-
آنچه در مراسم ازدواج خواهرم گذشت +عمل چشم دخترکم
یکشنبه 17 مرداد 1400 12:29
گفتنی ها خیلی زیاده و فرصت کم...ببینم میتونم برای اولین بار تو زندگیم خلاصه وار بنویسم؟ مراسم ازدواج خواهرم چهارشنبه هفته قبل سیزده مرداد برگزار شد، خدا رو شکر مراسم خوب و آبرومندانه ای بود. اما قبل مراسم حسابی اذیت شدم، خب ما از زمان شروع کرونا کم و بیش شیفتی و با نوبت بندی سر کار میایم، اما به خاطر مراسم تحلیف ریاست...
-
موضوعات این چند هفته اخیر....
چهارشنبه 13 مرداد 1400 06:41
این پست رو شنبه همین هفته نه مرداد نوشتم اما انقدر کار پیش اومد که تازه امروز چهارشنبه تونستم منتشرش کنم، از اون جهت میگم که زمانهایی که تو پستم اشاره کردم برای روز شنبه هست.نمیخوام گیج کننده بشه. از اونجاییکه چند تا موضوع نسبتاً بیربط رو میخوام بنویسم، هر مطلب رو با یه عدد از هم جدا میکنم: 1. یکی از ذوقهای عجیبی که...
-
آنچه بر ما گذشت -رمز قبلی
یکشنبه 27 تیر 1400 20:50
-
ممنونم
یکشنبه 13 تیر 1400 12:46
حالم خوب نیست، شرمنده که نمیتونم پیامهاتون رو در پست قبلی جواب بدم... برای هر یک از کامنت هایی که گذاشتید کلی حرف و جواب داشتم اما توان پاسخ دادن رو ندارم... انقدر این چند روز نیلا حالش بد و پریشون بود که اگر هم فرصتی بود فقط میخواستم به اون برسم و به اون توجه کنم. فعلا پیامهای پر از همدلی و همدلیتون رو بدون پاسخ...
-
آتش درون-رمز قبلی
سهشنبه 8 تیر 1400 19:08
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 تیر 1400 13:18
رمز پست آخر رو (با عنوان "خسته") برداشتم،سخت بود دادن رمز به همه دوستانی که اینهمه با من همراه بودند و خیلیها خاموش میخوندند. اما حقیقت اینه که ده بار خواستم اون پست "خسته" رو حذف کنم و به احترام کامنتهای عمومی و خصوصی اینکارو نکردم اما حس بدی بهم میده،یادآور اون شب کذایی میشه. یه پست جدیدی نوشتم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 تیر 1400 13:15
میخواستم پست قبلی رو حذف کنم اما به احترام کامنتهایی که پست قبلی بصورت خصوصی و عمومی دریافت کردم و هنوز جواب ندادم، پست رو رمزی میکنم و فقط به دوستانی که کامنت گذاشتند رمز میدم تا پاسخ پیامهاشون رو ببینند. البته میدونم که این چندروز تقریبا همه پستم روخوندند...یه وقتها پشیمون میشم چرا پست قبلی رو نوشتم، اما اون لحظه از...
-
خفقان...
چهارشنبه 2 تیر 1400 01:03
اگر نیلا انقدر به من نیاز نداشت که مطمین باشم نبودن من دنیا و سرنوشتش رو به هم نمیریزه، اگر خودم میتونستم ازش دل بکنم و دیگه نبینمش، اگر میدونستم و صددرصد یقین پیدا میکردم که دخترم بدون مادرش خوشبختتره، همین امشب مرگم رو از خدا میخواستم و التماس میکردم که صبح فردا رو نبینم، و شاید اگر خدا رو به عزیزترین بنده هاش قسم...
-
عواقب یک اشتباه
یکشنبه 23 خرداد 1400 18:03
سلام به همه دوستان عزیزم که با اینکه خیلی وقته نتونستم برای پست های زیباشون کامنت بزارم (البته بیشتر وقتها بطور خاموش خوندمشون) اما همچنان منو از حضور گرم خودشون محروم نکردند. خب همونطور که بارها نوشتم من تقریباً همه پست هام رو از محل کارم می نویسم. هفته پیش که تصمیم گرفتم بخشی از پستم رو در مورد مطالبی که در پست قبلی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 خرداد 1400 14:21
متاسفانه از اونجاییکه پستم رو از محل کارم مینویسم و این دو روزی که طی این هفته شیفت بودمبا وجود گفتنی های زیاد، اصلا وقت نشد پستم رو بنویسم، مجبور شدم در نهایت از خونه و از طریق گوشیم پستم رو بنویسم که هنوز تموم نشده و نیمه کارست، واقعا هم با گوشی تایپ کردن سخت و زمانبره، دقیقا برای همین تایپ کردن با گوشی و سختیش هم...
-
پریشانی...
پنجشنبه 6 خرداد 1400 12:15
شب سه شنبه ۲۱ اردیبهشت و یک روز مونده به پایان ماه رمضان و رسیدن عید فطر، همسایه بغلی رو برای افطار دعوت کردم که هم پاسخی باشه برای مهمونی شب یلدا که ما رو به زور خونشون دعوت کردند و هم اینکه ثوابی از افطاری دادن برده باشم. از قبل که سامان غرغر میکرد اونم به خاطر بچه های بیش از حد شیطون و اعصاب خوردکنشون و اینکه از...
-
چون می گذرد غمی نیست...
دوشنبه 20 اردیبهشت 1400 16:27
اول از همه بگم این پست رو چهارشنبه پیش نوشتم و الان میخوام با کمی ویرایش پستش کنم . اتفاق جدیدی نیفتاده که بخوام بنویسم، همون اتفاقات قبلی و روتین معمول زندگی با این تفاوت که حداقل ارتباط رو با خانوادم دارم. ماه رمضون داره به آخرش میرسه. وقتی روزه میگیرم، به شدت بیحال و بیجون میشم، نیلا هم که با شیطنتها و درخواستهای...
-
زندگی متوقف نشده...
شنبه 4 اردیبهشت 1400 11:38
اوضاع از اون چیزی که فکر میکنید خیلی خیلی بدتره، بعد پست آخری که نوشتم یه سری حرفهای جدیدی پیش اومد که رسماً تیر خلاص رو زد به هر چی ارتباطه در حال و آینده! فقط مادرمو میخواستم به خاطر شرایط بد روحی و روانی و حتی جسمیش مستثنا کنم ( اینکارو هم کردم ولی انگار نتیجه ای نداشت) که حس میکنم با بی مهریهای واضحی که ازش میبینم...
-
رمز پست قبلی
پنجشنبه 19 فروردین 1400 08:43
دوستان عزیزم برای گرفتن رمز پست قبلی همینجا پیام بدید. مجبورم بنا به دلایلی از این به بعد بعضی از پستها و نه همشون رو رمزی بنویسم. دوستانی که وبلاگ ندارند اما از دوستان خوبم هستند برای گرفتن رمز به آدرس اینستاگرامم shiva.1984 پیام بدند. ممنونم که همراهمید.
-
عبور میکنم، اما فراموش نمیکنم...
سهشنبه 17 فروردین 1400 13:09
-
بابا جانم کنار سفره هفتسین جای تو خالیه...
پنجشنبه 28 اسفند 1399 07:06
این احتمالا آخرین پستم اینور سال باشه.... پیشاپیش از طولانی بودنش عذر میخوام. امسال برای من سال سختی بود،از هر جهت، البته نمیتونم بگم همش سختی بود، دخترکم نقطه قوت زندگیم بود، انقدر عاشقانه دوستش داشتم و از شیرین کاریهاش لذت بردم که خیلی وقتها درد و غمهام یادم رفت اما حتی در لحظاتی که به ظاهر شاد بودم استرس اینو...
-
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل...
یکشنبه 10 اسفند 1399 12:14
به یه حالت خنثی رسیدم، نمیتونم بگم همه روزهام با غم و غصه میگذره، درسته که بابا نیست و این کم داغی نیست روی داغهای دیگه زندگیم، اما هربار با فکر اینکه دیگه درداش تموم شده و روزهام و ثانیه هام رو با هزار ترس از اینکه امروز قراره بابا جانم چه مشکل جدیدی پیدا کنه و آیا تونسته غذا بخوره یا نه و آیا تونسته کلمه ای حرف بزنه...
-
داغی که کهنه نمیشه...
یکشنبه 3 اسفند 1399 13:03
-
باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی...
یکشنبه 19 بهمن 1399 12:07
روز به روز که میگذره جای خالیش بیشتر به نظرم میاد،بیشتر حس میکنم درد یتیمی رو.... خیلی سخته، مدام تو سرم میچرخه این فکر و خیالای لعنتی،فکر روزهایی که بابا تو بینی و دهانش اون لوله های لعنتی وصل بود، نفسی که با دستگاه تنفس مصنوعی میومد و میرفت و اون دستهای بسته شده به تخت فقط برای اینکه یه وقت با دستاش حتی با همون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 دی 1399 06:33
بابام رفت... بابام برای همیشه رفت بابام زجر کشید و رفت...خدایا فقط و فقط ازت خواسته بودم عذاب نکشه، زجر نکشه، همین، اما بابا جونم با عذاب رفت، با درد رفت، تشنه و گرسنه رفت... بابا دیگه آروم بخواب، دستات دیگه به تخت بسته نیست، هیچ لوله ای به دهن و دماغت وصل نیست، دیگه درد نمیکشی بابا، عذاب تموم شد بابا، درد تموم شد...
-
روزهای بعد بحران...
سهشنبه 9 دی 1399 15:12
زندگیمون میگذره با همه بالا و پاییناش. البته که به خاطر وضعیت بابا خیلی وقته که دل خوش برای هیچکس نمونده، من که به نسبت دو تا خواهرام و به خاطر دوری راه، کمتر از اونا بابا و مامان رو میبینم و اینهمه عذاب میکشم چه برسه و به خانوادم که هر روز شاهد اینهمه عذاب بابا هستند و تازه همه کارهای شخصیش رو هم میکنند . از طرفی حس...
-
روزهای جهنمی....
دوشنبه 24 آذر 1399 14:10
این روزهایی که گذشت و نبودم جهنمی ترین روزهای زندگیم بود، انقدر که گاهی فکر میکردم از پس اون روزها زنده بیرون نمیام. تقریباً بابام رو از دست داده بودیم، هنوز که بهش فکر میکنم اسم برگشتن بابام به زندگی رو غیر از معجزه نمیتونم نام بذارم. از همون اواخر آبان حال بابام بینهایت وخیم شد و دیگه از اول آذر به بدترین حالت ممکن...
-
لبخند شیرین زندگیم نیلای مامان خوش اومدی به دنیای ما...
شنبه 1 آذر 1399 13:43
نیلای من، دختر قشنگم، نیلای نازنینم، عزیز ترینم بهترین اتفاق زندگیم امروز روز تولد تو هست،به سرعت برق و باد دوسالت تمام شد و رفت...اول آذر 97 دنیای مامان با حضور تو خیلی زیبا و شیرین شد. مامانی این روزها غمگین ترینم، اما میخوام بدونی مامانت نهایت تلاشش رو کرد که تو سخت ترین و دردناک ترین روزهای زندگیش در حد وسع و...
-
میبوسمت به اندازه تمام سالهایی که نبوسیدمت...
دوشنبه 26 آبان 1399 12:28
میبوسمت به اندازه تمام سالهایی که نبوسیدمت و نوازش میکنم دستهای خسته ای را که یک عمر لمس نکردم و تنگ در آغوش میگیرم بدن تکیده ای را که یک عمر با غرور و اقتدار نگریسته بودمش... و دوستت دارم ها را بی مهابا و بی خجالت در گوشت زمزمه میکنم، باشد که بشنوی و در دلت شوقی زنده شود. چه سرنوشت تلخی است نظاره کردن سقوط یک انسان...
-
سوختن و ساختن...
دوشنبه 19 آبان 1399 11:43
حالم خیلی بده، انقدر بد که هر لحظه در حال متلاشی شدنم... پدرم، پدرم، دیگه نمیدونم چطور بگم و بنویسم، خسته ام، بینهایت خسته ام، درد جانکاهی تو سینمه، یه بغض سنگین گلومو فشار میده،یه دستی که میخواد خفم کنه... دیگه امیدوار نیستم، امیدی برام نمونده، شنبه شب رفتم خونه بابام، انقدر نگرانم که وقتی میرم اونجا حالم بینهایت...
-
متفرقه....
یکشنبه 11 آبان 1399 12:47
اینهمه اینجا از غصه هام مینویسم بذار یکی دو تا چیز بامزه هم درمورد نیلا تعریف کنم. از وقتی در کنار شیر خشک، شیر پاستوریزه به نیلا میدم یعنی مثلا از چهار پنج ماه قبل، نیلا خانوم یبوستهای بدی میگیره، خیلی دنبال علت یبوستش بودم تا آخرش با آزمون و خطا فهمیدم از شیر پاستوریزه هست، یه مدت کوتاه قطع کردم و الان دوباره شیر...
-
احوالات ما در این روزها
دوشنبه 5 آبان 1399 12:35
حال و حوصله نوشتن ندارم این روزها، اوضاع که فرقی نکرده. روزها کسالت بار، گاهی با درد و غم، گاهی با ترس و استرس و نگرانی و چند وقتی هم هست که با بی پولی و فکر و خیال دادن قرضها و قسطها میگذرن. خدا رو شکر بخش زیادی از بدهیها و وامهای معوق که نود درصدشون مال سامان بود رو همین چند روز اخیر دادیم و کمی بارمون سبکتر شد، اما...
-
جای خالی دوست ... (با احترام به دوستان عزیز مجازی)
یکشنبه 20 مهر 1399 10:33
********** روزگارم با دلهره و گاهی دلخوشیهای کوچیک و امیدهای ولو اندک میگذره... از ذره ذره وجودم مایه میذارم بلکه کمی حالم رو بهتر کنم، برای همین دوست ندارم تو این پست هم مثل پستهای قبلی، دوباره و دوباره از درد مشترک این روزهای خودم و خانوادم بنویسم. از یه جایی فهمیدم هیچ آدمی نمیتونه برای مدت طولانی تو حال بد بمونه،...
-
درد را از هر طرف بخوانی درد است....
دوشنبه 14 مهر 1399 11:40
این پست رو طبق معمول روز شنبه 12 مهرماه نوشتم اما امروز دوشنبه 14 مهرماه کاملش می کنم و منتشرش میکنم ، قسمتهای آبی رنگ آخر پستم رو همین امروز دوشنبه نوشتم و مشکی ها برای روز شنبست. نیمساعت بعد نوشتن پست قبلی، به مامان زنگ زدم، حرفهاش رو که شنیدم، انگار آب یخ ریختند روی سرم، میگفت حال بابا دوباره بد شده و دو سه روزی...
-
بیماری دخترک +عقد خواهرم
چهارشنبه 9 مهر 1399 12:59
هزاران و هزاران بار ممنون از تک تک شما دوستانم که این مدت دعاگوی پدرم بودید. این مدت که نبودم کلی اتفاقات مختلف افتاده، با توجه به وقت کم سعی میکنم خلاصه وار بگم... به لطف دعاهای خیر شما دوستانم و لطف خدا، حال بابام از اون حال بحرانی خارج شد. خدا شاهده خونه ما تبدیل به عزاخونه شده بود و مدام به منفی ترین چیزها فکر...