بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر...

هزاران بار ممنونم از تک تک دوستان عزیز و دلسوزم که این مدت دعاگو بودند. نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم، فقط میدونم اگر دعاهای شما و لطف خدا نبود میتونست اتفاقات خیلی بدتری بیفته. من قویا باور دارم که تقدیر آدمها رو قدرت دعا عوض میکنه، بخصوص دعایی که با خلوص نیت همراه باشه. کامنتهاتون چه عمومی و چه خصوصی و چه تو اینستاگرام برام باعث قوت قلب بود تو اون روزهای سخت .

خیلی شرمنده ام که نتونستم زودتر بنویسم، واقعا این چندروز به قدری روح و ذهنم درگیر بود که حتی قدرت فکر  کردن هم نداشتم، تو خونه هم به نت دسترسی ندارم و الان هم به سختی به نت لب تاپم از طریق گوشیم وصل شدم که چندخطی از احوالاتمون بگم و برم...این پست رو هم در حالی مینویسم که پدرشوهر و مادرشوهرم روبروم نشستند و همزمان در حال صحبت با اونا هم هستم، اگر اشکال نگارشی یا تایپی داشتم و با عجله مینویسم پیشاپیش عذر میخوام. خوشبختانه امشب نیلا زودتر خوابید و تونستم با وجود داشتن مهمون بیام و بنویسم.

بابا جانم روز شنبه همین هفته 23 اسفند بعد حدود ده روز بستری تو بیمارستانهای مختلف از بیمارستان امام خمینی تهران مرخص شد...فقط خدا میدونه و بس که چی تو این چندروز به خانواده من گذشت، انقدر بدحال بود که تمام ترسم از این بود که نکنه خدای ناکرده... چهارشنبه هفته قبل یعنی سیزده اسفند ماه بابام که با یکی از آشنایان رفته بود سمنان (به قول خودش اونجا حالش خیلی بهتره و هر چی اصرار میکنیم نره قبول نمیکنه)، به قدری حالش بد شد که یکی از دوستاش زنگ زد به خواهر بزرگم مریم که هر چه سریعتر خودتون رو برسونید که بابا حالش خیلی بده...به خاطر بیماری کرونا و اینکه تازه همون چندروز قبلش به خاطر انجام شیمی درمانیش بیمارستان بستری شده بود، حتی دوستان و اقوام ار ترس کرونا نمیتونستند زیاد بهش نزدیک بشن. خلاصه که خواهر بیچارم و شوهرش از تهران راه افتادند، اونم با کلی ترس و استرس و دیگه آخر شب رسیدند سمنان و از اونجا هم بابا رو نصفه شبی برگردوندند تهران و یه راست رفتند بیمارستان...بابا تو اورژانس بستری شد و بعد کلی دارو و سرم فردا ظهرش مرخص شد، پرستاران توصیه میکردند بهتره با این وضعش و ایمنی پایین بدنش حتی الامکان بیمارستان نمونه به خاطر مریضای کرونایی و حتی الامکان ازش تو خونه مراقبت بشه. خلاصه که بعد یک شب موندن تو اورژانس بیمارستان اولی اومدند خونه اما لحظه به لحظه حال بابام بدتر شد در حدیکه نه حرف میزد نه غذا میخورد  فقط دلپیچه و عذر میخوام اسهال و استفراغ شدید داشت و از درد ناله میکرد و رنگ صورت و بدنش شدیدا زرد شده بود..

خلاصه که به زور سعی کردیم تو خونه حالش رو بهتر کنیم که دوباره نبریم بیمارستان اما هر لحظه وضعش وخیم تر میشد، منم اون جا خونه مامان اینا بودم اما به ناچار مجبور شدیم برای انجام کاری برگردیم و بریم سمت خونه خواهرشوهرم که برامون الکل و ماسک و... خریده بود و ازش تحویل بگیریم. منم تو ماشین تو بدترین حال بودم و اشک می ریختم و دعا میکردم که سر راه  برگشت از خونه سونیا، مریم به سامان زنگ زد که حال بابا خیلی بده و بیا ببریمش دوباره بیمارستان. با عجله برگشتیم خونه مامانم و سامان تقریبا بابای منو کولش کرد و سوار ماشینش کرد و برد بیمارستان لقمان که متاسفانه پذیرش نکردند و گفتند باید بره همون بیمارستانی که شیمی درمانی شده یعنی بیمارستان امام خمینی که یکی از اصلی ترین مراکز درمان بیماران کرونایی نو تهران هست، خلاصه که باز رفتند بیمارستان امام و بابا تو اورژانس بستری شد و دو روز هم تو اورژانس با اون وضع وحشتناکش موند چون بخش جا نداشت، به قدری محیط بدی بود تو اورژانس که حد و حساب نداشت، مریم خواهرم طفلی تمام این ساعتها روی یه صندلی پلاستیکی نشسته بود و کنار بابا بود، براش لگن میاورد و بهش میرسید، پرستارها بهش میگفتند بابام بهتره بیمارستان نمونه و بره خونه، وضعیت کرونا اینجا وحشتناکه اما مریم در جواب میگفت دو سه بار بردیم بیمارستان و برگردوندیم خونه و حالش بدتر شده و نمیشه خونه نگهش داشت. تو  دو روز اول که تو اورژانس بود و بخش جا نداشت که منتقل بشه، دو سه تا بیمار کرونایی فوت کرده بودند و حتی یکی دو بار بیمار مشکوک به کرونا رو کنار بابای من که سرطان ریه داشت بستری کردند!!! و خواهرم با دعوا و ترس و وحشت خواسته بود جای بابا رو عوض کنند...آخرش هم سامان بعد دو روز رفته بود و داد و بیداد کرده بود که چرا مریض به این بدحالی رو منتقل نمیکنید بخش و دو روزه تو اورژانسه و میخوام رئیستون رو ببینم که آخه مگه میشه بیمار مشکوک به کرونا رو بیارن کنار مریض سرطانی اونم سرطان ریه با این ایمنی پایین درست چند روز بعد آخرین شیمی درمانیش!!! خلاصه که بابای طفلیم بعد دو شب از اورژانس منتقل شده بود بخش اما حالش تو همون بیمارستان هم هر لحظه بدتر میشد...گلبولهای سفیدش به شدت پایین اومده بود و به قول دکترش ایمنیش از یه نوزاد هم پایینتر بود! به قدری کراتین ادرارش بالا بود که دکتر گفته بود اگر پایین نیاد باید دیالیز بشه، نیمه هوشیار بود و لب به غذا نمیزد و فقط سرم داشت و بس...

روزهای وحشتناکی بود، خدا نصیب هیچ کس نکنه احساسات تلخی که این چندروز تجربه کردیم...مریض تخت بغلی بابا فوت کرده بود، بخش مربوط به بیماران کرونایی فقط یک طبقه بالاتر بود و همه ما نگران خواهر بیچارم مریم و شوهرش و رضوانه خواهر کوچیکم و سامان بودیم که تو بیمارستان رفت و آمد داشتند، یعنی درد بابام به کنار، به قدری بابت کرونا تو اون روزها نگران مریم و خانوادم بودم که مدام دست و پاهام از ترس و فشار پایین یخ میکرد. نمی تونستم به نی لا برسم. خیلی سخت گذشت خیلی. 

مریم بچه هاش رو گذاشته بود خونه مامانم و بهونه مادرشون رو میگرفتند، مادرم هم روح و جسمش داغون بود و در عین حال باید برای بچه های خواهرم و شوهر خواهرم که اون روزها اونجا بود شام و ناهار هم درست میکرد با اون حال بد خودش...

منم که کاری ازم برنمیومد اما سامان هر کاری میشد برای بابا و مریم انجام میداد، یکی دو روز موقع بستری بابا رفتم خونه مامانم و غذا بردم که کمکی کرده باشم اما به قدری استرس و اضطراب داشتم که حتی نمیتونستم اشک بریزم و این حالم حتی بدتر از گریه کردن بود...

یه شب خواب دیدم داخل یه مسجدی هستم، تو خواب با خودم میگفتم حتما الان مسجد به خاطر کرونا خالی هست و خلوته، اما وقتی رفتم قسمت زنونه مسجد دیدم اتفاقا نمازگزاران زیادی هم هستند و با چادر سفید به جماعت ایستادند، اونجا یه خانم چادری اومد و دو صفحه از قران رو نشونم داد و گفت این سهم تو هست که بخونی، انگار که ختم قران گرفتند و به من هم رسیده، فرداش میشد سیزده ماه رجب و تولد امام علی، برای بابام تو اینستاگرام یه متن نوشتم و روزش رو تبریک گفتم (حتی بابام اینستا هم نداره) و بعد هم اتفاقی دیدم یه سایتی ختم یاسین گذاشته! فهمیدم تعبیر خوابم هست و از اون روز هر روز سوره یاسین میخونم به نیت سلامتی پدرم...

خدا رو شکر بابا رو خدا دوباره به ما برگردوند، کراتینش اومد پایین و خطر دیالیز شدن از سرش گذشت، به شدت کم خون بود که بهش چند واحد خون زدند و کمی جون گرفت، هنوزم بیحاله و درست و حسابی غذا نمیخوره اما همینکه دوباره حرف میزنه و میتونم صداش رو بشنوم که نیلا رو صدا میکنه خودش دنیایی هست.

هنوز استرس کرونا با همه ما هست و هزار بار از خدا خواستم خانوادم رو که همش در مسیر بیمارستان بودند مصون نگهداره، قرار بود اگر شنبه این هفته بابا مرخص نشه من برم پیشش نو بیمارستان بمونم و مریم کمی استراحت کنه، رضوانه هم دو سه باری رفته بود اما کسی از من انتظار نداشت. خودم پیشنهاد داده بودم که نیلا رو بذارم پیش مامانم و من برم، آخه مریم به خصوص خیلی خیلی خسته شده بود! با دو تا بچه و شوهری که حسابی از رفت و آمد به خونه مادرزن و زندگیش که از روال خارج شده بود خسته و کلافه بود...حق هم داشت، آخه نزدیک  یکماه بود (از قبل آخرین شیمی درمانی بابا که اوایل اسفند بود و مریم با بابا بیمارستان بود) که زنش یعنی خواهرم همش درگیر بابا بودو تنها همراه بابا تو بیمارستان، دو تا بچه ها پیش مامانم و خودش هم آلاخون والاخون بین خونه خودش و خونه مادرزنش...

مریم خواهرم حق فرزندی رو در حق پدر و مادرم تموم کرده، خدا خیرش بده، اما خب خودش هم خونه زندگی داره و هر چقدر هم همسرش همکاری کنه یه جایی خسته و کلافه میشه و من بهش حق میدم...ما هم تا جایی که بشه کمک میکنیم اما حقیقتاً مریم خیلی وارد و خبرست و از اول در جریان روند درمان بابا بوده، هر کدوم از ما که بخوایم بریم یه جوری باز به حضور اون نیازه، منم که به واسطه داشتن بچه کوچیک انتظار زیادی ازم نمیره...

به هر حال با دعای شما عزیزانم و لطف خدای بزرگ بابام دوباره برگشت خونه... هزار بار ممنونم و شرمنده که نتونستم کامنتها رو به موقع جواب بدم و با پست قبلی که با گوشی گذاشتم نگرانتون کردم...

همچنان دعای خیرتون رو بدرقه راه پدر عزیزم  و خانوادم بکنید...به شدت به تاثیر دعاها معتقدم.

الهی که حال دل و جسمتون خوب باشه تو این اوضاع کشور...کاش خیلی زود این روزهای سخت و فاجعه بار تموم بشه و بتونیم یکبار دیگه از ته دل لبخند بزنیم.

حال بابا که کمی بهتر شد، دوباره جون گرفتم و رفتم این سه چهار روز اخیر کلی برای خونه خرید کردم که لازم نباشه دو هفته ای از خونه خارج بشیم مگر درمورد خریدهای جزئی. پدر و مادر سامان هم امروز اومدند خونه ما، از ده اسفند که از رشت اومدند تهران و بعدش رشت و استان گیلان قرنطینه شد، تهران موندگار شدند و ما هم نذاشتیم برگردند رشت که یکی از مناطق خیلی پرخطر کرونا بود...دیگه بین خونه من و خونه سونیا در رفت و آمد بودند و امروز بعد یک هفته موندن تو خونه سونیا اومدند خونه من و احتمالا شب عید با هم باشیم...حضورشون باعث میشه کمتر فکر و خیال کنم، حتی دو سه روز از روزهای بستری بابا که خونه من بودند حضورشون پیشم خیلی موثر بود، هرچند با وضعیت روحی که داشتم از عهده مهمون داری و پخت و پز و همزمان رسیدن به نیلا برنمیومدم و یه وقتها کم میاوردم و عصبی میشدم ،اما خب اونا هم قانع و کم توقعند و همدردیشون دلم رو کمی قرص میکرد...

نمیدونم آیا این آخرین پست امسالم هست یا نه، اما اگر آخرین پست بود، پیشاپیش سال نو رو به همتون تبریک میگم و از خدا میخوام سال آینده سال بهتری برای همه ما باشه، چند ساله که اینو از خدا میخوایم و هر سال دریغ از پارسال، امسال که به شدت سال بد و نحسی بود برای من و احتمالا هممون، مریضی بابام و هزار  و یک مشکل دیگه، حتی رابطه من و همسرم هم خیلی وقتها پر از تنش و مشکل بود و  میزان دعواهامون هم این یکی دو سال اخیر بیشتر شده بود، اما اگه منصف باشم بین اینهمه سختی، لحظات خوبی هم بود، مثل خرید خونه و جابجا شدن بخصوص بعد اتفاق تلخی که پارسال اسفند درمورد خرید خونه برامون افتاد، ولی خب انصافا سختیها هم کم نبود..نه فقط برای ما که برای کل مردم کشورمون.

خدایا داده  و ندادت رو شکر، هوای دلمون رو تو سال جدید داشته باش، به خداوندی خودت که دیگه ظرفیتمون پر شده، اشباع شدیم، خسته و دلمرده و بی انگیزه ایم، کمک کن تو سال جدید یه ذره حال دلهامون بهتر بشه، یکم نفس بکشیم، برامون اتفاقات بهتری رقم بزن، حول حالنا به معنای واقعی نصیبمون کن...

اگر قسمت شد قبل سال نو هم چندخطی مینویسم اما با توجه به دغدغه های این روزها و مهمون داشتن و دسترسی سخت به اینترنت با لپ تاپم تو خونه، اگر نتونستم بیام، برای همه شما از ته دلم آرزو میکنم سال خوب و بهتری در انتظار همتون باشه.

موقع سال تحویل برای حال دل من و خانوادم و بخصوص شفای همه بیماران بخصوص بابای خوبم و دایی عزیزم و همه بیماران بدحال دعا کنید....

و برای من که قویتر بشم و بتونم حال دلم رو وسط اینهمه نگرانی و سختی خوب نگهدارم و بخصوص بتونم مادر و همسر و انسان بهتری باشم..

و برای دختر عزیزم نیلا و همسرم و همه خانوادم...

مراقب خودتون باشید، ممنونم که تنهام نمیذارید، به خدا که از کامنتهای تک تک شما انرژی میگیرم و حس میکنم هر چقدر تو دنیای واقعی تنهام اما اینجا همراهان خوبی دارم که به یادم هستند و تنهام نمیذارند...

پی نوشت 1: 29  اسفند تولدمه اما حس و حال تولد ندارم. درست مثل روزهای آخر سال پارسال که بعد قضیه خونه و دزدیده شدن ماشین اونهمه زجر کشیدم و سال نو و تولدم با درد عمیقی تو سینه و غم و خشم و ماتم همراه بود، امسال هم چندان بهتر نگذشت. شکایت نمیکنم. اما خدای مهربونم اجازه بده سال بعد سال بهتری برای من و خانوادم باشه. دو سال پشت سر همه که عید و روز تولد ندارم، سال جدید خودت نظری به من و خانوادم کن، حال دلمون رو بهتر من خدای خوبم..

پی نوشت 2: کامنتهای پست قبل رو پاسخ دادم اما شرمنده ام که کامنتهای دو پست قبلی یعنی پست "دلهره و تشویش در میان خنده های بیخیال دخترک"یعنی دو پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم. واقعا این روزها وقت و شرایطش رو ندارم وگرنه من هیچوقت کامنتها رو بدون پاسخ رها نمیکنم و راستش این کار رو که برخی انجام میدند اصلاً تایید نمیکنم، ولی اینبار شرایط و کارهام واقعا اجازه نمیدند. عذر تقصیر. 

خداوند یار و نگهدارتون باشه. عیدتون مبارک عزیزانم. موقع سال تحویل من و خانوادم و همه بیماران بخصوص بابا و داییم رو فراموش نکنید. منم قابل باشم دعاگو هستم. 

نظرات 8 + ارسال نظر
Reyhane R دوشنبه 11 فروردین 1399 ساعت 21:49

سلام مرضیه جان.
تولدت مبارک.البته با تاخیر
انشاءالله امسال سال بهتری باشه برات و یکم از این فشاری که روت هست کم بشه.
هر روز چک میکنم به این امید که بیای و خبرهای خوب بدی.بگی که حال و اوضاعت خوبه و بابا بهترن...

سلام ریحانه جان،‌
ممنونم ازت سلامت باشی.
ریحانه دعا کن این فشاره برداشته بشه،‌کمرم خم شد....
ممنون که پیگیر حالمی دوست خوبم، خودم هم از این حال راضی نیستم،‌ یروز خوب،‌ یروز داغون،‌امسال از خدا به جز آرامش و سلامتی هیچی موقع سال تحویل نخواستم...
امیدوارم سال خوبی برای تو و خونواده باشه عزیزم

ساناز یکشنبه 3 فروردین 1399 ساعت 13:48

سال نو مبارک عزیزم

ممنونم ساناز جان، همچنین بر تو مبارک....

رهآ پنج‌شنبه 29 اسفند 1398 ساعت 23:57 http://Ra-ha.blog.ir

تولدت مبارک مرضیه جان

مرسی رهای عزیزم، بابت تبریکت

نازلی پنج‌شنبه 29 اسفند 1398 ساعت 16:01

سلام .دختر آخرین روز زمستون تولدت مبارک امیدوارم از امسال تمام شمع های تولدت با دلی مملو از ارامش و عشق فوت کنی
خوشحالم که پدرت از این بحران بد هم عبور کردن وبا خوندن هر سطر در مورد بیمارستان مدام با خودم میگفتم خدا نصیب کسی نکنه این شرایط رو
آفرین به مریم .مطمئن باش خدا هزاربرابر به زندگیش برمیگردونه . از ته قلبم ارزو مکینم هرچه زودتر این بیماری دست از سر مردم سرزمینمون برداره و پدر عزیزت هم سلامتیشون کامل برگرده
مواظب خودت و نیلای قشنگم باش

سلام نازلی مهربونم...
خدا کنه همینطور باشه، دو سه ساله که عیدها شادی از ما فراریه.
واقعاً خدا نصیب هیچکس نکنه،‌باور کن توضیحاتی که اینجا نوشتم یک صدم ترس و استرسی که تو دل همه ما بود رو توصیف نمیکرد.
نازلی مریم برای پدر و مادرم حق فرزندی رو تمام و کمال به جا اورده، از خدا میخوام خیرش به زندگی خودش برگرده.
ممنونم عزیز دلم،‌دوست مهربون و خوش قلب من که حضورت تو سختترین روزهای زندگی من مایه دلگرمی و قوت قلبم بود. بابت پیامی هم که در قسمت تماس با من گذاشتی هزار بار ممنونم

مامان عسل پنج‌شنبه 29 اسفند 1398 ساعت 00:49

خدارو صدهزار بار شکر بخاطر بهبود پدرت ، انشالله خدا شفای عاجل به همه بیمارها بده علی الخصوص پدر شما ، خیلی نگرانت بودم .
پیشاپیش هم تولدتون مبارک و هم سال نو رو تبریک میگم

ممنونم مامان عسل عزیزمژ،
انشالله هیچکی دچار بیماری و روز بد نشه و خدا به شما و خانواده سلامتی و آرامش عطا کنه.
ممنونم عزیزم، بابت تبریکت

ساناز چهارشنبه 28 اسفند 1398 ساعت 22:46

تولدت مبارک عزیزم

مرسی عزیز دلم ممنون

خانوم جان سه‌شنبه 27 اسفند 1398 ساعت 17:03

سلام مرضیه جان خدارو صدهزار مرتبه شکر که پدرت حال و روزش بهتر شده امیدوارم به زودی زود حالش خوب خوب بشه ، واقعا چه روزهای سختی رو گذروندید خدا انشالله به خواهرت مریم اجر این زحماتش رو خواهد داد همون دعای پدر و مادرت براش کافیه تا زندگیش بیمه باشه ، تولدت پیشاپیش مبارک عزیزم امیدوارم سال پیش رو سال خوبی باشه برای تو و خانواده عزیزت

سلام سمیه جان، امیدوارم تو هم خوب و خوش باشی و روزهای عید در کنار پسر گلت در آرامش و شادی بگذره.
خیلی سخت گذشت خیلی، فقط خدا رو شکر میکنم که بابا مرخص شد و تو اون شرایط وحشتناک کرونا تو بیمارستان نموند....
خدا به خواهرم سلامتی و عمر با عزت بده که در حق پدر و مادرم هر چی در توانش بوده انجام داده...
برات آرزوی بهترینها رو در سال جدید دارم خانومی

ساناز سه‌شنبه 27 اسفند 1398 ساعت 15:11

من انقدر نگران شدم که واست دایرکت هم دادم اینستا.ولی خب خداروشکر خودت اومدی و گفتی که خطر گذشته و چیزی نبوده.انشالله همتون سلامت باشید و سال جدید براتون پر از خیر و برکت باشه

عزیزم من هیچ پیامی ازت تو اینستا نداشتم،‌میشه بگی آدرس پیجت چیه؟ حس میکنم فالو ندارمت ساناز
ممنون اط لطف و پیگیریت،‌انشالله در سال جدید به آرزوهایی که داری برسی،‌بخصوص تو زمینه بازیگری موفقیتهای خوبی به دست بیاری ساناز جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.