بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

حال بد...

یهویی و بی دلیل دو روزه درد قفسه سینه گرفتم،‌سخت نفس میکشم و مدام باید از نفس تنگی نفس عمیق بکشم! دست خودم نیست نمیتونم نگران نباشم...

بخصوص که دیروز رفتم خونه مامانم و بابام هم که اونجاست، به شدت از رفتنم پشیمون شدم و با اینکه تمام مدت ماسک داشتم، همش نگران اونا بودم. بعد از طرفی به خاطر اینکه امروز سامان باید میرفت دنبال کارش، مجبور بودم نیلا رو امروز بذارم خونه مامانم و الان هم بعد کار دوباره باید برم اونجا دنبالش...

به خاطر سلامتی عزیزانم از خدا میخوام مورد مهم و جدی نباشه و زود خوب بشم .خدا اون روز رو نیاره که من باعث مریضی کسی بشم. از طرفی هم میگم شاید از اعصاب و فکر و خیاله که اینطوری شدم، نمیدونم به خدا...حتی اگر خدای ناکرده اون مریضی بدی که همه این روزها ازش میترسیم هم نباشه‌،‌باز میترسم مورد بد دیگه ای باشه، مثلاً ناراحتی قلبی یا ریه...

میشه دعا کنید مورد مهمی نباشه و خوب شم؟

دو سه روز پیش به سامان گفتم اگر روزی اتفاقی برای من افتاد، اصلاً‌ راضی نیستم تنها بمونی،‌دلم میخواد ازدواج کنی و بعد من تنها نباشی، اما فقط و فقط ازت میخوام نیلا رو در صورت ازدواج پیش خودت نگه نداری، در مرحله اول بده به مامانم اینا،‌اگر شرایطش رو نداشتند، بده به مادر خودت و اگر باز امکانش نبود بده به خواهرم مریم و در نهایت باز اگر شرایطش جور نشد،‌بده به خواهر خودت سونیا... میدونم که زیاد حرفمو جدی نگرفت و چندبارم گفت از این حرفها نزن چی داری میگی واسه خودت؟ اما من اینو دو سه بار دیگه هم به مناسبتهای مختلف تکرار کردم و دلم میخواست از این بابت مطمئن بشم.

البته خدا اون روز رو نیاره که بخواد دخترک قشنگم بی مادر بزرگ بشه،‌من امید و انگیزه زیادی برای ادامه این زندگی واهی و پوچ ندارم اما به خاطر دخترم نیلا از خدا میخوام انقدر سلامت باشم و بالای سرش که بینیاز بشه از کس دیگه ای...بدترین مادر دنیا هم از بی مادری بهتره.

دیروز یه پست اینستاگرامی دیدم از یه خانمی که بعد هشت سال بچه دار شده بود، پرت شدم به اون یکسال سختی که برای داشتن نیلا جنگیدیم،‌به تمام اون شبهای سخت اجباری برای بچه دار شدن، به تمام اون ناامیدیها و انتظارها...

و بعد یاد روزی افتادم که رشت بودیم و صبح زود در کمال ناباوری بیبی چکم دو خط شد و من عین دیوونه ها دور خودم میچرخیدم و و باورم نمیشد. بعدش همونجا رفتم آزمایشگاه و تست دادم، با سامان کمی پیاده روی کردیم و بعدش نشسیتم تو ماشین تا جواب آزمایش حاضر بشه، تمام مدت تو ماشین دل تو دلم نبود و مدام با خدا راز و نیاز میکردم. متصدی آزمایشگاه میدونست چقدر این جواب برام مهمه (بهش گفته بودم برام دعا کنه)، قبل اینکه خودم برم دنبال جواب،‌ بهم زنگ زد و خبرش رو بهم داد...اون لحظه تا ابد تو ذهنم میمونه، اون اشک ذوق ها، اون حس عجیب و غریب، اون روزهای اولی که هنوز تو بهت و ناباوری بودم و وقتی صبحها از خواب بیدار میشدم میگفتم یعنی الان من نینی دارم؟

حتی وقتی  اون اوایل نیلا تازه به دنیا اومده بود، مثلا وقتی میرفتم دستشویی و میومدم بیرون، با خودم میگفتم نکنه خواب بودم و  نیلایی در کار نباشه و میرفتم رختخواب نیلا رو چک میکردم و  وقتی میدیدمش باز ناباورانه فکر میکردم یعنی من مادر شدم و این حقیقت داره؟

خیلی روزهای عجیبی بود خیلی...دیروز به آرایشگرم درمورد اون روزها میگفتم، بهش گفتم تاثیر مداخلات پزشکی و دارو رو انکار نمیکنم اما در نهایت معتقدم فقط و فقط لطف خدا و توسل به حضرت علی اصغر  بود که اینطوری خدا معجزش رو به من نشون داد..

این چند روز که به خاطر جسم و روح خستم، گاهی حوصله شیطنتهای نیلا و لجبازیهاش رو ندارم و باهاش دعوا میکنم، هزار بار بعدش عذاب وجدان میگیرم و اول از خودش و بعد از خدا حلالیت میطلبم...حس میکنم به شکرانه این نعمت هیچوقت نباید خسته شم یا نق بزنم یا دعواش کنم و وقتی این حس و حال سراغم میاد خیلی عذاب وجدان میگیرم و خودمو سرزنش میکنم،‌اما خدا میدونه دست خودم هم نیست.

الهی خدا حسرت مادر شدن رو به دل هیچ زنی نذاره،‌ من زیاد هم منتظر نموندم اما با تمام گوشت و پوستم میتونم حال زنهای حسرت به دل بچه رو درک کنم. گاهی با خودم میگم من هرگز نمیتونستم به اندازه این زنهایی که اینهمه سال منتظر بودند صبوری و تحمل کنم! شاید خدا هم اینو میدونست و نذاشت انتظارم خیلی هم طولانی بشه. من در اوج ناامیدی بودم و انتظارش رو نداشتم،‌ فکر میکردم حالا حالاها باید منتظرم باشم که خدا معجزش رو نشونم داد.

هنوز هم یه وقتها با خودم فکر میکنم یعنی من مامان این وروجکم و خدا انقدر به من لطف داشته که نعمتش رو به من تمام کرده؟ علیرغم همه دعواها و بحث ها، وجود همسرم هم جزء نعمتهای بزرگ خداست، کسی که بی قید و شرط دوستم داشته و رفتارهای بد منو تحمل کرده، هیچوقت یادم نمیره که اگه لطف خدا نبود شاید الان هرگز با اون ازدواج نکرده بودم و هیچ خانواده ای نداشتم...

و یا شغلم،‌همیشه خدا رو شکر میکنم که درآمد ثابتی دارم که اگر نداشتم نمیدونم چطور باید زندگی میکردیم، چطور به خواسته های دلم میرسیدم. من طعم سختی و فقر رو  خیلی روزها کشیدم و الان بابت تک تک لحظاتی که میتونم برای خودم  و خانوادمون  به واسطه شغل و درامد ثابتم نسبتاً‌بی دغدغه خرید کنم خدا رو شاکرم. اگر لطف خدا و یه تصادف نبود،‌الان حتی این کارم رو هم میتونستم نداشته باشم...

یعنی خدا هر چی که از ته دلم ازش خواستم بهم داد. نعمتش ور در حقم تموم کرد،‌من تا ابد وامدار لطفشم و گاهی فکر میکنم بین اینهمه لطف و نعمتی که خدا بهم داده جای ناشکری نمیمونه و نباید انقدر حس و حالم بد باشه و پوچ و بی انگیزه و افسرده باشم، خیلی خودمو سرزنش میکنم اما مگه این حالتها دست خود آدمه؟ میدونم که باید برم دکتر اما با وجود یه بچه که نمیدونم کجا بذارمش واقعا سخته. ضمن اینکه میترسم داروهای اعصاب بخورم و همش خواب آلود باشم و نتونم در همین حد الان هم به زندگیم برسم. واقعاً چندوقته انقدر بیجونم و انرژیم پایینه که حتی نمیتونم یه غذای درست و حسابی برای خودمون درست کنم و خیلی از کارها رو سامان انجام میده...حتی رسیدگی به کارهای نیلا هم کلی انرژیم رو میگیره در حالیکه همیشه گفتم بچه اذیت کنی هم نیست دخترکم ، این منم که انقدر جسم و روحم خسته و بیحاله.

قفسه سینم همین الان هم تیر میکشه و سخت نفس میکشم، شاید سر راهم به خونه مامانم برم دکتر. کمی هم گلوم تحریکه و سرفه میکنم. خیلی برام دعا کنید...

نظرات 10 + ارسال نظر
رهآ دوشنبه 23 تیر 1399 ساعت 16:24 http://ra-ha.blog.ir

خوبی مرضیه جان؟
به خودت از نظر تغذیه و ویتامین برس.
الهی سلامت باشی

مرسی رها جان، تو خوبی خودت؟ دختر نازت خوبه؟
آره باید همینکارو کنم اما فکر نکنم از تغذیه باشه رها جان
راستی من پیام خصوصیت رو خوندم اما جایی نبود جواب بدم، مرسی از بابت حرفات و راهنماییهات و اینکه من کتاب واکسیناسیون روانی کودک رو همین چندماه پیش که تو گفتی دانلود کردم و یک سومش رو هم خوندم،‌خیلی عالی بود خیلی
اما این روزها اصلا نمیتونم حرفهای اون کتاب رو پیاده کنم تو زندگی و روی تربیت بچم، به خاطر حالات بد روحی که دارم
میگم رها جان تو غیر از اون مشاوری که معرفی کردی روانپزشک خوب نمیشناسی؟

خانوم جان دوشنبه 23 تیر 1399 ساعت 13:18

سلام انشالله که چیز مهمی نیست ، استرس و فشار عصبی که اینروزها داری خودش منشا خیلی دردها و بیماری ها میتونه باشه به نظر من پیگیر درمان باش اما خودتو ناراحت نکن و فکرو خیال الکی نکن ، به خودت هم رسیدگی کن به هرحال یه بدن ضعیف آسیب پذیرتر از یه بدن قوی هست . خدا نیلا جان رو حفظ کنه برات توروهم برای اون و همسرت . نمیدونم تا چه حد به طب سنتی اعتقاد داری ولی از سایت دکتر روازاده که تو جمهوری هست میتونی چیزهای خوبی تهیه کنی و بخوری من که اکثرا استفاده میکنم و نه مهراد نه خودم قرص و قطره آهن و مولتی نخوردیم خداروشکر چکاپ هم رفتیم همه چیز خوب بوده . عسل ، عرق خونساز ، شربت حیات ، شیره انگور و خیلی محصولات خوب دیگه داره که میتونه جایگزین خوبی برای قرص های شیمیایی گرون قیمت باشه و بی تاثیر هم نیست مصرفشون .

سلام سمیه جان خوبی؟
آره ممکن هم هست از اعصاب باشه اما خب سرفه و تحریک پذیری گلو رو نمیتونم به اعصاب ربط بدم...
فکر و خیال که همش بابت سلامتی عزیزانم دارم...
به طب سنتی اعتقاد دارم عزیزم،‌شاید نه به اندازه تو اما خب قبولش دارم، اتفاقا همین یکی دو روز پیش همکارم همین توصیه رو کرد و گفت برو از دکتر روازاده یه سری محصولات گیاهی بگیر..حالا منتظرم شرایطش پیش بیاد یکبار حضوری برم بلکه یکم این بیجونی و بیحالی و درد عضلاتم خوب بشه...
البته خب فکر نکنم انقدر بتونم مثل تو مطمئن باشم که از قطره آهن یا مولتی ویتامین برای نیلا بگذرم اما خب قبول دارم واقعا میتونه یه سری نکات تغذیه ایش موثر باشه.
ممنون عزیزم از راهنماییت، خدا بچه های نازنینت رو برات نگهداره

آیدا سبزاندیش شنبه 21 تیر 1399 ساعت 14:57 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
مطمئن باش که درد قفسه سینت چیز خاصی نیست شاید از اعصابت باشه عزیزم بهترین کار اینه هم مولتی ویتامین هم هر روز لیمو ترش تازه رو به آب بزنی و بخوری چون لیمو ترش ویتامین سی بالایی داره اینروزها هممون میدونیم قرقره کردن آب و نمک هم تاثیر زیادی داره که میکروب های حلق و گلو رو از بین ببره اگر آهن خون و مواد بدنت رو تامین کنی خیلییی تو‌ سرحال بودن جسمت و حتی افکارت تاثیر داره. تخم مرغ آب پز هم آهن رو بالا میبره مصرف کن. میدونم وقتشو نداری اما شده ده دقیقه در روز آهنگ شاد بذار با دختر گلت برقص ورزش کن باور کن همه ما زندگیامون مثل همه به خدا گاهی خودمم دچار ناامیدی و سرگشتگی میشم اما چه میشه کرد؟ تو کار خوبی کردی که نعمت ها و دلخوشی های زندگیت رو به یاد آوردی و‌ شکر کردی همونطور که گفتی یه جاهایی هم تو زندگی خدا دستمون رو گرفته آرزوهامون رو کم و بیش داده و بهتره اونها رو به یاد داشته باشیم. بازم میگم تمام تلاشتو بکن بدنت رو قوی کنی با مکمل ها و سبزیجات و غذاها اگر بدنت قوی باشه هیچ مشکلی ایجاد نمیشه و صد سال در کنار دختر گلت زندگی میکنی. من خیلی با تو همزاد پنداری میکنم حالتهای روحی من شبیه خودته یه جورایی ته دلم هیچوقت اونطور که باید شاد نیست. شاید ارثی باشه من ادممهایی رو میشناسم که نصف امکانات منو هم ندارن اما خیلی بی خیال و شادن. شادی یاد گرفتنیه باید یاد بگیریم هر موقع فکر منفی اومد سریع ردش کنیم متاسفانه انرژی ، انرژی منفی ها بالاتر از مثبتهاست چون بیشتر بهشون بها میدیم.

سلام عزیزم
چه میدونم به خدا هنوزم اون حالتها رو با درجه کمتر دارم و بازم نگرانم بابت بیماری، اما از طرفی یه حسی هم به من میگه بدنم به شدت ضعیف و بی جون شده و این علائم از بابت اون هم هست، باورت نمیشه آیدا تو 36 سالگی تمام استخونام حتی استخونهای بند انگشتای دستم درد میکنه که میتونه آرتروز باشه....از طرفی هم شاید اضافه وزنم باعث این حالتها شده باشه نمیدونم
آره راست میگی باید به خودم برسم، فعلا که حسابی بی پولیم، ایشالا یکم اوضاع بهتر بشه میرم یه سری مولتی ویتامین و آهن خارجی میگیرم و میخورم، از نظر تغذیه هم زیاد اوضاعم روبراه نیست، اشتهام خیلی خوب و زیاده اما غذای مقوی نمیخورم...
آره منم احساسات زیادیم با تو مشترکه بخصوص وقتی مجرد بودم، خیلی از دغدغه های الان تو رو داشتم...واقعاً شادی به داشتن ثروت و امکانات نیست، گاهی فکر میکنم یه چیز درونی و حتی ژنتیکیه، بعضیها بدون هیچ امکاناتی دارنش، بعضیها که از من و تو اوضاع مالی و ... بهتری هم دارند، باز هم ندارندش.
راستش یه وقتها که حالم خوب باشه با نیلا میرقصم و دخترم خیلی دوست داره، تازگیا که وقتی آهنگ پخش میشه دستم رو میگیره که بلند شم و برقصم انقدر خوشم میاد از این کاراش که نگو

نازنین شنبه 21 تیر 1399 ساعت 14:37 http://manamdegeh.blogfa.com

سلام
خوبید؟

سلام گلم، کمی بهترم اما هنوز سرفه میکنم و قفسه سینم سنگینه
مرسی از احوالپرسیت عزیزم

مهتاب شنبه 21 تیر 1399 ساعت 13:06 http://privacymahtab.blogsky.com

مگه میشه دعانکنیم مرضیه جون اول اینکه فکرتو رها کن ازش هروقت دردت اومد خودتو سرگرم کن بیخیالش شو
چون اکثرا ریشه تو فکر و خیال اعصاب داره
شکر نعمت ،نعمتت افزون کند افرین همیشه شکرگذار باش اینو بدون با همه شرایطی که تو میگه سخته خیلی ها آرزو دارت جای تو باشن
اخ یادش بخیر اون سال
مرضیه جون من درخواست دادم منو فالو کن تواینستا mah______96ایدیمه
بعد دختر خوبم لطفا از اون فکرا نکن چون ضمیر ناخودآگاه شوخی نداره میگه خدای نکرده مرضیه تو ذهنش نقشه کشیده خودشو آماده کرده پس شرایط محیا کنم اصلا چکار داری تو به بعد الان زندگیتو کن

فدات شم مهربون
آره مهتاب، منم به این نتیجه رسیدم که اعصاب و روح و روان آدم خیلی تاثیر تو جسم میذاره...ولی این دردهای عضلانی بدی که دارم فکر نکنم ریشه عصبی داشته باشه، یا از اضافه وزنه یا خدای ناکرده آرتروز آخه همه استخونام درد میکنه...
عزیزم مگه من تو رو فالو ندارم؟ فکر کنم فالو داشتیم همو که؟ اما چشم حتما اینکارو میکنم
حرفت درسته عزیزم،‌شاید بهتر باشه دیگه از این دست صحبتها نکنم...حرفش هم ترسناکه چون نیلای من حالا حالاها وجود منو لازم داره
سامیار جونم رو ببوس عزیزم

مریم شنبه 21 تیر 1399 ساعت 09:08

سلام مرضیه جان
انشالله که مشکل خاصی نباشه ولی حتما پیگیری کن ممکنه به خاطر استرس باشه
فکرهای بد را از خودت دور کن . برای تقویت روحیه ات تلاش کن.
برای سلامتی و آرامشت دعا میکنم

سلام مریم جان خوبی؟ دخترها قشنگت خوبند؟
انشالله، هنوز هم اون علائم رو کم و بیش دارم و هنوزم از بابت کرونا نگرانم اما توکلم به خداست...
آره خیلی سعی میکنم به آینده و اتفاقات بد فکر نکنم اما واقعاً سخته، ناخوداگاه به ذهن آدم هجوم میارن اون افکار
قربونت گلم، پاینده باشی

نسترن پنج‌شنبه 19 تیر 1399 ساعت 20:50 http://second-house.blogfa.com/

مرضیه جانم دکتر برو لطفا، اصلا شوخی بردار نیست بخصوص که بچه کوچیک داری،هرجور شده لطفا برو دکتر

الهی شکر خدا زودی نیلا رو بهت داد، اگر ایرادی نداره میتونم بپرسم چندسالت بود نیلا رو میخواستی؟و مشکلت چی بود؟ اگر دوست داشتی بهم بگو...

مرضیه بخدا امنیت شغلی خیلیییی مهمه، اینکه میدونی حقوقی هرچند کم سرموقع داری، این خیلیییی مهمه، الهی شکر بابت شغل خوبت عزیزم

رفتم نسترن جان، دکتر معاینه کرد، گفت ظاهراً ریه مشکلی نداره اما اگه تا دو روز دیگه بهتر نشدی بیا برات تست کرونا بنویسم، الان یکم بهترم اما کامل نه. ایشالا که چیزی نباشه
والا عزیزم من از همون دوران مجردی این ترس رو داشتم که بچه دار نشم چون پلی کیستیک (کیست تخمدان) داشتم و پریودهام منظم نبود و با دارو پریود میشدم.... بعد ازدواج هم 13 کیلو کم کردم و کلی ورزش و دارو تا مشکل فیزیکیم حل شد و خدا نیلا رو بهم داد.
آره به خدا،‌همیشه میگم من اگر شاغل نبودم اتفاقات بدی در انتظارم بود، اصلاً زندگیم فلج میشد....همیشه از این بابت شکر میکنم....هر چی که تو نزدگیم از جهت مای بدست آوردم از بابت شغلم بوده و پس اندازی که میکردم، مدیون خدای بزرگم از این بابت

نبکا پنج‌شنبه 19 تیر 1399 ساعت 15:16

خصوصی
سلام مرضیه جان
خوبی؟
به نظر من عجله نکن که دکتر بری.یکم به خودت برس و استراحتتو بیشتر کن.چیزهای مقوی بخور و فعلا سرخ کردنی و محرک و هله هوله نخور و بستنی و مایعات سرد نخور.
بزار یه دو سه روز بگذره .توی این اوضاع آلوده برای دکتر رفتن دیر نمی شه.
اتفاقا چند وقت قبل که نیلا جان رو یکم دعوا کرده بودی اومدم بگم اون روزهاست رو یادت میاد؟
امیدوارم خدا عزیزانت رو برات نگه داره و پدر مهربونه بزودی خوب خوب بشه.و سایه خودت و آقا سامان بالای سر دختری باشه

سلام نبکا جان... آدرس وبلاگت رو نداشتم که جوابت رو اونجا بدم، دفعه پیش ازت خواهش کرده بودم برام بذازی فکر کنم یادت رفت...از طرفی زدی کامنت خصوصی، چون محتواش خیلی هم خصوصی نبود فکر کردم شاید اشتباهی خصوصی خورده و چون جایی نبود جواب بدم همینجا منتشرش کردم، اگر واقعاً خصوصیه بهم بگو سریع برش میدارم...
اون روز رفتم دکتر نبکا جان، گفت اگه تا دو روز دیگه خوب نشدی بیا برات تست بنویسم که فعلا نرفتم با اینکه هنوز هم سرفه میکنم.
به نظرم بدنم خیلی ضعیف شده و ویتامین و املاح بدم خیلی پایین اومده که همش خسته و کرخت و بیجونم... باید هر طور هست با وجود این گرونیها به خودم برسم. واقعا این بیجونی زندگیمو تحت تاثیر قرار داده.
والا نبکا جان من هیچوقت تا آخر عمرم اون روزها رو یادم نمیره اما به هر حال بچه هم شیطنتهایی داره و با وجود شاغل بودن و این خستگی جسمی و روحی نمیشه 24 ساعته قربون صدقه رفت...البته خدا وکیلی من خیلی کم دعواش میکنم اما خب یه وقتها پیش میاد و بعدش خودم هزار بار بوسش میکنم و بهش میگم مامانو میبخشی؟
قربونت عزیز دلم، این آرزوهایی که کردی بزرگترین خواسته های من از خدا هستند این روزها.
خودتو و عزیزانت همیشه سلامت و شاد باشید انشالله

مصطفی چهارشنبه 18 تیر 1399 ساعت 17:01

سلام
ایشالا چیزی نیست ولی بهتره هر چه زودتر دکتر برید و سی تی ریه یا تست کرونا بدید تا خیالتون راحت بشه

سلام به شما
والا دکتر که رفتم، گفت اگر تا دو روز دیگه بهتر نشدی برات تست مینویسم که فعلا دوباره مراجعه نکردم، چون نف تنگیم بهتر شده اما هنوز سرفه میکنم... دیگه توکل به خدا.

اینک چهارشنبه 18 تیر 1399 ساعت 13:42 http://Inak.blogsky.com

مرضیه جان... تو حتما خوب میشی. لطفا فکرای منفی نکن عزیزم.
تو هیچیت نیست. فقط یه سرماخوردگی جزئی هست.

سلام عزیزم، خوبید؟
اولین باره که برای من کامنت میذارید، هیچوقت فکر نمیکردم شما هم خواننده من باشید، واقعا از دیدن اسم شما غافلگیر شدم
ممنونم از دلگرمیت، خیلی خیلی برام دعا کنید. درسته که علائمم بهتر شده اما هنوز از بین نرفته...حتی اگر اون بیماری بد هم نباشه باز از بابت بیماریهای دیگه نگرانم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.