بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آنچه بر ما گذشت -رمز قبلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ممنونم

حالم خوب نیست، شرمنده که نمیتونم پیامهاتون رو در پست قبلی جواب بدم... برای هر یک از کامنت هایی که گذاشتید کلی حرف و جواب داشتم اما توان پاسخ دادن رو ندارم... انقدر این چند روز نیلا حالش  بد و پریشون  بود که اگر هم فرصتی بود فقط میخواستم به اون برسم و به اون توجه کنم.

فعلا  پیامهای پر از همدلی و همدلیتون رو بدون پاسخ تایید میکنم اما چون عادت ندارم پیامی رو بی‌جواب بذارم و احساس میکنم ممکنه در حق مخاطبی که اینقدر برام وقت گذاشته، اجحاف کرده باشم، اکر عمر و توانی بود، سعی میکنم در اولین فرصت پاسخ بدم، ولو بصورت کوتاه و مختصر، اگر هم نشد که خواهش میکنم منو ببخشید و بدونید هر پیام رو گاهی دو سه بار خوندم و برام مهم بودند و با بعضی از اونها گریه کردم بسکه از ته قلب و خالصانه بود.

فقط کاش دوستانی که در اینستاگرام یا جای دیگه رمز رو از من گرفتند نظرشون رو در وبلاگم می‌نوشتند نه بصورت دایرکت اینستاگرام و پیامک و واتس آپ و حتی پیام خصوصی...اینطوری خیلی زیباتر بود و تاثیرگذارتر.

به هر حال از لطف و نگرانی همگی ممنونم. خدا شما رو برای من نگه داره که تو این وانفسای زندگی فقط از شماها و دو سه نفر دیگه محبت و توجه خالصانه دریافت میکنم. دوستتون دارم.

همه چیز رو نمیشه اینجا نوشت، حتی در پستهای خصوصی و رمزدار  هم نمیشه گفت، فقط می‌خوام  برای من  و همسرم و نیلامون دعا کنید. برای زندگی ای که این روزها از همیشه آشفته تره و حتی گاهی در آستانه فروپاشیه، دعا کنید... برای سلامتی دخترکم دعا کنید و اگر در توانتون بود چند صلوات بفرستید.

ممنونم عزیزانم

آتش درون-رمز قبلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمز پست آخر رو (با عنوان "خسته") برداشتم،‌سخت بود دادن رمز به همه دوستانی که اینهمه با من همراه بودند و خیلیها خاموش میخوندند. اما حقیقت اینه که ده بار خواستم اون پست "خسته" رو حذف کنم و به احترام کامنتهای عمومی و خصوصی اینکارو نکردم اما حس بدی بهم میده،‌یادآور اون شب کذایی میشه.

یه پست جدیدی نوشتم و حداکثر تا فردا بصورت رمزی منتشر میکنم. از پستهای رمزی خوشم نمیاد،‌چه تو وبلاگ خودم و چه تو وبلاگهای دیگه اما یه چیزهایی رو نمیشه عمومی نوشت.

 رمز همون رمز قبلی هست که به همه دوستان در اینستا یا وبلاگشون تقدیم کردم، رمز جدیدی نیست. امیدوارم داشته باشیدش هنوز.

روزتون بخیر و شادی



میخواستم پست قبلی رو حذف کنم اما به احترام کامنتهایی که پست قبلی بصورت خصوصی و عمومی دریافت کردم  و هنوز جواب ندادم، پست رو رمزی میکنم و فقط به دوستانی که کامنت گذاشتند رمز میدم تا پاسخ پیامهاشون رو ببینند.

البته میدونم که این چندروز تقریبا همه پستم روخوندند...یه وقتها پشیمون میشم چرا پست قبلی رو نوشتم، اما اون لحظه از غصه در حال انفجار بودم و فقط به مرگ فکر میکردم تا به آرامش برسم...نمیدونم درسته اینجور موقعها پست نوشتن یا نه؟ 

به هر حال دوست ندارم عمومی بمونه... شاید بعداً موضوعی که پیش اومده بود بنویسم شایدم نه چون یادآوریش هم داغمو تازه میکنه...اما این مدت خیلی خیلی تحت فشار بودم از همه جهت.. یکی دو مورد هم نبوده، فقط امیدوارم بگذره این دوران و همه چی درست بشه

خفقان...

اگر نیلا انقدر به من نیاز نداشت که مطمین باشم نبودن من دنیا و سرنوشتش رو به هم نمی‌ریزه، اگر خودم میتونستم ازش دل بکنم و دیگه نبینمش، اگر میدونستم و صددرصد یقین پیدا میکردم که دخترم بدون مادرش خوشبختتره، همین امشب مرگم رو از خدا میخواستم و التماس می‌کردم که صبح فردا رو نبینم، و شاید اگر خدا رو به عزیزترین بنده هاش قسم میدادم،دعام هم مستجاب میشد، شاید اگر به خدا میگفتم این آخرین خواسته من از اون تو این دنیاست روی من رو زمین نمینداخت...

 خسته تر از اونیم که دووم بیارم، ظرف من پر شده، یه قطره دیگه توش بریزه سرریز میکنه.

دلم میخواد این دنیا و آدمهاش رو بذارم برای کسانی که هنوز ظرفیت اینهمه درد کشیدن رو دارند...

اما نیلا، نیلا نیلا...

نیلایی که روبروم میشینه و در جواب دوستت دارم من میگه منم دوستت دارم، نیلایی که هنوز براش مهمه چرا مادرش گریه می‌کنه و به اشکهاش بی اعتنا نیست، همین دختر نمی‌ذاره این زندگی رو رها کنم. 

بعد دخترم همسرم، اما برای همسرم بهتر از من هم هست...شاید حتی خوشبختتر هم بشه اما درمورد نیلا نمی‌دونم...

کاش دغدغه دخترم نبود و همین امشب همه چی تموم میشد

خبر مرگ من همه جا پخش میشد، شاید چند روزی دلهای سنگی که دوستم نداشتند، برام میسوخت، و بعد جریان زندگی ادامه پیدا میکرد. من با خاک سرد یکی میشدم و دردهام برای همیشه تمام میشد، شاید حتی پدرو خواهرم رو هم میدیدم، شاید زندگی جدیدم قشنگتر میشد.

 دارم هزیون میگم فکر کنم، اما نه این خود منم، منی که بریده و  روحش مرده. شاید اصلااین پست رو منتشر نکنم، فقط خواستم بگم و بنویسم  چقدر امشب چنگال مرگ گلوم رو فشار میده. چقدر ناامیدم و احساس بدبختی میکنم.

همه اون احساس خوب این چند وقت که به زحمت بدست آورده بودم، دود شد رفت هوا، ایکاش غصه دخترم نبود و کمی هم جراتم بیشتر بود تا با چند تا از همون قرصهای اعصابی که این چند وقت می‌خوردم خودمو برای همیشه راحت میکردم...

اما میدونم تو این دنیا جز من هیچکس نمیدونه نیلای من چه غذاهایی رو بیشتر دوست داره، منظورش از بعضی کلمات چیه، با چه کارهایی بیشتر از همه می‌خنده و چه چیزهایی بیشتر از همه ناراحتش می‌کنه.

هیچکس نمیدونه، فقط من میدونم. شاید مادر خوبی براش نبودم، شاید مریض روانی بودم، شاید همه کمبودهام، عقده ایم کرده بود، اما کاش بدونه خیلی از اتفاقاتی که در تقدیرم افتاد از دست من خارج بود. کاش بدونه تلاش کردم و نشد، کاش‌ منو ببخشه.

کاش بدونه فقط و فقط به خاطر اون این زندگی لعنتی رو ادامه دادم...

کامنتهای پست قبل رو بدون پاسخ تایید میکنم. عمری باشه بعدا همه رو جواب میدم.   

اگر کسی ذره ای فقط ذره ای دوستم داره، برام دعا کنه حالم دوباره خوب بشه...

مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود،
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود.