بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روز جمعه ای که تلخ شد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز پرکار دیروز

دیروز خیلی روز خسته کننده ای بود،‌ از همون صبح سامان دنبال سند خونه و اجاره نامه و  سایر مدارکمون میگشت که یهو یادش اومد مدارکو دیشبش که برای یک سری کارهای مربوط به اجاره دادن خونه برده بود، برنگردونده و احتمالاً‌ یا توی نونوایی جامونده یا سوپری چون سر راهش فقط به این دو جا سر زده بود، از لحظه ای که فهمید عین مرغ سرکنده دور خودش میچرخید، بمیرم که از استرس نمیتونست حتی حرف بزنه،‌ به من گفت تو برو سر کار اما نمیتونستم با اونحال تنهاش بذارم، رفت نونوایی که مدارکمون اونجا نبود، سوپری هم که هنوز باز نکرده بود. دوباره برگشت خونه و حالش خیلی بد بود، حتی لقمه ای که برای صبحونه براش گرفتمو نمیتونست بخوره. یکبار دیگه رفت سوپری که باز هم مغازه رو باز نکرده بود،‌دیگه به پیشنهاد من رفتیم بیرون و چند دقیقه ای خیابونای اطرافو قدم زدیم و وقتی دیدیم سوپریه هنوز باز نکرده، به فروشنده مغازه کناریش گفتیم شماره ای ازش داره یا نه و اونم زنگ زد و گفت بله مدارکمون تو مغازش جا مونده، طفلی سامان که رنگش پریده بود و دستاش سرد سرد شده بود،‌یخورده آروم شد، منم که خیالم راحت شد رفتم سر کار...تا آخر شب به من میگفت اگر مدارک پیدا نمیشد من از شرمندگی تو دور از جونش باشه زنده نمیموندم! آبروم پیش تو میرفت و منم میگفتم آبروی تو به این چیزها بند نیست و دلداریش میدادم که اگر هم پیدا نمیشد نباید اونطور حرص و جوش میخوردی. دم دمای ظهر حدودای ساعت یک ربع به یک هم از اداره زدم بیرون و با سامان قرار گذاشتیم که بریم یه چک پول مربوط به مستاجر جدیدو از بنگاه بگیریم و من امضا کنم. کلی خسته شدم،‌ بعدش دوباره برگشتم اداره و وقتی هم که ساعت کاریمون تمام شد، رفتیم آتلیه و تمام تغییراتی که میخواستیم رو فیلم عروسیمون داده بشه  رو به فیلمبردار خوش اخلاقمون گفتیم. دیشبش که سامان تنهایی رفته بود بنگاه واسه یه سری کارها، تو خونه نشستم و ذره ذره فیلممو برای بار دهم بازبینی کردم و تصمیم گرفتم یه سری آهنگهای روی فیلمو که خیلی دوست نداشتم و یا گزینه بهتری براش داشتم عوض کنم و همین کار خیلی طول کشید،‌ وقتی هم سامان اومد نتیجه کارو بهش نشون دادم و اونم گفت که هر چی تو بپسندی من قبول دارم. خلاصه که حالا باید منتظر باشیم ببینیم با این تغییرات جدید روی فیلممون حاصل کار چطور میشه،‌به نظر خودم که بهتر میشه.

بعد از آتلیه هم که دوباره رفتیم بنگاهی که خونه رو پارسال ازونجا خریدیم و اجارش داده بودیم و چک پولی که از مستاجر جدید گرفتیم به مستاجر قبلی دادیم که خونه رو تا یکی دو روز دیگه تخلیه کنه تا مستاجرای جدید بتونند مستقر بشند. خلاصه که ساعت 10 شب کارمون تموم شد و من دیگه جون راه رفتن نداشتم، دوست داشتم فقط برم خونه و دمنوشها و داروهای گیاهیمو بخورم و بخوابم،‌اما چون شام نداشتیم و سامان هم چند شب بود دلش کباب میخواست،‌ قبل از رفتن به خونه رفتیم یه جایی و کوبیده خوردیم و دیگه ساعت ده دقیقه به یازده شب بعد از یک روز پرکار و خسته کننده رسیدیم خونه و من در اوج خستگی،‌داروهامو استفاده کردم و نمازمو خوندم و زود خوابیدیم. خلاصه که دیروز واقعاً‌خسته شدیم و منم طبق معمول که خسته میشم کلی نق زدم و بهونه گرفتم و همسرم هم با گفتن اینکه نزدیک پ. تو هست و درکت میکنم، (در حالیکه متاسفانه اصلاً‌مشخص نیست زمانش کی هست)،‌سعی کرد تحملم کنه و تازه نازمم بکشه. عین دختر کوچولوها باهام رفتار میکرد و مثلاً‌ میگفت :دختر کوچولو خوابت میاد؟ دختر کوچولو گرسنه ای؟ منم که ازین مدل رفتارش خیلی خوشم میاد. معمولاً‌ بعد دعواهای شدید،‌چند روزی شدیداً مراعاتمو میکنه. دستش درد نکنه. خودم هم کم و بیش همینطورم. امروز هم که طبق رویه روزهای زوج بادکش دارم و چون کلی کار تو خونه هست و حموم هم باید برم، علیرغم میلمون نمیتونیم بریم خونه مامانم، نمیتونم هم کارهامو به روزهای دیگه موکول کنم چون آخر هفته داریم میریم رشت که هم دید و بازدیدی بشه و هم مراسم سالگرد پسردایی سامان، آرمین خدا بیامرز شرکت کنیم.

اینهم از این... خدایا شکرت....