بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

همسر شاعر می‌شود!

یادم نمیاد کی و سر چی و کی، اما بحث و دعوای بدی بینمون شد و نتیجش شد دلخوری شدید و خراب شدن شب قشنگمون، البته قضیه جدیدی نیست شاید مال دو هفته پیش باشه،اما جالبه که حتی موضوع بحثمون هم یادم نمیاد. صبح روز بعدش که پنجشنبه بود و سر کار بود (من خونه بودم) تلاش کرد با پیامکهای پشت سر هم عذرخواهی کنه و از دلم دربیاره (درحالیکه طبق معمول هر دو پنجاه پنجاه مقصر بودیم و شاید حتی خود من بیشتر)،‌ولی خب غدبازی همیشگی من باعث میشد که به سادگی کوتاه نیام یا حداقل تظاهر کنم که دلخوریم به این راحتیها از بین نمیره. همینطور برای خودم روی کاناپه نشسته بودم و داشتم چایی میخوردم و نیلا هم دور و برم میپلکید که یه شعر از طرف سامان بهم رسید! شعر رو خودش سروده بود!! نه وزن درست و حسابی داشت و نه قافیه اما برای تلاش اولش بدک هم نبود! مهمتر از همه بدجور باعث خنده من شد! بنویسمش که یادم بمونه و شما هم بخونید:

عشق را گر بود آبرویی اگر...

از صًدًق سر مرضیه است و بس

به  کجا برم این نالان دل خسته را؟

دل را به جز مرضی هست ماوایی مگر؟


سامان به سمت کعبه گر روی اگر...

کعبه اینجاست، تو مرضی نگر...

باقی همه سنگ است و گل و کلوخ...

عشق را به جز مرضی مگر هست شکلی دگر؟


تو از دام بلای دنیا رها شوی اگر...

گر تو را هست اکنون نان و چای و شکر...

همه را رنگ روی یار بین و منشین

مرضی است، مرضی است و هیچ دگر...


مرضیا تو اگر داری کنون شویی قًدًر

قوی پنجه و قوی هیکل و مثل سپر

قدر او دان و بیاسای و کمتر خور شکر!!!

سامان است و سامان است و هیچ دگر...

یعنی وقتی این شعر رسید با صدای بلند خندیدیم! نه وزن درست درمون داشت نه قواعد شعری رو رعایت کرده بود، اما انقدر دلنشین و بامزه بود که یه دور دیگه هم خوندمش و به پهنای صورت لبخند زدم! اما تنها جوابی که دادم این بود :بی مزه" با شکلک اینطوری :-| سامان هم جواب داد: من که میدونم الان داری بلند بلند میخندی و به روی خودت نمیاری! خلاصه اینطوری شد که آشتی شدیم!

خنده دارترین قسمتش "کمتر خور شکر" بود!!! و اون قسمتی که خودش رو حسابی تحویل گرفت "قوی پنجه و قوی هیکل و مثل سپر"!!!

چند روز بعدش هم وسط روز بود و سر کار بودم که دوباره یه شعر دیگه برام فرستاد! البته اینبار قهر نبودیم همینطوری عشقولانه شده بود. 

من تو را چونان بد میپرستم

چونکه پیمانه و مزه به دستم

سگ هار دارد آن دو چشمانت

ترسم آخر گاز گیرد دو دستم!!!

تو این شعر هم به طور غیر مستقیم و محترمانه تشبیه شدم به دختری که چشماش گاز میگیره! قربونش برم که همیشه و تو هر حالی که باشم با رفتارها و حرفهای خنده دارش منو از ته دل میخندونه...طفلکم چند روزیه که به خاطر فشار کاری و حقوقهای معوق و قسطهای عقب افتاده دل و دماغ نداره و حتی دیشب سرش رو گذاشت روی پام و درحالیکه با موهاش بازی میکردم، قشنگ حس کردم چشماش خیس شد...خستست، انگیزش رو هر از گاهی حسابی از دست میده،‌البته این حالش معمولاً یکی دو روز بیشتر طول نمیکشه و زود خوب میشه و منم صددرصد بهش حق میدم ولی خب هر بار که اینطوری میشه من خودم بدجور تحت تاثیر قرار میگیرم و حتی اگه حال روحیم خوب باشه به هم میریزم، حال دلم خیلی به حال و روحیه اون گره خورده...

این مطلب رو هم نوشتم که بمونه به یادگار! یادم نره که با وجود همه سختیها و دعواهامون، چقدر به هم علاقمندیم و وجودمون به وجود هم گره خوردست...

متفرقه از همه جا...

*** دوست دارم یکم وزن کم کنم،‌اما چندسال اخیر بسکه هی وزن کم کردم و هی زیاد کردم عملاً تاثیرش رو روی بدنم میبینم،‌از نظر ترک خوردن و ... اما خب وزن الانم رو هم دوست ندارم و حس خوبی به اندامم ندارم، بعد زایمان و تو دورانی که شیر میدادم خیلی خوب وزن کم کردم اما متاسفانه الان دوباره حس میکنم اضافه وزنم برگشته و موقع راه رفتن حس سنگینی دارم. یه رژیمی هست آنلاین که شصت تومنه،‌شاید خریدمش و تونستم چهارپنج کیلویی باهاش کم کنم! برای بار دهم تو این چندسال اخیر.

***دوم اسفند تولد سامانه و نمیدونم میخوام براش چیکار کنم،‌میدونم که برای عید نوروز یه عالمه چیز میز نیاز داره و همش با خودم میگم یه چیزی براش بگیرم که به درد عیدش هم بخوره، البته ما که جای خاصی نمیریم،‌اما خب نمیشه که هیچی نگیره، هم کفشش کهنه شده هم شلوارش هم سوئیشرتش... طفلک هیچوقت هیچی برای خودش نمیخره و تا الان هر چیز جدیدی که گرفته رو من براش خریدم حالا یا به عنوان کادوی روز مرد و تولد و سالگرد عقد و سالگرد ازدواج،‌یا بی مناسبت و با اصرار و خواهش، یا مثلاً جوری شده که دیگه نتونسته کفش یا شلوارش رو بپوشه بسکه کهنه و مستعمل شده و مجبوری رفته خریده! اینطوری هم خوبه هم بد! آدمی نیست که بد لباس بپوشه یا به تیپش اهمیت نده اما وقت و هزینه زیادی بابت این مسائل نمیگذاره، به جز اون اون مثلاً حاضر نیست کرم ضدآفتاب یا مرطوب کننده هم استفاده کنه حتی اگر دستاش از شدت خشکی زخم شده باشه! میگه این کارها برای آقایون خوب نیست! برعکس شوهر دوستم که 47 سالشه و دنبال بوتاکس و کرمهای مختلف برای جوونسازی پوستش هست که البته این رویه رو هم زیاد برای مردها نمی‌پسندم که دنبال جوون شدن و... باشند.

*** خودم هم یه زمانی چندسال پیش خیلی دنبال بهتر کردن پوست و ظاهرم بودم اما الان مدتیه که بیخیال شدم و دلم نمیاد پول زیادی بابت رسیدگی به زیبایی بدم! مدتهاست لوازم آرایشی گرون نخریدم و کلاً حواسم به دخل و خرجم هست... چندوقت پیش تصمیم گرفتم بن مژه بذارم (خط چشم نازک دائمی) اما لحظه آخر ترسیدم و منصرف شدم. الان چیزی که بیش از هر چیزی اذیتم میکنه،‌چروکهایی هست که حس میکنم خیلی زودتر از موعد روی صورت و پیشونی و زیر چشمام ایجاد شدند و پوست خشک و مرده، به هر حال دوستان و همسن و سالانم رو میبینم و متوجهم که برای من خیلی زودتر از موعد بوده....همش هم تقصیر خودم بوده و الان دوست دارم یه سری کارهایی بکنم که از بین ببرمشون اما فکر نمیکنم مثل روز اول و دهه بیست زندگیم بشم....غیر اون بینهایت از کارهای زیبایی روی پوست و اینکه نتیجه بد و مصنوعی بده میترسم و از طرفی همونطور که گفتم،‌با اینکه اگر بخوام میتونم هزینه اینجور کارها رو فراهم کنم،‌اما هش فکر میکنم نباید بابت این چیزها زیاد پول خرج کنم و بهتره بذارم بابت خرید وسایل خونه یا تخت و کمد برای نیلا یا عوض کردن ماشین و..، برعکس گذشته ها که پول زیادی بابت لیزر و دکتر پوست و وسایل آرایشی میدادم...در حال حاضر دوست دارم تا قبل سال نو، سه چهار کیلویی حداقل وزن کم کنم و اگر شد یه کار زیبایی هم انجام بدم اما نمیدونم چه کاری دقیقاً،‌ و کجا باید برم که کارشون خوب باشه و پشیمون نشم... بوتاکس رو دوست دارم انجام بدم اما حس میکنم دفعه پیش که برای اولین بار بوتاکس کردم دقیقاً چروکهای صورتم بیشتر شد! برای همین تردید دارم... ضمن اینکه باید کسی پیش نیلا بمونه که منم برم دنبال این کارها که اونم فعلاً معضلیه برای خودش....

 برای عید نوروز هم با اینکه عقیده به خریدکردن زیاد برای عید ندارم و حتی حوصله و وقتش هم نیست. اما مدتهاست که مانتو و وسایل آرایشی و بوت و چیزای دیگه میخوام و وقت نشده برم خرید اونم با بچه کوچیک...نیلا هم یه سری چیزها لازم داره و وسایل و لباسهایی که مامان برای سیسمونی بهم داده بود تقریباً براش کوچیک شدند و باید یه سری وسایل جدید رو جایگزین کنم. دوستم ندارم بذارم برای شب عید و شلوغیها...یکم هوا بهتر شه پیگیر خریدها و کارهای عقب افتاده میشم.

***داشتم درمورد تولد سامان میگفتم،‌با اینکه خیلی چیزها لازم داره تو فکر اینم که امسال ببرمش یه رستوران خیلی لوکس تو بالای شهر،‌میدونم عاشق رستورانه و هیچوقت پولش نمیرسه که بخواد بره جاهای لاکچری! مثلاً ببرمش نارنجستان تو سعادت آباد یا یه سفره خونه خیلی باکلاس با کنسرت زنده ...در کنارش بهش یه کادوی دیگه هم بدم،‌حالا یا پول یا یه چیزی که لازم داره... تولد خودم هم که 29 اسفنده و تازه روز زن و روز مرد هم در پیشه،‌سالگرد ازدواجمون هم که شش فروردینه و عید نوروز رو هم که داریم،‌خلاصه که مثل هر سال،‌چندتا مناسبت پشت سر هم در پیش داریم و طبیعتاً اگر بخوایم برای همش به همدیگه کادو بدیم، حسابی تو خرج میفتیم....البته من عاشق کادو دادن و کادو گرفتنم اما احتمالاً‌بهش بگم لازم نیست برای همه این مناسبتها برام چیزی بخره و تو این وضع حقوق دادنها،‌خودش رو به زحمت بندازه...اونم که هیچوقت از من انتظاری نداشته و نداره طفلک اما به هر حال نمی ذارم مناسبتها همینطوری و بی کادو بگذره، سامان یه خوبی که داره اینه که خیلی وقتها بی مناسبت بهم هدیه میده،‌مثلاً چندروز پیش وقتی با هم قهر بودیم برای اینکه از دلم دربیاره رفته بود یه سری بدلیجات خشکل و جینگول خریده بود،‌یا هفته پیش بی مناسبت برام گل نرگس خرید...این حرکتهاش انقدر برام دلنشینه که اصلاً دنبال کادوهای گرون قیمت تو مناسبتهای خاص نیستم.

**** برم سراغ کارها و رفتارهای جدید نیلاجانم. نیلا چندروزیه که به وضوح وقتی آب میخواد تند تند و پشت هم میگه "آبب آبب" خودم باهاش تمرین کردم و ذوق میکنم وقتی دلش آب میخواد و بهم میگه. تازه یه سری کلمات رو هم تکرار میکنه مثلاً موقع عوض کردن پوشکش میگم نیلا عوض ،‌اونم میگه "عبض"، البته تا حالا فقط یکبار گفته و دیگه تکرار نکرده،‌بیشتر کلمات رو یکبار میگه و بعد دیگه ازش نمیشنوم... البته اینم بگم که وقتی بهش میگم عوض و تشک زیراندازش رو میارم،‌پا میذاره به فرار! به زور میگیرمش و میخوابونمش و بین کارم هم مدام باید با یه چیزی سرگرمش کنم که فرار نکنه و اجازه بده عوضش کنم!

عاشق اینه که لباسهاش رو بندازه دور گردنش (یعنی مثلا لباس پوشیده) و راه بره! تازگیا یاد گرفته یقه لباسهاش رو همراه با نق نق کردن میکشه و به من اشاره میکنه که لباسهاش رو دربیارم! مثل باباش گرماییه و دوست داره با تیشرت و زیردگمه ۱ دار بگرده!

جمعه چهارم بهمن بود که رسماً بالش گذاشت زیر پاش و از مبل بالا رفت که گوشی من رو برداره! انقدر من و سامان لذت بردیم از این کارش که به جای اینکه تلاش کنیم از سرش بندازیم همش دنبال این بودیم که صحنه رو بازسازی کنیم که ازش فیلم بگیریم! همچین پدر و مادری هستیم ما!

یه کیف کوچولوی زرقی برقی داره که چهار پنج روز پیش بود که به تقلید من انداخت روی دوشش و با ژست خاصی از این سر خونه میره اون سر خونه! به سامان میگم دخترتو تحویل بگیر، از الان داره قرتی بازی درمیاره.

شونه یا برس میگیره دستش و سعی میکنه موی خودش یا من رو شونه کنه،‌البته این حرکت جدید نیست و خیلی وقته انجام میده فقط احتمالاً تا بحال ننوشتمش.

عاشق اینه که بره داخل حمام و هی درش رو باز و بسته کنه و مثلاً دالی بازی کنه،‌وقتی درو باز میکنه به شکل خیلی بامزه ای میگه "دایی" و جوری میخنده که کل لثه هاش معلوم میشه و چشماشم میشه قدر بادوم!عاشق این حرکتش هستم و از ته دلم ذوق میکنم و میخندم.

فکر کنم اینجا ننوشتمش ک  اوایل ماه آذر بود که دخترم رسماً نمازخون شد! مهرو برمیداره و ادای نماز خوندن رو درمیاره،‌قشنگ رکوع و سجده میره! اصلاً تو کارش و حرکاتش میمونم! همینکه اذان میگه مشغول هر کاری که باشه خودش رو به تلویزیون میرسونه و سعی میکنه همراه اذان آهنگ صلوات رو که چندبار موقع اذان گفتن با صدای بلند خوندم،  دربیاره.

به درجه ای از هوشیاری رسیده که متوجه حرفام میشه،‌بهش میگم کنترل تلویزیون رو بیار برام میاره،‌بهش میگم لالا کن سرش رو میذاره روی بالش. بهش میگم بالش رو بده، میاره میذاره روی پام! بهش میگم توپ رو بنداز می ندازه طرفم، تازگیا یاد گرفته کنترل رو میاره میده به من که شبکه رو عوض کنم و بزنم شبکه پویا! قشنگ برنامه های شبکه پویا رو میبنیه و میچسبه به میز تلویزیون و خیره میشه به صفحه تلویزیون! بعد یهویی وسط برنامه میخنده! انگار قشنگ متوجه میشه! حتی چندروز پیش داشت با ذوق و خنده تلویزیون رو نگاه میکرد،‌یه دفعه اسکلت آدم رو نشون داد،‌یهو دیدم بچم بی دلیل شروع کرد به گریه کردن! اول فکر کردیم خدای نکرده چیزیش شده،‌بعداً متوجه شدیم به احتمال زیاد از اسکلت یا یه چیزی تو اون برنامه ترسیده!

خیلی وقتها یه عالمه برگه از دستمال کاغذی میکنه و تو کل خونه پخش میکنه! منم زیاد سخت نمیگیرم ولی خب جالبه که وقتی کاری رو میکنه که میدونه ممکنه دعواش کنیم،‌ مثلا باز کردن کابینتها و... اول دور و برش رو نگاه میکنه،‌ببینه کسی نگاش نمیکنه بعد دست به کار میشه! یا گاهی هم حتی قبل اینکه ما دعواش کنیم خودش دعوا میکنه ما رو.

کافیه من و باباش به هم محبت کنیم یا در حضورش به هم بچسبیم،‌سریع خودش رو میرسونه بین ما و خودش رو وسط ما جا میده و اگرم نگاهش نکنیم سرش رو به سمت صورت ما میگیره و ادا درمیاره و کاری میکنه که بغلش کنیم و بین خودمون بنشونیمش.

نصف شبها که بلند میشم بهش شیر خشک بدم،‌ اکر غرق خواب هم باشه،‌با شنیدن صدای تکون خوردن شیشه شیر موقع آماده کردن شیر، تو عالم خواب و در حالیکه چشمهاش بستست،‌پستونکش رو که همیشه شبها تو دهنش هست درمیاره و دهنش رو سه متر باز میکنه که شیشه شیر رو بذارم دهنش! انقدر خوشم میاد که یا چشم بسته و تو عالم خواب اینکار رو میکنه که نگو...

صبحهها که میخواد بیدارم کنه، یا دو تا دستاش میکوبه به صورتم و با صدای بلند صدام میکنه! انقدر از این حرکتش خوشم میاد که خیلی وقتها با اینکه زودتر از اون بیدار شدم خودم رو به خواب میزنم که اون بیدارم کنه! تازگیا هم که یاد گرفته برای اینکه بیدارم کنه انگشتاش رو میکنه تو چشمم که چشمام رو باز کنم! وقتایی هم که اشک از چشمم میاد باز انگشتاش رو میکنه تو چشمم! مثلا همدردیشه. هر  چی از کارهای بامزش بگم کم گفتم!

وقتی میریم دستشویی میاد و پشت در می ایسته و میکوبه به در و صدامون میکنه! انقدر می ایسته و صدا میکنه که مجبور میشیم هول هولکی کارمون رو بکنیم و بیایم بیرون!

یه کار بامزه ای چندوقت پیش کرد که هنوز که هنوزه با یادآوریش خندم میگیره. معمولاً در اتاق خواب ما بستست که نره سراغ میز توالت و لوازم آرایشی من...از طرفی معمولاً لباسهای نیلا رو روی شوفاژ اتاق خواب میندازم که خشک شه،‌ اونروز لباسهاش رو شستم و بردم تو اتاق خوابمون، که پهن کنم  یواشکی وقتی سرگرم بود رفتم  تو اتاق که متوجه نشه من رفتم داخل اتاق خواب که بیاد دنبالم...دو سه دقیقه بعد دیدم داره از پشت در صدام میکنه و تند تند و محکم به در میکوبه! یعنی رفته بوده همه جا رو گشته بوده و فهمیده که وقتی هیچ جا نیستم حتماً تو اتاق خوابم دیگه! منم برای اینکه نیاد تو اتاق خواب، هیچی نگفتم و سکوت کردم و با خودم گفتم اگر هیچی نگم فکر میکنه اینجا نیستم و کم کم حوصلش سر میره و میره یه طرف دیگه... دو سه دقیقه ای گذشت و دیدم صداش قطع شد! گفتم خب خدا رو شکر رفته، سرم رو آوردم پایین که از زیر در نگاه کنم و مطمئن شم که پشت در اتاق نیست که بیام بیرون! همون که سرم رو پایین آوردم دیدم دو تا چشم کوچولو داره از زیر در بهم نگاه میکنه! یعنی منو میگی، نمیتونستم جلوی قهقهه خندم رو بگیرم! یعنی فهمیده بوده احتمالاً من تو اتاقم و جواب نمیدم! با خودش گفته وقتی هیچ جا نیست حتماً اون تو هست دیگه و برای اینکه مطمئن بشه از زیر در نگاه کرده که همون موقع منم نگاه کردم که ببینم هست یا رفته و نگاهامون تلاقی کرده! خدا میدونه مدتها بود اونطوری از ته دل نخندیده بودم! الهی قربونش برم من! دختر باهوشم! مثلاً خواستم فریبش بدم که دستم رو شد! بعد از زیر در دستامو رد کردم و اونم از اون طرف دستهای من رو گرفت و با هم حرف میزدیم! وای که چه حس خوبی بود!

چند وقتی هم هست که با آهنگهای قشنگ تلویزیون یا آگهی ها بصورت ایستاده میرقصه و می چرخه. قبلترها به حالت نشسته دستاش رو تکون میداد و مثلا میرقصید. الان دیگه ایستاده هم اینکار رو میکنه... اولین بار هم به تقلید من شروع کرد چرخیدن و رقصیدن، آخه من عادت دارم وقتی حالم خوب باشه جلوش با هر آهنگی که از تلویزیون پخش میشه برقصم و اونم یاد گرفته که تقلید کنه. 

کارهای خیلی بامزه دیگه ای هم میکنه که الان دیگه وقت نوشتنش رو ندارم، باید راه بیفتم برم دنبالش مهد کودک،‌امروز مهد کودکشون یه کلاس آموزشی برای مادرها هم گذاشته که باید از ساعت 4 تا 6 شرکت کنم.

فردا سه شنبه هم که اداره ما یه کلاس آموزشی از ساعت هفت و نیم صبح تا 5 بعدازظهر گذاشته که اونم باید حتماً شرکت کنم،از اونجاییکه باید ساعت شش و نیم صبح راه بیفتم سمت کلاس ( محل کلاس بالاتر از میدون ونک هست و با محل اداره ما فرق داره) و از اون طرف هم دیر و حدود ساعت شش و نیم میرسم، نمیتونم نیلا رو بذارم مهد کودک و مجبورم امشب آخر شب دخترکم رو بذارم خونه مادرم یا خواهر بزرگم که دردسرهای خودش رو داره...چی میشد خانواده ها نزدیک هم زندگی میکردیم؟ چقدر اینطوری از هر جهت برای من راحت میشد،‌بخصوص اگر خواهرم یا خانواده سامان نزدیک من بودند...

پی نوشت: این  پست رو  دوشنبه ظهر نوشتم اما چون ناقص بود، منتشرش نکردم و الان که غروب سه شنبست و از کلاس آموزشی خسته و کوفته برگشتم خونه مادرم، منتشرش کردم. نی لا رو برخلاف برنامه قبلی دیشب نبرم خونه مادرم، مثل هر روز امروز صبح زود گذاشتمش مهد کودک و خواهر بزرگم ساعت دو ظهر اینهمه راه کوبید رفت دنبالش و از مهد کودک برد خونه مادرم... منم که از محل کلاس یراست رفتم خونه مامان. فعلا باید همسایه ها یاری کنند تا من بچه داری کنم!

دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ...

موقع دلتنگی دخترم رو سخت در آغوش میگیرم، به خودم فشارش میدم، بغض میکنم، گاهی اشک میریزم، گاهی لبخند میزنم و آروم میشم و گاهی زیر لب "خدا رو شکر که تو رو دارم "میگم...

موقع دلتنگی به همسرم که تو آشپزخونه ظرفها رو میشوره یا داره جارو میزنه، نگاه میکنم، یا زمانی که با نیلا به سبک خودش فوتبال بازی میکنه یا تانگو میرقصه! به دستهایی که پشت گردنم قفل میشه و بوسه ای که به پیشونی و لبهام میشینه، فکر میکنم و زیر لب "خدا رو شکر" میگم...

یاد شغلم و حقوقی که هر ماه سر وقتش به حسابم واریز میشه و باعث میشه دستم پیش هیچکس دراز نباشه و زندگیمون با وجود حقوقهای معوق سامان، خیلی هم سخت نگذره فکر میکنم و زیر لب "خدا رو شکر" میگم....

به خونه ای که هر چند تو محله دلخواه من نبود اما تونستم دستمو روی زانوم بذارم و بعد اون دوران سخت و مشقت بار اسفند سال پیش که اونطوری خسارت دیدیم، دوباره بلند شم و از سر نو تلاش کنم و بخرمش، به سختها و زجرهایی که سر خونه خریدن و فروختن با وجود یه بچه سه چهارماهه پشت سر گذاشتم فکر میکنم و زیر لب  بازم"خدا رو شکر" میگم.

 از اینکه این خونه پکیج داره و همه جاش بطور یکنواخت گرمه و برخلاف خونه قبلی که بخاری داشت و فقط کنار بخاری گرم میشد و حتی نمیشد تا اتاق خواب رفت و از سرما نلرزید فکر میکنم و باز زیر لب "خدا رو شکر" میگم،.

از اینکه نیلای من که حالا راه افتاده مجبور نیست تو اون خونه چهل و خورده ای متری قبلی اسیر باشه و به در و دیوار بخوره و الان دیگه میتونه تو جای بزرگتری برای خودش قدم بزنه فکر میکنم و باز "خدا رو شکر" میگم...

اما اما...همه اینا از کرختی و روح پژمرده و حال داغونم کم نمیکنه...نه که هر روز غم و غصه دار باشم نه، اما به شکل مازوخیسم واری، اخبار منفی اینستا رو دنبال میکنم و هنوز که هنوزه به یاد قربانیان اون هواپیما بخصوص بچه های کوچیک و مشکلات سیل زده ها و بیماران و ...اشک میریزم...

اونهمه استعداد و قابلیت و درسخونی رو بوسیدم و گذاشتم کنار و حس میکنم در بی ارزش ترین و پوچترین حالت زندگیم به سر میبرم... درسته وقت آزادم به خاطر کار خونه و بیرون و رسیدگی به دخترم زیاد نیست اما میدونم اگر میخواستم،‌میتونستم دست کم چند تا کتاب خوب مطالعه کنم به جای اینکه موقع بیکاری تو خونه یا محل کار، خودم رو غرق دنیای خیالی و رنگارنگ اینستاگرام کنم.

نیلا انقدر با نمک شده و کارهای بامزه میکنه که اگر سرم به اون گرم نباشه، یا اگر سرم به محبتهای عمیق همسرم گرم نباشه، دنیا و آدمهاش برام بی ارزش و پست به نظر میان و گاهی پیش میاد که شاید نخوام حتی یک روز دیگه به زندگیم ادامه بدم...

دلم میخواد برم یه جای دور،‌ وسط یه جنگل سرسبز همراه با نم بارون تو یه کلبه جنگلی چوبی کنار شومینه با یه فنجون چای ایرونی و خرما چندساعتی با خودم خلوت کنم، اشکهام رو بریزم، این حس خشم و اندوه رو از خودم دور کنم، تصمیمات تازه بگیرم و برگردم به آغوش خونواده کوچیکم و مسیر تازه ای رو در پیش بگیرم...اما من کجا و این آرزو کجا.

حرفها زیاده، اما حال و حوصله نوشتن ندارم...نیلا رو دوباره میذارم مهد کودک، همون یکروزی که خونه خانم همسایه بود کافی بود تا بفهمم همون مهد خیلی بهتره...اونروز از غم و غصه و نگرانی مردم و زنده شدم،فکر اینکه دختر بزرگش نیلای من رو بزنه یا اسباب بازیشو بهش نده. حتی روز اولی که گذاشته بودمش مهدکودک،  اینهمه نگرانی و غصه نداشتم و خیالم خیلی راحتتر بود به نسبت وقتی که گذاشتمش پیش خانم همسایه. تو فکر این بودم که چطوری به خانم همسایه بگم تصمیم دارم از فردا دوباره ببرمش مهد که خودش با کلی مقدمه چینی و عذرخواهی و قسم خوردن به جون بچه هاش گفت که اصلا مشکلی با نگهداری نیلا نداره و روی حرفش برای اینکه نیلا رو پیشش بذارم هست اما اونروز شاهد این بود که دختر بزرگش به قدری از توجه مامانش به نیلا عذاب کشیده و حسودی کرده که چون زورش به نیلا نمیرسیده و مامانش حواسش به نیلا بوده، مدام خواهر هفت ماهش رو اذیت میکرده و میخواسته گریش رو دربیاره و این شد که خانم همسایه بهم گفت اگر پرستار بگیری بهتره...

باز خدا خیرش بده که بهم گفت، و البته کار من رو راحتتر کرد چون خودم هم بعد یه روز عذاب کشیدن، تصمیم نداشتم اونجا بذارمش دیگه... البته هزار بار قسم خورد که فقط به خاطر حسادت دختر بزرگش نسبت به نیلا و رفتار بد اونروزش و بهانه گیریهاش هست که میگه نیلا رو اونجا نذارم بهتره و قسمم داد که فکر دیگه ای جز این نکنم .... منم گفتم راستش خودم هم تصمیم داشتم ببرمش مهد کودک و ضمناً از خدا خواسته بودم اگر صلاح دخترم به موندن در خونه همسایه نیست، خودش یه جوری قضیه رو منتفی کنه که همینطور هم شد و بنابراین من ابداً گله ای ندارم و بابت همین یکروز هم از شما خیلی ممنونم.البته بهم گفت اگر روزی مجبور بودی یا چندساعت کار داشتی حتماً نیلا رو بیار اینجا. 

دیگه اینکه بهم گفت چون قبلاً مهد کودک کار میکرده بچه ها رو خوب میشناسه و نیلا از اون بچه هایی هست که به شدت احساسیه و نیاز به توجه داره و بهتره اگر میتونم خودم مرخصی بدون حقوق بگیرم و پیشش بمونم و اگر نمیتونم براش پرستار بگیرم...بهش گفتم زندگیم بدون کار کردن من نمیگذره و شاید در ظاهر دو تا حقوق باشیم اما حقوق همسرم رو هر سه ماه یکبار به اندازه یک حقوق میدن که اونم خرج قسطها و قرضهاش میشه و ناچارم که حتماً‌سر کار برم، حرفهام رو که شنید گفت اگر اینطوره حتماً براش پرستار بگیر و از مهد کودک خیلی بهتره. خودش هم بدون اینکه بهم بگه همون روز با یه خانم از دوستان دخترداییش هماهنگ کره بود که بیاد خونش  و یه نشست داشته باشیم و ببینم میتونه به عنوان پرستار نیلا کار کنه... اون خانم هم ساعت پنج عصر اومد و صحبتهامون رو کردیم، خانم خوبی بود اما متاسفانه گفت که به خاطر بچه های خودش، صبحها زودتر از ساعت هشت و نیم یا حداقل هشت نمیتونه برسه خونه من و منم باید ساعت هفت و بیست از خونه بزنم بیرون که به موقع سر کار برسم، این شد که این قرار هم مثل باقی قرارها کنسل شد و از اون روز دوباره میذارمش مهد... انگار پرستار گرفتن برای نیلا قسمت نیست و قسمتش همون مهد کودک رفتن هست،‌فقط خدا کنه مریض نشه که اگر مریض نشه به همون مهد کودک هم با همه سختیهای رفت و آمدش راضیم و خیالم راحتتره...

نگفته های زیادی دارم،‌اما دل و دماغ تعریفش نیست، فقط سعی میکنم برای انجام وظیفه ای که نسبت به نیلا دارم بزودی از کارها و رفتارهای جدید و بامزش بنویسم که وقتی بزرگ میشه بخونه و لبخند به لبش بیاد...

ایکاش دوست خوبی داشتم که میتونستم گاهی برم خونش یا اون بیاد پیشم و چندساعتی شاد و بیخیال در کنار هم بخندیم و دردهامون رو به فراموشی بسپریم.

ایکاش انقدر در تغییر خودم و شخصیتم و سبک زندگیم احساس ناتوانی و شکست نمیکردم...کاش میشد زن قویتر و بااراده تر و مصمم تری بودم و میتونستم کار مفیدی انجام بدم و از این احساس بی ارزشی و پوچی فاصله بگیرم... سالهاست که دنبال این تغییر روند زندگیم هست و نمیشه که نمیشه... ایکاش میشد...چقدر بی اراده و ضعیف شدم من...حس میکنم دوباره بیماری افسردگیم برگشته....

نیلا مادر قویتری میخواد...