بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر...

هزاران بار ممنونم از تک تک دوستان عزیز و دلسوزم که این مدت دعاگو بودند. نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم، فقط میدونم اگر دعاهای شما و لطف خدا نبود میتونست اتفاقات خیلی بدتری بیفته. من قویا باور دارم که تقدیر آدمها رو قدرت دعا عوض میکنه، بخصوص دعایی که با خلوص نیت همراه باشه. کامنتهاتون چه عمومی و چه خصوصی و چه تو اینستاگرام برام باعث قوت قلب بود تو اون روزهای سخت .

خیلی شرمنده ام که نتونستم زودتر بنویسم، واقعا این چندروز به قدری روح و ذهنم درگیر بود که حتی قدرت فکر  کردن هم نداشتم، تو خونه هم به نت دسترسی ندارم و الان هم به سختی به نت لب تاپم از طریق گوشیم وصل شدم که چندخطی از احوالاتمون بگم و برم...این پست رو هم در حالی مینویسم که پدرشوهر و مادرشوهرم روبروم نشستند و همزمان در حال صحبت با اونا هم هستم، اگر اشکال نگارشی یا تایپی داشتم و با عجله مینویسم پیشاپیش عذر میخوام. خوشبختانه امشب نیلا زودتر خوابید و تونستم با وجود داشتن مهمون بیام و بنویسم.

بابا جانم روز شنبه همین هفته 23 اسفند بعد حدود ده روز بستری تو بیمارستانهای مختلف از بیمارستان امام خمینی تهران مرخص شد...فقط خدا میدونه و بس که چی تو این چندروز به خانواده من گذشت، انقدر بدحال بود که تمام ترسم از این بود که نکنه خدای ناکرده... چهارشنبه هفته قبل یعنی سیزده اسفند ماه بابام که با یکی از آشنایان رفته بود سمنان (به قول خودش اونجا حالش خیلی بهتره و هر چی اصرار میکنیم نره قبول نمیکنه)، به قدری حالش بد شد که یکی از دوستاش زنگ زد به خواهر بزرگم مریم که هر چه سریعتر خودتون رو برسونید که بابا حالش خیلی بده...به خاطر بیماری کرونا و اینکه تازه همون چندروز قبلش به خاطر انجام شیمی درمانیش بیمارستان بستری شده بود، حتی دوستان و اقوام ار ترس کرونا نمیتونستند زیاد بهش نزدیک بشن. خلاصه که خواهر بیچارم و شوهرش از تهران راه افتادند، اونم با کلی ترس و استرس و دیگه آخر شب رسیدند سمنان و از اونجا هم بابا رو نصفه شبی برگردوندند تهران و یه راست رفتند بیمارستان...بابا تو اورژانس بستری شد و بعد کلی دارو و سرم فردا ظهرش مرخص شد، پرستاران توصیه میکردند بهتره با این وضعش و ایمنی پایین بدنش حتی الامکان بیمارستان نمونه به خاطر مریضای کرونایی و حتی الامکان ازش تو خونه مراقبت بشه. خلاصه که بعد یک شب موندن تو اورژانس بیمارستان اولی اومدند خونه اما لحظه به لحظه حال بابام بدتر شد در حدیکه نه حرف میزد نه غذا میخورد  فقط دلپیچه و عذر میخوام اسهال و استفراغ شدید داشت و از درد ناله میکرد و رنگ صورت و بدنش شدیدا زرد شده بود..

خلاصه که به زور سعی کردیم تو خونه حالش رو بهتر کنیم که دوباره نبریم بیمارستان اما هر لحظه وضعش وخیم تر میشد، منم اون جا خونه مامان اینا بودم اما به ناچار مجبور شدیم برای انجام کاری برگردیم و بریم سمت خونه خواهرشوهرم که برامون الکل و ماسک و... خریده بود و ازش تحویل بگیریم. منم تو ماشین تو بدترین حال بودم و اشک می ریختم و دعا میکردم که سر راه  برگشت از خونه سونیا، مریم به سامان زنگ زد که حال بابا خیلی بده و بیا ببریمش دوباره بیمارستان. با عجله برگشتیم خونه مامانم و سامان تقریبا بابای منو کولش کرد و سوار ماشینش کرد و برد بیمارستان لقمان که متاسفانه پذیرش نکردند و گفتند باید بره همون بیمارستانی که شیمی درمانی شده یعنی بیمارستان امام خمینی که یکی از اصلی ترین مراکز درمان بیماران کرونایی نو تهران هست، خلاصه که باز رفتند بیمارستان امام و بابا تو اورژانس بستری شد و دو روز هم تو اورژانس با اون وضع وحشتناکش موند چون بخش جا نداشت، به قدری محیط بدی بود تو اورژانس که حد و حساب نداشت، مریم خواهرم طفلی تمام این ساعتها روی یه صندلی پلاستیکی نشسته بود و کنار بابا بود، براش لگن میاورد و بهش میرسید، پرستارها بهش میگفتند بابام بهتره بیمارستان نمونه و بره خونه، وضعیت کرونا اینجا وحشتناکه اما مریم در جواب میگفت دو سه بار بردیم بیمارستان و برگردوندیم خونه و حالش بدتر شده و نمیشه خونه نگهش داشت. تو  دو روز اول که تو اورژانس بود و بخش جا نداشت که منتقل بشه، دو سه تا بیمار کرونایی فوت کرده بودند و حتی یکی دو بار بیمار مشکوک به کرونا رو کنار بابای من که سرطان ریه داشت بستری کردند!!! و خواهرم با دعوا و ترس و وحشت خواسته بود جای بابا رو عوض کنند...آخرش هم سامان بعد دو روز رفته بود و داد و بیداد کرده بود که چرا مریض به این بدحالی رو منتقل نمیکنید بخش و دو روزه تو اورژانسه و میخوام رئیستون رو ببینم که آخه مگه میشه بیمار مشکوک به کرونا رو بیارن کنار مریض سرطانی اونم سرطان ریه با این ایمنی پایین درست چند روز بعد آخرین شیمی درمانیش!!! خلاصه که بابای طفلیم بعد دو شب از اورژانس منتقل شده بود بخش اما حالش تو همون بیمارستان هم هر لحظه بدتر میشد...گلبولهای سفیدش به شدت پایین اومده بود و به قول دکترش ایمنیش از یه نوزاد هم پایینتر بود! به قدری کراتین ادرارش بالا بود که دکتر گفته بود اگر پایین نیاد باید دیالیز بشه، نیمه هوشیار بود و لب به غذا نمیزد و فقط سرم داشت و بس...

روزهای وحشتناکی بود، خدا نصیب هیچ کس نکنه احساسات تلخی که این چندروز تجربه کردیم...مریض تخت بغلی بابا فوت کرده بود، بخش مربوط به بیماران کرونایی فقط یک طبقه بالاتر بود و همه ما نگران خواهر بیچارم مریم و شوهرش و رضوانه خواهر کوچیکم و سامان بودیم که تو بیمارستان رفت و آمد داشتند، یعنی درد بابام به کنار، به قدری بابت کرونا تو اون روزها نگران مریم و خانوادم بودم که مدام دست و پاهام از ترس و فشار پایین یخ میکرد. نمی تونستم به نی لا برسم. خیلی سخت گذشت خیلی. 

مریم بچه هاش رو گذاشته بود خونه مامانم و بهونه مادرشون رو میگرفتند، مادرم هم روح و جسمش داغون بود و در عین حال باید برای بچه های خواهرم و شوهر خواهرم که اون روزها اونجا بود شام و ناهار هم درست میکرد با اون حال بد خودش...

منم که کاری ازم برنمیومد اما سامان هر کاری میشد برای بابا و مریم انجام میداد، یکی دو روز موقع بستری بابا رفتم خونه مامانم و غذا بردم که کمکی کرده باشم اما به قدری استرس و اضطراب داشتم که حتی نمیتونستم اشک بریزم و این حالم حتی بدتر از گریه کردن بود...

یه شب خواب دیدم داخل یه مسجدی هستم، تو خواب با خودم میگفتم حتما الان مسجد به خاطر کرونا خالی هست و خلوته، اما وقتی رفتم قسمت زنونه مسجد دیدم اتفاقا نمازگزاران زیادی هم هستند و با چادر سفید به جماعت ایستادند، اونجا یه خانم چادری اومد و دو صفحه از قران رو نشونم داد و گفت این سهم تو هست که بخونی، انگار که ختم قران گرفتند و به من هم رسیده، فرداش میشد سیزده ماه رجب و تولد امام علی، برای بابام تو اینستاگرام یه متن نوشتم و روزش رو تبریک گفتم (حتی بابام اینستا هم نداره) و بعد هم اتفاقی دیدم یه سایتی ختم یاسین گذاشته! فهمیدم تعبیر خوابم هست و از اون روز هر روز سوره یاسین میخونم به نیت سلامتی پدرم...

خدا رو شکر بابا رو خدا دوباره به ما برگردوند، کراتینش اومد پایین و خطر دیالیز شدن از سرش گذشت، به شدت کم خون بود که بهش چند واحد خون زدند و کمی جون گرفت، هنوزم بیحاله و درست و حسابی غذا نمیخوره اما همینکه دوباره حرف میزنه و میتونم صداش رو بشنوم که نیلا رو صدا میکنه خودش دنیایی هست.

هنوز استرس کرونا با همه ما هست و هزار بار از خدا خواستم خانوادم رو که همش در مسیر بیمارستان بودند مصون نگهداره، قرار بود اگر شنبه این هفته بابا مرخص نشه من برم پیشش نو بیمارستان بمونم و مریم کمی استراحت کنه، رضوانه هم دو سه باری رفته بود اما کسی از من انتظار نداشت. خودم پیشنهاد داده بودم که نیلا رو بذارم پیش مامانم و من برم، آخه مریم به خصوص خیلی خیلی خسته شده بود! با دو تا بچه و شوهری که حسابی از رفت و آمد به خونه مادرزن و زندگیش که از روال خارج شده بود خسته و کلافه بود...حق هم داشت، آخه نزدیک  یکماه بود (از قبل آخرین شیمی درمانی بابا که اوایل اسفند بود و مریم با بابا بیمارستان بود) که زنش یعنی خواهرم همش درگیر بابا بودو تنها همراه بابا تو بیمارستان، دو تا بچه ها پیش مامانم و خودش هم آلاخون والاخون بین خونه خودش و خونه مادرزنش...

مریم خواهرم حق فرزندی رو در حق پدر و مادرم تموم کرده، خدا خیرش بده، اما خب خودش هم خونه زندگی داره و هر چقدر هم همسرش همکاری کنه یه جایی خسته و کلافه میشه و من بهش حق میدم...ما هم تا جایی که بشه کمک میکنیم اما حقیقتاً مریم خیلی وارد و خبرست و از اول در جریان روند درمان بابا بوده، هر کدوم از ما که بخوایم بریم یه جوری باز به حضور اون نیازه، منم که به واسطه داشتن بچه کوچیک انتظار زیادی ازم نمیره...

به هر حال با دعای شما عزیزانم و لطف خدای بزرگ بابام دوباره برگشت خونه... هزار بار ممنونم و شرمنده که نتونستم کامنتها رو به موقع جواب بدم و با پست قبلی که با گوشی گذاشتم نگرانتون کردم...

همچنان دعای خیرتون رو بدرقه راه پدر عزیزم  و خانوادم بکنید...به شدت به تاثیر دعاها معتقدم.

الهی که حال دل و جسمتون خوب باشه تو این اوضاع کشور...کاش خیلی زود این روزهای سخت و فاجعه بار تموم بشه و بتونیم یکبار دیگه از ته دل لبخند بزنیم.

حال بابا که کمی بهتر شد، دوباره جون گرفتم و رفتم این سه چهار روز اخیر کلی برای خونه خرید کردم که لازم نباشه دو هفته ای از خونه خارج بشیم مگر درمورد خریدهای جزئی. پدر و مادر سامان هم امروز اومدند خونه ما، از ده اسفند که از رشت اومدند تهران و بعدش رشت و استان گیلان قرنطینه شد، تهران موندگار شدند و ما هم نذاشتیم برگردند رشت که یکی از مناطق خیلی پرخطر کرونا بود...دیگه بین خونه من و خونه سونیا در رفت و آمد بودند و امروز بعد یک هفته موندن تو خونه سونیا اومدند خونه من و احتمالا شب عید با هم باشیم...حضورشون باعث میشه کمتر فکر و خیال کنم، حتی دو سه روز از روزهای بستری بابا که خونه من بودند حضورشون پیشم خیلی موثر بود، هرچند با وضعیت روحی که داشتم از عهده مهمون داری و پخت و پز و همزمان رسیدن به نیلا برنمیومدم و یه وقتها کم میاوردم و عصبی میشدم ،اما خب اونا هم قانع و کم توقعند و همدردیشون دلم رو کمی قرص میکرد...

نمیدونم آیا این آخرین پست امسالم هست یا نه، اما اگر آخرین پست بود، پیشاپیش سال نو رو به همتون تبریک میگم و از خدا میخوام سال آینده سال بهتری برای همه ما باشه، چند ساله که اینو از خدا میخوایم و هر سال دریغ از پارسال، امسال که به شدت سال بد و نحسی بود برای من و احتمالا هممون، مریضی بابام و هزار  و یک مشکل دیگه، حتی رابطه من و همسرم هم خیلی وقتها پر از تنش و مشکل بود و  میزان دعواهامون هم این یکی دو سال اخیر بیشتر شده بود، اما اگه منصف باشم بین اینهمه سختی، لحظات خوبی هم بود، مثل خرید خونه و جابجا شدن بخصوص بعد اتفاق تلخی که پارسال اسفند درمورد خرید خونه برامون افتاد، ولی خب انصافا سختیها هم کم نبود..نه فقط برای ما که برای کل مردم کشورمون.

خدایا داده  و ندادت رو شکر، هوای دلمون رو تو سال جدید داشته باش، به خداوندی خودت که دیگه ظرفیتمون پر شده، اشباع شدیم، خسته و دلمرده و بی انگیزه ایم، کمک کن تو سال جدید یه ذره حال دلهامون بهتر بشه، یکم نفس بکشیم، برامون اتفاقات بهتری رقم بزن، حول حالنا به معنای واقعی نصیبمون کن...

اگر قسمت شد قبل سال نو هم چندخطی مینویسم اما با توجه به دغدغه های این روزها و مهمون داشتن و دسترسی سخت به اینترنت با لپ تاپم تو خونه، اگر نتونستم بیام، برای همه شما از ته دلم آرزو میکنم سال خوب و بهتری در انتظار همتون باشه.

موقع سال تحویل برای حال دل من و خانوادم و بخصوص شفای همه بیماران بخصوص بابای خوبم و دایی عزیزم و همه بیماران بدحال دعا کنید....

و برای من که قویتر بشم و بتونم حال دلم رو وسط اینهمه نگرانی و سختی خوب نگهدارم و بخصوص بتونم مادر و همسر و انسان بهتری باشم..

و برای دختر عزیزم نیلا و همسرم و همه خانوادم...

مراقب خودتون باشید، ممنونم که تنهام نمیذارید، به خدا که از کامنتهای تک تک شما انرژی میگیرم و حس میکنم هر چقدر تو دنیای واقعی تنهام اما اینجا همراهان خوبی دارم که به یادم هستند و تنهام نمیذارند...

پی نوشت 1: 29  اسفند تولدمه اما حس و حال تولد ندارم. درست مثل روزهای آخر سال پارسال که بعد قضیه خونه و دزدیده شدن ماشین اونهمه زجر کشیدم و سال نو و تولدم با درد عمیقی تو سینه و غم و خشم و ماتم همراه بود، امسال هم چندان بهتر نگذشت. شکایت نمیکنم. اما خدای مهربونم اجازه بده سال بعد سال بهتری برای من و خانوادم باشه. دو سال پشت سر همه که عید و روز تولد ندارم، سال جدید خودت نظری به من و خانوادم کن، حال دلمون رو بهتر من خدای خوبم..

پی نوشت 2: کامنتهای پست قبل رو پاسخ دادم اما شرمنده ام که کامنتهای دو پست قبلی یعنی پست "دلهره و تشویش در میان خنده های بیخیال دخترک"یعنی دو پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم. واقعا این روزها وقت و شرایطش رو ندارم وگرنه من هیچوقت کامنتها رو بدون پاسخ رها نمیکنم و راستش این کار رو که برخی انجام میدند اصلاً تایید نمیکنم، ولی اینبار شرایط و کارهام واقعا اجازه نمیدند. عذر تقصیر. 

خداوند یار و نگهدارتون باشه. عیدتون مبارک عزیزانم. موقع سال تحویل من و خانوادم و همه بیماران بخصوص بابا و داییم رو فراموش نکنید. منم قابل باشم دعاگو هستم. 

بابام چند روزه حالش خیلی بده... پنج روزه.هیچی نخورده، بیرون روی و استفراغ... دل پیچه و دلدرد و سوزش سینه.. داره جلوی چشمامون آب میشه.

حالم به قدری بده که حتی توان گریه کردن هم ندارم. اینطوری که میشم بدترین حال دنیاست، وقتی حتی نتونم گریه کنم

نتونستم کامنت های پست قبل رو تایید کنم...حتی نمیتونم به نیلا رسیدگی کنم، نیلایی که دندون درآوردنش این روزها خیلی اذیتش میکنه. به خدا این حق من و خونوادم نبود..آزار ما به هیچکس نرسیده بود.حق مادر زجر کشیده فرزند از دست داده من نبود. اما ناشکریتو نمیکنم خدا ولی ازم نخواه بگم راضیم به رضای تو. سختمه خدا اینو از من نخواه خداجون. خودت کمکمون کن.

هر کی میخونه دعا کنه بر ای بابام. امروز دوباره برای  بار چهارم تو این چند روز رفت بیمارستان. امروز دیگه بستری شد تو این اوضاع کرونا اونم بیمارستان امام که مرکز بیماران کرونایی هست.سامان و مریم پیششند. من اما کاری ازم ساخته نیست جز دعا. نگران خواهر و شوهرم هم هستم. دلم تاب اینهمه تشویش رو نداره. همین تشویش نمیذاره گریه کنم.

تو رو خدا دعا کنید بهتر شه برگرده خونه، اصلا بشه مثل یک هفته پیش...اونموقع هم.خوب نبود اما حداقل حرف میزد، یذره غدا میخورد.  فقط برگرده خونه، حرف بزنه غدا بخوره، همین بسه.

دعا کنید... من دیگه طاقت ندارم. به خدا ندارم.

 تو رو خدا دعاش کنید.


دلهره و تشویش در میان خنده های بیخیال دخترک...

بالاخره بعد اینهمه خویشتن داری طاقتم تموم شد و چنددقیقه پیش بغضم شکست از این حجم از ترس و استرس...الان سر کارم و فقط از خدا میخوام شرایط طوری پیش بره که امروز آخرین روز کاریم اینور سال باشه.

صبح موقع اومدن سر کار،‌ تو آسانسور خانم همکاری از یه بخش دیگه که کنارم بود سرما خورده بود و فقط یه ماسک کهنه روی صورتش بود. فقط خدا میدونه چقدر استرس بهم وارد شد. ماسک و دستکش داشتم اما بازم دلهره زیادی اومد سراغم... تا همین دو سه روز پیش انقدرها هم دلهره و نگرانی از بابت این مریضی لعنتی نداشتم اما دو سه روزیه حسابی دل نگران و وسواسی شدم و انقدر که دستام رو شستم از شدت خشکی تا مرز خون افتادن هم میرن! نگرانی برای پدر مریضم و خواهر کوچیکم که هنوز میره سر کار و خواهر بزرگم که همراه بابا برای شیمی درمانیش میره بیمارستان و همسرم و مادرم و باقی خانواده ولم نمیکنه.

ماه قشنگ اسفند من که تمام طول سال برای رسیدن بهش لحظه شماری میکردم اینطوری خراب شد...پارسال هم اسفندماه و شب عیدم بابت بدوبدوهای نافرجام مربوط به خرید خونه و کلاهبرداری و نامردی چند تا آدم از خدا بیخبر و بعدش هم دزدیده شدن ماشینمون به گند کشیده شد و روزهای قبل سال نو فقط اشک بود و اشک بود و اشک و نفرت و خشم، امسال هم این ویروس اومد و حال هممون رو گرفت...اون شور و شوق و هیاهوی دم عید و شب عید که پارسال با اتفاقی که برامون افتاد به کل خراب شد، امسال هم با این ویروس لعنتی به بدترین شکل ممکن خراب شد...انگار این دوسال قسمت نیست به تنها ماه دلخوش کنندم اسفند که منتهی میشه به روز تولدم (29 اسفند) برسم و یکم حس خوب بیاد تو دلم...افسوس...

تلاش میکنم استرسم رو کنترل کنم و انقدر فکرهای منفی نکنم اما دست خودم نیست، هنوز که هنوزه دارم میام سر کار و دو کورس ماشین سوار میشم تا برسم به محل کارم و بعد هم آسانسور محل کار و همکاران و دستشویی مشترک و...دعا کنید با خبرهایی که بهم رسیده امروز روز آخر کاری من باشه، شنیدم خانمهایی که بچه زیر ده سال دارند و افراد بالای 50 سال دارای بیماریهای زمینه ای و افراد بیمار آسیب پذیر به شرط ارائه مدارک پزشکی میتونند تا آخر سال اداره نیان البته به شرط موافقت مدیرشون...دعا کنید من هم بتونم از این شرایط استفاده کنم و دیگه از فردا نیام.

از اونجاییکه فکر کردم شاید امروز روز آخر کاری من باشه،‌خواستم پست بنویسم....شاید حتی بشه گفت آخرین پست اینور سالم...نمیدونم، معلوم نیست هنوز.

اول از همه اینو بگم که مادرشوهرم اینا به خاطر اینکه من نیلا رو نبرم مهدکودک،‌یک هفته بعد اینکه از خونه ما رفتند رشت، دوباره برگشتند،‌ یعنی اول اسفند برگشتند رشت و جمعه نه اسفند دوباره برگشتند تهران. جمعه همین هفته برای ناهار رسیدند خونه ما و تا الان هم خونمون هستند، اومدنشون خیلی به موقع بود و دیگه مجبور نبودم نیلا رو بذارم مهد کودک، هر چند شهریه اسفندماهش رو بطور کامل داده بودم و دلم میسوزه که ایکاش زودتر میدونستم میان که لااقل اونهمه پولی که بهم هم برنمیگردونند رو بابت فقط یکی دو روز بردنش به مهدکودک نمیدادم به مدیر مهد، اما خب ناشکری نمیکنم،‌همینکه دخترکم تو خونه میمونه و از تردد غیرضروری من هم جلوگیری میشه شکر.

از اونجاییکه از شدت استرسی که از صبح بهم وارد شده به شدت حالم بده و حس گریه دارم،‌بهتره پستم رو با شیرینکاریهای دخترک نازم شروع کنم بلکه استرسم کمتر بشه. تو پست قبلی خیلی کارها و حرکاتش بود که نشده بود بنویسم،‌یعنی هم عجله داشتم و هم حافظم یاری نکرد، الان هم اصلا تمرکز کافی ندارم اما تا جاییکه یادم بیاد از رفتارهای نسبتا جدیدش که مثلا مال یکی دو ماه پیش به این طرف هست مینویسم:

چندروزیه دخترکم آهنگ تاب تاب عباسی رو میخونه! البته میگه "تا تا عساس" یا یه چیزی تو این مایه ها! بعد هم خودش رو تکون میده یا دور خودش میچرخه و میرقصه و پا به زمین میکوبه! جدیدا هم تحت تاثیر آهنگهایی که مادرشوهرم براش میخونه، ملودی آهنگ "آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا" رو درمیاره. انقدر قشنگ همه حرفهای من رو متوجه میشه که حظ میکنم. مثلا بهش میگم بشین که بهت غذا بدم میشینه،‌یا وقتی بهش میگم کنترل رو بهم بده میره میاره، حتی خیلی وقتها خودش کنترل رو میده بهم که بزنم رو شبکه پویا یا آگهی بازرگانی! با هر آهنگی که از تلویزیون پخش میشه شروع میکنه به رقصیدن و دور خودش چرخیدن و همراهش هم آواز مخصوص خودش رو میخونه! قشنگ روزی چندبار بطور بامزه ای میگه "اک  دو " یعنی "یک دو" و همینا رو مدام تکرار میکنه و سعی میکنه همراش یه سری صداهای دیگه هم دربیاره....موقعیکه پستونکش رو میخواد یا غذا میخواد قشنگ منظورش رو میرسونه! هر کلمه ای رو که میگم سعی میکنه مشابهش رو بعد من بگه، یعنی صدا و آوایی مشابه اون حرف دربیاره. مثلا میگم "بسه مامان" میگه "ب س" یا چیزی میخواد میگه "ده" یعنی بده. یا مثلاً وقتی ازش میپرسم فلان چیز رو میخوای با گفتن یه کلمه خاصی که نوشتنش برام مقدور نیست یعنی نمیدونم چطوری تلفظش رو بنویسم،‌بهم میفهمونه! یه وقتها هم بچم نمیتونه منظورش رو برسونه و مثل باقی بچه ها با جیغ زدن سعی میکنه حالیم بکنه!

چند روزیه که کلمه نه رو یاد گرفته و هر چی بهش میگم میگه "نه" انقدر بامزه میگه که نگو! مثلاً بهش میگم نیلا شلوارم رو ندیدی میگه "نه"، میگم آهنگ بذارم؟ "میگه نه،‌میگم منو دوست داری میگه نه، هنوز نمیدونه معنیش چیه! انقدر سر این نه گفتناش بوسش میکنم که نگو. البته برای کلمه آره هم یه واژه مخصوص به خودش رو داره و آره رو میدونه معنیش چیه،‌حتی یکبار شنیدم که بگه آره یا حتی صداش کردم و گفت ّله"،‌اما معنی نه رو هنوز نمیدونه بچم و به جای آره هم ازش استفاده میکنه.

 عاشق چایی خوردن هست متاسفانه و هربار چایی میخورم یا چیز دیگه ای باید یه جوری قایمش کنم که نبینه و ازم نگیره،‌اما زرنگ تر از این حرفاست و قشنگ میفهمه پشتم قایم کردم و میاد دور میزنه و پیداش میکنه! یا وقتی تو مشتم گرفتم انگشتام رو باز میکنه و اگه تو مشتم نبینتش اون یکی دستم رو نگاه میکنه یا اون یکی مشتم رو باز میکنه. یه حرکت جالبش اینه که چون بهش گفتم چایی جیزه و داغه، وقتی لیوان چایی رو توی دستم میبینه، به جای اینکه به بدنه لیوان دست بزنه، سعی میکنه دسته لیوان رو ازم بگیره که دستش نسوزه! نمیدونم اینو از کجا فهمیده دیگه!

وقتی بهش میگم عوض، میفهمه که میخوام عوضش کنم! بسته به حال خودش،‌یه وقتها فرار میکنه یه وقتها هم میاد میخوابه روی تشک تعویضش! یه کار خیلی بامزه ای که الان یکی دوماهی هست بهش عادت کرده اینه که وقتی موقع عوض کردن بازش میکنم، به زبون خودش یه صدایی درمیاره که یعنی قسمت چسب پوشکش رو که روی بدنش رد انداخته و بدجور میخاره،‌ براش بخارونم! منم روی شکمش و کشاله های رانش رو براش میخارونم و به محض اینکه چندثانیه اینکارو انجام نمیدم با یه صدایی که نمیدونم چطوری صوتش رو بنویسم بهم میگه ادامه بده یا خیلی آروم به پای من که روبروشم لگد میزنه که یعنی مکث نکن یا بدنش رو تکون میده و اینطوری بهم میفهمونه که باید به خاروندن ادامه بدم! وقتی پی پی میکنه میگم "پیف پیف" چه بوی گندی میده" و نیلا هم غش غش میخنده!

وقتی که نماز میخونم میاد و لای چادرم رو باز میکنه و درست میشینه روی مهر من! درمورد مادرشوهرم که میره موقع نماز میشینه روی پاش (آخه اون نشسته نماز میخونه)! خیلی وقتها هم با یه پارچه روی سرش مثلا نماز میخونه و جالب اینکه قشنگ رکوع و سجده میره و موقع سجده رفتن زیر لب حرف میزنه که مثلا داره ذکر میگه! اینجور موقعها دست خودم نیست انقدر میچلونمش که قرمز میشه! فعلا که تو دین و ایمون به من رفته نه به باباش هرچند منم اونقدرها مذهبی نیستم و در حد همین نماز و روزست اما خب امیدوارم دخترم هم درآینده در همین حد معقول انتخاب کنه که مقید باشه،‌هر چند به هیچ عنوان بهش زور نمیگم و میذارم خودش انتخاب کنه.

وروجک وقتی من از سر کار میرم خونه و بعد چندساعت منو مبینه انگار نه انگار کسی اومده،‌اما همینکه باباش میاد تو یا مادرشوهر و پدرشوهرم یا هر مهمون دیگه ای بلند میشه و از شدت ذوق دور خودش میچرخه و پاهاش رو میکوبه به زمین و تند تند دست میزنه و میخنده! خداییش زور داره دیگه!

عروسکهای پلاستیکیش رو برمیداره و دونه دونه میچینه رو میز تلویزیون یا جلوی کنسول و دونه دونه از یه سمت منتقل میکنه به یه سمت دیگه،‌اینکارو با وسایل دیگه ای مثل لاکها یا کرمهای من هم انجام میده!

مدام در حال تکاپو هست که موبایلم رو ازم بگیره و با اونیکه دارم باهاش حرف میزنم بلند بلند حرف بزنه! یا اصلا بدون اینکه کسی پشت خط باشه با موبایل صحبت کنه! همزمان دستش رو هم تکون میده انگار که داره جدی جدی مطلب مهمی رو بیان میکنه! البته یه وقتها واقعا عصبی میشم از اینکه همش میخواد گوشیم رو بگیره! براش گوشی موبایل اسباب بازی که چند تا هم اهنگ میزنه خریدم اما بازم علاقه زیادی به اون نشون نمیده و متوجه میشه الکیه! خیلی وقته یاد گرفته گوشی رو روشن کنه یا با دستاش لمس کنه! یعنی فهمیده اینطوری با گوشی کار میکنند! امان از بچه های امروزی.

چندوقتیه که عاشق نشستن روی مبل و کاناپه شده و هربار روی مبل نشسته باشم به زور میخواد بغلش کنم و بیاد کنار من بشینه! بعد هم شروع کنه به تکون خوردن و سرش رو محکم و تند تند به کوسن مبل که پشت سرش هست زدن! اینطوری همش باید کنارش بشینم و مواظبش باشم که نیفته! یکبار هم از مبل افتاده و کلی گریه کرده! خدا رحم کرد! یا مثلاً عادت کرده روی بالش میشینه و تکون تکون میخوره و سرش رو تند تند تکون میده و آواز میخونه! موقع غذا خوردن دوست داره کنار ما بشینه و همراه ما بشقاب و قاشق داشته باشه و غذا بخوره،‌منم معمولاً قبل شام و ناهار خودمون غذاش رو میدم و موقع غذا خوردن خودمون که میشه، میشونمش کنارم و یه مقدار برنج یا نون یا هر چیز دیگه میریزم تو ظرفش و میذارم حسابی کثیف کاری کنه.

عاشق دالی بازی کردن پشت در اتاق خودش و اتاق خواب ما و همینطور حموم هست، درو باز و بسته میکنه و با صدای بامزه ای میگه "دایی". با اینکه اصلاً‌حموم رو دوست نداره و خیلی موقع حموم کردن گریه میکنه،‌اما از اینکه بره تو حموم راه بره و بازی کنه خیلی لذذت میبره! به شرطیکه شیر آب باز نباشه! البته بار آخری که بردیمش حموم ترسش خیلی کمتر از قبل شده بود خدا رو شکر،‌امیدوارم روز به روز بهتر بشه. آخه به شکل عجیبی از حموم میترسه و وقتی ببینه شیر آب حموم بازه و میخوایم لباساش رو دربیاریم فوری گریه میکنه، امیدوارم اینبار هم که ببریمش مثل بار قبل ترسش یکم ریخته باشه چون اینطوری حموم کردنش منو هم اذیت میکنه، دلم براش میسوزه خب.

 خیلی واضح میگه "توپ" و عاشق بازی کردن با توپهای کوچیکش هست و روزی هزار بار من و سامان و بقیه خانواده باید بریم و توپهای کوچیکش رو که افتاده زیر مبلها و کابینتها براش بیاریم! سرش رو میکنه زیر مبلها و جیغ میزنه که توپش رو بهش بدیم یا اگر دستش برسه خودش برمیداره، البته چندروزیه به پیشنهاد مادرشوهرم به خاطر رعایت نظافت توپ کوچیهاش رو جمع کردیم که نخواسته باشه توپ کثیفی رو که افتاده اون زیر میرا بدیم دستش که اونم بذاره دهنش. بجاش براش توپ بزرگ گرفتیم که نره زیر مبلها.

عاشق اینه که یه تیکه پارچه بلند بگیره دستش و مدام بندازه روی سرش و باهاش تو خونه راه بره، گاهی هم دو سه تا تیکه از لباساش رو که گذاشتم یه گوشه بشورم برمیداره و سعی میکنه بپوشتشون و اینطوری با لباسا چنددقیقه ای سرگرم میشه...

مادرشوهرم یکبار دو تا از عروسکهای نیلا رو گذاشته بود روی بالش و یه تیکه دستمال آشپزخونه انداخته بود روشون که مثلاً سردشون نشه،‌حالا نیلا هم همینکار رو تکرار میکنه و اینطوری عروسکهاش رو میخوابونه، یا بهش میگم نینی رو بذار روی پات لالا کنه، میذاره و با دستاش میزنه روی عروسکهاش و پاش رو تکون میده که بخوابونتشون! یوقتها به شوخی عروسکهاش رو برمیدارم و میبوسم و درحالیکه دارم قربون صدقه عروسکها میرم یهویی با یه صدای خاصی که از خودم درمیارم پرتشون میکنم یه طرف نیلا هم قه قه میخنده!

پدرشوهرم خیلی باهاش بازی میکنه و یه سری صداهایی درمیاره یا حرکتهایی میکنه که صدای خنده های قشنگ دخترکم تو کل فضای خونه میپیچه! عاشق اینه که بشینه روی مبل یا صندلی و دستاشو محکم به هم بزنه و همزمان بگه "دس" یعنی دست! حتی یکبار پیش اومد که گفتم نیلا رو تشویق کنید و شروع کرد به دست زدن برای خودش! یا مثلا گفتم آفرین نیلا و باز شروع کرد به دست زدن! یعنی میفهمه که کلمه تشویق و آفرین هم معادل دست زدن هست و برای خودش دست میزنه و همزمان بلند بلند میگه "دسسسس" یه وقتها هم میگم دست و جیغ و هورا و دوتایی با هم فریاد میزنیم و دست میزنیم. جالب اینکه یه بار گفتم تولد بابایی هست و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم یهویی شروع کرد به دست زدن و بلند بلند صدادرآوردن و خندیدن.

سعی میکنم همراه آهنگهایی که پخش میشه برقصم و اونم سعی میکنه ادای رقص منو دربیاره! انقدر خوشم میاد که نگو.

یه سری خرابکاری هم میکنه، مثلا عادت کرده مدام میره سراغ لباسشویی و درش رو باز و بسته میکنه و دگمه هاش رو میزنه و حتی روشنش میکنه! یا مثلا میره سراغ کابینت خوراکیهام و چندباری با ریختن یه سری ادویه ها حسابی خرابکاری کرده! یا مغز گردوهای من رو که تو ظرف بوده ریخته یا فنجونش رو شکسته. یا مثلاً عاشق خورد کردن دستمال کاغذیه و خیلی وقتها به هزار تیکه تقسیمش میکنه و باید مدام از وسط خونه دستمالها رو جمع و جور کنم. یا مثلاً همینکه در یخچال رو باز میکنم بدو بدو میاد و خودش رو میچپونه اون تو. یا به وسایل میز توالت من دست میزنه و یبار لاک من رو شکسته یا کرمهام رو از ظرفش ریخته بیرون... البته اونقدرها هم فوضول و خرابکار نیست اما در حد بچگی خودش شیطنت داره دیگه.

تازگیا انقدر دل نازک شده که نگو،‌کافیه یکم باهاش تند یا با صدای بلند صحبت کنیم یا دعواش کنیم فوری گریه میکنه،‌ منم که کم طاقتم و فوری بغلش میکنم و قربون صدقش میرم!‌یه وقتها هم وقتی سامان کمی باهاش تندی میکنه بهش پرخاش میکنم و اینطوری یکم بین ما هم بحث پیش میاد. خدا کنه روزی برسه که به خاطر بچمون هم که  شده بحثها و کشمکش ها رو جلوی اون انجام ندیم و بذاریم برای وقتی که خوابیده! اونم بطور مسالمت آمیز! یعنی کی به چنین بلوغی میرسیم خدا میدونه!

دیگه سعی میکنه به هر زور و جبری که شده در روز بهش بیست پیمونه یا حداقل 18 پیمونه شیر خشک رو بدم،‌اگر گرسنه باشه بی دردسر میخوره،‌اما خیلی وقتها مجبور میشم همراه با آگهی بازرگانی یا یه سری برنامه های کودک که خیلی دوست داره شیر خشک یا غذاش یا قطره مولتی ویتامین و آهنش رو بهش بدم بخوره... قطره مولتی ویتامین و آهنش رو که میبینه پا میذاره به فرار، من بدو اون بدو! یه وقتها هم که سرش گرم باشه بی دغدغه میخوره اما خب ترجیح میدم همراه با آگهی بازرگانی که عاشقش هست بهش بدم که حواسش نباشه و بخوره. نمیشه گفت بدغذاست، اگر گرسنه باشه غذاشو راحت میخوره و قبلش هم با نق و گفتن "مه مه مه مه" میخواد بهش غذا بدم، اما  اگر نیمه گرسنه باشه و من حس کنم امروز کم غذا خورده و باید بهش غذا بدم، سعی میکنم همینکه آگهی بازرگانی یا برنامه کودک دلخواهش شروع شد غذاش رو بدم بخوره،‌بخصوص اگر تخم مرغ آب پزش باشه که خیلی دوست نداره و یه وقتها مجبورم با سوپش قاطی کنم و بهش بدم بخوره. موقع غذای خودمون هم که میشه سعی میکنه در حد کمی از غذای خودمون بهش بدم و اینطور نیست که بگم نباید از غذای ما بخوره.

چندروزیه که تمایل به خط خطی کردن دفترچه ها با خودکار پیدا کرده اما به کتاباش اونقدرها توجه نشون نمیده و فعلاً فقط دوست داره پارشون کنه...

یه سری کارهای دیگه هم هست که مطمئنم بعداً یادم میاد اما الان فعلاً حافظم یاری نمیکنه،‌باشه بعداً دوباره مینویسم. نمیدونم وقتی از رفتارهای نیلا مینویسم کسی تمایل به خوندن داره یا نه، خب خیلی از مادرها براشون این دست رفتارها تکراریه و یه سریها هم که علاقه زیادی به بچه ها ندارند اما من واقعاً خوشحالم که اینجا از حرکتها و رفتارهای نیلا به وقتش نوشتم چون همین الان هم که چیزی نگذشته، کلی از رفتارهای چندماه قبلش رو فراموش کردم و خوشحالم که این نوشته ها میتونه کمکم کنه که یادم بیاد... ضمن اینکه معتقدم هر بچه ای در عین اینکه رفتارهای مشابه با سایر بچه ها نشون میده،‌رفتارها و شیرین کاریهایی هم داره که مختص خودشه و خدا رو هزار بار شکر میکنم که دخترکم بین فامیل و آشنا محبوبه و از نظر بقیه خیلی هم بامزست...بازم میگم چهره و رنگ پوستش که نسبتاً سبزه و گندمیه کوچکترین شباهتی به من نداره و هنوز نمیدونم دقیقاً به چه کسی رفته، به باباش بیشتر از من شباهت داره اما خب نمیشه گفت به اون هم کاملاً شبیهه... اعتراف میکنم گاهی از خدا میخوام بزرگ که شد صورتش روشنتر بشه یا قشنگتر بشه اما باز به خئودم نهیب میزنم که خدا رو هزار مرتبه شکر دخترکم سلامته و نباید از این فکرها بکنم و اینطوری میشه که روزی هزار بار به طور ناخوداگاه از زبونم خدا رو شکر میاد بیرون. غیر از ظاهر، حتی رفتارهایی هم که نشون میده به قول مامانم با رفتار بچه های فامیل خودم فرق میکنه و انگار بیشتر به شمالیها رفته تا سمنانیها که ما باشیم...الهی که عاقبتش به خیر باشه،‌هم عاقبت اون و هم عاقبت همه بچه ها...

وسطای نوشتن این پست بودم که دلم طاقت نیاورد و بلند شدم رفتم پیش رئیسم که بطور قطع مطمئن بشم میتونم تا آخر سال از اون بخشنامه جدید استفاده کنم و نیام سر کار که خدا رو شکر موافقت قطعیش رو گرفتم و دیگه از فردا نمیام سر کار تا آخر سال...الهی شکر، البته دیروز هم کم و بیش موافقتش رو گرفته بودم اما یه ترسی ته ذهنم داشتم که مبادا امروز قضیه کنسل بشه که خدا رو شکر سر جاشه...طفلی سامانم که باید هر روز بره سر کار و من بینهایت نگرانشم.خدا خودش حافظ و نگهدارش باشه. 

خدا خودش شر این بیماری و مریضی رو از سر همه ما کم کنه...امسال عید هم مثل سال قبل برام کوفت شد،‌ نمیدونم چه حکمتی پشتش هست، از اینهمه بی تدبیری،‌احتکار ماسکها و مواد ضد عفونی کننده تو این وضعیت بحرانی کشور حالم به قدری بده که به شدت احساس نومیدی  میکنم و حس میکنم این کشور با این مردمش دیگه به درد نمیخوره! اینکه دیگه تقصیر دولت نیست، خود مردم هستند که به هم رحم نمیکنند...اعتمادم به مردم کشورم خیلی خیلی کم شده و همش حس میکنم همه فقط به فکر منافع خودشون هستند و هیچکس دیگه براشون مهم نیست، همه شدند دورغگو و دغلکار و سودجو و فرصت طلب. خدا خودش کمکمون کنه تو این جامعه گرگ خودمون و بچه هامون دووم بیاریم.

خدایا عاقبت بچه های ما رو در این کشور ختم به خیر کن! آمین.

سعی میکنم تا آخر سال با اینکه تو خونه نت ندارم و فقط نت گوشیمه، هر طور شده یکی دو پست کوتاه دیگه هم بذارم. برای من خونه موندن با توجه به اینکه سالهاست میرم سر کار خیلی سخته، اما خب باید این دوران رو طی کرد، فقط امیدوارم مادرشوهرم اینا برنگردند رشت و فعلاً پیش ما بمونند که حداقل دور هم باشیم. هر چند یه وقتها هم بودنشون برام یه مقدار سخت میشه از جهت اینکه باید به فکر شام و ناهار و ... باشم (البته خیلی وقتها خودش درست میکنه ولی خب هب هر حال مهمون هستند و یه سری کارها هم به دوش منه) اما خب در مجموع بودنشون به خصوص تو شرایط نومید کننده فعلی خیلی بهتر از نبودنشون هست. یه وقتها پیش میاد که بین روشهای تربیتی و نگهداری بچه بین من و مامانش اختلاف نظر زیادی هست و ممکنه دلخوری موقتی و کوچیکی بینمون به وجود بیاد اما خب اصلاً کش پیدا نمیکنه و با برخورد خوب مامانش ادامه دار نمیشه...مثلاً مامان سامان همش میترسه لباس نیلا کم باشه و میخواد بهش لباس بپوشونه یا موقع خواب با وجود گرمای شدید حتماً یه چیزی روی نیلا بندازه اما من میگم لباساش تو این هوای گرم و با وجود شوفاژ زیاد هم هست و نیازی نیست موقع خواب ظهر چیزی روش باشه. یا مثلاً موقع عوض کردن نیلا من به نجاست و پاکی اهمیت زیادی میدم اما مامانش  خیلی به مباحث مذهبی مثل نجاست و طهارت و ... اعتقاد نداره و یه وقتها حرص میخورم. یا مثلاً میگه از ساعت ده شب بچه سوپ نخوره بهتره چون سنگینه براش و ... اما من چون قبلاً حتی ساعت یازده شب هم بهش غذا دادم و میدونم از این بابت مشکلی نداره، همچنان اگر لازم باشه اینکار رو میکنم... یا حتی روشهای خانه داریمون با هم فرق داره و از اونجا که اون مدام سعی میکنه کمک حال من باشه تو کار خونه، ممکنه یه وقتها روشهامون تداخل پیدا کنه.اما خب سعی میکنیم مسالمت آمیز حلش کنیم و یکی کوتاه بیاد که بهمون سخت نگذره و خدا رو شکر گوش شیطون کر بودنشون اذیتم نمیکنه هیچ خیلی هم دوست دارم پیشمون بمونند بخصوص که از جهت نیلا هم حسابی خیالم راحته و به روش تربیتی و بچه داریش در کل حس خوبی دارم. اما خب این وسط همونطور که قبلاً هم گفتم توجه خیلی زیادی که نیلا به مامان بزرگش نشون میده و خیلی راحت منو نادیده میگیره و مثل کوالا همش به اون چسبیده،‌یه وقتها باعث میشه یکم ته دلم ناراحت بشم،‌احتمالاً مامانا حرف من رو بفهمند اما به قول فرناز جون که میگه وقتی بزرگ بشه درنهایت مادرش میشه همه کسش و نفر اول زندگیش...ایشالا که همینطور باشه،‌واقعاً دوست دارم بزرگ که شد بهم اهمیت بده و منو دوست خودش بدونه و از ته دلش دوستم داشته باشه. 

این وسط هفته پیش هم بابام بیمارستان امام خمینی که یکی از مراکز اصلی بیماران کرونایی هست بستری بود و شیمی درمانی شد، خدا میدونه چه استرسی به هممون وارد شد،‌هم بابت بابا هم خواهرم که برای انجام کارهاش همراهش بود،‌البته ملاقاتها رو کلاً ممنوع اعلام کرده بودند اما به هر حال برای خرید دارو و یه سری کارهای دیگه مثل بستری و ترخیص و... مریم باید میبود! همون روزای بستری بابا بود که وقتی به بابام زنگ زدم گفت تو اتاق کناریش دو نفر از کرونا فوت شدند و اینا حسابی ترسیدند و گفتند اگر میشه زودتر ما رو مرخص کنید یا درمان رو بذارید برای یه موقع دیگه... خلاصه که تا بابا بیاد خونه مردم و زنده شدم...خدایا تو این وضعیت هوای همه مردم ما رو داشته باش،‌بخصوص هوای بیماران سرطانی و قلبی و ... سالمندان و بچه ها رو...درسته که میگن بچه ها به احتمال زیاد نمیگیرن اما شنیدم در هر حال ناقل هستند و میتونند خودشون در قالب سرماخوردگی خفیف بگیرند اما به بقیه منتقل کنند.

سونیا که بیمارستان کار میکنه خیلی استرس داره و مدام به ما سفارش میکنه از خونه بیرون نریم،‌با اینکه دلش برای مامان و باباش و نیلا حسابی تنگ شده اما میگه چون تو محیط بیمارستان کار میکنه و ممکنه یکدرصد تو بدنش این ویروس خدای نکرده باشه، بهتره نیاد خونه ما که  مشکلی برامون پیش نیاد،‌حتی اگه احتمالش یک درصد باشه. آفرین بهش که تو این شرایط به خاطر دیدن پدر و مادرش و نیلا احساسی برخورد نمیکنه...

چقدر پستم طولانی شد، کلی حرف داشتم و هنوز هم یه عالمش مونده اما خودم از تایپ کردن دست درد و گردن درد گرفتم. امیدوارم خستتون نکرده باشم هرچند با توجه به کم شدن کامنتها نمیدونم چندنفر اینجا رو میخونند هنوز. 

خواهش میکنم خیلی مراقب خودتون باشید دوستان خوبم. برای ما هم دعا کنید،‌بخصوص پدرم و همه بیماران.

خدایا خودت به هممون رحم کن. سایه این بیماری شوم رو از کشور و ملت ما بردار،‌آمین.

شرح حال این چندوقت...

چند وقتیه که حال و حوصله نوشتن ندارم، حتی سر کارم وقت آزاد هم دارم اما باز حوصلم نمیگیره. آخه تقریباً من همه پستهام رو از سر کار مینویسم و تو خونه نت و وای فای ندارم...اینکه نمیتونم برای دوستانم هم کامنت بذارم بخشیش به همین موضوع برمیگرده که تو خونه نت ندارم و فقط پست دوستانم رو با گوشی میخونم و کامنت گذاشتن با گوشی هم که خیلی برام سخته...هرچند این روزها وبلاگ نویسی بینهایت از رونق افتاده و همین هم یکی از علتهای بی انگیزه شدن من نسبت به نوشتن هست، یوقتها هم فکر میکنم مطالب جالب و مفیدی نمینویسم که چیزی به دانسته های کسی اضافه کنه و شاید نوشته هام جذابیت خاصی نداشته باشند و همینا دلسردم میکنند...هر وبلاگی هم که میرم میبینم یا تعطیل کرده یا خیلی دیر به دیر مینویسه...خلاصه انگیزه زیادی برای آدم نمیمونه، اما خب همچنان به وبلاگ نویسی پایبندم.


بگذریم، این پستم رو هم باید خیلی با عجله بنویسم چون وقتم کمه و باید سریع برم خونه مامانم نیلا رو بردارم آخه مهد کودک نیلا امروز تعطیل بود و مجبور شدم بذارمش خونه مامانم البته با کلی استرس چون خواهرم هم مریضه و وضعیت بابام هم که معلومه، دیگه مجبور بودم،‌وگرنه اگه چاره داشتم خودم خونه پیش نیلا میموندم و نمیبردمش خونه مادرم اما خب امروز امتحان ضمن خدمت داشتم و باید حتما میومدم سر کار! که البته وقتی اومدم فهمیدم کنسل شده و حسابی عصبانی شدم! اما خب دیگه کاری بود که شده بود. به هر حال باید تند تند بنویسم که به موقع از اداره برم و به خونه مامانم برسم، امیدوارم اشتباه تایپی یا نگارشی نداشته باشم. 


*** این مدت که گذشت چندین مناسبت پشت سر هم داشتیم و سعی کردیم همش رو به نحوی گرامی بداریم! روز ولنتاین و بعدش روز زن و مادر و دوم اسفند هم که تولد همسرم بود. خب من اعتقاد زیادی به جشن گرفتن و کادودادن در روز ولنتاین ندارم اما خب چیزی در ضمیر ناخوداگاهم و بخصوص با دیدن پستهای اینستاگرام درمورد ولنتاین انگار قلقلکم میده که بیتفاوت از این روز رد نشیم، و صدالبته خودم کادویی نمیگیرم برای سامان اما دوست دارم اون یه حرکتی بزنه! امسال هم با اینکه روز قبل از ولنتاین و روز مادر بحثمون شده بود و صبح روز ولنتاین رو با دلخوری شدید و قهر و دعوا شروع کردیم، سامان یهویی با عصبانیت از خونه رفت بیرون که من فکر کردم رفته عصبانیش رو بیرون از خونه خالی کنه که دیدم نیمساعت بعد برگشت همراه با دو تا کادو تو دستش، یکیش مربوط به کادوی ولنتاین بود و یه نیم ست بدل که البته تو این سالها چندباری از این بدلیجات ازش کادو گرفتم ( و ترجیح میدم دیگه نگیرم بسکه زیاد شدند!) و کادوی دیگش هم یه پاکت پول بود به مناسبت روز زن.... گرفتن این کادوها خیلی برام ارزشمند بود، نه از بابت ارزش مادی کادوها،‌بیشتر از این جهت که سامان مثل همیشه در بدترین شرایط قهر و دعوا از خودگذشتگی نشون داد و با وجودیکه غرور و اقتدار خاصی در محیط کار و بقیه جاها داره،‌ اما این غرورش رو همیشه برای من زیر پا میذاره،‌به قول خودش به خاطر عشق به من و اینکه زندگی تلخ نگذره...خلاصه که بعد گرفتن کادوها همچنان کمی برای آشتی کردن ناز میکردم (آیکون بچه پررو!) اما خب در نهایت آشتی شدیم و باقی روز به احساسات ناب و زیبای دونفره!!! گذشت...جالبه که الان حتی یادم نمیاد سر چی بحثمون شده بود!

***دوم اسفند هم که میشد تولد سامان! خب خیلی دوست داشتم براش یه شب خوب و رویایی بسازم، اولش تصمیم داشتم ببرمش یه رستوران خیلی شیک و گرون با کنسرت زنده تو شمال تهران،‌اما خب شرایط کاری هیچکدوممون اجازه نمیداد ضمن اینکه هر طور حساب کردم دیدم رفتن با نیلا باعث میشه اذیت شیم و نتونیم با خیال راحت شام بخوریم و کنسرت زنده ببینیم،‌کسی رو هم نداشتیم که نیلا رو بذاریم پیشش، این شد که تصمیم گرفتم کیک بگیرم و شب پنجشنبه اول اسفند که میشد شب تولدش، غذا از بیرون سفارش بدیم و به عنوان کادوی تولد هم بهش یه سوئیشرت که خیلی وقت بود لازم داشت و چند روز قبلش با همکارم رفته بودم و از جمهوری خریده بودم بهش کادو بدم و یه مقدار هم پول. اما از اونجاییکه هوای تهران روز پنجشبنه اول اسفند بارونی شد،‌ترسیدم نیلا رو برای خریدن کیک با خودم ببرم بیرون که یوقت خدای نکرده سرما نخوره و با خودم فکر کردم وقتی سامان غروب اومد خونه، نیلا رو میذارم پیشش و به بهانه ای از خونه میرم بیرون و براش کیک میخرم، اما وقتی از سر کار رسید از حرفهای من متوجه شد میخوام برم کیک بگیرم و به هیچ عنوان اجازه نداداینکارو کنم و گفت من که دیگه بچه نیستم و همون غذا کافیه،‌اینه که خودش رفت بیرون و با چند مدل فست فودکه قرار بود هزینش رو به عنوان شام تولش من پرداخت کنم، برگشت خونه...سوئیشرتش رو هم که سه چهار روز جلوتر بهش داده بودم (بهش نیاز داشت و بهتر بود تا روز تولدش صبر نکنم). خیلی هم خوشش اومد و غیر از اینا مبلغی پول هم تو پاکت گذاشتم و بهش دادم...اونشب تولدش هم آهنگ شاد گذاشتیم و سه تایی رقصیدیم! نیلا هم با ما میرقصید! الهی فداش شم که دستاشو تکون میده و میچرخه و سعی میکنه ادای ما رو دربیاره...گوشی رو هم یه جا فیکس کردیم و از رقص سه نفرمون کلی فیلم گرفتیم، چند تا هم عکس سلفی گرفتیم...وقتی هم که رفت بیرون شام تولدش رو بخره و بیاره خونه ،‌یه پست قشنگ تبریک تولد براش گذاشتم اینستاگرام و دوست و آشنا کلی کامنت تبریک گذاشتند و در نهایت شب تولدش به خوبی و خوشی گذشت، به قول خودش که میگفت شبم رو ساختی و بهترین تولدم بود و ...البته همون شب به اشتباه کادویی رو که به عنوان کادوی روز مرد براش خریده بودم و یه بلوز اسپرت و قشنگ بود همراه پاکت پول بهش دادم! میگم به اشتباه چون یادم رفته بود که این کادو رو برای روز مرد خریدم و حواسم نبود که سوئیشرتش رو چندروز قبلش به عنوان کادوی تولد بهش دادم...خلاصه که کادوی روز مرد رو هم به اشتباه همون روز بهش دادم و وقتی متوجه اشتباهم شدم بهش گفتم این بلوز برای کادوی روز مرده و حواسم نبود و به اشتباه امروز بهت دادم و دیگه به عنوان کادوی روز مرد قبول کن! کلی هم خورد تو ذوقم چون دوست داشتم همون هجده اسفند که روز مرده بهش بدم اما خب کاری بود که شده بود و دیگه نمیشد کاریش کرد،‌حالا روز مرد اگر تونستم یه کادوی کوچیک دیگه هم براش میخرم همراه شیرینی...

***شنبه سه اسفند هم همکارانش بطور سورپرایزی سر کارش براش تولد گرفتند،‌ قبلاً هم گفتم، سامان بینهایت بین همکارانش محبوبه در حدیکه به معنای  واقعی میپرستنش و خیلی دوستش دارند بسکه به قول خودشون با معرفتو دلسوزه و به همشون محبت میکنه، حتی همکارانی که معمولا تو اینجور جمعهای تولد نمیان به خاطر سامان همراه بقیه همکارانش بطور غافلگیرانه اومده بودند اتاق سامان محل کار و میگفتن تو برای ما با همه فرق داری... دیگه شنبه شب که سامان اومد خونه انقدر ذوق و شوق داشت از اینهمه توجهی که نسبت بهش نشون داده بودند که سر از پا نمیشناخت و میگفت اگر میلیونها تومن هم پول داشته باشه انقدر براش اهمیت نداره نسبت به این مدل حرکتهایی که دوستان و همکارانش براش انجام میدند... عکسها رو هم نشونم داد و همینطور متنها و پیامهای تولدی که براش فرستاده بودند و حسابی خوشحال بود و براش مهم بود من تک تک پیامهاش رو بخونم... منم کلی قربون صدقش رفتم و بهش گفتم خیلی خوشحالم و افتخار میکنم از اینکه اینهمه مورد توجه دوستان و همکارانش هست و انقدر محبوبه... سامانم با ذوق و شوق از جشنی که براش گرفته بودند صحبت میکرد و و بعد تموم شدن حرفهاش گفت میخواد برای من هم شب عید که میشه شب تولدم، یه تولد عالی و چشمگیر بگیره و سنگ تموم بذاره که برای بار دهم تاکید کردم نمیخواد هدیه گرون رو بگیره یا به خاطر جشن تولد من فامیل رو خبردار کنه که سورپرایزم کنند (دلایل خودم رو دارم که اگه بخوام بگم نمیتونم پست امروزم رو به موقع تموم کنم...) یه جشن کوچیک دو نفره کافیه و لازم هم نیست تو این وضعیت حقوقهای معوق کادوی گرون برام بگیره!

***از دیگر اخبار این مدت که نبودم هم حضور دو هفته ای مادرشوهر و پدرشوهرم در منزل ما بود...مامان بابای سامان از نوزده اسفند اومدند خونه من و دقیقا یک روز قبل از تولد سامان یعنی پنجشنبه اول اسفند رفتند رشت...البته علت طولانی شدن موندنشون هم برمیگشت به خراب بودن جاده تهران رشت و هوای برفی و... یعنی جاده ها بسته بود اما خب به نفع من هم شد و قشنگ دو هفته از مهد کودک بردن نیلا و غذا گذاشتن براش و صبح خیلی زود بیدارشدن راحت بودیم...نیلا هم که حسابی به مادرشوهر و پدرشوهرم عادت کرده بود و دیگه طوری شده بود که بجای من به مامان سامان میگفت "ماما"...یا مثلا وقتی من و مامان سامان کنار هم نشسته بودیم،‌میرفت بغل اون مینشست یا اونو بوس میکرد و صورتش رو به صورت اون میمالید (کاری که برای ابراز محبت انجام میده!) یوقتها پیش میومد که حتی کمی ته دلم ناراحت میشدم که انقدر راحت اون رو به من ترجیح میده یا مثلاً مثل سابق به من ابراز محبت نمیکنه! میدونم خنده داره اما یه وقتها این احساس بهم دست میداد که منو اندازه اون دوست نداره....

بگذریم...خیلی بهشون اصرار کردم حالا که اینهمه موندند برای تولد سامان هم باشند و بعد برند،‌اما مادرشوهرم میگفت دیگه اصلاً نمیتونند حتی یکروز هم اضافه تر بمونند و باباش باید بره سر کار.... البته اینم بگم که مامان باباش چندروز قبلش به مناسبت تولد سامان برامون شام خریده بودند و کادوی سامان رو زودتر بهش داده بودند اما خب برای شب تولدش نموندند..

****این مدت هم که مامانش اینا بودند من از فرصت استفاده کردم و هر روز بعد از سر کارم میرفتم و به یه سری کارهای عقب افتاده میرسیدم، مثل آرایشگاه رفتن،‌یا خریدن گلیم فرش برای راهروی باریک خونه جدیدمون،‌دو سه دست لباس برای نیلا، مانتو و شلوار رسمی برای سر کارم،‌ یه سری خرید خنزل پنزل برای خونه، خرید خوراکیجات و خشکبار یا حتی راه رفتن داخل پارک و لذت بردن از هوای خوب.... کارهایی که مدتها بود دلم میخواست انجام بدم اما به خاطر بردن نیلا به مهد کودک نمیتونستم... مهمترین و بزرگترین کارم هم این بود که از بودنشون استفاده کردم و میز ناهارخوری چهارنفره سفارش دادم که باید همین یکی دو روز آینده برسه دستم! دیگه آتیش زدم به مالم حسابی! 

تو محل کارم هم که این مدت چندتا امتحان ضمن خدمت داشتیم که خدا رو شکر با موفقیت گذروندم...بماند که یه سری تنش هایی هم با رئیس بالادستم داشتم که حسابی اعصابم به هم ریخت و چندروزی دمغ بودم..

***خیلی دوست دارم از رفتارهای جدید نیلا هم بنویسم اما فکر نکنم نوشتن همه کارهای جدیدش تو این فرصت کم میسر بشه،‌ چندخطی راجبش مینویسم و بقیش رو میذارم برای وقتی که فرصت بیشتری دارم. این مدت تقریباً یکماهی که نبودم نیلا به یکباره حسابی تغییر کرده! انقدر با مزه شده که اصلاا نمیدونم حرکتهاش رو چطوری توصیف کنم که همون حسی رو که من میگیرم بتونم منتقل کنم...بچم تقریباً به حرف افتاده خدا رو شکر! سعی میکنه خیلی از کلمات رو بعد من بیان کنه!‌دیروز برای اولین بار کلمه "بازی" رو به زبون آورد! چند روزی هم هست که پشت سر هم میگه "آبجی"،‌فکر میکنم از عسل خواهرزادم یاد گرفته که نیلا رو آبجی صدا میزنه.... وقتی آب میخواد قشنگ کلمه آب رو چندبار پشت سر هم میگه و خیلی خوب لیوان رو دستش میگیره و آب میخوره! برای غذا میگه مه مه،  بابا  و ماما رو هم که خیلی وقته میگه،  چندروز پیش بود بلند صداش کردم نیلا! و اون جواب داد "بله" به همین واضحی! حتی سامان هم متوجه شد! یا مثلا خیلی غلیظ تکرار میکنه "آرره"! تازگیها هم میگه "یک  دو" و بخصوص دو رو خیلی روون و واضه میگه! کلمه "خاله" رو هم میگه "خوال" و خیلی از حرفها رو هم تلفظ میکنه! موقع تلفن حرف زدن که رسما نیمساعت در حال حرف زدنه و کله من رو میخوره! مثل خودم پرحرفه بچم و همش در حال صدادرآوردن و به زبون خودش حرف زدنه. با اینکه براش گوشی اسباب بازی خریدم اما متوجه میشه واقعی نیست و باز میاد سمت گوشی ما و قشنگ یاد گرفته که گوشی رو روشن کنه! اوج شیرین کاریش وقتی هست که سعی میکنه تاب تاب عباسی رو تلفظ کنه! یا موقع اذان که میشه آهنگ صلوات فرستادن رو دربیاره! هر کاری هم که ازش میخوام انجام بده،‌متوجه میشه و سریع انجام میده! مثلاً‌م یگم بالش بیار بالشش رو میاره! یا میگم لالا کن دراز میکشه و سرش رو میذاره روی بالش! وقتی میخوام چیزی بهش بدم و هوله که بگیرتش، بهش میگم "بشین تا بهت بدم" و بچم سریع میشینه! موقع خواب اگر یه عالمه هم قبلش شیطنت و بازیگوشی کرده باشه همینکه لامپها رو خاموش میکنم بالشش رو برمیداره و میخوابه! یه وقتها که دارم تلویزیون میبینم کنترل رو میده دستم و اشاره میکنه که کانال رو عوض کنم بزنم شبکه پویا یا آگهی بازرگانی...همش سعی میکنه به زبون خودش با من صحبت کنه و منظورش رو برسونه و منم همش به نشانه تایید میگم "آره متوجه منظورت هستم!" "یا بله تو درست میگی و حرفت کاملاً منظقیه" و کلی هم از این جواب دادنهای خودم خندم میگیره،‌ولی خدا رو شکر خیلی وقتها هم منظور خودش رو به خوبی به من منتقل میکنه.

با هر آهنگ تلویزیون شروع میکنه به رقصیدن! یا مثلا وقتی سوار آسانسور میشیم و آهنگ آسانسور به صدا درمیاد دستاشو به نشانه رقص تکون میده...

همچنان موقع ابراز احساس و محبتش چندثانیه به صورتم خیره میشه و بعد صورتش رو میماله به صورتم که فکر میکنم برای اون حکم بوس کردن رو داره! وقتایی هم که ناخوداگاه جلوش گریم میگیره انگشتاشو میکنه تو چشمم!!! که یعنی گریه نکن! صبحها هم که خواب هستم و چشمام بستست با فروکردن انگشتاش تو چشمم منو بیدار میکنه،‌البته فکر کنم اینو قبلا هم نوشتم...نصف شبها گاهی از خواب بیدار میشه و تو تاریکی میاد و خودش رو به من میچسبونه که کلی از این حرکتش لذت میبرم و دلم غنج میره.

این روزها هم که دوباره داره دندون درمیاره و یه روزایی بخصوص صبحها بیحاله و نق میزنه، دندون ششم و هفتمش زده بیرون و به دنبالش گاهی اسهال میکنه و گاهی بدنش داغ میشه...امیدوارم زودتر این دوتا دندونش هم دربیاد و راحت بشه بچم.

خیلی کارهای دیگه هم میکنه اما متاسفانه حسابی دیرم شده و باید برم خونه مامانم دنبال نیلا و نمیتونم ادامه بدم،‌اما ذره ذره که یادم اومد اضافه میکنم...برام خیلی مهمه از رفتارهای جدیدش بنویسم که همیشه یادم بمونه و برای خودش هم یادگار باشه،‌بخصوص که فکر نمیکنم بچه دیگه ای غیر نیلا داشته باشم و دلم میخواد از ذره ذره کارها و حرفهاش بنویسم که برای همیشه ثبت و ضبط بشه. این مدت هم کلی سهل انگاری کردم و خیلی از حرکتهاش رو یادم رفته بخصوص که بعضی از اونها رو شاید فقط یکبار انجام بده یا بعضی کلمات رو فقط یکبار تلفظ کنه و دیگه نگه و دلم نمیخواد سرسری ازش بگذرم،‌دوست دارم بنویسمشون اما خب این بی انگیزگی برای نوشتن دست از سرم برنمیداره!

*** این ویروس کرونا خیلی باعث استرسم شده، مادرا حرف منو خوب میفهمند،‌نگرانیم فقط بابت دخترم نیست،‌از بابت خودم و سامان و بخصوص بابام و خواهرام و خواهرزاده هام و پدرمادرهامون هم خیلی نگرانم....دیروز خواهر کوچیکم تب و تهوع داشت و وقتی فهمیدم تا مرز سکته رفتم! هنوزم نگرانش هستم و فقط از خدا میخوام چیز مهمی نباشه! دیروز که متوجه حال بد خواهرم شدم، حتی نشستم به حال و روز خودمون تو این کشور زار زار گریه کردم که چرا یه روز خوش نداریم و همش استرس و ترس و دلهره...اما به خاطر نیلا سعی کردم به خودم مسلط باشم،  سامان که اومد خونه متوجه شد حال و روزم خوب نیست و سعی کرد بهم دلداری بده اما تو این اوضاع خیلی سخته که آدم افکار منفی به دلش راه نده و بدون فکر و خیال بگذرونه، خدا بهمون رحم کنه. امیدوارم این بحران هم بگذره...دیگه رسماً طوری شده که فقط میگیم بگذره و کار دیگه ای از دستمون ساخته نیست...

خیلی پراکنده و تند تند نوشتم،‌دستم درد گرفت بس که تند تند تایپ کردم... تصمیم دارم فردا و پسفردا هم بمونم خونه و نیام سر کار،‌مهد کودک نیلا بازه و فقط امروز تعطیل بود،‌اما خودم حسابی نگرانم و ترجیح میدم حالا که مرخصی دارم،‌ ازش استفاده کنم و پیش نیلا تا آخر هفته تو خونه بمونم...

بلند شم برم که حسابی دیرم شده.

خیلی مراقب خودتون باشید دوستان،‌برای ما هم دعا کنید،‌بخصوص پدرم و بیماران دیگه...