بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

عذاب روحی

این متن رو هفته پیش همراه پست قبلی نوشتم،  اما به خاطر طولانی شدن پست قبل، ترجیح دادم بعدا و جداگانه بذارم،‌حس و حالم از موقع نوشتن این مطلب، تغییر چندانی نکرده هرچند موقتاً کمی آرومتر شدم اما همچنان اون حال و هوا با منه...:

این روزها سطح استرسم خیلی بالاست،‌بعد اتفاق ناعادلانه ای که سر کارم افتاد و حواشی بعدش، متاسفانه به شدت مضطرب شدم و برای سر کار رفتن بی انگیزه و بی علاقه،‌منی که انقدر به کارم اهمیت میدادم و با وجود روزهای سرد و یخبندانی که نیلا رو میذاشتم مهد، کمترین مرخصی رو میگرفتم، حقم نبود این موضوع برام پیش بیاد،‌میدونم به قول معروف این نیز بگذرد، اما تاثیرش رو روی روحیه من به شدت گذاشت....تجربه بهم ثابت کرده هیچ شرایطی تا ابد موندگار نیست اما دست خودم نیست هر کار کردم نتونستم بطور کل از فکرش بیام بیرون. کلی با خودم حرف زدم،‌ یه کتاب روانشناسی برای آرامشم خوندم،‌از سامان کمک گرفتم،‌حتی قرص آرامبخش خوردم اما تاثیرش موقتی بود و نتونست بطور کامل حالم رو خوب کنه،‌ فقط از خدا میخوام بزودی زود بتونم شرایط رو به نفع خودم تغییر بدم و دوباره اون حس و حال مثبت از محل کارم و بیخیالیهام برگرده،‌همون حسی که با وجود یه بچه مهد کودکی باعث میشد همچنان مایل به اومدن سر کار باشم و خونه موندنو دوست نداشته باشم. خدایا خودت شاهدی من کوتاهی خاصی نکردم،‌خودت به زودی ورق رو برگردون و کاری کن اون روزهای بیخیالی برگرده و دوباره همه چی خوب بشه و منم بدون استرس و ناراحتی بیام سر کار و با حال خوب برگردم خونه...آمین

البته میدونم که این حد از تحریک پذیری من،‌ بخشیش ناشی از استرس وحشتناکی که چندروز قبل سال نوی پارسال بابت حال بد بابام بهم وارد شد و همینطورنگرانی راجب کرونا و سلامت خودمون و عزیزانم هم بوده و هست....

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که از خودتون بدتون بیاد و کل شخصیت و رفتار و اخلاق خودتون رو ببرید زیر سوال! عزت نفس و اعتماد به نفستون به شدت پایین بیاد و حتی حالتون از خودتون به هم بخوره و گاهی انقدر حس استئصال و درماندگی درمورد شخصیت گندتون بهتون دست بده که شروع کنید زار زار گریه کردن! بخصوص وقتی ببینید هر چقدر تلاش میکنید خودتون رو اصلاح کنید  و یه سری رفتارهای غلطتون رو کنار بذارید ناموفقید! حال این روزهای من همینطوره! بخصوص وقتی با سامان جلوی بچم دعوام میشه و سر یه حرف کوچیک، ناخواسته کلی پرخاش میکنم و جلوی بچه بد و بیراه بهش میگم. ناراحتیهام رو سر اون خالی میکنم! حالم از خودم به هم میخوره که هر چقدر تلاش میکنم جلوی بچه صدام رو بالا نبرم و کلمه های بد نگم موقع خشم و ناراحتی همه چی یادم میره! گاهی فکر میکنم این ناشی از به هم خوردن یه سری غدد و هورمونهاست یا شایدم یه مشکل روانشناسی که نمیتونم درستش کنم،‌هر چقدر هم که تلاش میکنم.

از پرحرفی خودم که هر کار میکنم درست نمیشه حالم به هم میخوره! از اینکه انقدر حرف میزنم که ناخواسته بین حرفهام چیزی میگم که نباید بگم و حتی خودمو تحقیر و ذلیل میکنم در برابر بقیه و بخصوص بالا دستیا! و عزت نفس پایینم رو نشون میدم!

این روزها بیشتر از هر وقت دیگه مدام احساس خود کم بینی دارم و فکر میکنم بقیه بهم بها نمیدن! دوباره حس بد بینیم برگشته و از انرژی مثبتم خبری نیست.

چند روزیه به شدت حس دوست نداشته شدن دارم! سطح استرس و اضطرابم انقدر بالاست که از شدتش گریم میگیره! به حد افسردگی رسیدم! اگر با سامان سریال نبینم میدونم یقیناً دیوونه میشم!

همش حس میکنم مادر خیلی بدیم! گریه میکنم و از خدا میخوام رفتار و شخصیت دخترم به من نره! وسواس فکری و عملیش بخصوص! من از بچگی دچار وسواس فکری و عملی بودم و تقریبا همه زندگیم درگیرش بودم،‌از خدا خواستم دخترم این وسواس من و یه سری رفتارهام مثل عزت نفس پایین و خود کم بینی و ...رو  به ارث نبره...از خدا خواستم نذاره از من یاد بگیره! میدونم که منی که سالها دنبال اصلاح این قضیه بودم و فقط تونستم یه وقتها کمترش کنم،‌نمیتونم کاری کنم که بطور کامل جلوی بچم اون رفتارهای نهادینه شده رو نشون ندم که اونم الگو نگیره، واسه همین ناتوانی خودم هست که از خدا خواستم خودش کمکی کنه و نذاره نیلا از من تاثیر بگیره و اگر قراره تاثیری هم بگیره، ‌از رفتارهای خوب سامان یا مادرشوهرم یا عمه سونیا یا خاله مریمش تاثیر بگیره....متاسفانه خیلی وقتها میبینم نیلا دقیقا سعی میکنه رفتارهای من رو انجام بده حتی با لحن من حرف بزنه و این منو میترسونه، چون نمیخوام کوچکترین شباهتی از نظر رفتاری بهم داشته باشه، همونطور که از نظر ظاهری هم حتی یک ذره به من شباهت نداره.

خسته ام، خیلی خسته ام، نوشتن در اینجا یکمی سبکم میکنه اما واقعا حوصله نوشتن هم ندارم...بدم میاد بخوام گله و شکایت کنم،‌اما از دست خودم خسته و کلافه ام! خیلی بده که یه نفر خودش رو دوست نداشته باشه، خودش رو دست کم بگیره،‌ با وجود نعمتهای خدا احساس رضایت نکنه و پریشون احوال باشه و دست خودش هم نباشه...

از تنهاییهام خسته ام،‌از دست خودم خسته ام،‌از همه کس و همه چیز خسته ام، دنبال راه فراریم که نیست،‌امیدی به هیچکس و هیچ چیز ندارم، فقط گاهی با حالت استئصال از خدا کمک میخوام، گاهی کلمات کتابی که به تازگی شروع به خوندنش کردم کمکم میکنه حالم بهتر شه اما اثرش دائمی نیست... خدایا میشه کاری کنی مشکلات روحی و روانیم حل بشه و دوباره مثل همین چند روز قبل اصلا مثل همون روزهای نزدیک سال نو و تا قبل سه فروردین که فهمیدم حال پدرم کمی بهتر شده احساس خوبی داشته باشم و قدر لحظات خوبی که در کنار همسر عزیزم و دختر قشنگم دارم،‌ بدونم؟ میشه کاری کنی دوباره اون حس و حال برگرده؟

حضور سامان خیلی خوبه، خیلی برام قوت قلبه، از 23 اسفند با هم خونه بودیم و قراره از اول اردیبهشت بره سر کار! (الان که بعد یک هفته این متن رو ویرایش میکنم باید بگم شروع کار از شش اردیبهشت شد و هفته پیش هم پیشم موند) دلم گرفته! با اینکه وقتی سر کار نمیره حقوقی هم نداره اما بودنش رو دوست دارم، درسته یه روزهایی بحث و دعوا و جدل هم داشتیم، اما مجموعاً تو این مدت رابطمون بد نبوده و به جز سایه شوم اون حال و هوای منفی که یه وقتها بدجور خودش رو روی من میندازه و طبیعتاً تو رابطم با همسر و دخترم تاثیر میذاره، در کنار هم خوب  بودیم خدا رو شکر...

اما مشکل اینه که اون احساسات بد و کشنده ای که ازش صحبت کردم، همش سایه شوم و سیاهش رو روی ذهن و روحم میندازه، وقتی سامان هست یه جوری از خودم دورش میکنم اما وقتی نیست اینکار برام خیلی سخته....  این مدت خیلی کمک حالم بوده، تو کارهای خونه و بچه داری،‌همیشه فکر میکردم وقتی همسر بشم و بخصوص وقتی مادر بشم،‌خیلی از چالش ها و احساسات مخربی که تمام این سالها با من بوده،‌رنگ میبازه و در برابر اهمیت خانوادم کمرنگ میشه،‌اما اینطور نشد...حتی مادر شدن باعث نشد که یه سری اتفاقات که خیلی هم نباید برام مهم میبود، اهمیتش رو از دست بده...یاد مرضیه یکی از دوستان مجازی افتادم که میگفت فکر میکردم اگر بچه ای رو به سرپرستی بگیرم، افسردگیم خوب میشه و درمان میشه اما دکترش بهش یادآوری کرده که باید اول شرایط روح و روانت رو تغییر بدی و بچه به فکر سرپرستی بچه باشی.... این تفکر رو من هم داشتم،  فکر میکردم ازدواج کردن حالم رو عوض کنه اما تاثیرش در درازمدت اونقدرها زیاد نبود (کتمان نمیکنم حالمو بهتر کرد اما افسردگیم بطور کامل درمان نشد)، بعد حس کردم بچه دارشدن اوضاع رو خیلی بهتر میکنه و حتی باعث میشه شخصیتی که سالهاست ازش رنج بردم تغییر کنه اما این هم اتفاق نیفتاد،‌تغییراتی بوده قطعاً اما شخصیتی که بالا ازش صحبت کردم همچنان با من بوده و هست.

خلاصه که این روزها حال دلم خوب نیست، منتظر اولین فرصتم که بتونم برم جلسات روان درمانی،‌حتی اگر شده قرص بخورم تا بتونم این غول افسردگی و استرس و حال بد رو که که دوباره اومده تو زندگیم شکست بدم...اما با وجود بچه کوچیکی که نمیدونم کجا بذارمش سخته...هزینه هاش بماند.

ببخشید که این روزها خاموش میخونمتون، اصلاً حال و توان نظر گذاشتن ندارم،‌ فقط نظاره گرم...

شاید باورتون نشه،‌ برای اولین بار تو عمرم،‌وقتی دیدم صدف بیوتی تو لایو داره تو هوای آزاد با همسرش تو جاده میرن و آواز میخونن و سرخوش میرقصن،  از حسرت نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم! اولین بار بود که با دیدن خوشی یه نفر،‌ اونطور دلم شکست و حسرت خوردم و اشکم جاری شد،‌ به خدا که حسادت نبود،‌ فقط دلم برای خودم و این کوله باری که سالهاست به دوش میکشم سوخت، به اینهمه روزهای سخت، روح افسرده،‌ دل مرده....به شادیهایی که عمرشون کوتاهه،‌نه به خاطر مشکلات زندگیم نه،‌ به خاطر روح نا آروم درونم،‌ ذهن درگیر و شلوغم، خود درگیریها، عدم رضایت درونی، افکار منفی و... که سالهاس نذاشته نفس راحت بکشم. حتی الان هم نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. 

آینده ای که برای خودم متصور میکنم خیلی ترسناکه. برام دعا کنید، دعا کنید که اول به خاطر خودم و بعد به خاطر نیلا و سامان،‌بتونم خودم رو پیدا کنم! حالم بهتر بشه و فقط یکم یکم حس خوبی به خودم داشته باشم! دست از سرزنش و نفرت خودم بردارم و یه ذره فقط یه ذره خودم رو دوست داشته باشم و به خودم افتخار کنم... همین...

بعداً نوشت: همونطور که گفتم مطلب بالا رو هفته پیش نوشتم که  امروز منتشرش کردم، اما مطلب پایین مال الان و امروزه:

متاسفانه تعداد زیادی از همکاران سامان رو بعد عید و تعطیلی ناشی از کرونا تعدیل کردند، سامان تو لیست تعدیلیها نیست خدا رو شکر اما قرار بود امروز  بعد یکماه و نیم تعطیلی شروع کارش باشه که اونم مجبور شد به خاطر اینکه من شیفت کاریم امروز بود،‌ مرخصی بگیره و نره سر کار...قرار بود نیلا رو امروز که هر دو باید میرفتیم سر کار، ببرم خونه مامانم اما یه سری حواشی پیش اومده متاسفانه که باعث دلخوری من و سامان شد و سامان گفت ترجیح میده خودش مرخصی بگیره و  بمونه خونه و نیلا رو نگهداره...بابام هم امروز بعد دو هفته از بیمارستان مرخص میشه،‌ به خاطر عفونت خون و شیمی درمانی بستری شده بود اما خیلی طول کشید، ناراحتم و حس میکنم تو این دنیای بزرگ من و همسرم و دخترم خیلی تنهاییم، به خاطر شرایط بابام و اینکه مریم خواهر بزرگم و شوهرش بیشتر کارهای مربوط به بابام رو میکنند و مادرم که همش درگیر بابا هست و خودش هم سلامتی نداره،‌انتظار زیادی از خانوادم ندارم که بخوان تو این شرایط فکر نگهداری نیلا هم باشند (با اینکه عاشقانه دوستش دارند) اما یه سری برخوردهای سرد و حرفهاییی که این اواخر از شوهرخواهرم میبینم و میشنوم که همش فکر میکنه همه کارهای مربوط به بابا رو اونا میکنند و من و سامان کاری انجام نمیدیم، باعث شده احساس خیلی بدی به من دست بده، 

شرایط کاری سامان طوری نیست که بتونه مثل شوهرخواهرم که پیش فامیلش کار میکنه و هر موقع بخواد مرخصی میگیره و میره بیمارستان، در اختیار باشه، منم که درگیر یه بچه کوچیکم و اگه بخوام برم بیمارستان، یکی باید نیلا رو نگهداره که خودش زحمت داره، ضمن اینکه مریم خواهرم قلق کارها رو خودش بلده و به فرض هم که من بخوام جای اون برم، خودش دلش طاقت نمیاره و میاد بیمارستان چون فکر میکنه اون خودش بهتر میتونه کارها رو انجام بده که حق هم داره صد البته و از معرفت و مهربونی و غیرتش هست،‌ من و سامان هم هزار بار گفتیم تا جایی که بشه هستیم و کمک میکنیم و خدا وکیلی سامان چندسری خیلی کمک حال بابا و مریم بوده تو بردن و آوردن از بیمارستان و...،‌اما درنهایت خیلی از کارهای بابا رو مریم خودش واردتره که انجام بده و طبیعتاً با شوهر خودش احساس راحتی بیشتری میکنه و اینه که اونا بیشتر برای بابا زحمت میکشند،‌ ما هم البته هزار بار میگیم که کاری هست به ما بگید و... ولی خب بیشتر اوقات خیلی کارها دست اوناست، اما این دلیل نمیشه که یه سری برخوردهای سردی رو ببینیم و یه سری حرفهایی بشنویم که باعث بشه امروز به دلیل همون حرفها و برخوردها نیلا رو خونه مامانم نبرم و سامان طفلی بعد دو ماه که روز اول کارش بود، و تازه اینهمه هم تعدیل شدند از همکارانش، مجبور شه مرخصی بگیره و بمونه خونه پیش نیلا که من برم سر کار...

باید اعتراف کنم همیشه حسرت خوردم با دیدن کسانی که 24 ساعته در کنار خانواده هاشون هستند، میرن و میان و خوشن،‌ یا جمع های دوستانه و دورهمی های مختلف دارند، حسرت میخورم چون بیشتر اوقات تنها بودم،‌بیشتر اوقات کسی رو نداشتم که موقع ناراحتی برم پیشش یا بیاد پیشم و حالم رو بهتر کنه.... خیلی وقتها خودم فاصله گرفتم چون حس کردم همنشینی با من برای اونا جذاب نیست! یا ازم خسته میشن! این تفکر یک عمر با من بوده...اینکه گفتم عزت نفس پایین یکی از نمودهای خطرناکش همین تفکره که یه عمر عذابم داده... یه موقع ها حوصله نداشتم با یه سری آدمها همراه بشم، اونم خیلی وقتها باز برمیگشت به اینکه به خودم برای رفت و امد خیلی سخت گرفتم و میگیرم. یه وقتها هم شاید...بگذریم، گفتنش چه فایده ای داره،‌چه دردی دوا میکنه؟... این روزگار به امید خدا میگذره اما مثل همیشه یه زخمی از خودش به جا میذاره،‌مثل رخمهای قبلی، فقط ایکاش روزی برسه که از شر این افکار مزاحم و این احساس تنهایی رها بشم.

نظرات 7 + ارسال نظر
خانوم جان یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 00:45

ناراحت شدم از خوندن مطالبت امیدارم به حق لین ماه پربرکت و عزیز این حالات رو حی به بهترین شکل ممکن تغییر کنه ، خیلی به حرفی که نوشته بودی فکر کردم اینکه اگه مادربشی این مشکلاتت حل میشه و نشده ... بیرون زتونیست آنچه در عالم هست ... از خود بطلب هرآنچه هستی تویی .

حرفت کاملا درسته عزیزم، واقعا مادر شدن نمیتونه حلال مشکلات روحی و روانی آدم باشه،‌آدم بهتره اول تکلیفش رو با خودش روشن کنه و بعد به فکر بچه دار شدن باشه، اما درمورد من محدودیت سنی بود و عشق مادر شدن...خودت میدونی دیگه.

سارا وحشی جمعه 12 اردیبهشت 1399 ساعت 21:30 http://www.sararamsar.blogsky.com

خوشا به حال کسایی که لینک من هستند از غم دوجهان کشککی جستند گرچه از دست بی اف و جی افهای خود خستند ولی دل به وب با حال من بستند دست و روی خو را بشستند شبانه روز تو وب من نشستند گرتو هم خواهی ببینی روی آسایش و خوشی را حرف الکی نزن و لینک بکن سارای موش موشی را منتظر جواب لینکت هستم پیشاپیش از خرید رژ لب و پنکک مست مستم

مریم چهارشنبه 10 اردیبهشت 1399 ساعت 07:42

سلام مرضیه جان عزیزم من کاملا درکت میکنم که با شرایط بیماری پدرت نمیتونی از خانواده ات توقع کمک برای نیلا جان را داشته باشی و دست تنها شدی
ولی الان یه جوری شده با این بیماری کرونا و گرفتاری همه اصلا کسی غیر ار حوزه خانواده شخصی آدم نمیتونن به داد هم برسن
و این قضیه واقعا اپیدمی شده
خیلی مراقب جسم و روان خودت باش قوی باش به خاطر خودت و خانواده ات
متاسفانه بعضی ها هستن برای bold کردن کارهایی و خدماتی که برای دیگران حالا چه با رضایت قلبی یا ظاهری انجام میدن مرتب در صدد کم ارزش کردن زحمات دیگران و یا عدم توجه به همه جوانب و شرایط طرف مقابل هستن که این مورد از شوهر خواهرت خیلی دور از انتظار نیست .
پس برای عزت نفس خودت روی پای خودت بایست و امیدوار باش که روزهای سخت گذرا هستند
الا به ذکر الله تطمئن القلوب

سلام مریم عزیز، امیدوارم خوب و خوش باشی دوست من...
منم توقعی از کسی ندارم و خدا میدونه همیشه ملاحظه همه رو میکنم اما الان واقعا دست تنها موندم و نمیدونم نیلا رو چیکار کنم...
تمام تلاشم قوی بودنه اما یه وقتها سخته،‌فشارها بخصوص از طرف خودم روی خودم زیاده و گاهی منو بدجور به زمین میزنه... اما همچنان تلاش میکنم برای تغییر شرایط.
شوهرخواهرم خیلی به خاطر بابا و شرایطش کوتاه اومده بنده خدا و مدام همسر و بچه هاش از خونه خودش به خونه مامان اینا سرگردونند و زحمت خودش رو هم کشیده، اما دلیل نمیشه که بخواد به این دلیل رفتار سرد و سنگینی با مایی داشته باشه که به خاطر شرایطمون واقعاً بیشتر از این کاری ازمون برنمیاد،‌.وگرنه کی میتونه از کمک به پدرش که پاره تنش هست،‌بگذره؟
ذکر آخر خیلی برام آرام بخشه خیلی... باید بیشتر تکرارش کنم. مرسی ازت دوست خوبم که همیشه به یادم هستی و پیگیر احوالاتم.

فرناز دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 ساعت 23:34 http://ghatareelm.blogsky.com

مرضیه جون خیلی ناراحت شدم از این احساسی که نسبت به خودت داری. فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی نه هیچ کس دیگه. از نظر من تو یه دختر دوست داشتنی و زرنگ هستی که از پس خیلی کارها براومدی. خودت رو رها کن و تصور کن تو رویاهات داری زندگی میکنی خدا هم کنارته و کمکت میکنه. بذار ذهنت آزاد باشه تا بتونی خودت رو بشناسی و دوست داشته باشی. همش کارهای خوبتو به خودت یادآوری کن اگرم حرف خوبی نزدی همیشه به خودت بگو انقدرم که من فکر میکنم بد نبوده

یه وقتها خودم هم فکر میکنم حرفت درسته فرناز جان، من یک تنه از پس خیلی مشکلاتم تو زندگی از مجردی تا الان براومدم،‌خیلی از آرزوهایی که یه زمان در تصورم هم نمیگنجید با تلاش خودم به تحقق رسوندم،‌اما همچنان با درون خودم درگیرم، از بچگی مشکلات این چنینی که نوشتم داشتم و هنوز هم با منه...فقط نوع و جنس و ماهیتش فرق کرده،‌هیچوقت از خودم راضی نیستم و مدام در حال سرزنش خودم و توجیه کردن هستم...خیلی حس بدیه، دعا کن یه روز قبل مرگم هم که شده بتونم به آرامش واقعی بدون فکر و خیالات منفی برسم...
آره یه وقتها اینطوری خودم رو توجیه میکنم،‌ولی خب مسکن موقته فرناز جان

سمانه یکشنبه 7 اردیبهشت 1399 ساعت 10:19 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
قطعا همه ما این وضعیت روحی تجربه کردیم ،اما کم و زیاد داره و اینکه چقدر توی این حال و هوا بمونیم مهمه و بعد اینکه بخوایم و سعی کنیم که خودمون حال خودمون خوب کنیم که شما نشون دادی این کار می کنی
خدا رو شکر همسرت داری و می دونی براش مهمی و باز خدا رو شکر نیلا رو داری که می تونی باهش حالت خوب کنی
خدا خیر بده خواهر گلت، انشالله که حال پدرتون هم زود زود خوب می شه و این حرفها و ... تموم می شه

سلام سمانه جان، طاعات و عباداتت قبول
حرفت کاملاً درسته،‌منم همش سعی میکنم به هر شکلی که شده از اون حال و هوا دربیام، اما خب همین کار فشار زیادی بهم وارد میکنه و در نهایت منجر میشه به افسردگی.
همسر و دخترم تنها دلگرمیهای من در زندگی هستند، اگر اونها رو نداشتم قطعا یک روز نبود که آرزوی مرگ نکنم تو این شرایط
الهی آمین، خواهرم خیلی زحمت بابا رو میکشه خیلی،‌امیدوارم اجرش رو در این دنیا و اون دنیا ببینه. وجودش برای بابا و همه ما نعمته.

الهام یکشنبه 7 اردیبهشت 1399 ساعت 00:09

سلام خوبین؟ سال نوتون مبارک
مرضیه جون چقدر ناراحت شدم پستت رو خوندم. اکثر ما آدمها دچار این بحرانا میشیم و مقطعیه ولی باید درستش کنیم تا برنگرده! بنظرم حتما حتما برو پیش یه مشاور و از همه احساساتت صحبت کن و‌خودت رو درمان کن. چون دخترت دقیقا از تو یاد میگیره و وقتی بزرگتر بشه قشنگ میبینی که الگو اصلیش خود تو هستی. اگه از خودت راضی نیستی با کمک مشاور، خودت رو تغییر بده و خوب کن عزیزم ببخش که بهت گفتم ولی جدی بگیر این احساسات رو و خودت از همه چیز تو این دنیا مهمتری که بخوای در ارامش زندگی کنی و لذت ببری

سلام الهام جان خوبی؟ بچه ها خوبند؟
به خدا بیشترین ترس من اینه که نیلا از من الگو بگیره،‌اما این ترس هیچوقت باعث نشده بتونم بطور کامل رفتاری رو که سالهاست در من نهادینه شده از بین ببرم،‌فقط کمی کمرنگ ترش کردم و به قول تو سعی کردم مقطعی ترش کنم ،‌میدونم نیاز به مداخله و کمک روانشناس دارم اما فعلا شرایط مراجعه اصلا جور نمیشه...
آرامش و رضایت درونی بزرگترین آرزوی زندگی منه الهام جان...دعا کن یک روز بتونم بهش برسم..

آیدا سبزاندیش شنبه 6 اردیبهشت 1399 ساعت 15:35 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان
من در حدی نیستم که بخوام نصیحتی کنم اما به هر حال منم دارم میون آدمها و تو این جامعه زندگی میکنم و چیزهایی دیدم و شنیدم و تجربه کردم. عزیزم دو تا نکته مهم هست که باید بدونی اونم اینه که هیچوقت هیچوقت هیچوقت تو زندگی احساس نکن که فقط تویی که با تنهایی بی پناهی بی دوستی احساسات مخرب روح و روان زندگی میکنی. باور کن از هر ده نفر شاید هفت نفر مثل خودت باشن تو این دنیا. یکیش من،منم همیشه تنها بودم نتونستم یک گروه دوست و رفیق برای خودم حتی داشته باشم هرگاه دلم گرفته یا احساس افسردگی و ناامیدی کردم به هر حال دیدم هر کدوم از افراد خانوادم مشکلات خودشون رو دارن ، این خودم بودم که با سرچ تو نت یا خوندن مطالب و کتابها حال دلم رو شده لحظه ای بهتر کردم.نمیخوام از مشکلات خودم بگم میخوام بگم همه ما به طریقی داریم با خودمون کلنجار میریم. یک خانمی رو میشناسم مطب روانشناسی داره تعریف میکرد از مراجعها و مشکلاتشون که میگفت شاااااخ در می اوردی. تو خیابون که میری شاید مردم رو عادی ببینی که از کنارت رد میشن اما هر کدوم دریایی از مشکلات ریز و درشتن که حتی بشنوی شوک میشی که چطور تونستن تحمل کنن.پس تمام این افکار مخرب و کمبود اعتماد به نفس یا انرژی های منفی برای همه بوده و هست حتی برای اونی که بهترین رشته رو دکتراشو داره و تو بهترین شرکت کار میکنه و کلی پرستیژ داره اونم دچار افسردگی و کمبود عزت نفس میشه یعنی دیدم که میگم.مهم اینه که به جای نیمه خالی نیمه پر لیوان رو ببینیم ، هرکی هرچی گفت به خودت نگیر دختر. مردم حرف زیاد میزنن...بی خیال باش.نکته دوم اینکه تو اینستاگرام اینها تمام مدلهای زندگی لاکچری که میبینی کشکه کشکککک ، گول عکسها و کلیپهای این زوج های به ظاهر خوشبخت رو نخور. اینها اینستاگرام شغلشونه درامدشونه مجبورن که از این فیلم ها و عکسها بگیرن تا فالور جمع کنن وگرنه چه بسا درون زندگیشون چه منجلابی برقراره. کل این دنیا از مردم هند بگیر تا اینجا تا همون امریکا صبح تا شب دارن جون میکنن کار میکنن تا زندگیشون بگذره کل دنیا همینه یک درصدی هم خب پولدارن که دیگه زندگی خودشون رو دارن قرار نیست که مقایسه کنیم.همه دارن کار میکنن بچه هاشونو مهد میذارن یا درگیری بابت نگهداری بچه هاشون یا قسطها و بدهی ها یا بیکاریهاشون دارن. باور کن تو تنها نیستی... همه مثل تو زندگی میکنن با همین افکار با همین سختی ها. اگر میبینی کتاب های روانشناسی یا مطالب امید بخش حالتو ولو لحظه ای بهتر میکنه مدام بخون دور مطاب مهم خط بکش هی مرور کن... تا اومد ذهنت احساس منفی تولید کنه سریع یه مطلب خوب بخون. اینطوری حالتو لحظه به لحظه کنترل کن.

آیدای عزیز، همیشه کامنتهای طولانی تو منو به فکر فرو میبره و حس میکنم چقدر نسبت به اونچه نوشته های وبلاگت نشون میده، عاقل و دوراندیشی. من همیشه میخونمت ببخش که با گوشی سختمه کامنت بذارم.
منم خیلی سعی کردم و میکنم که با مطالعه حالم رو بهتر کنم اما مقطعیه، فشاری که روی منه و مدام سعی میکنم سرکوبش کنم در قالب خشم و پرخاشگری یا افسردگی بیرون میریزه و گاهی حسابی منو از پا درمیاره.
وای از اینستاگرام نگو، هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری منی که ادعام میشد آدم نسبتا عاقلی هستم و کوته فکر نیستم ،‌تحت تاثیر فضای اینستا قرار بگیرم،‌شاید آگاهانه نباشه اما واقعا تو ضمیر ناخوداگاهم مقایسه میکنم و خودم میفهمم حس رضایتم رو از زندگی از اینی هم که هست پایینتر میارم،‌کاش انقدر اراده داشتم که کلاً اینستاگرامم رو پاک میکردم...ولی ندارم،‌همین اینستا با وجود اثرات بدش، گاهی ذهن من رو از اتفاقات تلخ زندگیم دور میکنه.
میدونی همچنان تا این سن هر روز تلاش کردم بتونم خودم رو تغییر بدم و حال دلم رو برای همیشه خوب نگهدارم،‌ به آرامش و رضایت درونی برسم،‌ اما نتیجه مقطعی و کوتاه مدته...اما نمیخوام دست از تلاش بردارم، باید به هر روشی که شده بتونم با خودم و روحیاتم کنار بیام و اگر نمیتونم تغییرشون بدم حداقل بپذیرمشون و انقدر خودم رو سرزنش نکنم...
برات آرزوی خوشبختی دارم دوست خوش قلب من

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.