بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

حال خراب من دگر خراب تر نمی شود...

 حال و روز این روزهای ما تلفیقی از ترس و ابهامه.... شاید این خبر که میخوام بگم، عجیب باشه اما اگر در شرایط ما باشید که انشالله هیچوقت نباشید میبینید چاره دیگه ای غیر این نیست.

فردا پنجشنبه 27 شهریور ماه مراسم عقد خواهرم هست، تا همین دیروز مطمئن نبودم قراره مراسمش باشه، اما در یک تصمیم آنی قرار شد همین فردا بعد یک سال و اندی کش و قوس، عقد کنند..بابا بعد چندروز درازکشیدن و توانایی نداشتن برای بلند شدن، به زحمت میشینه و رضوانه میگه نمیخوام این فرصت رو از دست بدم،  شاید حال بابا بدتر بشه و دیگه نتونه بشینه یا هیچ جوره از خونه بره بیرون...احتمالهای خیلی بد دیگه که حتی نمیخوام حرفشو هم بزنم مطرح بوده اما کسی به روی خودش نمیاره...طفلک خواهرم تو چه وضعیتی عقد میکنه.

قراره فردا ساعت سه و نیم بعد از ظهر عقد کنند و بدتر از همه قرار شده بعدش برای شام بریم رستوران، نمیدونم این تصمیم کی بوده تو این وضع خطرناک کرونا و بیماری بابا! اما خیلی از این بابت ناراحتم. شرایط خونه ما انقد آشفتست که به سختی میتونم دو کلمه تلفنی با مادر یا خواهرم حرف بزنم که بفهمم چرا یهویی برنامه رستوران رفتن هم مطرح شده،‌آخه قرار  بود فقط عقد محضری باشه و برنامه رستوران رفتنی در کار نبود. نمیدونم پیشنهاد کی بوده و چرا،‌اما اصلاً نمیتونم مخالفتی کنم، ممکنه در جواب بشنوم تو خودت مراسم داشتی و به من که رسیده....حتی نمیدونم این پیشنهاد خود رضوانه بوده یا مادرم یا خواهر بزرگم یا اصلاً خانواده داماد بس که اصلا نمیتونم چند دقیقه هم که شده با خانواده صحبت کنم، هیچکس حال و حوصله نداره، مادر مریضم خودش شده پرستار 24 ساعته بابام. دیگه جونی براش نمونده،‌تلفنهای زیاد  فامیل و آشنا هم خودش شده مایه عذاب.... دیگه این وسط نمیتونم درمورد مراسم خواهرم و اینکه چرا یهویی اینهمه مهمون دعوت شده و رستوران و... صحبت کنم، اینکه اصلا چندنفر دعوتند و... فقط دیشب به مامانم خیلی کوتاه گفتم آخه مامان الان خیلی خطرناکه، شرایط بابا خیلی بده و اگر خدای نکرده دور از جون این مریضی لعنتی بیاد سراغش، هیچ امیدی نیست به بهبودش....مادرم گفت چی بگم، چاره چیه و... بیشتر از این نتونستیم صحبتی کنیم و نفهمیدم  آخرش چرا یهویی این برنامه ریخته شد...

خیلی ناراحت و نگرانم، این وسط هنوز پول کادوی سر عقد خواهرم جور نشده، وضعیت مالی ما بعد خرید ماشین حسابی به هم ریخته، حتی میخواستم پنجاه کیلو برنج هم از رشت بخرم پولش جور نبود، الان که دیگه کادو هم اضافه شده. باز اگر همه اینا با دل خوش بود، خیلی هم خوشحال بودم اما هیچکسی تو خونواده ما خوشحال نیست، برعکس همه ماتم زده اند حتی خود رضوانه....اینم قسمت ما بود. سر عقد خود من هم بابت حال بد داییم دل همه ما آشوب بود، سر عقد خواهرم قضیه از اون هم بدتره، اینبار پای بابا جونم وسطه. پاره تنم...

باباجون من تا همین دو هفته پیش حالش انقدرها هم بد نبود، نه که بد نباشه، دو سه ماهی میشد که حرکت کردن خیلی براش سخت و طاقت فرسا شده، قبل اون پیش میومد بتونه  حتی رانندگی کنه، تقریبا دو هفته پیش بود که حالش خیلی بد شد و  بردیمش بیمارستان و بهش چندواحد خون زدند، حالش کلی بهتر شد،‌اصلا  از این رو به اون رو شد جوریکه وقتی بهش زنگ زدم،‌ بعد چندماه که صداش به شدت بیجون و بیحال بود، با یه صدای نسبتا خوب و پرانرژی با من حرف زد،  صداش تقریبا مثل قبل بیماریش شده بود، کلی ذوقزده شدم، حتی همین دوازده روز پیش که زنگ زدم بهش گفتم دارم میام خونتون، گفت بابا اگه سختته، میخوای بیام دنبالت؟ اصلا شوکه شدم، فکر میکردم الکی میگه، نگو بعد مدتها حال بد به خاطر خون زدن حالش از این رو به اون رو شده در حدیکه فکر کرده میتونه رانندگی کنه...اما درست سه چهار روز بعدش حالش به شدت خراب شد، فکر کنم از سه شنبه قبل یعنی تنها دو روز قبل مراسم بله برون خواهرم، از اون روز هیچی نخورده، مادرم به زور بهش شیرموز یا آب گوشت میده بخوره و با کلی قسم و آیه و التماس به زور میخوره اما غیر اون هیچی.

همش خودخوری میکنم که اگر عمم اینا که از یک سال و خورده ای قبل قضیه ازدواج پسرشون با خواهرم رو مطرح کرده بودند، انقدر معطل نمیکردند و فقط یه ذره زودتر میومدند،‌ بابای من میتونست تو مراسم دخترش بشینه و حتی حرف بزنه! اما به یکباره همین چند روز انقدر حالش بد شده که تو مراسم خواهرم حتی نتونست چندقیقه بشینه، تمام مدت دراز کش بود و تو حالت خواب و بیداری و خلسه، حتی گاهی متوجه نمیشد که اینهمه مهمون برای چی خونه ما جمع شدند و وقتی صدای دست زدن میومد اذیت میشد، حرفهای نامربوط میزد و مدام میگفت پدر و مادرم اینجا بودند، مادرم میگفت اونا خیلی سال قبل به رحمت خدا رفتند، میگفت نه زنده اند، اینجا بودند (اینا رو که میشنیدم دلم آتیش میگرفت،‌دنیا رو سرم خراب میشد). بابای طفلی من حتی نتونست تو مراسم بله برون خواهرم لباس خوب بپوشه، حتی نتونست زیرپوشش رو عوض کنه...خواهر بیچاره من تو مراسم بله برونش مدام در حال گریه بود، مادرم و من و مریم خواهر بزرگم هم همینطور...موقعیکه دفتر بله برون رو بردند که پدرم به عنوان شاهد امضا کنه،‌ پدرم اصلا تو حال خودش نبود، به زور نشوندنش، موقعیکه خواست امضا کنه انقدر دستش لرزید که هممون به گریه افتادیم...

بابام خیلی دوست داشت این وصلت سر بگیره اما من و مامانم و حتی مریم انقدرها موافق نبودیم، از رفتارهای عمم و آینده میترسیدیم، علت طول کشیدن پروسه این بود که اونا میخواستند رضوانه مدتی طبقه بالای خونشون زندگی کنه حداقل یکی دو سال و رضوانه موافقت نکرد...ما هم اصلا راضی نبودیم، میگفتیم چه تضمینی هست یک سال و دوسال باشه و داستان خواهربزرگم که سیزده ساله از دست خانواده شوهرش که طبقه پایینشون هست عذاب میکشه مجدداً تکرار نشه،‌آخه خواهرم هم قرار بود خیلی زود و بعد یکسال جابجا بشن که خانواده همسرش به شکلهای مختلف زدند زیرش، درحالیکه تو مراسم خواستگاری گفته بودند قراره یه خونه جدای خونه خودشون به پسرشون بدند که اونجا زندگی کنه که هیچوقت این اتفاق نیفتاد. خلاصه عمم اینا که الان میشه مادرشوهر خواهرم برگشته بود گفته بود، رضوانه خیلی ما رو دوست نداره وگرنه یه مدت میومد و اینجا زندگی میکرد بعد جدا میشد و... سر این موضوع این وصلت رو هوا بود و معلوم نبود تکلیفش چیه و حتی یکی دوباری هم کلاً منتفی شده بود، اما پسرعمم رضوانه رو خیلی دوست داشت و ول کن نبود، دیگه یکم که میخواست قضیه جدی تر بشه و کم و بیش رسمیش کنند، عمه اینا تصادف بدی کردند و دو سه ماهی هم به همین خاطر معطل شدند تا آخرش قرار بود قبل محرم بیان برای خواستگاری و بله برون که باز نمیدونم چی شد نیومدند و کنسل شد و آخرش پنجشنبه 20 شهریور اومدند،‌در حالیکه درست از دیروزش حال بابام خیلی بد شده بود. هیچوقت نمیبخشمشون برای اینهمه تاخیر بیخود و بی احترامیهایی که به خواهرم همون اول کاری کردند...بابای من هیچی از مراسم دخترش که انقدر ذوقش رو داشت نفهمید، خواهرم و همه ما تمام طول مراسم غصه دار بودیم، اینا هیچوقت فراموش نمیشه....

حتی تو مراسم هم عمه من دو سه باری کنایه هایی درمورد مهریه و جهیزیه و ... زد و انقدر دوست داشتم چیزی بگم ولی جلوی خودم رو گرفتم. تو خواستگاری و بله برون خود من کلمه ای راجع به مهریه و جهیزیه و ... حرف نشد و من و سامان از قبل همه چیز رو با هم توافق کرده بودیم، حتی مادرسامان هم درست و حسابی رقم مهریه رو نمیدونست،‌ یعنی تا این حد همه چی دست خود ما بود، اما سر مراسم خواهرم در این مورد  چونه زده شد و من واقعا از این بحث مهریه و تعیین رقمش عذاب میکشیدم. درخصوص حجاب خواهرم و خونه ای هم که قراره سکونت کنند هم حرفهایی زده شد که ترجیح میدادم مطرح نشه چون خود رضوان و نامزدش همه حرفها رو از قبل زده بودند،‌اما بابام نبود که حتی یه کلمه  حرف بزنه. دلم داره آتیش میگیره. 

تمام امید من این روزها به اینه که بابام حتی شده یکبار در روز مثل سابق تو واتس آپ آنلاین بشه و پیامهای من رو بخونه، همون شده امید من. وقتی حتی برای چندثانیه آنلاین میشه، با خودم میگم حتما انقدر حواسش هست که حتی یک دقیقه هم که شده گوشی رو دستش بگیره،‌ آخه بابای من در  حالت بیماری هم گوشیش رو دستش میگرفت، باعث میشد سرگرم بشه و حواسش از درد و عذابش کمی پرت بشه. همیشه تو واتس آپ برام مطلب و فیلم میفرستاد اما الان چندروزه هیچی نفرستاده.. فقط پیامهای زیاد من رو بعد ساعتها که نگاه نکرده بود پریروز چک کرد. همین شد دلگرمی من....

کارم شب و روز شده گریه. نمیدونم چطوری خودم رو آروم کنم. جالب اینکه روز دوشنبه بدون اطلاع قبلی مادرشوهرم اینا از رشت اومدند تهران، میخواستند بیان عیادت بابا، به من هم نگفته بودند که به قول خودشون تو این وضعیت روحی به زحمت نیفتم، سر کار بودم که رسیدند تهران و وقتی سامان زنگ زد و گفت مامانش اینا تهرانند،‌خیلی متعجب شدم. اومدند مهد کودک نیلا و من و نیلا رو بردند خونه، با دیدن اونها بغض و گریه من بیشتر شد، همش زیر لب با بابام تو دلم حرف میزدم و میگفتم بابا جان اینهمه راه اومدند تو رو ببینند، شاید دیگه امیدی نیست و خون گریه میکردم،‌ اما عجیب اینکه وقتی بعدازظهر حاضر شدیم و رفتیم خونه بابا اینا عیادت بابا، بطور خیلی عجیب و معجزه آسا،  بابام که تا قبلش همش دراز کش بود و حرفهای نامفهوم میزد، در عرض چندساعت حالش کلی بهتر شد و حتی مامان میگفت تونسته بعد چندروز کمی غذا بخوره. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم، اصلا حالم از این رو به اون رو شد،‌بخصوص وقتی دیدم بابام بعد یک هفته یه چایی خورد،‌آخه بابا عاشق چاییه اما چندروز بود که هیچی نمیخورد حتی چایی...

خلاصه که دوشنبه که با مامان و بابای سامان و سونیا رفتیم دیدن بابام و دیدم بابام حالش یه ذره بهتر شده، کلی حال و روزم بهتر شد، اما دوباره دیروز سه شنبه حال بابا بدتر شده. البته مامانم میگه به نسبت روزی که بله برون رضوانه بود و هیچی متوجه نمیشد بهتره اما مجموعاً اصلاً حال خوبی نداره و من بینهایت بابت خیلی چیزها نگرانم.

دعا کنید، خیلی دعا کنید. قبل عید امسال هم بابا حالش خیلی بد شد اما بعد چندروز کمی بهتر شد و تونست راه بره،‌اینبار به دلم بد اومده، اما ته دلم همش دعا میکنم و امید دارم مثل اسفند پارسال که یکبارهبهتر شد، دوباره کمی سر پا بشه و حالش حتی یه ذره هم شده بهتر بشه. حداقل کمی غذا بخوره و بتونه در حد چندقدم راه بره و هوشیاریش بیشتر بشه...همین.

میشه دعا کنید که بزودی بیام و بنویسم حالش کمی بهتره؟ که یذره دلم آروم بگیره؟ مدیونم میکنید اگر دعاش کنید و براش صلوات بفرستید،‌که درد و زجر نکشه....از دیدن درد و عذابش میمیرم و زنده میشم.

دیشب بدون هیچ اتفاق خاصی نیلای من تب کرده، استرس این هم به نگرانیهام اضافه شده...اصلا نمیدونم چرا یهویی اینطوری شد، بی دلیل تب کرد و خدا میدونه از فکر اون مریضی لعنتی چقدر ترس برم داشته... بین اینهمه کار برای مراسم خواهرم، الان باید برم خونه و بعداز ظهر نیلا رو ببرم دکتر.... انقدر نگرانم بابت دخترکم که حد نداره.

بعضی از کامنتهای پست قبل متاسفانه حذف شدند، نمیدونم چرا و چطور، اما من کامنت نمیخوام، دعای خیر میخوام و بس، همینکه بخونید و دعا کنید برام ارزشمندترین کاره.الهی که همیشه تنتون سلامت و دلتون خوش باشه.


نظرات 12 + ارسال نظر
نسیم شنبه 12 مهر 1399 ساعت 15:36

عزیزدلم‌
انشالله که حالشون خوب میشه
متاسفانه مریضی سختیه
بله پدر من بعد از دوبار عمل به فاصله چهارسال الان خداروشکر خوبن
اما من فقط اینو میدونم که این بیماری رو با روحیه قوی میشه شکست داد
از بابا بخواه بخاطر نیلا هم شده شاد باشن و امیدوار
بخدا خوب میشن
من هربار چشمم به چهره پدرم میفته و خداروشکر میکنم که دوباره پیشمه،یادت میفتم و برات دعا میکنم...
حتی هربار دخترم با بابام بازی میکنه یاد نیلا و پدر شما میفتم
دعاگوتون هستم همیشه اگر قابل باشم

الهی شکر، چقدر خوشحالم بابا سلامت هستند،‌عمرشون طولانی باشه و سایش بالای سرتون انشالله
بله روحیه خیلی مهمه، بابای من هم روحیه بدی نداشت،‌ اما از یه جایی خودش رو باخت،‌یعنی انقدر حالش بد و بدتر شد که واقعاً سخت بود روحیه داشتن. الان که دیگه در بدترین حالت ممکنه و مدام به مامانم میگه من زنده نمیمونم و حلالم کنید و...
والا نسیم جان همیشه بهش گفتم و میگم،‌همش میگم به خدا خوب میشی بابا اما دیگه خودم هم باور ندارم نسیم، بابا روز به روز بدتر میشه و حتی دکترش هم ناامیدمون کرده.
خودم این درد رو کشیدی میدونم درک میکنی....خدا رو شکر پدر شما در کنارت هستند، همیشه شکرگزار باش و قدرشونو بدون که میدونم هستی و میدونی.
هر بار به صورت بابای خوبت نگاه میکنی،‌ برای بابای من هم دعا کن نسیم جان که انقدر درد و عذاب نکشه و شفا پیدا کنه،‌اینا رو با گریه برات مینویسم....
سلامت باشی همیشه

خاموش بندری دوشنبه 7 مهر 1399 ساعت 13:09

خیلی ناراحت شدم باهرخطی که نوشتی میفهمیدم چه زجزی داری می‌کشی انشاءالله بحق بزرگی خدا اون‌ترس وچیزی که توذهنت هست پیش نیات وحدت به پدرت سلامتی دوباره بده

سلام دوست من، ممنونم که پیام گذاشتی و همدردی کردی. دیدن حال بد عزیزان برای همه سخته، خیلی تلاش میکنم بتونم به زندگیم برسم اما این روزها ترس و استرس رهام نمیکنه.
خیلی براشون دعا کن خانمی، فقط کمی بهتر بشه دوباره و بتونه بشینه و حربزنه و غذا بخوره...همین، همین...

آرزو شنبه 5 مهر 1399 ساعت 19:13 http://Arezoo127.blogfa.com

الهی بگردم برای حالت دیگه به آخرای پستت رسیدم چشمام اشکی شد
تنها کاری که ازم برمیاد همون دعای خیر و صلوات فرستادنه

سلام آرزو جان،برای من باارزش ترین کار همون دعایی هست که میکنی، خودت درگیر بیماری مامان بودی و میدونم چقدر درک میکنی حال و روز ما رو، با دل پاکت برای بابام و همه مریضا دعا کن عزیزم بلکه خدا نظری به حال بابام بکنه

ویرگول دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 21:49 http://Haroz.mihanblog.com

من این دیر نوشتن رو به فال نیک می گیرم که حال بابا ایشالااااااا خوبه و دلت خوش و خرمه و وقت نمی کنی بیای اینجا

قربونت برم عزیزم
خوب که نه،‌اما همینکه کنارمونه و لااقل کمی غذا میخوره شکر...دیگه برای ما همین هم جای شکر داره گلم
امر پست مینویسم عزیزم

مهتاب شنبه 29 شهریور 1399 ساعت 16:15 https://privacymahtab.blogsky.com

چشم دعا میخونم براش صلوات میفرستم امیدتون به خدا باشه

ممنونم مهتاب جانم،‌خدا خیرت بده انشالله

حمیده شنبه 29 شهریور 1399 ساعت 09:48

ان شاالله که حال پدرتون بهتر میشه عزیزم.حمد شفا میخونم براشون.بابای من کرونا گرفته بود و دوازده روز بیمارستان بستری شد،حال دلتو خوب میفهمم مرضیه جان...بچه های منم گرفتن و تنها علامتی که داشتن همون سه چهار شب تب بود.

سلام حمیده جان، انشالله، ممنونم ازت، الهی خدا دعاهای شما رو بشنوه و نظری به حال بابام بکنه.
الهی بگردم، چقدر بهتون سخت گذشته، خدا رو شکر الان بهترند، و در کنار شما هستند.
واقعاً؟ خدا رو شکر که بچه ها سلامتند، منم همش ذهنم به سمت اون مریضی میره اما نمیشه هم قطعی گفت، به نظر خودم بیشتر مشکل گوارشی یا ویروس و ... بوده.

مریم شنبه 29 شهریور 1399 ساعت 08:06

مرضیه جان واقعا متاثر شدم . خدا به همه تون کمک کنه این روزهای سخت را بگذرونید
قطعا حال خواهرت الان که نامزدیشه با شرایط پیش اومده از همه بدتره خیلی مراقب هم باشین
دعا میکنم که برای شفای پدرت
اللهم اش کل المریض

ممنونم مریم جان...
طفیل خواهرم که اینهمه عذاب کشیده و هنوزم میکشه.
مرسی که دعا میکنی، بابام الان خیلی بهش نیاز داره عزیزم

ویرگول جمعه 28 شهریور 1399 ساعت 19:04 http://Haroz.mihanblog.com

بیا و زود از مراسم و حال خوب بابا برامون بگو
ایشالا که بهتر شده باشن بابا

امروز پست مینویسم دوست خوبم، ممنون که انقدر پیگیر حال بابایی عزیزم

مرآت جمعه 28 شهریور 1399 ساعت 11:02 http://emlayeasan7.blogfa.com

سلام نازنین مدت ها به طور ناشناس پست هاتونو می خونم وخیلی دعا کردم برای بابای نازنیتون انشاالله آرامش مهمون خونه هاتون بشه و یابا هر چه زودتر لهتر بشن
ممنونم رمز رو بع این وبلاگ بفرستید http://emlayeasan7.blogfa.com

سلام به شما، امیدوارم خوب و سلامت باشید.
ممنون که دعاگو بودید و خوشحالم که بالاخره روشن شدد. چی بهتر از این.
کدوم رمز رو میگید عزیزم؟ اگر منظورتون پستهای قبلی رمزدار هست،‌فکر میکنم هر کدوم رمزشون با اون یکی فرق کنه،‌اگر بفرمایید کدوم رو میخواید تقدیم میکنم

نسیم چهارشنبه 26 شهریور 1399 ساعت 22:47

سلام مرضیه جان
من همیشه میخونمت اما تا حالا کامنت نذاشتم برات
این بار دلم طاقت نیاورد برات ننویسم
ببین عزیزم پدر منم درگیر این بیماری بودن و میخوام بهت بگم این حال پدرت بعد از تزریق خون کاملا طبیعیه،لرز بیحالی پریشانی هذیان و بی اشتهایی
پدر منم همینطور هستن و ما دیگه نمیترسیم،تقریبا یکی دو روز بعد از تزریق خیلی سرحال میشن و بعدش به شدت این علائم بروز میکنه.اما طوری نیست خودتون رو نبازید به زودی انشالله عوارض کم میشه و دوباره پدرتون حتی بهتر از قبل میشن

سلام نسیم جان، چقدر خوب که برایا ولین بار روشن شدید، من از ته دلم خوشحال میشم وقتی میفهمم خواننده های جدید دارم.
اتفاقا اون روزی که این کامنت رو از شما خوندم فوری به مامانم زنگ زدم و گفتم مامان بابای دوستم هم همین علائم رو داره و... طبیعیه و... مامانم هم کمی آروم شد،‌ واقعا هم بابا بعد چندروز حال واقعا بد کمی بهتر شد،‌ طوریکه خواهرم تونست مراسم عقدشو برگزار کنه، اما الان دوباره پنج شش روزه حالش خیلی بد شده،‌حتی بدتر از قبل، همش میخوام به خودم امیدواری بدم اما نمیتونم...
لطفا براش دعا کنید، بتونه دوباره بشینه و حرف بزنه و غذا بخوره. الان حال پدر شما بهتره نسیم جان؟

ساغر چهارشنبه 26 شهریور 1399 ساعت 20:28

سلام انشالله حال پدرت مثل سابق خوب شه
من همیشه میخونمت وبرای پدرت دعا میکنم. من بچه بودم پدرم فوت کرده ومهر پدری و نمیشناسم ولی ان شا الله پدر شما رو خدا بهتون ببخشه و سلامتیشو به دست بیاره.سوره حمد براش زیاد بخونید
ان شا الله خواهرتم خوشبخت شه

سلام ساغر جان، ممنون که روشن شدی، دیدن خواننده های جدید منو به وجد میاره.
ممنون که دعا میکنید،‌ایشالا دعاهای شما به عرش برسه و حال بابا معجزه وار بهتر بشه.
روح پدر نازنین شما شاد باشه انشالله. میدونم که تمام این سالها آگاه و ناظر به حال شما و بقیه فرزندان بودند.
حتما میخوونم، از راه دور کار دیگه ای جز دعا از من برنمیاد ساغر جان.
ممنونم از لطفت،‌سلامت باشید

فهیمه چهارشنبه 26 شهریور 1399 ساعت 13:15

انشالا خدا همه ی مریضها رو شفا بده مخصوصاً پدر عزیزت رو

ممنونم دوست خوبم، الهی امین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.