بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

و بالاخره اثاث کشی...

پنجشنبه یا جمعه  اثاث کشی داریم... هنوز تکلیفمون معلوم نیست چون باید منتظر باشیم مستاجر قبلی خونه رو تخلیه کنه. 

اوضاع روحیم به  دلایلی اصلا خوب نیست. نیلا حالش زیاد خوب نیست و نمیدونم چشه، دیشب خیلی بد خوابید و انگار درد داشت بچم، دلم براش کباب شد، شاید از دندونش باشه شایدم دلش، مطمئن نیستم، اگر ادامه دار باشه باید ببرمش دکتر، سه روز دیگه تولد یکسالگیش هست و نمیتونم فعلا کار خاصی برای عشقم بکنم، شاید هفته های بعد که این ماجرای اثاث کشی تموم شد تونستم. یعنی خدا کنه که بتونم. در دونه من یکساله بشه و هیچی به هیچی؟ نمیشه که. تازه هفته دیگه واکسن یک سالگی هم داره و غیر اینها باید هر طور هست وقت بذارم ببرمش آتلیه و کادوی تولدش رو هم براش بخرم.... خودمم بعد قرنی تولد دوستم دعوت شدم که با اینکه دوست دارم برم،احتمالا به خاطر اثاث کشی نشه برم  و خلاصه اوضاعی دارم.

مادرشوهر و پدرشوهرم اینا اومدند کمک اما مادرشوهرم حالش خوب نیست  و نباید زیاد به خودش فشار بیاره. خواهرشوهرم و شوهرش دیروز اومدند کمکم اما خب نمی شد خیلی هم ازشون کمک گرفت، بیشتر چیزها کار خودمه و خودم باید بالای سر کار باشم...

نیلا رو باید امشب یا فردا بفرستم خونه خواهر بزرگم برای اثاث کشی  اما چون دیشب حالش زیاد خوب نبود دلم نمیاد، از طرفی هم نمیشه موقع اثاث کشی پیش ما باشه... نمیدونم بالاخره پیش خودم می مونه یا میذارمش پیش مامان یا خواهرم. 

اوضاع حسابی به هم پیچیده و حال روحی من تعریفی نداره، دیگه جسم بیجون و خسته همیشگی بماند که دیگه کم کم بهش عادت کردم...بیخوابی،  سردرد، غصه بابا، هزار و یک کار اثاث کشی، محل کار...

ناراضی و گله مند نیستم گاهی حتی حالم خوبه و حتی ذوق اتفاقات جدید و خونه جدید رو دارم اما الان همه چی قاطی شده و به هم ریخته و حال و روزم تعریفی نداره. باز خدا رو شکر خانواده سامان مثل همیشه کنارم هستند، خدا خیرشون بده، وگرنه که من آدم اثاث کشی نیستم. نه تجربش رو دارم نه دست و پاش رو.

میخواستم بیشتر از حال و اوضاعمون توضیح بدم اما دارم با گوشی این پست رو می ذارم، چون بخش مدیریت سایت  بلاگ اسکای با سیستم اداره باز نمیشه اما تو گوشیم باز میشه.خواستم به پست کوتاه با گوشی قبل جابجایی بنویسم...

 خدا کنه همه چیز هر چه زودتر سر و سامان بگیره. انقدر کارهام زیاده که نمیدونم کدومو بنویسم، شستن فرشا و پرده ها و پتوها و تعمیر آبگرمکن و جمع کردن اثاث و آوردن کارگر برای نظافت و... 

کاش بزودی اینترنت وصل شه و منم بتونم بیام و بنویسم که به سلامتی جابجا شدیم و اوضاع آرومتره.

بعدا نوشت: قرار اثاث کشی افتاد برای جمعه...

هوای تازه میخوام...

میون اینهمه دلتنگی،اینهمه بغض، اینهمه اشک، اینهمه دلگیری غروبهای تاریک  پائیزی، قشنگترین حس دنیا وقتیه که میتونم نیلام رو از اعماق وجود بخندونم و با صدای قهقهه خندش که کل خونه رو برمیداره لبریز بشم از یه حس سرخوشی ناشناخته که به عمرم تجربه نکردم...

یا وقتایی که تو فکر و خیالات خودم غرقم یا خودمو به خواب میزنم یا اصلاً بی هوا و بی هیچ دلیل خاصی به صورتم خیره میشه و یه دفعه با دستهای کوچیکش صورتم رو نوازش میکنه و پوست لطیف صورتش رو به صورتم میماله....مثلاً داره محبتش رو نشون میده. به خدا که لذتی که از این کارش میبرم وصف ناشدنیه، در حدیکه بغض میکنم و از خدا میپرسم نیلا پاداش کدوم کار خوب نکرده منه خدا؟

یا بعدازظهرهایی که میرم مهد کودک دنبالش و همینکه میاد بغلم با ذوق جیغ میزنه و با خنده به صورتم خیره میشه و انقدر دنبال توجه هست که حتی اجازه نمیده با مربیش حرف بزنم، همش میخواد توجهم به اون باشه، جلوی مربیش تو بغلم دالی بازی میکنه یا بلند بلند صدام میکنه که فقط به اون نگاه کن و با مربیش حرف نزنم...

یا وقتایی که تو جمعی هستیم و بطور کامل منو از یاد میبره و سرگرم بقیه یا عروسکها و اسباب بازیها میشه، بعد همینکه خوابش میگیره یا گرسنش میشه یا درد دندون درآوردنش شروع میشه، همه رو ول میکنه و میاد سمتم و دستشو به سمت من دراز میکنه و فقط منو میخواد که بخوابونمش یا سیر و آرومش کنم...یعنی منو نقطه امن خودش میدونه...حتی اگر فقط موقع نیازهای ضرویش باشه، چیزی از لذت مادرانه من کم نمیکنه. خدایا چطور حس قشنگ اون لحظه ها رو توصیف کنم؟

دوستش دارم خدایا، خیلی دوستش دارم،‌یه عشق بی قید و شرط... خدایا ازت ممنونم که بین اینهمه ناامیدی و درد، دخترکم رو آفریدی...خدایا منو ببخش که دو سه باری از شدت استئصال سرش داد زدم، خودت میدونی که چقدر عاشقانه دوستش دارم، مثل یه بت میپرستمش، بوی نفسهاش مستم میکنه، خنده هاش مرهم دردهای منه...

نمیخوام اون جون پناه دردهای من باشه، نمیخوام همدرد من باشه و غمهام رو بفهمه، نمیخوام گریه هام رو ببینه، فقط کاری کن شاد باشه و شاد زندگی کنه، برعکس مادرش....

نیلای من،‌نیلای قشنگم، دختر نازم ممنون که قابل دونستی و اجازه دادی من، مرضیه، مادرت باشم...تو بهترین هدیه خدا در ناامید ترین برهه زندگیم بودی، میخوام بدونی که اکر تو این وضعیتی که دچارشیم، تو به دنیای من پا نذاشته بودی، من به مرگم هزار بار راضی تر بودم...خدا لیاقت مادری کردن برای تو رو به من بده عزیزترینم...

پی نوشت: فردا چهارشنبه تولد خواهرزادم عسل هست و خواهرم قراره یه جشن مفصل با حضور دوستاش و ماماناشون براش بگیره...بین اینهمه مشکلات و بیماری پدرم، اگر خواهرم مریم پارسال روز تولد عسل که بیمارستان بستری شده بود بهش قول نداده بود یه جشن مفصل با حضور همکلاسیهاش میگیره، قطعاً تولد گرفتن تو برنامش نبود...دخترک گریه کرد و گفت بهم قول دادی و خواهرم ناچار شد بهش عمل کنه...

این شادی موقت رو به فال نیک میگیرم، هرچند ته دلم شاد نیست، ته دلم پر از اضطراب و تشویش و اندوهه...جسمم بیجون و روحم خستست...دلخوشیم وجود همسرم و نیلام هست و بس.

خدایا همسر و فرزندم رو به تو میسپارم، بهم قول بده حتی اگر روزی خودم در این کره خاکی نبودم، هواشونو داشته باشی...خدایا چشم از دخترکم برندار، حواست بهش باشه در لحظاتی که کنارش نیستم، حتی اگر پیر شده باشه و مادرش در این دنیا نباشه، خودت مراقبش باش و هر چی آرامش و دلخوشی هست به قلبش جاری کن. پروردگارا من شاید بلد نباشم اونطور که باید خوشبختش کنم، تو مسئولیت خوشبخت شدنش رو به عهد بگیر...از عمر من کم کن و به عمر عزیزانم، همسر و دخترم، بیفزای...

دلم گرفته بود و خواستم چندخطی بنویسم بلکه سبک بشم...که نشدم.

خدایا این بغض لعنتی رو ازم بگیر، هوای تازه میخوام...

کارهای در هم پیچیده، غم بی انتها...

چه حسی تلختر از این که بعداز ظهر یه روز دلگیر پاییزی وقتی همراه نیلا از سر کار میای خونه، بابات پشت در منتظر باشه که بیاد و نوه اش رو که عاشقانه دوستش داره ببینه، بعد ببینی که حتی جون نداره چهارتا پله خونه تا رسیدن به طبقه همکف رو بیاد بالا و باید بری دستش رو بگیری... صدای هن و هن سینش و رنگ و روی زرد و صورت تکیده و بدون ریش و موش رو ببینی و باورت نشه این بابا همون بابای چندماه پیشه....

با همه مریضیش اومده نیلا رو ببینه چون چندروزیه که من فرصت نکردم برم خونه بابا...یکساعت با نیلا بازی کنه و نیلا رو بخوابونه، بعد خودش کنار نیلا خوابش ببره و نفسهاش رو بیینی که چقدر سخت و با سروصدا از سینش خارج میشه.... روبروش تو تاریکی بشینی و اشک بریزی...با خودت فکر کنی یعنی این بابا برای من بابای قدیم میشه؟ یعنی این بابا پیش من میمونه؟ یعنی این بابا دوئیدن و حرف زدن و مدرسه رفتن نیلا رو میبینه؟

با خودم فکر میکنم اگر خدا از اون بالا حواسش به من نبود و ضجه های من رو که ازش ملتمسانه میخواستم به خاطر نیلا هم که شده،‌ بهم تحمل اینهمه درد و عذابی که از بابت درد عزیزترینم میکشم عطا کنه، تا الان مرده بودم... خدا صدای من رو شنید، تحملم رو برد بالاتر، درسته به واسطه قرص اعصاب، درسته به واسطه عمداً غرق شدن تو اینستاگرام لعنتی که فقط یادم بره و فکر و خیال نکنم، اما کمکم کرد، کمکم کرد که حداقل هر روزه آرزوی مرگ نکنم،‌که بتونم اون استرس وحشتناک هر روزه و نفس تنگی و تپش قلب شدید رو کنترل کنم... درسته خیلی وقتها بغض تو گلوم خفم میکنه و اشک امونم نمیده اما بازم میبینم خدا هوامو داشته که هنوز رو پا هستم و دارم به زندگیم ادامه میدم،‌شاید خیلی وقتها با ترس و غم و اضطراب، با اشک و حسرت و عذاب روحی، اما دارم میگذرونم، حداقل زنده موندم! به خدا که اون روزها فکر نمیکردم حتی بتونم زنده بمونم و به زندگیم ادامه بدم، بسکه حال روحیم بد بود و تشویش و اضطراب وحشتناکی داشتم، اما خدا صدامو شنید و هوامو داشت. الهی که از بعد این هم انقدر بهم قدرت و تحمل بده که وقتی اینهمه زجری که بابام میکشه رو میببینم به مرز جنون نرسم و امیدوار باشم که شاید،‌ شاید علیرغم اون فضای ناامیدی که اون متخصص بی ملاحظه ریه در من ایجاد کرد، خدا نظری به پدرم و زندگی ما کرد و چندسال دیگه پدرم رو به ما بخشید. شاید دعای تمام دوستانم در اینجا در حق پدرم مستجاب شد و حداقل درد و عذاب نکشید. من به شدت به دعای بقیه آدمها در حق آدم ایمان دارم، لطفاً بی نصیبمون نذارید حتی اگر گذری از اینجا عبور میکنید و همین یکبار منو میخونید و میرید...

قضیه پرستاری دخترخالم هم به کل منتفی شد،‌من تصمیمم رو قاطعانه گرفته بودم که این موضوع رو باهاش مطرح کنم،‌اما خواهرم مریم فقط و فقط برای اینکه منو منصرف کنه، بهم زنگ زد و یکساعت تمام سعی کرد منو قانع کنه که به این دلیل و اون دلیل اینکار رو نکنم و بعد از چندماه حتماً پشیمون میشم و میگم کاش همون سختی مهد کودک رو تحمل کرده بودم اما به اون نگفته بودم که بیاد خونم،‌ خلاصه خواهرم تو دل منی رو که همونطوریش هم خیلی مردد بودم و به سختی و با کلی دودوتا چهارتا تصمیم گرفته بودم که موضوع پرستار شدن رو با دخترخالم مطرح کنم، حسابی خالی کرد و اینطور شد که کلاً تصمیم گرفتم موضوع رو فراموش کنم...

ترجیح میدادم خواهرم اینطور تو دل من رو خالی نمیکرد و من روی تصمیمم میموندم و حداقل نیلا رو تو این ماههای سرد سال نمیبردم مهد کودک تا سال آینده که حداقل کمی هم بزرگتر بشه،‌ اما واقعاً ترسیدم پیشبینی خواهرم درست از آب دربیاد و بعداً‌ از کارم پشیمون بشم...خواهرم هم دلایل و ملاحظات خیلی منطقی و واقع بینانه ای داشت و نمیشد براحتی ازش صرف نظر کرد، حتی بارها و بارها تاکید کرد تو بیا نیلا رو شنبه صبح بذار پیش من و چهارشنبه بعد از کار بیا ببرش و عین بچه های خودم ازش مراقبت میکنم، اما خب من با لحن حق جانبانه ای ازش تشکر کردم و گفتم چطور فکر میکنی من تنها بچم رو میتونم 5 روز تمام نبینم...به فرض یکدرصد من هم بتونم مگه سامان میتونه؟ یا موافقت میکنه؟ خلاصه که فعلاً قراره همچنان ببرمش همون مهد کودک،‌قسمت همینه پس راضی هستم به قسمت و تقدیر.

آخر ماه هم که قراره به خونه جدید جابجا بشیم و احتمالاً مجبور بشم بذارمش مهد کودک جدید و هر روز با آژانس نیلا رو ببرم و با آژانس هم از مهد برگردونمش خونه. هنوزم شک دارم که همین مهد فعلی بذارمش، چون نیلا دیگه عادت کرده به اینجا، اما خب رفت و آمد از خونه جدید تا مهد فعلی نسبتاً سخته و شاید بهتر باشه مهد کودک رو عوض کنم و برم جایی نزدیکتر، درسته در هر صورت باید با آژانس برم و بیام،‌اما از نظر مسافت و هزینه بازم به صرفه تر و راحتتر هست...

به قدری استرس جابجا شدن رو دارم که حد و حساب نداره! هر روز چند تا مشتری میان خونه ما رو میبینن که خونه رو رهن کنند و ما پولش رو بگیریم و بدیم برای مبلغ پیش خونه جدید که بتونیم بریم و اونجا ساکن بشیم،‌اما متاسفانه ده روز هست که خونه فعلی هنوز رهن نرفته و تا خونه رهن نره، پولمون رو نمیتونیم بگیریم و بریم خونه جدید... از طرفی نهایت تا آخر این ماه فرصت داریم و مستاجر خونه جدید حتماً تا ده دوازده روز دیگه پولش رو میخواد...خلاصه که اوضاع آشفته ایه و من هر روز که میگذره و خونه رهن نمیره، استرسم بیشتر و بیشتر میشه...به هر حال فصل جابجایی مستاجرها هم نیست و مشتری نسبتاً‌ کمه...

خدا کنه بزودی خونه رهن بره و بتونم اینجا اون خبر خوش رو اعلام کنم. هفته آینده هم مادر و پدر سامان میان تهران که هم کمک دست من برای اثاث کشی باشند و هم اینکه مادرش که ناخوشه،‌ بره دکتر...خدا هزار بار بهشون خیر بده که اینجور وقتها تنهام نمیذارند... دستشون رو میبوسم و از خدا میخوام بهم قوت بده بتونم براشون جبران کنم.

تو این اوضاع و احوال موندم تولد یکسالگی نیلا رو چکار کنم، دقیقاً با جابجایی ما همزمان میشه (یک آذرماه) و اتفاقاً همون روز هم واکسن یکسالگی هم داره...دلم میخواست حتماً براش جشن میگرفتم اما تو اون اوضاع و احوال مگه میشه؟ مگه اینکه بریم رستوران که ممکنه حسابی برامون گرون دربیاد اونم وسط این خرج و مخارج جابجایی که کمرشکنه. خلاصه که از خدا میخوام تا یکماه دیگه اوضاع به حالت عادی برگرده و ببینم که تو خونه جدید هستم و همه چی سروسامون گرفته.

از دلبریهای نیلا و کارها و رفتارهای جدید این چندوقتش هم هر چی بگم کمه، باید در اولین فرصت و قبل اینکه بادم برم بنویسمش... موقع نوشتنش که معمولاً سر کار هستم، دلم براش ضعف میره و در حسرت دیدنش و آوردنش از مهد کودک به خونه لحظه شماری میکنم.

خدایا شکرت که بزرگترین دلخوشی زندگیم رو بعد همسرم به من عطا کردی...ممنون که به یکباره همه چیو از آدم نمیگیری.

خدایا بابت همه الطافت مدیونت هستم،‌بابت اونچه دادی شکر،‌ بابت اونچه هم ندادی شکر... و حتی بابت اونچه صلاح دیدی و گرفتی هم شکر....کمکم کن خدا،نظر لطفت رو از زندگیمون برنگردون و لحظه ای من و زندگیم رو به حال خودش رها نکن...دستمو ول نکن خدا، گرمای دستانت رو ازم نگیر پروردگار مهربونم. 

روزهای پرکار پائیزی

دخترک از پنجشنبه هفته پیش سرما خورد و همونروز صبح بردمش دکتر. البته خیلی جدی نشده بود اما از ترسم سریع و قبل اینکه سامان عصر بیاد خونه بغلش کردم و پای پیاده بردمش پیش دکتر که بدتر نشه. البته قبلش هم بردمش خانه بهداشت نزدیک خونه برای قد و وزن. خلاصه از همون پنجشنبه تا امروز داره دارو میخوره، از اونجا که داروهاش ادامه داشت و هم از اون جهت که بچه های دیگه مردم مریض نشند، یکشنبه نخواستم ببرمش مهد کودک،‌ دخترخالم خواهش کردم بیاد خونمون و نیلا رو نگهداره که خب خالم گفت اونم با دخترخالم میاد و این شد که دیگه یکشنبه صبح اومدند، اما حقیقتاً بینهایت برای من یکی سخت شد! از شنبه عصر که تعطیلی بود شروع کردم به آماده کردن غذای خودم و نیلا و غذای خاله و دخترخاله برای فردا ناهارشون که خونمون بودند(قرمه سبزی براشون گذاشته بودم)! تا خود ساعت یک نصفه شب در حال بدو بدو بودم،‌سامان هم مشغول تمیزکاری و نظافت خونه که رسماً بینهایت کثیف شده بود...

یکشنبه صبح هم که تهران بارندگی شدید داشت و صبح خیلی زود به خالم پیام دادم با اسنپ بیاید و من هزینشو میدم و اگر هزینش رو نخواید بگیرید راضی نیستم بیایید! اونا هم اسنپ گرفتند و ساعت هفت صبح رسیدند خونمون! درسته که دیگه لازم نبود نیلا رو حاضر کنم ببرمش مهد و از خواب بیدارش کنم و ... اما انصافاً حاضر کردن غذا برای خاله اینا و هزار و یک کار دیگه انقدر بهم فشار آورد که دیدم همون مهدکودک انگاری راحتتره! از هزینه ها نگم که تو اون بارون کلی هزینه اسنپ خاله اینا شد که نمیگرفت و بزور بهش دادم و هزینه پذیرایی و مهمتر از همه حجم کاری که افتاد رو دوشم...

راستش یه مدته دارم به این موضوع فکر میکنم که از همین دخترخالم که 21 سالش هست خواهش کنم بیاد و حداقل این زمستون از نیلا مراقبت کنه که تو سرما هی نبرمش مهد و بیارمش،‌و منم در ازاش کمی بیشتر از شهریه ای که به مهد کودک میدم، به عنوان حق الزحمه بهش بدم،‌ برای همین فکرم هم بود که قبل اینکه بخوام موضوع رو با خودشون مطرح کنم، زنگ زدم خالم و گفتم میشه فاطمه بیاد و یکشنبه پیش نیلا بمونه؟ درواقع میخواستم قبل مطرح کردن تصمیم با خودشون،‌یکروز امتحانی دخترخالم تنهایی بیاد که هم من ببینم عملکردش چطوره و هم خودش جوانب رو بررسی کنه و وقتی موضوع پرستاری نیلا رو بهش میگم با آگاهی تصمیم بگیره و جواب بده که خب برنامه به هم خورد و خالم هم گفت همراه دخترخالم میاد و خلاصه دستم نیومد که تنهایی میتونه یا نه... 

با اینحال دودلم که موضوع رو مطرح کنم یا نه به هزار و یک دلیل که گفتنش اینجا زمان زیادی میبره اما خب یکی از مهمترینهاش این هست که اگر بخواد بیاد پیش نیلا،‌من باید از شب قبل به فکر ناهارش هم باشم که خب با توجه به اینکه شرکت سامان بهش ناهار میده و ناهار خودم هم خیلی وقتها غذاهای ساده و حاضری یا فریزری هست، یه کار جدید به مسئولیتهام اضافه میشه و برام خیلی سخت میشه،‌مگه اینکه هر روز ناهارش رو با خودش بیاره که تو عالم فامیلی درست نیست. مورد بعدی هم سن نسبتاً کمش هست که البته سن عقلیش بیشتره و خوب هم بلده به بچه کوچیکا برسه اما خب به هر حال کمی نگرانی داره و یکی دو مورد مهم دیگه هم هست که ترجیح میدم ننویسم.

تازه اگر هم خودم مشکلی نداشته باشم باید ببینم خودش حاضره تنهایی بیاد خونه ما  و شرایطش رو داره یا نه که خب هنوز به دلیل اون مواردی که نوشتم،‌باهاش مطرح نکرد و شک هم دارم مطرح کنم یا نه...از طرفی هم بردن و آوردن هر روزه نیلا به مهد اونم با پای پیاده و بخصوص تو هوای سرد که کلی لباس پوشوندن داره برام خیلی سخته،‌ از طرفی هم اومدن دخترخالم برای مراقبت از نیلا هم سختیهای خودش رو داره مثل ناهار پختن براش و...،‌ تازه یه موردی هم که هست اینه که ترس این رو دارم که خالم هم بخواد هر دفعه باهاش بیاد و بره که دیگه رسماً هر روز باید مهمون داری کنم! تازه خالم یه اخلاقی هم داره و اون اینه که گاهی شب هم خونه اقوام میخوابه البته اگه تعارفش کنند و خب نمیشه هم تعارف نکرد.خلاصه که موندم تصمیم درست چیه و چکار کنم...خدا کنه تصمیم درستی بگیرم و اگر در نهایت تصمیم گرفتم دخترخالم بیاد، خودش هم راضی باشه و شرایطش جور باشه  و باباش که یه مقدار روی دخترش حساسه، نه نیاره چون شنیدم که زیاد دوست نداره دخترش بره سر کار.

بگذریم،‌ دیروز یکشنبه هم که تعطیلی بود، سونیا و شوهرش برای شام اومدند خونه ما و خلاصه کل دیروز رو از صبح  مشغول کارهای مهمونی شب بودم! اونم با وجود یه دختر شیطون که همش ازت میخواد باهاش بازی کنی و همش اینور و اونور میره و باید حواست بهش باشه و دم به دقیقه هم باید به فکر غذاش و تعویضش و ... باشی. تازه از این ناراحت شدم که چرا سونیا یکمی زودتر نیومد که کمی کمک حالم باشه،‌به هر حال با بچه کوچیک خیلی سخته دیگه بخصوص که سامان هم نبود و رفته بود بیمارستان عیادت نوه خالش، یعنی درواقع سامان رفته بود دنبال سونیا و با هم رفته بودند بیمارستان،‌سامان زودتر برگشت خونه اما سونیا موند و نزدیکای هفت شب با دخترخالش اومد که دم خونمون پیادش کرد و خودش رفت،‌اگر میخواست میتونست با سامان برگرده. کمی هم ناراحت شدم که بعد خوردن شام، تعارف هم نکرد که ظرفها رو بشوره...یعنی مثلاً به من یکی دوباری گفت مرضیه از آشپزخونه بیا بیرون و چقدر کار میکنی، اما نیومد دستی به ظرفها بزنه یا حتی تعارفی بکنه...

من اصلاً آدم خاله زنکی نیستم که زیاد به این چیزا فکر کنم یا جایی مطرح کنم  اما حداقل انتظار داشتم این کمک رو میکرد، به خدا که من به هیچ عنوان راضی نمیشم مهمونم ظرف بشوره و هر کی منو میشناسه میدونه که اصلاً و ابداً اجازه نمیدم و میگم نباید به خاطر یه لقمه غذایی که مهمون آدم تو خونت میخوره، اونهمه ظرفها رو بشوره،‌اما خب حداقل انتظار تعارف رو داشتم و اینکه بلند بشه بیاد پشت سینک و بخواد بشوره و بعد من بکشمش کنار،‌کاری که خیلی از مهمونها میکنند.

خواهرم مریم هربار میاد خونمون کلی تو کارها کمک میکنه و ظرفها رو میشوره و ... هر چی هم من و سامان میکشیمش کنار و نمیذاریم،‌ باز با زور بازو میگه الا و بلا من میشورم و تو دیگه خسته شدی، حتی قبل شام هم برنج دم میکنه یا ظرفهای میوه رو جمع میکنه و میشوره و...

من خودم هم دو سه باری که از بعد ازدواج سونیا،‌ خونش رفتم،‌ظرفا رو شستم...نمیدونم چرا هیچ تعارفی برای شستن ظرفها یا حتی قبل شام برای آماده کردن وسایل و ... بهم نکرد. البته که چون از صبح رفته بود دیدن نوه خالش بیمارستان، خسته هم بود اما بازم به نظرم میتونست یه تعارفی بکنه.

مامان و بابای سامان هر بار که میان خونمون به تمام معنا کمکم میکنند و من واقعاً خستگی آنچنانی حس نمیکنم،‌مادر سامان آشپزی میکنه،‌ آشپزخونه رو مرتب میکنه،‌تو نگهداری نیلا کمک میکنه،‌پدرش هم کارهای تعمیراتی خونه و خرید و حتی نظافت حموم و دستشویی رو انجام میده! (علیرغم اینکه من مدام میگم نه و نمیخواد و زحمت نکشید ولی گوش نمیدند و کار خودشون رو بزور میکنند.) اما خب سونیا خیلی هم از این جهتها به مادر و پدرش نرفته انگار...

البته که من ازش ناراحت و دلخور نیستم، اما خب یه مقدار توقع رو داشتم دیگه، به خصوص بعد اونهمه کاری که انجام داده بودم، اونم با وجود یه بچه کوچیک که عملاً اگر کس دیگه ای نباشه که مراقبش باشه، نمیشه تنهاش گذاشت و رفت سراغ کارها...گاهی نیلام رو بغلش میکردم و میرفتم سر قابلمه غذا،‌ یا وسط آبکش کردن برنج، باید کارو سریع ول میکردم و بدو بدو میرفتم دنبالش که کار خطرناکی نکنه یا نیفته و.. غذا هم ته چین مرغ درست کرده بودم با سوپ جو وقارچ به همراه سالاد و دوغ و ماست و زیتون و ترشی که غذام هم انصافاً خوب شده بود.

خلاصه که اینطور، ولی خدایی هفته پرمشغله ای بود. از پنجشنبه هفته قبل که صبحش بردمش دکتر و عصرش هم تو بارون نیلا رو بردیم آتلیه برای عکس یازده ماهگی تا همین امروز کلی بابت این مهمونیها بهم فشار اومده، باز خدا رو شکر فردا تعطیله و میتونم استراحت بیشتری کنم. البته من در کل خیلی مهمون داشتن رو دوست دارم اماالان با وجود یه بچه بازیگوش و خونه کوچیک برام خیلی سخت شده. نیلا هم که شبها خیلی بد و کم میخوابه و بیخوابی داغونم کرده و مدام خسته و بیحالم. خودمم موندم چطوری سرپا هستم و با این حجم از خستگی و بیخوابی میام سر کار و...

شدیداً نیاز دارم برم دکتر زنان و متاسفانه هیچ جوره فرصت نمیشه و همش عقب میفته. امیدوارم مشکلم خیلی هم جدی نباشه...

دغدغه اثاث کشی آخر ماه هم که هست، اونم با وجود یه بچه کوچیک  و شغلم و ...

خدا کنه موضوع نگهداشتن نیلا حل بشه زودتر،‌ چون اگر تردیدم رو درمورد اومدنش حل کنم و اونم قبول کنه که بیاد و مشکلی نداشته باشه، که هیچی، در غیر اینصورت با رفتن به خونه جدید،‌تصمیم دارم مهد کودکش رو هم عوض کنم و با آژانس نیلا رو ببرم و بیارم که خب اونم کلی مقدمه چینی و دنگ و فنگ داره...

کی میشه کارها همه سروسامون بگیرن و این فکر و خیالا و تردیدها کمتر بشه،‌از بین که نمیره،‌  حداقل کمتر بشه.

هرچند من راضیم تمام این دغدغه ها وجود داشته باشه اما سلامتی باشه،‌سلامتی و آرامش عزیزانمون و اینکه خیالمون از بابتشون راحت باشه، من مدتهاست که دیگه بیشتر از این از خدا چیزی نمیخوام.