بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دیابت بارداری!!!!

خب خدا رو شکر فهرست مشکلاتمون کامل شد! قند بارداری هم گرفتم!!! مسخرست! من که سر بارداری دومم اونقدرها هم پرخوری نکردم، کرونا داشتم و اشتهام هم که سه ماه اول تعریفی نداشت....فقط یادمه چون همون اوایل که متوجه بارداریم شده بودم، حتی اگه غذا هم به اندازه کافی و حتی زیاد میخوردم، باز شدیداً احساس خالی بودن معده و ضعف شدید داشتم، مجبور بودم برای رفعش 24 ساعته خوراکیهایی مثل چوب شور و بیسکوییت ترد و چیپس و پفک بخورم، میدونستم ضرر داره اما تنها چیزی بود که میلم میشد و تازه حالمو هم بهتر میکرد. ترشی هم خیلی زیاد میخوردم، حتی یادمه از همه مدل بیسکوییت و شکلات هم بدم میومد حتی رطب و خرما که عاشقش بودم هم نمیخوردم، یعنی شیرینی جاتی در کار نبود، برنج و سیب زمینی و... هم  که زیاده از حدش میتونه باعث قند بشه خیلی محدود می‌خوردم، دیگه نمیدونم از کجا و چطور قند گرفتم. البته تو برگه آزمایش خوندم که قند من فقط کمی از حد نرمال بالاتره، مثلاً باید عددش در حالت ناشتا  حداکثر 90 باشه، اما مال من 95 بوده، اما خب مثلاً عدد 85 رو هم میگن لب مرزه و باید احتیاط کرد، با این اوصاف قند

 95 در حالت ناشتا زیاد جالب نیست (در حالت سیری‌ و غیر ناشتا قطعا خیلی بالاتر میره و تا 150 و 160 و بالاتر هم می‌تونه برسه) .  دکترم دستور داده رژیم مخصوص با کلی محدودیت از نظر مصرف مواد قندی و نشاسته ای بگیرم چون معمولاً اواسط بارداری و اواخرش قند خون بطور معمول در اکثر زنان باردار افزایش پیدا میکنه با این اوصاف اگر از الان جلوش رو نگیرم خیلی خطرناک میتونه باشه....

جالبه دیروز که مطب دکتر اصلی خودم که نیلا رو هم پیش اون زایمان کردم مراجعه کردم، به شوخی در جواب دکتر که میگفت بچت هم که پسره گفتم، دیدید خانم دکتر الکی الکی حامله شدم، الکی الکی هم پسردار شدم!یهو بی مقدمه در جواب حرف من گفت "الکی الکی هم قند بارداری گرفتی!!!" قلبم ریخت، به دکتر گفتم "شوخی میکنید؟" که دوباره حرفشو تکرار کرد، منم  بااینکه از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شده  بودم اما با یه  لحن شوخی گفتم "خانم دکتر اینطوری خبر نمیدند که! آدم سکته میکنه که!" خلاصه که اینم از این! موقع نیلا تیروئید بارداری گرفتم، سر اینم دیابت!

جالب اینکه این آزمایشی که دادم واسه 15 شهریور هست! انقدر که گرفتار عملهای نیلا و دنگ و فنگهای دیگه زندگی بودم، نتونستم به موقع به دکتر مراجعه کنم و آزمایش رو نشون بدم! یعنی الان حدوداً یکماه و نیم از روزی که این مقدار قند رو داشتم گذشته و خدا میدونه الان در چه وضعیتی باشم..برعکس اوایل بارداری که اصلاً شیرینی جات نمیخوردم و با این وجود قند بارداری گرفتم، همین یکماه و نیم اخیر تا بخوای، شیرینی و کیک و حلوا و خرما و شل زرد و ... خوردم. خدا کنه اوضاعم از همون یکماه و نیم پیش خیلی هم بدتر نشده باشه.

حالا دکتر کلی رژیم غذایی داده و گفته حتماً باید دستگاه اندازه گیری قند خون بخرم و روزی چهار بار، ناشتا و یکساعت بعد غذا قند خونمو چک کنم و یادداشت کنم و اگر دوباره آزمایش دادم و با وجود این رژیم شرایطم بهتر نشده باشه، درمان دارویی و انسولین رو شروع کنم!

اینم از مشکل جدید ما! هر دم از این باغ بری میرسد! خدا کنه با همون رژیم مشکلم حل بشه و کشدار نشه. 

نیلا خانم هم فردا باید دوباره بره اتاق عمل برای برداشتن بخیه چشم راستش که یکماه پیش عمل کرده! ایشالا این که بگذره، سلسله عملهاش تموم میشه اما دکتر گفته به احتمال قوی باید چند سالی یه عینک خیلی ظریف استفاده کنه تا شماره دو تا چشمش با هم برابر بشه، احتمالاً تا سن مدرسه و شایدم نه و ده سالگی.....از الان عزا گرفتم چطوری میتونم وادارش کنم عینک بزنه. حالا خدا رو چه دیدی، شایدم یهویی دکتر گفت عینک نمیخواد اما بعید میدونم اینطوری بشه، آخه خود دکتر گفت به احتمال قوی لازم بشه، حالا قراره فردا زیر بیهوشی نمره چشمش مشخص بشه. خدا به خیر بگذرونه...

از خودم هم بخوام بگم، حال و روزم از نظر جسمی و روحی هیچ تعریفی نداره، درد شونه و کتف و گردن امانم رو بریده، اگر شبها یا حتی روزها سامان ماساژم نده، رسماً نمیتونم بخوابم.مسکن هم که نمیتونم بخورم. نمیدونم این درد لعنتی از کجا شروع شد، اما دیوونم کرده. این دردها رو باز با بدبختی میشه تحمل کرد اما امان از درد روح که درمانش به این راحتیها نیست، فقط و فقط گذشت زمان میتونه تسکینش بده اما اثر و ردش شاید هیچ وقت از بین نره. شرایطم تو محل کار خیلی خیلی سخت شده، فشار کاری خیلی زیاده و حاشیه هم به تبعش زیاد... 24 ساعته باید کارتو توجیه کنی و یه کاری کنی همه ازت راضی باشند. خلاصه که واقعاً شیفتی اومدن غنیمت بود که درست همزمان با بارداری من تموم شد رفت پی کارش! فعلاً که شرایطم محیط کارم هیچ راضی کننده نیست.

پسرکوچولوم تکون زیادی نمیخوره، گاهی یه سری حرکتهای کوچولو تو شکمم بخصوص قسمت بالای شکم احساس میکنم و  با خیال اینکه تکونهای بچهمه کلی قربون صدقش میرم، اما بازم

نمیتونم صددرصد مطمین باشم که به بچم مربوط میشه یا نه، البته دکترم گفت طبیعیه هنوز حرکتشو حس نکنی اما به هر حال وقتی حرکتی رو حس نمیکنم، یه خورده نگران میشم بابت سلامتی طفلکم. قراره 15 آبان غربالگری مرحله دوم که سونوی آنومالی هست و همینطور اکوکاردیوگرافی قلب جنین رو انجام بدم، انشالله نتیجه اونا هم خوب باشه و همه چی به خیر بگذره.

همزمان با همه این درگیریها، به روانشناس نیلا و همینطور به مشاوره زوج درمان خودمون پیام دادم که هفته آینده بهمون وقت بدند، یعنی هم برای نیلا و هم برای رفع مشکلات من و همسرم. البته دو تا دکتر متفاوتند، کلی هم کنار هزینه های اصلی و سونو و آزمایش و...، هزینه این جلسات مشاوره آنلاین میشه، اما باید انجامش بدم.

 فکر میکنم تا بچمون به دنیا نیومده باید خیلی از این مشکلات و اختلافات رو حل و فصل کنیم. بزرگترین آرزوی من اینه که بتونم بچه هام رو در نهایت صلح و آرامش بزرگ کنم و فردا روز به خودم افتخار کنم که براشون چیزی کم نذاشتم، فعلاً از خودمون و رابطمون خیلی راضی نیستم، با اینکه عشق و علاقه و محبت زیادی در زندگیمون جریان داره اما کشمکش و دعوا هم کم و بیش زیاده، نهایت تلاشم اینه که بتونم یه رابطه آرومتر و با ثباتتری رو با همسرم داشته باشیم تا بچه هامون در محیط خوب و آرومی بزرگ بشن انشالله. 

روزهام خوب نمیگذره، دوست دارم از این روزهایی که برای بار آخر مادرشدن رو تجربه میکنم لذت ببرم اما انقدر حاشیه های دور و برم و فشار کاری زیاده و پیگیری های مختلف پزشکی و درمانی هم دارم که نمیشه. اما نمیذارم اینطوری بمونه، ایشالا با گذشت زمان همه چی بهتر بشه، قطعاً خدا همیشه با من بوده و  هست و حواسش هر لحظه به منه. همین دیشب تو مسیر رفتن به مطب دکتر به سامان میگفتم احساس میکنم خدا نظر خاص و ویژه ای به من داره و با اینکه بنده خوبی براش نبودم، اما در حق من کم خدایی نکرده.... میدونم که اینبار هم هوامو داره و کمک میکنه از این روزها به سلامت عبور کنم. 

علاوه بر کامنتهای پست قبلی، کامنتهای دو پست قبلی رو ( پست الهی به امید تو) رو هم با تاخیر خیلی زیاد تایید کردم، واقعاً این مدت فرصت نشده بود شرمنده ام از دوستان عزیزم. خدا میدونه  که این کامنتها چقدر برام ارزشمنده....



نفس راحت...

قبل از هر چیز بگم متاسفانه انقدر این روزها گرفتارم چه در محیط کار و چه بیرون اون بخصوص با پیگیری‌های پزشکی و... که وقت نشد کامنتهای پرمهر شما رو در پست قبل پاسخ بدم، فقط چندتاش رو جواب دادم و تایید کردم، ایشالا تا شنبه که برم اداره و از سیستم اونجا استفاده کنم، باقیش رو هم پاسخ میدم.

جواب آزمایشم به لطف خدا خوب بود. خیلی خیلی عذر میخوام که نگرانتون کردم، نمیدونید اون روز که پست قبل رو نوشتم چه حالی داشتم، دست و پام سست شده بود، از شدت اضطراب حتی نمی‌تونستم زیر لب دعا کنم.‌ تمام طول مسیر از سر کارم تا آزمایشگاه رو تایپ میکردم چون ترجیح میدادم حس و حالم تو اون لحظات ثبت بشه. چهل دقیقه هم تو یه فضای سبر روبروی آزمایشگاه به تایپ کردن ادامه دادم تا آخرش رفتم داخل، دم آسانسور انقدر حالم بد شد که نمیتونستم منتظر بایستم بیاد پایین، همونجا بزور یه تیکه شیرینی گذاشتم دهنم، با خودم گفتم خدای ناکرده خدای ناکرده اگه موردی باشه قطعاً غش میکنم، بهتره از الان به فکر فشار خون پایینم باشم. پشت کانتر که رفتم و میخواستم جوابو بگیرم، حالم از همیشه بدتر بود، وقتی جواب رو بهم دادند و گفتند مشکلی نیست، بی اختیار اشک تو چشمام جمع شد و خیلی جلوی خودمو گرفتم که اشکام نریزن پایین. ناخوداگاه چندبار گفتم خدا رو شکر خدا رو شکر. انگار رو ابرها بودم، خون تو پاهام جریان پیدا کرد، جون به تنم برگشت...خانمی که جوابو به من داد گفت با احتمال 95 درصد پسره. به خدا که دیگه برام اون موجود زنده توی دلم عزیزترین موجود عالم بود و جنسیتش که چی باشه فرق نداشت. فقط سلامتش بود که مهم بود، جوابو که گرفتم و اومدم بیرون، تو طول مسیر مدام با پسرکم حرف میزدم و براش زیر ماسک با صدای نسبتاً بلند آواز میخوندم که "پسر پسر قند عسل" و قربون صدقش میرفتم، دوباره داشتم مادر میشدم و چه توفیقی بالاتر از این؟ خدا رو شکر کردم بابت نعمتش و وجودم غرق آرامش و لذت شد.  سر راهم دو تا جعبه شیرینی خریدم، یکی به نیت پرستار نیلا و یکی هم برای همکاران خانمم سر کار، چند تا دونه هم تو مشما برای خوردن خودمون خریدم و با کلی انرژی که انگار اصلاً تمومی نداشت رفتم خونه. پرستار نیلا هم که شنید، خیلی خیلی خوشحال شد، خیلی خانم خوب و خوش قلبیه و کلی برای سلامتی بچم دعا کرده بود، وقتی هم که متوجه شد بچم پسره ذوقش چند برابر شد، گفت خیلی دوست داشته دومی پسر باشه که به قول معروف جنسم جور باشه و کلی از مزایای پسر داشتن تعریف کرد. خودش یه پسر 26 ساله داره که اتفاقا یکساله نامزد کرده.
الهی شکر، خدایا این استرس و نگرانی رو برای هیچ مادری نخواه، اگر فرزندی عنایت میکنی، صحیح و سلامتش رو بده.
برای عصر همون روز ساعت شش از قبل وقت دکتر گرفته بودم، اما منشیش زنگ زد که اگه میتونی زودتر بیا چون خانم دکتر مریض نداره و میخواد بره، منم خب قرار بود اول سامان برسه نیلا رو ازم تحویل بگیره و پیشش بمونه تا من برم دکتر و برگردم که دیگه منشی دکتر گفت زودتر بیا چون دکتر میخواد بره. دیگه وقتی اینطوری شنیدم مجبور شدم با عجله و هول هولکی نیلا رو حاضر کنم و با خودم ببرم مطب، بماند که چقدر دعا کردم بچم تو مطب همکاری کنه و اذیت نکنه که خدا رو شکر همین هم شد و نیلا توی مطب انقدر پیش مراجعینی که نشسته بودند شیرین زبونی کرد که همه عاشقش شده بودند. حالا یبار هم باید به روال سابق از شیرین کاریهای دخترم بنویسم، درسته که تازگیها اینجا همش راجب یه سری رفتارهاش گله میکنم اما خداییش بچم بی نهایت هم شیرین و  بامزست و خیلی وقتها از وجود و حضورش فوق العاده لذت میبرم. یه وقتها سر کار که هستم کلی دلم براش تنگ میشه. حالا بزودی در  مورد حرفها و شیرین زبونیای  نیلا به روال سابق یه پست میذارم که به یادگار بمونه از روزهایی که با بعضی رفتارای بدش و لجبازیاش دیوونم می‌کنه و همزمان با یه سری حرکات و رفتارهای بامزه و دلبرونش دلبسته و مجنونش.
خلاصه که جواب تست سل فری رو که به دکتر نشون دادم اونم تایید کرد که خوبه و مشکلی نیست اما گفت با توجه به عدد nt که یه مقدار بالاست، حتماً حتماً باید آنومالی اسکن یا همون سونوگرافی 4 بعدی و بخصوص اکوکاردیوگرافی قلب جنین برای بررسی سلامت قلب بچه تو هفته هجدهم انجام بشه. قراره این دو تا رو از اوایل آبان تا حداکثر 15 آبان انجام بدم، البته این دکتری که رفتم دکتر اصلیم که سر نیلا هم پیشش میرفتم و با همون هم زایمان کردم نبود، یه دکتر نزدیک خونمون پیدا کردم که ترجیح دادم کنار دکتر اصلی خودم که به خونمون دورتره، تحت نظر اینم باشم واسه احتیاط که البته فهمیدم در عمل ممکن نیست، چون این خانم برام سونوگرافی و اکوی قلب جنین نوشت و دکتر اصلیم که چند روز دیگه پیشش میرم هم قطعا همینا رو می‌نویسه، حالا دفعه بعد اگر لازم شد و بخوام مجدد به همین دکتر نزدیک خونمون که دم دست تره مراجعه کنم، جواب این سونو و تست رو رو هم باید با خودم ببرم، اما چون دکتر اصلیم این نیست، و من با دستور اون دکتر  اصلی خودم، سونوی بعدیم رو انجام میدم، دیگه نمیتونم دوباره برم پیش این جدیده، چون بالای برگه آزمایش یا سونو اسم دکتر رو مینویسه و من بر اساس نسخه هر کدوم از دکترها تستها رو انجام بدم، بالای برگه جواب، اسم همون دکتر قید میشه و هیچ دکتری نمیتونه اینو بپذیره که سونو یا آزمایشی رو چک و بررسی کنه که بر اساس دستور پزشک دیگه ای اونم همزمان با خودش گرفته شده. خلاصش که نمیتونم همزمان تحت نظر دو تا دکتر باشم و در نهایت برای زایمان پیش دکتر اصلی خودم برم، تقریبا هیچ دکتر زنانی دوست نداره یه به مادر باردار رو تحت نظر داشته باشه بدون اینکه خودش زایمانش رو انجام بده...خلاصه که دیگه پیش این دکتر جدید به احتمال قوی نمیرم، مطبش درست کنار خونمون بود و اگر میشد تحت نظر این هم به طور همزمان با دکتر  اصلی خودم باشم خیلی خوب میشد، حیف که دیدم در عمل نمیشه.
حالا با توجه به بالابودن عدد nt تو غربالگری اول، بررسی قلب بچه یا همون اکوکاردیوگرافی و همینطور سونوگرافی چهاربعدی خیلی ضروریه، بابت اونا هم کمی نگرانی دارم اما مهمترین آزمایش همین سل فری بوده که شکر خدا خیالم از بابتش راحت شده، ایشالا که قلب بچم و اعضای بدنش هم که توی سونوی چهاربعدی مشخص میشه همگی سلامت باشه. آمین. همچنان منو از دعاهای خیرتون بی بهره نذارید عزیزانم.

و اما بشنوید از نحوه خبر دادنم به همسرم‌. همون شب بعد اینکه جواب آزمایش رو به دکتر جدیده نشون دادم، با نیلا خوش و خرم و خندون رفتیم پارک نزدیک خونمون و بچم کلی بازی کرد، بعد هم سامان از سر کار اومد دنبالمون، تصمیم گرفتم بازیش بدم، میدونستم که چقدر شنیدن خبر پسردار شدنش خوشحالش میکنه، اول از خوب بودن جواب آزمایش و سلامت بچه پرسید بعد هم از جنسیتش، بهش الکی گفتم دختره، احساس کردم یه کم جا خورد اما تمام تلاشش رو کرد به روی خودش نیاره، گفت خب خدا رو شکر، اما حس کردم رفت تو فاز سکوت و بی انرژی شد، وقتی بهش گفتم چیه ناراحت شدی؟ گفت نه، برای چی ناراحت بشم؟ گفتم قسم بخور، قسم خورد که نه اصلاً فقط خسته ام و از صبح زود سر کار بودم.... اولش ناراحت شدم وقتی دیدم یه مقدار دمغه اما بعد فکر کردم چطور تو برای بچه اول اول از همه از خدا سلامتیش رو میخواستی و بعد میگفتی اگر صلاحه بهم دختر بده، حتی سر بچه دوم هم ترجیحت دختر داشتن بود حالا که اون دلش پسر میخواسته و این خبرو بهش میدی انتظار داری پشتک بارو بزنه، اونم بعد یه روز سخت سر کار...البته بازم میگم طفلکی فقط رفت تو فاز سکوت و به نظر کمی دمغ میرسید اما هر بار میگفت چیزی نیست و خسته ام و اصلاً از اون بابت که فکر می‌کنی نیست اما خب به هر حال من همسرمو میشناسم دیگه و میدونستم ته دلش یکم حسرت خورده. کلی ذوق داشتم زودتر برسیم خونه و با دادن خبر واقعی سورپرایزش کنم. دیگه وقتی رسیدیم خونه و لباسامونو درآوردیم، تند تند و یواشکی شروع کردم به آماده کردن چای و شیرینی و میوه و اسنک که روی میز بچینم، کنارش هم روی یه برگه، از طرف پسرمون یه نامه برای باباش نوشتم با این محتوا که «بابا جونم خیلی دوستت دارم، تو قهرمان زندگی من و نیلا هستی، من و آبجی نیلا همیشه عاشقتیم.از طرف پسرت»...نامه رو هم گذاشتم روی میز بین ظرف میوه و شیرینی، گلدون خشکلی رو هم که به تازگی خریده بودم (گل قاشقی) گذاشتم روی میز. (این گل رو روز قبلش به عنوان هدیه برای خودم خریده بودم تا روحیه خرابم که به خاطر رفتار خانوادم و گیردادنهای بیخودی مدیرم به وجود اومده بود، بهتر بشه که البته تأثیر هم داشت) سامان هم تو این فاصله که من میز رو میچیدم، رفته بود حموم، نیلا هم از خستگی روی زمین خوابش برده بود و خلاصه فرصت کافی داشتم. از میزی که خیلی تند و با عجله چید‌م کلی عکس گرفتم و یه فیلم هم گرفتم و روش توضیح دادم که سامان فکر میکنه بچمون دختره و الان میخوام بهش واقعیتو بگم.... (البته در هر صورت من تصمیم داشتم اگر جواب آزمایش خوب بود جشن بگیریم و من شام بدم اما با مشخص شدن جنسیت قطعی و اینکه میدونستم سامان چقدر خوشحالتر میشه، مطمئن بودم جشن خیلی بهتری هم میشه). سامان از حموم اومد بیرون  و یراست رفت تو اتاق خواب که لباسشو بپوشه، بهش گفتم چنددقیقه دیگه از اتاق بیاد بیرون تا همه چی آماده باشه...وقتی که درو باز کرد که بیاد بیرون، دوربین گوشیمو روشن کردم و شروع کردم ازش فیلم گرفتن، اولش از دیدن میز کلی ذوق کرد و بعد هم نامه رو برداشت که بخونه... وقتی به خط آخرش رسید که نوشته بودم "از طرف پسرت" یهویی چشماش گشاد شد و با تعجب و یه لبخند گنده روی لبش گفت "پسرت؟ داری شوخی میکنی؟ الان این راسته یا اونی که تو پارک بهم گفتی؟" منم گفتم حرف الانم راسته..بغض گلوشو گرفت و اصلاً نمیتونست حرف بزنه، برگشت گفت به خدا برای من فرقی نمیکرد و همونطور که نیلا عشق و نفس منه، اگر دومی هم دختر بود باز همینطور میشد.من گفتم میدونم اما حس کردم با شنیدن دختر بودن دومی یه خورده دمغ شدی، گفت به خدا خیلی خیلی خسته بودم، اما از طرفی هم خب به هر حال دوست داشتم جنسم جور باشه و پسر هم داشته باشم و ته دلم کمی امید داشتم و شاید یه کوچولو اون لحظه که اونطور گفتی حس ناراحتی بهم دست داد اما خدا شاهده اگر هم دختر بود عزیز دلم بود و همه عشقم میشد و برام فرقی نداشت؛ سلامتش از همه مهمتر بود. چه خوب شد ازش فیلم گرفتم، یادگاری خوبی میشه برامون. بعد هم که شروع کردیم به خوردن خوراکیها، اما سامان گفت زیاد نمیخوام بخورم چون تو دیشب بهم گفتی اگر آزمایش خوب باشه امشب میخوای شام بدی و نمی‌خوام سیر بشم، میخوام هر چی دوست دارم سفارش بدم، منم گفتم اشکال نداره عزیزم، هر چی خواستی و هر قدر خواستی سفارش بده نوش جونت. اما خب در نهایت شرایط طوری پیش رفت که قرار شد اونشب غذا از بیرون نگیریم و بذاریم برای یه شب دیگه، چون سامان دید که از شب قبلش که فسنجون درست کرده بودم، یه عالم خورشت مونده و گفت بیا امشب همینو بخوریم و فردا شب یا یه شب دیگه سفارش غذا بدیم. خلاصه که اینم از ماجرای سورپرایز شدن سامان...چقدر حال هردومون خوب بود اونشب، فردای اون روز هم همینطور، چقدر آروم بودم، اما خب باز دیشب که زنگ زدم به مامانم، یه کم بحث پیش اومد که باعث شد حالم گرفته بشه اما تمام تلاشم رو کردم که نذارم روحیم دوباره خراب بشه. راستش دلم برای مادرم هم میسوزه، اونم بین بچه هاش گیر افتاده، تقصیر زیادی نداره، اونم خیلی گناه داره به خدا. اما خب راستش ترجیح میدم بیشتر از همه از این به بعد دلم برای خودم و تنهاییهام بسوزه. 

الان که جنسیتش برام محرز شده و جواب آزمایشم هم خوب بوده (البته همچنان بابت جواب سونوگرافی و تست قلبش نگرانم اما عمده نگرانیم این آزمایش بوده که خدا رو شکر رفع شده، انشالله اونای دیگم به خوبی ختم به خیر میشه) شروع کردم به صحبت کردن با پسرم، کلی هم ذوق دیدنش رو دارم. شرمندشم که این مدت چه از نظر جسمی و بیماری و ... چه از نظر روحی انقدر اذیت شدم که ناخوداگاه به اونم منتقل کردم، امیدوارم منو ببخشه. از خدا میخوام که با وجود همه این سختیهایی که کشیدم، بچه آروم و خوبی به دنیا بیارم و زندگیمون با حضورش هزار برابر قشنگتر بشه. از ته ته دلم هم برای همه آرزومندان دعا میکنم به حاجت دلشون برسن و چشمشون به قدوم یه فرزند سالم و صالح روشن بشه. الهی آمین.
پست نوشتن امروز خیلی برام سخت بود اما از اونجاییکه اون روز خیلی نگرانتون کردم، گفتم هر طور عست، حتماً یه خبری از خودم بدم. راستش اون روز که جواب رو گرفتم انقدر گرفتاری پیش اومد که نشد همون موقع پست بنویسم و افتاد برای امروز، شرمنده ام.... 
ممنونم بابت همه دعاهای خیر دوستان روشن و خاموش، و اونایی که اینجا یا تو اینستاگرام به من پیام دادند، یا حتی اونایی که کامنت نذاشتند اما مطمئنم ته دلشون دعام کردند.

دوست داشتم موضوعات دیگه ای رو  هم مطرح کنم اما متاسفانه الان که سر کارم انقدر سرم شلوغه که همین مطلب رو هم به زور نوشتم و تازه انقدر هم طولانی شد. خوشحالم که اینجا هستم و بین همه تنهاییهام میتونم به این محیط و به شما پناه ببرم. 
حالم خوبه و آرومم. الهی شکر...

الهی به امید تو...

دیروز که از سر کار برگشتم و پرستار نیلا آماده شد که بره خونش، نیلا دم آسانسور تو راهرو انقدر جیغ زد و گریه کرد که کشون کشون و با زور کشیدمش تو خونه و درو قفل کردم چون به هیچ عنوان بدون قفل کردن در نمیتونستم و هیچوقت هم نمیتونم مانع رفتنش به راهرو و جلوگیری از اون سر و صدای وحشتناکش ساعت دو و نیم ظهر بشم. در که قفل شد انقدر جیغ زد و گریه کرد و پرستارش رو میخواست و التماس میکرد درو براش باز کنم که مستأصل و دیوونه شده بودم، به خدا قسم هیچ چیز این بچه از کوچیکی تا الان حتی عمل چشمش و یبوست وحشتناکش و مشکلات نوزادیش، اندازه این جیغ کشیدنهای بی دلیل و لجبازیهای افراطی این یکسال اخیر که هیچ جوره و با هیچ ترفندی از تشویق گرفته تا تنبیه و... اصلاح نشد که نشد، منو آزار نداد...میزان زجر و عذابی که من به این دلیل متحمل شدم با هیچ کلمه و جمله ای قابل توصیف نیست، تا کسی جای من نباشه و تجربه منو نداشته باشه نمیتونه درکم کنه... هر راهی رو من و سامان امتحان کردیم، جواب نداد که نداد، برای همین  رفتارش و البته یه سری وسواس های دیگش به روان درمانگر مراجعه کردیم که فعلا هم جلسات متوقف شده و اتفاق خاصی هم نیفتاده اما حتماً هفته دیگه دوباره شروع میکنیم... همه این رفتارها بعد اون مهمونی کذایی افطار که همسایه واحد بغلی رو دعوت کردیم و دختر کوچیکشون نیلای منو زد و از مبل چند بار پرتش کرد پایین بدون اینکه والدینش تذکر درستی بهش بدند (اینجا زیاد راجبش نوشتم) تو نیلای من به وجود اومد قبلش بچه من اینطور نبود. البته حتی نمیتونم اون بچه همسایه رو مقصر بدونم، به هر حال بین بچه ها قلدری زیاده، یکی زورگوتره و یکی ضعیفتر، اما اینکه چرا دختر من تا این حد تحت تاثیر قرار گرفت که تمام رفتارها و شخصیتش رو تحت الشعاع قرار داد هنوز نمیفهمم. حتما زمینه ای درش بوده، نمیشه انکار کرد اما هر چی بود از اون شب لعنتی شروع شد...یکماه تمام بچم شبا روی همون مبلی که دختر همسایه ازش پرتش میکرد پایین، می‌خوابید . همش نگران این بود که جاشو بگیرند..‌ چی کشیدیم اون روزا.

بگذریم، خلاصه که تمام تلاشم رو کردم خشم شدیدم رو کنترل کنم، رفتم دستشویی که شاید جیغ زدنها و گریه کردنش بدون دیدن من و حضور من آرومتر بشه اما بهتر نشد که بدتر شد... ده دقیقه تو دستشویی موندم، گوشمو با دستام گرفته بودم، آخرش وقتی دیدم همچنان ادامه میده، طاقتم طاق شد و سرمو تو دستام گرفتم و زار زار گریه کردم. بعد چند دقیقه اومدم بیرون و سعی کردم به خودم مسلط باشم و بی تفاوت رفتار کنم اما هیچ فایده ای نداشت. لحظه به لحظه جیغ و گریش بیشتر و بیشتر می شد. دیگه طاقت نیاوردم، چند تا بد و بیراه به اون و بخت خودم حواله کردم و با عصبانیت و یه بغض عجیب زنگ زدم به مادرشوهرم و گفتم با این بچه صحبت کن بلکه حواسش پرت شه و آروم شه، دیگه تحملش رو ندارم. با اونم صحبت کرد اما همچنان با گریه، منم اینور گوشیو زار میزدم، مادرشوهرم فهمید و صدام کرد، گوشیو از بچه گرفتم و با گریه و فریاد، ازش شکایت کردم  که با جیغ و گریه ها و رفتارهای عجیبش منو از پا درآورده و پیرم کرده! به خودم و بچه فحش دادم و آرزوی مرگ کردم. چقدر غصه خورد طفلک...

دیگه بعد از یکساعت مداوم جیغ زدن و گریه کردن آروم شد اما تا شب حال من خوب نشد که نشد. چی بگم خدایا؟ آخه چرا بدترین چیزی که تو هر بچه ای آزارم میداد سرم اومد؟ منی که در برابر خیلی شیطنتهای دیگه بچه ها صبور بودم و بهشون عشق  میدادم فقط جیغ زدنشون آزارم میداد.... همش نیلا رو با بچه های آروم دوستام مقایسه میکنم و حالم بدتر میشه، دست خودم نیست، می‌دونم مقایسه خیلی خیلی اشتباهه، هزار بار تو پیج های روانشناسی خوندم و از دکترها هم شنیدم که هر بچه ای منحصر به فرده و نباید مقایسه بشه با بچه های دیگه، اما چه کنم که وقتی بین همکارها حرف بچه هامون میشه ناخواسته بچه های اونا رو با نیلا مقایسه میکنم، از قد و وزن گرفته تا حرف زدنشون و همین رفتارهای عجیب نیلا که بقیه بچه ها ندارند و حتی برای همکارام هم عجیبه. اینجوری دلم برای خودم و حتی نیلام میسوزه. نسبت به خودم پر از حس ترحم میشم. با خودم میگم چرا هیچ چیز زندگیم راحت و بی دردسر پیش نرفت؟ چرا برای داشتن و رسیدن به هر چیزی بدترین عذابها رو کشیدم؟ همیشه از خدا می‌خوام این حرفها رو پای ناشکریم نذاره. بهش میگم با همه این سختی‌ها انقدر به من لطف داشته که بازم بدهکارشم و طلبی ازش ندارم اما باهاش درددل میکنم و میگم که چقدر تنهام و چقدر اذیت میشم و اجازه بده خودمو خالی کنم، ازش می‌خوام بهم حق بده که گاهی شکوه بکنم و مجازاتم نکنه... بهش میگم منم آدمم، تا یه حدی ظرفیت دارم، ازش میخوام درکم کنه، نوازشم کنه، آرومم کنه...

تو اینهمه بغض و غصه من خانوادم بی تاثیر نیستند که همه با هم سفر میرن و حتی من خبردار هم نمیشم. درسته که اگر مریم خواهر بزرگم جایی باشه من اونجا نمیرم و مادرم هم میدونه، اما حداقل یه تعارف، یا اصلا خبر رفتنشون که بی خبر نباشم یا اصلا مادرم برای دلخوش شدن من ولو به تعارف و دروغ و به ظاهر بگه ما اومدیم اینجا و کاش تو هم بودی ‌ و جات خالیه و ایشالا دفعه بعد با هم و... اما هیچی به هیچی. توقع زیادی دارم؟ آخه بار اول هم نبوده.‌‌

انقدر از پنجشنبه که فهمیدم با هم شمالند و من بی خبر از همه جا میخواستم همون عصر پنجشنبه در حد یکی دو ساعت به مادرم سر بزنم و براش شل زرد نذری ببرم، اشک ریختم و زار زدم که حسابش از دستم خارجه. باز خوب شد که قبل رفتن زنگ زدم و فهمیدم همه با هم یعنی مادرم و مریم و شوهرش و بچه هاش و  خواهر کوچیکم و شوهرش شمالند، وگرنه پشت در میموندم و درد توی دلم خیلی بیشتر هم میشد... من مشکلی با سفر رفتن و خوش بودن اونا ندارم، ایشالا دور هم خوش و خرم و خندون باشند، اما این بار سومه که با هم میرن و من حتی خبردار هم نمیشم. احساس بیکسی و طرد شدن به معنای واقعی کلمه میکنم، نمی‌دونم حسم رو درک میکنید یا نه؟ تمام پنجشنبه و جمعه رو گریه کردم و بیتابی کردم، باز خوب شد شنبه سر کار رفتم و حواسم پرت شد هر چند اونجا هم مدیرم گند زد به حالم. امیدوارم الان دیگه خواهر بزرگم و شوهرش راحت و راضی باشند از اینکه من بی کس و تنها اینجا افتادم و تو تنهایی خودم بدترین روزها رو با وجود کلی مشکلات دیگه میگذرونم. امیدوارم الان دیگه حسابی دلشون خنک شده باشه، چون رفتارهای خواهرم باعث شد که برای همیشه اینطور مطرود بشم و اون بند نازک گذشته هم پاره بشه و رسماً حس کنم دور انداخته شدم و بی کس بی کسم... خدای منم بزرگه. اینطوری نمیمونه، اما شرمنده شوهرم هستم که اینطوری بهش بی احترامی میشه. اونیکه برعکس دو تا باجناقش همشهری ما نبود  و هر جور حساب کنیم حکم غریبه تر و مهمان بودن رو در خانواده و کل فامیل ما داشت. اونهمه عزت و احترامی که تو خانوادش به من میشد، اونهمه عشقی که از طرف همه خانواده و فامیلش نثارم میشد و اونوقت تو خانواده من...شرمنده بچه توی دلم هم هستم که به خاطر اشکها و غصه های این روزهام که دست خودم هم نیست، مدیون و بدهکارشم. حتی شرمنده نیلای عزیزم هستم که درسته در کنار شیرین زبونیاش اذیتم میکنه اما شاید اگر حال دلم خوب بود و انقدر تنها نبودم و دور و برم شلوغ بود و کمکی داشتم در برابرش بیشتر از اینا صبوری میکردم...

 ای داد و ای افسوس... شکر که حداقل همسر و نیلام و این بچه تو دلم رو دارم وگرنه به خدا قسم مردن بهتر از این زندگی بود.

*****  پاراگراف اول این پست رو شنبه هفده مهر نوشتم، اما شاید باورتون نشه، الان که اینها رو می‌نویسم پشت در آزمایشگاه نیلو تو پارک نشستم. بالاخره جواب آزمایش سل فریم آماده شد و اومدم که بگیرم اما قبلش تصمیم گرفتم این پست رو منتشر کنم. این روزها در کنار مشکلات مختلف خانوادگی خودم و عمل چشم نیلا و رفتارهای آزار دهندش،  نگرانی بابت جواب این آزمایش ثانیه ای از نظرم دور نشد و شب و روزم با استرس جوابش گذشت... دیشب پیام اومد که جواب آمادست. الان پشت در آزمایشگاه هستم و می‌خوام برم داخل و جواب رو بگیرم. پاهام سست و بیجونه... قلبم داره از سینم میاد بیرون....انقدر مضطربم که حتی نمیتونم دعا کنم. بدترین حال دنیا رو دارم.  بیتابم و حتی نمیتونم از استرس تایپ کنم.

با همه غصه ها و مشکلات زندگیم، اگر بدونم حال بچم خوبه، قدرت ادامه دادن رو پیدا میکنم، تحمل میکنم، مقاومت میکنم و می‌جنگم چون دلم بهش گرمه، امید و انگیزه جدید زندگیمه. قسمتون میدم به هر چه اعتقاد دارید دعا کنید بچم صحیح و سلامت باشه و سالم و سلامت پا به این دنیا بذاره. دلم به وجود اون خوشه. الان بزرگترین دلگرمی من به جز همسرم و نیلام، این بچه هست و بس. جان عزیزانتون برام دعا کنید...

 این پست رو از موقعیکه از محل کارم به سمت آزمایشگاه برای  گرفتن جواب  آزمایش راه افتادم، از تو ماشین و با گوشیم نوشتم وهمچنان تا پشت در آزمایشگاه به نوشتن ادامه دادم، الان داخل یه پارک درست روبروی درب آزمایشگاه نشستم و وقتی این پست رو ببندم، میرم داخل، میخواستم قبل گرفتن جواب این نوشته رو بنویسم و تموم کنم تا  همه احساساتم اینجا ثبت بشه،

 هر چند میدونم خیلی وقتها کلمات از بیان احساسات واقعی عاجزند. خیلی چیزها به این جواب بستگی داره، شاید حتی مرگ و زندگی من... 

اشکام جاریند، هر کی همین الان پستم رو خوند از ته ته دلش برای این زن دلشکسته و تنها دعا کنه. دعای از ته قلب در حق این دختر تنها... 

خدایا خودمو سپردم به خودت...


همچنان در انتظار جواب

جواب تست سل فری نیومده و من از دل نگرانی دارم میمیرم. سر نیلا هم همین تست رو دادم، اونموقع هم بدجور دل آشوب بودم اما سر این یکی خیلی هم بیشتر شده.شاید به خاطر  مصرف قرصهای اعصابی  هست که تا هفته ده و یازده بارداری  و بدون اطلاع  از حامله بودنم مصرف میکردم و دکترم گفت یکی از اونا خیلی مضر بوده. در هر صورت هر لحظه منتظر تماس از آزمایشگاه هستم. راستش سعی میکنم زیاد با نینی صحبت نکنم، میترسم بهش دل ببندم...خدایا کی میشه جواب این آزمایش بیاد؟ کاش روزا زودتر بگذره.
یادتونه تو پست قبلی گفتم حس میکنم خیلی زود شیفتهای سر کار و نوبت بندی رو برمیدارند؟ درست یکساعت بعد نوشتن پست قبلیم این اتفاق افتاد و الان باید هر روز بریم سر کار! اونم با این وضعیت جسمی و بارداری من و...خداییش عجب شانسی داشتما، همینکه باردار شدم شیفتها جمع شد. البته فکر کنم از یه جهت هم هر روز سر کار اومدن، تو این شرایط روحی و روانی و استرسی که میکشم بد نباشه، اما از نظر جسمی کشش رو ندارم، حداقل الان. تمام مفاصلم درد میکنه و اگر هر شب سامان یک یا دوبار ماساژم نده خوابم نمیبره، حتی مجبور میشم علیرغم میلم و با وجود بارداری استامینوفن بخورم، کاری که اصلاً سر نیلا انجام ندادم، اما وقتی از شدت درد که میدونم بخشیش منشا عصبی هم داره دیوونه میشم چاره ای برام نمیمونه. خلاصه که از این به بعد هر روز میام سر کار، تا قبل این و تو دوره کرونا، بیشتر هفته ها دو روز بیشتر سر کار نمیومدیم و گاهی هم سه روز اما بیشتر از اون نمیشد، حالا باید دوباره به این سر کار اومدن هر روزه عادت کنم....جالبه برام که انقدر حس ششمم قوی هست و تقریباً به هر چی فکر میکنم اتفاق میفته. امیدوارم درمورد یه  سری افکار منفی که مهمتر از این چنین موضوعاتی است، این اتفاق تکرار نشه.

خلاصه که دوشنبه این هفته که دیگه شیفتی در کار نبود که بتونم با همکار دیگه ای جابجا کنم، مجبور شدم مرخصی بگیرم و نیلا رو ببریم بیمارستان برای چک آپ چشم راستش که تازگی عمل کرده، قرار شد تعداد قطره هاش کمتر بشه و فقط یه قطره بمونه و بشه شش ساعت یکبار، باز دوباره یه عمل دیگه هم 28 مهر ماه داره برای کشیدن بخیه چشم راستش که عمل شده، انقدر این بیمارستان رو رفتیم و اومدیم کل مسیرشو حفظ شدم، خدا کنه بتونم بی دردسر عمل 28 مهرش رو پشت سر بذارم ‌ و بعد یه سری چک آپهای آخر بعد 28 ام، فکر کنم پروسه سخت عمل چشم نیلا تا حد زیادی تموم بشه. چیزی که ناراحتم میکنه اینه که دکتر گفت احتمالاً نیلا تا سن مدرسه یا شایدم تا ده سالگی مجبور باشه یه عینک ظریف بزنه تا شماره چشمش ثابت بشه! اونم نیلای من که عمراً حاضر باشه عینک بزنه، خدا می‌دونه چیکار باید بکنیم که همکاری کنه. حالا باید روز 28 مهر که برای برداشتن بخیه ها میره اتاق عمل شماره چشمش هم مشخص بشه! اوف که بیصبرانه منتظرم این دردسرهای مربوط به چشمش تموم بشه.
دیگه اینکه برای نیلا جلسات روان درمانی آنلاین گرفتم که فقط یک جلسش انجام شده و باقی جلسات به خاطر عملش به تاخیر افتاده. یه سری تکالیفی هم دکتر بهمون داده که باید راجب نیلا انجام بدیم اما وقت نشده تمومش کنم، به محض تموم شدن باید جلسه دوم رو هماهنگ کنیم. مشخصاً نیلا یه سری وسواس‌های فکری و عملی(مثل مامانش) و اختلالات رفتاری خاصی داره که حتما باید پیگیری و درمان بشه

خبر دیگه اینکه یکشنبه همین هفته دوازده مهر من و سامان اولین جلسه آنلاین زوج درمانی یا همون مشاوره خانواده رو با یه خانم مشاور و زوج درمان برداشتیم تا شاید یکم فضای خونمون که این چندوقته بدجور متشنج شده با به سری اصلاحات رفتاری از طرف من و سامان آروم بشه، راستش اعصاب و روح و روان من بدجور به هم ریخته و همین باعث شده خیلی با سامان دعوا و کشمکش داشته باشیم، و مدام جلوی نیلا دعوا و داد و بیداد کنیم، بار آخر که همون جمعه شب همین هفته بود، اوضاع بینمون خیلی خراب شد و من یبار دیگه حرف از جدایی زدم (احمقم دیگه می‌دونم، حتی یه درصدم از ته دل نمی‌گم، از شدت خشم و غضب کنترلم رو یک آن از دست میدم و این حرف رو به زبون میارم . صددرصد می‌دونم اشتباهه لطفاً غلط بودنش رو بهم یادآوری نکنید خودم خوب می‌دونم چقدر بده و چقدر می‌تونه موضوع رو لوث کنه)، بعد این بار آخر هر دو برای بار چندم تصمیم گرفتیم پیش مشاور خانواده بریم، اما اینبار مصمم تر از همیشه و منم خیلی سریع وقت گرفتم تا دوباره مثل دفعه های قبل شل نشیم، آخه چند دفعه قبل هم همین تصمیم رو گرفته بودیم و بعد مدتی که فضا آروم شده بود بیخیال شدیم، اینبار دیگه تصمیم گرفتیم حتماً پیگیری کنیم و این شد که اولین جلسه یکشنبه عصر برگزار شد، به نظرم جلسه مفیدی بود اما خب باید همچنان ادامه داد تا ببینیم انشالله نتیجه بخش هست یا نه، بیشترین انگیزه ما هم نیلا و بچه تو راهمون هست که نگرانیم به خاطر دعواها و سروصداهای ما آسیب بببینند، ولو اینکه دقت کردیم هربار من و سامان با هم خوب و خوشیم حال نیلامون هم بهتره...واقعا نمی‌فهمم وقتی من و شوهرم انقدر همدیگه رو دوست داریم و به هم وابسته ایم، چه مرگمونه که انقدر سر هیچ و پوچ دعوا میکنیم.

اینم از آخرین اخبار. ۵ آبان جشن عروسی پسرخاله سامانه و ما هم دعوتیم اما چون رشت هست، هنوز نمیدونم وضعیت جسمی من اجازه میده بریم یا نه، حقیقتش دوست دارم برم که حال و هوایی هم عوض کنیم اما چون جشنش مختلط هست و هوا هم اونموقع نسبتاٌ سرد میشه باز باید بیفتم دنبال لباس برای خودم و نیلا و سامان... به اندازه کافی هم گرفتاری دارم به این کارها نمی‌رسه. کاش از این دنگ و فنگها نبود کارمون خیلی راحتتر میشد. حالا باید دید وضعیت جسمی من تا اون تاریخ چطور میشه و دکترم اجازه مسافرت میده و ایشالا که مرخصیم هم اوکی باشه و بریم، بلکه نفسی تازه کنیم....این مدت خیلی از نظر روحی و روانی تخت فشار بودم، به یه مسافرت بی دغدغه نیاز دارم، البته که ترجیح میدادم فکر لباس مجلسی و خرید و.‌.. نبودم و با فراغت بال بیشتری میرفتم اما همین عروسی هم اگه بهونه رفتنمون به یه سفر دو سه روزه بشه بازم خوبه.

همینا دیگه. الان هیچی اندازه جواب آزمایش سل فری ذهنم رو درگیر نکرده، لطفاً تو دعاهاتون منو  به خاطر داشته باشید.... 

فکر و خیالهای لعنتی....

از الان هشدار بدم مثل همیشه این پستم هم طولانیه. وقتی دیر به دیر بنویسی و همیشه هم عادت به تعریف کردن با جزییات داشته باشی همین میشه دیگه. خلاصه که پیشاپیش خسته نباشید میگم خدمتتون. امیدوارم وسطش ول نکنید برید! بخش دوم نوشتم مهمهتره
عمل چشم راست نیلام هفته پیش چهارشنبه 31 شهریور انجام شد.‌‌ روز عمل من و سامان تنها بودیم و روزهای بعدش هم ترجیح دادم کسی نباشه، خودم اینطور خواستم به خاطر یه سری حرفها ‌و مسایل حاشیه ای که پیش اومد و راستش حوصله تعریف کردنش رو ندارم، اما در هر حال دلم بدجور گرفت، برای بار هزارم احساس کردم فقط و فقط خودم رو دارم و همسرم و بس...
روز عمل تو بیمارستان حالم خیلی بد بود، قند و فشار خون پایین و دستای سرد که حتی با غذا و خوراکی خوردن هم بهتر نمیشد. تو اون وضعیت بی‌حالی و بارداری، بغل کردن نیلا برام خیلی سخت بود و مدام هم نگران بودم خطری بچه توی دلم رو تهدید کنه. به هر حال هر طور که بود گذشت.‌ باز خدا رو شکر که یه عمل سر پایی بود و درسته معطلی داشت اما کمتر از دو ساعت بعد عمل بچم مرخص شد، اما سخت‌ترین بخش ماجرا اون قطره ریختن های پشت سر هم بود که هنوزم ادامه داره. سه تا قطره و یک پماد هر دو ساعت یکبار و شش ساعت یکبار و هشت ساعت یکبار و قبل خواب! خب نیلا هم که تحمل بالایی نداره. سر هر بار قطره ریختن ماجرا دارم، البته که چشم بچم هم میسوزه و حق داره اما یکم هم شلوغ کن هست کلاً.  یه چشم بند هم داره که باید یک هفته بزنه و امروز فردا دیگه برمیدارم. باز خوبه سر چشم بنده اذیت نکرد، عمل چشم قبلیش هم خدا رو شکر سر بستن چشم بندش اونقدرها اذیت نکرد! اینم خودش معجزه ای بود! البته که یکم غز میزد، اما یجوری قانعش میکردم،‌مثلا میگفت پشه یا سوسک میره تو چشمت و ... دیگه مجبور بودم اینطوری بگم که درش نیاره. حالا طفلکم باز باید یکماه بعد بره اتاق عمل زیر بیهوشی  بخیه چشم راستش رو بکشند، بخیه چشم چپش که یکماه و خورده ای قبل از چشم راستش و 20 مرداد عمل کرده بود رو همزمان با عمل چشم راستش همین هفته قبل کشیدند، اما برای این چشمی که تازه عمل شده باید یکماه دیگه باید دوباره وقت عمل کشیدن بخیه بگیریم. اوف، کی میشه این داستانا تموم بشه و اون بیمارستان لبافی نژاد رو دوباره نبینیم! سامان از کار و زندگی افتاده، منم که اگه قرار نبود شیفتی برم سر کار، قطعا به مشکل می‌خوردم با اینهمه مرخصی گرفتن و‌‌...خوبی شیفتی این بود که شیفتم رو جابجا می‌کردم با یکی دیگه و لازم به مرخصی گرفتن نبود، البته سر عمل اولش هم که کرونا گرفتم و رفتم مرخصی اجباری کرونا، اونم خودش یه جورایی حسن کرونا گرفتن بود، اما سر این یکی عمل، همین شیفت بندیه کلی کمک کرد، حیف که هر لحظه احساس میکنم شیفتها و نوبت بندی کارمندان رو می‌خوان بردارند... خب خیلی‌ها خدا رو شکر واکسن زدند و به همین واسطه شاید دولت بگه دیگه شیفت بندی ضرورتی نداره، اما خب اگه این اتفاق بیفته که دیر یا زود هم میفته، قطعا خیلی ناراحت میشم، درست تو روزهای بارداری، کاش حداقل دو ماه دیگه ادامه داشته باشه تا هم عمل آخر نیلا تموم بشه و درگیر مرخصی و... نشم، هم با این حال و روز بدم تو بارداری نخواسته باشه هر روز برم سر کار، همین الان هم خیلی از بخشهای دیگه ادارمون شیفتها رو برداشتند اما فعلاً برای ما ادامه داره، خدا کنه یکم دیگه بمونه حداقل.

طفلک بچم خیلی ضعیف و لاغر شده، فکر نکنم خیلی هم به عملهاش مرتبط باشه، کلاً ریزه. کفش و لباساش خیلی دیر براش کوچیک میشن، قد و وزنش از اغلب همسن و سالانش کمتره، اینطور نیست که بگم بد غذاست، در حد معمول غذا میخوره و سعی میکنم غذاهای مقوی هم بهش بدم اما اصلا وزن نمیگیره! دو ماه دیگه سه سالش تموم میشه و فقط یازده کیلو و سیصد وزنشه. کفش یکسال پیشش هنوز براش کوچیک نشده، یکم فشرده تر شده تو پاش اما امسالم می‌تونه راحت بپوشه!!!! درسته من و باباش قدبلند نیستیم و نمی‌تونیم انتظار بالایی ازش داشته باشیم اما دلم نمی‌خواد دخترم خیلی کوچیک و قد کوتاه بمونه، بخصوص که مادرشوهرم هم قد خیلی کوتاهی داره. هفته دیگه اگر بتونم براش وقت متخصص تغذیه و گوارش بگیرم ببینم چی میگه، هم بابت وضعیت رشدش هم بابت یبوست وحشتناکش که امانشو بریده، بمیرم که انقدر بچم سر همین پی پی کردن ساده اذیت میشه. حالا جلسات روان درمانی و مشاورش هم ادامه داره و این مدت به خاطر عملش عقب افتاد، اونم باید هفته بعد هماهنگ کنم، خودم هم باید هم دکتر زنان  برم هم پیش روانپزشکم چون اوضاع روح و روانم بخصوص بعد قطع شدن دو تا از داروهای مهم اعصابم بدجور به هم ریخته هست و بینهایت عصبانی و پرخاشگر و افسرده شدم، یعنی نیلای بیچارم رو که چندبار زدم، الهی دستم بشکنه! باورم نمیشه همچین غطلی کرده باشم هرچقدر هم که اذیت کرده باشه! دستم بشکنه الهی! سامان رو هم که با هر رفتاری که حرصم میده درسته قورت میدم، البته اونم یه وقتها حقشه! خلاصه که اینه اوضاع ما، الان دیگه انقدر گرفتاری  ریز و درشت هست نمی‌دونم اول به کدوم برسم، اونم با این حال و روز روحی و جسمی خودم. 

خدایی اینا رو نمیگم که تو هر پستی که مینویسم، لیستی از مشکلاتم رو بازگو کنم و به بقیه القا کنم چقدر بدبختم، خدا شاهده اینطور نیست اما خب وقتی به خودم نگاه میکنم و اینهمه درگیریها و دغدغه های فکری رو میبینم، حس میکنم کمتر کسی همه اینها رو همزمان و با هم تجربه میکنه. هیچوقت حس نکردم دختر قوی و شجاع و مقاومی هستم، اما به قول معروف میگن آدم نمیفهمه چقدر قویه تا وقتی قوی بودن تنها انتخابش باشه. یه وقتها که به عقب برمیگردم باورم نمیشه این من بودم که اینهمه مشکلات رو از سن کودکی تا همین حالا پشت سر گذاشتم و هنوز زنده ام و نفس میکشم. درسته شکسته شدم، درسته خسته شدم درسته صورتم تکیده تر شده، اما هنوز کمرم خم نشده، هنوز ایستادم و توکلم به همون بالایی هست، یعنی میخوام بگم تکرار و گفتن مکرر مشکلاتی که باهاش دست و پنجه نرم میکنم از بابت گلایه کردن و شکوه و شکایت نیست، انرژی منفی هم نمیخوام به کسی بدم، انگار که این گفتن ها ذهنم رو متمرکز میکنه، انگار که با گفتنش حس میکنم دعای خیر شما رو پشت سرم دارم و اوضاعم بهتر میشه، انگار بعدها که دوباره به عقب برمیگردم و میخونمشون یادم میفته چه شرایطی رو پشت سر گذاشتم و هنوزم زنده ام و دارم نفس میکشم.

درسته خیلی گریه میکنم، درسته خیلی وقتها این روزها بغض گلومو ول نمیکنه، درسته که با هر تلنگری اشکام سرازیر میشه، اما هنوزم دلم به آینده ای با روزهای روشن خوشه، با خودم میگم به قول اون آهنگ رضا صادقی "همیشه جای شکرش هست، همه چیمون از اینکه هست، میتونست بدترم باشه". درسته گرفتاریها زیادند اما همینکه درگیر بیماریهای وحشتناک نیستیم، همینکه با وجود همه این مشکلات جسمی، بدتر از این رو تجربه نمیکنیم، همینکه درآمدمون کفاف زندگی و خرجهامون رو میده، همینکه شغل و زندگی دارم، همینکه خدا منو علیرغم مشکلاتی که داشتیم لایق مادرشدن دونسته، همینکه همسر عاشقی بهم داده (حالا درسته اخلاق درست و حسابی ندارهو خیلی چیزهای دیگه، اینا همه مایه شکرگزاری من هستند، اما قبول دارید که ما هم آدمیم و ظرفمون محدوده؟ اندازه ظرف هر کسی هم با بقیه فرق داره، یکی با مشکلات خیلی کوچیکتر از ما به هم میریزه و داغون میشه و یکی با مشکلاتی هزار برابر بزرگتر از ما همچنان ظاهر شاد و حتی باطن و درون آروم و راضیش رو حفظ میکنه. همه این آدمها هم قابل احترامند، اونی هم که دغدغه هاش از نظر ما و در مقایسه با دغدغه های ما خیلی کوچیکند رو هم نباید مسخره یا سرزنش کرد، یه زمانی بزرگترین دغدغه من تو زندگی این بود که نمره امتحانیم حتی 19:75 صدم هم نشه و حتماً بیست بگیرم، یا مثلاً خواهر بزرگترم امشب اجازه بده بتونم فیلم مورد علاقم رو ببینم (مربوط به سن نوجوانی و زمانی که اراده میکرد زودتر بخوابه و باید تلویزیون هم همزمان با زمان خوابیدن اون خاموش میشد) و ... مثلاً نذر میکردم اگر امشب تونستم اون سریال مورد نظرم رو ببینم این تعداد صلوات بفرستم. خب الان به نظر من همه اینا مسخره میاد اما زمان خودش برای من دغدغه های بزرگی بود و نباید به احساسات و دغدغه های اون زمان خودم با دیده تحقیر نگاه کنم.

*******بگذریم، خبر مهمتری که میخواستم اینجا بنویسم و اصلا اولش تصمیم داشتم پستم رو با اون شروع کنم درمورد انجام غربالگری سه ماه اولم بود که روز یکشنبهه همین هفته چهار مهر ماه تو مرکز سونوگرافی رستاک انجام دادم. چه روز پراسترسی بود تمام ترسم این بود که برم داخل اتاق و دکتر بهم بګه اصلا بچه ای در کار نیست و خدای نکرده اتفاقی براش افتاده! یعنی هنوز هم از بابت اینکه صددرصد باردارم مشکوک بودم هم از جهت اینکه مبادا مبادا خدای ناکرده به خاطر بلندکردن بار سنگین و بغل کردنهای زیاد نیلا و چیزای دیگه اتفاقی برای بچم افتاده باشه. تا  صدام کنند و برم داخل و دکتر سونوگراف معاینه کنه و حرف بزنه، دلم عین سیر و سرکه می جوشید، خدا میدونه چه حالی داشتم،‌همینکه طفلکم رو روی صفحه مانیتور دیدم و صدای قلبشو شنیدم نفسی رو که تو سینه حبس شده بود رها کردم و بغضم ترکید اما همه تلاشم رو کردم که اشکم تو چشمام بمونه و سرازیر نشه، چون خانم دکتری که کارو انجام میداد به شدت بیتفاوت و سرد به نظر میرسید و منم عادت ندارم در برابر چنین آدمهایی احساساتم رو نشون بدم، قطعاً اگر برخورد گرمتری داشت، همون لحظه اشکام جاری میشد... وسطای کار ازش پرسیدم حالش خوبه؟ گفت آره خوبه، همین و کل مکالمه ما در همین حد بود، یه خانم دیگه چندثانیه ای از تودلیم فیلم گرفت، البته که ترجیح میدادم از اولش بگیره که همه چی رو خیلی واضح نشون میداد،‌اما خب فقط چهل ثانیه آخرش رو گرفت...

بعد از اون هم لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون تا برای مرحله دوم سونوگرافی که برای تعیین جسنیت احتمالی جنین بود برم داخل...حتماً تا الان اینو نوشتم که سامان اساساً بچه دوم نمیخواست و باهاش مخالف بود، اما اگر هم یک درصد رضایت میداد با فرض این بود که بچمون پسر باشه، خب از همون اوایل ازدواج میدونستم که سامان پسرداشتن رو ترجیح میده، اما خب تا قبل نیلا مستقیم به این موضوع اشاره نمیکرد و حتی موقعیکه جنسیت نیلا هم مشخص شد، همچنان حس منفی نشون نداد و  از همون موقع تولد نیلا عاشق و کشته مردش شد و الان هم به قول خودش جونش به جون نیلا بستست و حاضره زندگیشو براش بده، اما خب سر دومی مستقیماً گفت دلش پسر میخواد و موقعیکه اون شب تو بالکن خونمون ازش پرسیدم آیا مطمئنه همین یه بچه بسه و بچه دیگه ای نمیخوایم حداقل به خاطر نیلا (غافل ای ازاینکه همونموقع هم باردار بودم) گفت که نظرش اینه که بچه دیگه ای نداشته باشیم و وقتی دلایل منو ددر توجیه داشتن بچه دوم شنید، در نهایت گفت باز اگر میدونستیم که صددرصد پسر هست میشد بهش فکر کرد، گفت که نیلا همه وجودشه، عشق و نفسشه اما همیشه دوست داشته یه پسر هم داشته باشه و چون احتمالش زیاد نیست (با توجه به وضعیت جسمی ما) بهتره دیگه بهش فکر نکنیم و خلاصه منو توجیه کرد که همین یه بچه کافیه و منم بعد اون قانع شدم که همین یه بچه کافیه.

خب من فکر کنم قبلا هم گفتم عاشق دختر داشتنم و دوست داشتم حتی اگر چهار تا بچه هم داشته باشم هر چهار تا دختر باشند، این در حالیه که خودمون چهار تا دختر بودیم و برادر نداشتیم. این یکی دو هفته اخیر همش با خدا صحبت میکردم و میگفتم خدایا خودت خوب میدونی که دلم هنوز دختر میخواد و درسته که اول از همه سلامتیشو میخوام، اما همچنان عاشق دختر داشتنم، اما من سهمم رو از خواسته خودم گرفتم اینبار سهم دل سامان رو بده و با پسر داشتن دل این مرد رو شاد کن، حتی گفتم خدای مهربونم به دل من نگاه نکن، اینبار به دل سامان نگاه کن هر چند باز همه چیو میسپارم به حکمت و مصلحت خودت و اول از همه سلامتیش رو ازت میخوام. خلاصه که با اینکه با همه وجودم دلم دختر دیگه ای میخواست، حس کردم دعا کردن برای اینکه اینبار هم دختر بشه، یه جور خودخواهیه...

اون یکساعتی که بعد سونوی اولیه منتظر موندم تا نوبت سونوی دومم که تعیین جنسیت احتمالی جنین هست برسه، دوباره با خدا راز و نیاز کردم و همینا رو بهش گفتم. وقتی رفتم داخل و آقای دکتر طهماسب پور که دکتر قهاریه و حدسهاش درمورد جنسیت جنین تقریباً هرگز خطا نداشته، بهم گفت با احتمال شصت هفتاد درصدی پسره، همون لحظه اول شوق و ذوقی تو دلم پدیدار شد، خدا شاهده فقط و فقط به خاطر سامان، اون شوق و ذوق تا شب همون روز با من بود، اما کلمه ای به سامان نگفتم چون دکتر گفت جنسیت جنین در حال حاضر که دوازده هفتشه، در حد احتماله و چون هنوز خیلی کوچیکه نباید مطمئن باشی. منم نمیخواستم الکی سامان رو امیدوار کنم که اگر فردا روز متوجه شدیم حرف دکتر اشتباه بوده و دختره، تو ذوقش بخوره (البته که سامان درست همون شب بعد سونوگرافی بهم گفت خدا شاهده دیگه برام مهم نیست دختر باشه یا پسر و فقط و فقط به فکر نیلاست که در آینده تنها نباشه و همدم و همراهی داشته باشه با اینحال باز هم درمورد حرف دکتر و احتمال پسربودن چیزی بهش نگفتم). این خوشحالی و ذوق بابت جنسیت بچه اونم فقط به خاطر سامان فقط تا فرداش ادامه داشت،  روز بعد جای خودش رو به یه جور ترس عمیق و نگرانی داد. 

نمیدونم چطور بگم که خدای ناکرده حمل بر ناشکری کردن من نشه، با خودم گفتم اخه مرضیه تو رو چه به پسر داشتن؟ مگه تو از عهده داشتن یه پسر با سرکشیهای احتمالیش برمیای؟ برای نیلا که داشتن خواهر میتونست خیلی بهتر باشه، سامان هم صددرصد با دختربودنش کنار میومد همونطور که همون شب اول که من جنس جنین رو کم و بیش میدونستم و بهش نگفته بودم، بهم گفت دیگه براش فرقی نداره چی باشه...خلاصه که هزار جور فکر و خیال کردم که شاید اگر الان به شما بگم منو متهم کنید به جلو جلو قضاوت کردن و از الان فکر آینده رو کردن و سرزنشم کنید، اما این احساسات و نگرانیها رو هم میشه گذاشت پای همون وسواس فکری لعنتی که البته تلفیق شده با نگرانیهایی که معمولاً جلو جلو برای همه چی دارم و از خیلی خیلی قبلتربه آینده و احتمالاتش فکر میکنم...بعد با خودم فکر کردم فردا روز که بزرگ شد و زن گرفت و تو و باباش رو فراموش کرد، اگر خانمش با شما خوب نبود و اونو از شما دور کرد، اگه موقع سربازی رفتنش شد و دلت هزار راه رفت، موقع پیدا کردن شغل و خرید خونه و ماشین و ...اگر رفت سمت دوستهای ناباب و دخترهای به درد نخور و ... حتی شاید به نظرتون خنده دار بیاد، میشینم فکر میکنم به اینکه چون قد من و سامان متوسطه و به سمت کوتاه بودن نزدیکتره، نکنه پسرم  از ما ارث ببره و کوتاه قد و ریز بشه و همین باعث اعتماد به نفس کمش بشه؟ باز دختر ازاین جهتها حداقل تو ایران خودمون خیلی احساس بدی رو تجربه نمیکنه (هرچند به هر حال داشتن قد مناسب همیشه باعث حس خوب و اعتماد به نفسه اما در جنس پسر این موضوع خیلی پررنگتره) همین موضوع کلی نگرانم کرده!  غیر اون به این فکر میکنم که نکنه خدای ناکرده خدای ناکرده بعد مدتی متوجه اختلالاتی از جمله اوتیسم که در پسرها خیلی بیشتره  بشم و همش یاد نمونه هایی که تو اینستاگرام میبینم میفتم، بخصوص با مصرف اون قرصهای اعصاب میترسم این احتمال زبانم لال بیشتر هم باشه. اینا همه تن و بدنم رو میلرزونه. انقدر خودمو میخورم که نگو. خواهش میکنم منو سرزنش نکنید، به خدا قسم خودم بیشتر ناراحتم و خودمو سرزنش میکنم، همش میگم نکنه این احساسم رو طفلک توی دلم بفهمه و ناراحت بشه، به خودم میگم الان که تست سل فری (NIPT)رو دادی ( همون روز بعد سونوگرافی رفتم آزمایشگاه نیلو تو خیابون ولیعصر و  تست سل فری یا همون تشخیص ناهنجاریهای ژنتیکی و عقب افتادگی و ... دادم) و از الان دلت برای جوابش هزار راه میره، به جای فکر کردن به اون بعد قضیه و سالم بودنش، خودتو درگیر این مشکلات و فکرهایی که اصلا معلوم نیست اتفاق بیفته یا مشکل ساز بشه کردی، هی به خودم میگم کسی آینده رو ندیده و از الان نشین به اینا فکر کن، مگه خودت از خدا نخواستی اینبار با دل سامان همراه بشه پس الان چه مرگته؟ بعد هزار بار به خدا میگم خدایا این حرفها رو نذار پای ناشکری و منو بابتش مجازات نکن،‌برای من فقط و فقط سلامتی طفلکم مهمه و بس، سلامتیشو برام تضمین کن. بهش میگم میدونم تویی که اینطوری تصمیم گرفتی به ما بچه بدی حتماً آینده و عاقبت به خیریش رو هم برامون تضمین کردی اما باز وقتی میشنوم امثال سونیا و خواهر زادم و ... که هنوز از جنس بچه اطلاع ندارن میگن برای نیلا داشتن خواهر بهتره، دوباره این فکرا میاد سراغم...یعنی میخوام بگم همه حرفهایی که شما بخوایید به من بگید خودم به خودم گفتم اما دست خودم نیست، این فکرها رهام نمیکنه. 

نمیدونم چکار باید کنم، راهی دارید تا بتونم به آرامش برسم؟ به جز راههایی که خودم رفتم؟ عذاب وجدان ولم نمیکنه به خدا اما دست خودم هم نیست.

میخواستم این قسمت دوم پستم رو تو یه پست جداگانه بنویسم که با تعریفهات درمورد عمل نیلا و ... یکی نباشه اما خب نشد دیگه. لطفاً کمکم کنید تا بلکه آروم بشم و این عذاب وجدان لعنتی دست از سرم برداره. البته آروم کردن الکی و با حرفهای الکی نمیخوام، میخوام نظرتون رو بدونم، نظر اونایی که پسر دارند،‌که البته اگر پسر بزرگتر داشتند نظرشون برام مستندتر هم بود، اما خب بعید میدونم خواننده ای با این مشخصات یعنی با داشتن پسر بزرگ و بخصوص متاهل اینجا داشته باشم....

به هر حال که این روزها حس میکنم با این همه فکر وخیال به مرز جنون برسم، مطمئنم اگر همچنان داروهامو مصرف میکردم شرایط برام بهتر بود، اما الان همینیه که هست و کاریم ازم ساخته نیست. خدا خودش کمکم کنه.