده هایی که داد فعلا موضوع مسکوت مونده اما بعید میدونم ادامه دار نشه. خواهش میکنم سرزنش نکنید و نگید دو تا بچه دارید و این حرفها چیه، واقعا هر دومون در عذاب بودیم و نمیدونستیم با زندگیمون و اینهمه مشکلات ریز و درشت چیکار کنیم و فقط به هم میپریدیم و من فکر میکردم قطعا بچه ها تو این فضای متشنج آرامش کمتری دارند نسبت به وقتی که با یکی از ما باشند. البته که صد در صد اگر موضوع جدی میشد احتمالا پا پس میکشیدم. شاید در واقعیت دنبال زهر چشم گرفتن از همسرم بودم اما برای اولین بار واقعا به زندگی بدون همدیگه فکر کردم. توضیح این موضوع به این راحتی نیست و منم در شرایطی نیستم که بیش از این درموردش بنویسم اما خدا شاهده زندگیم به قدری بحران زده شده بود که اگر به خاطر بچه هام نبود آرزوی مرگ میکردم... فعلا در همین حد مینویسم و رد میشم و بازم امیدوارم مورد قضاوت و سرزنش قرار نگیرم...
از نیلا نگم که تا قبل اومدن خانواده همسرم به تهران چقدر از نظر روحی تحت فشار بود و به شدت لاغر و تکیده و عصبی و حتی افسرده شده بود و هممون از جمله پرستار بچه ها نگرانش بودیم که خدا رو شکر با اومدن خانواده سامان (به خاطر شرکت تو عروسی) و محبتهای مادر و پدرش به نیلا و سفری که همراه اونا به رشت داشتیم حالش بهتر شد. الهی بمیرم برای طفلک معصومم...
و اما ریشه اصلی اینهمه فشار روحی که این مدت خانواده چهار نفره ما تحمل کرد جدا از موضوعات همیشگی و بیکاری همسر و اختلافات همیشگی ما و به هم پریدنها و و البته در راس همشون رسیدگی به دو تا بچه که دو ماه تمام با مریضیشون سر و کله میزدم (عملا علاوه بر بچه داری مریض داری میکردم من!)، برمیگشت به یه موضوعی که اینجا تا الان چیزی ازش ننوشته بودم و میگفتم بذار به نتیجه برسه بعد اما عملا زندگی ما رو دو ماهه کن فیکون کرده؛ اونم تصمیم یکباره من برای فروش خونمون و خرید خونه جدید... وقتی با یه دست میخوای صد تا هندونه بغل کنی و فکر میکنی از عهدش برمیای میشه این، البته من فکر همه سختیهاش رو کرده بودم اما فکر این شرایط غیر قابل پیش بینی رو نه.....
دو سه هفته با دو تا بچه افتادیم دنبال خونه از این بنگاه به اون بنگاه و بازدید از خونه هایی که معرفی میکردند (یکی هم از یکی بدتر!)... انقدر سخت و عذاب آور بود این گشتنها همراه دو تا بچه که هر چی بگم کم گفتم. آخرش هم فقط خدا به ما رحم کرد که تو تله نیفتادیم...
موضوع اینه که سامان قبل از ازدواج با من یه خونه ۴۱ متری خریدهبود، که سه سال اول ازدواجمون اونجا زندگی میکردیم و نیلا یکسالش بود که اومدیم خونه فعلیمون. نمیدونم اینجا نوشتم یا نه، خود من هم در دوران مجردی یه خونه ۴۵ متری خریده بودم که حدود سه سال و هفت ماه پیش فروختمش و با پولش خونه فعلیمون رو که یه مجتمع ۲۴ واحدی و نزدیک هفتاد متره خریدیم و سه سال پیش از خونه ۴۱ متری که مال سامان بود نقل مکان کردیم به خونه فعلی که خب به اسم منه و با پول خودم هم خریده شده.
خب اون خونه ۴۱ متری رو رهن داده بودیم با یه اجاره ناچیز و در واقع دو تا خونه کوچیک داشتیم یکی به متراژ ۴۱ متر و یکی هم ۶۶ متر که الان توش ساکن هستیم... خب من مدتی بود به این فکر میکردم که بهتره هر دو خونه رو بفروشیم و یه واحد مناسبتر که از خونه فعلی بزرگتر باشه و پارکینگ داشته باشه (اینجا پارکینگ نداریم) و منطقه اش هم بهتر باشه بخریم و راحتتر زندگی کنیم... از اونجایی که الان تو مرخصی زایمان هستم با خودم گفتم درسته الان با دو تا بچه کوچیک و نوزاد و ... دنبال خونه گشتن خیلی سخته اما از طرفی چون تو مرخصی زایمان هستم و نیاز ندارم همش از رییسم درخواست مرخصی کنم از این جهت وقت مناسبی هم هست. خلاصه که خونه ۴۱ متری رو گذاشتیم برای فروش و ظرف چند روز فروخته شد، قرار بود بریم و یکجا رو معامله کنیم و بخریم و بعد خونه فعلی که توش ساکنیم رو بفروشیم و اتفاقا همین کارو هم کردیم!!! بعد کلی گشتن و دیدن خونه یه واحدی رو معامله کردیم و خونه فعلی رو هم برای فروش گذاشتیم، غافل از اینکه خونه فعلی که مجتمع هست و پارکینگ نداره فروشش راحت نیست و تو این شلوغی های اخیر هم که کلا ملت خیلی کم دنبال خرید ملک هستند و فروش اینجا سختتر هم شده بود... حالا اون بنگاه املاک وقتی دیده بود ما قبل معامله کردن خونه جدید نگران فروش ملک خودمون برای باقی پرداختی ها هستیم الکی به ما گفت ظرف یک هفته خونمون رو میفروشه و گفت بیاید با همین پولی که از فروش خونه کوچیکتون دستتون هست به اصطلاح خونه جدید رو زخمی کنید تا اون هم خیلی زود فروش بره و بقیه پرداختی ها رو داشته باشید. ما هم بهشون اعتماد کردیم و مبایعه نامه خونه جدید رو نوشتیم و کلی هم ذوقزده بودیم که متوجه شدم مبایعه نامه دچار ابهامات و مشکلاتی هست که توضیحش اینجا خیلی طول میکشه و بهتره در موردش نگم که طولانی نشه... خلاصه عموی من که سازنده منطقه ۲۲ هست رو آوردیم و اونم متوجه اون مشکلات شد و با هزار بدبختی معامله رو به هم زدیم و ده میلیون تومنی که به بنگاه داده بودیم رو با ترفندی پس گرفتیم و حتی تهدید به شکایت از املاک کردیم که با عذرخواهی املاک و اینکه پولمون رو داد همه چی تموم شد و کار به شکایت نرسید. همینو بگم که اگر عموی من با دانش و تجربه ای که داشت وارد کار نمیشد بدبخت میشدیم و باید ۷۰۰ میلیون خسارت فسخ قرارداد میدادیم و هنوزم تن و بدن من از اینکه چقدر نزدیک بود این اتفاق وحشتناک بیفته میلرزه. الان فقط هزار بار خدا رو شکر میکنم که هوشیاری خودم باعث شد عموم رو بیارم و اون قرارداد فسخ بشه ( البته خریت کردیم که از همون اول و موقع نوشتن قرارداد تنها رفتیم و عموم رو نبردیم)چون حتی اگر خود قرارداد هم مشکلی نداشت و ما خونه رو میخریدیم، باز خونه فعلی فروش نمیرفت وباقی پرداختیهای ما ممکن نمیشد و باید ضرر و زیان میدادیم، تازه بعد فسخ قرارداد بود که فهمیدیم چقدر فروش ملک تو این بازار سخت بوده و اون املاک از خدا بیخبر وعده دروغی داده، درواقع اون بنگاه به ما قول الکی برای فروش ملک فعلی در کمترین زمان ممکن دادهبود درحالیکه خودشون خوب میدونستند بازار به دلیل شلوغی های اخیر اصلا خریدار نداره و لابد میخواستند ما خونه رو بخریم و بعد که دیدند نزدیک پرداختی دوم ما شده و ما دچار اضطرار و اضطراب شدیم با هزار بهونه بگن خونه شما فروش نمیره و ملک ما رو مفت و زیر قیمت از چنگ ما دربیارن جوری که آخر سر نتونیم پول خرید ملک جدید رو تامین کنیم. یه همچین نقشه ای داشتند که خدا رو هزاران بار شکر من به یه بند مبایعه نامه شک کردم و پیگیری کردم و نه تنها فهمیدم خود قرارداد مشکل داره و به کمک عموم به هم زدیم، بلکه متوجه شدم از اساس فروش خونه فعلی تو این بازار سخته و به فرض هم که قرارداد بی نقص هم بود، بازم تا خونه الان ما فروش نره نمیتونیم پرداختی ها رو کامل کنیم و... خلاصه که خدا بهمون رحم کرد فقط، اما فشار ناشی از این اتفاق به قدری بود که زندگیمون به هم ریخته بود و هردومون داغون شده بودیم و نیلا هم این وسط به خاطر فضای متشنج خونه خیلی اذیت شد که شکر خدا همزمان با فسخ قرارداد، خانواده سامان از رشت اومدند تهران و زندگی پریشون ما کمی سامون گرفت و نیلای من هم حالش بهتر شد. خواننده های قدیم یادشون هست که چند سال قبل هم ما سر فروش خونه ضرر کردیم و با ضرر و زیان زیاد خونمون رو پس گرفتیم. اینبار اگر هوشیاری من و حضور عموم نبود خسارتمون چند برابر دفعه قبل بود و رسماً بدبخت و بیچاره میشدیم.
خلاصه که از ماجرای فسخ خونه قبلی ۲۰ روز گذشته و هنوز که هنوزه خونه فعلی ما فروش نرفته، از طرفی هم خونه ۴۱ متری رو فروختیم و پولش تو بانکه، تا موقعیکه مشتری برای این خونه نیاد نمیتونیم خونه بخریم و تازه ملک خوب و ارزنده هم تو بازار نیست اما بازم خرید به نسبت فروش راحتتره.
الان ملک کوچیکمون رو که سامان قبل ازدواج با من با هزار سختی و با کمک پدر و مادرش خریده بود رو فروختیم و خونه فعلی هم که فروش نمیره و پولش تو بانک بلااستفاده مونده...
دو ماهه زندگی من فلج شده، از بدشانسی من درست بعد قرارداد فروش خونه کوچیکمون بود که نویان مریض شد و تو بیمارستان بستری شد و بعد پشت سرش مریضی نیلا و دوباره نویان و... از طرفی هم خونه رو فروخته بودیم و نمیتونستیم کارو نیمه تمام بذاریم. بعد هم که بچه ها کمی بهتر شدند و پول خونه ۴۱ متری کامل به دستمون رسید (بماند که خریدار هم دو هفته دیرتر پولمون رو داد و کلی هم اینطوری عقب افتادیم) و خواستیم بیفتیم دنبال خریدخونه، شلوغی های اخیر اتفاق افتاد و کلا بازار مسکن چه خرید و چه فروش راکد شد و فروش خونه فعلی ما هم سخت. خدا شاهده اگر میدونستم اینطوری میشه، بچه ها مریض میشن و اینطوری کشور درگیر موضوعات سیاسی میشه و همه چی تغییر رویه میده و زندگیم اینطوری با دو تا بچه کن فیکون میشه اقدام نمیکردم، آخه از کجا باید میدونستم من؟ خدا میدونه من فقط به فکر رفاه بیشتر بودم، همسرم که کلا تو این مسایل مالی بیخیاله بیخیاله و من فکر میکردم با وجود همه سختی های بچه داری و... با توکل به خدا میرم جلو و زندگیمون راحتتر میشه و بچه ها جای بیشتری برای بازی کردن دارند و.... از کجا باید میدونستم من بدبخت؟
حالا از یک طرف سرزنش میشم که چرا پا شدم با دو تا بچه افتادم دنبال خرید و فروش خونه و کار به این دردسری... که خدا شاهده با فکر و برنامه اینکارو کردم و به خاطر مرخصی زایمان و التماس مرخصی نکردن از رییسم برای کارهای خرید و فروش خونه و یه سری ملاحظات دیگه بود و من فقط به فکر رفاه بیشتر زندگیمون بودم، میدونستم خیلی کار پرچالش و سختیه اما با خودم گفتم با کمک خدا از عهدش برمیام چه میدونستم اینطوری میشه، پیش بینی اتفاقات اخیر کشور و مریضی بچه ها و بدقولی خریدار خونه کوچیکه رو نمیکردم. از طرفی هم خب یک ملک رو از دست دادیم و باید حتما خرید کنم، خونه فعلی هم فروش نمیره و نمیتونم به صرف داشتن پول خونه قبلی برم معامله کنم که بعدش این خونه فعلی فروش نره و نتونم پول خرید خونه جدید رو بطور کامل بدم و بخواد خسارت و ضرر و زیان بدم...از طرفی هم پول فروش خونه قبلی تو بانکه که الان باهاش نمیشه حتی همون خونه خودمون رو خرید و تازه اگر هم میشد چه کاری بود بعد اینهمه زحمت برای فروش خونه و....خونه که بود سر جاش. وضع خیلی بدیه به خدا. پا در هوا هستم و بلا تکلیف. از شدت اضطراب تپش قلب گرفتم و روزگارم خیلی خرابه...
باز این دو سه روزه سعی کردم کمی به خودم مسلط بشم و به خاطر بچه ها و زندگیم حالمو بهتر کنم و کمی موفق شدم، موقع شیر دادن به نویان (میگن دعای زن شیر ده بیشتر مستجاب میشه) کلی با خدا راز و نیاز کردم و گفتم خدایا درسته من گناهکارترین هستم و تو زندگیم کم اشتباه نداشتم اما تو بزرگی کن و هوای این بنده بیچارت رو داشته باش و کاری کن زودتر خونه فعلی فروش بره و یه واحد خوب گیرم بیاد و پولی که تو بانک دارم بی ارزش نشه...
++++ وضعیت خیلی بدیه. نویان هم غذا خور شده و من رسما باید برای دو تا بچه جداگانه آشپزی کنم. خودمون دو تا بماند. سامان هم فعلا بیکاره و اغلب تو خونه. متاسفانه بعد سالها که آزمایش داد متوجه شدیم چربی خونش خیلی بالاست و غلظت خون داره و دکتر کلی بهش دارو و مراعات غذایی داده. رسما از صبح تا شب مشغول کار و سرویس دادن به بچه ها هستم و ۲۴ ساعته هم پای تلفن و جواب دادن به املاک و زنگ زدن به هزار تا بنگاه... نمیشه که دست روی دست بذارم، تو کار انجام شده قرار گرفتم. روزی صد بار سایت دیوار رو چک میکنم و خونه خوبی هم پیدا نمیشه ولی خب فعلا که اینجا هم فروش نمیره پس زیاد فرقی نمیکنه.
این وسط انقدر نویان شیرین شده که حد و حساب نداره، خدا به دادمون برسه هزار بار از نیلا شیطون تره. از یکماه و نیم پیش سینه خیز میره و کم کم یاد گرفته که بشینه. صبح و شب از زیر مبل و... جمعش میکنیم. میخواد بخوابه کلی ناز داره و وقتی براش لالایی میخونیم با صدای بلند برای خودش آواز میخونه تا خوابش ببره! شبها خیلی اذیتم میکنه، تا صبح چهل بار بیدار میشه برای شیر خوردن و منو دیوونه کرده! جالبه که وقتی نصفه شب شیر میخوره و میخوام بخوابونمش سر جاش، بی دلیل شروع میکنه به گریه کردن و باید براش یه آهنگ مخصوص بذارم بلکه آروم بگیره وگرنه که نیلا رو هم بیدار میکنه، دلیل گریشو هم نصفه شبی نمیفهمم، تو طول روز آروم تره و ۲۴ ساعته مثل کرم خاکی :)))) روی فرش و از این اتاق به اون اتاق سینه خیز میره. روی پاهامون که می ایسته بصورت خودکار شروع میکنه بالا و پایین پریدن و من اسمشو گذاشتم نویان فنر!!! انقدر خوش خنده هست که هر کی میبینتش عاشقش میشه... نیلا کلی طرفدار داشت و دلبری میکرد اما نویان باز یه چیز دیگست و طرفداراش حتی بیشتر. چند روزه که هر جا میرم سینه خیز دنبالم میاد و به پاهام میچسبه و میخواد لیس بزنه که یعنی برم دار و بغلم کن! صبحها که بیدار میشه خودمو میزنم به خواب بلکه بیشتر بخوابه، چون خودم دارم از بیخوابی میمیرم اما میاد و با کله میره تو شکمم و با دستای کوچیکش به صورتم ضربه میزنه تا مثلا بیدار شم، چشمامو که باز میکنم با خنده های بلندش و صورت خندونش روبرو میشم و بوسه بارونش میکنم. وقتی نیاز به توجه داره و سراغش نمیریم سرشو میذاره روی چشماش و الکی گریه میکنه! قشنگ قهر میکنه! کلی ناز داره! با صدا و آوای خاصی منو صدا میکنه و توجهم رو به خودش جلب میکنه! اصلا خیلی عشقه به خدا. جای بابام خالی، عشق بابام به نیلا زبانزد همه بود، کاش الان هم بود و میدید نویان چقدر بلا و تو دل برو هست. متاسفانه این بچه آخرش هم شیشه و شیر خشک نگرفت که نگرفت و من نگران برگشتم به سر کار هستم و همچنان دارم تلاش میکنم و شیر خشکهای مختلف رو امتحان میکنم. باز هزاران بار شکر که شیر خودم برگشت وگرنه خدا میدونه چی میشد...
نیلا هم که تازگیها به شدت نسبت بهش حساس شده و حسادت میکنه،تا بغلش میکنم یا قربون صدقش میرم میاد تو بغل من و میگه حالا نوبت منه، یعنی میگه قربون صدقه من هم برو. یا وقتی نویان رو میشونم روی صندلی که بهش غذا بدم زودتر خودش میشینه روی صندلیش، در عین حال خیلی هم نویان رو دوست داره و گاهی که با هم بازی میکنند و صدای خنده هاشون بلند میشه از شدت خوشی و لذت میخوام براشون بمیرم. البته وسایل و اسباب بازیهاشو به نویان نمیده و عجیب بهشون حس مالکیت داره اما خیلی هم هوای داداشش رو داره و هر جا میریم نگران اینه که یه وقت نویان رو جا نذاریمش! شبها که میخواد بخوابه باید صد تا قصه بی مزه من درآوردی براش بگم و کمرش رو هم بخارونم که خوابش ببره، حالا گاهی نویان هم تو بغلمه و داره شیر میخوره یا بهونه میگیره اما خاروندن و قصه گفتن براش باید سر جاش باشه وگرنه که بشدت عصبانی میشه و جیغ میزنه.
متاسفانه در عین شیرین زبونیهاش از همیشه لجبازتر شده و مدام اون و سامان در حال دعوا و یکی بدو هستند، سامان عاشق نیلاست و حتی چند بار گفته عشقش به نیلا ریشه دارتر از عشقش به نویان هست اما اندازه من قلق نیلا دستش نیست و موقع لجبازی نیلا اونم لج میکنه و حتی کار به کتک زدن هم میرسه! البته که از حق نگذریم نیلا هم خیلی حرص دراره.
دلم میخواد از این زندگی کوفتی که برای خودم ساختم فرار کنم...
انقدر گرفتاری و فکر و خیال دارم که نمیدونم به کدوم برسم و چطوری خودمو از این مهلکه نجات بدم.
انگیزه و امیدی برام نمونده... دلم به همسرم و زندگیم هم گرم نیست...عاشق بچه هامم اما دلم براشون میسوزه، حق اونا زندگی بهتری بود، لیاقتشون بیشتر از این بود.
همش تقصیر خودمه، همه چیز...
هرگز تو زندگیم آرامش واقعی رو تجربه نکردم... کاش آدمهایی مثل من هرگز متولد نمیشدند و یا اگر به دنیا میومدند آدمهای جدیدی رو به این دنیای لعنتی کوفتی دعوت نمیکردند.
انقدر غمگینم و انقدر حال خودم و زندگیم بده، انقدر داغونم که حتی نمیتونم بنویسم چی به من گذشته و میگذره...
دوست دارم چند روزی نباشم، اصلا بمیرم و بعد من تازه ای متولد بشه، اونم فقط چون بچه هام به من نیاز دارند. کاش کسی نبود که به من نیاز داشته باشه تا از خدا آرزوی مرگم رو میکردم و تمام میشدم.
خسته تر از اونیم که بخوام حتی گله و شکایت بکنم، ناامید تر از اونیم که بخوام آرزویی بکنم...
کاش بچه هام بزرگ بشن و از من بی نیاز تا از خدا بخوام برای همیشه تمام بشم، انگار که هرگز نبودم و زندگی نکردم...گاهی فکر میکنم مادرشدنم خودخواهی بود، حتی ازدواج کردنم... نمیتونستم ازدواج نکنم، نمیتونستم بچه دار نشم، حس میکردم قانون زندگی آدمیه، فکر میکردم بدون این دو مورد کامل نیستم، اما الان در برابر این حجم عظیم از مسیولیت شونه هام خم شده... انقدر مضطرب و نگران و آشفته ام که هر لحظه انگار داره نفسم بند میاد.
فعلا نمیتونم تو این وبلاگ بنویسم. قصد ندارم نوشتن رو ترک کنم فقط حرفها و دردهای دلم اونقدر زیاده و وقت و توان من کم که شرایط گفتن و نوشتنش رو ندارم...چند وقتی نمینویسم بلکه این زندگی آشفته و روح و روان خسته آروم بگیره...اصلا اگر هم بخوام بنویسم اینهمه حذف و درددل رو تو چند تا کلمه و جمله و پاراگراف میشه گفت و نوشت؟ حس میکنم همه زندگیم راه رو اشتباه رفتم، انقدر سردرگمم و از خودم و شخصیتم بدم میاد که دوست دارم بمیرم.
بعد ماهها رفتم شمال بلکه حال و هوایی عوض کنم، خوب بود ا ما هنوز حتی به خونه برنگشته بودم که درد و غم کهنه، اون زخم قدیمی دوباره خودشو به بدترین شکل ممکن به من نشون داد. کاش حداقل با همسرم میتونستم آرامش رو تجربه کنم اما دنیای ما خیلی متفاوته خیلی...اون داغونتر از من، من داغونتر از اون. حال زندگیمون بده... حال دخترم بده، حال هیچکدومون خوب نیست و شاید همش تقصیر من باشه.
شاید فردا که از خواب بیدار شدم روز بهتری باشه، شاید حتی چند روز دیگه حالم بهتر شد اما هیچی از غم و دردی که این روزها دچارشم کم نمیکنه.
نمیدونم اگر ازتون بخوام دعام کنید تا از مخمصه ای که توش اسیرم خلاص بشم و روحم و جسمم آروم بگیره دعاتون میگیره؟