بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

یک دنیا سپاس

دوستان عزیزم

نمیدونید چقدر از داشتن تک تک شما خوشحالم...

ببخشید و شرمنده که کامنتهای پست قبل رو انقدر دیر تایید کردم. به خدا که حال دلم اصلا خوب نبود حتی وقتی رشت و پیش خانواده سامان بودیم. ضمن اینکه تو رشت که اصلا نمیشد بیام نت بعد برگشتن هم باز نمیشد چون پدر و مادر سامان هم با ما برگشتند تهران که برند دنبال کارهای ترخیص ماشین (ماشین به نام پدر سامان بود و حتماً باید میومد تهران) و و مهمون من بودند و درگیر بودم....هنوزم تهرانند و نرفتند چون ماشین خیلی در جریان دزدی خسارت دیده و سامان هم که به خاطر کارش وقت نداره بره دنبال کارهاش. فقط ترخیص ماشین از پارکینگ نزدیک یک تومن هزینه برداشت تعمیرات دیگش بماند چون خیلی از وسایلش رو مثل باتری و زاپاس و لاستیکها و پدال و... رو  برداشتند...فکر نمیکنم کمتر از سه تومن آب بخوره. اوف! دیگه سر شدم بسکه این مدت حرص و جوش و ناراحتی کشیدم.


 بودن خانواده سامان تو تهران برام قوت قلبه حتی با اینکه الان خونه من نیستند و دیروز بعد انجام کارهای ترخیص ماشینمون از پارکینگ از خونه من رفتند پیش سونیا. دلم خیلی برای باباش میسوزه که اینطوری به خاطر ما خودشو به آب و آتیش میزنه. همینطور مامانش که این مدت به خاطر ما انقدر غصه و حرص و جوش خورده که بدجور مریض شده و دو سه روزه که هیچی نمیخوره به خاطر وضعیت روده هاش که از اعصابه....به خاطر زندگی ما خیلی ناراحته و یه وقتها منم ناخواسته حرفی میزنم که بیشتر غصه میخوره. خدا منو ببخشه، یه وقتها دست خودم نیست و از دست سامان دل چرکینم و به مامانش هم میگم و اونم ناراحت میشه، هر کار کنی پسرشه دیگه.

گفتنی ها زیاده اما واقعا شرایط تعریف کردن رو ندارم...بیشتر از بابت فرصت نداشتن چون این روزها درگیر یه پروسه جدید دیگه شدم و خانواده سامان هم که هستند برای کمک و فردا دوباره از خونه سونیا میان اینجا.


راستشو بخواین حال دلم هنوز خوب نشده و هر کار میکنم نمیتونم از ته دل بخندم، حتی رشت هم بهم خوش نگذشت و ته دلم خیلی غمگین و پریشان خاطر بودم اما حداقل اونجا که بودیم کمی ذهنم از اتفاقاتی که افتاده بود منحرف میشد...تمام وقتی که اونجا و تو جمع خانواده و اقوام سامان بودم میترسیدم از روزی که بخوام برگردم تهران و سامان هم بره سر کار و من تو خونه تک و تنها بشم و همه اتفاقات دوباره برام زنده بشه و غصه عالم بریزه تو دلم که خدا رو شکر با اومدن بابا و مامان سامان با ما هنوز به اون تنهایی که ازش خیلی میترسم دچار نشدم، خدا کنه بعد رفتنشون هم اونطوری به هم نریزم و بتونم به زندگی عادی برگردم. کاش میشد بیشتر از اینا تهران میموندند اما متاسفانه نمیشه و بابای سامان کلی از کار و زندگیش افتاده و مادرش هم که از قبل عید به خاطر ما درگیر بوده و به خونه و زندگیش نرسیده تا الان. هنوزم به خاطر ما در حال بدو و بدو و حرص و جوش خوردن هستند، خدا حفظشون کنه برامون.


با وجود اینهمه تلخی هنوز بزرگترین دلخوشیم جلوی رومه! نیلای من چقدر شیرین شده ! به خدا اگه نبود دق میکردم هرچند که خیلی عذاب وجدان دارم و همش حس میکنم مامان خوبی براش نیستم و همش ازش حلالیت میخوام. به شکل عجیبی درکم میکنه و ملاحظم رو میکنه، خدایا حافظ و نگهدارش باش که دلم این روزها فقط به وجود بچم خوشه. 

این وبلاگ و شما دوستانم هم برام دلخوشی بزرگی هستید. کاش میشد بیشتر و زودتر مینوشتم و مثل قبلترها میتونستم هر روز به دوستام سر میزدم....نمیدونم شاید هم دوباره این اتفاق افتاد، خدا رو چه دیدی.

خیلی وقته که به دوستانم سر نزدم، میدونم درکم میکنید که تو چه شرایط سختی بودم و هستم.... ته دلم خیلی خیلی غمگینم و نمیتونم از هیچ چیزی لذت ببرم (به جز حرکتها و شیرینکاریای دختر نازنینم که از جونم بیشتر میخوامش)، همش با خودم میگم یعنی میشه روزی برسه دوباره که از ته دلم بتونم بخندم و شاد باشم؟ روزی که همه اتفاقاتی رو که از سر گذروندیم از یادم بره، انگار که اصلا وجود نداشته و پیش نیومده؟ اصلا اون برهه چندروزه اواخر اسفند 97 کلاً از یادم بره و یا اینکه خیلی زود حکمت پشت این قضایا رو بفهمم؟

 

میدونید چیه؟ با وجود اینهمه روزهای تلخ و اندوهناک که پشت سر گذاشتیم و هنوزم سایش رو زندگیمون و روحیه هردومون هست، بازم اعتقاد دارم که خدا برای من و زندگیمون بد نمیخواد و آینده پیش رو روشنه حتی با اینکه الان سایه ای از تاریکی رو دل من و سامان افتاده. 

من روزای سخت تو زندگیم کم نذاشتم، اما خدا هیچوقت تنهام نذاشته، شاید دیر و دور اما آخرش اونچه صلاحم بوده بهم داده و منو به حال خودم نذاشته میدونم الانم نمیذاره و حواسش به من و زندگیم هست.


وای که چقدر تند تند نوشتم. با وجود نق نقای نیلا و کلی کارایی که داشتم هر طور بود اومدم و ساعت دوازده و نیم شب هول هولکی این پست رو گذاشتم. خیلی حرفها برای گفتن داشتم که نشد بنویسم، ایشالا بزودی و تو اولین فرصتی که پیش بیاد، بتونم یه پست از حال و هوای این روزامون بنویسم. فقط خواستم بگم از داشتنتون چقدر خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که اگرچه در دنیای واقعی دوستان دلسوز زیادی ندارم اینجا کسانی هستند ک سرنوشت من و زندگیم براشون مهمه.

میشه لطفاً برام دعا کنید زودتر به زندگی عادی برگردم و خیر و خوشی برامون پیش بیاد؟

خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است....

سلام به دوستان عزیزم

ابن پست رو تند تند مینویسم و دوباره نمیخونم که ویرایش کنم، اگر غلط نوشتاری یا تایپی زیاد داشت ببخشید، چون حال و روزم تعریفی نداره.

سال نوی همگی مبارک

هیچ سال نویی نبود برام که گفتن عید شما و سال نو مبارک انقدر به نظرم بی معنی و حتی گاهی چندش آور به نظر برسه. چقدر دلخوشیهام کم بود موقع سال تحویل، چقدر غمگین بودم، چقدر غمگینم....

انقدر گفتنیها زیاده که اگر بخوام بنویسم طوماری میشه برای خودش، اصلاً نمیخوام هم بنویسم، این داستان مزخرف رو صدهزار بار برای صدهزارنفر تعریف کردم تا حالا و هر بار داغ دلم بیشتر شده...

سالها بود که تا این حد خرد و شکسته نشده بودم، انگار که درخودم شکسته باشم، انگار که صد تیکه شده باشم، دو هفته ای از ماجرا میگذره و من هنوز آروم نشدم، فقط شدت اشکهام کم شده اما هربار که یادم میفته، دلم هری میریزه پایین، صبحها که از خواب بیدار میشم و یادم میفته غم عالم روی دلم میشینه. اصلا نمیتونم توصیفش کنم.

مدرسه که میرفتم همه میدونستند انشای من چقدر خوبه، اما الان میفهمم که اگر خوب بود باید میتونستم حال وحشتناکم رو با نوشتن بیان کنم که نمیتونم...

کل ماجرا  اینه که من یکه و تنها از ترس از دست رفتن پس اندازم و کم شدن ارزش پولم ظرف یک هفته تصمیم گرفتم بیفتم دنبال خونه، مادرم اومد خونمون و سه چهار روزی بود، بعدش هم من دو سه روزی رفتم پیشش و طی این مدت بچه رو میسپردم بهش و بنگاه به بنگاه سر میزدم که هم خونمون رو به قیمت مناسب برای فروش بذارم و همزمان هم یه خونه بخرم، میدونم کار خیلی خیلی سختی به نظر میاد اونم روزهای آخر سال اما من تونستم! هم برای خونه خودم که مجرد بودم خریدم، مشتری پیدا کردم و هم یه خونه عالی که عاشقش بودم پیدا کردم و عجیب همه چی جفت و جور شد و پولم هم به واسطه یه سری کمکهای غیبی جور شد که اون خونه عالی رو بتونم بخرم، اما افسوس که دو طرف این ماجرا، نه درواقع سه طرفش (با املاکی)، همگی انسانهای ناشریف و بی وجدان و نامردی بودند که به ما رحم نکردند..هیکدومشون! از  کسانی که قرار بود خونشون رو بخریم که آخرش بازی درآوردند و وقتی بعد کلی چوبکاری و اطمینان گرفتن ازشون که فروشنده هستند، خونه خودمون رو فروختیم، خلف وعده کردند و نیومدند برای بستن قرارداد فروش خونشون، گرفته تا اون آدم حروم لقمه ای که خونه من رو که حاصل پس انداز یه عمر کارم بود با قیمت پایینتر خرید و با شیوه مکارانه مبایعه نامه رو به نفع خودش تنظیم کرد و وقتی فهمیدیم فروشنده خونه جدید بازی درمیاره و آخرش نمیفروشه، خواستیم در عرض 15 ساعت بعدش مبایعه نامه رو به هم بزنیم و طی همین چندساعت 24 میلیون خسارت دادیم!!! (به زبون راحته به خدا که برای من حاصل زحمت یه عالم از روزهای عمرم بود) تا اون بنگاه املاکی که اونطوری با خریدار خونه ما تبانی کرد و با دروغ و صحنه سازی ازم امضا گرفت؛ آره اینها همه و همه به خاک سیاه نشوندند منو، روح و روان منو داغون کردند... عید من رو خراب کردند!

شب عید یه چشمم اشک بود  و یه چشمم خون....

اگر میخواستم همین اتفاقات رو مثل همیشه که همه چیز رو با جزئیات مینوییسم اینجا هم بنویسم، شاید یه پست پنجاه صفحه ای میشد! اما نمیتونم، نمیخوام، دیگه ظرفیتم پر شده... مگه نه اینکه اینجا از خاطرات و روزمرگیهام مینویسم که ثبت بشند و یادم نره؟ خب این اتفاق تا عمر دارم یادم نمیره، به خدا که نمیره و نوشتن و ننوشتنش تاثیری نداره...

حتی الان هم اشکهام موقع نوشتنشون جاریند، به خدا قسم فقط به خاطر پولی که از دست رفت  نیست که ناراحتم، از نامردیها، دروغها و دغل بازیهایی ناراحتم که به واسطه اون از من و همسر ساده دلم امضا گرفتند و تو هیچ محکمه ای نمیتونم ثابت کنم که اگر میتونستم با وجود نیلای شیرخوارم که این چندوقت شیر غصه و ناراحتی منو خورد، میفتادم دنبالش و همینقدر که از دست دادم دوباره خرج میکردم اما نمیذاشتم این پول حروم از گلوی این حروم لقمه ها پایین بره و سر کس دیگه ای این بازی رو دربیارند...

شما شاهدید که من تمام دوران بارداریم درحالیکه براحتی میتونستم مرخصی از سرکارم بگیرم (همراه با بیمه)، اما فقط به این خاطر که با وجود وضعیت کاری سامان و حقوق دیر به دیرش، حقوق خودم نصف نشه، با وجود اونهمه درد و سختی نه ماه تمام با هزار بدبختی و ریسک و خطر تا دوروز مونده به زایمانم رفتم سر کار.... این پولی که ازدستم رفت به این معنی بود که انگار کل این نه ماه مجانی کار کردم....

درد داره، به خدا درد داره! نمیدونم چطوری بگم، دوست ندارم اولین پست سال 98 من این باشه! اما من خیلی برای این پول زحمت کشیده بودم....سختی کشیده بودم... اشکهای الان من شاهد این مدعا هستند و حس میکنم هیپکس حتی شماها درکم نمیکنید

میتونستم بیام و آخرین پست سال 97 ام رو از تمام اتفاقات خوب سال 97 بنویسم؛ از نیلام که به دنیا اومد و رنگ و بوی تازه ای به زندگیمون بخشید، از روزهای تلخ و شیرین بارداری، از لحظه تولد نیلا، از خرید سیسمونی، از تدارک دیدن اتاق کوچولوی نیلا در شرایطیکه متراژ کل خونمون 45 متر بود....از اونهمه ذوق و شوق اما این اتفاق ده روز آخر سال همه معادلاتم رو به هم ریخت...

همون روز که معامله خونه به هم خورد و 24 تومن خسارت دادیم، ماشینمون رو هم دزدیدند، درست یکساعت قبل رفتنمون به بنگاه که با فروشنده خونه جدید صحبت کنیم برای بستن قرارداد که هر چی منتظر شدیم دیدیم نیومد و هر چی هم زنگ زدیم برنداشت این اتفاق افتاد و ماشینمون رو بردند. مجبور شدیم همون شب به جاش به خریدار خونه خودمون زنگ بزنیم که بیاد و فسخ کنه، که نیومد، التماسش کردیم که پاشه بیاد، خانومش تلفن زد بهم و هر چی فحش و بد و بیراه لایق خودش بود بهم داد، گفت به درک که ماشینتون رو بردند، به جهنم که فلان و بهمان شدید.... شب قبلش که معامله رو مینوشتیم میدونست داریم میفروشیم خونه رو که فرداش تو همون بنگاه معامله خرید خونه خودمون رو انجام بدیم، میگفت دعا میکنم جور شه، با دستهای کثیف و نجسش نیلای من رو بغل کرد و بوسید و تظاهر به خوب بودن و مهربون بودن کرد درحالیکه ببخشید مانند زنای بد لباس پوشیده بود و آرایش کرده بود و من خوشبینانه میگفتم نباید از روی ظاهر آدمها رو قضاوت کرد، که کاش از ظاهر کثیفش قضاوتش کرده بودم.... تو عمرم زنی اینطوری ندیده بودم، متولد 71  بود، باورش سخت بود اونطور سلیطه و دریده الان هم پیدا شه، از این واژه دریده و سلیطه خوشم نمیاد اما به جز اینا نمیتونم  چنین آدمی (حیف کلمه آدم) رو توصیف کنم، خدا ازش نگذره و هزار برابر این پول یه جور بدی از دستش بره.

وای که چیا دیدم و شنیدم این چند روز. تا عمری از یادم نمیره...

این چند روز اول سال کلی اتفاق خوب توش بود، همین امروز سالگرد روزیه که فهمیدم باردارم! اولین بار تو دستشویی فهمیدم و دنیام زیر و رو شد، رشت بودیم، با ترس و لرز رفتم و آزمایش دادم... وای که نگم از لحظه ای که خانم منشی آزمایشگاه زنگ زد و بهم خبر داد....میشد امروز بیام و دوباره همه چیو از اول تعریف کنم و کلی حال کنم با یادآوری کردنش... اما آخه چرا این گریه لعنتی تموم نمیشه! چرا اشکهام خشک نمیشند؟؟؟ اگر این حال لعنتی باهام نبود همین امروز هم جشن میگرفتم! اما...

روز اول فروردین تولدم بود،  روز عید بود، چهارماهگی نیلا بود...روز ششم فروردین سالگرد ازدواجمون، روز نه فروردین، سالگرد روزی که فهمیدم باردارم  و من هیچیک از این مناسبتها دلم خوش نبود که جشن بگیرم...

تا موقع سال تحویل چشمام اشکی بود، تا بیست دقیقه مونده به سال تحویل برعکس سالهای قبل حتی لباسم رو هم عوض نکردم، حموم هم نرفتم! سفره هفت سین هم نچیدم، اما درست یربع مونده به سال تحویل یه لحظه به خودم نهیب زدم که پاشو هر چی تو خونه داری بیار جلو و برای دل خودت یه هفت سین دم دستی بچین...مامان بابای سامان هم خونمون بودند، به خاطر ماشینی که دزدیده بودند و به اسم بابای سامان بود، بعد دزدی ماشین اومدند تهران که باباش با سامان برند کلانتری، غیر اون میخواستند تو شرایط سخت ما کنارمون باشند اما چشم اونا هم گریون بود به خاطر ما، بابای سامان که وقتی سامان رفت کلانتری برای اعلام دزدی ماشین و کارهای مربوط به اون، یکباره بغضش شکست و های های جلوی ما گریه کرد به خاطر حال و روز پسرش...

داشتم از هفت سین میگفتم، درست یربع مونده به تحویل سال، یکدفعه بلند شدم، سریع یه هفت سین آماده کردم که به شکل عجیبی همه چیش جور شد به جز سمنوش.... سبزش رو هم سه چهارساعت قبلش با مامان سامان با وجود دلی که خوش نبود، از کنار خونمون خریدیم اما تو دلم عید نبود، عزاخونه بود...

خلاصه که هفت سینمون الکی الکی درست شد... سریع لباس نو پوشیدم و قران دست گرفتم و با خوندن قران سال نومون رو تحویل کردیم اما هیچ سالی اینطور نبود، چقدر حال بدی بود، یکذره شادی و دلخوشی تو دلم نبود، به خدا که نبود...موقع سال تحویل حال دعا کردن هم مثل سالهای پیش نداشتم فقط از خدا خواستم اونایی که این بلا رو سر ما آوردند، هر کس که باعث و بانیش بود جواب پس بده.

چقدر برای امسال عید که برای اولین و آخرین بار کل عید رو به خاطر مرخصی زایمان تعطیل بودم برنامه ریزی کرده بودم، سامان هم قرار بود به جز دو روز کل عید رو تعطیل باشه.... اما ماشین هم نداشتیم که لااقل بتونیم با مسافرت کمی دلمون رو تسکین بدیم.... با اتوبوس با یه بچه چهارماهه روز دوم فروردین راهی سمنان شدیم و بابام ترمینال اومد دنبالمون، اونا زودتر از ما رفته بودند.. تو سمنان هم لحظه ای آروم و قرار نداشتم، تازه از پنج فروردین تا هفت فروردین به دلایلی کمی حالم بهتر از قبل شد که همینکه 7 فروردین برگشتیم تهران، دوباره اون حال بد لعنتی برگشت....

ماشینمون 4 فروردین پیدا شد!!! اما خیلی چیزهاش رو برداشتند و حالا حالاها کار میبره که درست شه، به یه پراید قدیمی هم رحم نکردند. تو پارکینگه و تا بابای سامان از رشت نیاد تهران بهمون تحویل نمیدند، اونا هم که به خاطر وضعیت آب و هوا نتونستند بیان....وقتی ماشین پیدا شد یکساعتی خوشحال بودم اما این خوشحالی عمر زیادی نداشت. سر قضیه معامله خونه و خریدن خونه انقدر نامردی و حروم لقمگی دیدم که وقتی ماشینمون رو بردند نتونستم اونقدرها شوکه بشم، انگار که سر شده باشم. حتی نتونستم دزدش رو شب عیدی نفرین کنم چون فهمیدم آدمهای به ظاهر پولداری هستند که هزار برابر از اون دزد بیشرف تر  هستند و دزد بهشون شرف داره، چون حداقل اسمش دزده اما اینا هزار برابر بدتر از دزد هستند... خریدار خونه من یه سرمایه گذار بود که میخرید که اونور سال با سود بیشتر بفروشه، هزار تا خونه دیگه هم هیمنطوری خریده بود و فروخته بود، پولدار بود اما شب عیدی که فهمید ماشینمون رو هم بردند به ما رحم نکرد، حتی یک هزاری از حسابش بابت خریدن خونمون برداشت نکرده بودیم اما حاضر نشد حالا که ظرف کمتر از یک روز از بستن قرارداد داره خسارت میگیره، حداقل کمتر بگیره، زنش از خودش کثیف تر بود و من به عمرم آدمهایی اینطور نامرد و بی انصاف و بیرحم ندیده بودم....فقط یه دعا ورد زبونم هست که اینا به ما رحم نکردند، خدا هم بهشون رحم نکنه...


امروز یا فردا قراره بریم رشت، دوست سامان رشتیه و سامان ازش خواسته خودش که داره میره، ما رو هم ببره رشت، فعلا که ماشین هنوز تو پارکینگه...دوست ندارم برم، حوصله لبخندهای الکی رو هم پیش خانواده سامان ندارم اما چاره ای نیست... دلم میخواد تو جمع باشم که یادم بره اما جمع خونوادگی خودم فرق میکنه با جمع اونا، لااقل تو جمع خودمون میتونم غمگین بشینم اما اونا همه شاد هستند و نمیتونند ببینن یکی مثل من اینطوری تو خودش باشه، از مهربونیشونه اما منم دست خودم نیست که....نمیتونم الکی شاد باشم...

سر جور کردن اون 24 میلیون کلی قرض کردیم و نمیدونم با وجود اینهمه قرضهای قبلی سامان و قسطهای عقب افتاده چطور این قرض جدید رو جور کنیم و بدیم. رابطمون با سامان خیلی بده، تو قضیه هایی که برام پیش اومد اونو خیلی مقصر میدونم، به خصوص وقتی لحظه آخر که همه منو قانع میکردند که مبایعه نامه فروش خونم رو امضا کنم و آقایون تو بنگاه بهم میگفتن تو چقدر وسواس و استرس داری و از پیش فکرهای منفی میکنی و فکر میکنی معامله خرید خونه جور نمیشه درحالیکه ما برات مثل همین مدلی که خونتو فروختی اونو هم میخریم (هر دو معامله خرید و فروش تو یه بنگاه انجام میشد) سامان هم یواشکی اومد نزدیکم و در گوشم گفت چرا اینطوری میکنی و همه دارند نگات میکنند و مورد مشکوکی نیست و مگه نمیخوای اون خونه رو بخری، امضا کن تموم شه بره... من میگفتم به خدا اینطوری اگه خونه رو بفروشم خونه جدید رو نمیتونم بخرم و سامان هم مثل بقیه آقایون بنگاهی میگفت داری با این استرست کار رو خراب میکنی! این شد که آخرش من تن دادم به امضا کردن و خودش آخر سر وقتی تمام پس اندازش بابت دادن خسارت فسخ از دست رفت، فهمید که زن خودش داشت بین اونهمه آدم درست میگفت و از قبل حساب و کتاب کرده بود و یه چیزی میدونست، حتی سامان خان قبل معامله خونه به خودش زحمت نداده بود بپرسه حساب و کتابات برای خرید خونه چی هست که لااقل تو بنگاه به من حق بده که استرس داشته باشم برای امضا....

سامان بیخیال ساده دل من!!! انقدر از دستش ناراحت و عصبانیم که دلم میخواد چندروز زندگیمو ول کنم و برم!!! خیلی مقصر میدونمش! همش در حال دعوا کردنیم! دیروز لج کرده بودم و میگفتم با اتوبوس نمیرم رشت! دلم میخواست اذیتش کنم! حرصم بهش خالی نشده بود بخصوص که میدیدم چقدر راحت داره با گذشت زمان با این قضیه کنار میاد در حالیکه بیشترین خسارت مالی رو من متحمل شدم. خلاصه که میگفتم یا با قطار میرم یا ماشین خودمون! میگفت سمنان رفتی و حالا میگی رشت نمیای؟ منم هزار و یک بهونه میاوردم!!!

از دستش عاصی شدم! حس میکنم سر همین معامله خونه نیمی از عشق و محبت بین ما تموم شد و رفت!!! حس میکنم گره محبت ما تو همین مدتی که این اتفاقات افتاد، نصفه و نیمه پاره شد...وقتی میبینم هنوزم انقدر بیخیاله دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار... گاهی که عصبانی میشه میگه دلم میخواد برم یه سنگ بزرگ بردارم شیشه خونه طرف رو بشکونم اما من فقط تو سکوت فکر میکنم چرا تو بنگاه ساکت شده بودی و پشت زنت نبودی؟ گاهی هم همینو بلند بلند بهش میگم، گاهی با عصبانیت و کنایه گاهی با گریه...

از این 24 میلیون به جز مبالغ قرضی که گرفتیم، 15 میلیونش مال خودم بود، سه میلیونش مال سامان که شب عیدی و قبل این اتفاقات با ذوق و شوق اومد گفت 5 تومن برام ریختن (بعد چند ماه بی حقوقی) و همش مال تو که دو تومنش خرج حاشیه ها شد و سه تومنش هم رفت بابت همین خسارت، بقیه پول رو هم قرض کردیم که آخرش باید خودم بدم! سامان که نمیتونه، کلی از اقساطش عقب افتاده و کلی هم قرض و قوله از قبل داره...

همین الان یه لحظه اومد پیشم که بوسم کنه و من ناخواسته با دستام ردش کردم! به خدا دست خودم نیست. مرد تکیه گاه زنشه، وقتی.زنی ببینه مردش حواسش بهش نیست دیگه همه چی براش بی معنا میشه، زندگی ما هم خیلی سرد و بیروح شده! محبتم نسبت بهش خیلی کمتر شده...

رابطه زن و شوهری هم که تعطیل... حالم داره از همه چی به هم میخوره...

چهارماهگی نیلا با تموم اون حال خراب دلم نیومد ازش عکس نندازم تو خونه، تند تند در عرض نیمساعت یه چیزی آماده کردم و نیلا رو گذاشتم روش و عکس انداختیم اما حال اینکه بذارمش تو اینستاگرام رو نداشتم...

نیلام خیلی شیطون و بانمک شده، آخ که چقدر دلم میخواست مینوشتم چه کارهای جدیدی میکنه، دلم میخواد بخورمش، این مدت به خاطر درگیری خرید و فروش خونه خیلی تنهاش گذاشتم، بهش خوب نرسیدم، بعدش هم که همه چی خراب شد انقدر با اشک و گریه بهش شیر دادم که بچم هم ناآروم شده بود...الهی بمیرم براش، خیلی عذاب وجدان دارم اما چه کنم؟.

خدا از باعث و بانیش نگذره که شب عید ما رو اینطور خراب کرد، روز فسخ قرارداد خونه که چک مبلغ خسارت رو به اون خریدار حروم خور دادیم، نیلام تو بغلم نا آرومی میکرد، جلوی بنگاهی و اون مرتیکه به نیلا گفتم، مامان جان درد و بلای تو بود که دادم رفت... از ته دلم موقع شیردادن به بچم آه کشیدم که ایشالا این پول بهشون وفا نکنه و درد و بلا بشه بیفته به جونشون که حق یک عمر کارکردن و زحمت کشیدن من بود با وجود بارداری و شرایط سخت....حق نیلای من بود، الهی که تاوان اون شیر غصه ای که به نیلام دادم رو بزودی به بدترین شکل پس بدند و خیر نبینند تو زندگیشون که زندگی رو به کامم تلخ کردند...

الان که اینا رو به خلاصه ترین شکل ممکن نوشتم دوباره تو دلم پر غم و درد شد، سامان اومد گفت تخمه کجاست بخورم و بهش بدجور پریدم! بهش گفتم چقدر اون تخمه لعنتی رو میخوری! همش شده چربی و افتاده به جونت! دلم هم نمیسوزه که اینطوری حرف میزنم باهاش! 

حال این زندگی رو ندارم، روزهای سختی رو میگذرونم، مادرم و خیلیها میگن حتما حکمتی توش بوده و برات جبران میشه، من به لطف خدا ذره ای شک ندارم و میدونم شاید هم خیری تو کل این ماجرا بوده اما الان چطوری حال خودم رو خوب کنم؟ این روزهای عید و تولد و سه نفره شدنمون که اینطوری نحس و غم انگیز میگذره رو چطور میشه جبران کرد؟

حوصله رشت رفتن رو ندارم اما شاید هم برام خوب باشه چون سمنان رفتن بخصوص دو سه روز آخر برام در مجموع خوب بود، یکم حالم رو بهتر کرد اما همینکه برگشتم خونه باز دوباره اون حال تلخ لعنتی برگشت...حوصله بستن چمدون و حاضر کردن نیلا رو ندارم، حوصله غذا درست کردن هم ندارم، حوصله شونه کردن موهام رو هم ندارم! حوصله هیچیو ندارم! تنها دلخوشی این روزهای من نیلام هست که اگه نبود دق میکردم، هرچند اونهم خیلی آسیب دید این وسط، دختر نازنین من... همش جلوی روش دعوا میکنیم و بد و بیراه میگیم، همش گریه میکنم، لعنت به من، لعنت به ما، حیف این بچه که اومد وسط زندگی ما هرچند که اگه نبود میمیردم...

ببخشید که اولین پست سال 98 ام اینطوری شد، خیلی حرفها رو ننوشتم، خیلی گفتنی ها رو نگفتم، وقتی میدونم هیچوقت یادم نمیره اونچه به سرم اومد و داغی که رو دلم موند، چرا ثبتش کنم، مگه هدف از ثبت کردن فراموش نکردن نیست؟ من که فراموش نمیکنم...

 میشه دعا کنید آروم بشم؟ حداقل به خاطر نیلا؟ حداقل به خاطر دخترم و شیری که بهش میدم؟ من که فعلاً امیدی به هیچ چیزی ندارم، دلخوشی من اینه که به مال زده و به جون نزده اما دردم کم نمیشه، هی با خدا صحبت میکنم و آروم میشم اما چند وقت بعد باز دوباره دلم پر درد و غم میشه...فقط خدا باید کمکم کنه، به خاطر بچم...

من که هرگز این آدمهای کثیف رو نمیبخشم، خدا هم نبخشتشون.

میدونید که چقدر همیشه به کامنتها اهمیت میدم و جوابهای طولانی میدم، اما کلی کامنت از قبل دارم که نتونستم جواب بدمشون، بعد این پست میرم سراغشون و پاسخ میدم، اما خدا شاهده الان شرایطش رو ندارم که بخوام با جوابهای طولانی تاییدشون کنم، اگر اونطور که همیشه جواب میدم، کامنتهای قبلی رو پاسخ ندادم  منو ببخشید... این اولین باره که اینطوری شدم.

مادرم و بقیه همش میگن حتما خیر و حکمتی توش بوده که این اتفاق افتاده، منم تو زندگیم هزار بار با چشمام دیدم که خدا برام بد نخواسته اما الان واقعاً نمیتونم بفهمم خیر و مصلحت وسط این اتفاقات چی میتونه باشه... فقط از خدا میخوام خودش بهترشو برامون بخواد، خودش کاری کنه که بعداً به خودم بگم خوب شد چنین اتفاقی افتاد (هرچند فکر نمیکنم در این مورد هیچوقت بتونم این جمله که خوب شد اتفاق افتاد رو به کار ببرم بسکه این روزها بهم سخت میگذره). به خدا که پول حلال زحمت کشیده من بود، خدایا خودت شاهدی که برای پس انداز کردن این پول چقدر صرفه جویی کردم، پس خودت دل من رو  آروم کن. کاری کن که قرضهامون رو بتونیم بدیم و حکمت و مصلحت این اتفاقات رو بزودی زود بفهمم.

کاش زودتر خوب بشم، همش با خودم میگم میشه دوباره یه روزی بیاد که از ته دلم بخندم؟ حال من رو فقط خودم میدونم و بس. میشه لطفاً شماها تنهام نذارید و برای بهتر شدن اوضاع و حال و روز من دعا کنید؟

کی این اشکهای لعنتی تموم میشن آخه؟