بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

قلب هزار پاره....

برای شادی روحم… کمی غــزل، لطفاً
دلم پر از غم و درد است… راهِ حل لطفاً
همیشه کام مـــــرا تلخ می کند دنیـا…
به قدرِ تلخیِ دنیــــایتان… عسل لطفاً
مرا به حالِ خودم ول کنیـــــد آدم هـا…
فقـــــط برای دمی… گریـــــه لااقـل،لطفاً


دلم خونه،‌از صبح اشکام بند نمیاد...

صبح چشماش دنبال من بود، موقعیکه از خواب ناز بیدارش کردم که ببرمش بذارم خونه همسایه جدیدمون... چشماش دنبال من بود وقتی دنبال یه راهی بودم که یواشکی بدون اینکه منو ببینه از خونه همسایه بزنم بیرون که برم سر کار. با هیچ اسباب بازی سرگرم نمیشد و همش چشماش دنبال من بود،‌چشمهای قشنگ و نگرانش از صورت من برنمیگشت...

مادرم،‌نیلای من، دختر آرزوهای من، تمام زندگی و امید من در زمانه ای که هیچ امید و انگیزه ای تو دلم نمونده، منو ببخش، مادرت رو ببخش که تن نحیف و روح پاکت رو از این سن پایین در معرض اینهمه سختی و اضطراب قرار دادم...ببخش که نتونستم کارم رو فدای سلامتی و آرامش روح و روان و سلامت جسمت کنم، ببخش که زندگیم بدون سر کار رفتن من نمیچرخید و تو بعد ار برگشتن من سر کارم، هر روز صبح که چشمات رو باز کردی،‌ یکجا و کنار یک آدم جدید بودی، یک روز مهد کودک،‌یک روز خاله مریم، یک روز مامان شهین (مامان بابایی)،‌یک روز مامانی (مادر من)، یک روز خاله لیلا (خاله من) و حالا هم که پیش خانمی گذاشتمت که فقط دو بار و در حد چنددقیقه دیدیش...

مامان جان، دختر یکی یکدونه من که مریض شدن های مداوم و دندون درآوردنت، بدنت رو روز به روز لاغرتر و نحیفتر کرده و آخرش مجبور شدم بذارمت پیش این خانم جدید همسایه، منو ببخش، ببخش که نتونستم در اولین سالهای زندگیت، آرامشت رو تضمین کنم، که نتونستم کاری کنم که اضطراب رو از همین سن کم تجربه نکنی. شاید گاهی ته دلت برای روزهایی که تو دل من بودی و اینهمه استرس جدایی و سردی هوا تو رفت و آمد به مهد و مریضی رو به جون نمیخریدی تنگ شده باشه...مادرم مجبورم،‌به خدا مجبورم. نشد مامان جان،‌ نشد که بتونم کسی رو برات پیدا کنم که دوستش داشته باشی و تو خونه مراقب تو باشه...تلاش کردم و نشد مامان. الهی مادر به فدای چشمهای معصوم و مضطربت وقتی چشمات به چشمان من بود و بازم فهمیده بودی مامان میخواد تنهات بذاره. مادرت برات بمیره نیلاجان. مادر اگر میدونستی از صبح چقدر اشک ریختم و حسرت خوردم،‌ اگر میدونستی چه حال و روزی دارم اونطوری اول صبح نگاه نگرانت رو به من نمیدوختی که دلم اونطور موقع رفتن تا همین حالا پیشت بمونه...دخترم زندگی هیچوقت به مادرت آسون نگرفت،‌اما هیمشه آرزو داشت برای تو آسون بگذره،‌اما انگار قسمت تو هم آسونی نیست...

دخترکم، من مادر خوبی برای تو نیستم...خسته ام و دلمرده از هزار و یک خبر بدی که میشنوم، از پدری که تو بیمارستانه، از داییم که پنج ساله مرده متحرکه و یه تیکه گوشت بیجون، از افسردگی و درد مادربزرگت، از مشکلات زندگی، از حوادث ریز و درشت مملکت که هنوز یکی تموم نشده اون یکی روی سرت آوار میشه و تو نمیدونی برای کدوم درد سوگواری کنی...مادرت خستست دخترم، دلش فرار میخواد،‌دلش فریاد میخواد، دلش میخواد بزنه از این شهر کثیف و آدمهاش فرار کنه، جون تو و بابایی رو برداره و بزنه به کوه و دشت و دریا،‌اما نمیتونه، مامانت نمیتونه، محکومه به دیدن و درد کشیدن و سوختن و ساختن...تو این چیزها رو نمیفهمی، خدا رو شکر که هنوز نیمفهمی، ولی امان از روزی که بدونی و بفهمی پا تو چه دنیای کثیف و پررنجی گذاشتی دخترم...

از صبح اشکهام بند نمیاد، حتی روزی که برای اولین بار گذاشتمش مهد کودک،‌ اینطوری بیتاب و بیقرار نبودم... انقدر دخترم تو رفت و آمد به مهد کودک اذیت شد و مریض شد که با کلی بالا و پایین کردن تصمیم گرفتم بذارمش خونه همسایه بغلی که خودش یه دختر سه و نیم ساله و یه دختر هفت ماهه داره.

تصمیم راحتی نبود! یکماه تمام بهش فکر کردم و هربار منصرف شدم که همون مهد کودک بهتره و خیالم راحتتره اما طفلکم از یکشنبه هفته پیش برای بار چندم تو این چندماه، چنان مریض شد و سینش خراب شد و سرفه امونش رو برید که فکر کردم فقط و فقط نباید از خونه بیارمش بیرون که باد سرد بهش بخوره! و آخرش با اینکه قلباً مایل نبودم، از روی اجبار به همسایه جدیدمون رو انداختم..خودش یکماه پیش در کمال ناباوری من وقتی دیده بود به خاطر آلودگی هوا و تعطیلی مهد کودک نرفتم سر کار و پیش دخترم موندم، با وجود دو تا بچه کوچیک بهم گفت بیارش بذار پیش من...اول فکر کردم تعارف میکنه اما وقتی چندبار تکرار کرد و دیدم بدون تعارف و واقعی میگه، یکماه تمام با خودم کلنجار رفتم و وقتی نتونستم پرستار مطمئنی پیدا کنم، از این و اون مشورت گرفتم تا تصمیم گرفتم با پرداخت همون هزینه مهد کودک به همسایه جدید،‌نیلا رو تو این دو سه ماه آینده که هوا خیلی سرده، بذارم خونشون...قبل این تصمیم خیلی زیاد تلاش کردم یه پرستار خوب و مطمئن براش بگیرم، اما به هر کی رو انداختیم نشد که نشد... از دختر جوون تا نظافتچی مطمئن ساختمون تا زندایی مادر سامان تا خانم خدمتکار موسسه آموزشی خواهرم اینا تا ... هر کس یه مشکلی داشت، حتی با موسسات خدماتی بیرون هم تماس گرفتم برای پرستار،‌اما هزینه هاشون کمرشکن بود، ضمن اینکه باید دوربین مدار بسته هم تو خونه کار میذاشتیم و واقعاً در توانمون نبود اینهمه هزینه و آخرش هم همون پرستاری که میگرفتیم میشد یه غریبه که باید بهش اعتماد میکردیم. این خانم هم درسته که همسایمونه‌،‌ اما من هنوز اونطور خوب نمیشناسمش،‌میدونم مطمئنه اما فقط دو سه بار دیدمش و همش با خودم فکر میکنم با وجود دو بچه کوچیک که یکیش هفت ماهشه، چطور میتونه با این اطمینان بهم بگه دخترت رو بذار پیشم. خدا گواهه و خودش خوب میدونه که این مدت همه تلاشمو کردم که نبرمش مهد و شخص مناسبی رو به عنوان پرستار پیدا کنم که نشد و آخرش به گزینه خانم همسایه با دو تا بچه رسیدم...

پریشب رفتم و باهاش قرار مدار گذاشتم و از امروز صبح با بغض و اشک گذاشتمش پیشش همراه با یه یادداشت طولانی از عادات نیلا و تایم غذا خوردن و شیرخوردن و پوشک کردنش و  زمان خوابیدنش و...اما وقتی همه قرار مدارها گذاشته شد و داشتم برمیگشتم خونه خودم،  دختر بزرگش نیلا رو هل داد و نیلا خورد زمین و بدجور گریه کرد... همون باعث شد از تصمیمم کم و بیش سرد بشم و تصمیم بگیرم همون مهد کودک ببرمش. چون قرار مدار رو گذاشته بودیم دیشب زنگ زدم که ضمن تشکر از خانم همسایه بهش  در کمال احترام و بدون اینکه ناراحت شه،‌ حقیقتش رو بگم که راستش به دلیل اینکه دختر بزرگتون ممکنه نیلا رو هل بده یا ... از تصمیمم پشیمون شدم که پای تلفن دوباره خیالم رو راحت کرد و گفت قبلاً تو مهد کودک قرانی مربی بوده و در هر حال تو مهد کودک هم بین بچه ها از این دست اتفاقات میفته و اینطوری نیست که در صلح و صفا باشند. خلاصه که یه جورایی تو کار انجام شده قرار گرفته بودم و آخرش دلو زدم به دریا و امروز برای اولین بار عزیز دلم رو سپردم بهش و اومدم سر کار... موقعیکه در خونشون رو میزدم زیر لب آیت الکرسی خوندم و از خود خدا خواستم اگر صلاح دخترکم در این نیست که اینجا بمونه، خودش طی همین یکی دو روز کاری کنه که قرار و مدار به هم بخوره، اما اگر ادامه پیدا کرد،‌ به معنای خیر و صلاح بچم و مصلحت خداست...

صبح دلم میخواست در حالیکه خواب بود، میذاشتمش اونجا اما بچم اول صبحی با سروصدای ما بیدار شد و وقتی پتوپیچ شده بردیم خونه خانم همسایه و دادمش دستش،  زد زیر گریه. همونجا مردم.... دردی که کشیدم قابل توصیف نیست... دیگه نیمساعتی پیشش موندم و توضیحات رو به خانم همسایه دادم و اون یادداشت توضیحی رو هم بهش دادم و در حالیکه تلاش میکرد سرگرمش کنه و ببره اسباب بازی های دختر خودش رو نشونش بده،‌ یواشکی زدم از خونشون بیرون، اما از همون موقع بغض و گریه رهام نمیکنه...

نمیدونم این روزها چیکار کنم که آروم شم...دلم بابت هزار و یک اتفاقی که این چندوقت افتاده خونه، نمیدونم برای کدوم درد اشک بریزم، جقدر احساس پوچی و بیهودگی میکنم و چقدر این دنیا و آدمهاش در نظرم حقیر و بی ارزشند...چهره مسافران اون هواپیما از دیدگانم محو نمیشه،‌اون عروسکها،‌اون لنگه کفش قرمز، اون لباس عروس...پر از خشمم،‌پر از نفرت،‌پر از بغض،‌ پر از آه و حسرت.

حتی گاهی به همسرم هم بی حس میشم! ازش دلگیرم و حوصله اونو هم ندارم. خیلی سخته، دلم یه خواب عمیق میخواد،‌مثل خواب اصحاب کهف، که وقتی بیدار میشم ببینم یه جای دیگه تو یه زمان دیگه بین آدمهای دیگه هستم...

گیج و سردرگمم و انقدر حس و حالم خراب و آینده پیش روم ترسناک و مبهمه که گاهی میگم ایکاش پا روی دلم میذاشتم و موجود دیگه ای رو به این دنیا نمیاوردم که بخوام روز و شب از فکر آینده ای که پیش روشه، هراسان بشم..

مگه من غیر از خوشبختی دخترم و آرامش زندگیمون از خدا چی میخوام؟

دلم خواب بدون فکر و خیال میخواد،‌دلم یه دشت سرسبز رو میخواد که با موهای باز تا انتهاش بدوم و در حالیکه باد لای موهام میپیچه و نم نم بارون، گونه هامو تر میکنه، فریاد بزنم و خودمو خالی کنم...از اینهمه درد، از اینهمه پوچی،‌از اینهمه بغض...

خدایا میشه هوای دلمو داشته باشی؟ میشه هوای دلامونو داشته باشی؟ میشه اجازه بدی تو بغلت بخوابم و دستای نوازشگرت رو روی موهام بکشی،‌ قطرات اشکی که همین الان هم داره از روی گونه هام پایین میچکه، پاک کنی و بگی مرضیه جان، دخترم همه چی درست میشه؟ صبر کن و ببین؟

میشه خدا جونم برام پدری کنی؟ میشه بابام بشی و بغلم کنی؟ میشه؟ خسته ام بابای من خسته ام...

شبم از بی ستارگی، شب گور
در دلم گرمی ِ ستاره ی دور
آذرخشم َگهی نشانه گرفت
َگه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون َپر ِ زاغ
مرغ ِشبخوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند...
آهوان، گم شدند در شب ِدشت
آه از آن رفتگان ِ بی برگشت

قدمهای اول نیلا کوچولوی من... ذوق مادرانه...

سخته برام بدونم چطور پستم رو شروع کنم، دیروز کلی حرف برای گفتن داشتم از پدرم که اتفاقاً همین دیروز بعداز ظهر اومد خونمون که نیلا رو ببینه و شهادت سردار سلیمانی و... اما اینترنت اداره قطع بود و نشد پست بذارم...

الان ترجیح میدم پستم رو به جای پروبال دادن به هزار فکر و خیال و افکار منفی و حرفهایی که دیروز تو ذهنم بود، با یه جمله شروع کنم:

نیلای عزیز من جمعه شب، سیزدهم دی ماه 98 اولین قدمهای کوچولوی قشنگش رو برداشت و باعث شد حال خراب من بعد شنیدن خبر شهادت سردار، خیلی بهتر بشه....

ساعت ده و نیم شب جمعه بود که بردمش تو اتاقش که بخوابونمش که صبح برای رفتن به مهد کودک سرحالتر بیدار شه (به خودش باشه ساعت دوازده یک هم به زور میخوابه و صبح برای رفتن به مهد خیلی اذیت میشه)، روی پاهام تکونش میدادم و لالایی میخوندم که بعد ده دقیقه از روی پام بلند شد و از اتاقش چهاردست و پا رفت بیرون تو پذیرایی و منم که دیدم این خواب برو نیست رفتم سراغ گوشیم که یهویی دیدم داره قدم برمیداره و خودش کلی متعجب و ذوقزده شده! یعنی انقدر با دیدن این صحنه ذوق کرده بودم که با صدای بلند و ناخوداگاه میگفتم "نیلا یا علی،‌یا علی تو میتونی" و تشویقش میکردم که بازم راه بره! سامان رفته بود پایین به ماشین سر بزنه و همونموقع رسید بالا و با ذوق و شوق بهش گفتم سامان راه رفت، راه رفت! اونم کلی ذوقزده شد و دوربینش رو آورد و از اولین راه رفتنش فیلم گرفتیم و برای همه خانواده فرستادیم، داغ داغ! دیگه بچم به قدری ذوق زده شده بود که اصلاً نمینشست و صدبار بلند میشد که راه بره و میفتاد و باز بلند میشد! تسلیم نمیشد و خودش انقدر خوشحال و هیجانزده بود که بلند بلند میخندید، ولی انقدر هول شده بود و عجله میکرد  برای بلند شدن که  یه قدم راه میرفت میفتاد و یک ثانیه بعد دوباره بلند میشد که راه بره تا بعد چندبار افتادن و بلند شدن،‌بالاخره تونست هفت هشت قدمی رو به جلو برداره و ما رو غرق لذت پدرانه و مادرانه بکنه....

خدای من چه لحظه شیرینی بود،! الهی که قسمت همه آرزومندان بشه. مدتها بود اونطور از ته دل و با ذوق نخندیده بودم...خواستم ببرم دوباره بخوابونمش که دیم بچه هنوز جوگیره و ذوق داره، گذاشتم یکم دیگه تمرین راه رفتن کنه و دیگه در نهایت ساعت یربع به دوازده شب خوابوندمش. صبحم که حداکثر شش و نیم باید حاضرش کنیم برای مهدکودک. ساعت شش صبح برای من و سامان بیدار باشه و شش و نیم برای نیلا. البته خب یه وقتها هم بیدار نمیشه و تو همون حالت خواب میبرمش مهد کودک. تازه با وجود این ساعت زود بیدار شدن هم، باز سامان معمولاً دیر به سر کارش میرسه، هر کار میکنم نمیتونم فرزتر و سریعتر از این باشم. کلی کار باید صبح انجام داد،‌شیر دادنش و عوض کردنش و لباسهاشو پوشوندن و شیشه شیرش و پستونک و لیوانش رو شستن و دارو دادن و بستن کیف خودش و آب پز کردن تخم مرغش و بستن کیف خودم برای سر کار و حاضر کردن خودم و نماز خوندن و...تازه من همه کارها رو از شب قبل انجام میدم، حتی لباس مهد کودکش رو هم قبل خواب میپوشونم و غذای خودم (شامل صبحانه و ناهارم برای سر کار) و خوراکیهای نیلا برای مهد کودک و ساک مهد کودکش رو شب قبل حاضر میکنم اما خب عوض کردنش و شیر دادنش و پوشوندن کاپشن و جوراب و کلاه و شال گردن خودش کلی زمان میبره اونم برای بچه ای که خوابه. 

خلاصه که اینطور! اینم بگم که از تقریباً یکماه قبل روزی که راه بیفته، یعنی از همون اواسط آذرماه بچم روی پاهاش می ایستاد، یادم رفت اینو تو نوشته هام درمورد نیلا بنویسم، اما دقیقاً روز 21 آذرماه بود که خانوادم هم برای تولد نیلا و دیدن خونه جدیدمون اومده بودند که رسماً روی پاهاش به مدت طولانی ایستاد، از چندروز قبلش یعنی مثلاً از همون سی آبان ماه بدون کمک از در و دیوار می ایستاد اما فقط برای یکی دو ثانیه و سریع مینشست،‌اما از 21 آذرماه به مدت طولانی ایستاد و دیگه فوری ننشست..

زمان راه رفتنش شد یکسال و یکماه و نیمگی تقریباً،‌ خب من و خواهرهام حداکثر یکسالگی راه افتادیم،‌ من خودم یکساله بودم که راه رفتم و خواهرهای دیگم همه زودتر از من راه افتادند، اما نیلای من از مدتها قبل خیلی راحت میتونست فقط با گرفتن انگشت کوچیکم راه بره، یا تند تند با گرفتن لبه مبل و کمد و چیزای دیگه خودش رو خیلی با سرعت از این سر خونه به اون سر خونه به حالت سرپا  برسونه،‌اگر راه نمیرفت فقط به خاطر ترسو بودنش بود نه چیز دیگه، از افتادن میترسید (مثل مادرش ترسوئه) وگرنه شاید اگه ترسش نبود از همون یکسالگی میتونست به تنهایی و به راحتی راه بره...

حالا جالبیش اینه که وقتی 21 اذرماه اولین بار به مدت طولانی ایستاد، همه انقدر ذوق کرده بودیم (سر سفره شام بودیم) که همدیگه رو صدا زدیم که ئه نیلا ایستاد و براش دست زدیم و تشویقش کردیم، بعد اون هر بار می ایستاد، اگر نگاهش هم نمیکردم صدام میکرد که یعنی ببین ایستادم! و خودش برای خودش دست میزد و ذوق میکرد! دیگه به شوخی به مامانم اینا میگفتم کسی ندونه دیگه هیچ بچه ای قبل اون واینستاده! دیگه تازه ایستادنش براش عادی شده بود که الان برای راه افتادنش ذوق میکنه و هر بار قدم برمیداره بلند بلند میخنده و دوست داره همه نگاش کنیم و براش دست بزنیم!

به خدا یه وقتهایی انقدر با نمکه که با خودم میگم بچه ای بانمکتر از دختر منم هست آیا؟! میدونم همه مادرها همینطوری درمورد بچه خودشون فکر میکنند، اما راستش خیلی از دوست و آشناها از جمله مامام بابای خودم که چهارتا بچه و دو تا نوه داشتند،‌میگند ما بچه ای به بانمکی نیلا ندیدیم و این اصلاً یه چیز دیگست...

آخه حرکتهاش خیلی بامزست! میره سر کابینت خوراکیها و به ظرف ادویه ها دست میزنه، بعد همینکه میرم سمتش، هنوز حتی دعواش هم نکردم خودش جلو جلو با تکون دادن دستش به سمتم منو دعوا میکنه! یعنی دست پیش رو میگیره! خودش میفهمه جایی هست که نباید باشه! بعد اگر من یا سامان کنارش بشینیم که خرابکاری نکنه سرمون داد میزنه و با اشاره میگه اینجا نشینید واسه چی اینجا موندید! وروجک!

بچم هر چی که میخواد رو خیلی راحت به من منتقل میکنه و واقعاً پیش نمیاد که نفهمم چی میخواد، مثلاً دستشو میگیره سمت در و میگه د د که یعنی بریم بیرون،‌یا اشاره میکنه به آیفون که بدم دستش الو کنه باهاش (هنوز تلفن ثابت نداریم)! دیگه انقدر با صدای بلند با گوشی آیفون یا موبایل یا حتی کنترل تلویزیون و ...تلفنی صحبت میکنه که میخوام غش کنم براش! بعد وسطش یهویی میخنده بعد یهویی داد میزنه بعد دوباره صداش رو پایین میاره که شبیه بزرگترها که با تلفن حرف میزنند بشه! یه وقتها وسطش مکث میکنه که یعنی مثلاً اون طرف خط داره حرف میزنه و اون داره گوش میده! بعد من و سامان هم کلی با این قضیه شوخی میکنیم،‌مثلا وقتی پای تلفن داد میزنه، من میگم "اه باز این کیه زنگ زده اعصاب بچم رو به هم ریخته! نیلا تلفن رو روش قطع کن! واسه چی با اینا حرف میزنی!" بعد سامان میگه "فرماندار بروجرده پشت خط، تماسش مهمه" منم میگم "آهان فکر کنم باز بودجه میخواد و داره نیلا رو قانع میکنه بودجشون رو زیاد کنند" خلاصه با همین چرت و پرتها کلی میخندیم! باز مثلاً من الکی با تلفن حرف میزنم و میگم " سلام، خوبید؟ با نیلا کار دارید؟" بعد تلفنو میدم دست نیلا و میگم "نیلا جان شهردار خور و بیابانکه با شما کار داره! حرف میزنی باهاش؟" اونم خیلی جدی با اون شخص فرضی صحبت میکنه. هر دفعه هم اسم یک شهر رو میگیم. خلاصه اینم یکی از سرگرمیهای ماست بین اینهمه خستگی روزمره!

الان مدتهاست کلی از این بازیهای نشستنی رو با من انجام میده! همینکه میگم بشین اتل متل توتوله بازی کنیم،‌فوری میشینه و با دستای کوچیکش میزنه روی پای خودش و ملودی اتل متل توتوله رو هم درمیاره و بلافاصله بعدش دست میزنه! یا مثلاً همینکه میگم کلاغ" خودش با همون اهنک میگه "برررر" یعنی پر... یا مثلاً چیزای گرد مثل پرتغال و توپ رو به سمت هم میندازیم و بازی میکنیم و اونم قشنگ هر کار میکنم از من تقلید میکنه یا مثلاً عروسکش رو روی پاش میخوابونه یا دعواش میکنه و پرتش میکنه از گهوارش بیرون (کاری که خودم یادش دادم و به نظرم بد آموزی هم داشت)

یه وقتها میبینی نیمساعت با پوشیدن لباساش سرگردم میشه، مثلاً بلوزش رو میندازه روی سرش که یعنی روسریه یا شورتش رو میندازه دور گردنش که یعنی لباس پوشیده! اون لحظه که حرکاتش رو میبینم میخوام براش بمیرم!

منو سر کار میذاره و یه وسیله ای رو میگیره سمتم همینکه میخوام ازش بگیرم فرار میکنه! یه وقتها باهاش بازی "بخورمش" میکنم! به این معنی که که روی چهار دوست و پا میرم و میگم "بخورمش، بخورمش" اونم میترسه و بدوبدو چهاردست و پا فرار میکنه! بعد انقدر صدای چهاردست و پا رفتنش بامزست که نگو! دیگه از یه جایی راهی برای فرار نداره و میشینه و به حالت تسلیم دستاشو میگیره به سمتم و میزنه به صورتم یا مثلاً سعی میکنه یه جوری باهام خوش و بش کنه که از خیر خوردنش بگذرم! یعنی به اصطلاح منو خر کنه!

موقع صبحانه و ناهار (اگه خونه باشیم) و  شام و... یه تیکه نون بربری میدم دستش و دیگه اصلاً سفره رو به هم نمیریزه! بچم خیلی اهل دست زدن به وسایل سفره و دکوری و... نیست، درسته چندتا از دکوریهام رو شکسته، مثلاً خرطوم فیل دکوریم،‌ دم موشم،‌ سر لاک پشتم،‌ پای اون یکی لاک پشتم، یک عدد فنجون، دو بشقاب و... اما مجموعاً خرابکار نیست،‌ اگرم اینا رو شکسته به این خاطره که من کلاً به خاطر نیلا دکوریها و وسایلم رو به اون صورت جابجا نکردم  و خودش انقدر با این وسایل بازی کرد که جذابیتشو از دست داد و الان گاهی جلوی چشمش هم باشه دست نمیزنه، یا برش میداره و سریع میذاره سر جاش، یعنی کلاً حساسیت اون چنانی نشون ندادم و بیتفاوت بودم به وسایل دکوری. 

بیشترین علاقش الان به کابینتهای آشپزخونه به خصوص کابینت خوراکیها و حبوبات و ظروف و وسایل آشپزخونست که مجبور شدم یه عسلی بذارم جلوش که نتونه درش رو باز کنه، بالش میذاشتم زورش میرسید و برش میداشت میزد کنار و دوباره کابینت رو باز میکرد،‌دیگه میز عسلی رو نمیتونه تکون بده و سر همین شاکی میشه و نگام میکنه که برش دارم!، به کشوها و کابینت چینی ها هم علاقه داره که مجبور شدم کابینت چینی ها رو با یه کیسه فریزر ببندم که نتونه باز کنه!آاخه یکی از بشقاب چینیهام رو همینطوری شسکت،‌باز خدا رحم کرد آسیبی بهش نرسید،‌فعلاً نتونستم کشوهای آشپزخونه رو کاریش کنم! به میز توالت و لوازم آرایشم هم خیلی علاقه داره و همینطور به بیرون انداختن لباسها از داخل کشوهای اتاق خواب...

کلاً عاشق بازی کردن با قاشق و ملاقه و قابلمه و اینجور چیزاست اما متاسفانه به اسباب بازیهای خودش زیاد علاقه نشون نمیده،یعنی اولش و برای چنددقیقه باهاشون سرگرم میشه اما بعد ولشون میکنه و دلش میخواد به وسایل آدم بزرگها دست بزنه حتی روروئک و راکرش رو هم خیلی دوست نداره و دلش میخواد زود از اونجا بیاد بیرون...،‌یه استخر بادی داره که چون از حموم خیلی بدش میاد و همش گریه میکنه و نمیشه تو حموم ازش استفاده کرد، توش رو پر کردیم از اسباب بازی، میره میشینه وسطش و سعی میکنه با وسایل آشپزی اسباب بازی بازی کنه،‌مثلاً قابلمه کوچیکهای اسباب بازی رو میذاره تو بزرگا یا در قابلمه ها رو برمیداره و دوباره میذاره روش و نیمساعتی سرگرم میشه باهاش، اما مجموعاً ترجیح میده با وسایل بزرگترها بازی کنه و قابلمه و قاشق واقعی براش خیلی جالبتر و جذاب تر از اسباب بازیشه.

میتونم بگم بیشترین علاقش به برنامه های تلویزیونی هست  و متاسفانه 24 ساعته دستش رو میگیره لبه میزتلویزیون و به حالت ایستاده درفاصله ده سانتی تلویزیون تماشا میکنه! منم نمیتونم از اونجا جداش کنم! فایده هم نداره عملاً و دوباره برمیگرده. متاسفانه نمیتونم از اون دسته مادرایی باشم که بگم نباید قبل دوسال تلویزیون ببینه، هم اینکه اگه صدای تلویزیون تو خونم نباشه دلم میگیره،‌هم اینکه خیلی وقتها سرش گرم تلویزیون بخصوص برنامه "مل مل" شبکه پویا و آهنگهاش و بخصوص آگهیای های تلویزیونی میشه و من میتونم به کارهام برسم یا اینکه وقتی سرگرمه و حواسش پرته از فرصت استفاده کنم و غداشو بدم بخوره. خدا کنه چشمش آسیب نبینه، کاش میشد تلویزیون رو دیواری نصب میکردیم، تو فکرش بودم اما سامان انقدر سرش شلوغه و کم خونست و وقتی هم میاد خستست که اصلاً نمیشه ازش درخواست پیگیری اینطور کارها رو کرد...

تقریباً هر درخواستی که ازش دارم متوجه میشه، بهش میگم بشین میشینه،‌بایست می ایسته،‌لالا کن دراز میکشه، پستونکت رو بده،‌میده دستم،‌گوشی بده من الو کنم گوشی رو میده دستم، نون بده من بخورم نونش رو میذاره دهنم و...غذا بخواد میگه "به به" یا "مه مه" و خلاصه هر طور هست منو متوجه منظورش میکنه.

موقعیکه میخواد بخوابه و من براش لالایی میخونم خودش هم همراه من لالایی میخونه، این عادت رو از همون چهار پنج ماهگیش داشت و الانم داره! انقدرم قلدره که نگو، وقتی روی پام میگیرم که بخوابه و تکونش میدم کافیه پام خسته شه و یه ذره مکث کنم فوری سرشو تکون میده که یعنی به تکون دادن ادامه بده! یا با پاش میکوبه تو شکمم که یعنی لالایی بخون و پاتو تکون بده مکث نکن!

الان یکماهی هست که دیگه راحت لیوان آب رو دستش میگیره و خودش آب میخوره،‌ قبل اون وقتی بهش با لیوان آب میدادم همش رو میریخت روی لباسش...خیلی دوست داره مستقل غذا بخوره و همش تلاش میکنه موقعیکه غذاش رو بهش میدم خودش قاشق رو از دستم بگیره اما خب با اینکه میدونم اگر خودش غذاش رو بخوره بهتره و به گفته روانشناسان، در آینده مستقلتر و خوش خوراکتر میشه اما از اونجاییکه هنوز بلد نیست تنهایی غذا بخوره و همه رو به لباس و فرش میماله، سعی میکنم هر طور هست خودم بهش غذا بدم و فقط ته ظرفش بذارم یه ذره بمونه که خودش بخوره و اینطوری هم نیمساعتی سرگرم میشه و من به کارام میرس،‌اما خب علیرغم تمایلم که دوست داشتم اجازه بدم خودش غذاشو حتی با ریخت و پاش هم شده بخوره، واقعاً با اینهمه کاری که دارم، نمیتونم هر روز برم لباسهای کثیفش رو بشورم، همینجوریش هم از مهد کودک و جور دیگه کلی لباس کثیف میاد تو خونه. 

کافیه زنگ آیفون بخوره از هر جا باشه سریع السیر خودش رو میرسونه کنار آیفون و همینطور منتظر خیره به در میشینه که باباش یا هر مهمون دیگه ای بیاد بالا، وسطش هم تند تند ممیگه "با با با با با با" بعد از اونجاییکه باباش تا طبقه ششم برسه طول میکشه بچم هیمنطوری چشم به در میمونه و دیگه آخراش خسته میشه و میره یه طرف دیگه که همون موقع باباش میرسه و از شدت ذوق نمیدونه چکار کنه! پاهاشو تند تند تکون میده و میکوبه زمین و ذوقش رو نشون میده،‌اینکار رو موقعکیه مهمون دیگه ای هم میرسه یا ما میریم مهمونی انجام میده و انقدر ذوق داره که تند تند پاشو به زمین میزنه و آواز میخونه و میخنده یا سرشو این طرف اون طرف تکون میده و تند تند از این سر خونه به اون سر خونه میره....

 کلاً خیلی صدا درمیاره و مشخصه که مثل مامانش پرحرف میشه!خیلی  هم تلاش میکنه با من حرف بزنه و گاهی عین آدم بزرگها و خیلی جدی سعی میکنه صحبت کنه، و همزمان دستاش رو هم به سمت من تکون میده که انگار حرفش خیلی مهمه! صداهای جورواجوری درمیاره اما خب بینش از همه بامزه تر "جی جی و ب ب و دد و عی یی و یع.یع " و صداها و  حرفهای دیگه ای هست که انقدر خاصه اصلاً نمیتونم بنویسم....

پنجشنبه جمعه براش غذا درست میکنم و بسته بندی میکنم میذارم فریزر که وقتی از سر کار برمیگردم و از مهد کودک میارمش خونه،‌ از فریزر غذاشو دربیارم و بذارم یخش باز شه و گرم کنم بهش بدم، واقعاً با یه بچه شیطون که همش اینور اونوره و تو سن خطرناکی هم هست و با کار بیرون من و دیر اومدن سامان (که بچه رو نگهداره من به کارام برسم) نمیشه هر روز براش غذا درست کنم، یا سوپ مرغ درست میکنم یا سوپ گوشت یا بلدرچین و به تفکیک و جدا میذارم فریزر و سعی میکنم حداکثر تا دوهفته بعد بهش بدم بخوره...برای مهد کودکش هم به جز شیر خشک،‌سرلاک و تخم مرغ آب پز و خرمای پوره شده با چهارمغز و پوره سیب زمینی که چهارمغز مخلوطش کردم و بیسکوییت مادر و ماست و موز و سیب و حریره بادوم و ... میذارم، نه که همش رو تو یه روز براش بذارم، هر روز چهارتا از این اقلام رو میذارم و روز بعد چهارتای دیگش رو که متنوع باشه. اینا رو به عنوان صبحانه یا میان وعده براش می ذارم، ناهارش به عهده خود مهد کودک هست

از اونجاییکه نسبتاً دیر دندون درآورده (یازده ماهگی)،‌همه دندوناش با هم داره درمیاد و بچم خیلی اذیت میشه! دو سه روزه میبینم گوشه های میز تلویزیون رو گاز میزنه و میجوئه! معلومه که لثه هاش خیلی میخاره،‌همش هم آب دهنش میاد و دستش تو دهنشه... اولین دندونش رو حدود یازده ماهگی درآورد و فعلا که سیزده ماه و نیمشه، چهارتا دندون داره، دو تا بالا دو تا پایین و باقی دندوناش هم کاملاً از زیر لثه معلومند که به زودی قراره دربیان،‌اصلاً خیلیها میگن علت اینهمه مریض شدن و مدام سرماخوردنش و آبریزش بینیش از بابت دندوناش هم هست...چقدر بابت این قضیه دلم براش میسوزه! گاهی برای اینکه کمی آروم بشه بهش مسکن میدم. کار دیگه ای ازم برنمیاد. خدا کنه زودتر این دوران دندون درآوردنش بگذره.

چهرش هم که همچنان کوچکترین شباهتی به مامانش نداره و بیشتر به باباش شبیهه، تقریباً هیچ شباهتی به من نداره،‌چشمای من درشت و روشنه و پوستم سفید،‌اما چشمهای نیلا مشکیه و زیاد درشت نیست،‌ پوستش هم گندمیه در حالیکه سامان هم پوستش کاملاً روشنه، نمیشه گفت خیلی قشنگه اما واقعاً چهره با نمکی داره که برای من دلرباترین و جذاب ترین چهره دنیاست. از الان معلومه خیلی مهربونه و هرموقع میبینه دارم گریه میکنم (یا راستکی یا الکی) میاد و دستام رو از روی صورتم برمیداره و صورتش رو میماله به صورتم و سعی میکنه صدای خنده دربیاره...

صبح روزهای تعطیل اگر زودتر از من بیدار بشه، یهویی میبینه با کف دستاش شالاپی میزنه به صورتم و همزمان صدام هم میکنه که بیدار شم...وقتی چشمام رو باز میکنم چنان ذوق میکنه و خوشحال میشه که به پهنای صورت میخنده و سرش رو میذاره روی صورتم یا سینم....

مدام چشمش دنبال منه که جایی نرم و دوست داره مدام تو زاویه دیدش باشم،‌ انگاز اضطراب جداشدن از من رو داره اما اینطور نیست که بغل بقیه نره و تقریباً زود با آدمها و بخصوص بچه های کوچیک اخت میگیره. به شدت علاقه داره بره کف حموم بشینه! هیچ کاری هم نمیکنه ها،‌همینجوری دوست داره...منم مانع نمیشم، چون کف حموم تمیزه و گرم هم هست...

اینم یه سری از رفتارها و حرکتهای جدید نیلا که مدتها بود میخواستم بنویسم و نمیشد...وقتی مدت طولانی درمورد کارهای جدید نیلا نمینویسم احساس میکنم یه باری روی دوشمه و یه وظیفه ای رو انجام ندادم،‌وقتی انجامش میدم کلی سبک میشم!

پی نوشت1: خدا رحمت کنه سردار سلیمانی رو که وقتی جمعه صبح متوجه شدم شهید شده  خیلی ناراحت شدم، نمیتونستم بی تفاوت باشم، من اصلاً روحیه آنچنان سیاسی ندارم و همیشه طرفدار اعتدال و حق هستم، حالا هر کسی که بیانش کنه اما نسبت به این فرد خیلی ارادت داشتم و متعجب شدم وقتی دیدم یه سری از شهادتش خوشحال هم شدند...اون صحنه گرفتن گل از دست یه پسربچه موقع نماز خوندنش باعث شد بغض کنم...اما متاسفانه سامان با من همفکر نبود و از صبح جمعه بعد شنیدن خبر شهادت سردار، در حال کل کل کردن بودیم و آخر شب،‌یعنی درست بعد اینکه نیلا راه افتاده بود و بعد یه روز نه چندان خوب،‌کلی سر این موضوع ذوق کرده بودیم،، سر یه حرفی که درمورد این مرد بزرگ زد انقدر عصبانی شدم که باهاش دعوام شد.... نیلا هم تو بغلم بود و متاسفانه صدامون بالا رفت و بچم هیمنطوری هاج و واج نگاه میکرد. الهی بمیرم که هر کار میکنم نمیتونم جلوی بچم و به خاطر بچم سکوت کنم که شاهد دعوامون نباشه... آخر سر بعد اینکه کلی به هم توهین کردیم با ناراحتی نیلا رو برداشتم و بردم تو اتاق خوابوندم و خودم هم کنارش خوابیدم...

وقتی دعوامون شد سامان داشت تخم مرغ نیمرو میکرد، همیشه جمعه شبها نیمروی سامان پز داریم چون خیلی خوب و خوشمزه درست میکنه، دیگه پنج تا تخم مرغ انداخته بود و وقتی من با ناراحتی و دعوا رفتم خوابیدم، همش رو خودش خورد! خیلی ناراحت شدم! قبلترها وقتی ناراحتی پیش میومد و شام نمیخوردم اونم به شامش دست نمیزد...خلاصه از جمعه شب تا امروز قهریم،  هیچوقت انقدر قهرمون طولانی نمیشد، چقدر بده اینهمه اختلاف فکری و اعتقادی و تقریباً عامل نود درصد اختلافات و دعواها تو زندگی ماست... فکر نمیکردم شهادت سردار بتونه به جز دنیای مجازی،  تو خانواده ها هم انقدر گسستگی و اختلاف ایجاد کنه....

خیلی از دستش ناراحتم و فعلاً دوست ندارم باهاش آشتی کنم...هرچند خوب میدونم طولانی شدن قهر هم اصلاً خوب نیست اما دلم حسابی از دستش پره و البته اونم از دست من...هر دو هم فکر میکنیم حق با ماست...هزار بار گفتم جلوی بچه داد نزنیم و به هم توهین نکنیم، همش به هم قول میدیم اما وقت عمل که میرسه نمیتونیم.

پی نوشت 2: خوشبختانه ادارات دولتی رو فردا به خاطر تشییع جنازه سردار سلیمانی تعطیل کردند، تنفس خوبیه برای من و نیلا، هرچند اگر تعطیل هم نمیکردند تو فکر بودم که خودم به عنوان استراحت نرم سر کار و تو خونه بمونم...

خوشبخت ترینم که تو یارم هستی ، هر لحظه و همواره کنارم هستی….

سامان عزیزم، همسر و همدل و همراه لحظه های من!

ممنون که دیشب و پریشب برام سنگ تموم گذاشتی، حال نذارمو که دیدی،‌برام لیمو شیرین و پرتغال و دمنوش لیمو و شلغم آوردی و تمام تلاشت رو کردی که سوپ درست کنی!!! سوپ که چه عرض کنم!

میدونم اینجا رو نمیخونی پس عزیزم بذار بی رودربایستی بهت بگم که سوپت به معنای واقعی بدمزه و افتضاح بود و من تمام تلاشم رو کردم که ازش بخورم اما قبول کن کار راحتی نبود! اگر قدرت عشق نبود، نمیتونستم یک قاشق هم از اون سوپ بی مزت بخورم عزیزم، دروغ گفتم وقتی ازم پرسیدی خیلی بدمزست؟ و گفتم نه خوبه! چون درست میگفتی! ولی همین سوپ درست کردنت با تمام ناشی گریت انقدر برام شیرین و دلنشین بود که تا همین امروز برای تو قلب قلبیم!

مطمئنم اگر سوپت رو حرفه ای درست میکردی، تا این اندازه غرق عشق و لذت نمیشدم! ولی آخه عزیز دلم اونهمه رشته سوپی ضخیم (مثل رشته های ماکارونی) رو که تو اون قابلمه کوچیک نمیریزند که، معلومه که به جای اینکه تبدیل به سوپ بشه، انقدر آب سوپ رو به خودش میگیره و غلیظ میشه که انگاری ماکارونی پختی و یه ته دیگ ضخیم هم تهش میبنده و سر هم میره و اجاق گاز رو هم به گند میکشه! بعد عزیزم مواد تشکیل دهنده سوپ که فقط سیب زمینی و گوجه و رشته و آب و زردچوبه نیست، لااقل یه عدسی، جویی، گندمی، لوبیایی، ماشی، هویجی! وای نمیدونی قیافت چقدر بامزه شده بود وقتی با اضطراب منتظر بودی از سوپت بخورم درحالیکه خودت فهمیده بودی چه گندی زدی

جالبیش اینه که وقتی اونهمه رشته سوپ رو تو اون قابلمه کوچیک ریخته و دیده چقدر زیاده، یواشکی بدون اینکه من ببینم نصفش رو بعد پخته شدن از قابلمه خارج کرده و ریخته دور! تازه بعد اینکه اونهمه رشته رو دور ریخته،‌باز سوپ به قدری غلیظ شده بود که انگار داشتی ماکارونی آب پز رو قبل دم کردن میخوردی! بعد اصلاً اجازه نمیداد برم تو آشپزخونه! سوال هم نمیپرسید ازم، فکر میکرده اینطوری سورپرایز میشم و سوپی درست میکنه که انگشتهام رو هم میخورم! و میگم وای این مرد چه کارهایی بلد بوده و نمیدونستم!

بعدش هم که خواست با میوه های مختلف حالمو بهتر کنه! لیموشیرین رو  پوست کنده بود مثل پرتغال گذاشته بود بالای سرم! یادش نبود باید با پوست چهارقاچش کنه...هر چی از تلخی زهرماریش بگم کم گفتم

ولی خب قشنگترین کارش که درست هم انجامش داد این بود که شلغم پخت و درحالیکه هنوز داغ داغ بود، با قابلمه آورد بالای سرم، پتو رو کشید روی سرم که بخور کنم! واقعاً هم حالمو خیلی بهتر کرد...

بچم تا نصفه شب داشت گندکاریهای خودش تو آشپزخونه رو تمیز میکرد. آخرش هم به من گفت تو بخواب و خودش بچه رو خوابوند. منم به خاطر قرصهای سرماخوردگی و بروفن، اصلاً نفهمیدم کی و چطور خوابم برد، فقط میدونم نیلا و سامان بعد من خوابیدند! 

طفلکم شبها که خسته و کوفته از راه میرسه، تمام تلاشش رو میکنه از من پرستاری کنه، نیلا رو نگهداره، ظرفها رو بشوره، رختخوابمون رو پهن کنه و... این کارهاش هر روز بهم یادآوری میکنه که خدا همه چیو یه جا از آدم نمیگیره. درسته که به خاطر بابام و وضعیت سخت زندگی خیلی فشار رومه،‌اما خیلی وقتها با این کارهاش بهم یادآوری میکنه مثل گذشته ها تنها و بی پناه نیستم و یک تنه پشتم ایستاده...الهی که سایت تا آخرین روز زندگیم بالای سر من و نیلا باشه همدم و همنفس من...تو تنها کسی هستی که به معنای واقعی باور کردم دوستم داره، اینو حتی در بدترین دعواهایی هم که میکنیم هزاران بار بهم یادآور میشی! اون موقعیکه از شدت فشار و خشم و بعد کلی داد و بیداد کردن، یک گوشه میشینم و اشک میریزم و با اینکه مقصر اصلی خودم هستم،‌طاقت نمیاری و میای و هر طور هست حالمو خوب میکنی! عذرخواهی میکنی درحالیکه کاری نکردی و فقط به رفتار بد من واکنش نشون دادی...میگی طاقت دیدن اشک هام رو نداری! آخرش کاری میکنی که حتی اگر هم نخوام بخندم، نمیتونم...

تو کار و شغل خودت انقدر مهندس خبره و ماهری هستی که از کوچیک و بزرگ دوستت دارند و احترامت رو دارند، همه جا با غرور و مردانه رفتار میکنی، اما به من که میرسی،‌بی غرورترین میشی! چرا که گیر آدمی مغرورتر از خودت افتادی و دربرابر اون ترجیح میدی همیشه کوتاه بیای تا غصه تو دلش نمونه و زندگی رو به گند نکشه با اخلاق مسخرش. میدونی این کارت باعث میشه هزار بار بیشتر در نظرم محترم باشی؟ این روزها در اوج بی پناهی مدام ازت میخوام کنارم بمونی! پشتم باشی و تو پشتم رو خالی نمیکنی...اونهمه بد و بیراهی که گاهی به هم میگیم باعث نمیشه عشق و علاقه ما به هم کمتر بشه، بهم میگی الان خیلی بیشتر از روز اولی که منو دیدی، بهم علاقه داری و بارها من و نیلا رو میگیری تو بغلت و میگی سرمایه های من شما دو تا هستید و از داشتن ما خوشحالی...میدونی چه غروری از این حرفت بهم دست میده مرد من؟ ممنونتم عزیزم که کنارمی...ببخش همسرت رو اگر گاهی حرفی میزنه یا رفتاری میکنه که غرورت رو میشکنه، تو بزرگی کن و مثل همیشه ببخش! البته بد نیست یکم روی زودجوش بودنت و سریع عصبانی شدن و غیرتی شدنت هم کار کنی عزیزم، باور کن کسی به خانومت با یه بچه تو بغل و قیافه خسته و داغون و شکسته نگاه نمیکنه که ترجیح میدی تنهایی نره شیرینی فروشی و هر طور هست ماشینو تو بدترین جای ممکن پارک کنی و باهام بیای

چندروزه خیلی مریضم، تب و گلودرد و بیحالی امانمو بریده، چند تا پنی سیلین زدم اما بازم سر پا نشدم، دیگه جوری شده که به سختی کارهای خودم رو هم انجام میدم چه برسه به کارهای نیلا... یه وقتها درحالیکه بغض کردم به نیلا میگم تو رو خدا یکم بخواب و مراعاتم رو بکن، بذار من استراحت کنم حالم خوب نیست...بچم دختر خیلی خوبیه اما نمیشه از یه بچه یکساله توقع داشت حال و روزت رو بفهمه و مراعات کنه، بخصوص که الان اوج شیرینکاریهاش و تلاشش برای حرف زدن هست...انتظار داره مدام کنارش باشی و باهاش بازی کنی، البته اگر حال جسمیش خوب باشه، خیلی وقتها هم خودش با خودش سرگرم میشه و من میتونم در حالیکه سرش به بازی کردن با یه تیکه از لباساش که مدام سعی میکنه تنش کنه یا بازی با اسباب بازیاش گرمه، یه چرت کوچیک بزنم.

از یکی دو روز مونده به شب یلدا حال بد من شروع شد و دیگه شنبه  یعنی 30 آذر  به اوج خودش رسید.

شب یلدا رو هم خونه سونیا خواهر سامان بودیم. از سونیا خواستم اونا بیان خونه ما،‌اما به دلایلی نمیتونستند و این شد که اصرار کردند شما بیاید ،منم با اینکه تو تب میسوختم، به خاطر سامان و اینکه حداقل دخترم چندتا عکس از شب یلدا داشته باشه،‌قبول کردم که برم...

شب بدی نبود اما خب حالم به قدری بد بود که چیز زیادی نفهمیدم ازش...همینکه تونستیم چندتا عکس جمعی و سه نفره بگیریم خودش ارزش داشت...

فردای اون شب یعنی اول دی ماه اوج حال بدم بود، نرفتم سر کار،‌بماند که نیلا هم حال ندار بود، خودم مریض بودم و باید مریض داری هم میکردم...خدا میدونه به چه حال بدی به کارها میرسیدم. نیلا هم سرفه های بدی میکرد و آبریزش داشت و باید غیر از داروهای خودم،‌حواسم به داروهای اون هم میبود.

دوشنبه با اینکه بازم حالم خوب نبود، دیگه رفتم سر کار که از مرخصیم برای مواقعی که نیلا رو نمیتونم بذارم مهد استفاده کنم...اما خب به معنای واقعی کلمه حالم بد بود. قبل از رفتن به سر کار، رفتم درمانگاه نزدیک ادارمون. دکتر اونجا معاینه کرد و گفت گلوت خیلی چرک داره، چند تا پنی سیلین و آنتی بیوتیک نوشت و من مرتب استفاده کردم اما هنوز بهتر نشدم...

خدا رو شکر مهد کودک نیلا بازه البته ;i کارشون غیرقانونیهT اما به نظرم کار درستیه. خب اگه مادر کسی رو برای مراقبت از بچش داشته باشه که دیگه نمیذارتش مهد کودک، فکر نمیکنند وقتی مهد رو هم تعطیل میکنند اما مادرها رو تعطیل نمیکنند،‌مامانای فلک زده بچه رو چکار باید بکنند؟ همینکه مهد کودکش رو برخلاف اعلام استانداری تهران، تعطیل نکردند جای شکر داره وگرنه چطور میتونستم بیام سر کار؟ البته یکبار به خاطر همین آلودگی تعطیل کردند و من به فلاکت افتادم برای بردن و آوردن نیلا از خونه مادرم،‌ولی این هفته کلاً تعطیل نشده بود. البته یکروزش رو چون مریض بود مامانم اومد پیشش موند (که خیلی سختش بود طفلک با وضعیت بابام و شرایط جسمی خودش) و یک روزش رو هم که خودم مرخصی گرفتم چون حال خودم هم خیلی بد بود. از دوشنبه دیگه مرتب بردمش مهد. برای اینکه بچم کمتر از این هوای کثیف نفس بکشه، از سر کار که میرم دنبالش، با اسنپ برش میگردونم خونه، صبح زود سامان منو نیلا رو میذاره مهد و خودش میره سر کار، عصری هم با اسنپ برمیگردیم،  این خونه ای که اومدیم از خونه قبلی خیلی راحتتره،‌اما بردن و آوردن نیلا از مهد برام خیلی سختتر از خونه قبلی شده و انرژی زیادی ازم میگیره،‌ بیدار شدن صبح به اون زودی برای اینکه با سامان بریم و اونم برای رسیدن به کار خودش، دیرش نشه، خیلی خیلی برام سخته.... بیخوابی امانمو بریده، باز خوبه میتونم سر کارم چند دقیقه ای استراحت کنم وگرنه رسماً از بیخوابی و سردرد دیوونه میشدم. برگردوندنش با اسنپ هم یه جور دیگه سخته، گاهی ماشین پیدا نمیشه و ... امیدوارم زودتر این فصل سرد سال تموم بشه بلکه سال آینده بتونم راحتتر نیلا رو بذارم مهد و برش گردونم.

خدا کنه این مریضی لعنتی طولانی از بدنم بره چون رسماً خونه و زندگیم به هم ریختست و جون ندارم هیچ کاری بکنم، مهمتر از همه رسیدن به کارهای نیلاست که با این مریضی خیلی ازم انرژی میگیره. دیشب از خدا خواستم هر چه زودتر حال من رو بهتر کنه تا بتونم به بچم برسم...وقتی مادر میشی باید خیلی مراقب باشی مریض نشی، چون یه بچه کوچیک برای تمام کارهاش به تو نیاز داره و نمیتونی لحظه ای هم استراحت کنی. مادربودن خیلی سخته، مقاومت و صبر میخواد، از خودگذشتگی فراوون، اما همه اینا با یه لبخند و بازیگوشی و خنده از سر شوق بچت جبران میشه جوریکه با وجود اونهمه مشغله هیچوقت دوست نداری به دوران قبل بچه دار شدن یا حتی قبل ازدواج برگردی...غرغر میکنی اما ته دلت مطمئنی که همین روزهای سخت یه روزی برات خاطره میشن، خاطره ای که شاید دیگه هرگز دوباره تجربش نکنی....