-
برگ آخر (پایان سال 1402)
دوشنبه 28 اسفند 1402 14:02
قبل از هر چیز به دو تا از دوستان عزیزی که برای پست قبل پیام خصوصی فرستادید، بگم که راستش نمیدونستم چطوری جواب بدم (بخصوص به شما نازیلا جان)، فقط خواستم بگم که خوندمتون عزیزانم و ممنونم از نظراتتون. طی این نوشته سعی میکنم اشاره ای به سالی که گذشت و یه سری از اهدافم برای سال جدید داشته باشم اما پیش از هر چیز باید بگم که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 اسفند 1402 10:09
متاسفانه پریشب که با مادرشوهرم صحبت کردم متوجه شدم خیلی یهویی مجبورند همین ور سال جابجا بشن! یعنی اون کسی که خونه رو ازشون خریده، تسویه کرده و قصد داره بیاد اونجا و ساکن بشه، از اونجا که دو تا هم سگ داره، هیچ جایی نمیتونه ولو موقت بمونه و خیلی عجله داره زودتر اثاث بیاره، از طرفی خونه جدید مادرشوهرم اینا هم در حال...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اسفند 1402 13:17
یک هفته ای هست که حسابی سرم شلوغ بوده، از شنبه هفته قبل 12 اسفند که رفتم اداره بابت دادن گزارش کار تا روزهای بعدش که به خرید عید برای سامان و بچه ها و انجام کارهای شخصی گذشت و بعدش هم که استارت خونه تکونی نصفه و نیمم رو از 14 اسفند زدم و تا امروز ادامه داشته، میگم نصفه ونیمه چون تصمیم نداشتم خیلی به خودم سخت بگیرم،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 اسفند 1402 11:48
این دفعه حرف زیادی برای گفتن ندارم، همون همیشگیها و تکراریا. یه خورده سردرگمم، همیشه ماه اسفند که میرسه با فکرکردن به حجم کارهای زیاد و نداشتن فرد مطمئنی که به من در نگهداری بچه ها کمک کنه که برم بیرون و به کارهام برسم، بهم اضطراب میده، نه آدمیم که از قید انجام کارها خودم رو رها کنم و انجامشون ندم، نه اینکه به راحتی...
-
گزارشی از این چند روز اخیر...
یکشنبه 29 بهمن 1402 15:36
این مدت زیاد حال و حوصله ای برای نوشتن نداشتم اتفاق خاص و ویژه ای هم نیفتاده بود که قابل گفتن باشه، اما خب دلیل اصلی کمرنگ شدنم این موضوع هم نبود چون من اغلب اوقات زندگی خیلی پرهیجان و پر از اتفاقات جالبی ندارم و همیشه هم از همین روزمرگیها نوشتم... اما خب گاهی سرم با بچه ها و کار خونه و مریض شدن های گاه و بیگاه نویان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 بهمن 1402 12:38
پسرکم طبق معمول مریضه! و من خسته از اینهمه مریض شدنهای پشت سر همش! بازم گوشش عفونت کرده! دکتر براش عکس لوزه نوشته چون امسال بار سومه گوشش عفونت میکنه و دکتر میگه شاید لوزه سوم داشته باشه و باید بریم پیش متخصص گوش و حلق و بینی بررسی بشه..... تازه باید یه سری هم ببرمش پیش متخصص چشم پزشک که چشمانش رو هم بررسی کنه مبادا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 بهمن 1402 17:50
یه تصمیم مهم تو زندگیم گرفتم و هر طور هست باید عملیش کنم، این تصمیم نه مالی و مادیه نه مربوط به شغل و اهداف آینده و بچه ها، درمورد خودم هست و اشتباهاتی که تو تمام این سالهای عمرم انجام دادم! تصمیم درمورد تغییر رفتار و شخصیت! اینجا هم مینویسم تا ثبت بشه و یادم بمونه! از این به بعد به همه آدمها، از دوست و آشنا و همکار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 بهمن 1402 10:28
خودم و بچه ها بخصوص نویان دوباره مریضیم، اوضاع خودم بعد سه روز گلودرد یکم بهتره اما نویان همچنان مریضه، البته حال عمومیش بد نیست و تب هم نداره اما خب میترسم به روال گذشته بدتر بشه. این زمستون با اینکه زیاد بیرون نرفتیم و رفت و آمدی هم نداشتیم خیلی زیاد مریض شدیم! بعد قرنی جمعه دعوت شدیم مهمونی خونه خواهر کوچیکم! البته...
-
خوش اومدی دختر قشنگم...
جمعه 29 دی 1402 11:32
خواهر زاده عزیزم 27 دی ماه متولد شد، الهی شکر که با همه خطراتی که خواهرم در زمان بارداری باهاش مواجه شد و چندین بار بهش گفته شد باید ختم بارداری بدن یا بچه رو زودتر به دنیا بیارن و برای مادر خطرناکه، اما در نهایت دختر گلمون در 38 هفته و یک روزگی به دنیا اومد. این مدت بارها ازتون خواسته بودم برای سلامتی خواهرم و نینی...
-
سومین سال رفتن بابا جانم
یکشنبه 24 دی 1402 13:17
21 دی ماه سومین سالگرد درگذشت پدر مرحومم بود، اعتراف میکنم با اینکه از هفته ها قبلترش یادم بود و به این فکر میکردم باید حتما تو اون تاریخ سر خاکش برم (شهرستان) اما از یک هفته مونده به سالگرد، انقدر درگیر کارهام بودم که روز سالگردش از یادم رفته بود و با تماس خواهرم شب قبلش یهویی یادم افتاد... روز قبلش برای ملاقات با...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دی 1402 11:05
حال جسمی و روحیم تعریفی نداره، چند روز سخت و کشنده رو گذروندم، زندگی بدون تلویزیون اصلا راحت نیست، همینکه صداش تو خونه هست انگار به خونه روح و جلا میده حتی اگه تماشاش هم نکنی...به نظر شخص خودم روشن بودن تلویزیون تاثیر زیادی روی استرس نیلا نداشت، چون نیلا خیلی خیلی کم به تلویزیون نگاه میکرد، صرفا فقط روشن بود، ضمناً...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دی 1402 17:00
مادر و پدر همسر اومدند و رفتند، ظهر سه شنبه هفته قبل اومدند و غروب جمعه رفتند، کمتر از چهار روز موندند درحالیکه من انتظار داشتم بیشتر بمونند. حقیقتش علیرغم همه خستگیها با وجود نویانی که به شدت مریض بود، بازم دلم میخواست مدت بیشتری میموندند، اما خب مادرشوهرم مریضه و وضع جسمانیش تعریفی نداره، سرگیجه و دردهای بدنی و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دی 1402 02:48
حال روحیم دوباره خراب شده (البته الان از دو روز پیش که استارت نوشتن پست رو زدم بهترم اما خب همچنان خوب و عالی نیستم). بخشیش برمیگرده به بحث و دعوای جدیدی که شب یلدا تو راه رفتن به خونه مادرم با همسر تو ماشین و در حضور بچه ها داشتیم و بعد مدتها که آرامش تو خونه حکمفرما بود دعوای خیلی بدی اتفاق افتاد و حرفهای بدی زده شد...
-
جشن یلدا + دل نگرانی
سهشنبه 28 آذر 1402 14:00
جمعه ای که گذشت نیلا رو بردم جشن یلدا تو همون خانه بازی که براش تولد گرفته بودم، مبلغ ثبت نام جشن 380 هزار تومن بود، من برای نویان ثبت نام نکردم حس کردم درکی از جشن نداره و اونجا دست و پاگیره و الکی بخوام دو تا مبلغ ثبت نام بدم و بچه هم چیزی نفهمه کار بیهوده ایه. این شد که با سامان رفتیم و همسرم نویان رو تو ماشین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آذر 1402 11:07
من اومدم با یه پست طولانی دیگه این پست رو پریشب ( نیمه شب 20 آذر) نوشتم و امروز صبح منتشر میکنم: شیطنت بچه ها و بخصوص نویان خیلی خیلی زیاد شده، در عین اینکه خیلی شیرین و بانمکند، اما دیگه از یه تایمی به بعد انقدر که دنبالشونم و خرابکاریهاشونو درست میکنم (به ویژه مال نویان رو!) یا دستورات ریز و درشت نیلا رو اجرا میکنم...
-
جشن تولد 5 سالگی دخترکم نیلا
سهشنبه 14 آذر 1402 01:17
بالاخره بعد کلی بدو بدو و استرس کشیدن! تولد نیلا جانم ده آذر از ساعت دوازده تا سه ظهر برگزار شد و پرونده تولد 5 سالگیش هم بسته شد، برای بقیه رو نمیدونم اما برای من دقیقا مثل یه پرونده میمونه چون با روحیه حساس و وسواسی و کمال گرایانه ای که دارم (متاسفانه) هر سال موقع تولدش که میشه کلی بالا پایین میکنم که چطوری براش جشن...
-
بدو بدوهای تولد دخترکم
سهشنبه 7 آذر 1402 17:26
شرایط نوشتن رو نداشتم این چند وقت، یکم هم راستش بی انگیزه شده بودم وگرنه که باید یکم آذرماه که تولد یکسالگی دخترکم بود یه پستی ولو کوتاه میذاشتم. راستش دوران بیماری که تموم شد افسردگی بدی به سراغم اومد، دلم میخواست ساعتها میتونستم بخوابم، طبیعیه که نمیشد، به سختی امورات زندگی رو جلو میبردم و خیلی وقتها بغض بدی رو تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 آبان 1402 22:05
الهی قربون تک تک شما برم من.... تا حالا هیچوقت نوشته ای رو اینطوری شروع نکرده بودم اما به معنای واقعی کلمه دلم برای دوستان عزیزی که در این دنیای مجازی پیدا کردم تپید و خواستم یه جوری محبت خالصانه و از ته دلم رو بهتون نشون بدم.... من پست قبلی رو که نوشتم در شرایط روحی خیلی خیلی بدی بودم، نیمه شب، تن تبدار بچم، تب بالا...
-
یه آغوش...
سهشنبه 23 آبان 1402 02:32
تب نیلا بعد چهار روز اصلا پایین نیومده، خیلی نگرانم. امشب در حالیکه پاشویش میکردم کلی گریه کردم.... خودم هم هنوز تب میکنم.... حالم خیلی بده. این چه بلایی بود؟ روحیم رو از دست دادم، همش بغض میکنم و یاد بابام میفتم بی دلیل... یاد گذشته های سخت خودم میفتم و دلم برای خودم میسوزه و باز گریه میکنم! انگار خودآزاری داشته باشم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 آبان 1402 04:02
(کلی نوشتم و پاک شد! لعنتی! چقدر عصبی شدم!) دو شبه به خاطر تب شدید نویان تا خود صبح بیدارم، یک شب قبلتر هم به خاطر سامان بیدار موندم، شده سه شب که نخوابیدم شاید کلا سه چهار ساعت! الان هم خودم گرفتار شدم و تب دارم و سرفه میکنم اما از ترس اینکه دوباره تب نویانم بالا بره با تمام ضعف و مریضی و بیخوابی جرات ندارم بخوابم......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبان 1402 20:36
دوستان عزیزم رمز پست قبلی، همون رمز قبلی هست که به دوستانم دادم، استثناعا اینبار رمز پست رو تغییر ندادم چون راستش نمیتونستم از اول رمز بدم و فرصتشو نداشتم. دوستانی که با من آشنا هستند و وبلاگ ندارند و رمز رو ندارند میتونند در اینستاگرام من پیام بذارند: roozanehaye.marzieh@ در قسمت تماس با من هم میتونند درخواست بدند...
-
احساسات عجیب (همون رمز قبلی)
شنبه 13 آبان 1402 11:34
-
از هر دری سخنی...
یکشنبه 7 آبان 1402 10:53
روزها معمولی و یکنواخت میگذره. حال و روزم هم به همون نسبت معمولیه، نه هیجانات خاصی دارم و نه به اون معنا افسرده ام، میگذرونم، بچه ها انرژی زیادی ازم میگیرند، رسیدگی به کارهای یومیه و بچه ها و آشپزی و ... واقعا زمان بره، سامان مدتیه سر کاری میره که نسبت به شغلهای قبلیش خیلی درآمد کمتری داره اما به نظر میرسه به موقع...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبان 1402 03:35
یکی از بزرگترین دغدغه های این روزهای من ترس از باردار شدن دوبارست، انقدر این ترس در وجودم زیاد شده که حتی اجازه نمیده بیبی چک بگیرم و تست کنم.خب عملاً این اتفاق غیرممکنه با توجه به مراقبت شدید و پیشگیری، اما با عقب افتادن عادت ماهانه به مدت سه یا شایدم 4 ماه (سابقه داره این موضوع اونم خیلی زیاد، اما خب چندماهی بود...
-
آتش بس
یکشنبه 23 مهر 1402 12:44
بهم میگه من هر کاری میکنم تو بازم ناراضی هستی و ایراد میگیری، دقیقاً من چطوری باید باشم؟ تو چجور آدمی میخواستی واقعاً؟ میگم راستش یه آقای هفتاد ساله هست که دقیقا مشخصات شوهر دلخواه منو داره، اگر بخوای بهت معرفی میکنم ببینی چجوریه! یه ذره مکث میکنه میگه تو نمیخوای بدونی همسر دلخواه من کیه و چه شکلیه؟ با اینکه میشناسمش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مهر 1402 02:09
دوستان عزیزم پست قبلی رو رمزدار نوشتم، اما خب راستش هنوز مطمئن نیستم میخوام نگهش دارم بمونه یا نه...همش میگم بهتره هر چیزی رو ننویسم و یه سری چیزهای خصوصی تر رو تو وبلاگم باز نکنم و خودمو در معرض آسیب ها یا قضاوتها قرار ندم، البته پست قبلی بیشتر تخلیه خشم بود و مطلب خیلی خصوصی نداره اما به هر حال شاید تا فردا که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مهر 1402 02:01
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهر 1402 16:27
من میفهمم افسردگیم شدت گرفته و توان فعالیتهای روزمره رو ازم گرفته، حالم در بدترین حالت ممکنه، من دیگه فکر نمیکنم که مادر و همسر بدی هستم، مطمئنم که همینطوره! مطمئنم! همسرم هم فکر نمیکنم پدر و همسر بدی باشه، مطمئنم که همینطوره! خیلی کم آوردم، همش داد میزنم و پرخاش میکنم و خدای من شاهده که دست خودم نیست، از خودم سلب...
-
من باختم
چهارشنبه 12 مهر 1402 12:43
فکر نمیکردم روزی برسه که وقتی میبینم داره از خونه میره بیرون احساس آرامش بیاد سراغم....منی که زمانی نه خیلی دور آرزوی قلبیم بود یک روز کامل خونه باشه و زودتر برسه خونه و کنارم باشه. امروز در حالیکه روی کاناپه دراز کشیده بودم و با صدای بلند گریه میکردم، به این فکر کردم که اگر شرایط خونه پدریم خوب بود، احتمالا راضی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهر 1402 11:07
ممنونم از دوستان عزیزم که با دیدن پست قبلی دلداریم دادند و برای خواهرم دعا کردند. خدا رو هزار بار شکر فعلا گفتند میشه بچه رو نگهداشت تا کمی بزرگتر بشه. من به شخصه خیلی زیاد به تاثیر دعا اعتقاد دارم، مثلا همسرم اینطور نیست و میگه علم پزشکی هست که خیلی از معادلات رو عوض میکنه، اما من میگم در کنار علم پزشکی و کمک پزشکان،...