بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

لذت ها و چالش های دو فرزندی

باورم نمیشه این حس عمیقی که به پسرکم پیدا کردم، نه که عجیب باشه به هر حال فرزند هر کسی براش شیرین  و دوست داشتنیه، اما برای من همیشه و بخصوص تو دوران بارداری سوال بود که آیا میتونم پسرم رو درست اندازه نیلا دوست داشته باشم؟ الان میبینم نه تنها این عشق کمتر نیست که حتی میترسم عمیقتر از حسم به نیلا هم باشه، حتی واهمه دارم مبادا روزی بین بچه ها تبعیض قایل بشم؟!

یادمه بعد تولد نیلا دیوونه وار عاشقش شده بودم و این عشق هر روز بیشتر و بیشتر میشد و هنوزم همونطوره اما الان با وجود نویان با خودم فکر می‌کنم چه عجیب که اونهمه عشق برای نویان هم با همون عمق و قدرت و حتی شاید بیشتر داره تکرار میشه.

خب پسرک قشنگم امروز که 21 اردیبهشت هست 48 روزه شده، انقدر شب و روز میبوسمش و از بوییدن و بوسیدنش لذت میبرم که گاهی حس میکنم بهترین موهبت دنیا نصیبم شده! امروز چندبار با صدای بلند خدا رو به خاطر داشتن فرزندانم شکر کردم و دعا کردم چنین نعمتهای زیبایی نصیب همه آرزومندان بشه.

از دیروز پسرم نویان شروع کرده قان و قون کردن، یعنی آوا تولید میکنه و امروز برای اولین  بار صدای خندش رو شنیدم، چند روزی بود که وقتی ادا در میاوردی یا قربون صدقش میرفتی لبخند میزد اما اینکه صدادار بخنده اولین بار امروز صبح شنیدم و دلم غنج رفت! اصلا یه حال عجیبی شدم. انقدر میبوسمش که صورتش حساسیت پیدا کرده! البته شاید هم به خاطر شیرخوردن از سینه باشه نمیدونم...خلاصه که خیلی خدا رو شاکرم که همه این احساسات رو برای بار دوم تجربه می‌کنم، الهی که لایق باشم.

اینم بگم که بینهایت حواسم به نیلا هست که یوقت حسادت نکنه یا احساس رقابت پیدا نکنه، خدا رو شکر تا حالا رفتار خاصی مبنی بر حسادت ازش ندیدم، البته همونطور که گفتم حواسم هم خیلی بهش بوده، بینهایت عاشق برادرشه و همش بهش میچسبه، چیزی که هست اینه که از روی محبت ناخواسته اذیتش میکنه، تا میخوابه از روی علاقه دستش رو فشار میده و باعث میشه از خواب بپره،  تو بیداری هم زیاد اینکارو میکنه و نویان اتفاقا اصلا خوشش نمیاد، یا مثلا همش صورتش رو نزدیک صورتش نویان میبره و موهاش میره تو صورت طفلک و عصبیش میکنه! خیلی مدارا میکنم و با خواهش و محبت ازش میخوام اینکارو نکنه اما فایده ای نداره، حتی من و باباش بابت همین کارش دعواش هم میکنیم یا حتی دو سه بار با خشونت دستش رو پس زدیم آخه نویان هم گناه داره طفلک اما هیچ روشی جواب نمیده، دیگه انگار چاره ای نداریم جز اینکه بذاریم اینکارو بکنه، خیلی عصبانی میشم هر بار اما میبینم کاری ازم برنمیاد و درنهایت هم تسلیم میشم چون اینکارش از محبت زیادشه و قصد آزارش یا لجبازی با مارو‌ نداره بچم، اما خب در کل نیلا دختر لجبازیه و در برابرش باید صبوری کرد تا دورش بگذره.  اون مسئله ترس وحشتناک و اضطرابش هنوز پابرچاست که البته برای به حداقل رسیدنش یه تلاشهایی کردم که تا حدی موفقیت آمیز بوده اما خیلی راه برای رفتن هست هنوز و دعای شب و روز من اینه که این بچه خوب بشه، این مدت که نبودم یکی دو بار دیگه خونه مادرم و یکبار هم خونه خواهر بزرگم در حد دوساعت (شب آخر ماه رمضان) رفتیم، اما اینبار به یه راهکار جدید رسیده بودیم که باعث شد نیلا ترسش کمتر بشه، خب نیلا به شدت نسبت به در بسته یا باز نشدن در و قفل بودنش حساسه، مثلا جایی میرفتیم و زنگ میزدیم تا طرف درو باز کنه، نیلا دچار یه ترس عجیب میشد، جوری که میلرزید و جیغ میزد و از ترس لباش کبود میشد، تو خونه مادر یا خواهر یا فامیل هم میخواست در خونه باز باشه، یکبار خیلی اتفاقی سامان متوجه شد اگر خودش الکی کلید دستش بگیره و بگه کلید خونه اون کسی که رفتیم پیشش مهمونی ، دست خودمونه و قرار نیست  زنگشون رو‌بزنیم، ترس و اضطراب نیلا کمتر میشه، از اون روز به بعد دو سه بار که خواستیم جایی بریم پرسیده کلید داریم  و وقتی گفتیم آره داریم حالش کمی بهتر و استرسش کمتر شده یا حداقل راضی شده خونه طرف بریم، حالا خدا رو شکر ما مهمونی زیادی هم نمیریم و 99 درصد خونه ایم وگرنه خیلی از این سختتر بود کارمون، ضمن اینکه الان نیلا بدجور به من وابسته شده و ثانیه ای حاضر نیست بدون من جایی بره، یا اجازه بده ثانیه ای از کنارش دور بشم که خیلی کارمو سختتر کرده! برعکس چندوقت پیش که راحت بدون من جایی میموند و حتی سراغی از من نمیگرفت، یادمه حتی چندبار با خودم گفتم این بچه اصلا سراغی ازم نمیگیره و نکنه نسبت به من بیتفاوته و...الان میفهمم اون موقع ناشکری کردم. 

تصمیم جدیدی که این مدت گرفتم و بخصوص بعد مهمونی افطار خونه خواهر کوچیکم که اونجا نیلام کلی اذیت شد و اون ترس لعنتی سراغش اومد این بود که از این به بعد فقط و فقط به آرامش دخترکم فکر کنم حتی اگر مجبور شم نه جایی برم و نه کسی بیاد خونم...چند وقت قبل دوست خوبم فاطمه زهرا که دوست مجازی عزیزم هست برام چند تا پیام صوتی فرستاد و درمورد تجربه خودش با دخترش و شرایط دخترم حرفهایی زد که روی من خیلی تاثیر گذاشت و الان دارم سعی میکنم خیلی بیشتر از قبل درکش کنم...شبها قبل خواب براش چهار قل و آیت الکرسی میخونم تا آرامش بگیره بلکه استرسش کمتر بشه... جالبه که گاهی خودش بهم قبل خواب میگه  مامان  قرآن بخون یا اذان بگو و من کلی حس خوب میگیرم و قربون صدقش میرم، جالبه که چند بار دیدم خودش دستشو میذاره روی گوشش و الله اکبر میگه مثلا داره اذان میگه درحالیکه من یادش ندادم حتما ازتلویزیون یاد گرفته، یا حتی شنیدم تو ماشین داشت با خودش صلوات می فرستاد. ادای نماز خوندنو هم زیاد درمیاره. گاهی با هم دعا میکنیم و اون میگه ایشالا یا الهی آمین. از اون بابا همچین دختری بعیده واقعا!!! 

خب این مدت که ننوشتم یکبار نیلا رو بردم چشم پزشکی حدود ده روز پیش بابت مشکل چشمش، اما اصلا نذاشت دکتر معاینش کنه و همش میگفت میترسم و گریه میکرد، دکتر نتونست درست و حسابی چشمش رو بررسی کنه و بهم گفت بهتره ببریش کلینیک کودکان تو سید خندان و اونجا میدونن چطوری بچه های کوچیکی مثل نیلا رو معاینه کنند، اما خب هنوز فرصت نشده ببرمش...البته دکتر گفت ظاهرا مشکل چشمش به درجه خطرناکی نرسیده اما حتما باید عینک بزنه و وقتی گفتم خدا شاهده هیچ جوره راضی نمیشه و راه دیگه ای نیست؟ گفت ظاهرا یه تکنولوژی جدید اومده که برای امثال این بچه ها لنز میزارند و هر ماه عوضش میکنند اما از چند و چونش خبری نداره، من گفتم حاضرم هر قیمتی که باشه به خاطر دخترم اینکارو بکنم اما هنوز نرفتم ببینم کم و کیفش چجوریه. حالا باید هم یکبار برم همون کلینیک که دکتر گفت هم برم بیمارستان لبافی نژاد که نیلا اونجا عمل شد و ببینم چطور میشه. قبل رفتن به همین مطب چشم پزشک، رفتیم همون بیمارستان لبافی نژاد اما انقدر شلوغ بود که نمیشد با یه نوزاد اونجا معطل شد و برگشتیم و رفتیم مطب این خانم دکتر، اما در نهایت فکر کنم باید دوباره بریم همون لبافی نژاد یا اون کلینیک خصوصی، باید دید کی میتونیم بریم چون واقعا با یه نوزاد شیرخوار این رفت و آمدها سخته.

دیگه اینکه یکشنبه همین هفته ۱۸ اردیبهشت نیلا و نویان رو بردم پیش یه متخصص اطفال خیلی مشهور و کاربلد که تعریفشو زیاد شنیده بودم و خواهرم هم بچه هاشو اونجا میبرد و حسابی از کارش مطمئن بود، برای هر دو  تا بچه ها ویزیت دادم، نویان که شکر خدا از نظر رشد و قد و وزن مشکلی نداشت اما نیلا هم قد و هم وزنش کم بود و دکتر یه عالمه دارو و مولتی ویتامینهای مختلف و البته خارجی و گرون براش نوشت، قیمت داروها فقط نزدیک یک میلیون تومن شد! ویزیت هم که 260 تومن! و جالب اینکه داروها برای فقط یکماهه و ماه بعد باید دوباره ببرمش برای بررسی مجدد و داروها رو دوباره بخرم! غیر اون یه رژیم غذ ایی هم داده که من به عنوان مادر دو تا بچه باید کار و زندگیمو تعطیل کنم و فقط برای نیلا آشپزی کنم! همش گوشت و مرغ و جوجه کباب و ماکارونی و کتلت و... تو این رژیم حتی میوه و شیر و آجیل هم ممنوعه و البته بیسکوییت و چیپس و پفک و پفیلا و بستنی و شکلات و چوب شور و کیک و...، حتی نون خالی هم ممنوعه. یعنی عملا بچه به جز غذا و دوغ شیرین و ماست و یکبار در روز آبمیوه طبیعی از هر چیز دیگه ای محرومه! الان دو روزه دارم این برنامه رو پیاده میکنم و علی رغم سختی که برای من داره اما برعکس تصورم نیلا خوب همکاری کرده! یعنی من اصلا فکر نمیکردم دخترم که روزی دو بار بستنی و کیک و شکلات و بیسکوییت میخورد الان بتونه با این رویه کنار بیاد و خیلی غصه داشتم اما همون بار اول که بهش گفتم مغازه ها بستنی و کیک و ... رو تموم کردند و ندارند یه خورده نق  زد و اصرار زیادی نکرد و این از دختر لجباز و جیغ جیغوی من خیلی بعید بود، انگار خدا صدای من رو شنید و دید که چقدر نگرانم، یعنی من از بابت غذاهایی که با وجود یه نوزاد باید براش آماده میکردم و هزینه های دارو و... انقدر نگران نبودم که بابت چیزهایی که نباید میخورد،خیلی ناراحت بچم بودم بابت این محدودیت ها، به هر حال بچه ها دلشون از این چیزها میخواد و محروم کردنشون سخته، اما انگار خدا نخواست بیشتر از این دلم بشکنه و نیلا هم خودش برخلاف تصورم خیلی هم بهونه نگرفت، خود دکتر با تاکید بهم  گفت اگر اینها رو بدی مادر بدی هستی، اینم گفت که  از این به بعد هزینت خیلی زیاد میشه!!! اونم منی که شوهرم تقریبا بیکاره و خودم هم به خاطر مرخصی زایمانم حقوقم سه تومن کمتر شده! تازه هزینه پوشک هم بهمون اضافه شده و البته پرستار نیلا هم حقوق بیشتری امسال میگیره، با اینحال الان حاضرم هر سختی رو تحمل کنم اما نیلای ریز چثه من کمی بزرگتر بشه و جون بگیره.

درمورد ترس و وسواس فکری نیلا هم بهش گفتم، گفت یکماه این داروها رو بهش بده وصبر کن و اگر بهتر نشد ببرش پیش یه رفتار درمان و ممکنه بخواد دارو بخوره، حالا اینم تو برنامم هست، اما به اندازه کافی خرج روان درمانگر برای نیلا کردیم و الان بین اینهمه هزینه، برامون سخت میشه اما بازم میگم اگر بدونم دخترم بهتر میشه از نون شبم میزنم اما هر طور هست اینکار ها رو براش انجام میدم...

اینم بگم که همون روز که بردمش چشم پزشکی، طبقه بالای همون چشم پزشکی آرایشگاه بود و منم بردمش و موهاش رو پسرونه کوتاه کردم، نیلا خیلی خوب نمی ایستاد اما اتصافا کار آرایشگره افتضاح بود و موهای بچم رو به بدترین شکل ممکن زد! اولین بار بود که بعد به دنیا اومدنش موهاشو کوتاه میکردیم و انقدر هم بد زد براش! البته اینکه موی کوتاه اصلا بهش نمیاد هم بی تاثیر نیست و من رسماً احساس میکردم بچم از قیافه افتاده! اما هم بابت ترس شدیدی که از حموم داشت و سختی شستن موهاش، هم اینکه خیلی سخت میذاشت صبحها یا موقع بیرون بردنش موهاشو شونه کنیم و از همه مهمتر بابت تقویت موهای نسبتاً کم پشتش مجبور بودم کوتاهشون کنم، اما واقعا هم براش بد زد! همش منتظرم موهاش زودتر بلند بشه، اما خدایی از بدوبدو کردن دنبالش برای شونه کردن موهاش راحت شدم، طبیعتاً حموم کردنش هم راحتتر شده اما همچنان از حموم رفتن یه ترس عجیب و غریبی داره!

گذشته از همه اینها انقدر این بچه شیرین زبون و بانمک شده که دلمونو حسابی برده!  خدا رو شکر از عید که گوشی رو ازش گرفتیم (وحشتناک بهش معتاد شده بود) بچه از این رو به اون رو شد، صحبت کردنش به طور ناگهانی پیشرفت کرد جوری که باعث تعجب من و باباش شد. برنامه های کودک رو برعکس قبل دنبال میکرد و همزمان با اسباب بازیهاش که به خاطر اعتیاد به گوشی اصلا نگاشون هم نمیکرد کلی بازی می‌کنه، با مداد رنگی و دفتر نقاشیش کلی سرگرم میشه و خانه بازی هم میکنه و خیلی هم با عروسکش خیالبافی میکنه و تابش میده یا مثلاً می‌بردش پارک و سرسره سوارش می‌کنه. همش میخوام از شیرین زبونیا و کاراش بنویسم اما مگه فرصت میشه؟ الان بخوام چندتاشو بگم یکی اینکه مثلا همین دو سه روز پیش که برده بودیمش پارک، برگشت به یه دختر دیگه گفت برو خونتون پارک تعطیله! برو غذا بخور (اشاره به حرف ما که هر بار میگفت بریم پارک میگفتیم الان تعطیلیه)، درواقع داشت دکش میکرد و میخواست خودش تنها بازی کنه :)تو داروخونه رفته بود به یه دختر کوچولو گفته بود دستتو نکن دهنت مریض میشی باید بری پیش آقای دکتر و دستشو از دهنش آورده بود بیرون!

روزی ده بار عروسکش رو با پوشکهای نویان مثلا به خیال خودش عوض میکنه و پوشکهای نو رو میندازه سطل زباله! یکبار دیدم پوشکها خیلی زود تموم شده، رفتم در سطل زباله رو باز کردم دیدم چند تاش اون جاست! روزی دو سه بار عروسکهاش رو میبره دستشویی که مثلا بشورتشون. گاهی روسری های منو می‌پوشه و دمپایی هم پاش می‌کنه و میگه برم سر کار، بعد می‌ره دم یخچال و بازش می‌کنه و میگه آسانسوره. :) آهنگ مخصوص آسانسورمون رو هم تقلید میکنه و خیلی بامزه میشه. تازگیا یاد گرفته چغلی می‌کنه و مثلا اگه هر کدوم دعواش کنیم فوری میره به اون یکی میگه اونم با اغراق و حتی پشت تلفن به بقیه میگه و آدم رو رسوا می‌کنه! وقتی دو سه بار باهاش بلند صحبت کردم بهم گفت جیغ نزن اگر جیغ بزنی بهت جایزه نمیدم ، یا اگر جیغ بزنی تلویزیون رو خاموش میکنم! دقیقا کاری که برای تنبیهش ما چند باری انجام دادیم و اونم برای خود ما استفاده میکنه. یا مثلا تازگیا وقتی غذا میخواد میگه «چرا به من غذا ندادی؟» حالا یکبار هم قبلش نگفته ها! یا میگه غذا بخورم قوی بشم برم مدرسه درس بخونم! 

یه چیز بامزه اینکه اصلا دوست نداره مثلا بهش بگیم آبجی نیلا، حتما باید صداش کنیم «خاله», مثلا خطاب به نویان بگیم، نویان میبینی آبجی نیلا چقدر مهربونه، فوری میگه خاله مهربونه! یعنی خودش رو خاله  میدونه و میگه اسم من خاله هست! :)

دیروز بی مقدمه به من میگفت بریم خونه مادربزرگ! حالا به مامان من میگه مامانی و به مامان سامان میگه مامان شهین! نمیدونم این مادربزرگ رو از کجا شنیده! 

هر چی که میخوایم بهش ندیم میگیم خراب شده یا مثلا سوسکها یا مورچه ها خراب کردند، طفلک بچم روزی چندبار میپرسه "آهنگ گوشی رو مورچه ها خراب نکردند؟ یا مثلا فلان لباسم رو مورچه ها نخوردند؟" یعنی نگرانه، اما خدا شاهده ما هیچ راهی نداشتیم برای گرفتن یه سری وسایل ازش بخصوص گوشی و لباسهایی که ماهها از تنش درنمیاورد جز اینکه بگیم مثلا تو خواب بودی لباست رو مورچه ها خوردند یا سوسکها بردند، اولین بار این طرح مادر شوهرم بود که زیاد هم دوست نداشتم ازش استفاده کنه،  اما تقریبا تنها راه حلی بود که از اون طریق میشد مثلاً لباسی که صدسال میپوشید و عوض نمی‌کرد ازش گرفت. 

متاسفانه درمورد برادرش هیچ کمکی نمیکه، البته که من ذره ای انتظار ندارم دختر سه سال و خورده ای من به من در کارها  کمک بکنه اما دوست دارم گاهی بهش مسیولیتهای کوچیک بدم بخصوص درمورد برادرش و فکر می‌کنم برای آیندش خوبه،  اما مثلا  اگر پوشک نویان یا بالش من دو قدم اون ورتر باشه بگم نیلا پوشک نویان رو بیار یا مثلا بالشم رو بیار کلی بهونه مسخره و گاهی بی معنی میاره،مثلا میگه آخه چنگال دستمه :) یا مثلا میگه پام کوچولویه  نمیتونم راه برم! یا سنگینه و... یا الکی میگه قدم نمی‌رسه  و از این بهونه های خنده دار، حالا درسته که خیلی وقتها بامزست اما برام مهمه که این عادتو ترکش بدم و بدونه که باید کارهای خودشو خودش انجام بده یا گاهی کمک کنه، البته یه وقتها هم تو بردن وسایل سفره به یخچال و کارهای کوچیک دیگه یا جمع کردن اسباب بازیهاش کمک میکنه و ما هم کلی تشویقش میکنیم، اما در کل از کار کردن فراریه. 

شبها از یه طرف نویان بغلمه و مثلا دارم بهش شیر میدم یا باد گلوش رو میگیرم از یه طرف اوامر خانم رو اجرا میکنم که میگه پشتم میخاره، شکمم میخاره، باسنم میخاره :) یا میخواد پشتشو بمالم و ماساژش بدم، وسطاش میگه یکم بالاتر یکم پایینتر، همینجا خوبه و ... کلی خندم میگیره، عادت داره قبل خواب حتما دستمو بگیره و برای من یه وقتها خیلی سخته چون همزمان نویان هم رسیدگی میخواد و مثلا بغلمه یا داره شیر میخوره. متاسفانه ساعت خواب نیلا و البته نویان خیلی بده و اگر من و باباش تا ساعت سه صبح هم بیدار باشیم نمیخوابه حتی اگر ظهر هم نخوابیده باشه و همش بپر بپر میکنه و بدو بدو...نویان هم از حدودای یازده شب بیدار میشه و تا دو نمیخوابه. خلاصه که دقیقا یه مادر گرفتار رو تصور کنید من همونم...همسرم هم کمک میکنه اما خب غر هم میزنه و بخصوص تازگیها خیلی با نیلا درگیر میشه و کلی دعوا و اعصاب خوردی پیش میاد بخصوص ساعتهای آخر شب که نیلا خیلی شیطون تر هم میشه، شوهر من هم همش بابت همسایه ها نگرانه.

از شیرینکاریهای دیگه نیلا اینکه یه کاغذ میگیره بالای چشم نویان و یه صدای مخصوص هم درمیاره و میگه دارم چشمش رو معاینه میکنم!ب

از اونجا که بعد زایمان گن میبندم، همش میگه شکمت چی شده، درد میکنه؟ میگم آره بعد میگه پی پی داری، زور بزن الان میاد!!! یا مثلا بهم میگه مامان پوشک پوشیدی؟ زور بزن پی پی بیاد! اشاره به اینکه خودش همش یبوست داره بچم و باید چندبار در روز زور بزنه تا شکمش کار کنه، منم دقیقا به همین خاطر مجبورم پوشک پاش کنم چون نمیتونه به خاطر یبوستش تو دستشویی کارشو بکنه

  البته جیشش رو الان خیلی وقته که میگه اما هنوز بابت مدفوع پوشکش میکنم، چند روز هم تلاش کردم واسه اون هم بره دستشویی اما موفق نشدم چون به خاطر یبوستش شکمش به راحتی کار نمیکنه که بخواد تو دستشویی کارشو انجام بده، چون گاهی مجبوره طی روز چند بار زور بزنه که یکبارش بتونه به سختی دفع بکنه و نمیشه هر بار برد دستشویی بدون انجام کارش،  حالا هر موقع من میگم دلم درد میکنه یا هر موقع نویان گریه میکنه و نق میرنه و به خودش میپیچه، میگه داداش زور بزن الان پی پی میاد دلت خوب میشه!

تو مطب چشم پزشکی که بودیم همه رو با حرفاش میخندوند، از یه دختره پرسید اسمت چیه؟ اون گفت "النا همتی" بعد اون دختره از نیلا پرسید اسم تو چیه نیلا گفت "خاله"!!! :)))))))))))) یعنی خودشو خاله میدونه و بهش بگی تو نیلایی حرصش درمیاد و میگه من خاله ام!

 از وقتی گوشیو ازش گرفتیم همش در حال تاب خوردنه (با ناب پایه دارش) و موقع تاب خوردن با خودش حرف میزنه و  چشماشو میبنده و با خودش حرف میزنه میگه خاله چشماتو باز کن! یعنی رسما اسم خودش رو خاله میدونه.

منو مامان مرضیه صدا میکنه اما جالبه که یه شخصیت خیالی برای خودش داره به اسم "مامان مرشیه" که با مامان مرضیه فرق داره. مثلا میگه مامان مرشیه رفته سر کار، یا مامان مرشیه رفته خونشون!  یا مثلاً روسری میپوشه و میگه دارم میرم خونه مامان مرشیه! بعد ازش میپرسم مامان مرضیه کجاست؟ به من اشاره میکنه میگه اینجا نشسته!  یعنی من و مامان مرشیه دو آدم مستقلیم، یه وقتها میترسم میگم نکنه مامان مرشیه همزاد منه؟؟؟

کلی کارها و حرکتها و حرفهای بامزه دیگه هم داره و بینهایت شیرین و دلبر شده بخصوص بعد عید، قبلش هم خیلی بامزه بود اما بعد عید چند برابر شد، حالا که مدتهاست دارم فقط از چالشهایی که با نیلا داریم مینویسم جاش بود که به این شیرین زبونیاش هم اشاره کنم و بگم همزمان کلی هم باهاش عشق میکنیم. حالا بازم درمورد رفتارهای بامزش مینویسم که یادم بمونه، درست مثل سابق، الان خیلی وقت بود که راجبش ننوشته بودم و خیلی از شیرین زبونیا و کارهای  قدیمترهاش یادم رفته ، اما از این به بعد دوباره اینکارو میکنم و می‌نویسم، حتی اگر شده جایی برای خودم...خدا رو شکر نسبت به قبل کمی لجبازیش کمتر شده و حرف منو بیشتر گوش میده اما خب به قول همون دوستم فاطمه زهرا خیلی از این لجبازیها هم طبیعیه و مقتضای سنش و بچه ها قصد ندارند ما رو اذیت کنند یا آزار بدند، مقتضای سنشونه و من و باباش باید صبورتر باشیم اما خب یه وقتها خیلی خیلی سخت میشه و نمیتونیم خودمون رو کنترل کنیم و  حق هم داریم انصافاً، اما خب رفتار باباش یه وقتها دور از انصافه و بهش تذکر میدم و اونم فوری گر میگیره که جلوی بچه نگو و به من تذکر نده! که حق هم داره و درست میگه اما من یوقتها دست خودم نیست ببینم داره بهش بد و بیراه میگه یا مثلا یه ذره دست روش بلند میکنه بدجور عصبی میشم و منم به اون میپرم و کلاً یه فضای افتضاحی درست میشه بخصوص آخر شبها. الان چندوقته دارم تلاش میکنم این تنش ها رو به روشهای مخصوص خودم به حداقل برسونم و کمی موفق شدم اما راه درازی پیش رومه.... چه درمورد رابطه با نیلا و بهبود رفتارها و بخصوص ترسش و هم درمورد رابطه با همسرم... کلا من و همسرم درمورد تربیت بچه ها رویه واحد نداریم  و این خیلی بده و تو زندگیمون تاثیر بدی گذاشته، الان میفهمم که قبل ازدواج حتی باید در این مورد هم صحبت کرد و به توافق رسید وگرنه کار خیلی سخت میشه.

کلا به نظرم ازدواج و حفظ و نگهداری یه رابطه صمیمانه و بخصوص پذیرفتن نقش والدگری و تربیت فرزندان کار خیلی پرچالش و سختیه و اگر تفاهم و توافق دوطرفه توش نباشه، یه جنگ اعصاب دائمی تو خونه جریان داره...

نویان همچنان نفخ و دلدرد داره و خیلی وقتها زور میزنه و به خودش میپیچه اما خب تو همه نوزادان طبیعیه ظاهراً و نیلا هم داشته، باید صبوری کنم تا دورش طی بشه، اما همچنان صبحها بخصوص هم نویان و هم من خیلی از این بابت اذیت میشیم، دلم واقعاً میگیره وقتی میبینم بچه انقدر درد داره البته امیدوارم کم کم این روند رو به بهبودی بره به امید خدا...

ماه اول تولدش خیلی ماه سخت و پرچالشی بود، اما خب الان دارم کم کم به خودم میام و درک میکنم الان مادر دو فرزندم و باید برای هردو وقت بذارم و از جون و دل مایه بذارم، یه وقتها خیلی خسته میشم، گریه میکنم، به هم میریزم و کم خوابی دیوونم می‌کنه اما خیلی وقتها هم از داشتن هردوشون عشق میکنم و دلم میلرزه، یعنی میخوام بگم فقط سختی نیست و لحظات شیرینی که با بچه هام عشق میکنم هم کم نیست، الان یکی از مهمترین چیزهایی که روش تمرکز کردم نیلامه و رسیدگی به تغذیش و درمان ترسها و استرسهاش.... و در کنارش البته بهبود رابطه با همسرم، متاسفانه خیلی دلمرده و بی انگیزست و زیاد همکاری نمیکنه برای بهبود شرایط و رابطمون  اما من سعی میکنم درکش کنم و در نهایت از اینکه دارمش  و پدر بچه هامه خدا رو شکر میکنم، یه وقتها انقدر خسته ام که یادم میره دوستش دارم، حتی گاهی حس خشم و تنفر نسبت بهش بهم دست میده اما خب وقتایی که مثل گذشته ها منو میبوسه و بغلم میکنه و بعد قهر کردن میاد سمتم و نازمو میکشه،دوباره نسبت بهش پر از عشق میشم، هرچند دیگه جنس این علاقه و عشق خیلی با اوایل ازدواج فرق داره... حالا اینکه بهتره یا بدتر نمیتونم بگم اما به هر حال اون هیجان اولیه دیگه نیست،متاسفانه با وجود بچه ها خیلی سخته که خیلی به خودمون و رابطمون توجه کنیم، نمیتونیم یه خلوت دونفره داشته باشیم، یا مثلا با هم بدون دغدغه فیلم ببینیم، من که دلم لک زده برای یه پیاده روی تو این هوای خوب بهاری تنهایی یا دونفری اما خب نویان دفعات شیرخوردنش زیاده و نمیتونم اصلا بیرون برم و البته نیلا هم که بدون من نمیمونه و لحظه ای ازش دور شم میترسه و گریه میکنه...امیدوارم این رویه در آینده بهتر بشه.

ماریا، پرستار نیلا هفته ای چهار روز میاد خونم، گاهی برام غذا درست میکنه یا کمی خونه رو مرتب میکنه و کلاً روزهایی که هست 24 ساعته با هم حرف میزنیم و برای روحیه من خوبه، البته تفاوت فکریمون زیاده اما خب حضورش در نهایت موثر و خوبه. در نهایت از اینکه حس میکنم کم کم داره قلق کارها دستمنمیاد راضیم، خب خیلی سخته اما دارن خودم رو وفق میدم و این دوران پرتکاپو رو به عنوان یه چالش بزرگ زندگیم میپذیرم و حتی سعی میکنم از  داشتن دو تا بچه بانمک  لذت هم ببرم. اینم در آخر بگم که قرار شده برای زنده کردن حق و حقوق از دست رفته سامان تو کار قبلیش یه وکیل بگیریم و ببینیم چقدر میگیره بلکه اون مبلغ رو برامون زنده کنه... اگر بشه خب سی تومن پوله و کمکی هست البته باید دستمزد وکیل رو هم در نظر گرفت دیگه، حالا باز خدا کنه بشه کاریش کرد....

 خب خیلی وقت بود ننوشته بودم و گفتنی ها خیلی زیاد بود و کلی خبر و حرف هم باقی موند،  اما دیگه در همین حد بسه.... نوشتن این روزها برای من خیلی سخته هم وقت ندارم و ۲۴ ساعته درگیر بچه ها و غذا پختن و ... هستم،  هم اینکه تایپ کردن با گوشی طاقت فرساست اما خیلی دوست دارم بتونم این روزهای زندگیم رو ثبت کنم چه شیرین و چه سخت ...امیدوارم بیشتر از اینها بتونم بنویسم.

لطفاً برام کلی انرژی مثبت بفرستید و دعای خیر کنید.

مرسی که وقت گذاشتید و منو خوندید. خیلی خوشحالم که‌ هستید و دارمتون عزیزانم.

باید از سمت خدا معجزه نازل بشود...

پسرکم دیروز یکماهه شد. یکماهی که هم پر از عشق بود و هم پر از سختی.

عاشقشم، بیشتر از اونچه تصور میکردم، اما مشکلاتی که سر راهمونه نمی‌ذاره از وجودش اونقدر که می‌خوام لذت ببرم، با این حال همه تلاشمو میکنم بین اشکهایی که میریزم عاشق بودنو یادم نره، عاشق بچه هام و حتی همسرم، همسری که تو این روزها ازش دور شدم گاهی حتی می‌خوام از اون و از این زندگی فرار کنم بس که دلسرد میشم.

روز و شب دارم پسرم رو میبوسمش اما به همون اندازه هم پر بغضم، به خاطر نیلام و مشکل چشمش و حال روحی و پریشونیش، به خاطر وضعیت و ناامیدی همسرم، به خاطر خودم و تنهاییام و دل تنگم...

افسردگیم برگشته، اینکه یهو موقع خوردن ناهار و شام اشک از چشمام میریزه، اینکه همش مضطربم، اینکه دل و دماغ کاری رو ندارم، اینکه گاهی آرزوی مرگ میکنم، اینا همه بهم میگن افسرده ام و باید دارو مصرف کنم، اما این وسط بین اینهمه دغدغه های ریز و درشت نمیتونم خودم رو اولویت قرار بدم، اصلا وقت نمیکنم. شب بیداری ها و خستگی روزها با وجود دو تا بچه اجازه نمیده به خودم فکر کنم. نیلا حتی حاضر نیست دو دقیقه ازم جدا شه، ثانیه ای منو نبینه استرس بدی میگیره. از بامزگی و شیرین زبونیاش هر چی بگم کم گفتم، حسابی بانمک و شیرین شده اما مشکل روحیش پابرجاست، دلم براش آتیش میگیره، طفل معصوم مظلوم من...

عجیبه که این روزها حتی از خونه خودم هم بدم میاد، دو سه نفر بهم گفتند خونت کوچیکه نمی‌خواد افطاری بدی، حال دلم بد شد، می‌دونم حساس شدم اما خونم و وسایلش دلمو زد. حالم از این ویژگیم به هم میخوره!

البته قبلش گفتند از تو با وجود دو تا بچه کسی انتظاری نداره، این خوب بود اما بعدش گفتند خونت هم کوچیکه... آره خب خونه ۶۶ متری من در برابر خونه های بزرگ خواهرام خیلی کوچیکه، اما حاصل دسترنج و زحمت منو همسرمه، بدون قرونی کمک از کسی... اینو بارها شنیدم، دلم یکم میشکنه.

بدجور بهونه گیر شدم، دلم میخواد از خیلی چیزها فرار کنم، بچه هام و همسرم تنها دلخوشیهای منند. 

دو روز پیش که خونه مامانم بودم، خالم بهم گفت خدا خوبب صبری بهت داده مرضیه، وقتی یه سری رفتارهای وسواسی نیلا و‌گریه و جیغ زدنش بابت درآوردن لباس همیشگیش رو دید این حرفو زد، حالا چند ساعت قبلش بابت شیرین زبونیش میبوسیدش، اما وقتی نیلا به هم ریخت بهم گفت خدا بهت صبر بده مرضیه خوب تحملی داری! اتفاقا این حرف بدجور غصه دارم کرد، احساس بدبختی بهم دست داد، دلم بیشتر برای خودم سوخت، با خودم گفتم یعنی مشکل دخترم انقدر حاده  که بقیه برام آرزوی صبر می‌کنند؟  یا میگن چقدر تحملت زیاده؟ خب در واقع این حرف از روی نیت خیر زده میشه یا حتی تعریف از منه اما تهش آدم حس می‌کنه نکنه دذ نظر بقیه من خیلی بدبختم؟ البته من خالمو خیلی دوست دارم و می‌دونم نیت خوبی داره اما خب ترجیح می‌دادم مثلا می‌گفت عیب نداره عزیزم این روزها هم میگذرند و درست میشه به خدا توکل کن و... اما خب انتظار هم ندارم بقیه مطابق خواسته من رفتار کنند یا حرف بزنند. اینم بگم بابت این حرفش اصلا ناراحت نشدم، حتی فکر کردم برعکس تصور خودم شاید هم آدم صبوری شدم برخلاف گذشته هام، اما خب این افکار هم همراهش به ذهنم رسید...

کلی حرف برای گفتن دارم اما نه وقت نوشتن تو وبلاگم رو دارم و نه دل و دماغش رو. شرمنده که کامنتهای پست قبل رو هنوز هم نتونستم جواب بدم، خدا می‌دونه شرایطش رو ندارم، اما خواهش میکنم همچنان برام بنویسید، بلافاصله می‌خونم، روزی صدبار کامنتها رو با گوشی چک میکنم..

این پست کوتاه رو گذاشتم که بمونه به یادگار از یکماهگی پسرکم، عشقم جگرگوشم، کاش میشد با دلخوشی بیشتری مینوشتم. 

امشب آخرین شب قدره، نشد از شب‌های قبلی استفاده کنم، 

 هم شب نوزدهم  هم ۲۱ ام خونه مادرم بودم اما انقدر گرفتار بچه ها شدم نشد هیچ فیضی ببرم،برعکس تمام سالهای گذشته که کلی تو این شبها دعا میکردم و قرآن می‌خوندم.این پست رو در اینستاگرام هم کمی کوتاهتر گذاشتم، اینجا به خاطر دوستانی که در پیجم حضور ندارند می‌نویسم.

بازم شرمنده که نشد کامنتهای پست قبل رو پاسخ بدم...تصمیم داشتم بعدا مفصل همه رو جواب بدم اما هنوز که هنوزه شرایطش جور نشده.

 استدعا میکنم برای من و بچه هام ویژه دعا کنید در این شب عزیز. 

باید از سمت خدا معجزه نازل بشود

تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود....