بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آغاز تعطیلات

این احتمالاً آخرین پست من در سال 1401 باشه و شاید هم پست دیگه ای نوشتم بسته به شرایط داره. چیز زیادی تا آخر سال نمونده، امسال سال سختی برای من بود، درسته نویان عزیزم به جمع خونوادمون اضافه شد و من ناباورانه شاهد چهارنفره شدن خانوادمون بودم، اما سختیهای مسیر کم نبود. الان که نگاه میکنم میبینم کم عذاب نکشیدم، البته که روزهای شیرینی هم در کنار بچه ها و خانواده داشتم اما درست از روزی که دوباره افتادیم دنبال عوض کردن خونه و خریدن یه خونه بزرگتر، گرفتاریها پشت سر هم روی سرمون سوار شدند و منی که با گذشت چند ماه از تولد نویان کمی حالم بهتر شده بود و کم و بیش قلق کارها دستم اومده بود، به فلاکتی افتادم که بیا و ببین و این وسط چقدر به زندگیمون و رابطم با همسرم و روح و روانم آسیب وارد شد. در کنارش شغل ثابت نداشتن سامان و گلایه هایی که اغلب از وضعیتش و بی پولی و... میکرد و اعصاب خوردیهایی که واسه همین بحث بیکاریش داشتیم و افسردگیها و جنگ اعصابها، فکر و روانم رو به هم میریخت. مسائلی هم که تو کشور و جامعه پیش اومد هم خودش عامل مضاعف بود و بعد هم گرونیهای افسارگسیخته و دل نگرانی بابت آینده بچه ها. بی معرفتی پرستار بچه ها هم که انگار ضربه نهایی رو به من زد و افسردگی بدی رو تجربه کردم.

 از دی ماه هم که مرخصی زایمانم تموم شد و برگشتم سر کار، حجم کارهام بیشتر شد و هم کار بیرون و هم کار خونه یه وقتها  بدجور منو مستأصل میکرد اما خب از نظر روحی با همه خستگیهای جسمی، انگار برام بهتر بود،ولی برای سامان که خونه میموند و بچه ها رو نگهمیداشت، شرایط روحی بدی رو به وجود آورد و در کل که رابطه دونفرمون امسال تعریف چندانی نداشت، اون عشق و هیجان و علاقه قبلی بین روزمرگیها و دغدغه های ریز و درشت خیلی کمرنگ شده و خیلی روزها در سکوت و سردی به سر میبریم و بعضا هم دعواها و بگومگوهای تندی همراه با بیحرمتی بینمون اتفاق میفته، این اصلا خوب نیست اما خب شاید روند عادی و زندگی طبیعی اغلب زوجهای ایرانی با داشتن دو تا بچه کوچیک همین مدلی باشه. البته این چند روز اخیر با هم خوب بودیم اما دارم در کل میگم دوست داشتم با هم بهتر از اینها و همراه و همدل تر بودیم ولی از طرفی تو وضعیت ما تا همینجاشم که جلو اومدیم هنر کردیم. خب اونم حق داره، من به عنوان یه زن که وظیفه اصلی تامین زندگی به دوشم نیست از اینکه جیبم خالی باشه یا درآمد مستقل و شغل ثابت نداشته باشم وحشت دارم و روح و روانم به هم میریزه، چه برسه که مرد باشی و این شرایط رو تجربه کنی و تو ساعتهایی که همه سر کارند تو پیش دو تا بچه کوچیکی بمونی که حتی زنها هم که ذاتا و غریزاً میتونند بچه ها رو پرورش بدند و مادرانگی تو ذاتشونه، براشون سخته اینهمه ساعت با دو تا بچه کوچیک تنها باشند، حالا برای مردش که چندبرابر هم سخت تره.

سال آینده اگر دورکاریم هم به هر دلیل تایید نشه حتما پرستار میگیرم یا میذارم بچه ها رو مهد کودک، امیدوارم حداقل سامان تا آخر فروردین رو تحمل کنه هرچند به من اگر بود و شرایطش رو داشتم حاضر نبودم حتی یک روز دیگه بچه ها پیشش بمونند بسکه این روزهای آخر سالی همش میگفت خسته شدم و زودتر بیا و.... از طرفی خب من با بودن اون میتونستم راحتتر از زمانی که پرستار بچه ها بود به خرید کردن و کارهای متفرقه برسم اما همش ته ذهنم مدام نگران این بودم ک سامان الان داره اذیت میشه و سختشه، این وسطا هم گاهی زنگ میزنه کجایی و کی می‌رسی و خلاصه که نمیتونم با خیال راحت به کارهام برسم، اما بازم اگر قرار بود ماریا پرستار نیلا باشه در همین حد هم نمیشد کارهام رو پیش ببرم چون اون خانم یذره دیر میشد تماس میگرفت کجایی و یکم دیرتر از معمول میرسیدم کمی سرد میشد رفتارش که البته میگفت به خاطر غرزدنای شوهرش هست و ....

به هر حال امسال با بد و خوبش گذشت، الان که بعد دو روز از نوشتن این پست، منتشرش میکنم باید بگم چهارشنبه ۲۴ اسفند آخرین روز کاری من اینور سال بود. درمورد سال آینده نمیتونم بگم سال آینده برنامه خاصی دارم، برای امسال برنامه مهمی داشتم که همون عوض کردن خونه بود که نشد و سال آینده هم جرات نمیکنم برم سمت این موضوع، هرچند کاریه که دیر یا زود باید انجام بشه ولی واقعا توان و پتانسیل روحیش رو ندارم. طبیعتا اگر دورکاریم تایید بشه، سعی میکنم بیشتر با بچه ها وقت بگذرونم و بخصوص نیلا رو ببرم یه سری کلاسهایی که بتونه با بقیه بچه ها ارتباط بگیره و چیزهایی هم یاد بگیره، اگر تایید نشه که طبیعتا وقت و فرصتش نمیشه اما بازم باید یه فکرهایی برای بچم بکنم. درمورد شغل همسرم در سال آِینده هیچ ایده ای ندارم، احتمالاً با همین رانندگی باید سر کنه اما اگر بتونه بره تو یه شرکت معتبر کار رانندگی کنه خیلی بهتر میشه اوضاعمون و حداقل حقوق ثابت و بیمه داره، حالا سال بعد پیگیری میکنیم ببینیم چی میشه، فعلا که تصمیم نداره به شغل مهندسی خودش برگرده و کارهایی رو هم که بهش پیشنهاد شده اما رد کرده. مورد آخر یه کاری بود تو کیش و طرف خیلی اصرار داشت که بیا و کارش دولتیه و حقوقش بد نیست و سامان هم میگفت مگه میتونم زن و بچه هام رو تنها بذارم، خلاصه که از طرف اصرار و از سامان انکار، خب خدایی هم واقعاً نمیشد دیگه تازه یه پروژه یکساله بود وگرنه اگه طولانی تر بود شاید مثلا میتونستم من انتقالی بگیرم و ....یه مورد هم شمال مازندران بهش پیشنهاد شد که بازم رد کرد، فعلا که انگار همون اسنپ براش بهتره، اما خدایی چیزی ازش درنمیاد و مثلا اگر من خودم درآمد نداشتم اصلاً نمیشد با درآمد اسنپ زندگی کرد.

این چند روز آخر تمام تلاشم رو کردم با وجود چسبیدن ۲۴ ساعته نویان به من و رفتن به سر کار خودم، یکم خونه و زندگی رو تمیز کنم ، یه کارایی کردم اما بازم یه سری کارا موند، دیگه بیش از این در توانم نبود خدایی.  تا اینجا هم هنر کردم، خدایی با وجود دو تا بچه کوچیک و کار بیرون از خونه بازم خیلی کار کردم تو خونه و چند روزی وقت گذاشتم، فرشها رو هم دادم بشورن و با وجود شرایطی که دارم عملکردم بد هم نبود و بازم کم و بیش خونه مرتب شد.

امیدوارم سال جدید برای همه سال بهتری باشه، سالی که گذشت نه فقط برای من که برای کل مردم ما به نظرم سال خوبی نبود، انشالله که سال بعد حال و احوال همه بهتر باشه و لبخند واقعی رو روی لب مردم مظلوممون ببینیم.

در نهایت تصمیم گرفتم دیگه سمنان رو نرم و یه راست بریم  رشت و  همین امروز چند ساعت دیگه عازمیم . کلی کار عقب افتاده دارم قبل رفتن. پنج و شش فروردین هم مرخصی گرفتم. امیدوارم بچه ها تو جاده زیاد اذیت نکنند. (الان که دارم متنم رو منتشر میکنم راه افتادیم و تو جاده هستیم و نیلا و نویان هر دو خوابند، به وقت شش و نیم  عصر روز ۲۵ اسفند ۱۴۰۱)

اگر فرصت شد قبل تحویل سال پست دیگه ای با گوشی  و از منزل مادر همسر می‌نویسم اگر هم نشد که دیگه اون طرف سال انشالله. 

لطفا موقع سال تحویل برای من و همسر و بچه هام ویژه دعا کنید، منم قابل باشم به یادتون هستم

آغاز تعطیلات

این احتمالاً آخرین پست من در سال 1401 باشه و شاید هم پست دیگه ای نوشتم بسته به شرایط داره. چیز زیادی تا آخر سال نمونده، امسال سال سختی برای من بود، درسته نویان عزیزم به جمع خونوادمون اضافه شد و من ناباورانه شاهد چهارنفره شدن خانوادمون بودم، اما سختیهای مسیر کم نبود. الان که نگاه میکنم میبینم کم عذاب نکشیدم، البته که روزهای شیرینی هم در کنار بچه ها و خانواده داشتم اما درست از روزی که دوباره افتادیم دنبال عوض کردن خونه و خریدن یه خونه بزرگتر، گرفتاریها پشت سر هم روی سرمون سوار شدند و منی که با گذشت چند ماه از تولد نویان کمی حالم بهتر شده بود و کم و بیش قلق کارها دستم اومده بود، به فلاکتی افتادم که بیا و ببین و این وسط چقدر به زندگیمون و رابطم با همسرم و روح و روانم آسیب وارد شد. در کنارش شغل ثابت نداشتن سامان و گلایه هایی که اغلب از وضعیتش و بی پولی و... میکرد و اعصاب خوردیهایی که واسه همین بحث بیکاریش داشتیم و افسردگیها و جنگ اعصابها، فکر و روانم رو به هم میریخت. مسائلی هم که تو کشور و جامعه پیش اومد هم خودش عامل مضاعف بود و بعد هم گرونیهای افسارگسیخته و دل نگرانی بابت آینده بچه ها. بی معرفتی پرستار بچه ها هم که انگار ضربه نهایی رو به من زد و افسردگی بدی رو تجربه کردم.

 از دی ماه هم که مرخصی زایمانم تموم شد و برگشتم سر کار، حجم کارهام بیشتر شد و هم کار بیرون و هم کار خونه یه وقتها  بدجور منو مستأصل میکرد اما خب از نظر روحی با همه خستگیهای جسمی، انگار برام بهتر بود،ولی برای سامان که خونه میموند و بچه ها رو نگهمیداشت، شرایط روحی بدی رو به وجود آورد و در کل که رابطه دونفرمون امسال تعریف چندانی نداشت، اون عشق و هیجان و علاقه قبلی بین روزمرگیها و دغدغه های ریز و درشت خیلی کمرنگ شده و خیلی روزها در سکوت و سردی به سر میبریم و بعضا هم دعواها و بگومگوهای تندی همراه با بیحرمتی بینمون اتفاق میفته، این اصلا خوب نیست اما خب شاید روند عادی و زندگی طبیعی اغلب زوجهای ایرانی با داشتن دو تا بچه کوچیک همین مدلی باشه. البته این چند روز اخیر با هم خوب بودیم اما دارم در کل میگم دوست داشتم با هم بهتر از اینها و همراه و همدل تر بودیم ولی از طرفی تو وضعیت ما تا همینجاشم که جلو اومدیم هنر کردیم. خب اونم حق داره، من به عنوان یه زن که وظیفه اصلی تامین زندگی به دوشم نیست از اینکه جیبم خالی باشه یا درآمد مستقل و شغل ثابت نداشته باشم وحشت دارم و روح و روانم به هم میریزه، چه برسه که مرد باشی و این شرایط رو تجربه کنی و تو ساعتهایی که همه سر کارند تو پیش دو تا بچه کوچیکی بمونی که حتی زنها هم که ذاتا و غریزاً میتونند بچه ها رو پرورش بدند و مادرانگی تو ذاتشونه، براشون سخته اینهمه ساعت با دو تا بچه کوچیک تنها باشند، حالا برای مردش که چندبرابر هم سخت تره.

سال آینده اگر دورکاریم هم به هر دلیل تایید نشه حتما پرستار میگیرم یا میذارم بچه ها رو مهد کودک، امیدوارم حداقل سامان تا آخر فروردین رو تحمل کنه هرچند به من اگر بود و شرایطش رو داشتم حاضر نبودم حتی یک روز دیگه بچه ها پیشش بمونند بسکه این روزهای آخر سالی همش میگفت خسته شدم و زودتر بیا و.... از طرفی خب من با بودن اون میتونستم راحتتر از زمانی که پرستار بچه ها بود به خرید کردن و کارهای متفرقه برسم اما همش ته ذهنم مدام نگران این بودم ک سامان الان داره اذیت میشه و سختشه، این وسطا هم گاهی زنگ میزنه کجایی و کی می‌رسی و خلاصه که نمیتونم با خیال راحت به کارهام برسم، اما بازم اگر قرار بود ماریا پرستار نیلا باشه در همین حد هم نمیشد کارهام رو پیش ببرم چون اون خانم یذره دیر میشد تماس میگرفت کجایی و یکم دیرتر از معمول میرسیدم کمی سرد میشد رفتارش که البته میگفت به خاطر غرزدنای شوهرش هست و ....

به هر حال امسال با بد و خوبش گذشت، الان که بعد دو روز از نوشتن این پست، منتشرش میکنم باید بگم چهارشنبه ۲۴ اسفند آخرین روز کاری من اینور سال بود. درمورد سال آینده نمیتونم بگم سال آینده برنامه خاصی دارم، برای امسال برنامه مهمی داشتم که همون عوض کردن خونه بود که نشد و سال آینده هم جرات نمیکنم برم سمت این موضوع، هرچند کاریه که دیر یا زود باید انجام بشه ولی واقعا توان و پتانسیل روحیش رو ندارم. طبیعتا اگر دورکاریم تایید بشه، سعی میکنم بیشتر با بچه ها وقت بگذرونم و بخصوص نیلا رو ببرم یه سری کلاسهایی که بتونه با بقیه بچه ها ارتباط بگیره و چیزهایی هم یاد بگیره، اگر تایید نشه که طبیعتا وقت و فرصتش نمیشه اما بازم باید یه فکرهایی برای بچم بکنم. درمورد شغل همسرم در سال آِینده هیچ ایده ای ندارم، احتمالاً با همین رانندگی باید سر کنه اما اگر بتونه بره تو یه شرکت معتبر کار رانندگی کنه خیلی بهتر میشه اوضاعمون و حداقل حقوق ثابت و بیمه داره، حالا سال بعد پیگیری میکنیم ببینیم چی میشه، فعلا که تصمیم نداره به شغل مهندسی خودش برگرده و کارهایی رو هم که بهش پیشنهاد شده اما رد کرده. مورد آخر یه کاری بود تو کیش و طرف خیلی اصرار داشت که بیا و کارش دولتیه و حقوقش بد نیست و سامان هم میگفت مگه میتونم زن و بچه هام رو تنها بذارم، خلاصه که از طرف اصرار و از سامان انکار، خب خدایی هم واقعاً نمیشد دیگه تازه یه پروژه یکساله بود وگرنه اگه طولانی تر بود شاید مثلا میتونستم من انتقالی بگیرم و ....یه مورد هم شمال مازندران بهش پیشنهاد شد که بازم رد کرد، فعلا که انگار همون اسنپ براش بهتره، اما خدایی چیزی ازش درنمیاد و مثلا اگر من خودم درآمد نداشتم اصلاً نمیشد با درآمد اسنپ زندگی کرد.

این چند روز آخر تمام تلاشم رو کردم با وجود چسبیدن ۲۴ ساعته نویان به من و رفتن به سر کار خودم، یکم خونه و زندگی رو تمیز کنم ، یه کارایی کردم اما بازم یه سری کارا موند، دیگه بیش از این در توانم نبود خدایی.  تا اینجا هم هنر کردم، خدایی با وجود دو تا بچه کوچیک و کار بیرون از خونه بازم خیلی کار کردم تو خونه و چند روزی وقت گذاشتم، فرشها رو هم دادم بشورن و با وجود شرایطی که دارم عملکردم بد هم نبود و بازم کم و بیش خونه مرتب شد.

امیدوارم سال جدید برای همه سال بهتری باشه، سالی که گذشت نه فقط برای من که برای کل مردم ما به نظرم سال خوبی نبود، انشالله که سال بعد حال و احوال همه بهتر باشه و لبخند واقعی رو روی لب مردم مظلوممون ببینیم.

در نهایت تصمیم گرفتم دیگه سمنان رو نرم و یه راست بریم  رشت و  همین امروز چند ساعت دیگه عازمیم . کلی کار عقب افتاده دارم قبل رفتن. پنج و شش فروردین هم مرخصی گرفتم. امیدوارم بچه ها تو جاده زیاد اذیت نکنند. (الان که دارم متنم رو منتشر میکنم راه افتادیم و تو جاده هستیم و نیلا و نویان هر دو خوابند، به وقت شش و نیم  عصر روز ۲۵ اسفند ۱۴۰۱)

اگر فرصت شد قبل تحویل سال پست دیگه ای با گوشی  و از منزل مادر همسر می‌نویسم اگر هم نشد که دیگه اون طرف سال انشالله. 

لطفا موقع سال تحویل برای من و همسر و بچه هام ویژه دعا کنید، منم قابل باشم به یادتون هستم

هیاهوی آخر سال

پسرکم به لطف خدا راه افتاد و من کلی ذوق کردم.

جالبه که ذوق مادر برای راه رفتن و حرف افتادن و کارهای جدید بچه، بین فرزند اول و دوم فرقی نداره یعنی من همونقدر ذوق راه افتادن این بچه رو کردم که سر نیلا ذوق و هیجان داشتم، الان با یه نویان شیطون وروجک روبرو هستیم که دستاشو به سمت جلو میگیره و برای خودش راه میره و دیگه تقریباً حتی نمیفته، الهی دورش بگردم.

حدودا نویان من یازده ماه و یک هفته بود که راه افتاد، خب تقریبا از ده دوازده روز پیش به راحتی روی پاهاش می ایستاد و از مدتها قبلترش دستشو به مبلها میگرفت و تند تند حرکت میکرد و از این سمت خونه به اون طرف میرفت،  اما راه افتادنش به اون معنا که نترسه و ادامه دار راه بره از حدود هفدهم هجدهم اسفند یعنی تقریبا یک هفته پیش بود. نیلا حدودا یکسال و یکماهه بود که راه افتاد و نویان میشه گفت دو ماه زودتر از نیلا حدودا راه افتاد، هر دو هم اول سینه خیر رفتند، بعد دو سه ماه چهاردست و پا رفتند و باز بعد دو سه ماه راه افتادند.

عاشق هردوشون هستم، نویان رو انقدر میبوسم و بو میکنم که حد و حساب نداره، البته خب یه وقتها هم که حجم کارهام سر به فلک میکشه استرس میگیرم که آیا کارام به موقع تموم میشه که بتونیم بخوابیم و صبح زود بیدار شم برم سر کار؟ گاهی هم از دستشون عصبانی میشم و داد و بیداد میکنم، همین دیشب متاسفانه، سامان اسنپ بود و هر کار میکردم پسرک نمیخوابید و نیلا هم دستورات خودشو داشت! بدجور از کوره در رفتم خدا منو ببخشه، اما موقعیکه صدای خنده و بازیشون تو خونه میپیچه انگار که بالاترین لذت دنیا رو تجربه میکنم و خستگی از تنم درمیره، ایشالا که عاقبت هردوشون به خیر باشه.

از دو سه روز پیش شروع کردم خیلی مختصر و مفید تمیزکاری میکنم، کمد خودمون و بچه ها رو مرتب کردم و یه سری لباس اضافه رو گذاشتم کنار که بدم اینور و اونور یا به دردنخورها رو بریزم دور، کابینتها رو کم و بیش تمیز کردم و کمد دیواریها رو . لباسهای زمستونی رو جمع کردم و از الان هم ذره ذره دارم چمدونم رو میبندم که ایشالا به امید خدا چند روز دیگه بریم رشت، رفتن به رشت قطعیه، اما هنوزم نمیدونم سمنان میریم یا نه، مادرم اینا 5 شنبه آخر سال رو میرن  سمنان سر خاک، منم دوست دارم برم، اما اگه برم اونجا و از اونور یه راست بریم رشت نزدیک نه ساعت ده ساعت راهه و با دو تا بچه خیلی اذیت میشم، برای همین موندم چکار کنم، چون مامانم اینا به هوای ماه رمضون به اندازه سالهای قبل ایام عید سمنان نمیمونند و احتمالا 5 شنبه آخر سال برن دیگه برای تعطیلات نمیرن، ما هم که اونا نباشن نمیتونیم اونجا بریم، یعنی تنها موندن برامون سخته چون خونه ای که اونجا تو یه روستا نزدیک سمنان (روستای مادربزرگ پدری) داریم ، یه مشکلاتی از جهت وصل بود آب و گاز و ... داره که ممکنه تنها بریم برامون دردسر بشه ضمن اینکه کلاً هم تنهایی رفتن لطفی نداره، خلاصه که هنوز تصمیم نگرفتم از تهران یه راست بریم رشت، یا اینکه بریم سمنان و از اونجا بریم رشت....ببینم نظر سامان چیه، هر چند در نهایت سامان هر چی نظر من باشه با همون موافقه.

یه مقدار هم برای بچه ها و سامان خرید کردم و یه مقدار دیگه مونده که امیدوارم این دو سه روز انجامش بدم، موهام رو هم  باید رنگ کنم و از خانم همسایه خواستم زحمتش رو بکشه (الان که این پست رو ویرایش میکنم یک روز گذشته و دیشب موهامو هم سمانه دوست و همسایه عزیزم برام رنگ کرد و خوب شد)، فرشها رو هم قبل اینکه بریم مسافرت میگم بیان ببرن بشورن و همزمان با برگشتن ما، برامون بیارن که خونه با وجود بچه ها بدون فرش نمونه. دو سه تا تیکه وسیله هم باید بدم خشکشویی و هنوز کمی هم از خریدهام مونده.

چهارم فروردین تولد نویانم هست اول فروردین تولد خودم. ششم فروردین هم سالگرد ازدواجمون  5 ام فروردین هم باید سر کار باشم، کلی کارهای عقب افتاده دارم و دست تنهام، سامان غروبها تا دیروقت میره اسنپ و با وجود نویانی که همش به من وصله، کار کردن سخته، ایشالا که بتونم به موقع انجامشون بدم.

برای شنبه و یکشنبه دیگه درخواست مرخصی کردم، اگر شرایطش بود قبل پایان سال یه پست دیگه هم مینویسم. امیدوارم این روزهای آخر سال برای همه همراه با پول زیاد و دل خوش باشه.

زندگی با تلخ و شیرینش...

این متن رو چهارشنبه دهم اسفند نوشتم و امروز 13 اسفند با کمی ویرایش منتشر میکنم:

زندگی رو دور تند ادامه داره. سامان خیلی خسته شده از نگهداری دو تا بچه، غرغر میکنه، خب خدایی هم برای یه مرد راحت نیست بشینه تو خونه و بچه نگهداره. اغلب بلافاصله یا یکساعت بعد رسیدن من به خونه می‌ره اسنپ و گاهی تا دیروقت میمونه، خیلی وقتها از بابت کرایه های کم ناراحته و همین دیشب (سه شنبه شب) بهم میگفتی مرضیه خیلی دوست دارم کاری برای زندگیمون کنم اما با این شغل و این کرایه ها نمیشه. وقتی که میره من میمونم و بچه ها تا دیروقت، خب بعد خستگی یک روز کاری، سختم میشه تا دیروقت با بچه ها تنها باشم و همزمان به امورات فرداشون که خودم نیستم مثل آشپزی و ... برسم اما خب چه میشه کرد. فعلا وضعیت همینه، همچنان اون زن رو نمیبخشم که اینطوری ما رو پا در هوا گذاشت ( پرستار بچه ها) اما با همه اینها، اصلا از اینکه بیش از اون باهاش راه نیومدم و گفتم بره پشیمون نیستم فقط برای سال بعد بلاتکلیفم و نمی‌دونم چطور میشه.

همینکه از راه میرسم خونه، دو تا بچه به سمت من حمله ور میشند، نیلا که خوراکی میخواد و همش چشمش به دستمه، یا دنبال چغلی کردن از باباشه، نویان هم گشنشه و میچسبه بهم، البته سامان نهایت تلاشش رو میکنه و از اونچه انتظار داشتم بهتر ظاهر شده، اما خب هر کار کنی مرده و نمیشه ازش بیشتر از یه حد انتظار داشت،  و در هر حال اینطوری نمیشه ادامه داد و سال آینده باید یا دنبال تایید دورکاری خودم باشم یا کسی رو بگیریم که پیش بچه ها بمونه. امیدوارم مورد اول اتفاق بیفته، در غیر اینصورت نمیدونم همچنان میتونم به موردهایی که دو ماه پیش از طریق آگهی دیوار پیدا کردم زنگ بزنم و جایی هم مشغول نباشند و بیان؟ البته اینکه اعتماد هم کنم بحث جداست ولی به نظرم افرادی که از سایت دیوار پیدا کردم نسبتا قابل اعتماد می‌رسیدند و به هر حال من هم دوربین تو خونه میذارم، اما در نهایت امیدوارم با دورکاری من موافقت بشه و حقوقم هم خیلی زیاد کم نشه چون بابت دورکاری بخشی از حقوق کم میشه، البته منم از خونه موندن خیلی هم استقبال نمیکنم (دورکاری هم واسه هر روز نیست شاید سه روز در هفته، باز برای دو روزش باید به فکر باشم) اما بهتر از اینه که بچه هام آلاخون والاخون باشند. شاید اگر دورکار هم نشم و پرستار خوب هم پیدا نکنم هر دو تا رو بذارم مهد کودک، به اینم فکر کردم، البته که خیلی زیاد برام سخت میشه بخصوص برای بردن و آوردنشون اما به هر حال اینم یه گزینست چون دورکاری به فرض تایید هم برای همیشه نیست و نمیخوام بیشتر از یکسال باشه. 

نیلا به شدت احساس تنهایی میکنه و حوصلش سر میره، درسته خیلی با داداشش سرگرم میشن اما در نهایت از خونه موندن خستست و همش بهونه بیرون رو میگیره. جمعه دوتایی بعد مدتها دست همو گرفتیم و بردمش شهر بازی نزدیک خونمون، البته یه پارک بزرگه که وسایل شهربازی هم داره و خلاصه که بچم خیلی لذت برد، سعی کردم چند تا وسیله بازی سوارش کنم، بعد مدتها دو تایی بیرون رفتن به من هم چسبید ولی خب فکرم پیش سامان و نویان تو خونه بود ‌. 

این مدت که هم من و هم سامان فشار خیلی زیادی رومون بوده، شدیداً نسبت به نیلا و شیطنتها و اذیتهاش واکنش منفی نشون میدیم (البته گاهی حق داریم، اما ترجیح میدم صبورتر باشیم)، متاسفانه گاهی کار به زدنش میرسه، مثلا همش در حال بپر بپرکردن روی مبلها و پریدن از اون بالاست و من نگران همسایه طبقه پایین هستم، مدام از حموم آب میاره و لباس و فرشها رو خیس میکنه یا همش تلویزیونو دستکاری می‌کنه و خرابش هم کرده. متاسفانه وسواس فکریش هنوز باهاشه، همچنان لباسش رو عوض نمیکنه (یکم در حد کم بهتر شده البته) و الان هم سالهاست حتی اجازه نمیده یه کانال غیر از کانالی که خودش میخواد ببینیم و مدام در حال تغییر کانالهاست، و عجیب اینکه اگر حتی اتفاقی چشممون به تلویزیون بیفته، کانال رو عوض میکنه و میگه شما نگاه نکنید و مال منه و...این قضیه بصورت وحشتناکی رو مخمونه و همین خیلی وقتها باعث دعواها و تنشها توی خونه ماست. البته من خیلی وقتها کوتاه میام و حواسم هست حتی چشمام به تلویزیون نخوره اما سامان میگه تا کی باید اینطور باشه و باید این قضیه یه جا تموم بشه ولی من می‌دونم این  موضوع فراتر و بیشتر از یه لجبازی بچگانه هست و یه جور وسواس فکریه. متاسفانه یبوستش هم همچنان پابرجاست و هنوز بعد چهار سال و سه ماه موقع دفع، باید پوشکش کنم، البته جیش رو از دو سالگی میگفت بچم اما اون یکی رو نه و هنوز شدیدا ترس داره....من هنوز دارم برای دو نفر پوشک میگیرم و نمیدونم چطوری با وجود این یبوست نیلا رو برای پی پی از پوشک بگیرم چون اصلا همین یبوست عامل اصلی پوشک شدنش هم هست و ترس خودش هم  البته دلیل دیگه . از طرفی همچنان نگرانیم بابت چشمهاش هست و باید ببرم معاینه بشه چون عینکش رو بعد عملش هیچ جوره استفاده نکرده و گاهی چشماش رو میماله و میترسم نشون دهنده مشکل باشه، نویان هم باید چشماش معاینه بشه چون مشکل چشمهای نیلا ارثی بوده، فقط خدا خدا میکنم نویان این مورد رو نداشته باشه.خدا خودش کمک کنه انشالله، شما هم دعا کنید لطفاً، واقعاً تاب و توان اینکه خدای ناکرده نویان هم این مورد رو داشته باشه ندارم، سر عملهای نیلا خیلی اذیت شدم، خودش هم همینطور.

 کلا نظرم اینه که نیلای من حتما باید مهد کودک بره، امیدوارم سال آینده حتی اگر دورکار بشم باز این اتفاق بیفته، چون نگران بچم هستم. نگرانیم از نویان کمتره فعلا، به جز همون موضوع چشماش. البته نویان اذیتهاش تو این سن نسبت به همین سن نیلا بیشتره، نصفه شبها یهویی بیدار میشه و جیغ و داد و گریه و خونه رو روی سرش میذاره و نمیفهمیم چرا. حتی شیر خشک هم میدم و باز همونه. با اینکه خیلی شیرین و با نمکه، اما شدیدا قلدره و از همین الان شاهد دعواهای بچه ها هستم. باز نیلا خیلی وقتها کوتاه میاد، اما بازم زیاد دعوا میکنند، بخصوص سر گوشی (نویان هم عاشق گوشیه!) و بعضاً اسباب بازی و البته خیلی زیاد هر دو تلویزیون رو دستکاری می‌کردند و از این سمت میز به اون سمت هل میدادند!!! و از ترس افتادن تلویزیون همین جمعه هفته قبل یکی رو آوردیم تلویزیون رو روی دیوار نصب کردیم و راحت شدیم! اما خب همچنان درگیر این کانال اون کانال کردن نیلا و اجاره تماشانکردن تلویزیون توسط خانم هستیم! البته نیلا تو خیلی زمینه ها هم دختر خوبیه و اینطور نیست بگم خدای نکرده بچه بدیه اما به وضوح وسواس فکری و اضطراب داره و اینکه همش تو خونه هست و به قول معروف آدم نمی‌بینه و دوستی همسن و سال خودش نداره تو بعضی رفتارهاش موثره و برای همینه میگم این بچه باید از خونه بره بیرون و چهار تا آدم و بچه ببینه.

دو هفته پیش مادرم اومد خونمون و پیشمون موند، خوب بود اما خب جریان شلوغ زندگی ما مشخصه که میتونه مهمون رو کمی خسته و کلافه کنه، یا مثلا اینکه نیلا حتی به مادرم هم اجازه نمیداد شبکه دیگه ای ببینه اونم مامان من که همه وقتش پای تلویزیون میگذره تو خونه خودش.متاسفانه با اجبار و دعوا هم کار به جایی نمیبریم و بازم تاکید میکنم این ناشی از وسواس فکریش هست. چون خودم درگیر این بیماری هستم میفهمم، نیلا رو هم سال آینده باید در اولین فرصت برای درمان استرس و وسواسش دکتر ببرم. 

یک هفته بعد هم خواهرام و مامانم شب نشینی اومدند خونمون و با اینکه شدیدا در مضیقه مالی بودیم از پذیرایی کم نذاشتم، کلا از مهمون خوشم میاد و حالمو خوب میکنه هرچقدر هم برای تدارکات سختم بشه ولی خب خیلی به ندرت مهمون دارم یا مهمونی میریم حتی همون خونه مادر و خواهرا، اینطور که متاسفانه من مادر و خواهرام رو هم به زور ماهی یکبارمیبینم در حالیکه همه تهران هستیم...

برای عید نوروز برنامه ای ندارم، فعلا که بابت این گرونیها و مسائل جامعه همه یه جور سردرگمیم اما خیلی دوست داشتم یه سفر میرفتیم، باید ببینم چه میکنیم بخصوص که سوم فروردین هم ماه رمضانه و منم باید ۵ فروردین سر کار باشم. ۴ فروردین هم نویان من ۱ ساله میشه و باید واکسن یک‌سالگی  هم بزنه خلاصه باید ببینیم جور میشه هم رشت بریم و هم سمنان؟ البته که با دو تا بچه کوچیک مسافرت اصلا راحت نیست اما خب منم دوست دارم کمی از فضای روتین زندگی فاصله بگیرم و نفسی تازه کنم. هم من و هم سامان بهش نیاز داریم. 

خلاصه که  زندگی با فراز و نشیب طی میشه، تصمیم گرفتم با حقوقی که این ماه گرفتم بیشتر به خودم برسم و بعد سه سال رفتم مجدد بوتاکس زدم، تغییر مثبتی تو چهرم گذاشت، البته به سامان نگفتم و فقط گفتم بالا رفتن ابروهام به خاطر مدل جدیدیه که از آرایشگرم خواستم! میخوام برم و یکی دو تا تغییر مثبت دیگه روی چهرم اعمال کنم، مدتهاست احساس میکردم چهرم خسته و بیروح و نازیباست، الان کمتر این احساس رو دارم، شاید فقط به خاطر رفتن به آرایشگاه و پشت بندش هم انجام بوتاکس....البته که اثر بوتاکس موقته اما همینم خوبه. 

بیش از این نمیتونم بنویسم، حرفهام بیش از اینهاست اما واقعا تو اداره خیلی وقتها شرایط نوشتن ندارم. 

دارم سعی میکنم به خاطر بچه ها هم که شده رابطه خوبی با همسرم داشته باشم و دعواها رو به حداقل برسونم، بخصوص که متوجه شدم همسرم نسبت به بعضی مردها واقعا انسان خوب و شریفیه و البته که منو دوست داره، پس باید تلاشمون رو کنیم که به خاطر بچه ها هم که شده، حال خودمون و زندگیمون رو خوب نگهداریم....لطفا دعا کنید شغل خوبی برای همسرم پیدا بشه و از این حال ناامیدی و روحیه داغون و خسته دربیاد و به تبعش زندگیمون هم رنگ و بوی دیگه ای بگیره.

پی نوشت: همینطور که گفتم این پست رو چهارشنبه پیش نوشتم، الان که میخوام منتشرش کنم یکی دو مورد دیگه هم اضافه میکنم، از جمله اینکه دیشب بعد مدتها برای بچه ها رفتم خرید و فعلا برای نیلا کم و بیش خرید کردم (البته ادامه داره همچنان) و هنوز کلی هم باید برای نویان و سامان خرید کنم... شاید اگر خودمون دو تا بودیم دنبال خرید کردن نبودم اما بچه ها واقعاً نیاز به خرید بخصوص پوشاک و کفش و ... دارند. سامان هم خیلی چیزها نیاز داره و من شدم مثل مامانی که باید به فکر نیازهای سه تا بچم برای عید باشم. جالبه که این وسط کمتر به خودم و چیزهایی که نیاز دارم فکر میکنم، حالا جایی هم به اون صورت نمیریم و منم اونطوری نیستم که مثلا خرید عید برام وحی منزل باشه اما به هر حال در حد چند تا چیز جزئی و یه سری خرید برای خونه مثل گلدون گل و یکی دو تا وسیله اغلب یه کارایی میکنم و بهم حس خوب میده، کلاً ماه اسفند رو دوست دارم.

از خودم هم بگم که در راستای صحبت قبلیم برای بیشتر رسیدن به خودم، چهارشنبه رفتم و خط چشم دائم اما خیلی نازک زدم، به نظرم تاثیر خوبی روی چهرم گذاشته، واقعاً تغییر چهره میتونه خیلی به تغییر روحیه کمک کنه، باید به فکر رنگ کردن موهام هم باشم، سه شنبه هفته قبل هم رفتم بیمارستان محل کارم و بعد سالها پیش متخصص پوست و مو ویزیت شدم، بلکه لکهای صورتم کمتر بشه و کمتر جوش بزنم. اینم بگم که حدود یکماه پیش هم ایمپلنت انجام دادم (البته سه ماه دیگه کارش کامل میشه) و سه تا دندون پوسیده رو هم درست کردم، یعنی سعی کردم به خودم بیشتر برسم و حقوق بهمن ماهم رو که به لطف خدا به دلایلی از همیشه بیشتر بود برای بهتر کردن ظاهر خودم استفاده کنم، متاسفانه بعد زایمان دومم کلاً خودم رو ول کردم و الان میفهمم باید بیشتر به خودم و ظاهرم اهمیت بدم.

امسال برعکس پارسال تصمیم ندارم خونه تکونی به اون معنا انجام بدم چون هرچقدر هم تمیز کنم خیلی سریع با وجود بچه ها به هم میریزه، قبل اینکه مرخصی زایمانم تموم شه و برگردم سر کار، یه خونه تکونی مختصر انجام دادم اما الان انگار نه انگار، برای همینه که میگم نمیخوام امسال مثل پارسال و سال قبلش خیلی هم خودمو اذیت کنم (پارسال باردار هم بودم تازه و خدا بهم رحم کرد با اونهمه کار زیاد، اتفاقی نیفتاد!) اما به هر حال حداقل سه چهار روزی رو برای تمیزکاری باید وقت بذارم، فرشها رو هم تصمیم دارم بشورم چون نجس شدند و منم وسواسی و هر طور حساب میکنم تا عید کلی کار عقب افتاده دارم، امیدوارم همش به موقع انجام بشه.

حرفهام روی هم تلنبار شدند، اما دل و دماغ نوشتن ندارم. 

حال و روزم چند روزی بهتر بود که با بحثهای جدیدی که با همسر پیش اومد گند خورد توش، به نظرم باید به مشاور خانواده مراجعه کنیم (برای بار دوم)، وگرنه با این رویه ای که پیش گرفتیم بچه ها خیلی تحت تاثیر قرار میگیرند، بخصوص نیلام که با بحث های ما بدجور دچار استرس میشه، البته بهش گفتم مامان ما شوخی میکنیم و الکیه و بازیه. هر بار که با صدای بلند به هم پرخاش میکنیم بچم می‌پرسه مامان شوخیه؟ و من هر بار الکی لبخند  میزنم و میگم آره مامان الکیه... نمی‌دونم باورش میشه یا نه...

چقدر بچه ایم ما و چقدر هنوز بزرگ نشدیم و هر چی بیشتر میگذره بدتر میشیم، حقیقت اینه فشارهای زندگی و بچه ها از همه طرف ما رو درگیر کرده اما هیچکدوم دلیل نمیشه اینطوری زندگی رو به کام خودمون با دعوا و جرو بحث های بیهوده در حضور بچه ها تلخ کنیم.

انقدر ازش عصبانی بودم و در واقع پر از خشم و کینه که دیروز 2 اسفند که تولدش بود هیچکاری براش نکردم (پارسال براش قسطی گوشی گرفتم!)، درحالیکه فقط یک روز قبلش تصمیم گرفته بودم براش کیک بگیرم و یه مبلغی هم به عنوان هدیه به کارتش بزنم چون میدونستم بیش از هر چیزی به پول نیاز داره. البته خودش دو روز قبلتر به من با اصرار گفته بود برای تولدش هیچکاری نکنم و چیزی نخرم اما من تصمیم داشتم کیک یا شیرینی بگیرم و بهش مبلغ مناسبی پول هم به عنوان هدیه بدم که با بحث وحشتناکی که بینمون اتفاق افتاد و درگیری فیزیکی بعدش، تصمیم گرفتم هیچکاری نکنم!!! برعکس همش  به جدا شدن فکر میکردم و بحثهای فرسایشی همراه با ناسزا و نفرین داشتیم! مسخرست! خونه و زندگیمون از شدت به هم ریختگی داغون بود و حال ما این دو روز از اون داغون تر. نویان هم همچنان درگیر سرماخوردگی و آبریزش بینی و کمی سرفه! خودم هم دو روزه گلودرد دارم و سرفه میکنم، حس میکنم نمیتونم از عهده امورات بچه ها و کارهای خونه و محل کار و... بربیام. گاهی واقعا مستأصل میشم. خلاصه این دو روز اوضاعی داشتیم و داریم! البته اینکه بهش عظیمی از قرضها رو با حقوق مناسب این ماهم و وامی که گرفتیم پرداخت کردم و سبک شدم نقطه قوت این چند روز بود اما این سبکبالی خیلی زود بهم زهر مار شد!!!

الان از سر کار باید سریعا برگردم خونه (البته قبلش برم آرایشگاه)و نمیتونم بیش از این بنویسم، از اونجا که تو خونه نمیتونم بنویسم و پستهام از محل کارم هست، پست نوشتن با جزئیات بیشتر رو موکول میکنم به هفته بعد که بعد تعطیلات آخر هفته برمیگردم سر کار. ممنونم که همراهمید.