بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آشفتگی...

این پست رو پنجشنبه  ۲۰ فروردین نوشتم اما نیمه کاره موند ‌ و امروز شنبه بعد  کمی ویرایش منتشر می‌کنم اما وضعیتم تو این دو روز تغییر نکرده. طبق معمول هم با گوشی نوشتم با کلی مشقت!
اوضاع روح و روانم به هم ریختست، اصلا خوب نیستم...
پسرکم که از نیمه شب تا حدود ساعت یک ظهر به شدت اذیته، نمیتونه خوب مدفوع کنه و شکمش مدام صدا میده، به نظرم میرسه موضوع یه نفخ نوزادی ساده نیست و ممکنه مثل نیلا مقعدش یکم تنگه باشه و اجازه خروج مدفوع به راحتی رو نده، شایدم به قول خاله م طبیعیه نمی‌دونم، حداقلش اینه که یه یبوست وحشتناکه که نیلا هم داشت و الان بعد سه سال و خورده ای هنوزم داره اونم به بدترین شکل ممکن.  از نظر غذایی خیلی مراعات میکنم و هر چیزی رو نمی‌خورم تا شیرم نفاخ نباشه و بچم اذیت نشه اما هیچ فایده ای نداره... بعد چند روز سر و کله زدن با پسرکم که بخصوص صبحها ‌و نیمه شب از درد به خودش می‌پیچه، یکساعت پیش به گریه افتادم و بین هق هقهام از خدا پرسیدم آخه یه بچه بیست روزه مگه چقدر توان درد کشیدن داره؟ بهش گفتم این ظلم نیست خدایا؟ نمیتونی یه کاری کنی بچم درد نکشه؟

کاش فقط همین بود، درد بزرگتر من نیلامه، به شدت از نظر روحی و روانی تحت فشاره و تقریبا میتونم بگم هیچ ارتباطی به تولد برادرش نداره، اینو از اون جهت میگم که دوستانم به این موضوع ربطش ندند، چون بعید می‌دونم ارتباطی داشته باشه، از قبل بوده و الان تشدید شده، به نمونش داره می‌خنده و بازی می‌کنه یا می‌رقصه و بدو بدو می‌کنه به یکباره می ایسته و جیغ میزنه و میگه میترسم و فرار می‌کنه! هر چی بهش میگم چی شد مامان؟ فقط میگه میترسم میترسم! بعد چند بار تکرار شدن این موضوع در نهایت در جواب من میگه «در بود»! یا «در زدند»! درصورتیکه کسی هم در نزده. یا مثلاً دیروز دوباره همینطوری جیغ زد و به گریه افتاد و وقتی ازش بعد آروم شدنش پرسیدم چی شد گفت «داره میاد چشمم» یا یکبار هم گفت « داره میاد رو لباسم»، یکبار هم گفت «تلویزیون داره نگام می‌کنه»!!! یکبار هم بعد ده بار پرسیدن که کی بود و کی میاد یه اسم نامفهوم گفت، گفت « گوسی بود»  یکبار برگشت گفت «در سیاه»... نمی‌فهمم چی میگه، منظورشو نمیفهمم، اما حس میکنم یکدفعه به چیز یا موجود عجیب میبینه، شروع به رعشه می‌کنه رنگش میپره و فرار میکنه ته اتاق و نمی‌تونیم از اونجا بیاریمش... هر چی میگیم هیچی نیست همچنان گریه می‌کنه و قبول نمیکنه...

سر همین موضوع حتی یک روز هم نشد خونه مادرم بمونم. مادرشوهرم بعد ده روز بعد از زایمانم ۱۴ فروردین از خونه ما رفتند منم یه روز صبر کردم و ۱۶ ام رفتم خونه مادرم. از قبل بابت رفتار نیلا نگران بودم اما امیدوار بودم نگرانیم بی مورد باشه، اما هنوز به خونه مامانم نرسیده بودیم و یکی دوتا کوچه فاصله داشتیم که نیلا به محض اینکه متوجه شد به سمت خونه مامان میریم (از شکل خیابونا می‌فهمه) دچار ترس و وحشت عجیبی شد، شروع به لرزیدن کرد و داد می زد و با گریه می گفت می ترسم می ترسم، به هر شکلی که بود آرومش کردیم و رفتیم بالا اما به محض اینکه خونه مادرم رسید باز شروع کرد به گریه کردن و همش میگفت بریم خونه خودمون ، همون ترس لعنتی همیشگی اومده بود سراغش، هر چی سعی کردیم آرومش کنیم هیچ فایده ای نداشت، هر طوری بود اونشب رو سر کردیم و خونه مامانم خوابیدیم اما فردا صبحش که از شانس بد ما طبقه بالایی خونه مامانم اینا در حال ساخت و ساز و بازسازی خونشون بودند، با صدای دریل و چکش و... از خواب بیدار  شد و شروع به جیغ زدن کرد، رنگش پریده بود و مدام پشت هم می‌گفت میترسم، هر کار کردیم آروم نشد که نشد. دیگه نمیشد بیشتر از اون خونه مامانم موند، هم خودش اذیت میشد و هم مادرم و خالم که از شهرستان خونه مامانم اومده بود و هر دو هم روزه بودند. سامان که اومد همون شب برگشتیم خونه، گریه میکردم و نمی‌دونستم باید چکار کنم، هنوز شکمم از عمل سزارین درد داشت.همون روز هم رفته بودم دکتر و بخیه هام رو کشیده بود و دردم بیشتر هم شده بود.اون حجم فشار روحی و جسمی برام قابل تحمل نبود...همینطور اشک بود که آروم ازچشمام میچکید. بعد اون ورد زبون نیلا این بود که خونه مامانی نریما، یعنی کلا می‌گفت از خونه خودمون هیچ جا نریم... سه شب بعد خواهر کوچیکم برای افطار دعوتمون کرده بود، میدونستم احتمال اینکه نیلا اونجا هم نمونه یا اذیت بشه و حاشیه درست کنه هست برای همین از رفتن به اونجا نگران بودم و حتی ته دلم از این دعوت خوشحال نشدم، اما در هر حال دعوتشونو قبول کردیم و رفتیم. نیلا خیلی هم خوب شروع کرد، می‌خندید و می‌رقصید و... تا نمی‌دونم چی شد که دوباره یهویی ترسش شروع شد، باز دوباره رنگش پرید و جیغ زد و فرار کرد به کنج اتاق خواب خواهرم و همش میگفت میترسم، میترسم درو باز کنید ! هرچی می‌گفتیم کدوم در هیچی نمیگفت. در بالکن رو باز کردیم آروم نشد، تک تک هر دو خواهرام و شوهراشون و مادر و خالم و سامان رفتند دنبال بچه اما از اتاق بیرون نیومد که نیومد تا آخرش در سالن یعنی در ورودی رو باز کردیم و بچه یکم آروم گرفت، بیرون آپارتمان ایستاده بود و حاضر نبود بیاد داخل، اما مگه میشد با در باز افطار خورد؟ سفره هم روبروی در ورودی بود، سامان طفلی یه لقمه بیشتر نخورد و نیلا رو برداشت برد پارک که آروم بگیره، یکی دو ساعتی طول کشید تا برگرده و از مهمونی چیزی نفهمید، به محض برگشتن باز نیلا همون ترس و وحشت رو نشون داد!!! جیغ و گریه و لرزیدن و درخواست اینکه درو باز کنیم!!! همه مات و مبهوت مونده بودند، دیگه همه فهمیده بودند این یه لجبازی بچه گانه نیست... اتفاقا نیلا خیلی هم لجبازه اما این رفتارش و امثال اون از سر لجبازی نیست.‌من که از شدت استیصال و غصه بچم و حتی ترحم نسبت به خودم و وضعیتم‌ دوباره به گریه افتادم، درست مثل خونه مادرم...
دیگه سریعتر از خونه خواهرم هم راه افتادیم سمت خونه و تو ماشین بچم آروم شد...
اینم وضعیت این روزهای ما. نمی‌دونم غصه چیو بخورم. هم به خاطر نویان و نفخ شدید و یبوست و دلدردش ناراحتم و هم  نگران دخترم هستم...
دیشب تا صبح دخترم چند بار از خواب پرید و مدام میگفت میترسم و درو باز کن و...
از این طرف نویان یه سره به خودش می‌پیچید و گریه می‌کرد از اون طرف نیلا. نویان رو با اون دلدرد و یبوستش به زور پستونک می‌خوابوندم بعد نیلا یهویی از خواب می‌پرید و جیغ میزد و نویان هم بیدار می‌شد و گریه...بعد نیلا می‌خوابید و نویان گریه میکرد و نیلا رو بیدار می‌کرد! و این وضعیت ادامه داشت! سامان
 هم که ازخستگی بیهوش شده بود و از این داستانها چیزی نمی‌فهمید، فقط گاهی از جیغ نیلا بیدار می‌شد و یه نیمچه فحشی میداد بهش و باز می‌خوابید! 
مشکل روحی دخترم و ترس عجیبش به حدی رسیده که یکی به من پیشنهاد کرد ببرمش براش سرکتاب باز کنند! من به این موضوع اعتقاد زیادی ندارم اما انقدر این مدت غصه بچم رو خوردم که گاهی پیش میاد به این گزینه هم فکر میکنم!! یعنی به این درجه از استیصال رسیدم، تا کسی جای من نباشه درک نمی‌کنه، ولی خب از طرفی هم فکر میکنم مشکل از چشماشه که بخاطر عینک نزدن برگشته و احتمالا جلوی چشمش یهویی سیاهی میبینه و فکر می‌کنه موجود ترسناکیه و میترسه، از اون جهت میگم که برای دیدن تلویزیون خیلی خیلی نزدیک می‌ره و مدام چشمشو میماله و باز و بسته میکنه. اینا همه تو فکر منه نمی‌دونم چقدر درسته. دو سه روزم هست که میگه تلویزیون منو نگاه میکنه!!! یا مثلاً توپش میفته دم در نمیره بیاره میگه تو بیار. غیر از روانشناس باید خیلی سریع چشم پزشکی هم ببرمش، این رفت و آمدها با وجود بچه شیرخوار راحت نیست اما چاره چیه، باید به همه گزینه ها فکر کنم. 
گاهی فکر میکنم این  اختلاف سنی کم برای دو تا بچه اشتباه بوده و کاش نیلا کمی بزرگتر بود، شاید به من تو کارها کمک هم میکرد، از طرفی می‌دونم نویان معجزه خدا برای ما بوده و خیر و حکمتی در اومدنش هست. 
با همه این احوال اوضاعم خیلی سخته خیلی. چند شبه نخوابیدم. بینهایت خسته ام. احساس تنهایی میکنم. خیلی از این حجم از مسیولیت میترسم. افسردگی بعد زایمان هم به احتمال زیاد گرفتم. نو خونه زندانی شدم  هم به خاطر نیلا هم اینکه جای زیادی نیست که بتونم برم.
با همسرم هم مدام سر نیلا بحث و جدل داریم... اون میگه من خیلی مدارا میکنم و من میگم اون خیلی نسبت به نیلا خشنه، اما خدایی نیلا هم خیلی شیطون و نافرمانه و لجبازیش به اوج خودش رسیده، عاشق برادرشه اما ۲۴ ساعتهه دستشو میگیره و فشار میده و از خواب بیدارش میکنه اونم وقتی بعد کلی گریه و بی‌قراری خوابوندمش. هر چی با زبون خوش و مهربونیت میگم گناه داره از خواب میپره دستشو نگیر فایده نداره که نداره، حتی خشونت هم در کل روی نیلا اصلا جواب نمیده و در همه موارد کار خودشو همیشه میکنه...
خیلی خسته ام این روزها خیلی..‌‌سختی مسیر خودشو بهم نشون داده، همش میگم یعنی تموم میشه و دوباره دلم آروم میگیره؟
پسرم هم مثل نیلا خیلی شیرینه، انقدر می‌بوسم و بوش میکنم که تمومی نداره، یه عشق غیر قابل وصف درست مثل نیلا  نمی‌دونم شاید حتی یکم عمیقتر، سعی میکنم لذت ببرم از داشتن هر دوشون، اما فشار هم روم زیاده، رسماً خونه نشینم، حس خوبی به خودم و اندامم که بعد زایمان برعکس زمان نیلا چندان به حالت قبل برنگشته ندارم، وضعیت کار همسرم نامشخصه، برنامه هام به هم ریخته، انرژی منفی درونم زیاد شده...کاش یه دوست خیلی صمیمی یا یه خواهر که نزدیکم باشه و همه جوره هوامو داشته باشه در کنارم داشتم، حسرت همیشگی من...
به هر حال می‌دونم این روزها هم میگذره و اوضاع آرومتر میشه، مثل تمام روزهای سخت زندگیم، روزهای بدتر از این هم گذروندم. ایشالا دخترکم رو که ببرم پیش یه روانشناس متبحر ( کسیو نمی‌شناسم و باید تحقیق کنم) حالش بهتر میشه، یعنی امیدوارم که بشه، نیلا خیلی خیلی دختر شیرینیه، خیلی‌ها دوستش دارند، رفتارش به جز این  موارد خیلی هم عادیه و با شیرین زبونیاش دل ما رو میبره، من  و باباش براش می‌میریم اما این ترس عجیب و موردهایی که گفتم و لجبازی های این چند وقتش نمیذاره اینجا مثل سابق از شیرین کاریهاش تعریف کنم. افسوس...

شرایطم به خصوص از نظر روحی اجازه نمیده به کامنت هایی که با لطف و محبت برام میذارید بخصوص در این پست پاسخ مفصل بدم، منو ببخشید اما هر چی که باشه با اشتیاق میخونم، شاید کمی آرومتر شدم.
اینم در پایان بگم ماریا پرستار نیلا هم از هفته قبل داره میاد، درمورد اون هم گفتنی زیاده اما دیگه نمیتونم بیشتر از این بنویسم.‌فقط اینو بگم که اومدنش از نظر روحی برام خوبه بخصوص که با هم حرف می‌زنیم و کمی حالم بهتر میشه اما از جهت رسیدگی به بچه ها تقریبا کار خاصی نمیکنه، یعنی عملا خیلی از کارها با خودمه و خودم راحتترم انجامشون بدم، بخصوص درمورد نویان. اگر شرایطش بود بعدا بیشتر در مورد حضور پرستار در خونه مینویسم.
این روزها همش لب به گریه ام. لطفاً در این ماه عزیز برای من و خانوادم دعا کنید یا حتی اگه راهکاری دارید بهم بگید. ممنونم. 

ماجرای اسم پسرکم!

اسم پسرمونو گذاشتیم «نویان» محض اطلاع دوستان عزیزی که پرسیدند اما خب ماجرای اسمش به این راحتی ها هم نبود، من یه لیستی از اسم پسرونه که تا حد ممکن به اسم نیلا نزدیک بود و یا اینکه از سایر اسمها بیشتر به دلم می‌نشست از نت پیدا کردم و تک به تک برای سامان خوندم، نظر خودم بیشتر روی «نویان» بود اما آماده بودم اگر اسمی بیشتر به دلم نشست تغییرش بدم، سامان از اول میگفت دوست نداره  اسم پسرش به اصطلاح سوسولی باشه، بیشتر اسمهای پسرونه رو دوست نداشتم یا اینکه  به  نظرم تکراری بودند و زیاد.  همسرم همین اسم رو بین تمام اسمها پذیرفت و فقط حاضر بود به جز این اسم، به سه تا اسم دیگه  بین گزینه هایی که خودم روی کاغذ نوشته بودم یعنی اسمهای «آریان»، « آدرین» و « آرین» فکر کنه که خب من با توجه به اسم نیلا، ترجیحم همون نویان بود...در نهایت تصمیم نهایی هر دوی ما «نویان» بود اما متاسفانه شنیدم چند نفری از اقوام که این اسم رو شنیدند، گفتند مرضیه اسم دیگه ای انتخاب کنه بهتره و...حتی دو روز پیش عموم که بهم پیام تبریک داد، وقتی اسم پسرم رو پرسید و بهش گفتم گفت عمو جان این اسم شبیه اسمهای چینی و مغول هست و بین اسم گیله مردان که همسرت هم به اون خطه تعلق داره و اسمهای ایران باستان میتونی نامهای بهتری پیدا کنی!!! نامهایی که فردا پسرت بهش افتخار کنه!

یا مثلاً عمم که برای تبریک تولد پسرم زنگ زد گفت نمیخوای اسم بابا  خدا بیامرز  رو‌ روش بذاری؟ واقعا موندم که شوخی میگه یا جدی!  اصلا خندم گرفت! آخه اسم پدر من یه اسم کاملا خاص بود که حتی تو همسن و سالای خودش هم کم و بیش عجیب به نظر می‌رسید! با خنده به عمم گفتم اسم نوزادو بذارم اسم بابا؟ گفت  چه اشکال داره، بالاخره که بزرگ میشه!!! اسم دو تا از اماما هم هست. خیلی محترمانه و با مهربونی جوری که ناراحت نشه (حالا جهنم که خودم ناراحت بشم!) گفتم آخه حتی برای بزرگیش هم مناسب نیست عمه جون، ضمن اینکه این اسم انتخاب سامان هست و عوضش هم نمیکنه، در نهایت گفت چقدر این روزها اسمهای عجیب و غریب روی بچه ها می‌ذارند و...!!! در هر حال مبارکه عمه جان!

متاسفانه باید بگم نظرات دیگران و در کل تایید اونها همیشه تو زندگی من مهم بوده، شاید بزرگترین  نقطه ضعف و ایراد من هم همین باشه، اما  خب دست خودم نیست! از اعتماد به نفس کم منه و از بچگی با من بوده ،  یعنی همیشه برام مهم بوده که خودم یا انتخابم مورد تایید بقیه باشیم و مقبولیت عمومی داشته باشیم، حالا میخواد مثلا مبل و راحتی های جدید و لوستر خونم باشه یا لباسی که میخرم یا رنگ موی جدیدم و البته اسم بچه هام، خلاصه که متاسفانه بعد شنیدن این نظرات یکم دل چرکین شدم و به سامان گفتم لطفاً اینی که میگم باعث نشه عصبی بشی یا بی احترامی کنی به فامیل من، اما حالا که چند نفری گفتند اسم دیگه ای بذاریم به نظرت بهتر نیست به گزینه های دیگه هم فکر کنیم؟ گفتم می‌دونم خیلی اشتباهه این نظر دادن درمورد اسم بچه و قطعا فقط باید می‌گفتند به سلامتی و مبارک باشه و نظر دادنشون اصلا درست نیست، اما حالا که اینجوری گفتند  یکم مردد شدم و شاید بهتر باشه به باقی اسمها هم نظری بندازیم (آخه ما هنوز شناسنامه نگرفتیم و به دلیل  یکم تردید من و خوردن به تعطیلی ها این موضوع عقب افتاده، امروز سامان رفت دنبالش و ایشالا همین یکی دو روز انجام میشه.‌) سامان مطابق انتظارم عصبانی شد و گفت مگه ما درمورد زندگی و انتخاب بقیه نظر میدیم؟ چطور به خودشون اجازه میدند راجب اسم بچه کس دیگه ای که یه انتخاب شخصی و فقط برای پدر و مادر هست نظر بدند؟! گفتم منم صددرصد حق رو به تو میدم و به نظرم خیلی کار اشتباهیه این نظر دادن درمورد انتخاب شخصی آدمها، اما حالا فارغ از این حرفها، مطمینی همین اسمو بذاریم و عوضش نکنیم ؟که با قاطعیت گفت فقط نویان و بس!!! گفت از اول انتخاب خودت بوده که روی کاغذ نوشتی و منم  شنیدم و قبول کردم. گفتم قبول دارم خودم اولین بار مطرح کردم و انتخاب اول خودم هم بوده، اما این نظراتو که شنیدم، یکم دچار تردید و دودلی شدم،  گفتم می‌دونم نقطه ضعف بزرگ منه و همه عمرم بابت همین تایید طلبی اذیت شدم اما  چه کنم که دست خودم نیست و نظر بقیه همیشه روی من و انتخابم تاثیر داشته، سامان گفت برعکس نظر دیگران اصلا برای من مهم نیست و ما پای انتخابمون می ایستیم، همون نویان و تمام...قاطعیتش رو که دیدم گفتم باشه عصبانی نشو هر چی تو میگی و خلاصه که الان  انتخاب نهایی ما همون نویان هست.
اما واقعا متعجبم که بعضی‌ها  اینطوری به خودشون حق اظهار نظر میدند... همه که یه جور نیستند یکی مثل من تحت تاثیر قرار میگیره و به شک میفته. ضمن اینکه می‌خوام بدونم عموی شصت  و سه ساله من تو این دوره و زمونه حتی اختیاری درمورد اسم نوه های خودش در آینده داره؟  یا مثلا عمه خودم که سه تا نوه داره اختیاری در  مورد اسم نوه هاش داشته که مثلا به من اینطوری میگن که بهتره اسم دیگه ای بذاری که روونتر باشه و آشناتر؟ بعید می‌دونم بچه های خودشون هم تو این زمانه نظر اونها رو راجب اسم فرزندانشون بپرسن...
تازه این اسم رو خودم اولین بار مطرح کردم و انتخاب اولم بود و سامان رو هم متقاعد کردم، اونم بین همه اسمهای پسر که براش می‌خوندم اینو بیشتر پسندید البته در کنار اسمهای «آریان و آدرین» . البته که باز ترجیح من همون نویان بود که بیشتر به نیلا میخورد... 
مادر و پدر سامان اظهار نظری درمورد اسم نکردند و فقط گفتند مبارکه، و به سلامتی، ایشالا نامدار و سلامت باشه.  مادرم گفت اسم خوبیه اما میتونی به « نیروان » هم فکر کنی و اونم به نیلا میاد اما سامان دوست نداشت و موافق نبود.  چند تا  از دوستان و همکاران دیگمم گفتند خیلی اسم قشنگیه و کلی تعریف کردند یه عده هم مثل عمو و عمه و خاله  و دخترخالمم گفتند مرضیه اسم دیگه ای بذاره بهتره! البته مستقیم به من نگفتند، به مامانم گفتند.
در  هر حال اسم پسر من «نویان» هست که هم ریشه فارسی داره و هم ریشه ترکی. نویان در فارسی به معنی نو بودن، تازگی، شادابی و تر و تازه  بودن هست. (ترکیب نو + پسوند یان (ان) = نو بودن، تازگی)
نویان در ترکی به معنی امیر سپاه و شاهزاده است. و در گذشته لقب سلاطین و بزرگان ترک هم بوده. 
این اطلاعاتی بود که موقع انتخاب اسم از نت پیدا کردم و به نظرم هم معنای خوبی داشت هم به نیلا میومد.
به هر حال اینم از اسم پسرم و ماجراهاش.

بگذریم. مامان و بابا یسامان صبح امروز ۱۴ فروردین بعد حدود شونرده روز از خونه من رفتند خونه دخترشون.  چقدر با رفتنشون گریه کردم! الهی بمیرم شب و روز به من رسیدند و نذاشتند دست به هیچکاری بزنم. خدا خودش براشون جبران کنه،  از من کاری درخور زحمات اونا برنمیاد. این وسط متاسفانه چند باری من و همسرم در حضور اونها بحثمون شد و دلشون شکست، یا یروزهایی از شدت درد سزارین و شب بیداری  و بحث با همسرم و... شاید بیحوصله بودم و نمی‌تونستم مثل قبل خوش اخلاق رفتار کنم که البته موقع رفتنشون حلالیت خواستم اونا هم گفتند تو عین دختر مایی و هیچ فرقی نداری. تو هم اگر کوتاهی داشتیم یا رفتار بدی از ما طی این مدت دیدی ببخش و قسم خوردند ‌که برای اونا با سونیا  هیچ فرقی ندارم ،در عمل هم خدا می‌دونه که  اینو بهم همیشه ثابت کردند. فقط میتونم براشون دعا کنم و از خدا بخوام بههشون خیر و سلامتی بده، که من هیچ جور دیگه ای از عهده جبران محبت‌هاشون برنمیام. بهشون گفتم. از خدا  می‌خوام خودش براتون جبران کنه که هم سر نیلا و هم سر نویان اینطوری هوای ما رو داشتید.
بعد رفتنشون پسرمو بغل کردم و در حالیکه بهش شیر میدادم زار زار گریه میکردم، به یکباره ترس و وحشت به سراغم اومده بود. انگار تازه با حقیقت داشتن دو تا بچه کوچیک مواجه میشدم... اصلا باورم نمیشد یهویی اینطوری زندگیم دستخوش تغییر شده،  در حالیکه از اعماق وجودم اشک می ریختم از خدا  خواستم کمکم کنه از عهدش بربیام. از پسرم خواستم بچه خوبی باشه و به مامانش کمک کنه... از خدا خواستم مشکلات نیلام کمتر بشه و عصبی بودنش و پرخاشگریش روز به روز بهتر بشه. در نهایت با خدا راز و نیاز کردم و گفتم  به برکت این ماه مبارک خودت هوامو داشته باش و کمک کن بتونم از عهده کارها بربیام و مادر خوبی برای دو تا بچم باشم.
این مدت همه سعی کردیم بیشترین توجه رو به نیلا داشته باشیم اما پرخاشگریش ارتباطی به حضور برادرش نداره و از چند وقت قبل تولد داداشش دچارش شده بود... شاید مربوط باشه به بحث و جدل‌های این چند وقت من و همسرم که اینطوری عصبی شده، در هر صورت این مدت خیلی کلافمون کرده و داریم سعی میکنیم یه جوری حلش کنیم حتی اگر شده با بردنش پیش روانشناس اطفال... عاشق برادرش شده و همش دستشو میگیره و  میگه دوستش دارم،  اما برعکس روزهای اول کم کم یه سری نشونه های رقابت با برادرش رو داره نشون میده و باید خیلی بیشتر از قبل بهش توجه کنیم. مثلا امروز که دید دارم قربون صدقه برادرش میرم، اومد بهم چسبید و گفت ببین دستم زخم شده! حالا هیچیش هم نبودا، یا مثلا یکبار بالش مخصوص نیلا رو گذاشتم زیر سر داداشش و اومد گفت بالش منو بده که سریع بهش دادم و گفتم ببخشید حواسم نبود برش داشتم. دیگه برنمیدارم، یا مثلاً وقتی دید  باباش داره از نویان عکس می‌گیره اومد گفت از منم عکس بگیر در حالیکه قبلا خودمونو میکشتیم یه جا نمی ایستاد به عکس درست و حسابی ازش بگیریم. یا مثلاً امروز که نویان رو روی پام تکون میدادم وقتی  از روی پام برش داشتم،  سریع اومد و بالشش رو گذاشت و روی پای من خوابید. جالب اینه  که اصلا حاضر نیست اونو آبجی نیلا صدا کنیم، میگه من آبجی نیستم خاله ام! مثلا میگیم آبجی نیلا تو رو خیلی دوست داره فوری میگه خاله تو رو خیلی دوست داره!! یا میگیم ببین آبجی نیلا گریه نمیکنه میگه ببین خاله گریه نمیکنه!!!  واقعا نمیفهمم تو سرش چی میگذره :)))) در هر حال امیدوارم بتونم به خوبی شرایط جدید رو مدیریت کنم.
قرار بود امروز ۱۴ام برم برای اولین ویزیت بعد زایمان اما دکترم بعد از ظهر نبود و فقط صبح بود منم نمیتونستم صبح برم، فردا دوشنبه هم کلا نیست و میفته برای سه شنبه صبح. مطب دکترم کم و‌بیش نزدیک خونه مامانم هست و صبر کردم بعد از ویزیت پیش دکترم برم خونه مامانم و یکی دو روزی  هم اونجا بمونم. البته راستش خونه خودم راحتترم و بنا به دلایلی که شاید مهم‌ترینش یه سری رفتار های خاص نیلا باشه (مثل عوض نکردن کانال تلویزیون  از روی پویا یا جیغ زدنهاش و پرخاشگریش و لجبازیهای عجیبش و...) اونجا زیاد نمونم،  بخصوص که خالم هم از شهرستان اومده تهران که ماه رمضان پیش مامانم باشه، و دوست ندارم حضور نیلا و بچه ها یه وقت اسباب مزاحمت بشه. حالا یک روز میمونم و اگر اوضاع خیلی هم بد نبود و نیلا  بهتر از تصورم بود، کمی بیشتر میمونم نه که برمی‌گردم خونه. ضمن اینکه ماه رمضان هم هست و مادرم و  خالم و خواهرم که نزدیک خونه مامانم هست همگی روزه هستند و طبیعتاً  میخوان بیشتر از قبل استراحت کنند یا سریالهای ماه رمضان رو ببینند که نیلا اصلا نمی‌ذاره، کانال عوض بشه، خلاصه که نمی‌خوام مزاحمت داشته باشم. حالا ببینم چی پیش میاد.
دیروز  یعنی غروب ۱۳ فروردین که ده روز از زایمانم گذشته بود رفتم حمام... پسرمو هم خودم بردم حمام! باورم نمیشد اینکارو ‌ کردم، انگار خدا بهم جراتشو داد، نیلا رو تا حدود پنج شش ماهگی خواهر بزرگم مریم حمام می‌کرد، من جراتشو نداشتم، درحالیکه نیلا از نظر جثه بزرگتر از نویان بود، نویان ریزتره....امروز که به مامانم گفتم خودم حمومش کردم کلی تعجب کرد و گفت چطور تونستی؟! نترسیدی به اون کوچیکی لیز بخوره؟!  خب حقیقتا  من خیلی می‌ترسیدم و اضطراب داشتم، می‌تونستم بگم مامان سامان خودش  نویانو حمام کنه اما با خودم گفتم بالاخره که چی؟ اینبار که مریم نیست آخرش دفعه دیگه باید خودت ببریش، این شد که با سلام و صلوات بردمش، البته با همراهی سامان و قبلش هم آیت الکرسی خوندم آخه خیلی استرس داشتم... خدا رو شکر موفق شدم و تونستم، بعدش هم نیلا رو بردم  حمام و رسما شدم مامان دو تا بچه :)
نویان متاسفانه مثل نیلا دچار نفخه و مشکل دفع داره و خیلی زور میزنه، دلم براش کباب میشه، پاهاشو تو شکم جمع می‌کنه و زور  میزنه و قرمز میشه و وقتی خبری نمیشه گریه می‌کنه. می‌دونم تقریبا تو بیشتر بچه ها  این نفخ و دل‌درد هست و طبیعیه اما خب خیلی دلم میسوزه براش. باید حسابی مواظب رژیم  غذایی خودم باشم ، بخشی از  مشکل نفخش حتما به خاطر شیر منه، باید مراقب خوراکی‌هایی که میخورم باشم. فقط امیدوارم زودتر دورش بگذره.
همینا دیگه. تو فاصله ای که نویان خواب بود و نیلا هم مشغول بازی  با خودش این پستو با گوشی نوشتم.  اگر در پاسخ و تایید پیامها کمی تأخیر دارم به بزرگی خودتون ببخشید اما باور کنید اگرچه نمیتونم سریعا جواب پیامها رو بدم، اما بین همه مشغله ها روزی صد بار کامنتها رو چک میکنم  و همون موقع هر پیام که میاد رو میخونم.  اما خب با گوشی و با اینهمه درگیری  نمیشه فوری تایید کنم و جواب بدم. تک تک پیامها برام پر از حس خوبند و ارزشمند. 
ماه رمضان هم که اومد‌. پارسال توفیق داشتم کل ماه رمضان رو روزه گرفتم، امسال به خاطر شیردهی نمیتونم اما از همه دوستان روزه دار و اونایی هم که به هر دلیل روزه نمیگیرند می‌خوام در حق من حقیر و بچه ها و همسرم  خیلی دعا کنند. 
نماز و روزه هاتون قبول عزیزان. در لحظات سحر و افطار  منو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.

معجزه زندگیم، پسرکم به دنیای کوچیک من خوش اومدی...


بنام خدای معجزه آفرین...
 پسرکم روز چهار فروردین ۱۴۰۱ ساعت نه و چهل دقیقه صبح به دنیا اومد... روزی که معجزه دیگه ای تو زندگیم رقم خورد...
از شب قبلش بهتره زیاد صحبت نکنم، تا صبح نخوابیدم، تازه ساعت سه و نیم برقها رو خاموش کردیم اما در نهایت تا صبح نتونستم بخوابم، هم هیجانزده و کمی نگران بودم هم به دلیلی که اینجا زیاد توضیح نمیدم بدجور دلم شکسته و چشمم گریون بود...
همون نیمه شب پست وبلاگی نوشتم و اینستاگرامم رو آپ کردم و من و سامان هر دو برای پسرکمون فیلم ضبط کردیم درست مثل زمان نیلا...

صبح نیلام رو بوسیدم و مادر سامان از زیر قرآن ردم کرد و همراه همسرم و پدرش راهی بیمارستان شدیم...

بعد هم که انتظار در بیمارستان برای تشکیل پرونده و  بعدش آزمایش و گرفتن نوار قلب نوزاد و شنیدن صدای قلبش و...

استرس که داشتم اما کمتر از زمانی بود که نیلا رو به دنیا میاوردم..‌ 

قبل رفتن به اتاق عمل چند تایی با سامان پیامک دادیم، اون پیامک‌های عذر خواهی و عاشقانه من پیامک های پر از گله و ناراحتی ‌و حتی وصیت درمورد بچه هام و... روزهای آخر خیلی خوب نبودیم، شب قبل عملم تیر خلاصو زد، ازش متنفر شده بودم! راجب اینکه چی باعث ناراحتی شده بود الان خیلی وقت گفتنش نیست، اما شب عملم دلم رو بدجور شکست‌‌‌... متاسفم واقعا. اینکه شب عید سرش کلاه رفته بود و بی پول بود و...همش قابل درک بود، خیلی وقت بود شاد و سرزنده نبود و زیاد بحثمون میشد، اما من خودم هم کم گرفتاری و فکر و خیال نداشتم. هر پولی که بابت حقوق و مزایا شب عید به حسابم میومد ( خدا رو شکر پربرکت بود امسال) در عین خوشحالی ، باعث بغضم میشد بابت دست خالی و شرمندگی شوهرم اما اینا تقصیر من که نبود... شاید باید بیشتر درکش میکردم اما مگه شرایط من با اون وضع بارداری و ... بهتر بود؟ 
برم سر اصل مطلب. گفتنی خیلی زیاده.  قبل رفتن به اتاق عمل سامان رو که پشت در بلوک زایمان ایستاده بود صدا کردم که بیاد امضای رضایت عمل و... رو انجام بده و بعد من راهی بشم، اومد داخل، دم گوشم گفت دوستم داره و شرمندست و عذرخواهی کرد، دستمو گرفت و سرمو بوسید و... زیاد نشد باهام حرف بزنه چون باباش هم که پشت در بود اومد داخل، اونو هم بغل کردم و گفتم برام دعا کنه و گوشیمو تحویل شوهرم دادم و با هر دو خداحافظی کردم... از اونجا هم که وارد یه اتاقی شدیم و با سه چهار تا خانم باردار دیگه کارهای نهایی قبل عمل مثل وصل کردن آنژیوکت و زدن سرم و‌‌ گرفتن فشار خون و گرفتن نوار قلب جنین و پرسیدن یه سری سوال و گرفتن اطلاعات لازم مثل حساسیت دارویی و گروه خون و... انجام گرفت. برخورد پرسنل و پرستارها خوب بود شکر خدا. از اونجا به ترتیب صدا می‌کردند که برند برای عمل و نیمساعت بعد اسم منو گفتند و همراه یه پرستار راهی بخش زایمان شدیم. اونجا دکترم رو دیدم و فهمیدم خیلی دیرتر از زمانیکه اون گفته بود رسیدم و درواقع زمان رو اشتباه فهمیده بودم ! خانم دکترم گفته بود یربع به شش بیمارستان باشم و هفت و نیم عمل بشم، من تازه هفت و نیم رسیده بودم بیمارستان و همه برنامه های دکتر و اتاق عمل و...رو ندونسته به هم ریخته بودم! وقتی دکتر بهم گفت باورم نمیشد چنین اشتباهی کرده باشم، کلی شرمنده شدم و عذرخواهی کردم، شوهر خانم دکتر بیرون بیمارستان همراه بچش تو ماشین منتظرش بود و بیمارستان دیگه ای هم عمل داشت! برنامه عمل‌ها همه جابجا شده بود و همش هم به خاطر این بود که درست پیام دکتر رو نخونده بودم اما خانم دکترم انقدر مهربون و فهمیده و خانم بود که وقتی ناراحتی منو دید گفت عیب نداره عزیرم و خودتو ناراحت نکن... واقعا ممنونم ازش بابت همه آرامشی که قبل عمل بهم داد. بعد هم وارد اتاق عمل شدیم، بهم گفتند روی تحت بخوابم، تختش خیلی باریک بود، اولش فکر نمی‌کردم اونجا اتاق عملی باشه که قراره بچم به دنیا بیاد، آخه اصلا شباهتی به اتاق عمل بیمارستان عرفان که نیلا رو اونجا به دنیا آورده بودم نداشت، شبیه یه سالن بزرگ بود که انگار ورود و خروج بهش خیلی راحت بود. 
 به دکترم گفتم اول خودمو به خدا و بعد به شما میسپارم و گفتم خودتون هم برام دعا کنید که اون گفت فقط خودتو به خدا بسپار و الان تویی که باید برای من دعا کنی و... چقدر این زن ماه بود، خدا حفظش کنه الهی. بهش گفتم میشه بچم که به دنیا اومد براش قرآن بخونید؟ گفت تو گوشش اذان میگه... بعد هم دکتر بیهوشی اومد، برعکس زمان نیلا، متخصص بیهوشی زن بود، کمی استرس داشتم و مثل سه تا عمل جراحی قبلیم می‌ترسیدم بیهوش و بیحس نشم و متوجه درد بشم!!! اما خب آمپول رو که زدند پاهام گرم و بعد بی حس‌شد و چند بار که سوزن زدند و چیزی متوجه نشدم عملو شروع کردند، کاملا هوشیار بودم، برعکس زمان نیلا کششهایی که روی شکمم موقع برش و درآوردن بچه حس میکردم خیلی کمتر بود و پسرکم در زمان کوتاه‌تری نسبت به نیلا به دنیا اومد، صدای گریشو که شنیدم دلم آروم شد، بهم نشونش دادند، خیلی کوچیک و ظریف بود، کوچیکتر از نیلا حتی...و این شد که پسرکم ساعت نه و چهل دقیقه صبح روز پنجشنبه چهارم فروردین ۱۴۰۱ به دنیا اومد، قربون صدقش رفتم و بهش خوش آمد گفتم، بعد پسرمو بردند و به خودم هم دارویی زدند که حالت خواب و بیدار داشتم اما کاملا متوجه حرفهای دکتر و دستیارش بودم و هر از گاهی هم سوال میپرسیدم، حتی یادمه پرسیدم بعد عمل کی بیام برای ویزیت و... به خاطر دیر اومدن من، طفلی دکترم مجبور بود سریعتر کار کنه و من همش نگران بودم مبادا کارها سرسری انجام بشه، چون کلی آدم بعد من منتظر بودند برای عمل، یادمه مدام به پرسنل می‌گفت یربع دیگه مونده یکم دیگه مونده..
اینجا قبلا نگفتم اما من غیر سزارین عمل مینی ابدوی شکم هم همزمان انجام دادم برای جمع شدن زیر شکمم بعد زایمان که باعث شد به جای بیست دقیقه عملم یکساعت و نیم به طول بکشه و واسه همین زمان بیشتر حتی اولش بهم گفتند شاید مجبور به بیهوشی کامل به جای بی حسی باشیم که در نهایت دکترم گفت همون بی حست میکنیم، خودم هم ترجیح میدادم بی حس شم تا مثل زمان نیلا بچم رو موقع عمل ببینم. برعکس زمان نیلا که با اینکه عمل جراحیم کلا بیست دقیقه شد،  اما تو همون بیست دقیقه تنگی نفس و حالت تهوع گرفتم اما اینبار نه تنگی نفس داشتم و نه تهوع، حتی استرس هم نداشتم و آروم بودم، فقط اولش کمی نگران بودم و دهانم خشک شده بود و دلم آب میخواست که نمیشد بخورم اما همون هم با وصل کردن سرم خوب شد و استرسم هم دو سه دقیقه بعد شروع عمل از بین رفت.. 
آخرای عملم دوباره از پرستار خواستم یکبار دیگه پسرمو ببینم، آوردنش و گذاشتنش روی صورتم، دهان و لبشو بوسیدم و گفتم خوش اومدی مامان جان، خوشبخت بشی عزیزم.
قبل و حین عمل سعی کردم دوستان وبلاگیم و بخصوص اونایی رو که ازم خواستند دعا کنم با ذکر نام یاد کنم، انشالله که قابل باشم و دعام مستجاب باشه. 
خلاصه که عمل خیلی خوبی بود، پر از آرامش. دکتر بهم گفته بود موقع تولد بچه دم گوشش اذان میگه، تو حالت بیهوشی متوجه نشدم اینکارو کرد با نه اما حتما انجام داده... 
عملم که تموم شد دکتر گفت همه چی خوب بود و یه سری توصیه ها هم تو همون اتاق عمل بلافاصله بعد جراحی کرد مثل بستن گن شکمی و خوراکی‌هایی که باید بخورم و منم انقدر حین عمل هوشیار بودم که متوجه همه چی باشم. عمل که تموم شد از دکتر و همه پرسنل تشکر کردم و باز هم عذر خواهی کردم که برنامه های دکترو به هم زدم. بعد عمل هم منو بردند بخش ریکاوری و بهم سرم زدند، دکتر یکبار دیگه هم اونجا اومد بالای سرم و توصیه کرد حتما گن ببندم و  روز سوم پانسمانم رو تو حموم باز کنم و با شامپو بچه بشورم و ۱۴ فروردین برم پیشش برای ویزیت بعد زایمان... یکساعتی هم تو ریکاوری بودیم و با خانمهای دیگه مثل خودم راجب زایمان و بچه های قبلی و ... صحبت میکردیم و بعدش منو بردند بخش. دو تا خانم پرستاری  که همراهم بودند موقع بردن من به بخش،  کلی باهام شوخی می‌کردند تو آسانسور، بخصوص با اسم فامیلم و منم سر به سرشون می‌ذاشتم، جوری برخورد می‌کردند که انگار منو خیلی وقته میشناسن، یکیشون گفت مرضیه تو به این خشکلی برای چی موهاتو کوتاه کردی! واقعا که!!! حیف اون موهای بلند قشنگ نبود؟ حالا اصلا منو ندیده بوند و نمی‌شناختند و نمی‌دونستن سه چهار روز قبلش کوتاه کردم، میخواستند شوخی کنند باهام.. تو مسیر بردنم به بخش، اولین نفر شوهرمو دیدم  با یه لبخند بزرگ. حالموپرسیدگفتنم خوبم، ازش پرسیدم  پسرمونو دیدی؟ خوبه؟ که گفت خیلی، به اون دو خانم همراهم هم مژدگونی داد. بعدش هم منو بردند تو اتاق خودم و لباسمو پوشوندند. خدا رو شکر برخوردها خیلی خوب و پر از مهربونی بود و موقع گذاشتنم روی تخت همه جوره مواظبم بودند که کمترین درد رو داشته باشم و اذیت نشم و در مجموع نسبت به زمان نیلا با اینکه بیمارستانش به کیفیت و با کلاسی و تمیزی بیمارستان نیلا یعنی بیمارستان عرفان نبود و پرسنلش هم به اون زیبایی و خوش تیپی نبودند، اما خوش اخلاق و مهربون‌بودند که برای من خیلی مهمتر از کلاس و... هست و خلاصه در نهایت همه چی با آرامش انجام شد...یعنی میتونم بگم پشیمون نیستم که در آخر به جای بیمارستان لاله و گاندی و عرفان که اگر قرار بود دکترهای قبلی رو انتخاب کنم بیمارستان محل زایمانم میشدند، به این بیمارستان معمولی و درجه دو رفتم، البته ناگفته نمونه که بیمارستان قدیمی بود و سرویس بهداشتیش که من روش حساسم زیاد تمیز نبود و اینکه گاهی باید یه درخواست رو چند بار تکرار میکردی تا بیان بالای سرت اما خب این قضیه تو بیمارستان عرفان که نیلا رو به دنیا آوردم و بیمارستان خصوصی گرونی هم هست بازم بود و احتمالا تو بیشتر بیمارستان‌ها هم همینه و پرسنل آماده و حاضر در خدمت تو یکی نیستند معمولا.
تو بخش که بودم خیلی زود مادر  و خواهر کوچیکم رضوانه اومدن دیدنم و گفتند پسرت خیلی بانمکه، حال خودم هم خوب بود و هنوز بیحس بودم،  خیلی زود بچمو هم آوردند پیشم و کنارم خوابوندند، الهی قربونش برم خیلی ریز و گوگولی بود، وزنش رو نوشته بودند ۲ کیلو و ۹۴۰ و قدش ۴۷. نیلا سه کیلو و هشتاد بود و قدش ۴۸، یعنی از نیلا هم کوچیکتر بود اما به نظر خودم به پسرم میخورد قد ‌و وزنش کمتر از اونی که تو کاغذ نوشتند  باشه، خیلی کوچیک بود. خلاصه که پسرکم هم مثل نیلا ریزه میزست، خب طبیعتا ترجیح میدادم قدبلندتر به دنیا بیاد که در آینده هم خیلی کوتاه نباشه اما خب در نهایت نمیشه زیاد هم انتظار داشت، من و سامان هم خیلی درشت و هیکلی نیستیم به هر حال و اینکه سلامتیش صد درصد مهمتره برام در وهله اول.. 
حال خودم هم بد نبود، پمپ درد گرفته بودم که دردم رو کنترل میکرد، هر چند به نظرم شیاف کفایت میکرد و بیخود هزینه اضافه بابت پمپ درد دادم. یادم رفت بگم من درخواست فیلمبرداری حین عمل هم درست مثل موقع تولد نیلا داده بودم اما ظاهراً به موقع هماهنگ نشد و کسی حین زایمان برای فیلمبرداری نیومد... حیف شد، سامان لحظه آخر هماهنگ کرده بود نمی‌دونم چی شد که کسی نیومد. از طرفی مردد بودیم اتاق خصوصی بگیریم یا نه اما وقتی برام شرایطش رو توضیح دادند و امکاناتش رو گفتند، دیدم اصلا نمیرزه دو میلیون اضافه تر فقط بابت یک شب اتاق خصوصی بدم اونم فقط برای اینکه اتاقم یه تخته باشه! تازه از نظر ملاقات کننده ها هم تفاوت زیادی با اتاق دو نفره نداشت و اجازه ملاقات به اون صورت نمیدادند و علیرغم اینکه سامان پرسید میخوای اتاق خصوصی بگیرم برات؟ گفتم نه و بیخود دو تومن بیشتر نمیدم برای امکانات یه ذره بیشتر و به نظرم تصمیم خوبی هم گرفتم بخصوص که هم اتاقیممون هم خیلی خوب بود و همراهش که مادرش بود کلی تو تعویض لباس بچه و کمک به من که به پسرم شیر بدم باهام همکاری کرد، چون مادر و خواهر کوچیکمم اصلا وارد نبودند بچه به اون کوچیکی رو بغل کنند و بذارنش روی سینم که بهش شیر بدم و همش می‌ترسیدند بیفته! اما اون خانم بغلی کلی کمک می‌کرد و حتی جدا از نوع خودش، به پسرم ترنجبین هم داد و کلا حضورش باعث دلگرمی بود. خلاصه که خیلی خوب شد بیخودی اتاق خصوصی نگرفتم و اون خانم کمک حالم بود.
یه موضوع مهم هم حضور خواهر بزرگم بود که برای ساعت ملاقات همراه بچه هاش اومد و کلی خوشحالم کرد، با اینکه اصلا داخل اتاق من برای ملاقات راهش نمیدادند و با بدبختی و اصرار تونست وارد بشه... 
البته اینم بگم که بعد سال تحویل خودم بهش زنگ زدم و عید و تبریک گفتم و گفتم چهارم فروردین زایمانم هست و خوشحال میشم بیای دیدنم...

با اینکه کم و بیش حدس میزدم دلش طاقت نیاره و بیاد ملاقات اما وقتی فهمیدم واقعا اومده، خیلی خوشحال شدم...  با یه جعبه شیرینی اومد و کلی قربون صدقه پسرم رفت و دسته جمعی عکس گرفتیم و...
برای شب هم از خاله کوچیکم خواستم بیاد و پیشم بمونه که اونم لطف کرد با وجودی که جایی دعوت بود اومد و انصافا خیلی خوب بهم رسیدگی کرد...خب واقعا برای شب موندن کسی پیش من کلی بالا و پایین کردیم، مامان من و مامان سامان که نمی‌تونستند، سر نیلا خواهرم مریم رود که اینبار اصلا نمیشد، سونیا خانم که اصلا تهران نبود و رشت لود، قرار بود رضوانه پیشم بمونه که همه میدونستیم چقدر ناوارده و براش سخته موندن و رسیدگی به من و نوزاد، همینکه بهم گفت میاد برام ارزش داشت اما میدونستم چقدر سخت میشه براش. این شد که تصمیم گرفتم به خالم بگم، خاله ای که شاید سالی یکبار هم نشه ببینمش. بازم خدا خیرش بده اومد و بهم خیلی خوب رسید. 
بدترین لحظه زایمان هم درست مثل زمان نیلا وقتی بود که باید از تخت بلند میشدم و راه میرفتم یا روی تخت برای خوردن نوشیدنی و... جابجا میشدم که واقعا درد وحشتناکی بود و امانم‌ رو بریده بود، اما با همه اون دردها باز هم بیشتر از زمان نیلا اذیت نشدم و این در حالی بود که برشم به خاطر عمل مینی ابدو سه برابر زمان نیلا بود، با این حال انصافا دردم بیشتر از اون موقع نبود در حالیکه دکترم بهم گفته بود به خاطر دو تا عمل همزمان قراره درد بیشتری داشته باشم اما در حد همون زمان زایمان نیلا بود بلکه شاید یکم هم کمتر،  بخصوص روز دوم و قبل ترخیص از بیمارستان که به نظرم موقع ترخیص درد خیلی کمتری به نسبت زمان ترخیص نیلا داشتم... 
روز پنج فروردین حدود ساعت یازده تا دوازده و نیم سامان اومد و کارهای ترخیص رو انجام داد و  حدود ساعت یک لباسمو پوشیدم و با خالم راهی خونه شدیم. هزینه بیمارستان و عملم خیلی بیشتر از تصورم درومد که خب بخش عمدش بابت عمل دومم بود... اما خب هر طور بود به لطف خدا جور شد هرچند دستمون خالی شده. 
دیگه چند تایی همراه پسرکم تو بیمارستان و موقع خروج عکس گرفتیم و دیگه حدود ساعت دو ظهر رسیدیم خونه. بابای سامان اومد استقبالمون و در حالیکه سامان فیلم می‌گرفت وارد ساختمون و آسانسور شدیم و رفتیم بالا. مامان سامان اسفند دود کرد و با سلام و صلوات بچه رو بردیم داخل خونه. اول از همه نیلام رو دیدم و داداشش رو نشونش دادم، ذوق کرد اما نه اندازه ای که فکر میکردم بیشتر متعجب بود بچم... چقدر دلم براش تنگ شده بود. مامان سامان می‌گفت در نبود من خیلی سراغم رو میگرفت. 
بچه رو بردیم و اتاقشو که بابا و مامان سامان تزیین کرده بودند و درواقع همون اتاق نیلا بود نشونش دادیم و بعدش هم چند تایی همگی با نینی عکس گرفتیم. خالم هم که با ما اومده بود سریع بچه رو برد حموم کرد و چون خودش عازم سفر بود، سریع ناهار خورد و سامان بردش که برسونه خونه... خودم هم وسایل بیمارستان رو تند و تند جابجا کردم و همه لباسها رو ریختم لباسشویی ‌و هر چی همراهمون بود رو شستم و خودمم رفتم و دوش گرفتم و عجیب بود که با وجود درد تونستم همه اینکارها رو بکنم، خیلی خوب بود... 
ساعت چهار ظهر تازه نشستم ناهار بخورم که  وسطش مادرم و خواهر بزرگم با بچه ها اومدند خونمون. خب میدونستم عصر میان اما فکر نمی‌کردم انقدر زود و ساعت چهار برسند. یه خورده خونه نامرتب بود و وسایل بیمارستان هنوز دم در و اینور و اونور ولو بود. از اون جهت معذب بودم، .. اما در کل خوشحال بودم که خواهر بزرگم هم اومده خونمون... دو ساعتی بودند و  ازشون پذیرایی کردیم. دیگه مریم عیدی نیلا رو که عروسک و لباس و... بود بهش داد و کادوی پسرکم رو هم مامانم و هم مریم بهش دادند، دستشون درد نکنه. منم به عسل و رادین خواهرزاده هام عیدیشون رو که پول بود دادم و حدود دو ساعت بودند و رفتند، قرار بود فردا صبحش عازم سمنان باشند.
همون شب هم خواهر کوچیکم و شوهرش هم اومدند و کادوی پسرم رو هم که کارت هدیه بود دادند. باز تو این وضعیت مالی کمک کننده بود.
خواهرشوهرم شمال بود و تازه قراره امروز نه فروردین بیاد دیدن بچه (پست رو به تدریج و از هفت فروردین نوشتم و کامل کردم، امروز که ۱۱ فروردین منتشرش می‌کنم باید بگم همون نه فروردین عصر اومدند و کادوی پسرم رو که یه پلاک ان یکاد طلا بود دادند) راستش دلیل دعوای شب زایمان من با سامان هم گله کوچیکی بود که خیلی ملایم بهش کردم که چرا خواهرش برای تولد پسرمون نیومد و کاش بود و بخصوص که خودش بیمارستان تخصصی زنان کار می‌کنه میتونست تو بیمارستان همراهی کنه و کمک خوبی باشه... همین باعث دعوای بدی درست شب زایمانم شد و تا صبح گریه کردم و خاطره بدی برام به جا موند. من خیلی آروم گله کردم اما سامان شلوغش کرد. متاسفم واقعا...
شایدم تو ایام عید توقع نباید می‌داشتم نمبدونم، به سامان گفتم منم موقع زایمانش نمیام و همین باعث بحث و دعوا شد. کی فکرشو میکرد اینطوری بشه؟ شایدم من نباید چنین حرفی رو شب عمل میزدم که اینطوری نشه و تا صبح گریه نکنم و تو دو تا اتاق جدا نخوابیم!!! کینه اون شبو از سامان هنوز به دل دارم!
این چند روز هم حسابی درگیر پسرم هستم، هشت فروردین بردمش برای غربالگری نوزاد و تست زردی، بماند که چقدر به خاطر گرفتن آزمایش زردی ازش و پیدانشدن رگش و اذیت شدن بچم گریه کردم و زار زدم! سه بار خون گرفت و گفت قابل قبول نیست! چقدر بد و بیراه گفتم بهش تو دلم... انگار جگر خودم رو پاره پاره می‌کردند.
مامان بابای سامان تا دهم پسرم پیشم هستند و نمی‌ذارند هیچکاری بکنم و حسابی بهم می‌رسند اما خب به هر حال کارهای پسرم با منه و کارهای نیلا رو هم هر از گاهی باید انجام بدم. 
از نیلا بگم که اولش ارتباط خیلی خاصی با داداشش نگرفت اما از روز دوم به بعد خیلی بهش نزدیک شد و مدام دستشو میگیره و میگه دوستش دارم... همه سعی میکنیم هواشو داشته باشیم و بهش حسابی محبت کنیم که حسودی نکنه اما در کل این چند روزه بینهایت لجباز و جیغ حیغو شده وحسابی من و سامان رو کلافه کرده...خیلی خیلی نگران رفتارهای نیلا هستم و یکم که سر پا شدم می‌برمش پیش یه روان درمانگر خوب، شایدم بردمش مهد کودک حتی اگر شده دو سه روز در هفته. 
این وسط چند باری هم من و سامان در حضور بابا و مامانش بحثمون شده و باعث ناراحتیشون شدیم اما الان چند روزه بیشتر مراعات میکنیم و در ظاهر خوبیم، اما معتقدم خیلی بیشتر باید روی رابطمون کار کنیم ، من که ته دلم خیلی ازش دلخور و عصبانیم و نمیتونم راحت ببخشمش اما باید درستش کنیم... فعلا بیکاره، نمی‌خوام سراغ کار قبلیش بره با اینکه پیشنهاد هم داره، خودم ازش خواستم بره اسنپ!!! راضی نیست اما راضیش کردم تا وقتی موقعیت مناسب‌تری پیدا بشه. مهم نیست اینهمه سابقه و سواد و تحصیلات و ...وقتی شب عید دستش خالی موند فهمیدیم اونجا دیگه جای موندن نیست. این روزها اصلا حال روحیش خوب نیست، خدا کنه بتونه خودش رو پیدا کنه.
اینم بگم که شش فروردین سالگرد ازدواجمون هم بود و سامان بهم یه شاخه گل سرخ و پول به عنوان هدیه داد که یه جورایی حکم عذرخواهی هم داشت، اما حقیقت اینه که من بر ای اولین بار تو این سال‌ها سالگرد ازدواجمون رو یادم رفت. زندگی ما به یکباره دستخوش تغییرات زیادی شده، کجا پارسال این موقع فکر میکردم امسال همون موقع یه پسر دارم که جونمو براش میدم؟ زندگی عجب بازیهایی داره...
شب بیداری ها و کارهام خیلی زیاد شده، نگران وقتی هستم که تنها میشم و مامان و باباش میرن، روزها و شبها تقریبا هر یک ساعت و نیم یا دو ساعت مشغول شیردادن و گرفتن باد گلو و عوض کردن پسرم هستم، بینهایت دوستش دارم، اصلا باورم نمیشد اینطوری بتونم دوباره عاشق بشم، برای من تک تک لحظاتی که پسرم تو آغوشم هست و شیرش میدم و... با همه خستگی‌ها چیزی شبیه معجزه میمونه. از همین الان حس میکنم خیلی دوستم داره، بعد خوردن شیر بهم زل می‌زنه و انگار داره ازم تشکر می‌کنه...متاسفانه اولین نشونه های افسردگی بعد زایمان رو دارم احساس میکنم، خیلی میترسم ازش، لطفا دعا کنید بتونم از عهده روزهای سخت بربیام.
اینم  اولین پست بعد تولد پسرکم، خیلی طولانی شد تازه جزییات زیادی رو هم ننوشتم...از وقتی اینستاگرامم رو فعال‌تر کردم حس میکنم حضور یا پیامهای دوستان در وبلاگم کمتر شده، این ناراحتم می‌کنه اما از طرفی تند تند نوشتن در وبلاگم با وجود دو تا بچه و دسترسی نداشتن به سیستم و وای فای تو خونه راحت نیست و اینستاگرام این خلا رو تا حدی جبران میکنه، اما حقیقت اینه که برای من اولویت اول و آخرم وبلاگم هست. 
خب کم کم پست مربوط به تولد پسرم رو می‌بندم. انگار باری از دوشم برداشته شد، برام مهم بود با همه مشغله ها زودتر این پست رو ثبت و منتشر کنم. گاهی فکر می‌کنم اینهمه جزیی نوشتن احمقانه و حوصله سربر هست، حس میکنم هیچ وبلاگ نویسی قدر من همه چیو ریز به ریز توضیح نمی‌ده و وقایع رو تا این حد جزیی توصیف نمیکنه، اما خب برای خودم به شخصه مهم هست که همه چیز رو مفصل و ملموس بنویسم و در آینده با خوندنش خاطرات روزهای مهم زندگیم یادم بیاد، امیدوارم شماها از خوندنش خیلی هم خسته نشده باشید، تازه فکر کنید همه اینها رو با گوشی و طی چند روز ذره ذره تایپ کردم!!! و بینش هزار بار کار پیش اومد و رفتم و اومدم...
مرسی عزیزانم که همراه من بودید و تو اینستاگرام و به طرق دیگه احوالمو این چند روز پرسیدید. 
مجدد میگم آدرس اینستاگرام من برای دوستانی که تو کامنت خصوصی میپرسند 
roozanehaye.marzieh@  که فقط مختص دوستان وبلاگی نزدیک و مورد اعتماد هست
و shiva.1984@ که پیج عمومی تر و قدیمی تر منه.

دعا کنید لایق مادری دو تا فرشتم باشم و به یمن قدوم پسرکم، زندگیمون بهتر و گرمتر بشه.  آمین

خدایا خودمو فرزندم رو به تو میسپارم...

نیمه شب چهارم فروردین ماهه، حدود دوازده  و نیم شب.  صبح ساعتهفت و نیم  میرم بیمارستان و پذیرش میشم برای زایمان پسرم...

درست مثل زمان نیلا دلم آشوبه، اینبار با اینکه می‌دونم چی در انتطارمه با این حال نگرانیم بیشتره، موقع زایمان نیلا دچار تهوع شدید و تنگی نفس شدم و ماسک اکسیژن برام گذاشتند... میترسم اینبار بدتر هم بشه، راستش تا الان ننوشته بودم اما من قراره غیر از عمل سزارین اینبار یه عمل دومی هم همراه سزارین انجام بدم که باعث میشه زمان بیهوشی خیلی بیشتر بشه...انشالله وقتی دوباره تونستم بنویسم راجبش بیشتر توضیح میدم، فقط دعا کنید به خیر بگذره و خیلی هم سخت‌تر نشه پروسه عمل و نقاهت بعدش.

الان راستش بیشتر از اینکه بخوام به تولد نوزادم فکر کنم به فکر پروسه زایمان و عمل و سختیها و درد بعدش و اینکه قراره چطور بشه فکر می‌کنم. به این هم فکر میکنم که پسرم قراره چه شکلی باشه و شبیه کی باشه... بیصبرانه منتظرشم، خدایا قسمت میدم به عزیزانت که اینبار برخلاف زمان نیلا شیر کافی موقع تولد بچم داشته باشم و بتونم سیرابش کنم...خدایا خودت هوامو داشته باش.

دلم برای نیلام تنگ میشه. امشب زودتر خوابیده، خیلی عجیبه، سابقه نداشته تو این چند سال، بغض گلومو گرفته، نیلام رو که میبینم می‌خوام گریه کنم، با همه اذیت‌هایی که داره ته تهش بچه مظلومیه... دلم میخواد بدونم عشق من به نیلا به همون نسبت و ‌ اندازه برای پسرم هم تکرار میشه؟ 

پسر عزیزم هرگز فکر نمیکردم، حتی در دورترین تصوراتم که تو روزگاری قسمت من باشی... تصوری از زندگی بعد حضور تو ندارم اما با تک تک سلولهای بدنم دعا میکنم روزگارمون با تولد تو زیباتر بشه...

مامان جان من و بابا حال رابطمون این روزها یکم ابریه، محبتمون کمرنگ تره اما دعامیکنم موقعی تو میای همه چی خیلی بهتر و زیبا تر بشه.

خدایا از اینکه منو دوباره لایق مادری دونستی هزاران بار سپاسگزارم. خودت کمکم کن از پسش بربیام.

پر از تشویش و نگرانیم، مثل همیشه هوامو داشته باش خدای مهربونم،  و تو اتاق عمل و موقع تولد پسرکم و روزهای بعد تولدش خودت حافظ و مواظب من باش، کمک کن از عهدش بربیام، به من و همسرم توان و قدرتش رو بده.‌ 

خودمو به دستان پرتوان تو میسپارم، تنهام نذار و هوامو داشته باش عزیزترین کس من.

موقع تولد پسرم هر  کسی که ازم التماس دعا داشته رو سعی میکنم به خاطر بیارم و دعاگو باشم.

شاید نتونم کامنتها رو مدتی جواب بدم اما حتما میخونم و شده بدون پاسخ تایید میکنم...سعی میکنم کمی که سر پا شدم اینجا یا تو اینستاگرام پستی بذارم. آدرس اینستای من هم که roozanehaye.marzieh@  چنانچه نتونستم تو وبلاگم بلافاصله بنویسم سعی میکنم اونجا حرف بزنم ولو کوتاه.

میشه لطفاً برای من و پسرکم دعا کنید و شده چند تا صلوات بفرستید که آروم بشم؟ میشه دعا کنید پسرم صحیح و سلامت پا به این دنیا بذاره و خونه دلمونو روشن کنه؟ 

میشه دعا کنید عملم برام به راحتی سپری بشه؟ می‌دونم اذیت داره اما زودتر بگذره و سر پا بشم؟

میشه دعا کنید به عنوان مادر دو فرزند بتونم انسان بهتری باشم و لیاقت مادری کردن برای دو تا فرشتم رو داشته باشم؟ که کمی ناراحتی‌های روحی و پریشونی و وسواس فکریم کمتر بشه و بتونم خودمو اصلاح کنم و در مسیر درست تری قدم بردارم؟

من راستش در زندگیم دردها و رنجهای زیادی کشیدم، اغلب تنها بودم و حس کردم برای کسی مهم نیستم اما اینجا بهم نشون داد میتونم دل بسپارم به آدمهایی که حتی ندیدمشون... همونا که میگن ما رفتیم مشهد و کربلا و به یاد تو و پدرت بودیم...

گفتم پدر..، بابا جان بابا جان موقع تولد نیلا بودی و چقدر ذوق داشتی، سر پسرکم نیستی اما می‌دونم هم تو و هم آبجی ریحانه همون موقع که پسرم پا به این دنیا می‌ذاره در کنارم حضور دارید و از اون بالا به ما لبخند می‌زنید... 

لطفا برام دعا کن بابا جات، دعام کن آبجی ریحانه معصوم من...دعای شما قطعا گیراتره.

ممنون که همیشه همراهم بودید چه خاموش و چه روشن. منو از دعای خالصانتون بی نصیب نذارید عزیزانم.

خدایا در این لحظات آخر از تو می‌خوام منو ببخشی و بیامرزی  و پاک و مطهر منو به استقبال پاره تنم ببری.

 خیلی دعام کنید، خیلی زیاد...

خدای بزرگم هوامو داشته باش. شکرتو بجا میارم بابت همه نعمتهایی که بهم دادی از جمله فرزندانم...