بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

شهریوری که تلخ به پایان میرسه

پنجشنبه ظهر حدودای ساعت 2 بود، تازه رسیده بودم خونه مامانم که دیدم سونیا خواهر سامان داره بهم زنگ میزنه، جواب دادم،‌گفت مرضیه جون اتفاق بدی افتاده،‌ پسرعموم فوت کرده! دستام یکدفعه یخ کرد! اصلا موندم! گفتم آخه چطور؟ چندسالش بود مگه؟ گفت 26، 27 سال! پرسیدم آخه چی شد یکدفعه؟ گفت تو خواب سکته کرده خفه شده! اصلاً سرتاپام یخ کرد! بعد مامانش گوشیو گرفت و درحالیکه گریه میکرد گفت مرضیه فقط سامان متوجه نشه، آخه تو گروه تلگرام خانوادگی زدند، اگه یکدفعه ای ببینه شوکه میشه! منم گفتم گروه تلگرام رو که سامان خیلی خیلی به ندرت سر میزنه و اصلاً کلاً خیلی وقته که نمیره تو تلگرام، از اون بابت زیاد نگران نباشید،‌اما ته دلم خودم نگران بودم که نکنه امروز استثنائاً بره گروهو چک کنه! شبش قرار بود بریم با خواهر بزرگم و مامان و خواهر کوچیکه پارک شام بخوریم، مامانش هم اطلاع داشت، قسمم داد که دوست ندارم برنامتونو به هم بریزید، پارکو برید و بعدش آروم آروم جوری که سامان شوکه نشه بهش بگو.

آخه این شوکه شدن هم خودش داستان داره، وقتی پسردایی سامان دو سال پیش درست تو همین شهریور ماه و دقیقا تو همین سن 26 سالگی خیلی یکهویی و بدون هیچ مشکلی سکته کرد و از دنیا رفت، کل خانواده رو تو شوک فرو برد،‌سامان هم که تا اونموقع داغ ندیده بود، و از طرفی با پسرداییش خیلی هم صمیمی و نزدیک بود، به شدت روحیشو از دست داد و بدتر از اون به خاطر مرگ ناگهانی آرمین پسرداییش، مدام حس میکرد مثلاً مشکل قلبی و... داره، اونموقع تازه یکماه و چندروز بود که عقد کرده بودیم و خیلی بهمون سخت گذشت. خانواده سامان هم سالها بود داغ به این بزرگی ندیده بودند و اصلاً فضای شاد خونواده با این اتفاق تا مدتها تحت تاثیر قرار گرفت بخصوص که دایی و زنداییش بینهایت بیتابی میکردند و اصلاً آروم نمیگرفتند،‌هنوز هم بعد دو سال حالشون هیچ خوب نیست. خود منم که هم به خاطر فوت ناگهانی آرمین و هم به خاطر به هم ریختن روحیه سامان حال و روز خوبی نداشتم. بعد چندماه تقریباً اوضاع به حالت عادی برگشت که الان دوباره بعد دوسال با این اتفاق دومرتبه همه عزادار شدند.

خلاصه که اونشب هم به درخواست مامان سامان پارکمونو رفتیم و به سامان چیزی نگفتم،‌فقط یکی دوبار قبل اومدن سامان به خونه مامانم زنگ زدم که مطمئن بشم از همه چی بیخبره که خب معلوم بود خبر نداره. خدا میدونه تا شب چقدر اذیت شدم، از فکر اینکه چجوری بهش بگم و واکنشش چیه! تو دلم میگفتم کاش حداقل مامان سامان به منم نمیگفت اینجوری که من بیشتر اذیت میشم. به بقیه خونواده هم سفارش کرده بودم چیزی به روی خودشون نیارن تا حداقل اونشب بهش خوش بگذره. وقتی شامو خوردیم و جمع کردیم کم کم بریم، مجید شوهر خواهرم سبد پیک نیکو برداشت و جلوتر رفت که راحتتر حرف بزنم، منم آروم آروم دست سامانو گرفتم و در حالیکه تو پارک قدم میزدیم خیلی عادی بهش گفتم سامان جان یه چیزی میگم هول نکنیا، پسرعموت تصادف کرده و الان تو کماست، دکترا ازش قطع امید کردند و گفتند هر کی میخواد ببینتش بیاد ببینه، برای همین مامانت اینا الان تو جاده اند و دارن میان تهران! پیشنهاد تصادف رو مامانش داده بود و منم فکر کردم اینطوری یه مقدار آماده میشه و یکی دوساعت دیگه اصل موضوعو بهش میگم. وقتی این خبرو بهش دادم، وا رفت! میگفت کدوم پسر عموم؟ تو کی فهمیدی؟ گفتم محسن،‌سر ظهر فهمیدم! گفت اونوقت الان داری به من میگی؟ گفتم مامان اینا ازم اینطور خواستن، میخواستن قرار امشب به هم نخوره، طفلی فکر کرد اصل ماجرا همینه و موضوع تصادفه، خیلی خیلی ناراحت بود و اصلاً تا رسیدن به خونه مامان اینا حرف نمیزد! رنگ و روشم بدجور پریده بود،‌فوری زنگ زد به مامانش، گفت کجایین که گفت آزادی هستیم. گفت چرا الان به من گفتید، حالش چطوره؟ کجا تصادف کرده؟ یعنی امیدی بهش نیست؟

تلفنو که قطع کرد هیچی نمیگفت! حتی با من هم صحبت نمیکرد، دستشو گرفته بودم و شونشو میمالیدم. میگفتم حتماً‌قسمتش بوده،‌حالا بازم صبر کنیم ببینیم چی میشه.در سکوت برگشتیم خونه مامان اینا، رو مبل نشسته بود و حرف نمیزد، بعد یکهو پا شد رفت تو اتاق و به عموش زنگ زد گفت عمو محسن کجا تصادف کرده که عموش برگشت گفت تصادف؟ تو خواب سکته کرده! سامان میگفت عمو چی داری میگی؟ یعنی مرده!!! وای که چقدر عصبی شدم که به عموش زنگ زد! تا اونموقع چون به سامان گفته بودم با دستگاه زندست شاید هنوز مرگشو باور نکرده بود، وقتی این خبرو شنید یکدفعه شوکه شد. خیلی دلم سوخت! حرصم گرفت و گفتم برای چی به عمو زنگ زدی!‌ اگه میخواست اینجور بفهمی که خودم بهت میگفتم! سامان هم گریه میکرد. خلاصه که دیگه خواهر بزرگه و شوهرش و مامان و خواهر کوچیکم هم اومدند تو اتاق و بهش تسلیت گفتن. بعدش هم دیگه سریع بلند شدیم حاضر شدیم برگشتیم خونه چون جمعه صبح تشییع جنازه بود. یه قرص آرامبخش بهش دادم که راحت بخوابه و جمعه صبح هم بلند شدیم تند تند حاضر شدیم که بریم ورامین برای تشییع جنازه که متاسفانه و تشییبه جای ساعت ده،‌یازده رسیدیم و تشییع تموم شده بود.


تو مراسمش هم چیزهای عجیب غریب زیاد دیدم و شنیدم که چون پستم طولانی میشه و ممکنه دوستان حوصله خوندنشو نداشته باشن، ترجیح میدم ننویسم چون طوماری میشه برای خودش،‌ فقط اینو بگم که بر اساس گفته های زنعموش، ظاهراً پسرعموش صبح پنجشنبه از خواب بیدار شده و صبحانه خورده بعد صبحانه حدودای ساعت هشت و نیم صبح به مادرش گفته یذره دیگه میخوابم بیدارم نکن. مامانش هم ساعت 12 رفته صداش کنه که میبینه بیدار نمیشه، از اونجاییکه خیلی پسر شوخ و شنگولی بوده و یه وقتهایی خودشو به مردن میزده مادرش فکر میکنه داره بازی درمیاره اما هر چی میگذره میبینه جواب نمیده! تا جاییکه دیگه با پاش محکم چندتا ضربه میزنه و برش میگردونه آخه مثل اینکه دمر خوابیده بوده، میبینه انگشت شستش تو دهنش مونده و بدنش سرد و خشک شده! ظاهراً تو خوب سکته مغزی کرده و خفه شده و برای اینکه خودشو نجات بده و راه نفسشو باز کنه انگشتشو کرده تو گلوش و آخرش هم عمرش به دنیا قد نداده. خیلی خیلی دلم سوخت... کاش اینجا عکسشو میذاشتم تا فقط میدیدید چقدر زیبا و رشید بود! چشم و ابروی مشکی! موی پر و صورت کاملاً ایرانی، قد بلند و چهارشونه! انقدر جذاب بود که از اعلامیش عکس گرفتم که به مامانم اینا عکسشو نشون بدم. خدایا آخه چرا اینطوری شد؟؟؟ یه جوون 26 ساله که قرار بود همین دیروز یعنی شنبه بره کارت پایان خدمتشو بگیره! مثلاً سربازیش تموم شده بود و برگشته بود خونه. به مادرش هم گفته بوده یه دختری به اسم زینب رو زیر نظر دارم که میخوام برم خواستگاریش. حالا نمیدونم این زینب الان متوجه موضوع شده یا نه یا اینکه اصلاً خبر داشته که دوستش داره؟ خدا به عمو و زنعموی سامان صبر بده...

وقتی زنعمو و دختر عموی سامان یعنی مادر و خواهر اون خدابیامرز منو تو مراسم دیدند،‌بغلم کردند و زار زار گریه میکردند که قرار نبود تو اینجوری بیای و قرار بود دعوتت کنیم،‌ قرار بود به شادی بیای نه اینجوری! منم گریه میکردم. آخه با وجودیکه دو سال و نیمه ازدواج کردیم اما چون اینا خونشون ورامین بود فرصت نشده بود دعوتمون کنند برای به اصطلاح پاگشا و انگاری در نظر داشتند همین روزا اینکارو کنند که اینطوری شد و برای اولین بار با این وضعیت رفتیم خونشون. خواهر این خدابیامرز هم تازه سه چهار ماه بود که ازدواج کرده بود و تازه فهمیده بود بارداره،‌طفلی خودشو بچش. خدا بهشون صبر بده.

مامان بابای سامان ورامین پیش عمو و زنعموش موندن و فعلاً نیومدند تهران، حالا نمیدونم کی میان خونمون،‌ هردوشون خیلی ناراحتند... سخته خب. امروز ساعت 5 عصر هم مراسم سومش هست که هنوز نمیدونم من میرم یا نه،‌آخه باید مرخصی بگیرم از طرفی برای مراسم ختمش تو مسجد بودم و سامان هم که تنهایی میره و میگه نیومدی هم مسئله ای نیست و روز تشییع جنازش بودی انتظاری نداره کسی، اما من هنوز مرددم. ببینم تا عصر چی میشه و چه تصمیمی میگیرم.

فضای خونمون این دو روز خیلی غمگین بود،‌ دیشب از اداره دیر تعطیل شدم و وقتی رسیدم خونه ساعت از نه و نیم شب گذشته بود. سامان خیلی خیلی دلش گرفته بود و عین پسربچه ها همین که منو دید اومد سمتم و بغلم کرد و گفت چقدر خوب شد که اومدی... تا وقتی بخوابیم، همش کنار من نشسته بود،‌ منم سعی میکردم تا میتونم بهش محبت کنم...


آخر شب هم زدم خندوانه که یکمی ببینیم و دلمون وا شه. همینم شد و یکم روحیمون بهتر شد،‌ شاید خنده دار باشه اما وقتی بهنام بانی که دیشب مهمان خندوانه بود یه آهنگ زیبا و ملایم خوند، دست همو گرفتیم و با اینکه قبلش هردومون بغض کرده بودیم و لب به گریه بودیم، یکم با هم تانگو رقصیدیم (البته ناشیانه از طرف من!) تو اون وضعیت خیلی عجیب بود! چون اصلا و ابداً روحیمون خوب نبود اما وقتی آهنگ پخش شد، ناخواسته دست همو گرفتیم و درحالیکه با چشمهای غمگین به هم نگاه میکردیم،  یه رقص خیلی خیلی آروم انجام دادیم. این رفتارها فکر کنم خاص خودمون دوتا باشه،‌شاید برای مخاطبانم عجیب به نظر برسه یا حتی لوس اونم تو این وضعیت،‌اما هر چی بود بعدش حالمون خیلی بهتر شد.

ببخشید اگر پستم غمگین بود.

دلتنگی پائیزی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تعطیلات

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خصوصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اتفاق خوب اول هفته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بعد از تو آفتاب سیاه است....

امروز یکشنبه دوازده شهریورماه سالگرد آسمونی شدن خواهر عزیزم ریحانه ست.

و من امروز یکبار دیگه به اندازه تمام سالهایی که ندیدمش و نبوییدمش به یادش بودم و برای مظلومیتش و اونهمه دردی که کشید اشک ریختم، امروز صبح باهاش صحبت کردم و گفتم ریحانه جان 15 ساله که یک روز از یاد و خاطرم نرفتی،15 سال شد که خواهرتو تنها گذاشتی و پرواز کردی، سالگردت مبارک آبجی.

از خواهرم هر چی بگم کم گفتم، در وصف خوبیهاش و مهربونیهاش نمیشه صحبت کرد، در کلام نمیگنجه، کاش امروز سرم تو اداره انقدر شلوغ نبود و میتونستم درموردش یه عالمه حرف بزنم،‌شاید هم اینطوری بهتر باشه چون  میدونم اگر چندخط بیشتر از این بنویسم از اعماق وجودم اشک می‌ریزم و به یاد تک تک لحظه های نبودنش خون گریه میکنم....

خواهر من فقط 17 سال و چهارماهش بود! فقط 17 سال و چهارماه! فقط یکسال از من کوچیکتر بود. ما باهم و در کنار هم و تو یه اتاق بزرگ شدیم. 

آره خواهرکم عمرش مثل یه گل سرخ کوتاه بود. خیلی کم بود وقتش برای دیدن این دنیا اما من شک ندارم، یقین دارم که خواهرکم  گله و شکایتی نداره. مثل همیشه از همه چیز راضیه. میدونم که در بهترین جای بهشت نشسته و داره از اون بالا به من لبخند میزنه، از همون لبخندهای محجوب و معصومش...


راستی آبجی جان منو ببخش که موقع درس یاددادن بهت چندباری عصبانی شدم و بهت گفتم خنگ! تو رو خدا ببخش، حلالم کن، به خدا منم بچه بودم. نمیفهمیدم تمرکز نداشتنت از سر بیماریته...منم فقط هجده سالم بود عزیزکم. ولی تو ببخش،  شرمنده روی ماهتم آبجی...

آبجی جان خوشحالم که قبل رفتنت نتیجه کنکور منو فهمیدی و با اینکه تو کما بودی و پرستارا میگفتن احتمالاً متوجه هیچ چیز نمیشی،‌اما وقتی مامان اومد و بهت خبرشو داد، از گوشه چشم اشک ریختی، دو روز بعدش هم برای همیشه از پیش ما رفتی. اما آبجی من بعد تو قبولی کنکور و دانشگاهو میخواستم چیکار؟ من یه تار موی خرمایی رنگ و قشنگتو به هزاران کنکور و دانشگاه نمیدادم عزیز دلم.

آبجی ممنون که تو سالهایی که تو این دنیا زندگی میکردی هوای آبجی بزرگتو داشتی. آبجی دلم تنگ شده برای لحظه هایی که از شب تا صبح تو یه اتاق با هم برای امتحان درس میخوندیم و تو وسطاش انقدر خسته میشدی و خوابت میگرفت که میومدی سرتو میذاشتی روی پام و بهم میگفتی سه دقیقه!!! دیگه بیدارم کن! میگفتی دلت نسوزه ها دقیقاً سه دقیقه و همین سه دقیقه خوابت میبرد و بیدار میشدی! الهی خواهرت بمیره برات که این درس و مدرسه به دردت نخورد که نخورد! کنکور میخواستی چیکار آبجی؟ اینهمه درس خوندی و شب بیداری کشیدی که آخرش بری زیر خاک؟ الهی آبجیت بمیره برات...

راستی آبجی ریحانه یک هفته قبل رفتن ناگهانیت اومدی و کل پس اندازتو گذاشتی وسط و گفتی هر کی لازم داره برداره. گفتی دیگه نمیخوامش! مگه فهمیده بودی داری از این دنیا میری؟ آخه تو که چیزیت نبود همه وجود من. تو که یهویی ما رو تنها گذاشتی پس چرا انقدر یک هفته آخر رفتارت عجیب و غریب شده بود؟

آبجی جان دلم میخواد هی بنویسم برات و هی بنویسم و گریه کنم،‌اما نمیشه، فقط میدونم اگر تو بودی دنیای من الان رنگ و بوی دیگه ای داشت. آبجی جان ممنون که برای خوشبختی من دعا کردی،‌من الان خوشبخت شدم و میدونم تاثیر دعای تو و مادربزرگمونه که همیشه از ته دل آرزوی خوشبختی منو داشتید و حتی بعد آسمونی شدنتون هم برام دعا میکردید. من اینو قشنگ حس میکنم آّبجی.

آّبجی جان راستی دوست دارم اگر دختردار شدم اسم قشنگ تو رو روش بذارم که مامانمون هم خوشحال بشه،‌آخه میدونم چقدر دوست داره اسم یکی از نوه هاش بشه اسم تو،‌اما خب راستش نمیدونم نظر سامان چیه، تا الان جدی بهش نگفتم،‌میدونی که نظر سامان هم شرطه آبجی... راستی میشه دعا کنی من خیلی زود مامان بشم؟

الهی فدای اون چشمای معصومت بشم عزیز دل خواهر.

ببخش که بلد نیستم بهتر از این ازت بنویسم.

ریحانه جانم تنها کاری که امروز از دستم برای تو براومد دادن خیرات تو اداره و خوندن دعای توسل به نیت تو با چندتا از همکاران بود، ازم راضی باش آبجی.

این اشکای لعنتی امونم نمیده. دوستان عزیزم میشه برای شادی روح ریحانه من فاتحه ای بفرستید؟ ممنونم ازتون.


بعد از تو در شبان تیره و تار من

دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را تکرار میکند؟
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را خاموش میکنم؟
این سینه سوز درد نهان را بعد از تو من چگونه فراموش میکنم؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو؟ این مباد که بعد از تو نیستم!
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست،
بعد از من آسمان آبی است، آبی مثل همیشه....

گاهی از هم تعریف کنیم + اعترافات + پست کمی تغییر کرد:)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی آخر هفته

آخر هفته مهمون دارم و حسابی استرسشو گرفتم. فعلاً هم که وقت نکردم کارهامو انجام بدم.امروز عصر هم که وقت دندونپزشکی دارم و عملاً دیروقت میرسم خونه. سامان قول داده امروز که میرسه خونه، همه جا رو تمیز و مرتب کنه تا لااقل نگران تمیزکردن خونه نباشم. خریدا رو هم که دیشب براش لیست کردم بگیره و بیاره.

به خاطر یه مشکلی هم که برای دستشویی خونه من (که اجاره دادیمش) پیش اومده قبل این کارها باید بره سر بزنه و کارگر ببره درست کنند. خلاصه که هردومون امروز حسابی سرمون شلوغه.

مهمونای ما یزدین. یه زن و شوهر خیلی خوب و دوست داشتنی با لهجه یزدی

موضوع از این قراره که ما برای ماه عسلمون رفته بودیم یزد،‌قرار بود بریم هتل، قبل سفرمون به دوست سامان که یزدیه زنگ زده بودیم و درمورد جاهای دیدنی یه سری اطلاعات گرفته بودیم که با توجه به زمان کمی که داشتیم بدونیم کجاها بریم و کجاها نریم، اما وقتی رسیدیم اونجا اصلاً اجازه ندادند بریم هتل و ما رو بردند خونشون، من هم که کلاً خیلی معذبم و دوست ندارم مزاحم کسی بشم، هر چی اصرار کردم که میریم هتل، قبول نکردند و گفتند نه و امکان نداره و ناراحت میشیم. خلاصه که آخر سر رفتیم خونشون و سه روز هم موندیم و خیلی هم خوش گذشت.

حالا قراره این آخر هفته اونا بیان خونه ما. البته سر راهشون از یه مسافرت یک هفته ای میان تهران پیش ما و بعد هم برمیگردند یزد. من خیلی این خانواده رو دوست دارم، واقعاً محترم و مهربونند، اما دو تا پسر کوچیک فوق العاده شیطون دارند، 5 ساله و یکساله که اولیش یه مقدار بیش فعاله و حتی بردنش پیش دکتر به خاطر شیطنتهای بیش از حدش. خونه من هم که پرش 45 متر باشه. اصلاً مطمئن نیستم اونامتراژ خونه منو میدونند و دارند میان یا نه.

البته همون یکسال و نیم پیش که رفتیم اونجا تو حرفام به خانومش گفته بودم خونه ای که فعلاً هستیم کوچیکه و تصمیم داریم یکی دو سال دیگه که شرایطمون بهتر شد بریم یه جای دیگه، اما مطمئن نیستم که یادش مونده باشه چون یه اشاره کوچیک کردم فقط، دوست ندارم وقتی میرسن بخوره تو ذوقشون. من خیلی مهمون دوست دارم اما چون پسر اول این خانواده رو که الان پنج سالشه میشناسم و میدونم مدام بدو بدو میکنه و از حد معمولی هم شیطون تره و اونیکی هم تازه راه افتاده، میخوام مطمئن شم اندازه خونه منو میدونند و با علم به این موضوع میان. نگرانم به خودشون و بچه ها بد بگذره چون اونا واقعاً برای ما سنگ تموم گذاشتند. حالا وقتی برسن مجبورم همه دکوریها رو برداردم و دو تا از مبلها رو هم ببرم جای دیگه ای، شاید تو انباریمون! شایدم خونه همسایه روبرویی! وگرنه خدای نکرده بچه ها میخورن به مبلا و آسیب میبینند.

برای غذا هم باید همه غذاها رو از فردا درست کنم، کلاً دوست ندارم جلوی مهمون بلند شم آشپزی کنم، معذب میشه یا همش مجبوره بیاد تو آشپزخونه کمک کنه. از طرفی به خاطر فضای کوچیک خونمون اگه همه چی آماده باشه و نخواسته باشه جلوی اونا گیج بزنم و هی برم و بیام بهتره. تصمیم دارم فسنجون درست کنم با میرزاقاسمی. نمیدونم سوپ هم درست کنم یا نه.آخه تا چهارشنبه عصر که سر کارم و فقط چهارشنبه شب و صبح پنجشنبه رو وقت دارم. به خانومش که زنگ زدم گفت یا پنجشنبه ظهر میان یا عصر،‌قراره بهم خبر بدند اما فعلاً که چیزی نگفتن. منتظر خبرشونم.

احتمال زیاد تا جمعه شب هم بمونند. خدا کنه  مهمونیم خوب پیش بره و همه چی خوب و عالی باشه. یک وعده هم احتمالاً میریم یه رستوران خوب که ویژه کارمندان اداره ماست و تو شمال تهرانه و قیمتهاش برای ما مناسبتر درمیاد. امیدوارم بتونم از الان رزرو کنم.

خلاصه که این هفته هم اینطوری میگذره. خدایا شکرت.

آخر هفته ای که گذشت...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حالم بده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.