بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

حال خراب من دگر خراب تر نمی شود...

 حال و روز این روزهای ما تلفیقی از ترس و ابهامه.... شاید این خبر که میخوام بگم، عجیب باشه اما اگر در شرایط ما باشید که انشالله هیچوقت نباشید میبینید چاره دیگه ای غیر این نیست.

فردا پنجشنبه 27 شهریور ماه مراسم عقد خواهرم هست، تا همین دیروز مطمئن نبودم قراره مراسمش باشه، اما در یک تصمیم آنی قرار شد همین فردا بعد یک سال و اندی کش و قوس، عقد کنند..بابا بعد چندروز درازکشیدن و توانایی نداشتن برای بلند شدن، به زحمت میشینه و رضوانه میگه نمیخوام این فرصت رو از دست بدم،  شاید حال بابا بدتر بشه و دیگه نتونه بشینه یا هیچ جوره از خونه بره بیرون...احتمالهای خیلی بد دیگه که حتی نمیخوام حرفشو هم بزنم مطرح بوده اما کسی به روی خودش نمیاره...طفلک خواهرم تو چه وضعیتی عقد میکنه.

قراره فردا ساعت سه و نیم بعد از ظهر عقد کنند و بدتر از همه قرار شده بعدش برای شام بریم رستوران، نمیدونم این تصمیم کی بوده تو این وضع خطرناک کرونا و بیماری بابا! اما خیلی از این بابت ناراحتم. شرایط خونه ما انقد آشفتست که به سختی میتونم دو کلمه تلفنی با مادر یا خواهرم حرف بزنم که بفهمم چرا یهویی برنامه رستوران رفتن هم مطرح شده،‌آخه قرار  بود فقط عقد محضری باشه و برنامه رستوران رفتنی در کار نبود. نمیدونم پیشنهاد کی بوده و چرا،‌اما اصلاً نمیتونم مخالفتی کنم، ممکنه در جواب بشنوم تو خودت مراسم داشتی و به من که رسیده....حتی نمیدونم این پیشنهاد خود رضوانه بوده یا مادرم یا خواهر بزرگم یا اصلاً خانواده داماد بس که اصلا نمیتونم چند دقیقه هم که شده با خانواده صحبت کنم، هیچکس حال و حوصله نداره، مادر مریضم خودش شده پرستار 24 ساعته بابام. دیگه جونی براش نمونده،‌تلفنهای زیاد  فامیل و آشنا هم خودش شده مایه عذاب.... دیگه این وسط نمیتونم درمورد مراسم خواهرم و اینکه چرا یهویی اینهمه مهمون دعوت شده و رستوران و... صحبت کنم، اینکه اصلا چندنفر دعوتند و... فقط دیشب به مامانم خیلی کوتاه گفتم آخه مامان الان خیلی خطرناکه، شرایط بابا خیلی بده و اگر خدای نکرده دور از جون این مریضی لعنتی بیاد سراغش، هیچ امیدی نیست به بهبودش....مادرم گفت چی بگم، چاره چیه و... بیشتر از این نتونستیم صحبتی کنیم و نفهمیدم  آخرش چرا یهویی این برنامه ریخته شد...

خیلی ناراحت و نگرانم، این وسط هنوز پول کادوی سر عقد خواهرم جور نشده، وضعیت مالی ما بعد خرید ماشین حسابی به هم ریخته، حتی میخواستم پنجاه کیلو برنج هم از رشت بخرم پولش جور نبود، الان که دیگه کادو هم اضافه شده. باز اگر همه اینا با دل خوش بود، خیلی هم خوشحال بودم اما هیچکسی تو خونواده ما خوشحال نیست، برعکس همه ماتم زده اند حتی خود رضوانه....اینم قسمت ما بود. سر عقد خود من هم بابت حال بد داییم دل همه ما آشوب بود، سر عقد خواهرم قضیه از اون هم بدتره، اینبار پای بابا جونم وسطه. پاره تنم...

باباجون من تا همین دو هفته پیش حالش انقدرها هم بد نبود، نه که بد نباشه، دو سه ماهی میشد که حرکت کردن خیلی براش سخت و طاقت فرسا شده، قبل اون پیش میومد بتونه  حتی رانندگی کنه، تقریبا دو هفته پیش بود که حالش خیلی بد شد و  بردیمش بیمارستان و بهش چندواحد خون زدند، حالش کلی بهتر شد،‌اصلا  از این رو به اون رو شد جوریکه وقتی بهش زنگ زدم،‌ بعد چندماه که صداش به شدت بیجون و بیحال بود، با یه صدای نسبتا خوب و پرانرژی با من حرف زد،  صداش تقریبا مثل قبل بیماریش شده بود، کلی ذوقزده شدم، حتی همین دوازده روز پیش که زنگ زدم بهش گفتم دارم میام خونتون، گفت بابا اگه سختته، میخوای بیام دنبالت؟ اصلا شوکه شدم، فکر میکردم الکی میگه، نگو بعد مدتها حال بد به خاطر خون زدن حالش از این رو به اون رو شده در حدیکه فکر کرده میتونه رانندگی کنه...اما درست سه چهار روز بعدش حالش به شدت خراب شد، فکر کنم از سه شنبه قبل یعنی تنها دو روز قبل مراسم بله برون خواهرم، از اون روز هیچی نخورده، مادرم به زور بهش شیرموز یا آب گوشت میده بخوره و با کلی قسم و آیه و التماس به زور میخوره اما غیر اون هیچی.

همش خودخوری میکنم که اگر عمم اینا که از یک سال و خورده ای قبل قضیه ازدواج پسرشون با خواهرم رو مطرح کرده بودند، انقدر معطل نمیکردند و فقط یه ذره زودتر میومدند،‌ بابای من میتونست تو مراسم دخترش بشینه و حتی حرف بزنه! اما به یکباره همین چند روز انقدر حالش بد شده که تو مراسم خواهرم حتی نتونست چندقیقه بشینه، تمام مدت دراز کش بود و تو حالت خواب و بیداری و خلسه، حتی گاهی متوجه نمیشد که اینهمه مهمون برای چی خونه ما جمع شدند و وقتی صدای دست زدن میومد اذیت میشد، حرفهای نامربوط میزد و مدام میگفت پدر و مادرم اینجا بودند، مادرم میگفت اونا خیلی سال قبل به رحمت خدا رفتند، میگفت نه زنده اند، اینجا بودند (اینا رو که میشنیدم دلم آتیش میگرفت،‌دنیا رو سرم خراب میشد). بابای طفلی من حتی نتونست تو مراسم بله برون خواهرم لباس خوب بپوشه، حتی نتونست زیرپوشش رو عوض کنه...خواهر بیچاره من تو مراسم بله برونش مدام در حال گریه بود، مادرم و من و مریم خواهر بزرگم هم همینطور...موقعیکه دفتر بله برون رو بردند که پدرم به عنوان شاهد امضا کنه،‌ پدرم اصلا تو حال خودش نبود، به زور نشوندنش، موقعیکه خواست امضا کنه انقدر دستش لرزید که هممون به گریه افتادیم...

بابام خیلی دوست داشت این وصلت سر بگیره اما من و مامانم و حتی مریم انقدرها موافق نبودیم، از رفتارهای عمم و آینده میترسیدیم، علت طول کشیدن پروسه این بود که اونا میخواستند رضوانه مدتی طبقه بالای خونشون زندگی کنه حداقل یکی دو سال و رضوانه موافقت نکرد...ما هم اصلا راضی نبودیم، میگفتیم چه تضمینی هست یک سال و دوسال باشه و داستان خواهربزرگم که سیزده ساله از دست خانواده شوهرش که طبقه پایینشون هست عذاب میکشه مجدداً تکرار نشه،‌آخه خواهرم هم قرار بود خیلی زود و بعد یکسال جابجا بشن که خانواده همسرش به شکلهای مختلف زدند زیرش، درحالیکه تو مراسم خواستگاری گفته بودند قراره یه خونه جدای خونه خودشون به پسرشون بدند که اونجا زندگی کنه که هیچوقت این اتفاق نیفتاد. خلاصه عمم اینا که الان میشه مادرشوهر خواهرم برگشته بود گفته بود، رضوانه خیلی ما رو دوست نداره وگرنه یه مدت میومد و اینجا زندگی میکرد بعد جدا میشد و... سر این موضوع این وصلت رو هوا بود و معلوم نبود تکلیفش چیه و حتی یکی دوباری هم کلاً منتفی شده بود، اما پسرعمم رضوانه رو خیلی دوست داشت و ول کن نبود، دیگه یکم که میخواست قضیه جدی تر بشه و کم و بیش رسمیش کنند، عمه اینا تصادف بدی کردند و دو سه ماهی هم به همین خاطر معطل شدند تا آخرش قرار بود قبل محرم بیان برای خواستگاری و بله برون که باز نمیدونم چی شد نیومدند و کنسل شد و آخرش پنجشنبه 20 شهریور اومدند،‌در حالیکه درست از دیروزش حال بابام خیلی بد شده بود. هیچوقت نمیبخشمشون برای اینهمه تاخیر بیخود و بی احترامیهایی که به خواهرم همون اول کاری کردند...بابای من هیچی از مراسم دخترش که انقدر ذوقش رو داشت نفهمید، خواهرم و همه ما تمام طول مراسم غصه دار بودیم، اینا هیچوقت فراموش نمیشه....

حتی تو مراسم هم عمه من دو سه باری کنایه هایی درمورد مهریه و جهیزیه و ... زد و انقدر دوست داشتم چیزی بگم ولی جلوی خودم رو گرفتم. تو خواستگاری و بله برون خود من کلمه ای راجع به مهریه و جهیزیه و ... حرف نشد و من و سامان از قبل همه چیز رو با هم توافق کرده بودیم، حتی مادرسامان هم درست و حسابی رقم مهریه رو نمیدونست،‌ یعنی تا این حد همه چی دست خود ما بود، اما سر مراسم خواهرم در این مورد  چونه زده شد و من واقعا از این بحث مهریه و تعیین رقمش عذاب میکشیدم. درخصوص حجاب خواهرم و خونه ای هم که قراره سکونت کنند هم حرفهایی زده شد که ترجیح میدادم مطرح نشه چون خود رضوان و نامزدش همه حرفها رو از قبل زده بودند،‌اما بابام نبود که حتی یه کلمه  حرف بزنه. دلم داره آتیش میگیره. 

تمام امید من این روزها به اینه که بابام حتی شده یکبار در روز مثل سابق تو واتس آپ آنلاین بشه و پیامهای من رو بخونه، همون شده امید من. وقتی حتی برای چندثانیه آنلاین میشه، با خودم میگم حتما انقدر حواسش هست که حتی یک دقیقه هم که شده گوشی رو دستش بگیره،‌ آخه بابای من در  حالت بیماری هم گوشیش رو دستش میگرفت، باعث میشد سرگرم بشه و حواسش از درد و عذابش کمی پرت بشه. همیشه تو واتس آپ برام مطلب و فیلم میفرستاد اما الان چندروزه هیچی نفرستاده.. فقط پیامهای زیاد من رو بعد ساعتها که نگاه نکرده بود پریروز چک کرد. همین شد دلگرمی من....

کارم شب و روز شده گریه. نمیدونم چطوری خودم رو آروم کنم. جالب اینکه روز دوشنبه بدون اطلاع قبلی مادرشوهرم اینا از رشت اومدند تهران، میخواستند بیان عیادت بابا، به من هم نگفته بودند که به قول خودشون تو این وضعیت روحی به زحمت نیفتم، سر کار بودم که رسیدند تهران و وقتی سامان زنگ زد و گفت مامانش اینا تهرانند،‌خیلی متعجب شدم. اومدند مهد کودک نیلا و من و نیلا رو بردند خونه، با دیدن اونها بغض و گریه من بیشتر شد، همش زیر لب با بابام تو دلم حرف میزدم و میگفتم بابا جان اینهمه راه اومدند تو رو ببینند، شاید دیگه امیدی نیست و خون گریه میکردم،‌ اما عجیب اینکه وقتی بعدازظهر حاضر شدیم و رفتیم خونه بابا اینا عیادت بابا، بطور خیلی عجیب و معجزه آسا،  بابام که تا قبلش همش دراز کش بود و حرفهای نامفهوم میزد، در عرض چندساعت حالش کلی بهتر شد و حتی مامان میگفت تونسته بعد چندروز کمی غذا بخوره. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم، اصلا حالم از این رو به اون رو شد،‌بخصوص وقتی دیدم بابام بعد یک هفته یه چایی خورد،‌آخه بابا عاشق چاییه اما چندروز بود که هیچی نمیخورد حتی چایی...

خلاصه که دوشنبه که با مامان و بابای سامان و سونیا رفتیم دیدن بابام و دیدم بابام حالش یه ذره بهتر شده، کلی حال و روزم بهتر شد، اما دوباره دیروز سه شنبه حال بابا بدتر شده. البته مامانم میگه به نسبت روزی که بله برون رضوانه بود و هیچی متوجه نمیشد بهتره اما مجموعاً اصلاً حال خوبی نداره و من بینهایت بابت خیلی چیزها نگرانم.

دعا کنید، خیلی دعا کنید. قبل عید امسال هم بابا حالش خیلی بد شد اما بعد چندروز کمی بهتر شد و تونست راه بره،‌اینبار به دلم بد اومده، اما ته دلم همش دعا میکنم و امید دارم مثل اسفند پارسال که یکبارهبهتر شد، دوباره کمی سر پا بشه و حالش حتی یه ذره هم شده بهتر بشه. حداقل کمی غذا بخوره و بتونه در حد چندقدم راه بره و هوشیاریش بیشتر بشه...همین.

میشه دعا کنید که بزودی بیام و بنویسم حالش کمی بهتره؟ که یذره دلم آروم بگیره؟ مدیونم میکنید اگر دعاش کنید و براش صلوات بفرستید،‌که درد و زجر نکشه....از دیدن درد و عذابش میمیرم و زنده میشم.

دیشب بدون هیچ اتفاق خاصی نیلای من تب کرده، استرس این هم به نگرانیهام اضافه شده...اصلا نمیدونم چرا یهویی اینطوری شد، بی دلیل تب کرد و خدا میدونه از فکر اون مریضی لعنتی چقدر ترس برم داشته... بین اینهمه کار برای مراسم خواهرم، الان باید برم خونه و بعداز ظهر نیلا رو ببرم دکتر.... انقدر نگرانم بابت دخترکم که حد نداره.

بعضی از کامنتهای پست قبل متاسفانه حذف شدند، نمیدونم چرا و چطور، اما من کامنت نمیخوام، دعای خیر میخوام و بس، همینکه بخونید و دعا کنید برام ارزشمندترین کاره.الهی که همیشه تنتون سلامت و دلتون خوش باشه.


فقط دعا میخوام....+ بعدا نوشت

روح و روانم به هم ریخته...همه چیز درهم شده..حال پدرم در عرض چهر پنج روز به شدت بد شده! هیچی نمیخوره. دارم دیوونه میشم، یه چشمم اشکه یه چشمم خون. ترس و استرس همه وجودم رو گرفته...

پنجشنبه پیش خیلی یهویی مراسم بله برون خواهر کوچیکم بود، اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری یهویی همون پنجشنبه بیان...اما چه اومدنی؟ بعد یکسال و نیم معطل کردن ما، وقتی اومدند که حال پدرم بینهایت بد بود. انقدر بد که حتی یک دقیقه هم تو مراسم نشست، اول تا آخر مراسم من و مریم و رضوانه و مامانم در حال گریه کردن بودیم...نمیبخشمشون، عمممو نمیبخشم! نامزد رضوانه ما پسرعمه منه! 

خدا شاهده هفته قبل بابام بعد اینکه چندواحد خون زده بود حالش انقدر خوب شده بود که حتی به من گفت میخوای بیام دنبالت بیارمت خونمون؟ فکر میکردم شوخی میکنه اخه خیلی وقت بود نمیتونست درست و حسابی راه بره،‌اما انقدر بهتر شده بود که به من اینطوری گفت! اما از سه شنبه هفته قبل یکباره حالش بد شد، نه حرف میزنه نه غذا میخوره، همش خوابه! فشارش 4 بود تو مراسم بله برون خواهرم، حتی نتونست دفتر عقد رو امضا کنه! با دست لرزون امضا کرد درحالیکه متوجه اطرافش نبود...

الهی من بمیرم، الهی دخترش بمیره براش....الهی بمیرم برای دل خواهر کوچیکم...هیچوقت نمیبخشمشون که انقدر طولش دادند تا پدرم به این درجه رسید که نتونه حتی 5 دقیقه تو مراسم دخترش باشه! پدر من که خیلی ذوق داشت از بابت سروسامون گرفتن رضوانه، خیلی زیاد...از همه بیشتر، تا همین چندروز پیش در حدی بود که بتونه بشین و حرف بزنه اما تو مراسم خواهرم نتونست....

دارم دق میکنم....انقدر از پنجشنبه شب و بعد بله برون خواهرم گریه کردم که چشما و سرم داره میترکه.

بابام همیشه تو واتس آپ بهم پیام میداد،‌حتی وقتی که حالش بد هم بود،‌ باز میرفت تو واتس آپ... اما الان چندروزه بهم پیام نداده، حتی منم بهش پیام دادم تیک دیده شدنش نخورده....

میتونستم کلی از مراسم خواهرم و حاشیه هاش تعریف کنم اما الان فکر و ذهنم پیش بابامه، بابام که هیچی از مراسم دخترش نفهمید...همه بودند اما بابام تو اتاق خواب بود! خواب که نه، داشت میلرزید،‌پیو هم روش بود اما بازم میلرزید....دخترش بمیره براش...مرضی بمیره براش....

حالم خیلی بده...

تو رو به مقدسات قسم دعا کنید بابام بهتر بشه...فردا و پسفردا اگر کمی حال بابا بهتر شد میام و تعریف میکنم، الان 5 روزه غذا نخورده، میخواستم ننویسم اما دیدم به دعاهای شما نیاز دارم،‌منو تنها نذارید،‌خواهش میکنم دعا کنید، از ته دلتون....حق بابام این درد و زجر نیست...

دعا کنید فقط کمی بهتر شه، غذا بخوره، بتونه مراسم عقد خواهرم بیاد....

برای حال دل من و خانوادم هم دعا کنید،‌برای آبجی تازه عروسم....


خستگی...

خیلی وقته ننوشتم...

از موقعیکه اتاقم در محل کار تغییر کرده، خلوت کافی ندارم که بتونم با خیال راحت بنویسم، رفت و آمد نسبتا زیاده. بیشتر وقتها هم با هم اتاقی ها مشغول صحبتیم. 

انگیزم هم کمتر شده، زندگیم هم از وقتی نیلا رو گذاشتم مهد خیلی روتین میگذره اما با کار  و مشغله زیاد و خیلی وقتها کلافگی و حرص و جوش.

فکر کنم ده روزی طول کشید تا نیلا کم و بیش با مهد کودکش انس بگیره. اما در مجموع از شرایط مهد کودک و اینکه مربی درست و درمونی نداره راضی نیستم. برای پرستار هم خیلی پیگیری کردم که حداقل ماههای سرد سال نبرمش مهد کودک .هم به خاطر صبح زود بیدار کردن تو اون سرمای بد اول صبح و حاضرکردنش و... هم به خاطر کرونای لعنتی و هم اصلا به خاطر بیماری های معمول فصل زمستون یعنی همون سرماخوردگی و آنفلانزا که خدای نکرده همون سرماخوردگی هم الان تو این وضعیت کرونا مصیبته..... سامان هم رفته قیمت دوربین رو پرسیده برای اینکه اگر یه پرستار مناسب پیدا شد تو خونه دوربین نصب کنیم ولی خب فعلا که از پرستار خوب خبری نشده، یه موردی پیدا کردم اما چون کاملاً غریبست نگرانی دارم و سامان هم زیاد راضی نیست،  به یکی هم سپردم که به آشناشون بگه ببینه میاد یا نه که هنوز بهم خبری نداده، خلاصه که فعلاً باید همینطوری سر کنیم تا ببینیم چی پیش میاد. 

درست از وقتی اون پست قبلی رو نوشتم نیلا خانم یه عالمه حرفهای جدید میزنه، از قبل هم کم و بیش میگفت اما این دو سه هفته اخیر حسابی پیشرفت کرده.... یه چیزی که مدام تکرار میکنه "دس نزن" هست، هر موقع میخوام به زور لباس تنش کنم یا یه چیزی رو از دستش بگیرم یا موهاشو مثلا درست کنم میگه "دس نزن، یا میگه "نکن"... به صورت دستوری وقتی ایستاده ام صدام میکنه برم پیشش و میگه "بیا" وقتی میرم نزدیکش میگه "بیشین" وقتی دراز کشیدم دستمو میگیره میگه "پاشو" یا "بلن شو"...گاهی که خودش خوابش میاد و من کنارش نشستم، بهم دستور میده "بخواب".... وقتی زیاد سروصدا باشه اطرافش مثلا توی مهد کودک دستشو میذاره رو بینیش میگه "هیس ساکت!!! چندروز پیش  قبل تاسوعا عاشورا تو پارک نزدیک خونه از ما کمی جلوتر رفته بود و ما داشتیم با نگاه دنبالش میکردیم. یه پیرمرده که رو نیمکت نشسته بود، بهش گفت برگرد برو پیش مامان بابا، انگشتش رو گذاشت رو ببینش بهش گفت " هیس ساکت" انگار که بهش بگه تو روابط من با پدر و مادرم دخالت نکن. پیرمرده کلی خندیده بود.  

تاب تاب عباسی رو کاملا واضح میخونه و یه سری شعرهای دیگه و بازیهای بچه گونه رو هم خیلی دوست داره و بلده. ازش صدای حیوونها رو میپرسم و خیلی بامزه صداشون رو درمیاره. تازگی ها رو آورده به جمله ساختن. فکر کنم اولین جمله ای که گفت " بابا خوابه" بود. چند روز پیش هم پشت در اتاق خواب گفت "در باز" که به معنی در اتاقو باز کن بود... امروز صبح هم تو راه مهد کودک تو ماشین گفت "در بازه". اینا جمله های اولش بوده و خدا رو شکر مربیش تو مهد میگه نیلا خیلی باهوشه و خیلی خوب صحبت میکنه. تو راه مهد کودک تا خونه هم با آدمها بای بای میکنه یا بهشون میگه "سدام" یعنی سلام  همه هم از نیلا خوششون میاد و تحویلش میگیرند. عاشق دیدن و دنبال کردن یاکریمها تو مسیره و بهشون میگه جوجو. 

چند وقت پیش کثیف کرده بود و چون بوی بدی نداشت و تازه هم عوض شده بود، متوجه نشده بودم، نگو بچم داره اذیت میشه،‌یهو دیدم خودش بلند شد و رفت تشک تعویضش رو آورد و پوشکش رو داد دستم که یعنی عوضم کن! انقدر خندیدم و قربون صدقش رفتم، دیده من نمیفهمم خودش دست به کار شده، اونم بچه ای که از عوض شدن بدش میاد و فراریه، (البته تازگیا بهتر شده یکم).وقتهایی هم که گرسنشه،‌زیرانداز غذا رو میاره و میندازه و خودش میشینه وسطش! حالا اصلا غذا هم آماده نیست! دیگه منم تند تند غذاشو گرم میکنم... یعنی منظورش رو خیلی راحت بهم میرسونه، بعد عادت داره بعد غذا زیراندازش رو بتکونه و بذاره سر جاش تو کشو! اون روز بهش تخم مرغ آب پز دادم که خودش بخوره،‌سفیدش رو خورد و زرده ها همه ریخته بود روی زیراندازش! یهویی بلند شد و زیراندازش رو تکوند روی فرش و گذاشت سر جاش! تمام خونه شده بود زرده تخم مرغ! با بدبختی جمعش کردم! کلا عادت داره وسایلی مثل تشک ه تعویض و زیرانداز غذا و پوشک کیفش و... رو جمع کنه و بذاره سر جاش. تازگیا هم که دم به ساعت میره دم یخچال و بازش میکنه و میخواد تخم مرغ و چیزای دیگه برداره...یا کابینتها و کشوها رو به هم میریزه. 24 ساعته دنبالشم. 

خیلی خیلی بامزه و شیرینه اما این روزها و به خصوص از وقتی مادرشوهرم اینا رفتند و نیلا رو میذارم مهد کودک، انقدر اذیت میشم و کارهام زیاد شده که جونمو میگیره، انرژی برام نمیمونه و گاهی واقعا شیطنتهاش خستم میکنه، مشکلات هورمونی هم دارم و گاهی به شدت کلافه و عصبی میشم، اصلا دست خودم نیست، سر نیلا و سامان خالی میکنم...حالا سامان که خب همیشه کل کل داشتیم با هم،‌اما طفلک نیلا، گاهی اصلا نمیتونم جلوی دادزدن خودم رو بگیرم،‌ بخصوص وقتی از مهد میارمش و هم اون خستست و هم من و همش نق میزنه از خستگی و گاهی تا شب همینطوره تا وقتی بخوابه. وقتهایی که تو خونست بهتره،‌اما تو مهدکودک خیلی خسته میشه و وقتی میاد خونه،‌با وجود خستگی، خوابش نمیبره (منم ترجیح میدم نخوابه که شب زودتر بخوابه) و همین باعث میشه تا شب کسل باشه...از طرفی آوردنش از مهد کودک خیلی سخته،‌قبلترها اصلا دست من رو تو خیابون نمیگرفت و بی کله برای خودش راه میرفت،‌الان چندروزه برعکس شده و همش میگه بغلم کن و مجبورم مسافت نسبتا زیادی بغلش بگیرم و حسابی خسته میشم و کمرم درد میگیره....وقتی هم میبرمش خونه، به زور میاد تو آسانسور و داخل آسانسور دستشو به همه جا میماله و وقتی هم میبرمش بالا و میرسه داخل خونه خودمون، لجبازی میکنه و به زور باید دستشو بشورم و لباسش رو دربیارم و...

خلاصه همین خسته شدن ها و کارهای زیاد خونه باعث میشه توان و حوصلم خیلی کم بشه و مدام در برابر لجبازیهاش دعواش کنم. بعد وقتهایی هم که دعواش میکنم یا سرش داد میزنم بعدش انقدر غصه میخورم و عذاب وجدان میگیرم که حتماً قبل خوابیدنش باید بوسش کنم و بهش میگم قول بده مامانو به خاطر بداخلاقیاش میبخشی و انقدر تکرار میکنم که آخرش بگه "باشه"،‌بعد خیالم راحت میشه....البته خدا خودش میدونه آنجاییکه توان داشته باشم باهاش بازی می منم و براش وقت می ذارم اما یه جاهاییکه جدی جدی کم میارم

فشار کاری زیادی روی دوشمه و مهدبردن نیلا و آوردنش واقعاً برام سخته،‌نگرانیهایی که از بابت مهد کودک هم دارم و بیماریها و... هم حسابی مضطربم میکنه. 

از طرفی مدتیه یه رژیم پولی آنلاین گرفتم که کمی لاغر شم، اماده کردن غذاهای اون هم یه کاری به کارام اضافه میکنه...البته دیگه بعد هفته اول رژیم تصمیم گرفتم هر چی درست کردم بذارم فریزر که برای هفته بعدش نخوام دوباره غذا درست کنم اما خود همین رژیم هم به صورت غیر مستقیم اثرش رو روی آدم از نظر روحی و جسمی میذاره...

خلاصه که الان یه زن خسته و بی انرژی هستم که دلم یه استراحت طولانی میخواد....یه تغییر خوب تو زندگی،‌یه تغییر عالی تو ظاهر و...

الانم کلی حرف برای گفتن هست، از تاسوعا و عاشورایی که گذشت و شبها با رعایت موارد بهداشتی با سامان و نیلا میرفتیم بیرون تا موضوع خواستگاری خواهرم که ممکنه فردا شب برگزار بشه...(با همون نفری که درموردش قبلا گفتم و متاسفانه خیلی هم در این مورد نگرانی دارم به خاطر بحثهایی که از قبل پیش اومده) اما انقدر حالم بده که توان تایپ کردن و تعریف کردن رو ندارم،‌انشالله هفته بعد مینویسم.

نیلای 21 ماهه من

"این پست رو تقریباً دو هفته پیش برای اولین بار نوشتم و طی دو سه روز یعنی تا سه شنبه دو هفته قبل مدام هر چی یادم اومد بهش اضافه کردم،‌اما به خاطر موضوعاتی که این مدت پیش اومد، دوست نداشتم پست دخترم رو در شرایط روحی بد پست کنم، الان هم حال دلم خوب نیست اما بیشتر از این تاخیر جایز نیست به خصوص که همین چند روز هم کلی نیلاخانم کارهای جدید انجام میده که دیگه فکر نکنم بتونم تو این پست بنویسم،‌باشه برای پستهای آینده.."  پپیشاپیش از اینکه این پست انقدر طولانیه و اگر بعضی جمله بندیهام خوب نیست یا اشتباه تایپی دارم معذرت میخوام. خیلی تند تند نوشتم.

خیلی وقته از نیلای قشنگ ننوشتم، انقدر گفتنی ها زیاده و حوصله من برای پست نوشتن کم که وقتی هم مینویسم خواسته و ناخواسته میرم سراغ تعریفی جات از زندگی روزمره و اتفاقات پیش اومده.

++++++ دخترک من این روزها انقدر بامزه و شیرین شده که خیلی زود به زود دلم باش تنگ میشه، هر چی بزرگتر میشه حس مادری من هم عمیقتر میشه و دوری ازش سختتر. مامان سامان هنوز خونه ماست و حسابی از بابت نیلا خیالم راحته، اما چه فایده، تا آخر هفته میرند و باز من میمونم و نگرانی بابت اینکه کجا بذارمش و آیا مهد کودکش که یواشکی بازه، مراعات میکنند؟ اینو گفتم که بگم مامانش میگه اگه میخوای بده نیلا رو یکماه ببرم،‌اما من انقدر به بچم وابسته شدم که حتی نمیتونم یک روز نبینمش چه برسه یکماه...درسته شیطنتهاش خیلی بیشتر شده و یه دقیقه یه جا بند نمیشه،‌اما کلی هم حرکتها و کارهای بامزه میکنه که خستگی رو از تن من و باباش در میکنه.

++++++ البته هر چی هم از آدم فروشیش بگم کم گفتم، تا وقتی مامان و بابای سامان خونمون نبودند، همش  میومد پیش من و میچسبید به من و صورتش رو میمالید به من من به نشونه علاقه، اما همینکه اونا اومدند، کلاً منو گذاشته کنار و حتی نسبت به من گارد هم داره! میرم کنارش با حالت عصبانی نق میزنه و میخواد که کنارش نشینم!  جایی هم مهمونی میرم مثل خونه مامانم اینا، بازم اینطوری میشه و منو میذاره کنار و همش باهام حالت دعوا داره جوریکه بقیه میگن اصلاً با تو خوب نیستا!  اما همینکه میارمش خونه خودمون یا مثلاً‌مامانش اینا موقتاً میرند خونه سونیا و باز با هم تنها میشیم کلی منو تحویل میگیره و چپ میره راست میره میگه "ماما ماما". نامرد!!!

اگر چیزی بخواد و به اصطلاح بخواد منو خر کنه، ‌لحن ماما گفتنش تغییر میکنه و به حالت بامزه ای میگه "ماما". گاهی هم به تقلید سامان بهم میگه "مضی" یعنی همون مرضی پیش خودمون بمونه، ته دلم یکم ناراحت میشم و حتی یکبار اشکم تو خلوت درومد و زیر لب گفتم که تو هم منو دوست نداری 

++++++ کلی کلمات جدید رو بیان میکنه، که متاسفانه انقدر ننوشتم الان خیلیهاش یادم نمیاد،‌بچه ها هم اینطوریند که معمولاً حرکتهای قبلی رو کم کم از یاد میبرند و دیگه انجام نمیدند و به جاش کارهای جدید دیگه ای رو انجام میدند و وقتی همون موقع ننویسیش،‌ممکنه بعداً یادت نیاد چون دیگه انجام نمیدند. حالا سعی میکنم تا جاییکه حافظم یاری میکنه یه سری از کارها و حرکات شیرینی که این چندوقت اخیر انجام داده رو بنویسم که بمونه به یادگار برای آینده.

++++++ نیلا تازگیها رو آورده به جمله ساختن، خب دایره لغاتش هر روز بیشتر از روز قبل میشه و به طرز عجیبی کلمات و لحن کلمات و جملات من رو موقع گفتنشون استفاده میکنه، اما اینکه جمله بسازه نسبتاً پدیده جدیدیه. مثلاً‌ وقتی آب میخواد لیوان رو میگیره سمتم و میگه "آب بیریز" عادت هم داره که آب که تموم شد، دوباره و چندباره بیاد و بگه آب بیریز و منم باید براش بریزم، وقتی که سیر میشه، لیوان آب رو دستش میگیره و میره یه گوشه مخصوص خودش تو پذیرایی و با دست کردن تو لیوان آب خودش رو سرگرم میکنه! و در نهایت با یه فرش خیس و چندش روبرو میشم

++++++ یه چیزی رو بطور مداوم دو سه ماهی هست که میگه، ‌اونم "ای بابا" هست که این روزها گفتنش رو چندبرابر کرده! هر موقع عصبی میشم یا میگیرمش که پوشکش کنم (از پوشک شدن چندوقتیه که حسابی فراریه) یا هر چیزی که ناراحتش کنه دقیقاً با لحن خود من میگه "ای بابا"! انقدر بامزه میگه که نگو،‌ اینکه عین خود من میگه خیلی بانمکه. قبلتر ها "ای خدا" هم میگفت اونم به تقلید من اما الان خیلی کمتر شده و چندوقتیه که اینو ازش نشنیدم دیگه. 

++++++ عادت داره که بره سراغ کشوی لباساش و یه لباس بکشه بیرون و بگه تنم کن! خیلی وقتها هم میبینی لباس خود منو از یه گوشه پیدا میکنه و میخواد تنش کنم! عاشق جوراب پوشیدنه! همش جوراباش رو میاره و میگه پاش کنم! خنده دار تر از همه وقتیه که جوراب مشکیای منو که معمولا پشت در اتاق میذارم میاره و میگه پام کن! اینجور موقعها ظاهرش شبیه زنای برنج کار تو شالیزار میشه! هرموقع هم که دلش بخواد ازم میخواد لباسش رو دربیارم و بهم میگه "دبیا" یعنی دربیار!

++++++ کلمه هم که تا بخوای میگه،‌ بابا و ماما و آب رو که خیلی وقته میگه، دو سه ماه پیش که یاد گرفته بود به خواهرم بگه خائه،‌ دیگه به منم نمیگفت ماما و همه رو از مادربزرگهاش تا عمش و خود من و حتی دیده شده بود پدرشوهرم رو "خائه" صدا میکرد. کلی باهاش تمرین کردم که دوباره به من مبگه ماما و آخرش بعد دوماه موفق شدم،  حالا یکی دو ماه پیش به خاطر تمرینای من شروع کرد به عمه گفتن به سونیا و از وقتی به اون گفت عمه یهویی همه اون قبلیها از حالت "خائه" خارج شدند و شدند عمه! فقط خوشبختانه من همون ماما موندم و اینبار فقط به من نگفت عمه اما حتی خاله هاش رو هم عمه صدا میکنه و مادرشوهرم  رو هم صدا میکنه عمه... حالا باز باید تمرین کنم که به خاله هاش بگه خاله... 

+++++++  انقدر هم با عمه سونیاش جوره که حد نداره. عمش تماس تصویری یا تلفنی میگیره باهاش و یه وقت میبینی نیمساعت دارند با هم صحبت میکنند، عمش هم از این صحبت کردنه سیر و خسته نمیشه. انقدر هم قشنگ باهاش حرف میزنه و ارتباط میگیره که با دیدنش غرق لذت میشم. یه وقتی میبینی داره با حالت گله و شکایت حرف میزنه، یه وقتی الکی میخنده و... دستاش رو هم همش تکون میده و منم چندباری فیلم گرفتم و برای خود سونیا فرستادم. یهویی میبینی وسطش با صدای بلند و عصبانی میگه "چی" یبارم شنیدم قشنگ گفت "خدا رو شکر"،‌ حالا نه انقدر واضح اما صددرصد همین رو گفت. قشنگ حالتها و کلمات من رو میخواد تکرار کنه.

+++++++ کلمات زیادی رو بعد من تکرار میکنه و قشنگ شده طوطی کوچولوی ما ، مثلا به جای شلوار میگه"شلبار" یا "موش" یا "بازی" یا "سیب" و "اگور (انگور) و "آقا" و شب بیخی (شب بخیر) و ائو (الو) و چیطوری و باکن (بالکن) و  خیلی چیزهای دیگه.... الان چندوقتیه که براش شعر "ِیه روز یه آقا خرگوشه" رو میخونم و به تمام معنا عاشق این اهنگه و با من میخونه‌. خرگوشه رو انقدر بامزه میگه که غش میکنیم براش. میگه "خبوشه یا خبیشه". بعد به قسمت "واستا واستا کارت دارم " که میرسیم، میگه باستا باستا و انقدر نمکی میخونه که غرق بوسش میکنم. یا مثلا وقتی میگه خرگوشه گفت "آخ" آخش رو انقدر بامزه میگه که نگو. ازش فیلم هم گرفتم.

++++++ انقدر بامزه تاب تاب عباسی رو میخونه که حد نداره، قسمت تاب تاب عباسی رو واضح و کامل میگه،‌ ولی بقیه قسمتهاش رو یه چیزی شبیهش میگه که کلی هم میخندیم، اگه میخوای بندازی و بغل مامان بندازی رو نمیتونه درست بگه،‌فعلاً فقط "اگه" و "بغل" و "بیندازی" رو درست میگه و بقیش رو فقط آهنگش رو بطور نامفهموم میخونه.ّ آلیسا آلیسا و جینگیلی آلیسا رو هم همینطور، "عموزنجیرباف هم براش زیاد میخونم و اونم با صدای بلند میگه "بله".

++++++ عاشق اتل متل بازی کردن و کلاغ پر گنجشک پر بازی کردنه،‌ پاشو باز میکنه و روی پای خودش و پای من میزنه و خیلی بامزه یه چیزایی میخونه، و فقط "چین" آخرش رو درست میگه "پاتو ورچین".

+++++++ صدای حیوانات رو یاد گرفته و تقلید میکنه،‌ بهش میگم هاپو چی میگه خیلی بامزه میگه "هاپ هاپ هاپ هاپ"،‌صدای پیشی رو خیلی با مزه میگه "میو میو" براش غش میکنم رسماً. صدای ببعی و آقا گاوه رو هم خیلی بامزه درمیاره، حالا باید برم سراع صدای کلاغ و خروس و سایر حیوانات که یاد بگیره. 

عاشق اینه که بهش مداد و کاغذ بدی و روش خط خطی کنه، ‌از این روش گاهی برای غذادادن بهش هم استفاده میکنم،‌یعنی با مداد و کاغذ سرگرم میشه منم غذا میچپونم دهنش. از اینکه دفتر و کتاب بگیره دستش هم خوشش میاد، اما بیشتر خرابشون میکنه، فعلا خیلی علاقه نشون نمیده به داستان خوندن.

+++++++ 24 ساعته دوست داره از بلندی بره بالا و بپربپر کنه،‌یا گوشی دستش بگیره و آهنگ بذاره (خودش قشنگ میتونه آهنگ رو پلی کنه" و تند تند بچرخه و برقصه باهاش. یعنی خودم سرسام میگیرم،‌ گاهی بیست دقیقه داره با آهنگ میچرخه،‌اما فعلاً زیاد به اسباب بازیهاش توجهی نداره، ‌البته یه سریهاشون رو مثل خانه سازی دوست داره اما اینکه طولانی مدت باهاشون سرگرم شه نه. فعلا بیشترین توجهش به عروسکش هست و گوشی موبایلش که اگه اسباب بازی باشه دوست نداره اما گوشی خراب چند سال پیش من رو دستش میگیره..ولی هیچی اندازه گوشی واقعی سرگرمش نمیکنه و اسیر شدیم از دستش بسکه میخواد گوشیهای ما رو بگیره.

+++++++ به تقلید من وقتی عوضش میکنم یا قسمتهای اطراف باسنش رو که جای پوشکش مونده،‌میخارونم ، میگه "آخیش" به همین واضحی و غلظت...خیلی وقتها هم وقتی پوشکش رو باز میکنم میگه "خا" یعنی بخارون.

++++++++ دستورات من رو قشنگ متوجه میشه و اجرا میکنه، مثلاً بهش میگم بالش بیار،‌میاره،‌یا کنترل رو بده به من،‌میاره برام. یا بهش میگم برو نینی رو بخوابون،‌میره بالش و پتوش رو میاره و نینی رو میذاره روش. بهش میگم چشمت رو نشون بده نشون میده،‌یا بهش میگم بوس بفرست،‌ دستش رو میذاره روی لباش و بوس میفرسته و خیلی کارهای دیگه. 

++++++++ وقتهایی که یه کار اشتباهی انجام میده، من انگشت اشارم رو به عنوان تذکر تکون میدم که یعنی این کار بده و من ناراحت شدم، حالا اونم دقیقاً بعد من انگشتش رو تکون میده و ادای من رو در میاره. انقدر بامزه میشه که میخوام بخورمش.

++++++++ چندوقتیه که سلام میکنه و وقتی باباش از در میاد تو یا خودش از یه محیط بسته مثل اتاق میاد بیرون و ما رو میبینه، دقیقا با لحنی که خودم بهش صبحها که بیدار میشه سلام میدم سلام میکنه البته کلمه سلام رو کامل نمیگه، میگه "سئی" یا "سسسسل"

+++++++ وقتی شیر میخواد خودش میگه "شی"و شیشه شیرش رو میده دستم. اما خب با غذاخوردن مشکل داره و با اینکه یه روزهایی برای یه سری غذاها مثل قرمه سبزی اشتهای خوبی نشون میده، اما بیشتر وقتها وقتی غذا یا قطره آهنش رو دستم میبینه، (و همینطور پوشکش رو موقع تعویض کردن)،‌فرار میکنه و میره تو اتاق خودش و در رو میبنده!!! قبلترها خیلی راحت سرگرمش میکردم و به زور هم که بود بهش با بازی و سرگرمی مثل بردنش تو حموم و باز کردن آب  بهش غذا میدادم اما الان ماشالله سریع متوجه میشه و روشهای قدیمی اثرش رو کم و بیش از دست داده و همش باید دنبال راههای جدید باشم برای سرگرم کردنش و غذادادن یا آهن دادن بهش. مثلاً میبرمش سر لوازم آرایشیم، یا چندتا ماژیک و کاغذ میدم دستش یا مثل قدیما میبرمش دم یخچال و میذارم با وسایل روی در یخچال سرگرم شه و غذا بخوره...این روش قدیمیترین روش غذادان من هست که هنوزم تا حدی کارآیی خودش رو حفظ کرده اما مثلا بردنش تو بالکن و سرگردم کردمش برای غذادادن روش جدیدی هست که تو این یکماه پیاده کردم و فعلا کم و بیش تاثیر داره.

+++++++ از پوشیدن کفشهای بزرگتر از حودش هم حسابی لذت میبره و بارها تو خونه با دمپایی یا صندلای ما که ده برابر پاهاش راه میره. کفش و صندل خودش رو هم دوست داره اما نه به اندازه کفش بزرگترها.

++++++ چندوقتیه که حسابی با عروسکاش بخصوص با یکی از اونا ارتباط گرفته و همش دستشه و باهاش راه میره. خیلی وقتها بالش خودش رو میذاره روی پاش و عروسک رو میخوابونه روی اون و یه پارچه هم میندازه روش که مثلا سردش نشه. بعد هم به جای پاهاش خودش رو تکون میده و یه آهنگ نامفهوم هم میخونه که مثلاً لالاییه. مدام هم بهش میگه "بخواب" "بخواب" به همین واضحی.

بعد از اونجایی که من چندباری عروسکش رو روی پا میخوابوندم و تکون میدادم و بعد یهویی با عصبانیت ساختگی پرت میکردم اونور که ئه چرا نمیخوابی! اونم دقیقا همینکار رو میکنه! یهویی پرتش میکنه یعنی تا این حد از رفتارهای من تقلید میکنه و بهم یادآوری میکنه خیلی بیشتر باید مراقب رفتارهام باشم.

+++++++ خیلی وقتها هم میره پوشکش رو میاره که عروسکش رو پوشک کنه و معمولاً چون نمیتونه بین پاهای عروسک رو باز کنه پوشک روی سر عروسک رو میپوشونه و کلی با دیدن این صحنه میخندم. مادرشوهرم براش یه کالکسکه اسباب بازی گرفته،‌دیشب  (الان میشه دو هفته قبل!!!) عروسکش رو نشونده بود توش و راش میبرد و یهویی دیدم سرشو برد پایین پیش عروسک و باهاش حرف زد و نازش کرد و بوسش کرد و باز دوباره به راه بردنش ادامه داد. انقدر قربون صدقش رفتم که نگو.

+++++++ وقتهایی که از خواب بیدار میشه سامان حالا یا خواب صبح یا بعداز ظهر،‌سامان دمر میخوابونتش و به یه روش بامزه ماساژش میده، نیلا هم همزمان با ماساژ پشتش یه صدای بامزه ای درمیاره که نمیدونم چطوری بنویسمش اما یه چیزی مثل ئه کشدار، مثل ئهههههههههههه . خیلی خوشش میاد و به نظر میرسه بعدش سرحال میشه،‌حالا اون روز دیدم عروسکش رو برداشته دمر خوابونده و پشتش میزنه درست مثل سامان و مثلا داره ماساژش میده! مردم براش اونموقع. چندباری هم دیدم که داره بهش غذا میده.

+++++++ یه کار خیلی بامزه ای که تازگیا میکنه اینه که وقتی که چندساعت بهش غذا نمیدم که حسابی گرسنه بشه و غذا بخوره، یهویی میبینم میره سراغ کشوی آشپزخونه و زیرانداز خودش رو که موقع غذادان بهش زیرش پهن میکنم برمیداره و میندازه روی زمین و منتظر میشینه براش غذا بیارم! اینجور وقتها حسابی با اشتها میخوره، بعد نکته بامزش اینه که وقتی غذاش تموم میشه، زیرانداز رو برمیداره و با شدت تمام میتکونه روی فرش که مثلا تمیز بشه (من زیراندازش رو توی سینک تکون میدم) اونم به تقلید از من همینکار رو میکنه اما روی فرش  

+++++++ دیروز (همون دو هفته پیش که اولین بار پست رو نوشتم و مامانش اینا خونمون بودند) که یه حرکتی انجام داد من و مامان سامان مردیم از خنده. ساعت 4 بعداز ظهر بهش شیرخشک دادم و بعد شیر، یه بیسکوییت سبوسدار دادم بخوره (معمولا بیسکوییت و میوه و ...رو بعد غذا یا شیر بهش میدم که اشتهاش رو برای شیر و غذا نگیره) بیسکوییت رو ازم گرفت و یهویی دیدم رفت آشپزخونه و از توی کشوی دومی،‌زیرانداز مخصوص خودش رو برداشت و اومد پهن کرد روی زمین و نشست و بیسکوییتش رو خورد....انقدر من و مامان سامان کیف کردیم که نگو. به قول مامان شرمنده شدیم اصلا از این کارش. وقتی هم بیسکوییتش رو خورد،‌ زیرانداز رو روی فرش تکوند و مچاله کرد و انداخت توی کشو. عاشقش شدم یعنی. 

+++++++ یبارم چندروز پیش داشت آب میخورد بخش زیادی از آب ریخت روی سرامیک آشپزخونه،‌سریع رفت یه دستمال از کشوی دوم آشپزخونه (جاشو کامل میدونه) برداشت و شروع کرد به تمیزکردن زمین. من و مامان سامان انقدر قربون صدقش رفتیم که نگو.

وقتهایی که آب یا چیز دیگ ای میخواد، مثل مته پشت سره م تکرار میکنه، مدام و با صدای بلند میگه "آبه، آبه،‌آبه....) یعنی باید همون موقع درخواستش رو انجام بدی، بعد همینکه مثلا بهش آب یا چیز دیگه ای که میخواد میدی، میگه "مسی" یعنی مرسی، تازگیا هم به سامان گفت "مسی، ممنون"

+++++++ شبها موقع خواب که میشه بسکه تکرار کردیم شب بخیر، خودش میگه "شب بیخی" ولی خب بعدش دمار از روزگارمون درمیاره تا خوابش ببره.

++++++ خیلی وقتها با محبت میاد و من یا باباش رو بغل میکنه، خیره میشه به صورتم و یهویی صورتش رو میماله بهم، یعنی از شدت عشق و هیجان، دیوونه میشم. البته اینا برای وقتی هست که مادرشوهرم اینا خونمون نباشند یا ما نریم جایی چون در این شرایط حتی از من بدش هم میاد.

+++++ آب که میخوره خیلی وقتها میپره توی گلوش و باید بزنم پشتش،‌اونم یاد گرفته و هرموقع آب میپره تو گلوش،‌ با دست خودش ضربه میزنه به کمرش یا مثلا من عادت دارم موقعیکه میخوام بخوابونمش،‌ ضربه های آروم میزنم به پشتش، یعنی دمر میخوابه و ضربه میزنم به باسنش یا کمرش، خیلی خوشش میاد، حالا شبها که میریم تو اتاقش و لامپ رو خاموش میکنیم، خودش دراز میکشه و با دستش میزنه به کمرش که یعنی به من بگه اینکار رو بکنم. اگرم وسطش دستم خسته شه یا خوابم بیاد و اینکار رو متوقف کنم، دوباره خودش میزنه به پشتش و یه صدایی هم درمیاره که یعنی من هنوز بیدارم بزن پشتم

++++++ چند شب پیش بعد مدتها مهمونی نرفتن،‌رفته بودیم خونه خاله سامان، اونجا شوهرخاله سامان که مرد نسبتاً مسنی هست، مدام به شوخی نیلا رو دعوا میکرد، داشتند با بابای سامان پاسوربازی میکردند و نیلا همش میرفت پیششون، شوهرخاله سامان هم که بهش میگن حاجی، هی به شوخی با لحن دعوا بهش میگفت، برو نیا اینجا،  من به نیلا گفتن "نیلا حاجی چی میگه؟ دعوا میکنه؟  خلاصه از صحبتهای من فهمید اسم آقا، حاجیه، دیگه بعدش هر بار به شوخی بهش حرفی میزد،‌نیلا میرفت سمتش و بلند بلند و تند تند میگفت "حاجی" "حاجی" "حاجی"! انقدر خوشم اومد که نیلا نه تنها نترسید که قلدربازی هم براش درمیاورد.  چون واقعاً و از ته دلم دوست ندارم بچم مظلوم و توسری خور باشه تو جامعه وحشتناک الان.

++++++ دیروز (منظور همون دو هفته پیش که پست رو نوشتم) داشتم آشپزی میکردم و نیلا هم حوصلش سر رفته بود، دیگه رفتم پیشش و دستمو گرفت و به زور کشید و گفت "بیشین" . اولین بار بود میگفت. خب چندوقتی هست وقتی چیزی میخواد دستوری میگه "بده،‌اما بشین رو اولین بار بود میگفت. یا مثلاً دیروز برای اولین بار ازش شنیدم که گفت "نکن". فکر کنم موقع عوض کردنش بود، بسکه بدش میاد از تعویض.

+++++++ چندوقتیه که همراه یه سری آهنگها که از ضبط ماشین یا تلویزیون پخش میشه میخونه، آگهی بازرگانی رو که خیلی وقت بود همراهش میخوند اما آهنگها نسبتاً‌جدیده، واسه همین یکی دوماه اخیر. مثلاً عاشق آهنگ مسیح و آرش هست که میگه "بیا، ‌بازم اون روزا رو بیار" و بیا رو باهاش همخونی میکنه...یا آهنگ پرویز پرستویی تو فیلم مطرب که میگفت "این صدای منه آی این صدای منه" همراهش میخونه و "آی" رو کشیده و درست مثل خواننده میگه. چندوقتی هم هست که خیلی بیشتر از قبل به کارتونها توجه میکنه و به نظر میرسه داره دنبالشون میکنه.

++++++++ مشکل بزرگی که باهاش داریم اینه که همش میخواد موبایلمون رو بگیره و باهاش صحبت کنه، دیگه جوری شده که به سختی میشه جلوش با کسی صحبت کرد،‌بخصوص بابا و مامان سامان که همینکه گوشیشون رو دستشون میگیرن،‌به زور میخواد ازشون بگیره. خیلی بده اینطوری،‌اما خب صحبت کردنش با موبایل انقدر بامزه و شیرینه که هر چی نگاش میکنم سیر نمیشم،‌اینکه یهویی عصبانی میشه،‌یهویی میخنده،‌یهویی آروم صحبت میکنه... حالا چه کسی پشت خط باشه چه نباشه. تازگیا که گوشی رو برمیداره میگه "ائو خوبی" قبلاً به جای الو "ائی" میگفه و الان خیلی بهتر تلفظ میکنه. به نظر میرسه هر جا صدای "ل" باشه،‌ "ئ" تلفظ میکنه مثلا "خائه،‌ سئی به جای سلام، ائو به جای الو و...."

++++++ گاهی وقتها میره پشت پرده بالکن و قایم میشه و من میرم دنبالش و مدام میگم "نیلا کجایی" اونم نمیاد بیرون تا خودم برم سراغش. وقتی پیداش میکنم انقدر شیرین و بامزه میخنده که غش میکنم براش.

+++++++ وقتی میبریمش بیرون،‌تو خیابون با بیشتر آدمها و به خصوص بچه ها بای بای میکنه. حالا گاهی اونا هم باهاش بای بای میکنند و قربون صدقش میرن،‌گاهی هم نمیبینند و گاهی هم بیتفاوتند. من خودم وقتی بچه ها رو میبینم جوری باهاشون گرم میگیرم و بای بای میکنم که کسی ندونه در حسرت بچه ام. از قبل بچه دار شدن اینطور بودم و الانم هستم فرقی نکرد. عاشق بچه ها هستم،‌اما خب بعضیها اینطور نیستند و خیلی گرم نمیگیرند.

امروز نوشت (یکشنبه دو شهریور 99): خب تا اینجا رو دوازده روز پیش نوشتم (البته با اصلاحات و بعضی اضافه جات)، قرار بود سه شنبه دو هفته قبل پستش کنم که موضوع اتاقم سر کار پیش اومد و حال روحیم به هم ریخت. ‌الان هم مجال این رو ندارم که از کارهای جدیدترش بنویسم و حافظم هم بیشتر از این یاری نمیکنه،‌اما فقط یه توضیح بدم اونم اینکه مادرشوهرم اینا جمعه این هفته یعنی 31 مرداد رفتند و من از شنبه یک شهریور بعد یکماه و بیست روز نیلا رو دوباره گذاشتم مهدکودک (یکماهش پیش سامان بود سه هفته هم پیش مادرشوهرم اینا). دخترکم روز اول خیلی گریه کرد، دلم آتیش گرفت، امروز هم که روز دومش بود،‌ بعد یه شب خیلی ناآروم که درست و حسابی نخوابید (دو سه شبه خیلی بد میخوابه و همش هوشیاره و این پهلو اون پهلو میشه)،‌با کلی غصه خوردن از اینکه باید اول صبح بیدارش کنم،‌ بیدارش کردم و حاضرش کردم و با کلی ذوق الکی تو راه تو ماشین گفتم وای نیلا مهد کودک، خاله مهشید ،‌آراد (هم کلاسیش)،‌یهو دیدم نیلای من که قبلش تو راه کلی ذوقزده بود از رفتن به دده،‌شروع کرد به نق زدن و محکم چسبید به من و از بغل من تکون نمیخورد،‌بدنش رو سفت کرده بود و هر لحظه نزدیک بود بزنه به گریه،‌خدا میدونه چه حالی شدم.امروز صبح هم مثل دیروز گریه کرد. الهی بمیرم...یه مادر خوب حال من رو میفهمه. خدا کنه روزهای آینده،‌ بهتر بتونه ارتباط بگیره با مهدکودکش.

********* نیلا روز اول شهریور 21 ماهه شد،‌چقدر زود گذشت... از اینکه انقدر زود بزرگه میشه میترسم، همش حس میکنم باید بیشتر از اینا از روزهای بچگیش لذت ببرم،‌اما حجم کارهام زیاده، فکر و خیال هم کم نیست واقعا نمیشه اما تا جای ممکن  سعی میکنم باهاش زیاد بازی کنم،‌اما بازم خیلی وقتها حوصلش سر میره.خودم هم این روزها حال و روزم تعریفی نداره و سر بچم خالی میکنم و بعدش در حد مرگ عذاب وجدان میگیرم، دیشب که دیگه شورش رو درآوردم و چندباری باهاش بداخلاقی کردم و سرش داد زدم،‌نیلا هم ماشالله خیلی شیطون شده و لجبازی میکنه و یه جاهایی دست خودم نیست کم میارم و دعواش میکنم،‌بعد کلی عذاب وجدان میگیرم و هی ازش معذرت میخوام و بوسش میکنم...امیدوارم بتونم در برابر لجبازیها و شیطنتهاش که هر روز هم بیشتر میشه با صبر و حوصله بیشتری برخورد کنم.