بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

اعتراف تلخ

قرار بود پست امروزم درمورد نیلا و شیرینکاریاش باشه، اتفاقاً ‌یه پست طولانی هم طی هفته پیش نوشتم و هر روز تکمیلش کردم و میخواستم امروز منتشر کنم که موضوعاتی پیش اومد و تصمیم گرفتم اول درمورد اونها بنویسم بلکه سبک بشم و پست مربوط به دخترکم رو بذارم موقعیکه حالم بهتر شد منتشر کنم.

میخوام یه اعترافی کنم که برای خودم هم راحت نیست،حتی از نوشتنش هم مطمئن نیستم اما من به این نتیجه رسیدم که چشمام حداقل درمورد خودم به شدت شوره، شاید هم درمورد بقیه نمیدونم...سالها تلاش کردم با این قضیه بجنگم و بگم اینا خیالات خودت هست و داری به خودم تلقین میکنی، اما بارها و بارها اتفاقاتی افتاد که نتونستم بذارم پای تصادف و اتفاق...

موضوع اینه که هر بار ته دلم بابت موضوعی خدا رو شکر کردم یا شادی کردم از بابتش، ظرف مدت خیلی کوتاهی از دستش دادم. انقدر این مورد اتفاق افتاده که اصلاً نمیتونم بگم تصادفیه.

آخریش همین هفته پیش که یه موضوع کاری پیش اومد و روح و روانم رو به هم ریخت، من چندماهی بود که تو اتاقم در محل کار تنها بودم یعنی هم اتاقی نداشتم، پارسال زمستون بود که هم اتاقم منتقل شد به اتاق دیگه ای و من کاملاً تنها شدم که این موضوع نادری هست در محیطهای اداری، از این اتفاق بینهایت خوشحال بودم و ذوق داشتم،‌بخصوص که دل خوشی هم از هم اتاق سابق نداشتم و وقتی از اتاقم رفت،‌حس میکردم دنیا رو بهم دادند، ارباب رجوع هم که ندارم و یه جورایی حس مالکیت به اتاقم پیدا کرده بودم... اتاق من اتاق نسبتاً بزرگ و زیبایی تو اداره بود،‌یه گلدون خشکل و بزرگ وسط اتاقم داشتم، یه کاناپه که هر موقع خسته بودم یا خوابم میومد بخصوص بعد بچه دار شدن و شب بیداریها، در حد نیمساعت روش دراز میکشیدم، دو تا صندلی و یه میز عسلی قشنگ و یه کتابخونه و یه بالکن کوچیک که توش گیاه کاکتوس و گل اشک کاشته شده بود و من با عشق بهش آب میدادم، کف زمین هم پارکت بود و چون طبقه چهارم بود خیلی هم دلباز بود...خب من هیچوقت از اتاقم و آرامش و رضایتی که بابتش داشتم به کسی نگفته بودم،  اما همین یکی دو هفته پیش بود که مدام تو دلم از بابت داشتن چنین اتاقی در محل کارم خدا رو شکر میکردم (قبلش انقدرها بهش اهمیت نمیدادم)، از اینکه انقدر راحتم و هیچ مراجعی هم ندارم و میتونم با وجود بیخوابیهای شبانه حداقل دلخوش باشم که تو اتاقم تنهام و میتونم روز بعد اگر کارمون زیاد نباشه استراحت کنم. 

گذشت تا اینکه یکشنبه هفته قبل برای اولین بار شروع کردم از اتاقم برای مامان سامان تعریف کردن، گفتم کاناپه دارم و وقتی حالم بد باشه یا خیلی خسته باشم،‌روش دراز میکشم، درمورد بالکن خشکلم و گلدون وسط اتاق هم گفتم و کلی با ذوق و غرور از اتاقم حرف زدم و گفتم حالا برات یه عکس میگیرم که ببینی، دقیقاً سه شنبه صبح یعنی دو روز بعدش بود که بعد 5 سال بودن تو این اتاق که چندماه آخرش هم تک و تنها بودم‌، مدیرم زنگ زد و گفت باید جابجا شم و برم تو اتاقی که دو تا خانم دیگه هم هستند، چون تصمیم گرفتند اتاقم رو بدند به یه آقا که تازه داره میاد... اصلاً باورم نمیشد، بعد از شنیدن حرفاش، قشنگ حس کردم رنگ از صورتم پرید،‌با استرس و ناراحتی زنگ زدم به مامان سامان و بهش گفتم مامان باورت میشه ظرف دو روز از حرفایی که بهت برای اولین بار زدم اتاقم رو گرفتند؟ اونم ناراحت شد اما گفت حتماً حکمتی هست و خودت رو ناراحت نکن. 

خلاصه که روز بعد اون یعنی چهارشنبه با کلی غصه و ناراحتی در حالیکه نمیتونستم جلوی اشک ریختنم رو بگیرم اتاقم رو خالی کردم و اومدم نشستم پیش دو تا همکار خانم دیگه که با اینکه باهاشون خوبم،‌اما دوست نداشتم هم اتاق بشیم، و میدونم هیچوقت نمیتونم راحتی و آرامش قبل رو داشته باشم،‌بخصوص که خود اون دو خانم هم چندان از این اتفاق و جابجایی خوشحال نبودند و میگفتند تو این اوضاع بیماری کرونا،‌سه نفر تو یه اتاق نسبتاً کوچیک خیلی خطرناکه...

از این اتفاق انقدر دلم گرفته بو و به خاطر دوره ماهانم حساسیتم هم بیشتر شده بود که اصلاً نمیتونستم جلوی گریم رو بگیرم و طوریکه بقیه نفهمند آروم و بی صدا اشک میریختم،‌قبل رفتن از اتاقم برای همیشه،‌با گلدونم و گلهای پشت بالکن حرف زدم و ازشون حلالیت خواستم اگر گاهی دیر بهشون آب دادم و درحقشون کوتاهی کردم. بوسیدمشون و بهشون گفتم یه حسی بهم میگه دوباره مال من میشید.... روز خیلی بدی بود و میدونستم اگر مامان بابای سامان خونمون نبودند، قطعاً خیلی بهم سختتر میگذشت.

این هم اولین پستم هست که از اتاق جدید و در کنار همکاران جدید مینویسم (البته یکیشون نیومده)...

بعد اون فقط و فقط تونستم خودم رو با این جمله آروم کنم که قطعاً خدا برای من بد نمیخواد و انشالله خیر و حکمت این موضوع در آینده برام روشن میشه. اما چیزی که بیشتر از همه عذابم داد، این بود که دیگه مطمئن شدم خودم هستم که خودم رو چشم میزنم وگرنه مگه میشه یهویی؟

حتماً الان با خودتون میگید این یه مسئله تصادفی بوده و این اتفاقها و جابجاییها در ادارات طبیعیه، اما من میگم وقتی 5 ساله تو یه اتاق هستم و دقیقاً یکی دو روز بعد اینکه برای اولین بار از اتاقم پیش مادرشوهرم تعریف میکنم، و ته دلم هم خدا رو شکر میکنم،‌این اتفاق میفته و یهویی و بدون برنامه ریزی میگن باید جابجا شی،‌نمیتونه تصادفی باشه،‌بخصوص که این مورد بارها و بارها قبلاً هم پیش اومده و بار اول نیست که اینطوری اوضاعم بعد اینکه پیش کسی از شرایطم تعریف میکنم یا حتی پیش خودم و تو دل خودم ذوق میکنم تغییر میکنه...

باز الان شاید تو ذهن بیاد که مثلاً چشم طرف مقابلم مثل مادرشوهرم یا بقیه آدمها شوره اما در چندمورد دیگه هم خودم به عینه شاهد بودم چطور خودم رو چشم زدم و الان مطمئنم از خودم هست و بس...جوری شده که شدیداً از خودم میترسم و نه دلم میخواد از خودم تعریف کنم نه از بقیه،‌حتی جرات ندارم تو دلم هم شاکر نعمتهایی باشم که خدا بهم داده چون میترسم از دستشون بدم،‌با اینکه سالهاست خودم رو ملزم کردم ماشاءالله و لاحول و لا قوه الا بالله رو بعد تعریف کردن از شرایط خودم یا بقیه بگم بازم ته دلم ترس دارم.

برای اولین بار میخوام نمونه هاش رو اینجا بنویسم. خیلی برام سخته گفتنشون،‌ حتی ممکنه قضاوت بشم اما چون اینجا جاییه که سعی میکنم بیشتر حرفهای دلم رو بی پرده بگم مینویسم هرچند میدونم نوشتنش هم فایده ای نداره و فکر هم نمیکنم حالمو بهتر کنه...

دو سه هفته پیش داشتم با همکارم که دخترش سه چهار ماه از نیلای من کوچیکتره درمورد تعداد دفع مدفوع میگفتم و اینکه خدا رو شکر نیلا هیچوقت از این جهت مشکلی نداشته و باید خدا رو شکر کنیم که بچه های ما مشکل یبوست ندارند و شکمشون خوب کار میکنه. از این حرف من یک هفته ده روزی بیشتر نگذشته بود که دختر من دچار بدترین یبوست شد و الان نزدیک ده روزه که من به شدت درگیر مشکل یبوست نیلا هستم و به خاطرش بردمش دکتر و کلی شیاف استفاده کردم براش،‌همین دیشب هم کلی اذیت شد بچم...چطور میشه نیلای من که بیست ماه شکمش مرتب کار کرده، به محض اینکه از این بابت خدا رو شکر کردم و پیش همکارم از اینکه از این جهتها مشکلی نداشتم، تعریف کردم اینطوری گرفتار این مشکل بشه؟

مورد مربوط به از دست دادن اتاقم تو محل کار و یبوست گرفتن نیلا بلافاصله بعد صحبت کردن راجبششون،‌فقط دو نمونه نسبتاً کم اهمیت هستند نسبت به موارد مهمتر...

یادم میاد چندسال پیش داشتیم  با بابام از سمنان برمیگشتیم تهران، بابا همیشه از ماشینش تعریف میکرد که چقدر ماشینش ماشین خوبیه و خرجی براش نداشته و ... منم یادمه تو اون سفر عقب نشسته بودم و تقریباً شصت کیلومتری تهران بودیم که یه لحظه تو ذهنم گذشت که خدا رو شکر چه ماشین خوبی داریم و هیچوقت دچار مشکل نشده و چقدر خوب راه میره و ... خدا شاهده کمتر از ده دقیقه بعد، ماشینی که هیچوقت دچار مشکل نشده بود،‌بی دلیل خراب شد و بابا مجبور شد یه جا نگهداره و تو گرما کلی معطل شدیم تا درست شد... در این مورد هیچ حرفی به خانواده نزدم اما ته دلم کلی حس و حال بدی بهم دست داد و نگران شدم.

موردهای دیگه هم کم نبوده،  اما بدترین و فاجعه بارترین موردی که برام پیش اومده و همیشه از فکر کردن بهش فراریم و حتی الان هم شک دارم اینجا بنویسمش یا نه مربوط میشه به داییم.... داییم که بیشتر از پنج ساله به خاطر چپ کردن ماشینش همراه بچه هاش، دچار زندگی نباتی شده و اصلاً متوجه اطرافش نیست و دور از جون مثل یه مرده متحرکه و دایی بزرگم سالهاست از کار و زندگی افتاده و داره ازش پرستاری میکنه.

دایی من به شدت خجالتی بود و بی اعتماد به نفس، از طرفی جانباز جنگ تحمیلی هم بود و مشکلاتی داشت، خیلی هم ساده و بی سر و زبون بود، خلاصه که چهل و خورده ای سالش بود که تازه گواهینامه گرفت. هیچکس فکرش رو هم نمیکرد دایی بتونه درست وحسابی رانندگی کنه اما بالاخره گواهینامش رو گرفت و رانندگی هم میکرد. هرچند من ته دلم همیشه از بابت رانندگیش نگرانی داشتم که مبادا نتونه ماشین رو جمع کنه و... سال 93 همسرش  در اثر سرطان در عرض یکماه فوت کرد و اونو با یه دختر هفت ساله و یه پسر سیزده ساله تنها گذاشت. دایی من علیرغم تصوری که ازش بود (بلانسبت میگفتند خیلی دست و پا نداره و چطوری میخواد به بچه ها برسه و..) با هزار سختی بچه هاشو جمع و جور میکرد و حتی براشون غذا درست میکرد و میگفت به خاطر بچه ها و بخصوص پسرش که نوجوونه قصد ازدواج نداره. حتی تو اون یکسال و خورده ای بعد فوت همسرش،‌ به من زنگ میزد و با ذوق میگفت مثلاً امروز براشون عدس پلو درست کردم و منم کلی خودمو هیجانزده نشون میدادم و میگفتم حتماً باید برای ما هم یروز درست کنی. نمیدونم چرا انقدر دارم حاشیه میرم برم سر اصل مطلب، خلاصه که اون روز که اون تصادف لعنتی براش پیش اومد، یکی از روزهای عید بود فکر کنم و همه ما رفته بودیم مزار، داییم هم اومده بود سر مزار همسرش و چون در عین خجالتی بودن خیلی هم تو جمع خودمونی فامیل شیطون و شوخ بود،‌شروع کرد از مزار خانمش به سمت من که سر مزار خواهرم بودم گوجه سبز نذری پرت کردن (جوری که من متوجه نشم چه کسی اینکارو میکنه) و کلی خندیدیم....خلاصه که غروب شد و همه میخواستند از قبرستان  برگردند خونه، قبرستان هم بیرون شهر بود، دایی هم بچه هاشو سوار ماشین کرد و با ما خداحافظی کرد، هنوز راه نیفتاده بود و مشغول خداحافظی با فامیل بود که من تو دلم گفتم ماشالله کی فکرش رو میکرد دایی بتونه رانندگی کنه و حتی تا مزار که خارج شهره، اینهمه بیاد و بره و اینطوری به بچه هاش هم رسیدگی کنه؟ خلاصه که کلی خدا رو شکر کردم و دایی هم راه افتاد و رفت،‌کمتر از یه ربع بعد تو جاده تصادف کرد و اون بلا سر خودش اومد و خدا فقط به بچه هاش رحم کرد که دچار شکستگی و آسیب شدند اما اتفاق بدتری براشون نیفتاد... دایی من قبل اون چندسال بود داشت رانندگی میکرد و از زمان فوت همسرش هم خیلی خیلی زیاد خودش و بچه ها با ماشین خودشون میومدند سر مزار خانمش و برمیگشتند، چرا درست چنددقیقه بعد اینکه من تو دلم ازش تعریف کردم و گفتم کی فکرش رو میکرد؟ اونطوری شد؟

تا الان این راز رو به هیچکس نگفتم و حتی از نوشتنش در اینجا هم ابا داشتم،‌اما وقتی موضوع اتاقم پیش اومد و بعد هم یبوست بچم، این موضوع داییم هم مثل خوره افتاد به جونم...

مگه من خواستم اینطوری بشه؟ یا مگه دست خودمه؟ به شدت نگرانم و حتی از اینکه بخوام از شرایط خودم یا خانوادم حتی تو دل خودم هم تعریف کنم میترسم، ‌اما خدا میدونه تا حالا پیش نیومده از دوست یا همکار یا غریبه ای تعریف کنم و موردی براشون پیش بیاد اما اول از همه درمورد خودم و بعد آشنایان نزدیکم این مورد رو دیدم...

یا مثلا بارها پیش اومده از سامان تو وبلاگم یا پیش دوست و آشنا و خانواده تعریف کردم و همون شب یا فرداش بدترین دعواها رو کردیم و کلی ناراضی شدم از زندگی و اون و شرایطم...

الان هم که این متن رو مینویسم از اتاق جدید، دلم بینهایت گرفته و  حس خوبی به اتاق ندارم، با هم اتاقی ها هنوز نمیدونم مشکل دارم یا نه،‌زمانی در گذشته داشتم و سوء تفاهماتی بود اما کم و بیش رفع شده بود، ولی اینکه آینده چه اتفاقی میفته و اینکه اونا خودشون چقدر من رو میپذیرند و باعث ناراحتی من نمیشد هنوز برام مبهمه بخصوص که به دلیل مشکوک بودن به کرونا،‌یکی از اونا دو هفتست نیومده. اون دو نفر خیلی با هم صمیمی هستند و سالهاست کنار هم هستند، بعیده من بتونم اینجا اونقدرها تو جمعشون راحت باشم و حس تنهایی بهم دست نده.

 غصه بابام و مادرم هم که خودش خیلی مریض و بیحاله و رنگ و روش پریدست، یکی از بزرگترین غصه های روی دلمه. فقط خدا رو شکر میکنم مادرشوهرم اینا هنوز اینجا هستند و این روزها کمتر فکر وخیال میکنم...

مثلا قرار بود این پست مربوط بشه به شیرین کاریها و رفتارهای بامزه جدید نیلا، حتی هفته پیش طی دو سه روز پشت سر هم نوشتمش و مدام موردهای جدید بهش اضافه کردم، اما چون حال دلم خوب نبود،‌تصمیم گرفتم اول این حرفها رو بنویسم و پست بعدی که انشالله کمی حالم بهتر بود، درمورد دخترک عزیزم بنویسم.

میشه خواهش کنم برای بهتر شدن حالم و به دست آوردن روحیم دعا کنید؟ اینکه در نهایت برام خیر پیش بیاد؟ و حکمت موضوعات اخیر رو بفهمم؟

نظرات 10 + ارسال نظر
سمانه شنبه 1 شهریور 1399 ساعت 12:14 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
بزار برات ی موضوعی تعریف کنم
فامیل مادری من، ی فامیل پر جمعیتن که به رفت و آمد خیلی خیلی اهمیت می دن، طوری که هر ماه مهمونی خانوادگی داشتن که هر دو سه سال نوبت به بزرگترها می رسید، علاوه بر روضه های ماهانه و دهه و ... . فکر کن مثلا تو ی هفته حداقل دو یا سه بار هم می دیدن، ی بار خاله ام گفتن که علت اینکه الحمدالله همه سالمیم اینه که ما صله رحم انجام می دیم ، از اون موقع شروع شد، نوبتی از جوون و پیر یکی یکی دارن می رن، از خواهر و برادرهای مامانبزرگ و همسرهاشون ها که فقط دو نفرشون موندن، خانم دایی مامانم به خاطر ساکشن فوت کردن ، دختر خاله مامانم هم ی دفعه سرطلان رحم و ... .
پس این موضوع هست و برای همه پیش می آد ، اصلا عذاب وجدان نداشته باش عزیزم
برای خودم هم وقتی که رابطه ام با همسرم خوبه ،حتی وقتی خودم تنها به خودم می گم الهی شکر الان شرایط خوبه ، سر ی موضوع خیلی کوچیک ی بحث خیلی بد پیش می آد که ....

سلام سمانه جان،
خیلی خوب میتونم حال خاله ات رو درک کنم،‌ خدا رو شکر هیچوقت نبوده من چیزی رو به عنوان تعریف درمورد بقیه به زبون بیارم و اتفاق بدی براشون بیفته که بعدا شرمنده شم،‌فقط تو دل خودم بوده یا موقع تعریف شرایط خودم پیش بقیه که باعث شده اوضاعم خراب بشه اما اینکه خاله طفلی همچین حرفی زده و این اتفاق افتاده به نظرم تصادفیه، اما اگرم غیر اون باشه اون بنده خدا تقصیری نداره اما ممکنه تو ذهنها ناخوداگاه بیاد که دیدی چجوری چشممون زد...
بله برای همه کم و بیش پیش میاد اما واقعا برای من بعد اینهمه سال و تکرار مداوم این ماجرا، راحت نیست توجیه کردن...همین چند روز اخیر هم چندمورد دیگه به مواردی که اینجا نوشتم اضافه شد

نسترن شنبه 1 شهریور 1399 ساعت 11:26 http://second-house.blogfa.com/

مرضیه جانم پستت رو قبلا خونده بودم میخواستم سر فرصت کامنت بذارم دیدم دوستان کم و بیش حرفهای من رو گفتن
این موضوع ممکنه برای همه مون پیش بیاد! خیلی برای خودت بُلدش نکن
صدقه بذار
ماشاالله و لاحول ولا قوه الا باالله بگو
دل قوی دار رفیق

سلام نسترن جان
بله شایدم زیادی برای خودم بلد کردم اما باور کن از دفعه آخری که این پست رو نوشتم دو سه مورد دیگه هم پیش اومده...واقعا نمیدونم چطوری توجیهش کنم
این ذکرو زیاد میگم عزیزم...انشالله که بلا از همه به دور باشه

فاطمه زهرا پنج‌شنبه 30 مرداد 1399 ساعت 08:59

وای انگار این اتفاق برای من البته به یه صورت دیگه می افته.تو خونه ای که اومدیم حرف هر چیزی که میشه تو خونه امون اتفاق می افته.علی الخصوص یه جاری دارم هر وقت میاد خونمون همش حرف درد و مریضی میزنه با رفتنش انگار دردهاشو تو خونه ما جا میزاره!من بارها و بارها امتحان کردم و دیدم بله.شاید من حساسم.مثلا به قول تو دختر منم مشکل یبوست نداشت.یه روز جاریم اومد خونمون و هی نالید که بچه اش موقع مدفوع کردن یبوست داره اون که رفت مشکلات چند ماهه دختر من شروع شد یا بارها دیدم مثلا گفت فلان مشکل رو دارم بعد با رفتنش انگار اون مشکل رو تو خونه ما جا گذاشت و رفت!

سلام دوست من
خب نمیدونم این مورد رو چطوری میشه توجیه کرد،‌اما حقیقتش عزیزم به نظر من نمیتونه ارتباط خیلی منطقی بین این موردهایی که گفتی باشه...اونم همینطوری از مشکلاتش گفته،‌اگر اینطوری باشه،‌هر کسی که پیش یه نفر دیگه درددل میکنه اگر بعدها اون طرف به مشکلی دچار بشه میتونه بگه ناشی از درددل و حرف اون بوده...
میدونی فاطمه جان گاهی ما آدمها نسبت به بعضی از افراد حس خوبی نداریم و ممکنه اینطوری تفسیر کنیم، بحث چشم زدن و چشم خوردن جداست اما کلا به این نتیجه رسیدم وقتی زیاد به موضوعی فکر کنیم اتفاق میفته، مثلاً شاید وقتی اون بنده خدا حرف مشکلاتش رو زده ناخواسته تو ذهنت بهش فکر کردی و کم کم رنگ واقعیت گرفته اما در مجموع همیشه یادت باشه ذکر "ماشالله لاحول و لا قوه الا بالله" رو با خودت تکرار کنی،‌ که جلوی چشم زخم رو میگیره انشالله

Reyhane R سه‌شنبه 28 مرداد 1399 ساعت 21:48

مرضیه جانم من روانشناسی بلد نیستم ولی فک میکنم اینها همه بازی های ذهنه.برای من زیاد پیش اومده که مثلا قبل از اینکه یه اتفاقی بیافته هی ناخودآگاه اون اتفاق که اکثرا منفی و بد هستن میاد تو ذهنم و به اصطلاح جذبش میکنم‌ و بعد هی به خودم گوشزد میکنم که نه اینجوری نیست و بهش فک نکن و حواستو پرت کن و ولش کن و ... بهش فک کنی اتفاق می افته! برای خودم خیلی گیج کننده است و نمیدونم تونستم منظورم رو بهت برسونم یا نه.یه جورایی یه تله تو ذهن و ناخودآگاه آدم ایجاد میشه که به این راحتی ها نمیتونی از دستش رهایی پیدا کنی.‌‌..
در مورد دایی میشه ازت خواهش کنم دیگه به این موضوع فک نکنی و به این فرضیه ای که تو ذهنت هست پروبال ندی؟ میدونم سخته ولی خواهش میکنم دیگه بهش فک نکن عزیزم.هروقت اومد سراغت حواست رو به یه چیز دیگه پرت کن.
مرضیه نمیدونم تو به قضا و قسمت اعتقاد داری یا نه.قسمت و سرنوشت دایی عزیزت این بوده و اینها همه فقط دست خداست نه دست ماها و بنده های خدا...اینو مطمئن باش و سعی کن دیگه بهش فک نکنی.‌‌..
ببخش که پرحرفی کردم.بهتر باشی الهی(:

ریحانه جان کاملاً منظورت رو میفهمم....اتفاقاً منم معتقدم وقتی چیزی بیش از حد ذهنت رو اشغال کنه،‌دیر یا زود اتفاق میفته،‌چه خوب و چه بد... البته من برعکس خیلیها،‌زیاد هم به قوانین کتاب راز و ... معتقد نیستم اما درمورد شخص خودم شاهد بودم که بیشتر ترسهام به حقیقت پیوستند و البته در کنارشون خیلی از رویاهام هم همینطور،‌چیزهایی که بیشتر از سایر موارد بهشون فکر میکردم.
خیلی سعی میکنم قضیه دایی رو فراموش کنم ریحانه،‌اما ناخواسته هربار که یاد بیماریش میفتم، ذهنم میره به سمت آخرین دیدارمون که من اون حرفها رو تو دلم زدم...
اما چشم سعی میکنم کمتر به این افکار منفی پروبال بدم. قضا و قدر رو هم قبول دارم صد درصد اما از همزمانی یه سری اتفاقات با فکرهای خودم نگران میشم.
اختیار داری عزیزم،‌خیلی هم حرفهای خوبی بود

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 28 مرداد 1399 ساعت 15:35 http://sabzandish3000.blogfa.com

مرضیه جان میدونی چرا این افکار رو داری؟ چون بهشون بال و پر دادی خودت قویشون کردی خوراکشون دادی. مثل الان که کاااملا محکم و علنی داری میگی تا شکر و سپاس میکنم از دست میدم یعنی این شده باور و اعتقاد ذهنیت خب به هر چیزی هم اینطور باور کنیم و بهش توجه کنیم مسلما انرژی میگیره و بیشتر رخ میده.
زندگی پر از مسائل و اتفاقات متفاوت و ریز و درشت و کاملا غیر قابل پیش بینیه نمیشه بگیم هر اتفاقی میفته ناشی از چشم خوردن یا نمیدونم این دست از خرافات باشه. پس چرا این همه آدمهای پولدار و مشهور و مطرح دنیا که مدام توی چشم و جلوی دید همه آدمها هستند ، چشم نمیخورند؟؟؟؟ اینهمه آدم تو دنیا همش با خودشون میگن مثلا وای فلان هنرپیشه چه زیباست یا فلان رئیس چقدر پولداره پس اگه خدا بخواد با یه سپاسگذاری و تعریف و تمجید همه چیو عوض کنه خراب کنه که سنگ رو سنگ بند نمیشه.
لطفا از این افکار بیا بیرون و اینقدر بهشون بال و پر نده که ملکه ذهنت بشن. البته که زندگی همینه و هر اتفاقی هر لحظه امکانش هست. ربطی به افکار تو هم نداره. دوم اینکه یبوست بچه ها میتونه از نوع و مارک شربت آهنی که مصرف میکنن هم باشه چون بعضی آهن ها یبوست شدید میاره. شاید مارک مکمل هاشو عوض کنی بهتر بشه.

سلام عزیزم
آیدا جان باور کن من خیلی وقتها به چشم زخم اعتقادی نداشتم، به قول تو کاملاً خرافات میدونستم. اما وقتی دیدم این موضوعات پشت سر هم برام پیش میان،‌هرچقدر خواستم بگم ناشی از تلقینه و توهمه و ... فایده ای نداشت چون جلوی چشمم بود
ببین درمورد هنرپیشه ها،‌من خودم اصلا نمیگم چشمم درمورد بقیه شوره،‌میگم درمورد خودم و فکرهایی که تو سرم راجب اطرافیان نزدیکم مثل خانواده دارم، وگرنه منم هزار بار از بچه های دوست و آشنا و خیلی چیزهای خوب تعریف کردم و اتفاقی هم نیفتاده.
همین چند روز اخیر بعد از نوشتن این پست هم دو سه مورد دیگه عجیب پیش اومده....
اما خب قبول دارم که خدا ننشسته که ما حرفی بزنیم و اون برعکسش رو عملی کنه،‌اما واقعاً نمیدونم این چیزهایی که برام پیش میاد رو چطوری توجیه کنم و برای خودم تفسیر کنم.
والا نیلا تغذیش هیچ فرقی نکرده آیدا...این آهن رو همیشه بهش دادم،‌شاید از شیر پاستوریزه باشه که دوماهه بهش میدم اما آخه اونم قبلا مشکلی نداشت. خودم هم گیج شدم والا

نوا سه‌شنبه 28 مرداد 1399 ساعت 13:01

سلام. تا حالا نشده به یه موضوع خوب فک کنی و اتفاق بیفته؟ مثلا به یه غذا، به این که تاکسی زود پیدا بشه یا چیزای کوچیکی مثل اینها؟

سلام عزیزم
چرا اتفاقا اینطوری هم شده نواجان. خیلی از رویاها و آرزوهای بچگی خود به خود و به شکل عجیبی برام محقق شدند چون خیلی بهشون فکر میکردم مثل کار روزنامه نگاری و خبرنگاری...
اما خب معمولا وقتی فکر میکنم تاکسی زود پیدا میشه نمیشه اما وقتی فکر میکنم شاید اصلا پیدا نشه زودتر پیدا میشه...درمورد موارد دیگه هم اینطوری هست. خلاصه که گیج شدم
راستی چه اسم زیبایی داری

ویرگول دوشنبه 27 مرداد 1399 ساعت 20:22 http://Haroz.mihanblog.com

یه چیزی بگم؟ منم همینطورم دقیقا، نمی دونم چرا واقعا ولی یه حسی به ادم می ده که بیان کردنی نیست

خوب حست رو میفهمم... آدم حتی میترسه پیش خودش هم همچین چیزی رو بپذیره. هیچوقت نمیتونه بیانش کنه اما همیشه ترسش باهاشه...حسی که به قول تو بیان کردنی نیست
بالاخره یه همدرد پیدا شد...

فرناز یکشنبه 26 مرداد 1399 ساعت 23:04 http://ghatareelm.blogsky.com

هممون کمابیش این حس رو تجربه کردیم. منم بارها تو دلم از داشتن چیزی خوشحال شدم و در مدت کوتاهی از دست دادمش. مطمئن باش تصادف داییت هیچ ربطی به فکر تو نداشته. مگه میشه خدا همچین اتفاقی رو بخاطر یه فکر کوچیک بوجود بیاره. البته من مدتهاست که تو ذهنم بعد خوشحالی بخاطر داشتن چیزی از خدا میخوام که اونو برام حفظ کنه. به هرحال اینا همشون زاییده افکار ماست و قدرت خدا از هرچیزی بالاتره

سلام عزیزم
درسته،‌زاییده افکار ماست،‌شایدم به قول مهتاب و بقیه دوستان نتیجه تمرکز بیش از حد روی یه موضوع،‌اما قبول کن حس خیلی بدی به آدم دست میده...
من آدم خرافاتی نیستم اما وقتی یه موضوعی مصداقهاش زیاد میشه آدم نمیتونه جلوی اضطراب و ترس و نگرانی خودش رو بگیره.
منم اون ذکر معروف لا حول و... رو میگم و از خدا میخوام برام نگهش داره،‌گاهی شرایط عوض نمیشه گاهی هم میشه.

مهتاب یکشنبه 26 مرداد 1399 ساعت 19:01 https://privacymahtab.blogsky.com

مرضیه چه اتاق خوبی داشتی حیف شد ،ولی واقعا ماها هیچکدوم نمیتونیم حکمتش رو بفهمیم بزودی
منم درمورد رابطه با همسرم اینجوریم هربار تو دلم گفتم خداروشکر چقدر خوبیم باهام زندگیمون به بدترین ناراحتی و قهر گذشت !
منم گاهی شک میکنم تکلیفم چیه شکر گذاری کنم یا نه ولی تا قبل خودشناسی که بیشتر درموردش خوندم و گوش دادم به این نتیجه رسیدم
خدا که نشسته تو هرچی بگی بگه اهان بذار برعکسش کنم ،از یه جانب دیگه میشه نگاه کرد قبل وقوع اتفاق تو آگاه میشی ولی خب نمیدونی قراره چی بشه فقط بیشتر و با تمرکز تر به اون موضوع نگاه میکنی و حرف میزنی به قول خودت 5سال تو اون اتاق بودی ،وقتی حتی گلهای تراس و اون میز عسلی برات انقدر جالب شدن انگار وقت اون رسیده بود که با این تعریف و شکرگذاری واقعی برای 5سال اتاق زیبا ،از اونجا جابه جا شی یا بقیه موارد ...
من ویس های خودشناسی گوش میدم این استنباط من بود !!!
قبل وقوع اتفاق آگاه میشی بعد با شکر گذاری که باهمه وجودت میکنی اون موضوع برات تموم میشه یا عوض میشه
نمیدونم تونستم منظورمو برسونم
من همیشه نیمه پُر لیوان میبینم نمیشینم نمیه خالی تجزیه تحلیل کنم ،میگم بذار برای این قسمت پُر لذت ببرم ازش استفاده کنم خودمو باهاش وقف بدم یا ازش درس بگیرم
عجیبم نه
شهریوریم دیگه

سلام عزیزم
آره حیف شد،‌اما الان دیگه نمیخوام بهش فکر کنم، همش میگم شاید حکمتی پشتش بوده و من در آینده میفهمم،‌هرچند آرامش قبل رو ندارم اما ناشکری نمیکنم.
کامنت تو رو دو بار خوندم و برای دوستم که پیشش از این بابت دردددل کرده بودم تعریف کردم، تا حالا از این منظر بهش نگاه نکرده بودم...
نمیدونم شاید هم به قول تو به خاطر تمرکزی باشه که روی این چیزها میکنم.
آفرین که داری به خودشناسی فکر میکنی. کم و بیش منظورت رو هم متوجه شدم و دوست دارم بیشتر هم بدونم. میشه بدونم وویس ها مربوط به چه شخصی هست؟
چرا عجیب، خوش به سعادتت که یاد گرفتی نیمه پر لیوان رو ببینی و اینو به بقیه ه منتقل میکنی، این قابل تحسینه دختر نه عجیب

شکوفه یکشنبه 26 مرداد 1399 ساعت 15:41

سلام. سوره ی ناس و فلق رو زیاد بخون.
ممکنه دلایل مختلف داشته باشه . مثلا اینکه یاد بگیریم تو این دنیا به چیزی دلبسته نشیم.و بدونیم موقتی هست ..اتفاقات برای درس گرفتن ماست. و اینکه هر چیز خوب ممکنه در عرض دو ثانیه به هم بریزه.

منم یه بار که نصف شب رفته بودم از یخچال آب بردارم تو دلم گفتم چه خوب یخچال ما لامپ داره و می تونم خوراکیهای تو یخچال رو ببینم. خیلی زود مشکلی درست شد که هنوزم رفع نشده..حتی لامپ رو درست می کنیم بازم روشن نمیشه...
با یک عالم دینی که خیلی خبره و آگاه باشه صحبت کنید شاید راه حل معنوی نشون بده یا با یک روانشناس.
ولی در کل، زیاد روی این مطلب تمرکز نکن.

سلام عزیزم
قبلترها تقریبا هر شب میخوندم،‌بخصوص قبل بچه دار شدن و قبل خواب شب کنار همسرم اما بعد بچه دار شدن دیگه کمتر پیش اومد که بخونم اما حتما اینکارو مجددا انجام میدم.
از این منظری هم که شما گفتی میشه بهش نگاه کرد،‌اما خب از حس بد من کم نمیکنه، دوست ندارم خودم یا عزیزانم دچار مشکل بشیم تا بتونم این درس رو بگیرم، ترجیح میدم جور دیگه ای به این نکته ای که شما گفتی برسم شکوفه جان
از این دست مثالهایی که شما زدی برای من فراوون پیش اومده...حتی گاهی منو ترسونده. خیلیهاش یادم نیست،‌ اما یبارش درمورد تلویزیونمون بود.
با روانشناس احتمالاً مطرح کنم شکوفه جان،‌بزودی
چشم عزیزم سعی میکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.