بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

فکر و خیال...

انقدر دغدغه و فکر و خیال دارم که حد و حساب نداره...اگر اینجا نمینویسم از غصه هایی که تو دلمه، فقط و فقط به خاطر اینه که نمیخوام مدام تو پستهام از غصه ها و دردها بگم و همه بیان دلداریم بدند یا امید واهی بهم بدند. اینطوری روح و روان بقیه رو هم کمتر به هم میریزم. به هر حال گفتن از حال بابام که روز به روز داره بدتر میشه و درد و غمی که آتیش به جون همه خونوادم انداخته، دردی ازم دوا نمیکنه، حتی سبکترم هم نمیکنه.

 فقط غصه بابام نیست، دلم برای کل خانوادم، دو تا خواهرام، مامانم به شدت میسوزه...شاید اونا فکر کنند من به خاطر شاغل بودن و بچه کوچیک داشتن، فکر وخیالم از اونا کمتره،‌ اما واقعاً اینطوری نیست، شاید نتونم مثل مریم درگیر کارهای درمان و دکتر و بیمارستان و ... باشم، اما ذهنم خیلی آشفتست، با اینحال مدام در تلاشم نذارم اوضاع روحیم از این بدتر بشه و هر بار تلاش میکنم حالم رو به یه طریقی عوض کنم و نذارم روزهای جوونیم خیلی هم گند بگذره که فردا روز حسرت بخورم، یه وقتها موفق میشم اما بیشتر وقتها نه... گاهی افسردگی جوری به من مستولی میشه که توان جسم و روحم رو کلاً به تحلیل میبره،‌در حدیکه به زور میتونم به کارهای خودم و بچه برسم چه برسه به فعالیتهای جانبی...بعضی اوقات تمام جسمم خسته و بیجونه و تو دست و  پاهام هیچ حس و جونی نیست. هر کار کوچیکی برام سخت شده و  میدونم بخش زیادیش برمیگرده به افسردگی و فکر و خیالام، چون به محض اینکه کمی روحیم بهتر میشه و مثلاً میفهمم بابا حالش بهتره یا اتفاق مثبت دیگه ای افتاده، چنان جونی میگیرم که تند تند به کارام میرسم و مثل روزهایی که حالم بده، همش برای فرار از خودم و فکر و خیالای منفی به اینستای لعنتی که فقط افسرده ترم میکنه و وقت آزاد کمی که دارم رو حروم میکنه، پناه نمیبرم....

خبر جدید اینکه مامانم اینا تصمیم گرفتند نزدیک خونه خواهرم مریم یه خونه رهن کنند که خواهرم مجبور نباشه هر روز این همه راه رو بیاد و برگرده یا به خاطر دوری راه،‌ چند روز با دو تا بچه خونه مادرم بمونه که به کارهای بابام برسه...همسرش هم واقعاً کلافه شده و خب حق هم داره،‌ گاهی پیش میاد که خواهرم اینا بیشتر از دوهفته از ماه رو خونه مامانم هستند با اونهمه وسیله که خیلی براشون سخته،‌بخصوص برای شوهرش...خلاصه که برای اینکه راحت بشند، به هر سختی که بود پول رهن خونه رو جور کرد که بتونند جابجا بشند! قیمت خونه نزدیک خونه خواهرم خیلی بالاست و با جایی که مادرم اینا و ما هستیم اختلاف فاحشی داره،‌ اما مجبور شدند اینکار ور بکنند. خونه خودشون رو رهن دادن و کلی هم پول روش گذاشتند که بتونند یه آپارتمان هشتاد متری اونجا رهن کنند.

اما این وسط منم که باز دلتنگم. خونه ما به خونه مادرم اینا خیلی نزدیک بود و با ماشین ده دقیقه ای میرسیدیم اما الان که رفتند نزدیک مریم اینا، فاصلمون زیاد شده،‌ اگه ترافیک زیاد باشه یکساعت یا کمی بیشتر طول میکشه و  قطعاً اگر مهد کودکم دوباره تعطیل بشه،‌حتی اگر هم بخوام دیگه نمیتونم به راحتی صبحها نیلا رو ببرم خونه مامانم  و بعداز ظهرها از سر کار برم اونجا...

ولی واقعاً این موضوع نیست که ناراحتم میکنه، با اینکه هنوز تو یه شهر هستیم، اما همین دور شدنشون انگار منو دلتنگ تر کرده. با اینکه در حالت عادی گاهی ده روز یکبار هم نمیشد بریم پیششون اما همینکه نزدیک بودند دلگرم بودم، اما الان... البته سامان قول داده هر بار که بخوام و اراده کنم بریم اونجا اما خب بازم این دور شدنه ناراحتم میکنه. از طرفی خوشحالم که نزدیک خواهرم اینا هستند و مریم هم کمی راحت میشه و بابام هم که مدام دوست داره مریم پیشش باشه،‌ براش بهتره. الان دیگه طوری شده که بابام همش میخواد مریم بره خونشون و به شدت بهش وابسته شده. انگار وقتی پیششه، دلش قرص تره...

امروز قراره تصمیم سرنوشت سازی درمورد بابام بگیریم، دعا کنید خیر باشه، از ته دل دعا کنید.

بیشتر از این از این دست صحبتها نمیکنم و سعی میکنم برای فرار از حال بد و استرسی که به جونم افتاده،‌از کارهایی که این آخر هفته انجام دادم بنویسم البته به جز کارهای خونه و تمیزی کابینت ها و پختن کیک و ناهار و شستن لباسها و..... که حسابی دستمو بند کرد.

قبل از هر چیز بگم که سامان به خاطر حقوقهای معوقی که بهش نمیدادن با چند تا مهندس دیگه تصمیم گرفتند از کارشون بیان بیرون! با مدیرعامل شرکتشون اتمام حجت کردند و گفتند اگر حقوق معوق رو نگیرند سر کار نمیان که اونم گفت فعلاً نمیتونه بده و سامان و 15 نفر دیگه همزمان از کار اومدن بیرون...سامان هم که الان چندروزیه مدام دنبال کار جدیده و تصمیمات جدیدی برای زندگی کاریش گرفته و میگه دیگه به هیچ وجه حاضر نیست برای کس دیگه ای کار کنه و میخواد خودش کار بگیره. درست نمیدونم سازو کاری که دنبالشه چجوریه و آیا نتیجه خوبی داره یا نه،‌ اما خودش با اینکه هنوز رسماً هیچ کاری انجام نشده اما از بابت تصمیمی که گرفته خوشحاله و با وجود اینکه از کارش استعفا داده فعلاً روحیه خوبی داره، منم با اینکه آینده شغلی و تصمیمات جدیدش و تبعاتش برام در حال حاضر کاملا مبهمه،‌اما مجموعاً ازش حمایت کردم و از خدا میخوام امیدش ناامید نشه...

اینو گفتم که بگم به خاطر بیرون اومدن از کارش، الان خیلی بیشتر خونست و با اینکه یه روزایی میره دنبال کار جدید،‌اما وقت بیشتری پیش ماست و همین حضور بیشترش باعث شده که راحتتر بتونیم بریم بیرون و با هم باشیم...البته بیرون که میگم منظورم پارک سر خیابونمون هست و یه سری گردشهای نزدیک.

مثل پنجشنبه که همراه نیلا رفتیم مرکز تجاری تفریحی ایران مال (نزدیک دریاچه چیتگر) و به جرات میگم بعد مدتها خونه نشینی خیلی بهمون خوش گذشت...مدتها بود که به خاطر کرونا هیچ جا نرفته بودیم و با اینکه یکم استرس باهامون بود،‌اما وقتی رسیدیم اونجا و برای اولین بار یه همچین  جای بزرگ و دلبازی رو دیدم حسابی دلم باز شد و برای چندساعت همه مشکلاتم رو فراموش کردم. آخر شبم از همونجا غذا گرفتیم و تو پارک چیتگر خوردیم، چون جای پارک پیدا نکردیم نتونستیم بریم کنار دریاچه، ‌اما همونم خوب بود. البته کلی به خاطر غذاگرفتن از بیرون بعد ماهها عذاب وجدان داشتیم که نکنه خدای نکرده مشکلی پیش بیاد اما سعی کردیم فکرمون رو درگیرش نکنیم.

از نیلا نگم براتون که چقدر اونجا شیطونی کرد. رفته بودیم هایپر استار و داشتیم خرید میکردیم، مدام از اینور به اونور میدوید و میخندید جوری که توجه همه رو به خودش جلب کرده بود و حتی میشنیدم که میگفتند این دختره رو ببین چقدر بامزست، جالبیش این بود که میرفت کنار خانواده ها یا افرادی که روی صندلی نشسته بودند و براشون دست تکون میداد و غش غش میخندید و حتی دستش رو باز میکرد که بغلش کنند!  به خانمها هم میگفت "خائه" یعنی خاله! چیزی که الان دوماهی میشه که به جای مامان به من هم میگه! درست از روزی که یاد گرفت به خواهرهام بگه "خائه" منو هم دیگه ماما صدا نکرد و به من و مادرشوهرم و مادرم هم میگه "خائه" حتی به بابای سامان! فقط به بابای خودش میگه بابا...

خلاصه که اونجا حسابی دلبری کرد و یه خانواده هم ازم خواستند ازش عکس بگیرند! منم هیچ مشکلی نداشتم و حتی خوشحال هم شدم اما زمانی ناراحت شدم که دیدم آقای جوون خونواده نیلا رو بغل کرد که باهاش عکس بگیره! واقعاً ناراحت شدم که چرا اجازه نگرفت تو این وضعیت کرونایی و متاسفانه اینجور مواقع من اصلاً نمیتونم ناراحتی و مخالفتم رو نشون بدم و اعتماد به نفس اینو ندارم که کاری که به صلاح بچم هست انجام بدم، تو رودربایستی میمونم و دوست ندارم تو ذوق مردم بزنم، اما بعدش خودخوری میکنم. به نظرم اون آدم خودش باید درک اینو داشته باشه که تو این اوضاع کرونا اینکارو نکنه...

به هر حال بعد مدتها شب خوبی رو گذروندیم و با اینکه نیلا با شیطونیهاش نمیذاشت درست و حسابی همه جا رو ببینیم اما همینم خوب بود و خود نیلا هم حسابی خوش گذروند و به وضوح شادی میکرد، شانس بچه من بود که به خاطر این بیماری، از وقتی که راه اقتاد کمتر بتونیم جایی بریم...دخترکم فردا یک سال و هفت ماهه میشه، چقدر زود گذشت...

خیلی برای ما دعا کنید. همونطور که گفتم،‌ امروز که قراره خواهرم با بابا بره بیمارستان، قراره یه سری تصمیمات جدید بگیریم...تصمیمات خوبی هم نیست اما بعد شنیدن حرفهای دکترش، باید یه تصمیم واحد درمورد ادامه مسیر درمان یا قطعش بگیریم.... خیلی خیلی برامون دعا کنید،‌برای بابام برای ما...

دعا کنید کمی دل هممون آروم بشه.

معضل جدید...

اینکه میگن با بچه نباید سفر رفت رو من تا الان اینطوری با گوشت و خونم حس نکرده بودم! حتی موقعیکه رفتیم رشت و برگشتیم تو عید فطر و نیلا حسابی موقع رفتنی اذیت شد،‌بازم انقدر رفتارش اذیت کننده و بد نبود که تصمیم بگیرم دیگه با بچه جایی نرم! این شد که برای تعطیلات 14 و 15 خرداد وقتی دیدم پدر و مادر و خواهرام عازم سمنان هستند، با خودم فکر کردم منم میرم، هم اینکه بعد ماهها میرم سر مزار خواهر عزیزم و هم اینکه این چند روز تو خونه نمیشینم فکر و خیال کنم. خلاصه که رفتیم و وقتی ساعت 9 شب 14 خرداد رسیدیم به خونه ای که نزدیک شهر سمنان داریم، از همون اول دخترک من بی دلیل شروع کرد گریه کردن و جیغ زدن! اصلاً باورم نمیشد! اولین بار بود چنین چیزی میدیدم! نیلا مجموعاً دختر خوش اخلاقیه و اینکه یکباره چنین رفتاری نشون بده و شروع کنه جیغ زدن خیلی خیلی عجیب بود! انقدر ترسیدم یک لحظه که لباسهاشو درآوردم ببینم حشره ای چیزی تو بدنش نرفته باشه اما هیچی نبود!  از همون لحظه که رسیدیم گریه و جیغ و نق نق تا آخر شب که دیگه آخرش انقدر اوضاع وخیم شد که نصفه شبی بردمش درمانگاه! یعنی تا این حد! حتی خانوادم هم گفتند ببر شاید چیزی باشه! همه هم میگفتن لابد برای بار اول ماکارونی دادی بهش نساخته و حتی سرزنشم میکردند! درصورتیکه من میگفتم نیلا تا الان به هیچ غذایی حساسیت نداشته و تازه من سه ظهربهش  دادم و نیلا تازه نه شب اینطوری شده! بعیده از اون باشه.

 خلاصه که بردمش درمانگاه و همچنان گریه میکرد و جیغ میزد! دکتر معاینش کرد اما خود دکتر هم گیج شده بود! آخرش با توضیحات  من که گفتم شاید از دلش باشه بهش شربت دلدرد داد،‌نیلا هم خورد و یربع بعد آروم شد اما بازم تا صبح همش بیدار میشد و گریه میکرد و... فردای اون روز هم همینطور بود! آخرش به خاطر اینکه بقیه اذیت نشند،‌رفتم خونه خالم که خلوت تر باشه که حتی اونجا هم نیلا مثل همیشه نشد! جوریکه دیگه هم کلافه شده بودم و عصبانی و هم به شدت خجالت زده،‌چون نیلا همیشه انقدر همه جا خوش اخلاق و خنده رو بود و گریه نمیکرد که اصلاً معروف بود به آروم بودن و همیشه باعث افتخارم بود این قضیه،‌اما اون چندروز کاری کرد که هم من  و هم سامان به خاطر مزاحمتی که برای فامیل ایجاد شده بود خیلی ناراحت بودیم!

از طرفی هم نمیدونستیم با این تغییر رفتار ناگهانی و جیغ و گریه ها چیکار کنیم. خلاصه که بعد مدتها که خاله و دخترخالم و شوهرش نیلا رو میدیدند، حسابی نیلا خانم از خجالت همه درومد جوریکه حتی اونا هم یه جاهایی کلافه شده بودند! مثلاً ما رو بردند گردش اما نیلا حسابی تو ماشین اذیت کرد، همش میخواست بایسته و دستگیره بالای شیشه ماشین رو بگیره، یا برای پسر دخترخالم قلدر بازی درمیاورد و باهاش دعوا میکرد و میخواست توپش رو بگیره و بهش نده و...

هنوزم موندم این تغییر رفتار یهویی از کجا پیداش شد! وقتی برای عید فطر رفتیم رشت،‌با اینکه شیطنت های خاص خودش رو داشت اما جوری نبود که خیلی هم اذیت شیم،‌ اما درست ده روز بعد که رفتیم سمنان بچه از این رو به اون رو شده بود! تو این فاصله فقط برده بودمش مهد کودک! همین! از اونجاییکه مهدها تعطیله و بچه ها رو از همه سنین تو یه جا نگه میدارند یه لحظه حدس زدم شاید بچه های بزرگتر لجبازی میکنند و جیغ میزنند و اون یاد گرفته،‌اما بعداً حتی در این مورد هم شک کردم و حدسم به رفتار من و سامان و دعواها و کشمکشهامون رفت و اینکه چندباری صدامون (بخصوص صدای من) بالا رفته...گفتم شاید یهویی تاثیرش رو روی نیلا گذاشته، چون بچه های خانواده ما چه من و چه خانواده سامان اصلاً جیغ نمیکشیدند...

وقتی به این نتیجه رسیدیم من و سامان تصمیم گرفتیم اگر از رفتار خود ما باشه حسابی روی خودمون کار کنیم و پیش نیلا دعوا نکنیم و داد نزنیم و کمتر جرو بحث کنیم و اگرم بچه جیغ کشید و لجبازی کرد بی تفاوت باشیم که اگر از طرف ماست شاید این موضوع اصلاح بشه،‌اما اگر به خاطر مهد باشه که دیگه واقعاً کاریش نمیشه کرد...

اگر واقعاً عوض شدن یکباره اخلاق نیلا نتیجه تاثیر رفتار من و سامان روی نیلا باشه  هر دومون حسابی  عذاب وجدان داریم و این چند روز خیلی مراعات کردیم،‌بخصوص سامان...اما خب یوقتها خود من کم آوردم! چندروز پیش  انقدر تو خیابون بدقلقی کرد و جیغ کشید که برای اولین بار سرش تو خیابون داد زدم و گفتم "کوفت! زهرمار"! بعدش خیلی عذاب وجدان گرفتم اما نیلا هم خیلی اذیتم کرده بود و منم برای این شرایط آمادگی نداشتم! هنوزم ندارم چون نیلا واقعاً ‌بچه بدی نبوده و مجموعاً خوش اخلاق بوده و تا قبل دندون درآوردن اصلاً صدای گریه این بچه رو کسی نشنیده بود! اینکه یهویی در عرض این چندروز اینطوری لجباز بشه و بخواد با قلدری و لجبازی به خواستش برسه و بدتر از همه جیغ بزنه اصلاً برای من قابل درک نیست و نمیدونم چطوری بین اینهمه مشکلات و حال خراب با این موضوع کنار بیام. من واقعاً ‌با هر اخلاق بچه میتونم راه بیام به جز همون جیغ زدن که همیشه ازش بیزار بودم و اگر هر بچه دیگه ای هم اینکار رو میکرد بدجور عصبی میشدم! حالا دقیقاً ‌نیلای خوش اخلاق من اینطوری شده!

وقتی هم این رفتار غلط رو نشون میده و من عصبی میشم و دعواش میکنم و یکم ازش فاصله میگیرم انقدر میاد طرفم و ناز و بوسم میکنه و بهم میچسبه و الکی میخنده که مثلاً ‌باهاش خوب بشم،‌منم طاقت نمیارم و بغلش میکنم اما خب واقعاً ‌این معضل جدیدی گ هست و نمیدونم باید چیکار کنم. سامان میگه بریم پیش روانشناس کودک! من میگم نه بابا این رفتارها تو خیلی بچه ها هست و با بزرگ شدن بهتر میشه، اما اینکه یکباره از بعد رفتن به سمنان در نیلا تا این شدت نمود پیدا کنه برای خودم هم عجیبه و یه ترسی هم تو دلم هست که نکنه این قضیه لجبازی جزئی از شخصیتش بشه و بزرگ هم بشه همینطوری بمونه...

ممنون میشم اگر کسی اطلاعاتی در این مورد داره راهنماییم کنه! واقعاً این موضوع خیلی اذیتم میکنه و همش هم خودم و رفتارمون رو مقصر میدونم و نمیدونم باید چطوری با این موضوع کنار بیام و اینطوری عصبی و کلافه و بخصوص خجالتزده در حضور دیگران نشم...

سفر به رشت +واکسن هجده ماهگی

این پست رو تا قبل "سه شنبه نوشت" روز شنبه ده خرداد نوشتم اما طبق معمول با تاخیر و امروز سه شنبه 13 خرداد منتشرش میکنم:

حال و حوصله نوشتن از حال این روزهام رو ندارم...

قسمت شد رفتیم رشت برای عید فطر، خیلی یهویی آخرین پنجشنبه قبل عید فطر  تصمیم گرفتیم که بریم و صبح روز جمعه 2  خرداد راه افتادیم، دوشنبه پنجم خرداد هم برگشتیم، نمیگم بد بود اما هوا موقع رفتن انقدر گرم بود که نیلا طفلی حالش خیلی بد شد و با کولر خراب ماشین ما گرمازده شده بود و من که از حالش که  یکساعت آخر همینطوری بیجون به من چسبیده بود خیلی ترسیده بودم...

سه روزی که اونجا بودیم، به جز روز آخر هوا انقدر گرم بود که نمیشد رفت بیرون، روز آخر هوا خنک و خوب شد اما چه فایده که فرداش صبح زود یعنی صبح دوشنبه که روز دوم تعطیلات عید فطر بود برای اینکه به ترافیک احتمالی نخوریم برگشتیم که البته خدا رو شکر اصلاً هم ترافیک نبود....ضمن اینکه نیلا یه روزهایی تو ماشین حسابی بدقلقی میکرد و نمیشد خیلی از مسیر لذت برد. خلاصه که رفتیم و برگشتیم و حال و هوای من نه تنها عوض نشد که بدتر هم شد...

شاید یکی از دلایلش این باشه که ادارات از حالت شیفتی خارج شدند و باید هر روزه سر کار باشیم اما مهدکودکها همچنان تعطیلند! اونایی هم که بازند بصورت کاملاً زیرزمینی و غیرقانونیه و رسماً مسئولیتی در قبال خدای نکرده اتفاقات ناگهانی ندارند. مهد کودک نیلا از ده خرداد  کم و بیش بصورت غیرقانونی بازه اما چه فایده! نظافتچی رو گذاشتند به عنوان مربی! درسته خیلی دختر خونگرم و خوب و حتی باکلاسیه، اما در هر صورت چطور میتونم با خیال راحت بچم رو بسپرم بهش؟ از طرفی اگه اونجا نذارم چیکار کنم؟ کی رو دارم؟

مادرم که خودش مریضه، حال بابام هم که دیگه گفتن نداره.... این وسط شوهرخواهرم هم هر از گاهی موش میدوئونه و حتی یه جوری رفتار کرده که خواهر خودم میترسه بگه بچت رو بیار پیش من!  شوهرخواهرم به نظر میرسه حتی از اینکه من بچم رو خونه مادرخودم هم میبرم ناراضیه  و زورش میاد! به گوشم رسیده که میگه اینا (یعنی من و سامان) خودشونو تو قضیه بابام کنار کشیدند و زندگی خودشون رو دارند! خدا میدونه اینطوری نیست و اگر مریم خواهرم کارهای بابا رو انجام میده و از زندگیش میگذره و همش خونه مامانم ایناست، اول از همه با میل خودش هست و خیالش اینطوری راحت تره! حتی اگر ما هم باشیم باز دلش طاقت نمیاره و خودش باید بیاد مثل مادری که فکر میکنه خودش از همه بهتر به بچش میتونه برسه. ضمن اینکه من با بچه ای که هنوز شیرمیخوره و پوشک میشه و گاهی شبها بد میخوابه و من باید کنارش باشم و اینکه باید سر کار هم برم و همسرم هم اگه دو روز پشت سر هم مرخصی بگیره ولو مرخصی ساعتی ممکنه برای کارش مشکل درست بشه، چطور میتونیم به اندازه اونا سهم داشته باشیم؟ همسر خواهرم پیش یه فامیل نسبتاً نزدیک کار میکنه، یعنی رئیسش فامیلش میشه خدایی خیلی راحتتر میتونه مرخصی بگیره یا سر کار نره، مریم هم درسته که خیلی بابت بابام گرفتاره و دو تا بچه هم داره اما هر چی باشه شاغل نیست (البته مریم طفلی خودش هیچوقت هیچ اعتراضی نداشته و همه این کارها رو وظیفه خودش میدونه. خدا خیرش بده). 

از طرفی خدا میدونه هر بار در حد وسعمون کوتاهی نمیکنیم! مگه میشه آدم در حق پدرش،‌پاره تنش کاری ازش بربیاد و کوتاهی کنه؟ خود بابام هر بار به ما میگه از شما انتظار ندارم اما با اینحال اگه کاری از دست ما ساخته بوده دریغ نکردیم! به فرض هم که خدای نکرده کمکاری کرده باشیم که خداشاهده اینطوری نبوده (درمورد کارهایی که ازمون برمیومده)، چه ربطی به شوهرخواهرم داره وقتی مادرم و حتی خود خواهرم حرفی نمیزنند و حتی میگن به خاطر بچه کوچیک و... کسی از شما انتظاری نداره؟

حال بدیه! احساس بی کسی میکنم، نمیدونم باید دخترم رو با وضعیت جدید کاری کجا بذارم! اونایی که قانون میذارن مهدکودکها باید تعطیل باشه، فکر نمیکنند مادران کارمند چه خاکی باید تو سرشون بریزن؟ من این مدت که شیفتی بودیم با وجود پدر مریض و مادر ناخوش احوالم، ‌باز بچم رو میبردم خونه مامان علیرغم همه خطراتی که برای نیلا و حتی پدرم وجود داشت،‌اما اگه مثل خیلی از خانمهای دیگه،‌مادر و پدرم تهران زندگی نمیکردند اونوقت در همین حد هم نمیتونستم کاری کنم. اونوقت باید چیکار میکردم؟ الان که باید هر روزه سر کار باشیم واقعاً نمیشه نیلا رو ببرم هر روز خونه مامانم،‌ خیلی هم بهم نزدیک نیستند و برای خودم هم سخته، مادرم هم توانشو نداره با وضعیت جسمی و روحیش،‌هم به بابا برسه هم به بچه من هم به خودش! البته خیلی روزهایی که نیلا رو میبردم خونه مامان، بابام به خاطر شیمی درمانی بیمارستان بستری بود یا برای اینکه حال و هواش عوض شه،‌میرفت شهرستان و خونه نبود اما خب وقتی هم که بیمارستان بود و مریم پیشش بود، مادرم باید به بچه های مریم هم که اونجا بودند رسیدگی میکرد و به فکر ناهارشون بود، (البته نیلا با وجود اونا خیلی خوشحال بود و سرگرم). الان هم که مامانم گوارشش به هم ریخته و حال و روز خوبی  نداره و واقعاً اصلاً نمیخوام اذیتش کنم...

امروز هم بردم خونه مامانم (یادآوری میکنم پست رو شنبه ده خرداد نوشتم و تازه امروز سه شنبه منتشر کردم)، اما دیگه از فردا یکشنبه نمیتونم، احتمالاً مجبور شم ببرمش مهدکودک با وجود شرایط بد...کاری ازم ساخته نیست. حتی به فکر افتادم مرخصی بدون حقوق بگیرم اما چطور میشه با وجود اینهمه قسط و خرج و مخارج، وقتی سامان نزدیک سه ماهه هیچ حقوقی نگرفته، مرخصی بدون حقوق بگیرم؟

بگذریم... انقدر فشارها از هر طرف روی من زیاده که افسردگیم برگشته...باید برم دکتر اما کسی نیست نیلا رو بذارم پیشش.

احساس پوچی و بی انگیزگی بند بند وجودم رو گرفته،‌به ندرت چیزی خوشحالم میکنه، وقتی میام سر کار،‌از دیدن خیابونها و مردم دلم میگیره. حال و حوصله آشپزی و حتی بچه داری ندارم،‌بدنم بیجونه و دلم میخواد فقط دراز بکشم یا بخوابم! اگر فرصتی گیرم بیاد میرم تو اینستاگرام تا به هیچی فکر نکنم!

خلاصه که شرایطم تعریفی نداره. از طرفی حتی حوصله نوشتنش رو هم ندارم وقتی فایده ای نداره...امیدوارم زودتر این روزها بگذره و دلیلی برای خوشحالی و شادی تو زندگیم پیدا بشه.مهمتر از همه حال بابام بهتر بشه. همین یکی خودش دنیایی تاثیر داره...

راستی چهارشنبه هفت خرداد ماه هم واکسن یکسال و نیمگی نیلام رو زدم. با اینکه بچم برای واکسن دوماهگی و چهارماهگی و شش ماهگی و یکسالگی اصلاً اذیت نشد اما برای واکسن هجده ماهگی اذیت شد! شنیده بودم واکسن سختیه اما امیدوار  بودم اینبار هم اذیت نشه که بدجور تب کرد.. البته موقعیکه واکسنش رو زدیم خیلی هم گریه نکرد و حتی پیاده با پای خودش برگشت خونه،‌ اما یکساعت دو ساعت بعد کم کم بیحال شد و نمیتوسنت روی پاش بایسته. از قبل واکسن بهش مسکن داده بودم و مرتب هر چهار ساعت تکرار میکردم و طفلکم همش خواب بود، موقعی هم که بلند میشد چون نمیتونست راه بره گریه میکرد.... شب اول بعد واکسن ساعت 5 صبح یهویی از خواب پریدم و دیدم داره تو تب میسوزه و ناله میکنه،‌ با اینکه قبل خوابیدنش بهش مسکن داده بودم. سریع سامان رو بیدار کردم و پاشویش کردیم و بهش به جای استامینوفن ، بروفن دادم که قویتره و خدا روشکر بعد نیمساعت تبش پایین اومد، دوباره خوابید و حدود ساعت یازده صبح جمعه که بیدار شد، خدا رو شکر حالش بهتر بود اما به خاطر تب خفیف،‌همچنان تا 48 ساعت بعد بهش مسکن میدادم. مجموعاً 24 ساعت اذیت شد طفلکم اما کم و بیش تا دو روز عوارضش بود،‌ضمن اینکه اصلاً اجازه نمیداد کمپرس سرد براش بذارم و فقط بزور چندباری تو خواب براش اینکار رو کردم،‌فعلاً که خدا رو شکر زیاد جاش نمونده،

اینم از اخبار این چندوقت که نبودم.

سه شنبه نوشت: همونطور که چندبار بالا اشاره کردم این پست رو شنبه ده خرداد ماه نوشتم اما چون ناقص بود و ایرادات ویرایشی داشت، منتشرش نکردم تا امروز سه شنبه سیزدهم خرداد که بالاخره گذاشتمش تو وبلاگ. همیشه عادت دارم تا پست رو دوبار نخوندم و رفع اشکال تایپی نکردم منتشرش نکنم همین باعث میشه گاهی تا سه چهار روز بعد نوشتن که دوباره فرصت بازخوانی پیش میاد،‌پستم رو منتشر نکنم که زیاد جالب نیست و گاهی از حس و حال زمان نوشتن پست دور میشم یا اتفاقات جدید بعدش میفته که مجبورم موقع انتشار پست اضافه کنم.

به هر حال  خبر جدید اینکه یکشنبه یازده خرداد برای اولین بار بعد سه ماه و نیم بردمش مهد کودک! خیلی ناراحت و نگران بودم اولش، کلاً 5 تا بچه بودند، موقعیکه دادمش دست مربی و رفتم، نیلا شروع به گریه کرد و منم تو راه اشک ریختم، اما مدیر مهربون مهد کودک طی روز برای اینکه خیالم راحت بشه، چندتا عکس از نیلا برام فرستاد و وقتی هم که رفتم دنبالش دیدم بچم حالش خوبه و حتی دوست نداره با من بیاد! وروجک جوری رفتار میکرد انگار نه انگار اینهمه مدت مهد نبوده! خلاصه که یه مقدار خیالم راحتتر شد. البته رفت و آمد بخصوص برگشتنی به خونه تو این گرما یه مقدار سخته بخصوص که هم باید تاکسی بگیرم هم یه مقداری پیاده روی اجباری داره،‌اما همینکه در همین حد هم جایی هست نیلا رو بذارم خدا رو شکر...

فردا و پسفردا هم که تعطیله. وقتی نشه مسافرت رفت و همش تو خونه بود، چندان حسنی نداره،‌ اما این هفته بعد سه ماه شیفتی رفتن سر کار، هر روز سر کار بودم و حسابی خسته شدم. خوشحالم که فردا نمیخواد برم سر کار تا شنبه. چی میشد همیشه دو روز در هفته بیشتر نرفت سر کار و همون حقوق رو گرفت؟