بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بابا جونم، بابا جونم!

کامنتهای دو پست قبل رو بی پاسخ تایید میکنم، جون ندارم جوابهاشو  تایپ کنم.

حالم خوش نیست... حس میکنم دارم میمیرم... 

بابام سرطان داره، مرحله 4، پیشرفته...

فردا قرار بود سند خونه بنامم بخوره و از اینهمه کار  راحت شم و جشن بگیرم...پست بعدی رو قرار بود از شیرین کاریهای نیلا بنویسم، اما یکساعت پیش جواب ازمایش و عکس بابام رو دیدم. خودم رفتم گرفتم... بین کارهای اداری و بانکی رفتم گرفتم، چه میدونستم چیه... کاش نمیرفتم، کاش نمیدیدم، کاش مرده بودم و نمی دیدم...کاش نفهمیده بودم.

وای سرطان، وای سرطان... فقط پنج درصد... از این مرحله دیگه سالم رد نمیشم. بابام عاشق نیلاست، بابام برای نیلا میمیره. برای بچه دار شدنم نذر گوسفند کرده بود بابام. بابام روزی دوبار زنگ میزنه حال نیلا رو بپرسه. بابام عاشق نیلاست... همش نگران درد دندون نیلاست...

وای بابام وای بابام... خدایا بابام.

خدایا بابا جونم. 

من چه کنم؟


خاطرات تعطیلات 2

ادامه از پست قبل:

داشتم از روزهای تعطیلات و سفرم به سمنان میگفتم، البته از آخرین روز سفر شروع کنم به اولش. اونشب بعد اون تصادف لعنتی دوباره برگشتیم سمنان و خونه جاری کوچیکه خالم رفتیم، انصافاً هم بعد اینکه به خودم مسلط شدم و سعی کردم قضیه تصادف و سیلاب رو فراموش کنم، شب خوبی برامون شد. جاری خالم یه غذای حاضری درست کرد و خوردیم و بعدش هم همگی رفتیم خونه دایی بزرگم که شده پرستار تمام وقت دایی محمدم که در اثر تصادف چهار سال پیش دچار زندگی نباتی شده... انگار که قسمت بود برگردیم که بتونم ببینمش چون تو این یک هفته فرصت نشده بود بریم خونش و ببینیمش. آخه چهار روز از این هفت روز رو سمنان نبودیم بلکه تو روستای زادگاه پدرم که بیست کیلومتری سمنان هست و پدرم اونجا یه خونه ویلایی بزرگ خریداری کرده، بودیم و فقط دو روزش رو اومدیم سمنان و فرصت نشده بود تو این دوروز به داییم سر بزنیم و حس میکردم یه مقدار ناراحت شده از این موضوع. دیگه اونشب بعد شام رفتیم خونشون و بهشون سر زدیم که خیلی هم خوشحال شد... البته شب قبلش یعنی شنبه شب رفته بودیم خونه دایی محمدم عیادتش (دایی محمد خونه خودش با امکانات و دستگاه بستریه) اما دایی رضام به خاطر کاری رفته بود بیرون و پسر بزرگه دایی محمد که دیگه الان 16 17 سالش شده پیشش بود. چقدر هم خونشون دلگیره، هر بار که دایی محمدم رو میبینم به پهنای صورت اشک میریزم و شفاش رو از خدا میخوام اما حالش هیچ تغییری نمیکنه. حتی با وجود همه عشقی که بهش دارم از خدا خواستم اگر شفای این دنیایی در کار نیست اون رو به آغوش خودش برگردونه تا به آرامش ابدی برسه اما حکمت خدا تا الان که چیز دیگه ایه. خدایا امسال دیگه نظری بهش کن و نجاتش بده. قسمت میدم به اولیای الهی که شفای عاجل بهش بده. آمین.

همون شنبه شب یعنی یکروز قبل برگشتن به تهران و اون تصادف لعنتی، بعد از عیادت دایی محمد به اتفاق دو تا خاله هام و جاری کوچیکه خالم رفتیم یه پارک بزرگ تو سمنان به نام پارک شقایق. جاری بزرگه خالم هم با خانوادش اونجا بودند و خلاصه که دور هم شام خوردیم و حرف زدیم و حسابی خوش گذشت. هوا هم که عالی، نیلا هم که قربونش برم همه جا با خنده هاش دلبری میکنه و بینهایت مورد توجه هست..

البته تعریف از خود نباشه من هم کم مورد توجه نیستم، هم به واسطه شغل مهمی که دارم (از نظر بقیه نه خودم) و هم به دلیل اینکه مجموعاً خوش برخورد و خوش زبون هستم و تو جمعها اگر باب میلم باشه و با روحیم همخونی داشته باشه، حسابی حرف میزنم یا شوخی میکنم... اینجا هم همینطور بود چون هر دو تا جاریهای خالم هم خیلی خوش برخورد و خنده رو هستند. دیگه با محمد، پسر جاری خالم که درست همسن منه و اتفاقاً زنش هم بارداره، در خصوص کارم صحبت کردم و همینطور بچه داری و... البته اون همش سوال میکرد و حرف میزد و من جواب میدادم چون اولین بار بود که میدیدمش، حالا خانومش هم کنارمون بود اما خیلی خیلی کم حرفه در حدیکه جاری خالم که میشه مادرشوهرش از این بابت خیلی ناراحته و میگه چون محمد خودش خیلی شوخ و پر حرفه دوست داشتند زنش هم اینطوری بجوش و خوش صحبت باشه که برعکس اصلاً صحبت نمیکنه و تا ازش چیزی نپرسی هیچی نمیگه...

جالب اینکه من بطور اتفاقی متوجه حرفهای جاری خالم با خالم که تو دو متری ما نشسته بودند، شدم، دیدم داره یواش بهش میگه خیلی ناراحتم که خانومش انقدر کم صحبته و نگاه کن مرضیه چقدر خوب حرف میزنه و چقدر صمیمی و خوش صحبته و کاش ناهید عروسم هم اینطوری بود.... همون لحظه با خودم فکر کردم چه مقایسه ای هست حالا من کجا و ناهید کج و اصلاً چه ربطی داریم ما به هم، آخه همین جاری خالم رو هم من بعد شاید ده سال بود که میدیدم و اولین بار بود با هم میرفتیم بیرون. حتی محمد پسرش رو هم اولین بار بود که از نزدیک میدیدم و برام جالب بود انقدر باهام صمیمی صحبت میکنه و حتی اسمم و سنم رو هم میدونه و همش دلش میخواد باهام حرف بزنه...حتی خواهر محمد هم که معلم قرانه و خیلی هم مذهبیه و با کسی نمیجوشه، خیلی باهام صمیمی حرف میزد. جاری خالم هم بهم با محبت زیادی نگاه میکرد و حتی میگفت خیلی خوبه که با وجودیکه تهران زندگی میکنی و شغل خوبی هم داری هیچ تغییری نکردی و انقدر خاکی هستی.


وقتی خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه خاله بزرگم که ساکن سمنان هست،من داشتم تو یکی از اتاقها به نیلا رسیدگی میکردم، که دیدم تو اتاق بغلی، دخترخالم به خاله کوچیکم داره میگه فهیمه دخترعموش یعنی خواهر محمد خیلی از مرضیه تعریف کرده و گفته چقدر خوب و خانوم و مهربون و صمیمیمه... خالم هم داشت میگفت طاهره جاریش هم خیلی از مرضیه خوشش اومده و از لابلای حرفاشون فهمیدم که ظاهراً اینها برای محمد پسرشون قبل ازدواجم من رو در نظر داشتند اما چون محمد ساکن سمنان بوده و منم تحصیلات و شغل بالایی داشتم میترسیدند که جوابم منفی باشه و قبول نکنم و اصلاً مطرح هم نکردند... حالا همه اینها رو خالم داشت به دخترش میگفت و فکر نمیکردند من میشنوم...

نمیدونم اگر اونموقع خواستگاری میکردند جواب من چی بود، البته به خاطر اینکه اونا سمنان بودند و ما تهران احتمال داشت مردد باشم اما اینکه بگم صددردصد جواب منفی میدادم نه اینطور هم نبود، چون محمد پسر خوش قیافه و شوخ و خوش برخوردی و خانواده داریه و فوق لیسانس هم داشت و کار دولتی، شاید مثلاً میپرسیدم میتونه انتقالی بگیره بیاد تهران و... که البته  زیاد محتمل نمیدونم در نهایت وصلتی سر میگرفت... انگاری من قسمت آقا سامان خودم بودم. :) ظاهراً تعداد خواستگارانم بعد ازدواج نسبت به قبل ازدواجم بیشتر داره میشه! والا به خدا!


بگذریم، گفتم که از آخر به اول تعریف میکنم، دیگه سه چهار روز اول سفر یعنی از چهارده خرداد تا 17 خرداد رو هم تو همون خونه روستایی که پدرم در زادگاهش خریداری کرده، بودیم. شب چهارده خرداد میشد آخرین روز ماه رمضون  درست دو ساعت قبل افطار رسیدیم به اون روستا و پدرم که حالش به واسطه دیدن زادگاهش خیلی بهتر شده بود، سریع برای شام و افطار برامون کوکو درست کرد، عمم هم (که برای پسرش از رضوانه ما خواستگاری کرده) از تهران اومده بود و برامون سوپ آورد و خلاصه که افطاری مفصلی خوردیم، البته فقط مادرم روزه بود، پدرم هم به خاطر بیماریش امسال روزه نگرفت. فردای اون روز یعنی صبح روز عید فطر هم که رفتیم مزار سر خاک اموات و خواهر عزیز و مادر بزرگم و نیلا رو بهشون برای بار دوم بعد تولدش نشون دادم... جالب اینکه اونجا تو مزار پسرعمم  رو هم که خواستگار خواهرم هست و تقریبا به نتیجه رسیدند بعد سالها از نزدیک دیدم! آخه ما خیلی رفت و آمد خانوادگی با اقوام پدری نداریم و چندباری هم که عمم رو دیدم، پسرش نبود و ... دیگه کلی تحویلم گرفت و همش باهام شوخی میکرد و مدام نیلا رو بغل میکرد و 24 ساعته دور و بر من و مامانم بود! همیشه فکر میکردم پسر جدی و خشکیه اما دیدم نه، خیلی هم شوخ و با مزست...مشخص بود حسابی از من و مادرم خوشش اومده و خوشحاله از بابت انتخابش، یعنی رفتارهاش و صمیمیتش خیلی تابلو بود و انگار نهایت تلاشش رو میکرد که بهمون نزدیک بشه و... حالا باید تو یه پست جداگانه مفصل تر راجب این قضیه و احساس خودم نسبت به این ازدواج البته اگه در نهایت آزمایشها خوب باشه و سر بگیره بنویسم.

دیگه از ظهر به بعد هم که همش مهمون داشتیم، خیلی از اقوام و آشنایان ساکن سمنان برای عیادت از بابام میومدند دیدنش و... شب هم که هوا محشر بود و تو حیاط بابام که خیلی هم بزرگه، حسابی هوا خوردیم...


شانزده خرداد هم خواهر بزرگم با ماشین همین خالم که تو جاده موقع برگشت به تهران با ماشینشون تصادف کردیم اومدند سمنان و جمعمون جمع شد.... خالم و مریم اینا دو روز بعد رفتن ما اومدند سمنان. حدودای ساعت دو ظهر رسیدند و منم برای ناهار خورشت قیمه و سالاد شیرازی درست کردم که خیلی خوشمزه شد و همه تعریف کردند. نیلا هم که دیگه این چند روز مدام بغل عسل خواهرزادم و دخترخالم و خاله ها بود و بعد اینهمه بدو بدو حسابی تو این سفر استراحت کردم. هفده خرداد یعنی جمعه عصر هم که بابا اینا با خواهر بزرگم از همون روستا برگشتند تهران و من به اتفاق خاله بزرگم آژانس گرفتیم و رفتیم سمنان خونه همین خالم که ساکن سمنانه، اینم بگم که من دو تا خاله دارم، خاله کوچیکم ساکن تهرانه و خاله بزرگه سمنان زندگی میکنه.  آخر شب بود که خاله کوچیکه که با خانواده خودش از سمنان رفته بودند سفر یکروزه به شمال، رسیدند خونه خاله بزرگم و شنبه و یکشنبه هجده و نوزده خرداد رو با هم بودیم... یکشنبه عصر هم داشتیم برمیگشتیم تهران که اون اتفاق افتاد و دوباره برگشنیم و دیگه دوشنبه صبح دوباره راه افتادیم و ساعت یازده صبح رسیدیم تهران.سامان سر کار بود و نمیتونست بیاد دنبالم، این شد که بعد رسیدن به تهران، رفتم خونه خالم موندم. قرار بود شبش بیاد دنبالم و برگردیم خونه که چون خیلی دیروقت میشد خالم پیشنهاد داد اونشب رو خونه خالم بمونم و فردا سه شنبه صبح پسرخالم که از سر کارش برمیگرده خونه منو برسونه خونه...سامان هم برخلاف انتظارم قبول کرد. چون بینهایت خسته بود و دیروقت رسیده بود خونه و مسیر خونه خالم رو هم بلد نبود. این شد که سه شنبه با پسرخالم اومدیم خونه.


ده صبح رسیدم خونه خودم. از قبل با خریدار خونه خودم قرار گذاشته بودم ساعت ده و نیم محضر باشم برای اینکه خونه ای رو که فروختم تو محضر سند قطعی بزنم به نام خریدار که دیگه سامان از سر کارش مرخصی گرفته بود و یربع بعد رسیدن من، یعنی ساعت ده و ربع  رسید خونه و رفتیم خیابون جمهوری و تو دفترخونه خونه رو بنام طرف کردیم و همون روز هم چک پولش رو هم تو بانک نقد کردیم....

البته یه مقدار تو این پروسه برای بار دهم با سامان تو ماشین بحثمون شد که شب که برگشت خونه حسابی از دلم درآورد و با کلی جملات عاشقانه و ابراز دلتنگی به خاطر نبودنم، که با اشک ریختنش همراه بود، دلمو بدست آورد. البته که منم بی تقصیر نبودم، یوقتها غرورش رو خیلی میشکنم و خودم خوب میدونم گاهی چقدر اخلاقم بد میشه و اونم ظرفیتش تموم میشه دیگه، نمیشه خیلی هم مقصر دونستش، کارش خیلی سخته و مرخصی گرفتنش هم سختتر، یکم که میبینه کارا طول میکشه استرس میگیره که برگرده سر کار و معمولاً به همین خاطر دعوامون میشه که من میگم وقتی بعد اینهمه تنها رفتن و اومدن یکبار میای دنبالم، انقدر نگو باید زودتر برگردم و خوب و خوش کارم رو انجام بده و انقدر استرس نده بهم... دیگه شبش که از سر کار برگشت خونه، آشتی کردیم. آشتی کردن و رفتن تو آغوشش بعد یک هفته دوری حس فوق العاده ای بهم  داد. بهم میگفت وقتی نبودی شبها حال غذا خوردن هم نداشته و بعضی شبها هیچی نمیخورده و میخوابیده. میگفت جات خیلی خالی بود و دیگه نمیذارم تنها جایی بری، خیلی برام سخته نبودنتون و تمام این روزها همش منتظر بودم برگردی و به قول خودش کشیکتو میدادم که زودتر بیای. دیکه با همین حرفها دلخوری صبح تو محضر رو از دلم در آورد، منم که خیلی زود از دلم درمیاد چون هر چی که باشه دوستش دارم و میدونم چقدر خوب و مهربونه و اگه نمیتونه بیشتر از اینا برای من و کارهام وقت بذاره، دست خودش نیست.


اینم از تعریف کردنیهای این چندوقت که انقدر تند تند نوشتم نمیدونم پست خوبی درومد یا نه...تعریفیها رو هم از آخر به اول نوشتم و امیدوارم خیلی هم قاطی پاطی نشده باشه، آخه همش نگران بودم نیلا بیدار نشه، دیگه بیست دقیقه پیش بیدار شد و منم آوردمش پیش خودم...

برم عوضش کنم و غذاشو بدم. باید یه پست هم بنویسم از شیرین کاریهای جدیدش...بچم بیست روزی هم هست که غذا خور شده و با اینکه یه مقدار برای من سختتر شده اما خب مجموعاً بهتره دیگه نسبت به زمانی که فقط شیر خودم رو میخورد. 

پستم خیلی طولانی شد. میدونم که خسته شدید از خوندن اینهمه حرف اما خب بعد اینهمه نبودن، نمیتونستم کوتاهتر از این بنویسم. خلاصه که شرمنده.

 حرفهای دیگه ای هم هست که باید بنویسم که حتماً تو پست بعدی اینکارو میکنم. اگه میخواست اونا رو هم الان بنویسم حالا حالاها تموم نمیشد این نوشته

پی نوشت: لطفاً دعا کنید جواب آزمایش پدرم که دوشنبه حاضر میشه خوب باشه. خیلی خیلی استرسش رو دارم. میخواستم راجب پدرم و حالش تو همین پست بنویسم اما نخواستم انرژی منفی باشم بعد اینهمه مدت نبودن. لطفاً خیلی خیلی دعامون کنید. ممنون

خاطرات تعطیلات 1

مدت نسبتا زیادی هست که ننوشتم و راستش انقدر تعریف کردنی هست که نمیدونم از کجاشروع کنم، از طرفی همیشه این حس رو دارم که نوشته هام خیلی طولانیه و خوندنش میتونه  باعث خستگی یا کسالت خواننده هام بشه یا حتی موجب اینکه نخوننش...هر چند در درجه اول مینویسم برای اینکه خاطرات و حال و هوای زندگیم رو یه جایی ثبت کنم اما خب به احترام خوانندگانی که اینهمه سال همراهم بودند و از دوستان حقیقیم هم بهم نزدیکترند دلم میخواد اونا رو هم در نظر بگیرم و کوتاهتر بنویسم، اما خب طولانی نوشتنم هم دست خودم نیست، یعنی چون دیر به دیر میام حرف زیاد دارم و همینطوری انگشتام تند تند روی کیبورد میلغزند...دیگه شما باید به بزرگی خودتون ببخشید، البته تصمیم دارم این پست رو تو دو قسمت منتشر کنم که خیلی هم طولانی نشه.


نیلا خوابیده، البته از یکساعت بیشتره که خوابیده و هر لحظه احتمال داره بیدار بشه... تازگیا خیلی شیطون شده و دلش میخواد همش کنارش باشم و باهاش بازی کنم یا بغلش کنم، منم تا جاییکه بتونم اینکارو میکنم اما خب یوقتها هم سختم میشه، البته این اخلاقش رو با این شدت دقیقا دو سه روزه کسب کرده! درست از وقتیکه از سفر یک هفته ایم برگشتم خونه و اونجا هم که 24 ساعته در معرض توجه و بغل این فامیل و اون فامیل بود. حس میکنم به این روند عادت کرده و الان که خودم و خودش تنها شدیم دلش میخواد مثل همون موقع همش در حال بازی کردن و بغل شدن باشه، شایدم تاثیر بزرگتر شدنش باشه، نمیدونم، مجموعا بچه اذیت کنی نیست، به هر حال بچست و دلش بازی میخواد، من که خیلی باهاش عشق میکنم، اصلاً نمیتونم حسم رو نسبت بهش توصیف کنم، خدا به همه اونایی که دلشون بچه میخواد نظر لطفی کنه و از این نعمت بی نصیب نذارتشون، آمین.

خب من از روز 14 خرداد یعنی آخرین روز ماه رمضون با پدر و مادرم رفتیم سمنان که درواقع زادگاهم هست، البته فقط یکسال از کل عمرم رو اونجا زندگی کردم و بقیش رو تهران و یه مدت هم به خاطر کار بابام گرمسار بودم، اما خب به حکم وطن بودن، همیشه حس خاص ویژه ای به زادگاهم داشتم و اگر مدت طولانی نبینمش، انگار یه چیزی گم کردم. (همین الان نیلا بیدار شد! برم بردارمش و دوباره اولین فرصت بیام و بنویسم.)


خب نیلا رو شیر دادم و دوباره خوابید، اما مطمئنم بزودی دوباره بیدار میشه، باید تندتر بنویسم. داشتم میگفتم که این تعطیلات رو بعد کلی اما و اگر رفتم سمنان، میگم اما و اگر چون سامان نمیتونست باهام بیاد چون حداقل دو روز تعطیلات رو سر کار بود، اولین بار بود که میخواستم تنهاش بذارم، شاید قبلاً به خاطر انجام کارهای اداری و مالی مربوط به فروش خونه یا خرید خونه جدید، میرفتم خونه مامانم و شب هم میموندم، اما خب هم اینکه تهران بودم و شب به شب میومد و هم اینکه مجبور بودم به خاطر گذاشتن نیلا پیش مامانم، برم خونشون و شب بمونم وگرنه همسرم رو تنها نمیذاشتم، دیگه خود سامان برای تعطیلات خیلی اصرار کرد که برم با مامان اینا و گفت این تعطیلات تو خونه دلت میگیره و من مشکلی ندارم و دیگه منم با کلی بالا و پایین کردن قبول کردم و با بابا اینا ظهر سه شنبه راهی شدم. قرار بود از سه شنبه 14 خرداد برم و جمعه برگردم اما خب یه طوری شد که دیگه تا دوشنبه صبح سمنان موندم، بابام اینا همون جمعه برگشتند اما خاله کوچیکم که خونشون تهرانه قرار بود یکشنبه عصر برگردند و منم تصمیم گرفتم حالا که بعد اینهمه خستگی این چندوقت تا اونجا رفتم دو روز هم اضافه تر بمونم و با اونا یکشنبه عصر برگردم تهران که به خاطر یه اتفاق غیر منتظره که تعریفش میکنم در نهایت شد دوشنبه صبح. انصافاً هم سفر خوبی بود و خوش گذشت البته اگر همون اتفاق غیر منتظره رو نادیده بگیریم که باعث شد یکی از بزرگترین ترسهای زندگیم رو تجربه کنم، ترسی که همین الان از یادآوریش تن و بدنم میلرزه.


قضیه این بود که ما یکشنبه نوزده خرداد ساعت پنج و نیم عصر از سمنان راه افتادیم به سمت تهران، به سرخه که رسیدیم در کمال تعجب دیدیم دو طرف جاده و تو خود جاده سیل راه افتاده! اصلا نفهمیدم این سیل از کجا اومد و چطور انقدر زیاد شد در حدیکه جاده رو ببنده و ترافیک راه بیفته، قبلش فقط در حد یه بارون خیلی نم نم و ریز اونم در حد نیمساعت اومده بود که حتی آدم رو خیس هم نمیکرد، اما وقتی رسیدیم به سرخه که 25 کیلومتر تا سمنان فاصله داره، دیدیم سیل راه افتاده! حتی با اینکه سیل بود بازم بارونی در کار نبود! اولین بار بود همچین چیزی میدیدم! نصف چرخ ماشین تو آب بود! حسابی وحشت کرده بودم و همش میترسیدم تو آب شناور بشیم، بخصوص که جلوتر از اونجا هم آب بود و راه بند اومده بود! خیلی صحنه بد و مضطرب کننده ای بود، شاید فکر کنید اون ترسی که ازش حرف زدم به خاطر سیلاب بود! اما نه! درسته که من به خاطر همون سیل به اندازه کافی ترسیده بودم و دلهره داشتم، اما این آخر ماجرا نبود، در شرایطیکه به خاطر سیلاب هراسون بودم و بدنم منقبض شده بود، در یک آن حس کردم ماشینمون داره به سمت راست منحرف میشه انگار که یه چیزی داره ماشین رو هول میده! بعد صداهای ریزی مثل وقتیکه ماشین از روی شن رد میشه شنیدم، به پشت نگاه کردم و دیدم یه کامیون بزرگ کنارمونه و داره ما رو هل میده! راننده کامیون اصلاً ما رو نمیدید و همینطور داشت میومد جلو! من با تمام توان جیغ میزدم و به پسرخالم میگفتم یکاری کنه، حتی پسرخالم که راننده بود و خالم که جلو نشسته بود متوجه نشده بودند که کامیون داره از کنار و پشت به عقب ماشین ضربه میزنه، خالم فکر کرده بود ماشین پنچر شده و پسرخالم هم انقدر حواسش به سیلاب  تو جاده بود که متوجه این موضوع نشده بود! من فقط جیغ میزدم و میگفتم محمود تو رو خدا، برو اونور! برو اونور. همش فریاد میزدم خدایا بچم، بچم و اماما رو صدا میزدم، خودم رو انداخته بودم روی نیلا که تو بغل دخترخالم کنارم بود، دختر خالم هم داشت میلرزید و بچه رو سفت گرفته بود... همون موقع شیشه عقب ماشین در اثر ضربه کامیون که ما رو نمیدید و هی میومد جلوتر کلاً ریخت و شکست. همه اینها توی ترافیک و بین سیلاب و رعد و برق در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. وقتی شیشه شکست محمود پسرخالم متوجه اوضاع شد و فرمون رو گرفت به راست و از کامیون فاصله گرفت و سریع پیاده شد و برای کامیون دست تکون داد که ما رو ببینه، کامیون هم بالاخره ایستاد! من دیگه تو حال خودم نبودم، صورتم و لبهام مثل گچ دیوار سفید شده بود! دستام میلرزید و حتی نمیتونستم از ماشین پیاده شم و روی پاهام بایستم، خالم بچه رو گرفت بغل خودش صندلی جلو و گفت امنیتش اینطوری بیشتره. 


رفتیم کنار جاده ایستادیم، کامیون هم اومد کنار جاده ایستاد، حالا دقیقاً یک متر با سیلاب کنار جاده فاصله داشتیم و بارون هم شروع شده بود و رعد و برق هم بود! شیشه عقب بطور کامل شکسته بود و عقب ماشین هم در اثر ضربه کامیون یه مقداری تو رفته بود، فقط خدا رحم کرد که بالاخره راننده کامیون متوجه ماشین ما که پژو 206 بود شد، وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی بیفته. خلاصه که بغل جاده کنار سیلاب ایستادیم تا پلیس برسه، 20 دقیقه ای طول کشید و وقتی اومد گفت که تقصیر راننده کامیون بوده و باید بریم پلیسراه که کروکی بکشید، دیگه راننده کامیون اومد و از پسرخالم  و ما به خاطر این اتفاق عذرخواهی کرد و بهش گفت من خسارت شیشه و ماشین رو میدم اما خواهشا نذارید کار به پلیس و کروکی و بیمه برسه، چون من یه کارگر ساده ام و اگه رئیسم بفهمه یا از بیمه ماشین استفاده کنم، برام خیلی بد میشه و... محمود هم که دید آدم خوب و افتاده ایه و وضع مالیش هم خوب نیست و همش هم عذرخواهی میکنه ، دلش سوخت و گفت هزینه شیشه رو بده و برو، هزینه صافکاری رو نمیخواد که اونم گفت اینجا تو جاده که عابربانک نیست و بعداً برات کارت به کارت میکنم که پسرخالم هم اعتماد کرد و گذاشت بره. اونم شبش براش پول رو ریخت، تازه هزینه صافکاری ماشین رو ازش نگرفت بسکه پسرخالم دلسوزه، وقتی گفت کارگره و نداره، فقط هزینه شیشه رو گرفت... دیگه من انقدر ترسیده بودم و حالم بد بود که اصلاً نمیتونستم تصور کنم با اون شرایط بریم تا تهران. خواهش کردم اگه راه داره اینطوری نریم تهران و برگردیم سمنان هم به خاطر اینکه شیشه عقب نداشتیم و هم به خاطر ترس و دلهره  شدیدی که داشتم و هم اینکه سیلاب زیاد بود و جلو ترافیک شده بود و راه رو بسته بودند، که دیگه خالم و پسرخالم هم در نهایت قبول کردند و برگشتیم سمنان و رفتیم خونه جاری کوچیکه خالم، چون نمیخواستیم خاله بزرگم (که قبل راه افتادن به سمت تهران خونش بودیم) و فامیلهای نزدیک بفهمند تصادف کردیم. خالم هم ازم خواست به سامان و مامانم اینا نگم. وقتی سامان زنگ زد که ببینه کجا هستیم، گفتم که جاده به خاطر سیلاب بسته شده بوده و داریم برمیگردیم سمنان، اول باورش نشد چون خیلی وقتها برای سورپرایز کردنش سر به سرش میذارم، از طرفی هم سمنان که یه استان خشک و کویریه معمولاً سیلاب نمیاد و برای همین چندبار گفت اذیت نکن مرضیه،  اما وقتی قسم خوردم و باورش شد، حالش گرفته شد چون خیلی منتظرمون بود و میگفت این مدت که نبودیم بهش سخت گذشته و فکر میکرده اونشب دیگه میریم خونه و میبینتمون. خلاصه که برگشتیم سمنان و شب رو خونه جاری خالم بودیم و منم بعد مدتی حالم بهتر شد هرچند صحنه تصادف همش جلوی چشمم بود...


یکبار دیگه هم تو جاده رشت محدوده قزوین که اولین بار بود با سامان و ماشین خودمون میفتادیم تو جاده تصادف کردیم و ماشینمون رو تا تهران بوکسل کردند، اونموقع هم خیلی خیلی ترسیده بودم اما اینبار حتی از اون دفعه هم بدتر بود چون دخترکم همراهم بود، تمام فکر و ذکرم لحظه تصادف پیش دخترم بود و خودم رو انداخته بودم روش و همش فریاد میکشیدم خدایا بچم... بعدا که به اون صحنه تصادف فکر کردم برام جالب بود چطور تو اون لحظات فقط و فقط فکرم پیش بچم بود... حس میکردم کامیون داره میاد تو کابین ماشین و خدا نکرده ما رو له میکنه. به این فکر کردم که وقتی زلزله تو کرمانشاه و بم اومد چه مادرانی که خودشون رو موقع ریزش آوار روی بچشون ننداخته بودند... اولین بار بود که انقدر از نزدیک لمس میکردم حس مادرانه خودم رو به فرزند دلبندم و اینکه حاضرم جونم رو براش بدم...خدایا دیگه منو با چنین موقعیتی امتحان نکن، هیچ مادری رو اینطوری امتحان نکن.

اینم از اتفاقی که آخر سفر برام افتاد و حسابی حالم رو خراب کرد. من همیشه وقتی میخوایم بریم مسافرت و تو سفرهای جاده ای، همون اول سفر و لحظه ای که از خونه راه میفتیم حمد و فاتحه و آیت الکرسی و انا انزلنا میخونم و چندتا صلوات میفرستم و از خدا میخوام ما رو صحیح و سلامت به مقصد برسونه . اینبار هم همینکارو کردم و اتفاقاً به خدا گفتم خدایا اولین باره با پسرخالم و توماشینش  جایی میرم و همسرم هم نیست و ازت میخوام به خاطر نیلام مراقب و مواظبمون باشی...مطمئنم خدا به بچم رحم کرده و به حرمت اون دعاها ما رو از خطر حتمی نجات داده. الهی شکر... 


خب دیگه نمیخوام اون صحنه وحشتناک رو مرور کنم...تا همیجاش هم یادآوریش اذیتم کرد، بهتره برگردم به خاطرات این چند روز مسافرت که برای اینکه این پست خیلی هم طولانی نشه اینو منتشر میکنم و باقی تعریفی جات رو تو پست بعدی بلافاصله بعد این پست مینویسم.

خدا با ماست از چیزی نمی ترسم....

جواب آزمایش خواهرم اومد، خدا رو هزاران بار شکر که آزمایش مجددش بیماری ای که اینهمه ازش میترسیدیم رو نشون نداد، و بعد اینهمه روز، بالاخره یه نفس راحت کشیدیم، خدایا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم که این دل نگرانی بزرگ من رو هم رفع کردی.

 مشکلاتی که داره مثل کم اشتهایی و دردهای بدن و ... ظاهراً به کمخونی و ضعف سیستم ایمنی برمیگرده اما مهمترین عاملش که تو هیچ آزمایشی هم نشون نمیده اعصابش هست.... خب متاسفانه باید بگم که ما بطور خانوادگی و ژنتیکی از ناراحتی اعصاب رنج میبریم که توی ما به حالت بالقوه وجود داره و میتونه در اثر شرایط خودش رو نشون بده، مادر خودم حدود سی ساله داره قرص اعصاب میخوره و بعد خواهر خدا بیامرزم مقدارش خیلی هم بیشتر شد، البته نمیشه گفت هممون مثل مادرم این ناراحتی رو نشون میدیم، مثلاً افسردگی ژنتیکی بطور قویتری از طرف مادرم به خود من ارث رسیده و برای همین باید همیشه حواسم رو جمع کنم که دچار یه سری ناراحتیهای روحی و روانی نشم چون بطور بالقوه این مورد توی من هست، خواهر بزرگم کمتر این مورد رو داره اما حتی اون هم بطور کامل از این قضیه مصون نیست و یه مقدار زیادی عصبانیه و  دست خودش نیست... خواهر کوچیکم هم به یه شکل کاملاً متفاوتی نسبت به ماها این مورد رو داره که ترجیح میدم زیاد بازش نکنم شاید خودش راضی نباشه راجبش صحبتی کنم.  با اینکه مطمئناً در دنیای واقعی نمیشناسینش، اما با شناختی که ازش دارم میدونم در همین حد گفتنش رو هم اینجا دوست نداره، کلاً دختر توداریه و به ندرت با من و حتی خواهر بزرگم حرف میزنه، باز خواهر بزرگم یک درجه جلوتر از منه به این دلیل که رضوان ما از بچگی توسط اون بزرگ شده چون مادرم وقتی خواهر کوچکم به دنیا اومد دچار افسردگی بعد از زایمان شد و بعد بهترشدنش هم با توجه به اینکه معلم بود و سه تا بچه دیگه هم داشت، اونقدرها حوصله رسیدگی به آخرین دخترش رو نداشت و خواهر بزرگم نود درصد کارهای رسیدگی به رضوانه رو انجام میداد درحالیکه خودش فقط ده ساله بود که رضوانه به دنیا اومد.... با همه اینها حتی ارتباط کلامیش با مریم هم اونقدرها زیاد نیست، من که دیگه جای خود داره، کلاً زیاد حال و حوصله نداره، البته درمورد دوستاش اینطوری نیست و اتفاقاً دوستان خیلی زیادی هم داره که باهاشون میره بیرون و... اما خب اینطور نیست که مثلاً با ما خواهرها زیاد رابطه داشته باشه یا بیاد خونمون و... 

من و اون که تقریباً هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و حرف مشترک زیادی نداشتیم، اختلاف سلیقه هم با توجه به اینکه اون دهه هفتادی هست و من دهه شصتی خیلی زیاده و تقریباً دنیای کاملاً متفاوتی داریم و بیشتر اوقات وقتی حرفی میزنم باید مواظب باشم بهش برنخوره یا رک و روراست جوابم رو نده، حتی بارها به مادرم گفتم چرا منو آدم حساب نمیکنه که وقتی میام خونتون بیاد بشینه و دو کلمه باهام حرف بزنه و ... مادرم هم میگه ربطی به تو نداره و با مریم (خواهر بزرگم) هم زیاد حرف نمیزنه..... مثلاً وقتی آزمایش اولش بد و مورد دار بود حاضر نشد تصویر آزمایشش رو نه برای من و نه برای مریم بفرسته که لااقل بتونیم از طریق آشنایانی که داریم یا از طریق تحقیق تو اینترنت و غیره درمورد مشکلش بیشتر بدونیم و گفت دوست نداره آزمایشش رو برای کسی بفرسته، درحالیکه اگر من بودم قطعاً مشکلی با این قضیه نداشتم و اتفاقاً دوست داشتم برای اینکه خیالم کمی راحتتر بشه از هر کسی که اطلاعات داره کمک بگیرم و صبر نکنم تا جواب آزمایش حاضر شه...با همه اینها دختر خوب و متین و بینهایت آرومیه که بیشتر آدمهایی که میبینندش اونو به وقار و خوبی و البته آرومی و کم حرفی میشناسند و خواستگارهای نسبتاً زیادی هم داشته.


به هر حال علیرغم فاصله خیلی زیاد بین ما و دنیای متفاوت ما، کیه که دلش برای خواهرش نتپه و وقتی آزمایشش نشون از این داره که دور از جونش به یه بیماری خیلی ترسناک و لاعلاج مشکوکه، ترس و استرس و ناراحتی بند بند وجودش رو نگیره و شب و روز برای سلامتیش دعا نکنه؟ شب 29 اردیبهشت حسابی نگران فردا و اومدن جواب آزمایشش بودیم، من دوباره به خاطر انجام کارهای مربوط به خرید و فروش دو تا خونه خونه مادرم بودم که بتونم نیلا رو بذارم پیشش و برم دنبال کارها، مامان و رضوانه برای سحری بیدار شدند و منم که نمیتونم روزه بگیرم، وقتی اذان گفتند، بلند شدم وضو گرفتم و نماز خوندم و مثل تمام روزهای قبل، از ته قلبم از خدا خواستم آزمایش خواهرم خوب باشه و همینطور جواب آزمایش پدرم هم که هنوز حاضر نشده مورد خاصی نداشته باشه. خلاصه که صبح 29 اردیبهشت مادر و خواهرم رفتند بیمارستان و جواب رو گرفتند و همونجا هم به دکترش نشون دادند و دکتر هم خدا رو شکر گفت اون مورد وجود نداره و مشکلش کمخونی شدید و یه سری موارد دیگه هست که به اونصورت جدی نیست... 


مادرم معتقده به هم ریختن اعصابش اینطوری اونو لاغر و بی اشتها کرده و همینطور دودلی و تردیدی که نسبت به ازدواجش با پسرعمم داشت و باعث شده بود نتونه هیچی بخوره و ... البته این نظر مادرم هست و میگه خودش هم وقتی بابام رفته بوده خواستگاریش به خاطر استرس و دودلی و فکر ازدواج کردن، همینطوری بی اشتها شده و وزن کم کرده، خواهر بزرگم هم همینو میگه درمورد روزهای قبل تصمیم گیری درمورد ازدواج با شوهرش....(من خودم یادم نمیاد اینطوری شده باشم :) نظریه غلطی هم نیست چرا که الان که خواهرم تقریباً تصمیمش رو درمورد ازدواج با امید پسرعمم گرفته حالش بهتر از قبل شده، ظاهراً دیگه تردیدی نداره و با وجود مخالفت سفت و سخت اولیش که حتی اجازه نمیداد بیان خواستگاری و از مطرح شدن قضیه این ازدواج هم ناراحت شده بود، الان انگاری موافقه و از لابلای حرفاش با مادرم که وقتی خونه مامان اینا بودم میشنیدم (مستقیما با من یا مریم صحبتی نکرده) متوجه شدم که راضی شده و الان هر دوشون یعنی رضوانه و پسرعمم خیلی نگران اینند که جواب آزمایششون خوب باشه و به هم بخوره... مادر و خواهرم زیاد راضی به این ازدواج نبودند به خاطر فامیل بودن چون اولین ازدواج فامیلی حساب میشه تو خانواده ما، اما خود من به شخصه مشکل زیادی نداشتم و به نظرم خیلی پسر خوبی میومد و چون وضع مالیش خوبه، به مامانم میگفتم اینجوری لازم نیست مثل من کار کنه و نگران هزینه ها و قسط و قرضها باشه یا به خاطر خرید یه خونه نه چندان بزرگ اینهمه بدو بدو کنه و بدبختی بکشه.

این پسرعمم شغل خیلی خوب و پردرامدی داره و تو کارش رئیسه و چند نفر زیر دستش کار میکنند... پدرش هم وضعیت مالی خیلی خوبی داره، همونی که بابای من رو راضی کرد برد بیمارستان و همونیکه دفعه دومی که برای خرید خونه اقدام کردم، با من اومد بنگاه که ایندفعه اتفاق بدی نیفته و چک داد، خیلی هم آدم بامعرفتیه این شوهر عمم. پسرعمم هم هم ظاهراً ااخلاقش خوب هست میگم ظاهراً چون خود من چندساله که ندیدمش! و البته خیلی هم با ایمانه که رضوان ما یکی از علتهای مخالفتش این بود که از نظر مذهبی به هم نمیخوردند و رضوانه حاضر نیست ظاهرش رو که اتفاقاً بد و جلف هم نیست اما خب موهاش بیرونه و مانتوی کوتاه هم میپوشه عوض کنه که ظاهراً تو جریان آشنایی متوجه شده امید خیلی هم موردی نداره با این موضوع ظاهر و... حالا دیگه باید صبر کنیم ببینیم در آینده چی پیش میاد و کی خواستگاری رسمی انجام میشه. ایشالا که هر چی خیره پیش بیاد.


بابت جواب آزمایشش هزار بار خدا رو شکر میکنم و از خدا میخوام جواب آزمایش پدرم هم که همین روزها باید حاضر بشه خوب باشه. هرچند متاسفانه حال عمومی خودش خیلی هم خوب نیست، بعد مرخص شدن از بیمارستان به خاطر خونی که بهش تزریق شده بود و داروهایی که مصرف کرده بود، یه مقدار  زیادی حالش بهتر شده بود اما الان سه چهار روزیه که دوباره میگه حالم خوب نیست و همش سردمه و ... ایشالا که پدرم هم حالش بهتر بشه و آزمایش اونم خوب باشه و از این دل نگرانی هم دربیایم...

دیگه اینکه منم برای بار چندم تو این دوماه حدود یک هفته ای رفتم و خونه مادرم موندم و تقریباً بیشتر روزها میرفتم دنبال کارهای مربوط به خونه، مثلاً اداره مالیات، یا دفتر خدمات الکترونیک، یا گرفتن مفاصا حساب، و یا اداره ثبت.... دیگه چهارشنبه وقتی فکر میکردم بیشتر کارهای مربوط به خونه ای که فروختم انجام شده و باید منتظر روز محضر باشم از دفترخونه زنگ زدند و بهم گفتند که متاسفانه اداره ثبت جواب استعلام دفترخونه رو برگردونده به دلیل اینکه پلاک خونه مکرر و تکراری هست، یعنی با پلاک خونه من، خونه دیگه ای هم وجود داره و من که میخوام بفروشم حتماً باید سند جدید بگیرم!!! یعنی دنیا رو سرم خراب شد، چون میدونستم این یعنی چقدر دیگه باید برم و بیام اونم با بچه کوچیک شیرخوار. حالا همون روز یعنی یک خرداد هم باید میرفتیم واکسن شش ماهگی نیلا رو میزدیم، دیگه با اونهمه کار نمیشد تنهایی برم و حتماً باید سامان میومد که وسط روز مرخصی گرفت و اومد دنبالم و رفتیم اول دفتر خونه و سند خونه رو که تو دفترخونه، بود برداشتیم، بعدش رفتیم واکسن شش ماهگی نیلا رو زدیم و دوباره همراه بچه و مامانم رفتیم اداره ثبت... خدا رو شکر چون سند خونه تک برگ بود و دفترچه ای نبود، قرار شد همونروز سند جدید رو بدند وگرنه که اگه دفترچه ای بود، باید یکماه دیگه به خاطر همین موردی که خودشون اشتباه کرده بودند معطل میشدیم و میومدیم و میرفتیم. تازه با وجود تک برگ بودن هم باز با منت کارمون رو انجام دادند... وای که چقدر من و سامان بالا و پایین رفتیم! شاید از پونزده نفر امضا گرفتیم تا بعد حدود دو سه ساعت سند جدید رو دادند و امروز سامان برد تحویل دفتر خونه داد و دیگه باید منتظر روز محضر باشیم. از طرفی هم برای خونه ای که خریدم و وام مسکنی که گرفتم باید یه سری کارها انجام بدم که باید منتظر تماس بانک باشم و بعد برم دنبالش...یعنی این قصه سر دراز دارد و هنوز بدوبدو ها ادامه داره، اما خب فکر میکنم بخش عمدش انجام شده. شاید پنج شش روز دیگه مجموعاً از کارهاش مونده باشه و دیگه تا آخر خرداد هر چی هست تموم بشه بره پی کارش. اوف که هفت خان رستمی بود برای خودش...

خبر خوب اینکه حدود ده روز پیش یه شیر خشک مارک جدید به نیلا دادم. قبل دادنش آیت الکرسی خوندم که بگیره و با سلام و صلوات و بسم الله دادم دست مادرم که بهش بده و بعله! گرفتش! وای که چه ذوقی کردم من!!! آخه تا حالا چندبار به نیلا شیر خشک داده بودم و نگرفته بود اما اینبار برخلاف دفعه های قبل که شیر خشک مارک "نان" میدادم و بدش میومد، اینبار بهش شیر خشک "ببلاک" دادم و ظاهراً طعمش رو دوست داشت و کجدار و مریض میخوره. یعنی از روزی که شیر خشک گرفته، وقتی میذارمش پیش مادرم و میرم دنبال کارها، خیلی احساس بهتری دارم، دیگه اونطوری استرس اینو ندارم که راس دو ساعت برگردم و شیرش بدم و دوباره برم بیرون دنبال کارها...هرچند نهایت تلاشم اینه که حتی الامکان مثل قبل برگردم و نذارم شیر خشک بخوره (با شیر خشک حس میکنم شیر من رو کمتر میخوره) اما همینکه بدونم در صورت اجبار، گرسنه نمیمونه، خیلی خیالم رو راحت کرده... این موضوع که شیر خشک بگیره صرفاً از جهت اینکه برم دنبال کارهای خرید و فروش دو تا خونه ها و نیلا رو بذارم پیش مامانم یا کس دیگه، مهم نبود، بیشتر از این جهت مهم بود که وقتی سه ماه دیگه برمیگردم سر کار، بدونم شیر خشک میگیره و به حضور من نیاز نیست... خدایا از این بابت هم شکرت. الان هم فقط روزی یکبار حدود دو یا سه پیمونه بهش میدم که یه وقت دوباره طعمش و شیشه گرفتن رو یادش نره...


الان هم نیلا روی صندلی خودش نشسته و داره صداهای مختلف از خودش درمیاره... تازه چهار پنج روزی هست که داره یه سری حروف رو که قبلا تلفظ نمیکرده میگه، مثلاً مادرم و رضوانه میگن یکبار به وضوح شنیدند که گفته مامان، اما من که نشنیدم، ولی کاملا معلومه داره حرف زدن رو تمرین میکنه، مثلاً با صدای بلند میگه ب ب، ا ب، بابا... نه نه و... حروف ژ ، ن، د ، م و یه سری حروف دیگه رو هم با صدای بلند میگه. الهی قربونش برم که شده دین و دنیای من...دیروز که با سامان رفتیم فروشگاه خرید، چنان با صدای بلند آواز میخوند و ا د ب د میکرد که همه نگاهش میکردند و میخندیدند، منم میگفتم از بابت قیمتها عصبانی شده!!! فروشگاه رو گذاشته بود رو سرش ها! خلاصه که انقدر نمکی شده که از شدت علاقه همش دندونام رو فشار میدم و بوسش میکنم...

هنوز هم که هنوزه گاهی اوقات باورم نمیشه دختر منه، بچه منه...همش از خودم میپرسم یعنی این دختر منه؟ و بعد با صدای بلند خدا رو شکر میکنم. پنجشنبه دوم خرداد، یکروز بعد شش ماهگیش، با سامان بردیمش آتلیه و عکس شش ماهگیش رو گرفتیم، البته میخواستیم یک عکس بگیریم، اما دیگه عکاس پیشنهاد داد دو تا بگیریم، یه مقدار به خاطر هزینه زیادش مردد بودم اما آخرش دلو زدم به دریا و دو تا گرفتیم. بیصبرانه منتظرم حاضر بشند چون خیلی خوب شدند...

خب برای این پست تا همینجا کافیه. هنوز حرفهای دیگه ای برای گفتن دارم اما ایشالا باشه برای پست بعدی، چون تا همینجاش هم خیلی طولانی شده و دوست ندارم بیشتر از این اذیت بشید. هر قدر تلاش میکنم کوتاهتر بنویسم اما به فواصل کمتر و سریعتر نمیشه که نمیشه... با وجود یه بچه کوچیک یه مقدار سخته، وقتش رو هم که خیلی روزها پیدا نمیکنم بخصوص که مدام بین خونه خودم و مامانم در رفت و آمدم و اونجا هم که نت و کامپیوتر ندارم، اما خب همه دوستانم رو با گوشی هر روز دنبال میکنم بخصوص شبها بعد خوابیدن نیلام.

هزاران بار ممنونم بابت همدردی و دلگرمی دادنتون به من از بابت پدر و خواهرم و دعاهای خیرتون در حق من و خانوادم... انشالله که هزاران برابرش به خودتون برمیگرده....من و خانواده و دخترکم رو از دعاهای خالصانتون در شبهای قدر بی نصیب نذارید، منم قابل باشم به یاد همه دوستان عزیز مجازی هستم.