بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

مراسم سالگرد بابا، 30 دی ماه...

فردا صبح برای برگزاری مراسم سالگرد بابام عازم شهرستان هستیم، همون‌طور که پست قبل نوشتم سالگرد فوت پدر عزیزم ۲۱ دی ماه بود که به خاطر امتحانات عسل خواهرزادم تصمیم بر این شد که مراسم بابا رو بندازیم برای سی‌ام دی ماه یعنی همین فردا، البته تصمیم ما که نه، تصمیم خواهر و مادرم،  وگرنه اگر به من و خواهر کوچیکم بود دوست نداشتیم مراسم بابا چند روز دیرتر از سالگرد واقعیش برگزار بشه اما به هر حال من و خواهر کوچیکم تو این مدل تصمیمات هیچ جایگاهی نداریم...

بگذریم در هر حال فردا صبح عازم سمنان هستیم.‌بابت وضعیتم نگرانم، الان هفت ماهم تقریبا تمامه و وارد هشت ماه شدم.سامان و بقیه از جمله مادر و خواهر و دوستانم هم تاکید دارند که اگر در این مراسم شرکت نکنی اتفاقی نمیفته و کسی ازت انتظاری نداره اما من اصلا طاقت نمیارم، میدونم اگر نرم و فردا خونه بمونم درحالیکه همه فامیل تو مراسم سال پدرجانم  هستند و سامان هم سر کاره، یقیناً دیوونه میشم...

نیلا هم حالش خوب نیست،وضعیت سینش خیلی خرابه و با اینکه بردمش دکتر، هیچ بهتر نشده و همچنان سرفه های بدی می‌کنه و هیچی هم نمیخوره،  از اون جهت هم نگرانم که مبادا با رفتن به سمنان حالش بدتر بشه، آخه مراسم سر خاک پدرم هست و اونجا هم به شدت سرده....

دعا کنید به سلامت بریم و برگردیم، نیلا هم همکاری بکنه و حالش بدتر نشه و مراسم بابام هم به خوبی پیش بره، لطفاً دعا کنید که از جهت ارتباط با خواهر بزرگم هم حاشیه ای پیش نیاد و همه چی به خیر و خوشی تموم بشه. کلی برام انرژی مثبت بفرستید عزیزانم.

ممنون میشم فاتحه ای نثار روح بابای عزیزم در اولین سالگرد آسمونی شدنش بکنید.

یکسال شد..

امروز ۲۱ دی ماه سالگرد آسمونی شدن پدر عزیزم هست، به همین سرعت یک سال گذشت باور کردنش سخته، همین دیروز بود که صبح قبل رفتن سر کار، وقتی رفتم دستشویی و اومدم بیرون، سامان رو دیدم که روی مبل روبروم نشسته با چشمای قرمز و صورت برافروخته، سلام کردم و همون اول فهمیدم چی شده...گفتم چی شده؟ چرا ناراحتی گفت ناراحت نیستم، سوال بعدیم این بود بابام مرده؟ میگفت نه حالش خوب نیست باید بریم بیمارستان...بعد اون بود که دیگه نمیفهمیدم چیکار میکنم فقط داد میزدم و میگفتم بابام مرده؟ بابام مرده؟ شاید صدبار اینو تکرار کردم! اومد بغلم کرد و تو بغلش زار زدم. اصلا ولش کن چرا مرور میکنم؟ مگه گفتن دوبارش چه فایده ای داره جز یادآوری اون لحظات کشنده؟

یکسال گذشته و هنوز نمیتونم بپذیرم که اون همه روزهای سخت  بیماری بابا و روزهای تلخ بعد رفتنش رو چطور پشت سر گذاشتم؟روزهایی که فکر می‌کردم هیچ پایانی براش نیست. درد و اندوه به سخت ترین شکل ممکن در قلب و روح و جانم ریشه دوونده بود و گلومو وحشیانه فشار می داد و هیچ راه گریزی ازش نبود. امروز دقیقا یک سال از آن روز گذشته، از دست دادن بابا فقط به معنای از دست دادن یک عزیز دوست داشتنی نبود، بعد فوت بابام خیلی خیلی چیزها تغییر پیدا کرد،  رسماً زندگی منو سامان وارد مسیر تازه ای شد، مسیری که خوشایند نبود، بعد بحث و جدلی که با خواهرم ایام عید نوروز داشتیم تقریباً به طور کامل از خانوادم جدا شدم، شاید تو این مدت ده یازده ماه به زور پنج شش بار خونه مادرم رفته باشم. باید اعتراف کنم که از همون فروردین، با رفتن به اونجا و دیدن جای خالی بابا و بعد اون اتفاقات عید، آرامش زیادی رو اونجا احساس نمی کنم. تو کل دوران بارداری شاید به زحمت دو یا سه بار مادرم رو دیده باشم، دیگه عادت کردم، اما همیشه یک جور احساس کمبود و خلا ناشی از نبود محبت و نوازش مادرانه و دلگرمی حاصل از مهر خانواده، قلبمو فشرده کرده! وقتی اطرافم میبینم دوستانم رو که چطور دلشون به خانوادشون گرمه، میرن و میان و دعوت میشن و دعوت میکنند و براشون غذا میارن و شب یلدا و مناسبتها دور هم جمع میشن، دلم میگیره، حسرت میخورم غبطه میخورم! حتی گاهی حسودیم هم میشه! مطمئنم اگه بابام بود اوضاع از این بهتر بود.

پدر عزیزم کاش میدونستی که چقدر جات خالیه. میدونم که تا الان در قشنگ ترین جای بهشت در کنار آدمهایی که از صمیم قلب دوستشون داری، کنار دخترت ریحانه و مادرت که عاشقش بودی، روزگار خوبی رو میگذرونی و زندگی آرومی رو داری  و لحظه ای آرزوی برگشتن به این زندگی لعنتی رو نداری. خوش به سعادتت بابا، خوش به حالت آبجی ریحانه....بابا جون، آبجی جون، لطفاً برای من هم دعا کنید، دعا کنید بتونم از پس روزهای سخت بر بیام، دعا کنید پسرکم صحیح و سالم به دنیا بیاد و زندگیمون آرومتر و روشنتر بشه. دعا کنید حالم خوب و خوبتر بشه.

همیشه به یادتم باباجون، روزی نیست که تو فکرم نباشی. دیدار ما خیلی هم دور نیست، اون روز همگی با یه سبکبالی بی نظیر دور هم جمع میشیم و  دلمون بیشتر از قبل برای هم میتپه.

روزهای زیاد جالبی رو نمیگذرونیم. همه چی در هم قاطی شده، قلدریها و زورگویی های همیشگی خواهرم و حمایت های بی دریغ مادرم ازش دل من و خواهر کوچیکم رو بدجوری شکسته. مادرم انگار به شکل عجیبی جادو شده و هر چیز که مریم میگه بی چون و چرا میپذیره انگار که وحی منزله. قبلاً که پدرم بود اینطور نبود، خیلی عوض شده شاید یه جور ترس از تنها شدن باعث شده خیلی بیشتر از قبل به خواهرم وابسته بشه و احساس کنه بدون اون نمیتونه زندگی کنه همین هم باعث می شه که بی چون و چرا ازش حمایت بکنه حتی جاهایی که به نظر من کاملاً حق با ماست و نه اون...

من و خواهر کوچیکم هیچ نظر و اراده ای از خودمون نداریم، قرار بود مراسم سالگرد پدرم 16 دی ماه یعنی 5 روز زودتر از تاریخ فوت واقعیش باشه ، حتی اطلاع رسانی هم کردیم به فامیل اما خواهر بزرگم گفت به خاطر امتحانات عسل دخترش بندازیم برای 30 دی یعنی 9 روز بعد سالگرد واقعی!!! من گفتم معمولاً چند روز زودتر سالگرد رو میگیرن اما دیرتر نه اما مامانم گفت مریم با عموها (نه با خواهرهای خودش!!!) مشورت کرده گفتند عیبی نداره مهم یادبوده! بعدش فقط مادرم به ما زنگ زد که سالگرد 30 ام هست نه 16 ام, یعنی بیشتر حالت اطلاع رسانی داشت تا نظرسنجی! مطمینم اگر مثلاً من و خواهر کوچیکم مشکلی با 16 دی داشتیم قطعاً کوچکترین تغییری ایجاد نمیکردند. قطعاً برای منی که هفت ماهم تموم شده، سفر کردن تو این وضع به شهرستان زیاد خوب نیست حالا چه برسه دو هفته هم دیرتر بشه! تو ماههای آخر واقعاً دوهفته موثره و شرایط آدم سخت تر میشه.ولی  مگه کاری از ما برمیاد؟

موضوع بعدی اینکه قرار شده شوهر خواهرم ماشین بابام رو بخره! خدا میدونه سر همین خریدن ماشین که منو رضوانه فکر میکردیم حداقل 20 تومن زیر قیمت واقعی  داره برمیداره چه عذابی کشیدیم!اصلا بحث پولش نبود، اینکه همه چی رو با زورگویی به ما تحمیل میکرد و میگفت تازه اگه با این قیمت بخره بالاتر از قیمت واقعی هم برداشته خیلی زور داشت! ! ! ! همین رفتارهاش کلی باعث اعصاب خوردی من و رضوانه شد، ما حتی نمیتونستیم مخالفت کنیم یا بگیم چرا ارزونتر برمیداره و ... مامانم های های میزد زیر گریه و کلی حرف بار ما میکرد و میگفت شما دو تا بیرحمید و نمیخواید به خواهرتون خیری برسه و اینهمه برای پیگیری کارها زحمت کشیده و ... ما هم نمیگفتیم نمیدیم (با اینکه من ته دلم اصلاً راضی نبودم خواهرم اینا بردارند چه برسه ارزونتر اما چیزی هم نگفتم) فقط می‌گفتیم چرا داره میگه من گرونتر میخرم وقتی درواقع اینطور نیست و در واقع داره ارزونتر هم برمیداره؟ ولی حتی کلمه ای حرف میزدیم مادر و خواهرم کلی  حرف بارمون میکردند! خب اگر مثلاً خواهرم میومد میگفت من الان یه خورده دست و بالم تنگه و اگر میشه کمی ارزونتر به خودم بدید (ماشین تاکسی پژو 405 هست، 20 هزار تا کارکرده و مال برج بهمن 98 هست یعنی فرقی با صفر نداره!) من و رضوانه ارزونتر هم میدادیم، ما که لنگ پولش نبودیم! حتی با اینکه من با مریم کلاً قطع رابطه هستیم بازم به وقتش دلم میسوخت براش (همسرش بیکار شده و میخواد روی ماشین کار کنه) و پایینتر هم راضی میشدم، اما اون میگفت قیمتی که من  می خوام بردارم 10 تومن هم بالاتر از قیمتیه که  بیرون ازمون برمیدارن و... می‌گفت هیچکی با قیمتی که شما میگید برنمیداره و حتی با زور و قلدری ما رو محکوم به چیزهای نامربوط میکرد، مامانم هم کاملاً پشتش! 

جالب اینکه که حتی برای فروش ماشین به ما کلمه ای اطلاع ندادند، مگه غیر اینه که وقتی میخوای یه مالی رو که فقط مال خودت نیست و توش شریک داری بفروشی، از شریکت اجازه میگیری که بفروشی یا نه؟ اونا اینکارو نکردند، نه مادرم و نه خواهرم، حداقل منو که آدم حساب نکردند خبری بدن، چندماه پیش  مادرم گفته بود‌ می‌خوایم ماشین رو بفروشیم اما خب وقتی تصمیم قطعی به فروشش گرفتن (اولش قرار بود به غریبه بفروشن نه خواهرم) کسی حرفی به ما نزد! من که الان به این پول نیازی نداشتم، قطعاً اگر فقط مال خودم بود میذاشتم مثلاً سال آینده که تصمیم داشتم دوباره بیفتم دنبال خرید خونه، اونوقت میفروختم نه اینکه این مبلغ پول نه چندان زیاد رو بعد فروختن ماشین بگیرم و اونور سال ارزش پول نصف بشه! به خدا که من آدم مادی گرایی نیستم اما وقتی همه چی با قلدری و زورگویی و تازه با منت باشه واقعاً اذیت میشم،  البته خواهرم خیلی اهل حلال و حرومه و اینطور نیست که مثلاً بخواد حقی رو ضایع کنه، نمیخوام  از طرف شما اینطور برداشت بشه، اما اینکه به زور و با دعوا رضایت فروش بگیری اونم  برای خودت و تازه بگی من دارم گرونتر از بیرون  هم  برمیدارم قطعاً رضایت قلبی من و خواهرم پشتش نیست چیزی که به شخصه برای من مهمه یعنی رضایت قلبی آدمها حتی اگه به زبون راضی باشند!

جالبه سه شب پیش بعد یه سری کشمکش هایی که سر همین موضوع، خونه مادرم پیش اومد، شوهر مریم بعد یکسال قطع رابطه در کمال تعجب زنگ زد به من و گفت خواستم خودم مستقیم زنگ بزنم و بیینم اگه به این قیمت راضی هستی ماشینو بردارم و میخوام مالم حلال باشه و ...گفت رضوانه راضیه و فقط مونده رضایت تو، (درصورتیکه حرف من و رضوانه رو یه قیمت دیگه بود و نمیخواستیم در برابر قلدری مریم کوتاه بیایم) منم گفتم اگه اون راضیه منم راضیم و حلالت باشه و... اما بعد قطع شدن تلفن فهمیدم اونجوری که شوهرخواهرم گفته نبوده و رضوانه همون  رقم مورد توافق دو طرفه خودمون رو گفته که بهش راضیه،  بعد گفته اگر مرضیه راضی به رقمی هست که شما گفتیم منم راضیم، اما شوهرخواهرم که به من زنگ زد قسمت اول حرف خواهر کوچیکم رو نگفت و فقط گفت رضوانه راضیه، اگر تو هم راضی باشی بریم محضر و من بلافاصله پولو به حسابتون بریزم...تو دلم تعجب کردم که رضوانه چه زود حرفشو عوض کرد و ...اما بعد که تماس قطع شد، رضوانه به من پیام داد که چرا اونطوری گفتی و رو حرف و توافقمون نموندی و چرا پیش اونا ملایم میشی و... منم گفتم من چه میدونستم تو رضایتت رو منوط کردی به رضایت من اونم به خیال اینکه من هم رضایت نمیدم و همون رقم مورد توافقمون در نهایت عملی میشه؟ بهش گفتم قطعاً اگر اون میگفت رضوانه به رقم بالاتر  راضیه اما گفته اگر مرضیه به کمترش (یعنی همون رقمی که اونا میگفتن ما میخوایم بخریم) راضی بشه منم راضی میشم، اونوقت منم  همون رقم رضوان رو میگفتم بهش راضیم و اصلاً نمی ذاشتم رقمی که  منو خواهر کوچیکم روش توافق کردیم  با زورگویی عوض بشه اما شوهرخواهرم، جوری به من گفت که انگار رضوانه صددردصد راضی شده و فقط موندم من و منم که دیگه این وسط نخواستم آتیش بیار معرکه بشم و کارشکنی کنم پس گفتم باشه یعنی به نظرم یه ذره این وسط سیاست بازی کرد... بماند که سر همین موضوع حتی من و خواهر کوچیکم هم کلی دچار سوء تفاهم شدیم و کلی ناراحتی پیش اومد....

در نهایت امر قرار شده فردا صبح بریم و مجوز فروش رو با همون قیمتی که زورکی بهمون تحمیل شد بدیم! بازم میگم خدا شاهده بحث پولش نبود چون من الان به این پول نیاز نداشتم و به خودم بود اصلاً الان نمیفروختم، تازه اگر خواهرم خواهش میکرد به اون بفروشیم و میگفت به من کمتر بدید و ... ما هیچ حرفی نداشتیم، اما با زورگویی و تحت فشار قرار دادن ما در شرایطیکه مادرم هم صددرصد پشتش بود و ما رو محکوم میکرد به اینکه بی رحمیم و دلمون به حال مریم نمیسوزه و اونو (یعنی مادرمون) رو مریض کردیم در نهایت رضایت زبانی را از ما گرفت.یعنی یه جورایی هم می خواست به هدفش برسه و  هم اینکه منو خواهر کوچیکم رضایت داشته باشیم تا مثلاً  مالی که بر میداره حلال باشه چون این حلال بودن هم براش خیلی مهم بود.

 چی بگم دیگه ...  خلاصه ماشین بابام هم در اولین سالگردش فروخته شد به خواهرم و رفت....  تنها دارایی بابای من همین یه ماشین بود و بس که اونم قسمت خواهرم شد.چقدر سر همین موضوع ماشین منو خواهر کوچیکم اذیت شدیم و حرص خوردیم اما دیگه مهم نیست. کاش قدر با هم بودنها رو میدونستیم، کاش اوضاع فرق میکرد کاش....

 موضوع آخر اینکه یکی از دو تصمیمی که درموردش تو پی نوشت پست قبل نوشتم درمورد فروش خونه خودم و خرید خونه  جدید اونم قبل تولد پسرم بود! خیلی ناگهانی وقتی دیدم همسایه واحد بغلیمون قصد خرید و فروش داره منم تصمیم گرفتم به جای سال بعد همین امسال برم دنبال خونه و چندروزی حسابی تو دیوار و شیپور و بنگاهها پرس و جو کردم تا در نهایت دیگه دو سه روز پیش به این نتیجه رسیدم الان وقت مناسبی نیست و ممکنه اتفاق ناخوشایندی این وسط بیفته و با این وضع بارداری من امکان وارد شدن فشار و استرس بهم خیلی زیاده و معلوم نیست بتونم به موقع و قبل تولد بچه به همه کارها برسم و خلاصه تصمیم نهایی این شد که همون نظر قبلیم رو که خرید خونه سال آینده هست عملی کنم. ایشالا که خیر باشه و بتونم...

فعلاً همینا....میشه لطفا فاتحه ای نثار روح پدر عزیزم و خواهرم ریحانه بکنید؟ خدا به همتون سلامتی بده.

پی نوشت: پست رو دیروز نوشتم و امروز تکمیل کردم، درواقع سالگرد اصلی بابا دیروز 21 دی ماه بود...

سورپرایز نافرجام ...

خیلی وقته ننوشتم، کلی اتفاقات ریز و درشت افتاده که الان درست و حسابی یادم نمیاد.

دو سه روزی مریض بودم، هفته پیش تست کرونا دادم و خدا رو شکر منفی شد. حدوداً چهار روزی سر کار نرفتم و از مرخصی استعلاجی استفاده کردم، چقدر خوبه سر کار نرفتن هر چند یه وقتها هم خیلی خوبه، اما با وضعیت الان من هر روز سر کار رفتن خیلی سخته.

****** از شب یلدا دو هفته ای گذشته، اما باید اشاره کنم به این موضوع که من و همسرم تنهای تنها بودیم، نه کسی از ما سراغی گرفت و ... احساس خیلی بدی داشتم، همراه با چاشنی بغض....با یه آجیل ساده که همون سر شب خوردیم سر و تهشو هم آوردیم، شاید اگر ترس از دیابت نبود شیرینی هم میگرفتم اما اینکارو هم نکردیم. کسی هم تماس خاصی نگرفت، فقط بابای سامان تو واتس آپ یه پیام تبریک فرستاد که راستش به زحمت و با بی حوصلگی جواب دادم، یه جور حس دلگیری و دلتنگی آمیخته با خشم مانع خوشحالی من میشد و برای بار هزارم فهمیدم که من و همسرم فقط و فقط تو این دنیا خودمونو داریم و بس.... به هر حال گذشت، مثل خیلی شبها و روزهای تنهایی من. 

******* همون حول و حوش بود که گوشی سامان افتاد توی چاه دستشویی! چقدر اون شب حرص خوردیم! خیلی تلاش کرد درش بیاره که حداقل چاه دستشویی نگیره که نشد! آخرش یکی رو ساعت ده و نیم شب آوردیم و 400 تومن گرفت در عرض یک دقیقه درش آورد! دیگه نمیشد ازش استفاده کرد که، بعد کار سامان طوریه که بدون گوشی حتی یک روز هم نمیتونه بمونه، روی گوشیش برنامه اتوکد نصبه و تو محل کارش نقشه فیلمها و عکسهایی که از تاسیسات ساختمون میگیره تو همون گوشی روی برنامه اتوکد پیاده میکنه، طفلک چند تا کار هم روی گوشیش انجام داده بود که نتیجه زحماتش با افتادن گوشی توی دستشویی از بین رفت...

به هر حال هر طور که بود باید براش گوشی میگرفتیم، تصمیم گرفتم از طریق کارت اعتباری بیمه ملت که محل کارم در اختیار ما قرار داده بود براش بصورت قسطی گوشی بخرم، چندروزی هم پیگیری کردم که بتونم غیر حضوری تهیه کنم اما به دلایلی نشد و قیمتها هم که تو هر مغازه و فروشگاه و نحوه قسط بندی و بهره و ... با هم فرق داشت، سامان هم هر روز با ناراحتی میگفت من دیگه بدون گوشی نمیتونم بمونم و خلاصه خیلی کلافه و عصبی شده بود.

دیگه تو یه اشتباه استراتژیک همون روزی که رفتم تست کرونا بدم و خیلی زود کارم تموم شد، تصمیم گرفتم برم پاساژ علاء الدین که نزدیک همون محل تست کرونا بود که از اونجا هم گوشی رو که مد نظرمون بود قیمت بگیرم و اگر دیدم مناسبه نقد بخرم و قید قسطی زدنو بزنم، بعد همون شب هم گوشی رو به عنوان سورپرایز بدم به سامان....اما از همونجا دردسرهای من شروع شد و متاسفانه فروشنده قیمت واقعی رو بالاتر از قیمت روز بهم گفت و تازه گفت مبلغ خیلی کمی سود روش میکشه درحالیکه قیمت اصلی گوشی حداقل ششصد تومن کمتر از اون چیزی بود که اون بهم گفت، از طرفی چون توی سایت مرتبط به قیمتهای روز گوشی،  قیمت روز اون مدل خاص رو نشونم  داد (با یه ترفند خاصی قیمت تقلبی نشونم داد!!!)  و منم به خاطر بارداری و گلودرد، شرایط جسمیم خیلی هم مناسب نبود دیگه شک نکردم که خیلی هم بخوام اینور و اونور برم و جاهای دیگه هم بپرسم گفتم بذار همینجا بگیرم قالش بعد چند روز کنده شه....

خلاصه گوشی رو خریدم و راه افتادم سمت خونه، دیگه هنوز به خونه نرسیده بودم که از طریق سرچ توی نت متوجه گرونتر خریدن گوشی شد و تازه فهمیدم چقدر طرف برنامه چیده و نقشه کشیده تا با این قیمت بهم گوشی رو بده، حالا شاید کلاً مثلاً ششصد تومن گرونتر داده بود اما خیلی زورم اومد...دیگه تماس گرفتم همون موقع به نشونه اعتراض و یه آقای دیگه گوشیو برداشت و قیمت واقعی رو قبول کرد و گفت فروشنده ما اشتباه کرده و همین الان بیاید اینجا بررسی کنیم، من بیچاره هم از نزدیکای خونه دوباره به سختی اسنپ گرفتم و برگشتم همون پاساژ و مغازه. دیگه اون فروشنده جدید قیمت رو خیر سرش اصلاح کرد و فاکتورمو تغییر داد اما مابه التفاوت پول رو که 450 تومن اونم با کلی خواهش و تمنای من بود، به حسابم نریخت و گفت اینجا الان خیلی سرشون شلوغه و تا یکساعت بعد میریزه و اگر به حسابم نیومد دوباره زنگ بزنم...دیگه منم وقتی دیدم پولی به حسابم نیومده، بعد دوساعت زنگ زدم، باز گفت برات چنددقیقه دیگه میریزم  وبازم نریخت! این پروسه شش هفت  ساعتی طول کشید، خدا می‌دونه چه حرصی خوردم!نزدیکای  رسیدن سامان بود و منم خیلی نگران بودم، هم نمیخواستم برنامه سورپرایز کردنش به هم بخوره هم اینکه تصمیم گرفته بودم به دلایلی بهش نگم گوشی رو نقد خریدم و بگم همون قسطی خریدم که حداقل اگر پیش پرداخت رو خودم میدم، قسطهاش رو اون بهم برسونه... ضمن اینکه احتمالاً خوشحال نمیشد تک و تنها با این شکم برای خرید گوشی  پا شدم رفتم پاساژ علاالدین که اسمش هم بد در رفته،  اگر میگفتم قسطی خریدم، مراکز طرف قرارداد ادارمون بود و قطعاً معتبر بود و اونم شاکی نمیشد.

خلاصه که آخر سر که برای بار چندم به مغازه زنگ زدم یه آقایی غیر از اون آقایی که بهم قول برگشت پولمو داده بود، گوشیو برداشت و برگشت گفت ما اینجا فروشنده ایم و صاحب مغازه قبول نکرده پول رو برگردونه، وای آتیش گرفتم یعنی، قلبم تند تند میزد و به شدت عصبی شده بودم! گفتم آقا شمامنو  از در خونم برگردوندید و فاکتور منو تغییر دادید (که لابد نتونم به دلیل گرون فروشی شکایت کنم) اما بقیه پولم یعنی مابه التفاوت رو بهم پرداخت نکردید و منم اعتماد کردم و اصرار نکردم همون موقع پول رو برام بریزید، بهم گفتید تا یکساعت بعد میریزم و آخرشم اینطوری بازیم دادید و الان میگید هیچی به هیچی.. اگر نمیخواستید پولی بدید چرا منو با این وضعیتم برگردوندید و زحمت دوباره  و هزینه اسنپ هم بهم تحمیل کردید و فاکتورم رو تغییر دادید؟؟؟؟ اونم گفت ما به شما قول دادیم اما نمیدونستیم صاحب فروشگاه قبول نمیکنه و تازه اگرم بخوایم مبلغی بریزیم میشه 280 تومن و نه 450 تومن و... منم گفتم اما شما گفتید 450 تومن و فاکتور من رو هم اندازه 450 کم کردید! برگشت با لحن بدی گفت لطفاً وقت ما رو نگیرید و ...منم از ترس اینکه بیشتر از این شر نشه و شوهرم متوجه نشه گفتم همون 280 رو بزنید که قالش کنده شه، اونم با لحن بدی گفت باشه اونو الان میریزم و قطع کرد اما باز همون 280 تومن هم نریخت! که دیگه اینجا زنگ زدم به خانم همسایه که دوستمه و خواهش کردم همسرش تماس بگیره و پیگیری کنه و گفتم این وسط اصلاً موضوع پولش اهمیت نداره و اینکه اینا منو که یه زن باردار بودم و دیدند با چه حالی رفتم مغازه به بازی گرفتند و یک کاره برگردوندند فاکتورو عوض کردند اما پولمو ندادند و...اینه که

بهم فشار اومده و نمیتونم بیخیال شم و حالم خیلی بده. ازش خواستم به همسرش بگه بلکه اون مثلاً به عنوان برادرم تماس بگیره بلکه بدونند همچین بی کس و کار نیستم و لااقل همون پول رو برگردونن و فکر نکنن زرنگی کردن. اونم بیرون بود و گفت به محض برگشتن به شوهرش میگه زنگ بزنه و ... 

دیگه تو همین اثنا بود که سامان هم رسید خونه! خیلی شرایط بدی بود. اصلا نمیخواستم بفهمه! کلی برنامه ریخته بودم برای خوشحال کردنش اما وقتی رسید خونه از حالت من و تماسهایی که با خانم همسایه میگرفتم متوجه شد یه موضوعی پیش اومده و انقدر اصرار کرد که آخر سر موضوع رو بهش گفتم! نمیشد هیچ جوره بپیچونمش! با شنیدن حرفهام انقدر عصبانی شد و حرص خورد که تمام صورتش قرمز شده بود! بهش گفتم موضوع رو به سمانه خانم همسایه گفتم و قراره همسرش تماس بگیره و ... اولش میگفت الان خودم زنگ میزنم و میدونم چیکار کنم و.. بیخود کرده باهات اینکارو کرده و منم ازت ممنونم بابت گوشی اما آخه چرا تنهایی با این شکم پا شدی رفتی و...  دیگه منم چون شوهر خودمو موقع عصبانیت میشناسم ازش خواهش کردم زنگ نزنه و صبر کنه و بدترش نکنه. دیگه خودش سریع با آقای همسایه یعنی شوهر همون دوستم تماس گرفت و گفت بیا هم بریم پاساژ و پولو بگیریم! گفت حتی ذره ای اون پول و بیشترش ارزش نداره اما روی من خیلی حساسه و به خاطر رفتاری که با من کردند هست که انقدر عصبانیه. 

وای که چه حال بدی داشتم من! چی فکر میکردم چی شد! مثلا برای هیجان بیشتر ماجرا، میخواستم به شوهرم بگم متاسفانه تا یک هفته دیگه نمیتونیم گوشی قسطی رو تحویل بگیریم و بعد که حسابی ناراحت و کلافه شد یک دفعه داخل سینی چای و بیسکوییت  جعبه گوشی رو بذارم و بهش بدم و اینطوری حسابی سورپرایزش کنم (اما خب در نهایت قرار نبود بهش بگم نقد خریدم، میخواستم بگم طبق قرار قبلی قسطی گرفتم)، اما خب حسابی شر درست شد  و من و سامان و آقای همسایه رفتیم مغازه موبایل فروشی و اونجا بین من و سامان و مغازه دار کنتاکی پیش اومد اما آقای همسایه از ما خواست سکوت کنیم و خودش موضوع رو جمع و جور کرد و در نهایت اون فرد فروشنده ظرف یک دقیقه 300 تومن ریخت به حسابم! عذرخواهی هم کرد که باعت ناراحتی من شده و گفت اون میخواسته همون 450 رو پس بده اما صاحب مغازشون گفته بیخود به من قول برگشت پول رو داده و اگرم پولو برگردونه از حقوق خودش کم میکنه و نباید قول میداده و ...تازه اگرم میخواسته پولی برگردونه بر اساس سود هفت درصد، باید 280 پس میداده نه 450. دیگه نمیدونم راست میگفت یا دروغ اما آقای همسایه میگفت قسم خورده همینطور بوده و به نظرش راست میگفته...به هر حال بازم یکم برام گرونتر درومد به نسبت اینکه میخواستم از جای دیگه بگیرم، شاید در حد دویست سیصد تومن مثلاً که خیلی هم مهم نبود اما دیگه کاری بود که شده بود، البته ناگفته نمونه که اگر قرار بود گوشی رو قسطی بگیرم حداقل دو میلیون تومن بیشتر برام در طی شش ماه درمیومد و از این جهت شاید حتی سود کردم. سامان هم در عین حال که سعی میکرد سرزنشم نکنه و حتی دستمو بوسید و تشکر کرد بابت خرید گوشی و... اما بهم گفت دیگه لطفاً اینجور جاها تنها نرو ... 

حقیقت اینه که من یه عمر همه کارهام رو مستقل و تنها انجام دادم و هیچ کمکی نداشتم حتی موقع خرید خونه! از طرفی هم چون قیمت مصوب روز رو بهم نشون داد، فکر نمیکردم بخوان گرونتر بهم بدن و رفتار اون فروشنده هم اصلا نشون نمیداد دروغ میگه! خدا لعنت کنه همچین آدمهایی رو که تعدادشون هم تو مملکت ما داره روز به روز بیشتر و بیشتر میشه، آدمهای گرگ صفتی که نه وجدان دارند نه اخلاق و فقط به فکر سود بیشتر خودشون هستند، حالا اینجا به فرض اگر ضرر هم میکردم در حد پونصد ششصد بود اما چه کلاهبرداریهای کلانی میکنند از ملت این دلالای کثیف.

به هر حال درسته خیلی خیلی حرص و جوش خوردم بابت خرید این گوشی، اما خوشحالم که بیخیال نشدم و شبش با سامان و آقای همسایه رفتیم مغازه تا بفهمند نمیتونند قسر در برن، ولی دیگه تجربه برام شد که انقدر راحت اعتماد نکنم و از این به بعد تک و تنها برای خرید اینجور وسایل نرم...خودم هم از اول میدونستم نباید تنها برم اما حقیقتاً کسی نبود باهام بیاد و به خاطر غافلگیرکردن سامان و اینکه نمیخواستم بهش بگم دارم نقد میخرم، با اون هم نخواستم برم که متوجه نقد خریدن نشه.

هر چی بود که گذشت، فعلاً که خدا رو شکر سامان از گوشیش خیلی راضیه و خوشحالم بالاخره یه گوشی با کیفیت گیرش اومده، اون گوشی قبلی دیگه کارآیی زیادی نداشت هرچند ترجیح میدادیم لااقل توی دستشویی نمیفتاد و دست کم میدادیم دست نیلا که انقدر گوشیهای ما رو نخواد!

******** این شنبه که مرخصی استعلاجی داشتم، تصمیم گرفتم برم مهد کودک نزدیک خونه ببینم میشه نیلا رو دو روز در هفته بذارم مهد کودک؟ یعنی پرستارش ببره بذاره.  آخه از نظر من نیلا از نظر ارتباط داشتن مشکل داره چون به جز من و باباش و پرستارش تقریباً هیچکسو نمیبینه، نه فامیلی نه خاله ای نه عمه ای نه هیچکس دیگه. فقط گاهی بچه های همسایه رو میبینه که متاسفانه بیشتر براش بدآموزی داره و اصلاً خیلی از مشکلات روحیش دقیقاً از وقتی شروع شد که خانواده همسایه رو به منزلمون دعوت کردیم برای افطار و اتفاقاتی که شب مهمونی افتاد که اینجا به تفصیل تو پستهای اوایل امسالم نوشتم...

 دیروز صبح به سامان میگفتم شاید ما بتونیم این وضع رو تحمل کنیم اما وقتی بچه ها بزرگ بشن و ببینن عملاً هیچ فامیل و ... برای رفت و آمد نداریم حتماً احساس کمبود میکنند، سامان میگه بچه های آینده همگی به این وضع عادت میکنند و کم و بیش همشون به این درد دچارند، اما من حس میکنم به هر حال یه سری ارتباطات فامیلی همه بچه ها حتی همون تک فرزندها، چه الان و چه در آینده دارند. من که عملاً با خانواده خودم  بعد دعوای عید و رفتارهای خواهر بزرگم  و حمایتهای مامانم، رفت و آمد خاصی ندارم، خانواده سامان هم که رشت هستند، اگر اینجا بودند قطعاً شرایط فرق میکرد، هفته ای یکی دو روز اونجا بودیم یا به واسطه مادرشوهرم اینا با خاله و دخترخاله های شوهرم و ... کلی رابطه داشتیم و خیلی خوب میشد و کلی حالمون بهتر میشد اما خب اینم قسمت ما بود دیگه.

****** دیگه اینکه این چند هفته اخیر هم مدام درگیر این دکتر و اون دکتر رفتن بودم و همچنان هم هستم بابت انتخاب پزشک زنان برای زایمان، به دلایلی اصلاً نمیخوام پیش دکتر نیلا برم و تا الان غیر دکتری که نیلا رو پیشش زایمان کردم، پیش چهار تا دکتر دیگه هم رفتم و دیگه باید تا یکی دو هفته دیگه تصمیم بگیرم در نهایت کیو انتخاب میکنم، الان انتخابم محدود شده بین دو تا دکتر تا ببینم در نهایت کدوم میشه. برای مشکل دیابت هم تا الان پیش دو تا فوق تخصص غدد رفتم و نظرها یکم متناقضه، یکی میگه انسولین بزن، یکی میگه نمیخواد اصلا قند نداری و... از طرفی دکتر زنانی که سر نیلا پیشش میرفتم و آخرین بار هم دوشنبه رفتم پیشش با عصبانیت گفت این دکتر غدد بیخود گفته دیابت نداری و تو دیابت داری!!! و...انقدر هم با لحن بدی بهم گفت انگار تقصیر من بود که دکتر غددی که خودش ازم خواست مراجعه داشته باشم، برگشته گفته دیابت نداری! اون دکتر غدد هم با دیدن آزمایشها گفته، از خودش که نگفته اما دکتر زنان میگفت نه تو حتماً دیابت داری و چه دکتر بیسوادی بوده!اصلا به خاطر همین رفتارش تو ویزیت آخر و استرسهایی که دفعه های قبلترش هم بابت دیابت بهم داده بود تصمیم گرفتم عوضش کنم، اما دوشنبه گفتم برای بار آخر برم پیشش و مطمئن شم که آیا صددرصد تصمیمم اینه که پیش این برای زایمان نرم که با برخورد آخرش و لحن بدش و استرسی که دوباره به جونم انداخت مطمئن شدم که دیگه نمیخوام پیش این زایمان کنم! اما در عین حال تصمیم گرفتم پیش یه متخصص غدد سومی هم برم و دیگه هرچی اون گفت برام بشه اتمام حجت! همین امروز ساعت 2 هم وقت گرفتم که قراره بعد از کار برم امیر آباد شمالی مطبش. امیدوارم از این حالت سردرگمی دربیام و بالاخره بفهمم دیابتی هستم یا نه! انسولین و قرص نیاز دارم یا نه! یعنی هر چی که هست تکلیفم معلوم بشه و انقدر سردرگم نباشم! در هر حال هم تا جایی که بشه سعی میکنم یه سری مراعات ها رو بکنم اما خدایی وقتی باردار باشی و هی برای خوردن هرچیزی بخوای دو دو تا چهارتا کنی سخته دیگه، یعنی میخوام بگم  زور داره دیابت بارداری نداشته باشم و الکی به خودم اینهمه سخت بگیرم و همش نگران بالارفتن قند خونم باشم!

فعلا همینا، بقیه تعریف کردنیها بمونه برای پست بعد، همینجا ای پست رو میبندم که بیش از این طولانی نشه. این پست رو هم طبق معمول دوشنبه 13 دی ماه نوشتم و با تاخیر امروز منتشر میکنم.

پی نوشت: دو تا تصمیم خیلی مهم هم گرفتم که در هر دومورد خیلی خیلی شک دارم به درست یا غلط بودن و نتیجه کارش...خواهش میکنم برام دعا کنید در نهایت تصمیم درست رو بگیرم و همه چی ختم به خیر بشه. اگر به درست بودن تصمیمم مطمئن شدم و اجراییش کردم حتماً میام و مینویسم.