بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

گزارشی از این چند روز اخیر...

این مدت زیاد حال و حوصله ای برای نوشتن نداشتم

اتفاق خاص  و ویژه ای هم نیفتاده بود که قابل گفتن باشه، اما خب دلیل اصلی کمرنگ شدنم این موضوع هم نبود چون من اغلب اوقات زندگی خیلی پرهیجان و پر از اتفاقات جالبی ندارم و همیشه هم از همین روزمرگیها نوشتم...

اما خب  گاهی سرم با بچه ها و کار خونه و مریض شدن های گاه و بیگاه نویان و دغدغه های ریز و درشت زندگی خیلی شلوغ میشه و بعضی وقتها اصلا دل و دماغ نوشتن نیست یا گاهی حتی فکر میکنی چه چیزهای بی اهمیتی مینویسی و چقدر مگه اینا برای بقیه مهمه و اصلا که چی بشه اینا رو مینویسی و....

بگذریم، یه گزارشی بدم از این دو هفته ای که ننوشتم، بماند که چیز قابل عرضی هم نیست، اما مطمئنم همون هم طبق روال همیشه، یه پست طولانی میشه آخرش. 

+++++++ بالاخره ضامن دوست و همکارم شدم، کلی ماجرا داشتم سر همین ضمانت، اما راستش الان صحبت کردن ازش هم اذیتم میکنه، حتی ترجیح میدم شما دوستان عزیزم هم  دیگه بهم نگید نباید اینکارو میکردی و... به هر حال انجام شده و تمام شد رفت! واقعا تو کار انجام شده قرار گرفته بودم و اگر انجامش نمیدادم، شاید از بار یه ضمانت بزرگ خلاص میشدم اما احتمال اینکه رابطم با همکار و هم اتاقیم برای همیشه به هم بخوره و با اینکه تو یه اتاقیم همیشه معذب باشم، یا اینکه بعدها خودم هم نتونم در عالم همکاری، درخواست یا کاری ازش داشته باشم زیاد بود...

این همکارم خانم 54 ساله ای هست که از همسرش سالهاست جدا شده و یه پسر 31 ساله داره، خانم زیبایی هست که اصلا چهره و روحیات پرشورش به سنش نمیخوره. الان هشت و نیم ساله همکار هستیم، جشن عروسی من و تولد نیلا هم دعوت بود و سر  به دنیا اومدن هر دو بچه ها هم همراه با دو تا دیگه از همکاران اومد منزلمون دیدن بچه ها، خانم بدی نیست اما خب یه مقداری زود عصبانی میشه و واکنش نشون میده، متوجه شدم با رئیس و معاون بانک سر همین وام چندباری بدجور دعوا کرده و حتی تهدیدشون کرده که به بازرسی شکایت میکنه! و پرسنل بانک کاملاً از دستش ناراحت و عاصی شده بودند!

قسمت جالب ماجرا این بود که وقتی 5 شنبه پیش برای ضمانت این خانم رفتم، (بماند که چقدر تا لحظه آخر تلاش کردم بلکه کنسل بشه و نگرانیهام رو بهش گفتم اما خب بازم تاکید داشت مشکلات احتمالی رو برای وام سال بعد خودم حل میکنه) هم رئیس و هم معاون بانک با روشهای غیر متعارف و حتی غیرقانونی تلاش کردند منو از ضمانت این خانم منصرف کنند! از اون جهت میگم  غیر متعارف چون مثلا مسئولین بانک که نباید به کسی که ضامن شده بیان و بگن مطمئنی میخوای ضمانت این مبلغ رو قبول کنی؟ مبلغش بالاست ها، بهتره احساسی برخورد نکنی! یا مثلا ازم بپرسند این خانم رو چقدر میشناسی و ازش مطمئنی؟ هنوز امضایی نکردی و اگر بخوای میتونی منصرف بشی! دقیقا همینا رو گفتند و نهایت تلاششون رو کردند که من ضامن نشم. به من گفتند ما شما رو ضامن اصلی میدونیم چون ضامن دیگه این خانم 60 سالشه و به زودی در حال بازنشسته شدن هست و اگر مشکلی برای پرداخت وام این خانم پیش بیاد طرف حساب ما شمایید!

همون موقع از لحن و گفتارشون فهمیدم به دلیل مشاجراتی که این خانم با مسئولین بانک داشته و تهدید به شکایت و .... اینا باهاش زاویه زیادی پیدا کردند و دارند تلاش میکنند هر طور هست این وام رو بهش ندند... من بهشون گفتم راجب اینکه این خانم اقساط رو بده شکی ندارم و سالهاست با هم همکاریم و ازش شناخت دارم، اما نگرانیم بابت ضمانت سال آینده خودم برای گرفتن اوراق مسکن هست (حدود 560 تومن) و اینکه مبادا بابت این ضمانت، اون قضیه  وام خودم به مشکل بخوره، معاون بانک میگفت فکر کردی اگر به مشکل بخوری، ایشون صددرصد کمک میکنه، مردم خرشون از پل میگذره بیخیال بقیه میشند و.... عوض کردن ضامن هم اونطور که فکر میکنی نیست و کلی دنگ و فنگ داره و ... آخرشم گفت بازم فکراتو بکن، مبلغ وام بالاست و هنوز اتفاقی نیفتاده احساسی تصمیم نگیر! حالا نه من این افراد رو دیده بودم نه اونا من و طبیعیه که از روی دلسوزی برای من نمیگفتند، ولی خب با اینکه من میدونستم معاون بانک این حرفها رو بابت دعوایی که با این خانم داشته میزنه اما ته تهش بازم نگرانیهام بیشتر شد و ته دلم دوباره خالی شد، آخه خیلی سعی کرده بودم به این قضیه فکر نکنم دیگه...از بانک اومدم بیرون و زنگ زدم به همکارم و غیر مستقیم یه جوری که ناراحت نشه گفتم معاون بانک اینطوری میگه و من میدونم بابت دعوایی که باهاشون کردی این حرفها رو میزنه، درواقع میخواستم حرف معاون رو بهش رسونده باشم که این خانم، نگرانیهای خود من رو از زبان معاون بانک متوجه بشه و حرفهایی بزنه و منو مطمئن کنه که مشکلی پیش نمیاد و از طرفی بدونه چقدر مهمه که اقساط بانک رو به موقع بده، حتی بهش گفتم این آقا میگه هیچ معلوم نیست برای وام سال بعد شما مشکلی پیش نیاد و این خانم اون وقت بتونه کمکی به شما بکنه و .... درواقع حرفهای خودم رو هم به این طریق به گوشش رسوندم، پرسید مرضیه تو به من اعتماد داری یا نه؟ میدونی من این قسطها رو به موقع میدم و به من مطمئنی؟ آخرش میخوای ضامن بشی یا نه و یه حالت ناراحتی و عصبی بودن تو صداش بود آخه برای گرفتن این وام خیلی به دردسر هم افتاده بود، بهش گفتم به تو اعتماد دارم اما نگران وام سال بعد خودم هستم و ... گفت اون رو که قبلاً گفتم و حرف زدیم که من اگر مشکلی پیش بیاد به وقتش حل میکنم، ضامن جدید میبرم و تو رو آزاد میکنم و ....اصلا نباید اجازه بدی معاون و رئیس بانک باهات حرف بزنند و ... کارشون قانونی نیست و باید قاطعانه جوابشون رو بدی! بگو منو میشناسی و به من اعتماد داری و نگران نیستی! نذار به حرف بگیرنت! گفت کارشون خارج از مقررات هست و من وامم رو بگیرم اینها رو پیگیری میکنم! البته حساب کنیم راست هم میگفت، معاون و رئیس بانک نباید ضامنی که مراجعه کرده برای امضای مدارک و مشکل ضمانت از جهت حقوقی هم نداره به صحبت بگیرند و بخوان منصرفش کنند بابت ضمانت کردن! این کار اصلا متعارف نیست! یکی اومده ضامن بشه، اگر مشکلی از جهت قانونی نداره، شما فقط باید مدارک رو بدی بهش و تمام! درواقع از لج این خانم و دعواهایی که کرده بود میخواستند سنگ اندازی کنند و خب انگار زورشون هم میومد هفصد تومن وام بدن به این خانم! دیگه من هر کار کردم بلکه خود این خانم از خیر من بگذره و دنبال ضامن دیگه ای بره، نشد که نشد! آخرش به سامان که یه جا نزدیک بانک پارک کرده بود، (سامان منو برده بود) زنگ زدم و گفتم سامان مسئولان بانک اینطوری میگن، این خانم اینطوری میگه، من نه راه پس دارم و نه راه پیش! سامان هم گفت آره دیگه، از اول نباید به تو میگفت و ایکاش بیخیال تو میشد! کاش قید تو رو میزد، اما از طرفی هم یه عمر همکارید و چاره ای هم نیست، انجامش بده بره!!!

خلاصه برگشتم تو بانک و گفتم لطفا مدارک رو بیارید امضا کنم ....امیدشون ناامید شد، فکر میکردند شاید منصرف شده باشم، آخرش با یه حالت بدی ازم پرسیدند شما چند سال سابقه هستید و قراردادتون چطوریه و استخدام رسمی هستید یا نه (حالا همه اینا رو کاملا از قبل میدونستند و همه مدارک و مشخصات من رو کاملا بررسی کرده بودند) آخرش هم وقتی دیدند هیچکاری نمیتونند بکنند و من تصمیم گرفتم امضا کنم و ضامن یشم گفتند، باید چک بدید! گفتم اولا من چک ندارم دوماً مگه ضامن چک میده؟ من خیلی جاها ضامن شدم بانک از ضامنین چک نمیگیره که! رئیس بانک با یه لحن عصبی گفت اون برای مبالغ کم هست نه این مبلغ! گفتم هر چقدر هم که مبلغش باشه ضامن که چک نمیده، این خانم اومده بیشتر از مبلغ وامی که میگیره به شما سفته داده من و ضامن دیگش هم امضا کردیم پایین سفته ها رو، دیگه چک چرا باید بدم!  الان ضامن دیگش هم به شما چک داده؟ گفتند از اون هم باید بگیریم! (همش سنگ اندازی بود)، بعد گفتند اگر چک ندارید، پس باید حساب جاری باز کنید گفتم من اینجا دو تا حساب مختلف تو همین بانک دارم چرا باید حساب جدید باز کنم؟ بچه هام تنها خونه هستند و اصلا هیچ فرصتی ندارم (صبح زود رفته بودیم و بچه ها خواب عمیق بودند، به همسایمون سپردم حواسش به خونمون باشه که با سامان نیم ساعته بریم امضا کنم و برگردم، در واقع پیشنهاد سامان بود خودش منو ببره و برگردونه)...دیگه گفتم ببخشید من اصلاً فرصت ندارم ، با خود این خانم اگر مشکلی هست مطرح کنید و از بانک اومدم بیرون، بعد امضا  و تو راه برگشت به خونه هم مجددا به همکارم زنگ زدم و بصوت غیر مستقیم تاکید کردم که حواسش باشه قسطهاش یک روز هم دیر نشه چون بانک روش حساس شده و دنبال بهانه هستند و اینکه من سال بعد باید دنبال وام خودم باشم و مبادا مشکلی پیش بیاد ..... به خدا با اینهمه دغدغه ای که من مطرح کرده بودم، شاید اگر من بودم میگفتم پس ولش کن دنبال ضامن دیگه ای میرم اما خب آخرش هر چی میگفتم یه جوری میگفت من حلش میکنم و اگر مشکلی پیش بیاد، ضامن جدید به جای تو میبرم و بذار مشکل پسر من حل بشه و ... هی.... کاش اصلا سراغ من نمیومد! به هر حال این کار انجام شد، امیدوارم هرگز مشکلی پیش نیاد، این خانم حقوق کافی داره و اقساطش رو میده و بدحساب نیست اما میشناسمش، گاهی حواسپرتی داره و ممکنه مثلا سه چهار روز دیرتر بشه، بهش تاکید کردم در همین حد هم نذاره دیر بشه و بانک دنبال بهانه هست که به اون یا ضامن گیر بده! و اینکه حواسش به وام خودم سال آینده باشه و ....

اینم از این! ایکاش که از اول به من رو نمینداخت، به هر حال اون میدونست من شرایط ضامن شدن رو از جهت قوانین دارم، نمیشد بگم مثلا سقف ضمانتم پره، فقط به عنوان بهانه، وام سال بعد خودم رو مطرح کردم و بهش گفتم با توجه به مبلغ بالاش دیگه نمیتونم ضامن کس دیگه ای از خانواده خودم و ... بشم که در هر مورد گفت مشکلی پیش بیاد درستش میکنیم و .... عملا کاری ازم برنمیومد، یه سری دوستان اینجا بهم گفتند بگو همسرم راضی نیست اما خب این خانم و سامان شماره تلفن هم رو دارند و چندباری با هم تلفنی حرف زدند و یکی دو باری بابت یه سری کارها، این خانم با سامان ارتباط گرفته، حتی پیج اینستاگرام هم رو دارند و بارها این خانم از سامان تعریف کرده و .... عملا این گزینه هم قابل انجام نبود، شاید اگر غریبه بودند، میشد اینکارو کرد...

به هر حال من مجبور شدم اینکارو انجام بدم، خب اگر این خانم قسطها رو به موقع بده مشکلی پیش نمیاد، اما به هر حال ته دلم یه سری نگرانیها دارم، هم بابت وام سال بعد خودم (البته زنگ زدم ادارمون گفت برای وام خودت بهت کسر از حقوق میدیم، اما به جز اون دیگه نمیدیم، امیدوارم تا اون وقت سر حرفشون باشند) هم بابت اینکه به هر شکلی ارتباطم با این خانم قطع بشه، مثلا بازنشسته بشه یا مهاجرت کنه و نتونم باهاش در ارتباط باشم و .... دیگه توکل به خدا، بیشتر از این کاری ازم برنمیومد، نمیشد بگم نمیخوام ضامنت بشم که.... به خدا ته دلم هم مشکلی نداشتم و دلم میخواست کمک کنم و تا جایی که بشه و کاری ازم بربیاد به همه کمک میکنم (بماند که ازش دلخور بودم بابت همون قضیه اینستاگرام) اما خب نگرانیم بابت آینده و وام خودم و مسائل دیگه هم بود، به هر حال مبلغ بالایی بود و نگرانی هم داشت...به هر حال گذشت، ممنون میشم از دوستان عزیزم که الان که کار تموم شده، به من نگید اشتباه کردی و باید بهانه میاوردی و قبول نمیکردی و .. چون فقط نگرانیهام بیشتر میشه و بیشتر اذیت میشم...من به هر راهی متوسل شدم و نشد، انشالله که تهش خیر باشه و خدا هم هوای من رو داشته باشه...

اینم از قضیه ضمانت که باید اینجا مینوشتم...بگذریم از این موضوع! نوشتنش هم عصبیم کرد!

+++++++  بالاخره سرخ کن بدون روغن خریدم، مارک گوسونیک 9 لیتری دوقلو یعنی دو تا مخزن 5/4 لیتری، این مدت هم که نبودم بخشیش بابت تحقیق برای خرید سرخ کن و سفارش دادن و بعدش هم یادگیری کارکردن باهاش بود که برای هر دو مرحله کلی وقت اختصاص دادم و وسواس نشون دادم! یه سرگرمی جدید شده بود برام، قیمتش به نسبت خیلی برندهای مطرح مثل فیلیپس و کن وود و دلونگی و نینجا ارزونتر بود و تو دیجی کالا دیدم نظرات مثبت  زیادی براش ثبت شده (البته دیجی کالا گرونتر میداد و من ازش نخریدم و حضوری از بازار امین حضور خریدم) ، برام مهم بود که بتونم براحتی باهاش کار کنم و ضمن داشتن قیمت مناسب کیفیتش خوب باشه، همون شب اول که سفارش دادم باهاش سیب زمینی سرخ کردم که تا غافل شدم و رفتم بچه ها رو بخوابونم نود درصدش سوخت! بعدا فهمیدم دما و مدت زمانش زیاد بوده (دمای پیش فرض خودش گذاشتم اما باید تغییرش میدادم و به اون دمای خودش اعتماد نمیکردم و یا لااقل بیشتر سرکشی میکردم) و اینکه باید وسط کار تکون میدادم سبد رو و من اینکارو نکرده بودم، خلاصه که همون اول کاری کلی ناامید شدم، بلافاصله بعدش دوباره سیب زمینی جدید ریختم توش و اینبار بهتر سرخ شد، اما بازم راضی نبودم...حالا همه اینکارها ساعت یک شب! روزهای بعدش مدت خیلی زیادی صرف کردم برای خوندن روش کار با دستگاه و جستجو در نت و اینستاگرام برای بررسی نحوه پخت و درجه و زمان پخت مناسب مخصوص هر ماده غذایی و خوندن دفترچه راهنمای خود دستگاه  و ... فردای  روز خرید باهاش کیک درست کردم و با اینکه  همیشه با قابلمه کیک های خوبی درست میکنم و از نحوه پخت و ترکیب مواد کیکم مطمئنم اما تو دستگاه خراب شد! داخلش خمیر موند و بیرونش خشک، حسابی ناامید شدم اما من این مدلیم که دست از تلاش برنمیدارم و مجددا همون موقع دوباره سعی میکنم،  بخصوص که برام مهم بود هر طور هست قلق درست کردن مواد غذایی مختلف تو سرخ کن دستم بیاد و مطمئن بشم دستگاه خوبی خریدم... یکساعت بعد یه کیک دیگه با دمای جدید اما حجم کمتر درست کردم و این دفعه خیلی بهتر شد، بماند که گاهی سامان مسخره میکرد و میگفت سرخ کن شده برات اسباب بازی و همه فکر و ذهنت شده این سرخ کن و شما زنها چه موجودات عجیبی هستید!  بهش گفتم اگر من کارکردن باهاش رو یاد بگیرم میتونم کلی چیزهای خوشمزه رو تو زمان کمتر درست کنم! فرداش باهاش دو تیکه مرغ سوخاری و کمی هم مرغ بریان درست کردم (البته تیکه های کوچیک که اکر خراب شد یا سوخت، موادم حروم نشه) و سبزیجات کبابی و .... خدا رو شکر مرغم برای بار اول خوب شد اما خب به نظرم جا داشت بهتر مغرپخت بشه! سبزیجاتم هم کمی خشک و چروک شدند و اینبار باید با روش دیگه ای درست کنم اما مجموعا برای بار اول بد نبود، دیگه این دو روز اخیر هم برای بار سوم باهاش سیب زمینی سرخ کردم برای خورش قیمه که اینبار طبق فیلمی که از نت دیدم جلو رفتم و عالی شد، دیروز هم یه کیک بزرگ درست کردم و اونم خیلی خوب شد (نصف بیشترش رو دادم به همسایه)، دیشب هم باهاش برای اولین بار پیتزا درست کردم که به نظرم اونم عالی شد و خلاصه بعد کلی بالاپایین کردن و چندبار شکست احساس میکنم کم کم کار باهاش رو دارم یاد میگیرم و برام خیلی جذابه و از خریدش پشیمون نیستم، حالا درست کردن مرغ بریان درسته و کامل و مرغ شکم پر و ماهی و میگو و لازانیا و شیرینی هم جز برنامه های آیندمه....البته باهاش غذاهای منجمد و یخچالی و غذای بچه ها رو هم گرم میکنم و حس میکنم از مایکروفر خطرات کمتری از حیث سلامتی داره.

+++++++ این مدت دو سری از اینستاگرام لباس بچه هم سفارش دادم، برای خودم قبلا چندباری خرید آنلاین انجام بودم اما اولین بار بود برای بچه ها اینترنتی سفارش میدادم، به نظرم قیمتش خیلی مناسب اومد، یکم نکران بودم مبادا نرسه یا دیر برسه و ... که خدا رو شکر رسید و خیلی هم راضی بودم از جنس و کیفیت کار.... دیگه دیروز یه سری دیگه هم سفارش دادم که تقریبا نود درصد خرید عید بچه ها تکمیل بشه، خب از قبل هم طی این دو سه ماه اخیر و بخصوص قبل تولد نیلا یه سری لباس خونه و دو تا پیراهن بلند برای نیلا و دو دست بلوز شلوار برای نویان گرفتم که فکر میکنم کافیه، حتی زیاد هم هست، البته باید برای هر دو کفش بخرم و برای نویان هم یه شلوار بیرون.... خودم فکر میکنم خرید زیادی نداشته باشم، این دو سه ماهه چنددست لباس تو خونه و یکی دو تا لباس مهمونی طور برای خودم خریدم، از قبل هم دارم، با توجه به اینکه جای خاصی نمیریم و ماه رمضان هم هست و من هم روزه میگیرم، ترجیح میدم به جز کیف و کفش که اصلا ندارم و کهنه شدند و یکی دو دست لباس خونه چیز دیگه ای نگیرم، مانتویی که پارسال برای عید گرفتم فقط یک جا پوشیدم، به نظرم همون مناسب باشه (بماند که زیاد هم دوستش ندارم و از خریدش راضی نیستم اما بهتره امسال ولخرجی نکنم)، الان هم که دیگه بیشتر شومیز مد شده و شاید برای خودم یکی گرفتم نمیدونم، سامان هم کفش و تیشرت و یه شلوار میخواد، باید ببینم وقت میکنم بچه ها رو بذارم و برم خرید....غیر از لباس یه سری وسایل بهداشتی و آرایشی و ماسک مو و... احتیاج دارم که احتمالا خیلی گرون بشه، دیگه باید حداقل سه تومن برای همین لوازم بهداشتی کنار بذارم.

+++++++ با اینکه برنامه رفت و آمد و سفر خاصی به جز همون همیشگی ها نداریم، اما خب برای عید وقت چند کار زیبایی از آرایشگاه گرفتم، 18 اسفند رنگ مو شایدم هایلایت (هنوز تصمیم نگرفتم با توجه به هزینه بالای هایلایت وگرنه ترجیحم اینه بعد مدتها هایلایت کنم موهام رو)، 24 اسفند کاشت مژه (سه بار قبلاً انجام دادم و راضی بودم)، 25 اسفند کاشت ناخن (درواقع ترمیم چون ناخنام چندماهیه که کاشت هست) و البته کراتین مو که مدتها بود تو فکرش بودم... اینکه میگم هنوز شک دارم موهام رو رنگ کنم یا هایلایت بابت همین هست که هزینه کراتین بالاست، شامپو و ماسک موی مخصوص موی کراتینه هم هزینش جداست. هایلایت هم بکنم حسابی هزینه هام بالا میره، یکم هم مرددم که رژ لب دائم بزنم یا نه که خب بیشتر نظرم منفیه بابت اینکه محل کارم اجازه اینکارها رو نمیده و بخوام کمرنگ هم بزنم که دیگه فایده نداره.... احتمال زیاد انجام نمیدم، تازه قصد دارم هفته بعد برم مزونیدلینگ پوست صورتم بابت لکهای بارداری و البته بوتاکس که این دو تا به تنهایی و بدون کرمهای پوستی که بعدش باید بگیرم دو تومن میشه.... خلاصه سالی یکبار انجام یه سری کارهای پوستی برام لازمه، ، بماند که تو این گرونی، هزینه هاش کم نیست اما خب منم اینهمه سال دارم کار میکنم که بتونم گاهی از این دست کارها انجام بدم.

+++++++ برای عید احتمالا بریم رشت و شاید اگر شد یکی دو روزی سمنان، اما اینکه چطوری بریم یا اصلا حتما بتونیم بریم معلوم نیست، بخصوص که مادرشوهرم اینا منزلشون در رشت رو فروختند و الان دنبال پیداکردن خونه جدید هستند، البته میگه برای عید جابجا نمیشند و احتمالا اواخر فرودین بشه، اما خب بازم مشخص نمیکنه، باید ببینیم چطور میشه. از طرفی بعد دو سال که سامان ایام عید بیکار بود، الان 4 فروردین باید بره سر کار و باید هر جایی باشیم برگردیم، قضیه تمدید دورکاری خودم  برای سال بعد هم آخر اسفند به امید خدا معلوم میشه که انشالله که به خیر بگذره و ادامه دار باشه و ایام عید امسال دغدغه سر کار رفتن نداشته باشم انشالله، (هفته دیگه یکشنبه باید برم سر کار بابت گزارش کار و صحبت راجب ادامه دورکاری، الهی که خدانظر کنه و به خاطر بچه ها هم که شده چند ماه دیگه هم دورکار بمونم انشالله.) ماه رمضان هم که هست و چون من روزه میگیرم دلم نمیخواد بابت سفر طولانی، مدت زیادی از روزه گرفتن عقب بمونم....یعنی مدت سفرمون کوتاه هست، حالا ببینیم چطور پیش میره. الهی که با وجود دورکار بودنم، دریافتی اسفندماهم خوب باشه (سال قبل عالی بود شکر خدا) و بتونم به همه هزینه ها برسونم و مثل سال قبل پس انداز هم بکنم...

+++++++ تا آخر سال باید یه سری آزمون آنلاین هم برای سر کارم بدم، کار راحتی نیست و باید جزوه ها رو از نت دانلود کنم و بخونم و امتحان هم تستیه، از همکارم خواهش کردم یه روزی که برای اون هم مناسب باشه، برم اداره و با کمک هم آزمون آنلاین رو انجام بدیم، باید سعی کنم تا آخر سال صد ساعت آموزشیم رو بگیرم و سال بعد هم صد ساعت دیگه که انشالله تا سال 1404 یه ارتقای رتبه داشته باشم و یه مقدار کمی حقوقم اضافه بشه... امیدوارم از عهدش بربیام.

+++++++ برنامه رژیمم رو همچنان دارم، وزنم به آهستگی پایین میاد اما خب بازم مقدار قابل قبولی کم کردم البته زحمت زیادی هم کشیدم...همچنان میخوام سه کیلوی دیگه کم کنم، بعد اون میام اینجا بیشتر راجب کاهش وزنم و مقداری که کم کردم مینویسم. فعلا دوست دارم هدفم محقق بشه و بعد درموردش بیشتر بگم.

+++++++ درمورد خونه تکونی نمیدونم کار خاصی امسال انجام بدم یا نه...راستش انگیزش رو ندارم، دو سال گذشته نسبتا خوب خونه و زندگی رو نزدیک عید مرتب کردم، اون سال که نویان رو باردار بودم که دیگه در حد خیلی زیادی خونه تکونی کردم که اتفاقاً خطرناک هم بود برام اما امسال که خونه هم هستم اصلا حوصلش رو ندارم، بچه ها حتی یک هفته هم نمیذارن خونه تمیز بمونه...از طرفی همش میگم خدا رو چه دیدی شاید اوایل سال بعد جابجا شدم و خلاصه انگیزم کمه، راستش انقدر کار بچه ها و رسیدگی به امورات اونا و آشپزی و کارهای متفرقه خونه و اداره و ... وقتم رو میگیره که جون و حال و حوصله خونه تکونی عمیق رو ندارم، بخصوص که بچه ها هم در عرض چند روز خونه رو همون طوری میکنند که بود!  وقت اضافه هم داشته باشم ترجیج میدم برای خودم برم تو اینستاگرام یا کتاب بخونم یا با بچه ها بازی کنم یا به نیلا آموزش بدم.... حالا از 15 اسفند به بعد ذره ذره یه سری تمیزکاریهایی میکنم اما اینکه مثل سالهای قبل وقت و انرژی زیادی بذارم فکر نکنم بتونم بخصوص که سامان هم دیگه توان و انرژی سابق رو نداره که کمکم کنه....دیگه تا چی پیش بیاد.

+++++++ نیلا همچنان کلاس نقاشی و موسیقیش رو میره، کلاس نقاشیش رو سه جلسه ست رفته و خدا رو شکر راضی کننده هست، اما کلاس موسیقی رو که دو جلسه رفته متاسفانه نه، مربیش میگه از بقیه بچه های کلاس عقبه، سامان چندباری تلاش کرد بهش بعضی چیزهای مربوط به موسیقی بلز رو که معلمش فیلمش رو فرستاده یاد بده اما اصلا تمرکز نمیکرد و همش حواسش اینور اونور بود و سامان حسابی ناامید شده بود که این بچه موسیقی یاد بگیره! مربیش هم میگفت از بقیه کلاس عقبه (البته دو جلسه رفته کلاً) و راستش منم یکم ناراحت و دلسرد شده بودم که شاید مشکل یادگیری داره اما الان یکی دو دفعه هست که خودم باهاش یکم تمرین میکنم، میبینم نسبت به تمرین کردن سامان باهاش، بهتر تمرکز میکنه و خود سامان میگه انگار با تو بهتر یاد میگیره...انگار سامان همراه با آموزش دادن، یکم بهش استرس میده.... حالا واقعا نمیدونم آیا بچم مشکل تمرکز یا نقص توجه داره یا نه، هنوز زوده ناامید بشم، خودم باهاش کار میکنم و الان چند تا فیلم آموزشی دیدم که بتونم با نیلا تمرین کنم، امیدوارم بچم منو سربلند کنه و نگرانیهام بابت تمرکز نداشتنش از بین بره به امید خدا، البته تمرین کردن با نیلا با وجود نویان خیلی سخته! همش ساز رو از دستش میگیره و میخواد خودش بزنه و باید صبر کنیم نویان آخر شب بخوابه بعد تازه با نیلا  کار کنیم که اون موقع خود نیلا هم هم خسته و خواب آلوده... به هر حال کاریه که شروع کرده و دلم نمیخواد ازش ناامید بیرون بیایم، اینبار که مربیش گفت با نیلا بیشتر تمرین کنید و از بچه ها عقبه، هم من و هم سامان خیلی ناراحت شدیم، انگار اولین شکست ما به عنوان والدین بود، اما تصمیم گرفتیم این ناامیدی رو به بچه منتقل نکنیم و الان هم تمرینات آموزشیش رو خودم عهده دار شدم (تا الان چون سامان میبرده  کلاس و میاورده و خودش میرفته سر کلاس موسیقیش برای ضبط فیلم آموزشی برای تمرین با نیلا، سامان خودش با نیلا تمرین میکرد و من فقط گوش میکردم و خب پیشرفت خاصی هم نیلا نداشت اصلاً).

اما خب مربی کلاس نقاشیش که باهاش صحبت کردم گفت نیلا عالیه و خیلی راضی بود.... ایشالا سال بعد در کنار این دو کلاس، یه کلاس ورزشی هم میفرستمش، فعلا تمرکزم رو همین دو تا کلاس هست که ایشالا بچم بتونه فضای کلاسی رو تجربه کنه و دوستانی پیدا کنه و انشالله مهارتهاش بیشتر بشه، نمیخوام برنامه هاش رو زیاد هم شلوغ کنم، بخصوص که تازه هم کلاسهای آموزشی رو شروع کرده، فعلا که خودش از هر دو تا کلاس خیلی راضیه و ذوق رفتنش رو داره شکر خدا. خودم هم گاهی تو خونه باهاش به انگلیسی حرف میزنم و یادگیریش هم خوبه، گاهی موقع مسواک زدن با هم به انگلیسی شعری درمورد مسواک زدن میخونیم و یه سری دستورات رو بهش به زبان انگلیسی میدم...اما خب نمیخوام در این زمینه یادگیری زبان دوم فشار بهش وارد کنم یا مثلا تمرینات اجباری داشته باشم و ... فعلا در حد تفننی هست و از این جهت که خودش هم علاقه نشون میده به زبان انگلیسی و بخصوص زبان عربی (نیلا به واسطه دیدن شبکه جم عربی شدیداً به زبان عربی علاقمنده!) جلسات مشاورش هم هر دو هفته یکبار در جریانه، نه میتونم بگم خیلی موثر بوده و نه خیلی بی تاثیر، فعلا که تلویزیون همچنان قطعه و استفاده از گوشی هم به حداقل رسیده، اونم بیشتر برای آهنگ یا موقعیکه به نویان غذا میدم، اما خب اینکه بگم تاثیرش خارق العاده بوده نه اینطور نیست اما یه نشانه های مثبتی هم میبینم که منو به ادامه مسیر امیدوار میکنه، هرچند که تحمل نبود تلویزیون برای من همچنان راحت نیست اما کم و بیش عادت کردم و از روزهای اول بهتره، شبها هم گاهی با سامان رادیو آوا گوش میدیم و یه جوری میگذرونیم اما خداییش هیچی تلویزیون نمیشه، بدون تلویزیون خونه خیلی دلگیر میشه، اما خب حداقل تا عید یا ماه رمضون این روند بی تلویزیونی رو ادامه میدیم و بعدش هم انشالله سعی میکنم با مدیریت زمان، تلویزیون رو بذارم روشن بشه. امیدوارم که بتونم. در حال حاضر روزی چند صفحه از کتاب "دویست راه تقویت عزت نفس در دختران" رو میخونم و دارم تلاش میکنم نکاتی رو که میگه در ذهن بسپرم.

+++++++ نویان هم ماشالله روز به روز بزرگتر میشه و الان حرف زدنش خیلی بهتر شده و یه سری جملات و کلمات رو خیلی خوب ادا میکنه. عاشق وقتی هستم که منو "مرضی" صدا میکنه یا با صدای بلند و کشدار موقع عصبانیت میگه "مرضیییه"... حرفهام رو خیلی خوب متوجه میشه و دستوراتی که میدم رو انجام میده، خیلی از جملات و عبارات دستوری رو هم بیان میکنه و منظورش رو میرسونه، مثل "بدار (بردار)، بذار، بده، تمام شد، "خه یاب شو" (خراب شد) درس کو (کن)، خاموش شو (شد)، باز کو (باز کن) نخو (نخور), بوخو (بخور وقتی چیزی میذاره دهن من) روشن شو، بالا، پایین (یعنی منو بالا بذار یا بیار پایین)،  بگل کن (بغل کن) آب بده، آب بیریز، شیر بده، گذا بده (غذا بده،)، دس بده (دستمال بده موقعیکه مثلا چیزی میریزه روی فرش و کثیفش میکنه و میخواد خودش پاک کنه که من عصبانی نشم!)، "شیر باخ" (شیر ریخت)، "انداخ" (انداخت).  بداش (برداشت) حممو (حموم)، "دشویی" (دستشویی)، "آب بایی" (آب بازی) "دائه" (داغه)، باشه (موقع تایید حرفی که بهش میزنم) ماشین، "زن زد" (زنگ زد)، قط شد" (تلفن)، "بابا رفت"، "بابا کیجاعه " (بابا کجاست)، «,تمام شد» (بعد تموم شدن شیشه شیرش)، "کیکا به», (کیک بده،)، «خاکا» یعنی خودکار، پیشی ، هاپو، دایی (چایی).... صدای گربه و سگ و کلاغ رو هم خیلی بامزه درمیاره. یکی از بامزه ترین رفتارهاش وقتی هست که پیپی کرده و مثلا پاش سوخته، خیلی مظلوم طور میگه "مامان پی پی" یعنی پی پی کردم! یه وقتها که دراز کشیدم و چشمام رو بستم، میاد بوسم میکنه و دستم رو میگیره و میگه "مامان پاشووو" انقدر مظلوم طور میگه که دلم نمیاد به دراز کشیدن ادامه بدم و پا میشم بغلش میکنم، هر چیزی که میخواد دستم رو میگیره و منو به سمتش میبره که بهش بدم، عاشق اینه که بشینه رو اسب چهارچرخش و یه کلید هم دستش بگیره و به من سلام کنه بعد فوری بگه "خدافس" (خداحافظ) و بای بای کنه و با اسبش دور بشه.... الهی دورش بگردم انقدر شیرینه.

هر کاری میخواد بکنه قبلش اجازه میگیره و اینو هم از نیلا یاد گرفته، مثلا میگه «مامان بخوابه؟» یعنی مامان بخوابم؟ یا «مامان بخویه» یعنی مامان بخورم؟ بازیها و رفتار نیلا رو عیناً تقلید میکنه که گاهی خوبه گاهی بد! مثل نیلا، ادای سوارشدن داخل آسانسور رو در میاره و آهنگ داخل آسانسور رو با دهنش درست می‌کنه و آخرش میگه «طبگه ششو» یعنی طبقه ششم که خونه ما هست! 

به شدت احساسی و مهربون و با محبت و البته مشخصه مثل باباش عصبی دلسوز (چه تناقضی).... نیلا که از بلندی یا روی اوپن آشپزخونه بالا میره سریع میاد به من گزارش میده و میگه "مرضی آبی بایا رف!" (آبجی بالارفت!) صداش که میکنم خیلی بلند جواب میده "به یه" یعنی بله! عاشق بیه گفتنش هستم! بعد بهش میگم نویان چکار میکنی؟ میگه "بازی کنم" یعنی دارم بازی میکنم! عاشق حرف زدن با تلفن هست و با هر کی حرف میزنه اولش میکه "سیام" یعنی سلام و بعد میگه "خوبی؟" خیلی با نمک "خوبی" رو میگه نمیتونم اون لحظه بوسش نکنم! به نظر میرسه خیلی به کتاب خوندن علاقه داره و با اشتیاق نگاه میکنه و ورق میزنه و ازم میخواد براش بخونم. گاهی برای اینکه ازم امتیاری بگیره منو به اصطلاح خودمون به خوشی میگیره و با لحن و صدای خاصی با من حرف میزنه و منو میبوسه و بغل میکنه و نازم میکنه. گاهی به تقلید نیلا که روزی چندبار به من و باباش میگه دوستت دارم، نویان هم میگه مرضیه "دوس کاپه" یا گاهی «دوستاپه» (یعنی دوستت دارم!)، یه وقتها که از دست نیلا عصبانی میشم و مثلا بلند باهاش حرف میزنم فوری با لحن بامزه ای میگه "چیکا کد؟" یعنی (چیکار کرد؟)، یا وقتی نیلا عصبی میشه و منو یه کوچولو میزنه، فوری میرسه و میگه "ماما زد"! یا گاهی وقتی کاری میخواد انجام بده و من مانعش میشم، با صدای یکم بلند میگه "نکن بابا عهههه!" و این "عه روغلیظ و کشدار میگه، درست مثل خودم! کلمه بابا هم اینجا کاربردش همون ای بابا هست که من زیاد استفاده میکنم و نویان هم که خدای تقلید!

یه کلمه ای که همین دو روز اخیر یاد گرفته و من اولش باورم نمیشد "بیشور" (بیشعور) هست! اولش فکر کردم اشتباه میشنوم اما این دو روز چندباری تو عصبانیت تکرار کرده، همین چندقیقه پیش بهم گفت "نکن بیشور" اولش خندم گرفتم چون خیلی زوده واسه یادگرفتن چنین حرفی! بعدش یکم ناراحت شدم، بیشتر بابت اینکه احتمال زیاد از من یا باباش شنیده دیگه. خلاصه که اولین حرف بد زندگیش رو این بچه پریروز زد!   هر چی هم بهش بگیم مثل طوطی تکرار میکنه. تا عدد ده یکی در میون می‌تونه بشمره، الفبای انگلیسی رو به تقلید از نیلا خیلی شبیه به خودش و با آهنگ مخصوص میخونه، آهنگ «بیبی شارک دو دو دو دو»  که مامانا احتمالا شنیده باشند رو زیر لب با خودش زمزمه می‌کنه. یه وقتها که بهش محبت میکنم یا چیزی که میخواد رو بهش میدم بهم میگه «مسی» یعنی مرسی! اصلا می‌خوام قورتش بدم اون موقع، گاهی هم که من بهش میگم مرسی اون بهم جواب میده «خاش» همون خواهش میکنم !  موقع خوابیدن بهمون میگه "شب ب خر" (یعنی شب بخیر) و برامون بوس میفرسته و حتما باید من و نیلا رو بغل کنه و بره بخوابه (بیشتر وقتها شبها سامان میخوابونتش) .... با دست و دهنش برامون موقع خوابیدن یا بیرون رفتن و خداحافظی، بوس میفرسه که سامان از این کارش خوشش نمیاد و میگه یه کار دخترونست و نمیخوام بچم مثل دخترها بشه! اما من عاشق همین کارش هستم، به نظرم خیلی زوده که سامان از الان نسبت به این رفتارهاش حساسیت نشون میده، در کل که این بچه خیلی دوست داشتنی شده و به معنای واقعی کلمه براش میمیرم من،یک ماه و اندی دیگه 2 سالش تموم میشه، هنوز بهش شیر خشک میدم اما بعد عید قطع میکنم، فقط کاش میشد زودتر از پوشک بگیرمش، عجله ای ندارم و مدت کافی صبر میکنم تا آمادگیشو پیدا کنه، اما دلم میخواد هر چه زودتر از شیر خشک و پوشک خلاص بشم! امیدوارم این مراحل به راحتی برام بگذره. حالا ایشالا بعدترها یه پست اختصاصی بنویسم راجب شیرین کاریها و بامزگیهای بچه ها که بمونه و ثبت بشه....


فعلا همینا.... خواستم یه گزارشی بدم از اوضاع و احوالم این روزها بعد از دو هفته که ننوشتم. یه سری برنامه هایی برای سال بعد دارم که از الان بهم نگرانی میده اما دارم سعی میکنم با توکل به خدا، برم جلو و انشالله که به خوبی از عهدش بربیام. شما هم برام دعا کنید.

 امیدوارم این روزهای آخر سال برای همگی خوب بگذره، برای ما هم....

پسرکم طبق معمول مریضه! و من خسته از اینهمه مریض شدنهای پشت سر همش! بازم گوشش عفونت کرده! دکتر براش عکس لوزه نوشته چون امسال بار سومه گوشش عفونت میکنه و دکتر میگه شاید لوزه سوم داشته باشه و باید بریم پیش متخصص گوش و حلق و بینی بررسی بشه..... تازه باید یه سری هم ببرمش پیش متخصص چشم پزشک که چشمانش رو هم بررسی کنه مبادا مشکل مادرزادی چشم نیلا رو خدای ناکرده خدای ناکرده داشته باشه! دوبار نوشتم خدای ناکرده چون خیلی این موضوع نگرانم میکنه! کم سختی نکشیدم سر عملهای جراحی چشم نیلا! دو تا عملش در زمان بارداری نویان بود!

نیلا هم خیلی سطحی سرما خورده و سرفه و عطسه داره اما انگار خیلی جدی نیست، البته امیدوارم! خودم هم انگار دارم مریض میشم. بدترین حالت اینه که مادر مریض باشه و بچه هاش هم مریض باشند!

 خیلی ناراحت پسرکم هستم، با همه مقاومت و نفرتی که از دارو خوردن داره همش باید به زور و اجبار بهش دارو بدیم و خیلی زیاد این مریضی ها براش پیش میاد! یکی از سختترین کارهای دنیا، دارو دادن به بچه ای هست که به سختی دارو میخوره! البته خب حق هم داره!  آدم بزرگش هم از اینهمه داروخوردن خوشش نمیاد چه برسه بچه کوچیک! 

چرا انقدر این بچه مریض میشه آخه! نیلا هم خیلی تو همین سن مریض میشد اما خب نیلا تا 20 ماهگی مهد کودک میرفت و دوره دندون درآوردنش هم که یکم ایمنی بدن رو پایین میاره و  طبیعتاً بچه بیشتر مریض میشه طولانی تر از نویان بود، نویان حدود 15 ماهگی همه دندوناش کامل بودند پس این مریضی های پشت سر هم نه به خاطر مهدکودک رفتنه نه دندون درآوردن، ما هم که انقدر بچه ها رو بیرون و تو جمع نمیبریم از کجا میگیره خدا میدونه! خیلی مستاصل شدم.... البته دوست گلم فاطمه جان که همیشه با حرفها و راهکارهاش بهم راهنمایی و آرامش میده، بهم پیشنهاد کرد سال بعد برای هر دوتاشون واکسن آنفلونزا بزنم! اگر شرایطش باشه حتما اینکارو میکنم، حداقل برای نویان!

جمعه با سامان و بچه ها رفتیم سمت شهرک غرب که بچه ها برای اولین بار برف ببینند! آخه سمت خونه خودمون برف ننشسته بود اصلا! دلم میخواست بچه ها برف بازی کنند. نیلا شاید یکسالش بود که تو هوای برفی میبردمش مهد کودک و خاطره ای از برف نداشت و فقط تو کارتون دیده بود، نویان هم که اصلا برف رو ندیده بود، خواستم از نزدیک بازی کنند و تجربه کنند و حال و هوامون هم عوض بشه، هزار جور لباس بهشون پوشوندم و رفتیم برف بازی حاشیه اتوبان نزدیک شهرک غرب، خوب بود و بچه ها حسابی کیف کردند، یه آدم برفی ناشیانه هم درست کردیم که سامان گفت خرابش کن آبروریزیه از طرف اتوبان دید داره من حسابی بچه ها رو پوشونده بودم، اما بازم از همون فرداش یعنی شنبه دیروز مریض شدند ! الان عذاب وجدان اومده سراغم که حالا لازم بود حتماً ببرمشون بیرون ؟ از طرفی خب میگفتم بچه ها باید تجربه کنند و بسه هر چی خونه موندند، بذار برن بازی کنند و خوش بگذرونند، از طرفی حال نویان رو که میبینم خیلی ناراحت میشم و احساس گناه میکنم.... واقعا آدم نمیدونه درمورد بچه ها چه کاری درست تره! 

بعد از برف بازی هم رفتیم سمت فروشگاه اتکا که محل کارم باهاش قرارداد داره (حکمت کارت) ببینم میتونم با موجودی کارتم که از چند ماه قبل داخلش مونده بود و پس انداز شده بود (البته اعتباریه و قابل برداشت نیست) یه سرخ کن بدون روغن بردارم که متاسفانه متصدی فروشگاه گفت هیچکدوم از فروشگاههای اتکا سرخ کن رژیمی ندارند و از سه ماه پیش دیگه براشون نیومده، حالا من موندم و مبلغ پولی که اعتباری تو کارت هست، به سرم زد از همونجا توستر برقی رومیزی بگیرم چون تو خونه فعلی که گاز رومیزی داشت، فرگازم رو از خونه قبل نیاورده بودم و جای فرتوکار هم نداشتیم، برای همین کیک یا غذاهایی که با فر درست میشه  رو تو قابلمه به روش خودم درست میکردم، گفتم حالا که سرخ کن ندارند، بذار  با مبلغ کارت، اون توستر رومیزی بگیرم، اما ته تهش دیدم هم تو آشپزخونه کوچیک من جا گیره هم اینکه خب تهش دلم با همون سرخ کن رژیمی بود و میدونستم بعداً میخوام اون رو هم بگیرم، من سرخ کن معمولی دارم و اتفاقا میخوام بفروشمش چون استفاده نمیکنم اصلا! حتی یکبار هم روشن نکردم (اگه کسی خریداره بهم بگه) اما بدون روغنش رو میخوام! دیدم تهش بخوام توستر هم بگیرم دلم با سرخ کن رژیمی هست، پس منصرف شدم! حالا باید ببینم کسی  مثلا مامانم یا همکار و... هست کارت من رو بگیره و بره فروشگاه اتکا خرید کنه پولش رو نقدی بده به من که برم از بیرون یه سرخ کن رژیمی بگیرم...آخه به نظرم برای منی که مدتهاست رژیم دارم و سامان که چربی خونش بالاست و اینکه خودم اصلا غذاهام رو پرچرب نمیکنم و خیلی تو پخت و پزهام رعایت سلامتی غذا رو میکنم، خیلی وسیله خوب و کاربردی هست. تازه فکر میکنم بتونم باهاش کیک و غذاهایی که با فر درست میشه هم درست کنم، البته امیدوارم. 

بعد از فروشگاه اتکا هم رفتم یکی دو ساعتی خونه مادرم، چقدر هم که هوا سرد بود و برای نیسماعتی که بخاری ماشین خراب شد داشتیم یخ میزدیم! خواهر کوچیکم هنوز با بچش خونه مامانم بودند و قرار بود فردا شبش برگردند خونه خودشون، دلم میخواست قبل اینکه برن خونه خودشون، خواهرزاده قشنگم رو یکبار دیگه ببینم چون خب خیلی راحت نیست بخوام برم خونه خودش، دیگه  ساعت هفت و نیم رسیدیم و ساعت نه هم برگشتیم، تو این تایم کلی قربون صدقه روشا جانم، خواهر زاده قشنگم رفتم ! عشقش تو دلم داره هر روز بیشتر میشه. مادرم هم از قبل یکی دو تا غذا تو فریزر داشت که داد بهمون آوردیم (شوهرخواهرم براش میاره اغلب از محل کارش) البته سامان همونجا شامشو خورد اما من چون رژیم بودم و نمیخواستم غذای برنجی بخورم، شام نخوردم.

خواهرم از نظر روحی خیلی به هم ریخته بود، کلی باهاش صحبت کردم و بهش دلداری دادم و گفتم من دقیقا نگرانیهات رو میفهمم، بهم گفت میشه لباس بچه رو عوض کنی، من میترسم! پشت و پایین  لباسش به خاطر جیش کردن خیس شده و میترسم سرما بخوره! داشتم لباسش رو عوض میکردم و رویی رو هم عوض کردم (بماند که خیلی هم اعتماد به نفسش رو نداشتم با وجود دو تا بچه ای که بزرگ کردم!) که دیدم این بچه اصلا لباسش خیس نیست! خواهرم که بدتر از خودم وسواس داره، همش فکر میکرد خیسه و میترسید مریض شه بچه! همش هم میپرسید مطمئنی خیس نیست؟ مریض نمیشه؟ مطمئنی بدنش ایمنی داره و سرما نمیخوره؟ دستت رو قبل عوض کردن لباسش شسته بودی؟ مطمئنی چشماش مشکلی نداره و اینجوری نگاه میکنه طبیعیه؟ و منی که خودم از این جنس وسواسها و سوالهای این مدلی رو سر هر دو تا بچه و بخصوص موقع نیلا تجربه کرده بودم، سعی کردم درکش کنم و سرزنشش نکنم و فقط تایید کنم که اصلا لباسش خیس نیست یا چشماش سالمه و طبیعیه تا قبل 40 روز بچه مستقیم به چشم آدم نگاه نکنه  و یکم چشماش انحراف داشته باشه. 

باهاش کلی صحبت کردم و بنده خدا وسطش هزار بار چشماش خیس  اشک میشد! تو اون مدت کم که اونجا بودیم چندبار آروم و به پهنای صورت اشک میریخت! میپرسیدم چیه به من بگو! میگفت نگرانش هستم همش! یا میگفت نمیتونم تنهایی برگردم خونه و دلم میخواد مامان بیاد و میترسم! نمیتونم کارهاش رو بکنم! بهش گفتم به خدا قسم من عین همین ترسها رو داشتم، با این تفاوت که من خیلی زودتر از تو با بچه تنها شدم! سر دومی که همه کارهاش از اول با خودم بود! بهش گفتم من سر هر دو بچه وقتی مادرشوهرم بعد ده روز برگشت رشت، جوری تمام وجودم رو ترس و اضطراب گرفته بود که زار زار گریه میکردم و میگفتم خدایا بگو من چکار کنم؟ خدایا من نمیتونم! من از عهدش برنمیام! حتی گاهی چشمام رو میبستم و عین دیوونه ها با خودم حرف میزدم و میگفتم مرضیه شاید داری خواب میبینی و بچه ای هنوز نداری، انقدر نگران نباش! بعد چشمام رو باز میکردم که مطمئن شم همه چی واقعیه یا نه!!! یا از دستشویی میومدم بیرون و میرفتم نگاه میکردم ببینم بچه من واقعا تو اتاقه و من واقعا مادر شدم؟ تا این حد نگران بودم و تا این اندازه خودم رو باور نداشتم! همه این حرفها و تجربیاتم رو بهش گفتم و تاکید کردم خودش رو سرزنش نکنه بابت این احساسات و  کاملا طبیعیه اما از یه جایی سعی کنه به خودش مسلط باشه و امور رو به دست بگیره و به این احساسات و ترسها بیش از حد اهمیت نده و نذاره تجربیات من براش تکرار بشه ، بهش گفتم اتفاقا بهتره بره تو دل ماجرا و هر چه زودتر خودش با بچه تنها بشه تا ترسش کمتر و کمتر بشه و کارهاش رو مستقلا خودش انجام بده و قلق زندگی سه نفره با د اشتن یه نوزاد هر چه زودتر دستش بیاد، بهش گفتم اینطوری اتفاقا بعد چند روز حالش خیلی بهتر میشه و این روزها برای همه مامانها بوده و گذشته! بعد یکی دو ماه که روش کارها دست آدم میاد حالش هم بهتر میشه اما باید مواظب افسردگی بعد زایمان هم باشه.... بهش گفتم حالا دو روز تنها برو خونت اگر دیدی خیلی سختته دوباره برگرد یا بگو مامان بیاد اونجا، اما هر چه زودتر با ترسها و نگرانیهات روبرو بشی برای خودت بهتره.

خلاصه که کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم. دیشب برگشته خونه خودش، نمیدونم آخرش مامانم هم باهاش دوباره رفته یا نه، باید زنگ بزنم بپرسم....

پیرو پست قبلی، اینو بگم که من تصمیم گرفته بودم یه کمی بعدتر به خواهرم دلخوریم رو بگم بابت انتقاد از لباسم و .... اما سه چهار روز پیش و قبل اینکه شنبه شب بریم دیدن بچه، خیلی یهویی دیدم یه پیامک برام فرستاد، نوشته بود:

"سلام خواهر جان، پیام دادم بازم تشکر کنم بابت لباسها و وسایل نینی که بهم دادی، خیلی به دردم میخوره و برام تجربه شده که چه لباسهایی بیشتر به کارم میاد که بعدتر خودم برای روشا بخرم، الهی خیر ببینی. انشالله خدا به خودتون و بچه ها سلامتی بده، دخترم نیلا هر روز بهتر و بهتر از قبل بشه. خدا دلتون رو شاد کنه"...

انقدر حس خوبی از این پیامش گرفتم که نمیتونم بیان کنم، دلم گرم شد اصلا، به خودش هم گفتم دلم گرم شد با پیامت که جواب داد ایشالا دلت همیشه گرم باشه! آخه خواهرم ازم قبلاً بابت این وسیله ها تشکر کرده بود اما اینطور گرم و صمیمانه نه! راستش زیاد انتظار چنین پیامی رو ازش نداشتم و کلاً آدمی نیست خیلی اهل ابراز احساسات باشه، کلاً آروم و کم حرفه.

اینم بگم که من در دوران بارداری پرخطر خواهرم براش نذر پول برای سفره حضرت رقیه که مادرشوهر سونیا (خواهرشوهرم) میندازه، کرده بودم (200 تومن)، خود سونیا بهم پیشنهاد داد و منم قبول کردم،  البته نذر امامزاده صالح و یکی دو تا نذر دیگه هم کرده بودم، بهش گفتم یکی از نذرهاش رو انجام دادم و در سفره ای که انداخته میشه سهم داره و ایشالا که همین عزیزان، حافظ دخترش باشند. کلی تشکر کرد و جواب داد "ایشالا هر چی برامون دعا و نذر کردی به زودی خدا با چندبرابرش خوشحالتون کنه و زندگیتون پر از آرامش و سلامتی باشه."

خلاصه که انقدر با این پیامها دلم گرم شد که راستش دیگه منصرف شدم که بخوام بعدها اون قضیه (درمورد انتقاد از لباسم) که ناراحتم کرده بود رو یادآوری کنم، به هر حال قبلا هم گفتم، خواهرم نیت و منظور بدی نداره، همیشه راحت حرفش رو زده، اهل حاشیه و مقدمه چینی و .... نبوده اصلاً خیلی مثل من احساساتی حرف نمیزنه و عمل نمیکنه و به قول معروف زبون باز نیست،  برعکس من کم حرفه و زیاد درمورد موضوعات زندگیش صحبت نمیکنه... یعنی میخوام بگم یه سری ویژگیهای خاص رفتاری داره اما مجموعاً دختر بدی نیست و ذات خوبی داره.

 اما خب همچنان  پیرو پست قبلی روی حرفم هستم که از این به بعد تمام تلاشم رو میکنم که اگر مسئله یا حرفی ناراحتم میکنه، همون موقع واکنش مناسب نشون بدم که بعداً خودخوری نکنم. یادم باشه که از این به بعد اولویت اصلی رو به خودم و همسر و بچه هام بدم (خدا میدونه همیشه با رودربایستی بیخودی خودمون رو اولویت آخر گذاشتم که اشتباه بزرگی بوده) و نگران قضاوت های بقیه درمورد خودم هم نباشم و بابت ترس از تنهایی، محبت رو بیخودی گدایی نکنم با محبت یک طرفه خودم! فقط خدا کنه موفق شم، چون قبلا هم این تصمیم رو گرفتم و مثلا با کوچکترین محبتی که بهم شده از طرف دوستان و همکاران و خانواده و آشنایان، دوباره برگشتم به همون آدمی که خواسته ده برابر جبران کنه، از الان باید بیشتر حواسم باشه به رفتارهام و بیشتر از این، محبت افراطی و بیجا نکنم و خیلی بیشتر قدر و ارزش خودم و همسر و بچه ها رو بدونم و اجازه ندم کسی هر جور که دوست داشت با من رفتار کنه! باید به اندازه ای به بقیه بها بدم که بهم بها و ارزش میدند نه بیشتر! باید قدرت نه گفتن رو یاد بگیرم! هر طور که هست! 

خدا کنه موفق شم چون اگر شکست بخورم احساس ضعف شخصیتیم خیلی بیشتر میشه و سرخورده میشم! پس برای اینکه این اتفاق نیفته اینبار از همیشه جدیتر شروع میکنم و توکلم به خداست که بتونم موفق بشم! حتی اگر این موفقیت 50 درصد هم باشه خیلی بهتر از اینه که به این رویه اشتباه ادامه بدم.

در همین راستا همون دوستم که قراره ضامنش بشم (اصلا نشد از زیرش شونه خالی کنم) چند تایی بابت کارهای اداری ضمانت بهم پیام داد و من برعکس همیشه که ته پیامهام یه عزیزم یا گلم یا جان میذارم، کوتاه و بدون این کلمات همیشگی جواب دادم، (به دنبال جواب سرد و کوتاهش به پیام گرم و صمیمی من پای پست اینستاگرامش) تا همینجا از خودم راضی هستم! نمیشه قدمهای خیلی بزرگ بردارم! اینطوری احتمال شکست و سرخورده شدنم بالاتر میره...

راستی این هفته بالاخره نیلا رو دو تا کلاس ثبت نام کردم، کلاس نقاشی که دوشنبه ها و چهارشنبه ها میره از ساعت 6 تا هفت غر وب، کلاس موسیقی (بلز) که 5 شنبه ها از ساعت ده تا یازده میره، هفته قبل هر دو تا کلاس رو برای اولین بار رفته و دوست داشته، از همون آموزشگاه هم براش دستگاه بلز خریدم  و خیلی باهاش سرگرم میشه! البته باید متوجهش کنیم که این یه جور آموزشه و صرفاً اسباب بازی نیست. امیدوارم بتونه با کلاس ارتباط بگیره و انشالله موفق بشه. دلم میخواست میشد کلاس ژیمناستیک یا تکواندو یا کلاس شعر و قصه هم ثبت نامش کنم اما خب متاسفانه هیچکدومشون تایم عصر نداشتند و فقط صبحها بودند، منم که نمیتونم با وجود نویان زمستونی صبحا ببرمش و بیارمش، میخواستم جوری باشه که سامان بعد از سر کار ببرتش و بیارتش، حالا جلسه اول کلاس نقاشی و موسیقی رو خودم باهاش رفتم که شرایط رو ببینم و با معلمش و محیطش آشنا بشم، از جلسات بعد سامان میبره و میاره، اینطوری بچم کمی از تنهایی درمیاد و حالا که تلویزیون قطعه، و استفاده از گوشی هم به حداقل رسیده، سرش گرم میشه، خدا رو چه دیدی شاید این وسط یکم هم شرایط روحی و استرسهاش بهتر شد، بماند که همین جلسه اول که سامان نرسید بیاد و مجبور شدیم با اسنپ بریم و بیایم، از شدت استرس اینکه ماشین خودمون نیست و نمیدونم چی چی جلوی آینه ماشینش آویزون کرده و به آقای راننده بگو برش داره چطوری دچار ترس و وحشت و گریه شد و چه بلایی که به سرم نیاورد! تازه من نمیگم اینا راننده های غریبه هستند، میگم دوست باباش اومده دنبالمون! با اینحال خیلی میترسه و حسابی اعصابم رو خورد میکنه!

بچه ها چند دقیقه پیش بیدار شدند، نویان کل لباسهاش پس داده و خیسه و باید مثل خیلی از اول صبحهای دیگه که بیدار میشه پوشکش و کل لباسهاش رو عوض کنم! بیرون روی هم داره و کارم چندبرابر شده.

برای ناهار هم باید  زرشک پلو با مرغ درست کنم، برای بچه ها هم سوپ مقوی بذارم، البته که نیلا خانم دستور ماکارونی داده و خوشبختانه از جمعه ماکارونی مونده که همون رو بهش میدم بخوره، اما خب ترجیح میدادم به جاش سوپ بخوره که براش الان بهتره...نیلا خیلی میونه خوبی با سوپ نداره اما هر طور هست گهگاه برای شام بهش میدم. یکم خونه رو هم مرتب کنم به روال هر روز، بماند که حتی دو ساعت هم تمیزی موندگار نمیونه! بچه ها در عرض یکساعت دوباره خونه رو به همون شکل قبل درمیارند! دیگه بچه داری همینه دیگه! خدا به همه مامانا قوت بده! خدایی خیلی سخته! 

فقط امیدوارم مریضی نویان خیلی هم ادامه دار نشه! من این زمستونی 24 ساعته مریض داری کردم! 

مرسی بابت پیامهای پست قبل و حرفها و راهکارهایی که بهم دادید دوستان عزیزم

یه تصمیم مهم تو زندگیم گرفتم و هر طور هست باید عملیش کنم، این تصمیم نه مالی و مادیه نه مربوط به شغل و اهداف آینده و بچه ها، درمورد خودم هست و اشتباهاتی  که تو تمام این سالهای عمرم انجام دادم! تصمیم درمورد تغییر رفتار و شخصیت!

اینجا هم مینویسم تا ثبت بشه و یادم بمونه! از این به بعد به همه آدمها، از دوست و آشنا و همکار گرفته تا اعضای دور و نزدیک خانواده به اندازه ای بها میدم که بهم بها میدند! و اینکه اجازه نمیدم صرفا برای اینکه انگ حساس و زودرنج  بودن بهم نخوره، اجازه بدم هر طور میخوان باهام رفتار کنند، بدون اینکه گله و شکایتی بکنم یا پاسخ متقابلی بدم!!! انقدر برام مهم نباشه که مورد تایید  بقیه باشم و بگند وای مرضیه چه دختر خوبیه و به همین دلیل ناراحتیهامو بروز ندم و در جا پاسخ جسارت ها و توهین ها رو ندم و بعدا خودخوری و احساس حماقت کنم! این موضوع درمورد همه صدق میکنه، حتی خانواده خودم (درمورد مادرم سعی میکنم استثنا قائل بشم).

چند تا سناریوی مختلف این مدت و طی این ده روز اتفاق افتاده که به من فهمونده متاسفانه برای بقیه آدمها اهمیت چندانی ندارم و براشون مهم نیستم و حالا که با قاطعیت تمام به این موضوع پی بردم و حتی شک هم ندارم و دبگه مطمئنم ناشی از افکار منفی یا بدبینی من نیست (حتی سامان هم تایید میکنه) به این یقین رسیدم که ایراد از خودمه و بس و باید همینجا این داستان تکراری و چرخه باطل رو تموم کنم بلکه این چند صباح باقیمونده از عمر لااقل پیش وجدان خودم شرمنده نباشم!

مورد آخری که اتفاق افتاده مربوط میشه به چند روز قبل که رفتم اداره بابت آزمون ضمن خدمت و پیش همکارهام هم رفتم که یه سری بهشون بزنم، بهشون هم گفتم دلم براشون تنگ شده بود، دو تا دیگه از همکارانم برای یکی دیگه از بچه ها که تولدش بود و اتفاقا از دوستان صمیمی من هم هست  (در این حد که حتی تولد نیلا هم بین شش خانواده ای بود که دعوتش کرده بودم)، جشن تولد غافلگیرانه و یه کیک تولد گرفته بودند، منم اتفاقی همون موقع اونجا رسیدم و بغلش کردم و تولدش رو تبریک گفتم، بعد هم یکم مسخره بازی درآوردیم و رقصیدیم و خندیدیم و چند تایی عکس گرفتیم! موقع بریدن کیک که شد همون دوستم که تولدش بود گفت بچه ها اگه کیک رو نمیخورید بذاریم تو یحچال برای فردا که فلان خانم هم که امروز غایبه جضور داشته باشه و با اون هم چند تا عکس بگیریم و ... (آخه اون خانم مرخصی بود و تلفنی تماس گرفته بود و گفته بود خیلی دلش میخواسته اونم تو جمع باشه  که البته یه جور تعارف هم  بوده وگرنه خیلی با همکاران صمیمیتی به اندازه من نداره). خلاصه این مثلا دوست و همکار قدیمی یهویی گفت پس کیک رو بذاریم فردا که اون خانم هم باشه! حالا قبل بریدن کیک و قبل تماس این خانم، من با دیدن کیک گفتم  به به چه کیکی! چه روز خوبی اومدم! بعد این دوست و همکارم یهویی اینطوری گفت که کیک باشه برای فردا ! درحالیکه اون همکاری که غایب بود نصف صمیمیت و سابقه کاری من با این خانم رو نداشت! این مثلا دوست من با خودش نگفت خب مرضیه که فقط همین امروز هست و فردا دیگه نیست و هر دو ماه یکبار هم میاد اینجا و امروز هم برای دیدن ما اومده! من با یه حالت لوس و با یه لحن شوخی گفتم ئه خب من کیک میخوام من که فردا نیستم شماها هستید!   این خانم در جواب گفت خب آخه تو که رژیمی و میخوای یه ذره بخوری همونم نخور که کیک دست خورده نشه!!!! آخرش شاید فکر کرد حرفش خوب نبوده یا چی برام یه برش کوچیک گذاشت کنار (خودم از قبل گفته بودم به خاطر رژیم یه کوچولو میخورم) و به منی که میگفتم ولش کن نمی‌خواد گفت دیگه اینطوری کیک خراب نمیشه و فردا هم که خانم فلانی میاد میشه باهاش عکس گرفت و برشش تو عکس دیده نمیشه!!!! الان دلم میسوزه که چرا من خاک بر سر اون برش کوچیک کیک رو خوردم! وسط خوردنش بود که اصلا یه مدلی شدم و نصف همون برش رو گذاشتم بمونه و الکی گفتم دلم رو زد و باقیش رو نخوردم!!! یکبار هم به شوخی گفتم حالا آه و نفرین پشت این یه ذره کیک نباشه که اونم کاملاً شوخی طور گفتم کاش یکم جدیت پشتش بود!

من  ته دلم خیلی ناراحت شدم از اینکه حتی اندازه یه برش کیک ارزش نداشتم بعد اینهمه سال! خدا شاهده من برای این همکارم حداقل سه سال پشت سر هم کادوی تولد خریده بودم و حتی کادوی بی مناسبت هم به خودش و هم به دخترش که همسن نیلاست داده بودم!  به باقی همکارانم هم بی مناسبت کادو دادم و حتی اونها هم نگفتند حالا یه ذره کیکه ارزشی نداره که! بعد همین خانم حتی  یکبار هم به من کادوی تولد نداده تو این سالها! اما من باز سال بعد براش کادو میگرفتم چون کادو دادن و خوشحال کردن آدمها رو دوست دارم. من حتی  توقع هم نداشتم اون متقابلا برام کادو بگیره (همون تبریک تولد برام بس بود خیر سرم و انگار خیلی بهم بها داده شده بود که یادشون نرفته)، اونوقت این خانم به منی  که بعد دو ماه میدیدمشون و باز میرفت تا یکی دو ماه بعد که برم بهشون سر بزنم خیلی راحت گفت اگر رژیمی و میخوای کم بخوری دیگه همونم نخور که دست نخورده بمونه برای فردا که خانم فلانی هم باشه و دوباره با اون هم عکسهای جمعی بگیریم! و من چقدر حس کوچیک شدن کردم! بازم میگم خاک بر سرم که همون برش کوچیک کیک رو هم خوردم!!! اینکه نصفشو گذاشتم هم دیگه فایده ای نداشت!

اون روز بهش گله و شکایت خاصی نکردم، تو دلم ناراحت شدم، اما بعد گفتم حالا خیلی هم مهم نیست بیخیال و شاید هر کس دیگه ای هم بود همینو بهش میگفت و لابد من الکی حساس شدم و انقدرها موضوع مهمی نیست! شب که برای سامان تعریف کردم انقدر عصبانی شد و گفت تو هیچی نگفتی؟ من اگر بودم جوری برخورد میکردم که بفهمه شدیدا ناراحت شدم و همون موقع از اتاق میومدم بیرون و میگفتم پس بذار کیک بمونه فردا با همون خانم فلانی بخور و لب به کیک نمیزدم  و اونجا رو فورا با عصبانیت تمام ترک میکردم! تو برای چی همون نصفه رو خوردی؟ کسی که بعد هشت سال همکاری  ودوستی و اینهمه محبتی که تو بهش کردی و من تو این سالها بارها شاهدش بودم (خرید هدایا، دعوت به خونمون و ...)، به خاطر یه تیکه کیک اینکارو میکنه اونم برای همکاری که تازه دوساله اومده بخش شما، باید بدترین برخورد رو باهاش میکردی و نشون میدادی چقدر ناراحت شدی اونوقت برداشتی همون کیک لعنتی رو هم خوردی! وقتی این آدم براحتی حرف از این میزنه که کیک خراب نشه و بمونه برای فردا که دوباره با اون خانم هم باهاش عکس بگیرند تو چطور لب به اون کیک زدی و خودت رو کوچیک کردی!!! گفتم خب از شدت ناراحتی نصف همون برش کوچیک رو خوردم، و گفتم بیشتر نمیتونم بخورم! گفت همینکه خوردی اشتباه کردی! مگه اون می‌فهمه چرا نصفشو گذاشتی و نخوردی! حالا من بدبخت دلم نمیخواست مثلاً با همکارها دچار تنش بشم یا بگن چقدرحساسه و بی ظرفیته و ... الان هم ناراحتم که چرا همون موقع واکنشی نشون ندادم... حاضرم قسم بخورم اگر جای من هر کدوم از بقیه همکارام بودند امکان نداشت این خانم  چنین رفتاری کنه! من بعد تولد نیلا یه عالمه کیک و غذا و خوراکی دادم این خانم برای شوهرش برد! در حالیکه جشن کلا زنانه بود. این مدل رفتارها از این خانم قبلا هم سابقه داشته اما من اغلب کوتاه اومدم تا اختلافی پیش نیاد و من در محیط کارم تنها نشم و به حاشیه رونده نشم!

مورد بعدی که مال همین دو سه روز پیشه، باز مربوط میشه به یکی دیگه از همکاران مثلا صمیمیم (اونم تولد نیلا دعوت بود!) که با مادر پیر و مریضش یه عکس سلفی گرفته بود و گذاشته بود تو پیج اینستاگرامش، افراد زیادی براش کامنت نگذاشته بودند، اغلب لایکش کرده بودند، اما من طولانی ترین و زیباترین کامنت (به گفته سامان) رو براش نوشتم، نوشتم براش : الهی! چه قاب دوست داشتنی و زیبایی! چه بانوی  زیبا و بزرگواری! الهی که سایه مادر عزیزمون صحیح و سلامت سالهای سال بر سر شما و پدر مستدام باشه و در کنار هم همیشه شاد و درآرامش باشید". در جواب این پیام من فکر میکنید چی نوشت: فقط نوشت "آمین". تا اینجای کار مهم نیست و شاید به نظر بی اهمیت برسه، اما غیر من ده نفر دیگه هم براش پیام گذاشته بودند، نهایتا در حد "خدا حفظشون کنه و سلامت باشند" کامنتشون بود! خدا شاهده در جواب تک تک اونا نوشته بود "عشقمی، عزیز دلمی، خدا شما رو حفظ کنه ، خدا به شما و خانواده عزیزتون سلامتی بده، ممنون از محبت شما و ..." و هزار جور تشکر گرم و صمیمی برای کامنت های نهایتا سه چهار کلمه ای بقیه نوشته بود!!! جالب اینکه سامان هم پیج این همکارم رو داره و اون هم براش کامنت زیبایی گذاشته بود در جواب اون هم فقط نوشته بود «سلامت باشید» در حالیکه سامان  همینکه براش کامنت گذاشته بود و  مثل خیلیها به لایک خالی اکتفا نکرده بود خیلی بهش احترام گذاشته بود!!!  همیشه هم سامان نهایت احترام رو بهش می‌ذاشت و قبلا هم پیگیر یکی دو تا از کارهای شخصیش شده بود.

من اصلا  پیگیر باقی کامنت ها نشده بودم و به  جوابهاش به بقیه دقت نکرده بودم تا اینکه دیدم سامان بهم زنگ زد و با عصبانیت گفت چقدر دوستان و همکاران بیشعوری داری و حیف تو که این متن زیبا رو برای این آدم نوشتی و حیف تو که اینهمه به اینا محبت کردی.... گفتم چی شده سامان چرا انقدر عصبانی هستی؟ گفت رفتی ببینی جوابش به بقیه کامنت ها رو؟! من که یه جورایی با تماسش از خواب ظهر پریده بودم، گفتم حالا مگه چقدر مهمه؟، لابد حوصله نداشته، گفت برو جواب این خانم به کامنت های دو کلمه ای بقیه رو بخون بعد جوابش به کامنت طولانی و زیبای خودت و کامنتی که من نوشتم رو بخون بعد بگو حوصله نداشته! تازه اون وقت رفتم و کامنتها رو خوندم و دیدم همسرم راست میگفته!  تازه این خانم هیچوقت برای پستهایی که من میذارم کامنت نمیذاره، گاهی لایک هم نمیکنه، اون وقت من این پیام زیبا رو نوشتم و در جوابش فقط یه "آمین" سرد گفته بود و بس!

حالا بماند که همین خانم درست دو هفته قبل بهم زنگ زد و ازم خواست ضامن وام هفصد میلیونیش بشم!!! فکر کنید هفصد میلیون وام! گفت که برای تسویه بدهکاری پسرش که پرونده دادگاهی داره میخواد، منم به خاطر مبلغ بالاش و بازپرداختش که نزدیک یک میلیارد هست یکم ترسیدم! اما نتونستم نه بگم، به هر حال کار پسرش گیر بود و دچار مشکل بزرگی شده بود، از طرفی هم دلم میسوخت و میخواستم کمک کنم، هم اینکه خب کلاً بلد نیستم نه بگم! حالا این خانم وقتی قبول کردم ضامن وام پسرش بشم، برای اخرین پست من که مربوط به تولد خواهرزادم بود بعد سالها که تو پیج منه، برای اولین بار یه کامنت کوچیک گذاشت، اما بعد اینکه خرش از پل گذشت و ضمانتش رو قبول کردم، باز همین کارو برای پست بعدی من که راجب پدر مرحومم بود نکرد و حالا هم در جواب پیام من پایین پستش اینطوری سرد واکنش نشون داد! به خدا اگر به بقیه هم همینطوری پاسخ میداد اصلا دلم نمیسوخت و میگفتم لابد مدلشه! اما فقط درمورد من و بعد هم سامان اینطوری جواب داده بود! کاش میشد عکس پیامها و پاسخهایی که بهشون داده بود رو اینجا میذاشتم! حالا خدا شاهده هیچ دعوا و اختلافی هم از قبل نبوده و در ظاهر خیلی هم خوبیم! حتی جواب سامان رو هم درست و حسابی نداده بود درحالیکه مثلا سامان میشد شوهر همکار این خانم وانسبت نزدیکی باهاش نداشت و از روی محبت و احترام براش پیام گذاشته بود که بعداً بهش گفتم اصلا تو نباید پیام می‌ذاشتی براش! 

خدا میدونه که من جواب تمام دوستان و آشنایانی رو که برام تو اینستاگرام پیام میذارند در نهایت صمیمیت و ادب میدم، حتی پیامهای کوتاه و در حد استیکر رو هم به گرمی  جواب میدم! کسی که برام طولانی کامنت بذاره سعی میکنم به اندازه همون کامنت و درخور وقتی که برام گذاشته پاسخ بدم چه تو اینستاگرام که فعالیت زیادی هم توش ندارم و چه تو وبلاگم! اونوقت در جواب پیام من که بلندترین و گرم ترین پیام در واکنش به عکس این همکارم و مادرش بود صرفا نوشت "آمین"! من حتی نوشتم خدا مادرمون رو حفظ کنه! یعنی انگار مادر همه ماست نه فقط مادر شما! سامان خیلی زیاد عصبی و ناراحت شده بود و اعصابش خیلی خورد بود! میگفت من به خاطر خودم ذره ای ناراحت نیستم، به خاطر تو حرص میخورم که اینهمه به اینا محبت کردی و آخرش اینطوری رفتار میکنند و ذره ای بهت بها و اهمیت نمیدند! آخرش هم سامان آنفالو کرد این خانم رو ! از سامان پرسیدم به نظرت دلیل این رفتارهایی که با من میشه چیه؟ وقتی دعوا و اختلافی نیست و وقتی من اینهمه محبت میکنم و رفتار خیلی خوب و صمیمانه ای هم باهاشون دارم؟ بهش گفتم دیگه الان حتی مطمئنم از سر حسادت هم نیست، پس اخه چرا؟ جواب داد خیلی سادست! بهت اهمیت نمیدند و براشون مهم نیستی، غیر از این نیست!!! آخرشم گفت خواهش میکنم اینا رو بذار کنار و عین خودشون رفتار کن باهاشون! 

اینا فقط دو تا سناریوی آخر این ده روز اخیر بود، موردهای قبلی رو بارها ضمن پستهام نوشتم، مثلا مورد خواهرم که فردای بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شده بود و عصرش رفتم دیدنش خونشون با همه اون دردی که داشت، گفت الان لباسهای به این قشنگی پوشیدی و تیپ به این خوبی زدی، چرا تو بیمارستان لباسهات خوب نبودند؟ آخه دوستانش هم تو بیمارستان اومده بودند عیادت و فکر میکرد تیپم خوب نبود! همون جا هیچ جوابی ندادم و برعکس رفتم تو حالت دفاعی که نه بابا اتفاقا بهترین لباسم رو پوشیده بودم و ممطمئنی یادته و اشتباه نمیکنی؟ لباسام واقعا بد بودند؟ میخوای عکسشو نشونت بدم؟  و حتی دنبال تایید از مادر و خواهر بزرگم هم بودم که مامان لباسهام مگه بد بودند که رضوانه میگه؟؟؟ عکس لباسهام رو هم نشونشون دادم که ببینید اینا، این لباسها بدند؟!!! آخرش خواهر کوچیکم گفت به نظر من که بعدا تو عکس دیدم زیاد جالب نبود و ایکاش همین رو که الان پوشیدی، بیمارستان هم میپوشیدی! بعدا که موقعیتش پیش اومد و به سامان گفتم شدیدا عصبانی شد! با همه علاقه ای که به هر دو تا خواهرام داره (حتی بیشتر از علاقه خودم به اونا، سامان بهشون علاقمنده) گفت تو وایستادی و هیچی نگفتی؟ بهش نگفتی من با هزار بدبختی  بچه ای رو که استفراغ کرده بود و نیلایی رو که حاضر نیست سوار هیچ ماشینی غیر از ماشین خودمون بشه و استرس میگیره، برداشتم و اسنپ گرفتم که بیام بیمارستان دیدنت فقط به خاطر احترامی که بهت میذاشتم و عشقم به خواهرزاده جدیدم، (در حالیکه هیچ انتظاری از من با دو تا بچه کوچیک نمیرفت و  میشد فرداش برم خونش دیدنش)، اونوقت اینا رو ندیدی و تو اون وضعیت درد بعد زایمان، لباس های منو دیدی؟ سامان میگفت باید اینا رو میگفتی با لحن محکم و جدی! اما من بازم اون وقت جواب مناسبی ندادم! کاش اینا رو گفته بودم! اما هم میخواستم تو اون وضعیتش ملاحظه کرده باشم هم اینکه خب به این مدل اخلاقهاش طی این سالها کم و بیش عادت کرده بودم و نمیخواستم دهن به دهن بشم و آخرش هم مثلا مادرم بگه حالا مگه چی گفت و تو حساسی و.....حالا به هر حال این خواهرمه و دوستش دارم اما باید حتما واکنش نشون میدادم! حداقل میگفتم لباس یه چیز سلیقه ای هست و مهم خودم هستم که لباسم رو دوست داشتم! قرار نیست با تو هماهنگ کنم چی بپوشم! کاش لااقل یکی از اینا رو میگفتم به جای اینکه همش دنبال این باشم که باور کن لباسم بد نبوده! و عکس اون روز رو  روی گوشیم زوم کنم نشونش بدم! و بدتر از همه حتی بعدتر از لباسهای خودم زده بشم! البته خب خواهرمه و دوستش دارم،  برای تولد دخترش هم انصافا سنگ تموم گذاشتم،  نمیخوام هم اینجا قضاوتش کنم اما خدایی چرا باید به راحتی این حرفها رو به زبون بیاره؟ چقدر من حرفهایی رو که به زبون میارم رو مواظبت میکنم که دلی نشکنه، چقدر بابت هر کار کوچیک بقیه تشکر میکنم و در صدد جبران هستم و.....

نمونه این موارد خیلی زیاد برام اتفاق افتاده، آمارش از دستم در رفته! این تصمیم جدید رو بر همین اساس گرفتم! من باید جواب هر بی احترامی رو همون موقع بدم! به  آدمها بیش از حد بها ندم! دلیلی نداشت برای همکاری که حتی یه تیکه از کیک تولدش رو ازم دریغ میکرد، بارها و بارها هدیه تولد بخرم و هر بار که زنگ میزنه حتی اوایل تولد نویان که اونهمه کار سرم ریخته بود بدون ثانیه ای مکث جواب تلفن رو بدم! به کادو دادن به خودش و بچش ادامه بدم بدون اینکه حتی یکبار اون به من کادویی بده و دلم خوش باشه که مثلا امسال اول فروردین تولدم یادش بوده و تبریک گفته! من نباید چندبار دعوتش میکردم خونمون یا جشن تولد نیلا در حالیکه اون هیچ موقع دعوتم نکرده بود!!! اینا همه و همه تقصیر منه و بس! فقط هم بر اساس اون کیک قضاوت نمیکنم، گفتم که بارها رفتارهای این مدلی دیدم ازش (البته رفتارهای خوب هم داشته انکار نمیکنم اما به شدت متناقض بوده رفتارهاش و ایکاش من زودتر می‌فهمیدم از این آدم دوست درنمیاد). 

تکرار و یادآوری این موارد و نوشتنش برام راحت نبود و به هم ریخت منو، اما باید اینجا مینوشتم که یادم بمونه! الان هم اینو می نویسم و ثبت میکنم که از این به بعد بقیه آدمها رو به همون اندازه ای به قول معروف تحویل میگیرم که اونا بهم بها میدند! قدر و ارزش خودم رو پایین نمیارم، هر موقع کسی پاشو از گلیمش دراز کرد (حتی اگه روانشناس نیلا باشه که اتفاقا پیش هم اومده) همون جا جواب میدم و اعتراضم رو نشون میدم و جلوی خودم رو نمیگیرم از ترس اینکه مبادا به تصویر خوبی که از من در ذهن ها هست (که اونم مطمئن نیستم باشه) خدشه ای وارد بشه! این تصمیم مهم منه و هر طور هست عملیش میکنم!! ترک عادت خیلی سخته اما باید از عهدش بربیام! دیگه بسمه به خدا!  لطفا اگر راه رو به خطا رفتم و شما از نوشته هام متوجه شدید باز هم دارم رفتار گذشته رو تکرار میکنم، این تصمیم منو بهم یادآوری کنید.

قرار نبود پستم اینطوری شروع بشه اما انقدر سر این موضوعات این چند روز اخیر ناراحت بودم و عصبی که گفتم بنویسمشون!  همش هم از دست خودم که ببین چطور رفتار کردم که بقیه به راحتی به خودشون اجازه این مدل رفتارها رو میدند! از این به بعد و درست در آستانه 40 سالگی این روند رو هر طور هست تغییر میدم! من آدم ارزشمندی هستم! تمام سالهای کودکی و نوجوانیم در حسرت محبت و بدون اعتماد به نفس گذشت و نتیجه شد این موجودی که الان هستم! خود کم بین و بی عزت نفس و همچنان دنبال تایید و جلب محبت اطرافیان و ترس از تنهاتر شدن، اما از الان به بعد این روند رو باید متوقف کنم! شما هم کمکم کنید با توصیه هاتون یا معرفی کتاب یا بازم میگم حتی در حد یادآوری این تصمیم مهم به خودم بعدتر ها.   

بگذریم، جمعه رفتیم خونه خواهر کوچیکم به مناسبت 10 روزگی تولد روشا جونم خواهرزاده قشنگم... غیر از مادرم و خواهر بزرگم و شوهرش و بچه هاش، عمم و شوهرعمم و دخترعمم و شوهر و دخترش و پسرعمه کوچیکم هم بودند (عمم میشه مادرشوهر خواهرم ، آخه خواهرم و شوهرش دختردایی پسرعمه هستند). خدا رو شکر حال بچه ها هم بهتر شده بود و دغدغه ای از جهت مریضی بچه ها و امکان سرایت کردن به بقیه نداشتم. عمم به مناسبت ده روزگی تولد روشا جانم، یه عالم غذا درست کرده بود (کله پاچه و مرغ شکم پر و...) خلاصه دور هم خوش گذشت و برای مایی که مدتها بود مهمونی در این حد و اندازه نرفته بودیم خیلی خوب بود، نیلا هم با نوه عمم که یکسال از نیلا کوچیکتر بود، کلی بازی کرد، یه عالمه هم عکس گرفتیم و بعد هم کیک رو بریدیم و هدایای نینی رو دادیم، خانواده عمم هم سنگ تموم گذاشتند و هم عمم و هم دخترعمم طلاهای سنگین به نینی هدیه دادند، (وضع عمم اینا خیلی خوبه شکر خدا)، البته خانواده ما و مادر و خواهرم هم همگی طلاهای خوبی دادند و خلاصه الان نینیمون وضعش خیلی خوبه ماشاله... اگر عکسهایی رو که گرفتیم و الان دست دختر عمم هست، بهم دادند ایشالا تو پیجم میذارم که بمونه به یادگار.

خبر دیگه اینکه دیروز ماریا، پرستار سابق نیلا و عسل دخترش عصر اومدند خونه ما! مدتها بود عسل دختر ماریا میگفت به شدت دلتنگ نیلاست و روزی نیست که یاد نیلا نیفته و عکس نیلا هنوز روی یخچال خونمونه و امکان نداره روزی من و مامان فیلمهاش رو نبینیم و قربون صدقش نریم! دو سه روز پیش زنگ زد که تو رو خدا نیلا رو بذار بیاد خونمون و دلم براش خیلی تنگ شده، بهش گفتم نیلا متاسفانه خودش تنهایی نمیاد و استرس داره، برای منم مقدور نیست بیام، بهش گفتم اگر دوست داری تو بیا که برای نیلا هم بعد یکسال و خورده ای دوری، یادآوری بشه. بهش گفتم اگر بعد دیدن دوباره تو و یادآوری گذشته ها حاضر شد تنهایی بیاد اونجا، خودمون میاریمش، بماند که سامان اصلا موافق نیست و میگه الان هیچ نسبتی بین ما نیست و برای چی بره، منم موافق رفتنش تنهایی نیستم اما خب در برابر اینهمه اصرار عسل دختر ماریا و حتی خود ماریا و همسرش موضع نرم تری نسبت به رفتن نیلا به خونشون دارم، و میگم یه جورایی حکم فامیل رو برای نیلا دارند، اما خب خود نیلا به هیچ عنوان حاضر نیست تنهایی بره و دلیل عجیبی هم براش داره که الان وقت گفتنش نیست.

خلاصه دیروز ساعت چهار و نیم عصر اومدند، نیلا کاملا هردوشون رو یادش بود (یکسال و دو ماه گذشته و حتی تماس تلفنی هم به جز یکبار نداشتند)، حتی خواهرهای ماریا رو که زمانیکه اینجا پرستار نیلا بود و نیلا عادت داشت اغلب باهاشون تلفنی حرف بزنه رو کامل به خاطر داشت، انگار همین دیروز نیلا و اونا همدیگه رو دیده بودند! ماریا و دخترش هم کلی برای نیلا خوراکی خریده بودند و یه جعبه شیرینی تر هم آورده بودند، به نظر من ارزش گذاشتن به آدم همینه، همینکه دست پر و با شیکترین لباسها و با آرایش زیبا و ... اومده بودند و هزینه کرده بودند، برای من خیلی ارزشمند بود، البته برام جالب بود که ماریا هم با دخترش اومد، اخه من هر بار که با عسل دخترش صحبت میکردم و میگفت نیلا رو بیار خونمون، بهش میگفتم تو خودت بیا تا برای نیلا تجدید خاطر بشه، هیچوقت نمیگفتم مامانت هم باهات بیاد! حتی برای جشن تولد نیلا هم فقط عسل  رو دعوت کردم که البته نتونست بیاد چون شیفت بیمارستان بود، (البته یه جوری به عسل القا کردم که فقط دخترها و جوونترها هستند و مثلا همسن مامان حضور ندارند، با همه ناراحتی که  ماریا برام ایجاد  کرده بود دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و فکر کنه اون دعوت نیست، یه جوری نشون دادم انگار جشن فقط برای جوونترهاست، اما حقیقت این بود که دوست نداشتم دعوتش کنم و ازش خیلی دلگیر بودم، اینم بگم ماریا ۴۶ سالشه و عسل دخترش ۲۱)...

من هنوز که هنوزه دلم با این زن صاف نشده، درسته که مجموعا آدم خوب و قابل اعتمادی بود و با نیلا و نویان هم بی نهایت مهربون بود و کاملا بهش اعتماد داشتم، اما رفتارش و جداشدنش از ما، درست یک هفته قبل برگشتن من سر کار (بعد تموم شدن مرخصی زایمانم) اونم زمانی که طی نه ماه مرخصی زایمانم حقوقش رو هر ماه پرداخت کرده بودم، هرگز فراموشم نمیشه و نمیتونم ببخشمش ، اما خب وقتی چندبار تماس گرفته و خودش با من حرف زده بود یا دیروز که با کلی خوراکی و شیرینی اومده بودند خونمون و کلی بچه ها رو تحویل گرفت و بوسید، با همه دلخوری که ازش دارم و اصلا هم فراموشم نمیشه، به عنوان یه مهمون نمیتونم ذره ای سر سنگینی یا کم محلی کنم... خیلی دلم میخواست بهش میگفتم رفتارش هنوز تو دلم مونده و نمیتونم ببخشمش، اما خب وقتی مهمان منزلم هستند جز رفتاری توام با احترام و صمیمیمت نمیتونسم  رفتار دیگه ای داشته باشم.

دو ساعت قبل رسیدنشون کیک قابلمه ای درست کردم و خیلی هم خوشمزه شد، همراه با چای و میوه و بیسکوییت و شکلات و البته کیکی که پخته بودم و شیرینی که خودشون آورده بودند پذیرایی کردم، موقع رفتن هم نصف شیرینی هایی که آورده بودند و  بیشتر کیکی که خودم پخته بودم رو بهشون دادم که با خودشون ببرند، آخه من که رژیمم و سامان هم که چربیش بالاست و کلا شیرینی برامون خوب نیست... بماند که طاقت نیاوردم و سه چهار تا از شیرینی ترها رو خوردم و کلی بعدش عذاب وجدان داشتم.

خانواده ماریا بینهایت عاشق بچه های من هستند، قسم میخورند هنوز که هنوزه بعد یکسال و اندی جدایی کامل، هر روز حرف نیلا رو تو خونشون میزنند و فیلماشو میبینند، خب آخه نیلا رو مدت طولانی تری باهاش بودند نسبت به نویان، دیگه ازم قول گرفتند که گاهی نیلا رو ببرم اونجا و البته خودمون هم بریم، عسل گفت خودش با ماشینش میاد دنبال نیلا و میبرتش خونشون، بماند که نیلا به جز ماشین خودمون حاضر نیست با ماشین فرد دیگه ای جایی بره و دچار استرس خیلی زیادی میشه،... اومدنشون به خونمون باعث شد نیلا خاطرات قدیم براش زنده بشه و امروز از صبح چندبار گفته زنگ بزن با خاله ماریا و عسل صحبت کنم و حتی دلش میخواد بره خونشون و موضعش عوض شده که میگفت تنها نمیرم، دیگه بعد اینهمه اصراری که کرد، آخرش تسلیم شدم و زنگ زدم به عسل و عسل گفت همین امشب هم اگه شرایطش رو داشته باشید، میام دنبالش که  بهش گفتم امشب اصلا نمیشه و تا جمعه شرایطش نیست ایشالا هفته بعد. حالا دیگه باید ببینم چی میشه.... نیلا هم که بچم جایی رو نداره بره، دیگه شاید باید یکمی کوتاه بیام و سعی کنم یکم گذشت کنم و یذره دلم رو با ماریا صاف کنم! نمیدونم بتونم یا نه، اما میدونم حتی اگر هم ببخشمش، هرگز دلم باهاش بطور کامل صاف نمیشه!

انشالله از فردا نیلا رو میبرم کلاس نقاشی، شاید کلاس موسیقی هم بردمش، دوره ارف، بیشترین چیزی که برام مهمه اینه که بچم تو جمع باشه و تنها نباشه، این قضیه از جنبه آموزشی کلاسها هم برام مهمتره...

کمتر از نیمساعت دیگه هم جلسه چهارم مشاوره با روانشناس نیلا شروع میشه و من منتظرم سامان بیاد، دو سه جلسه دیگه به این منوال ادامه میدم و شاید بعد اون جلسات رو متوقف کنم یا روانشناس جدیدی انتخاب کنم....به نظرم روانشناس خوبیه اما درمورد کارآمدی روشهایی که بهمون میگه مطمئن نیستم، خودم هم بابت نداشتن تلویزیون خیلی اذیت میشم، حالا یکم دیگه فرصت بدیم ببینیم در نهایت چی میشه، امیدوارم این همه هزینه و وقتی که میذاریم بیهوده نباشه.

خودم و بچه ها بخصوص نویان دوباره مریضیم، اوضاع خودم بعد سه روز گلودرد یکم بهتره اما نویان همچنان مریضه، البته حال عمومیش بد نیست و تب هم نداره اما خب میترسم به روال گذشته بدتر بشه. این زمستون با اینکه زیاد بیرون نرفتیم و رفت و آمدی هم نداشتیم خیلی زیاد مریض شدیم! بعد قرنی جمعه دعوت شدیم مهمونی خونه خواهر کوچیکم! البته نه که اون مهمونی داده باشه، مادرشوهر و پدرشوهرش که میشن عمه و شوهرعمه من، به مناسبت روز دهم تولد خواهرزاده قشنگم مهمونی دادند و قرار کله پاچه و چیزهای دیگه درست کنند و بیارن اونجا و خواستند همه جمع باشیم، حالا با نویانی که مریضه و منی که خودم هم سرماخوردم و نیلا هم سرماخوردگی خفیف داره، نمیدونم میتونیم بریم یا نه! امیدوارم تا اون موقع همگی بهتر بشیم. دلم میخواد خواهرزاده قشنگم رو ببینم، همینطوری بی بهانه نمیتونم برم خونه خواهرام ، باجناقها رابطه خیلی خوبی ندارند، یعنی نمیشه مثلا به سامان هر وقت شد بگم بریم خونه رضوانه که روشا جانم رو ببینم (اسمش هم که شد روشا :)  یا مثلا وقتی نیلا بهانه میگیره بره خونه خاله مریم، بگم خب عصری بریم یه سر بزنیم بهشون! اینم شانس ماست دیگه، البته خودم هم ترجیح میدم سامان کمتر باهاشون در ارتباط باشه و کلاً تجربه ثابت کرده دوری و دوستی حتی درمورد ما خواهرها هم بیشتر جواب میده، اما خب اینبار که دیگه یه مهمونی گرفتند و عمم اینا و دخترعمم هم هستند نمیشه که ما نباشیم، حیفم میاد، دلم میخواد برم هم بابت دیدن خواهرزاده عزیزم هم اینکه خب ما خیلی کم جایی مهمونی میریم و رفت و آمدی به اون معنا نداریم! دلم گاهی میخواد تو جمع باشیم، اما خب الانم با ای وضع مریضی نویان، نمیدونم بشه بریم یا نه! خدا کنه تاجمعه بهتر بشه. البته که میدونم قراره همسر اونجا دوباره به حاشیه رونده بشه و یه گوشه دور از اون دو تا دامادها بشینه! اما دیگه اینبار که دعوت شدیم باید بریم (البته به شرط بهتر شدن حالمون)، از دفعات بعد باید یه طوری برنامه بریزیم که سامان حتی الامکان با اونا یه جا نباشه، یامثلا من تنها برم و اون بالا نیاد و تو ماشین بمونه یا بره به کارهاش برسه بعد بیاد دنبالمون. چاره چیه؟! چقدرم بده اینطوری، اما بهتر از اینه که به آدم بی احترامی بشه.

دیشب هم از ترس اینکه نویان حالش بدتر نشه، با اینکه سرحال بود و حسابی هم بازی میکرد، بچه رو دام سامان که ببره دکتر، نکران بودم مثل دفعات قبل که اولش خوب بود و بعد یهویی حالش خیلی بد میشد، اونطوری بشه. درست وقتی کاملا حاضرش کردم، هر چی خورده بود بالا آورد روی خودش و لباسهاش و روفرشیمون! درست مثل دفعه قبلی که خواستیم بریم بیمارستان دیدن نینی خواهرم و لحظه آخر قبل رفتن استفراغ کرد! اینبار هم بالا اورد و کل لباسهاشو کثیف کرد! خوب شد این روفرشی  رو پارسال خریدم و انداختم روی فرش ! به خاطر نو موندن فرشمون نمیگم، زیاد اعتقادی به این کارها و روفرشی و کاور و ... ندارم، بابت اینهمه کثیف کاری که روش میشه و نمیشه دم به ساعت هم که داد قالیشویی و شست این روفرشی خیلی غنیمت بود اینجوری هر دو ماه یکبار میدم خشکشویی،. بچم نویان خیلی زیاد از همون اول پوشکش پس میداد و فرش رو نجس میکرد! از طرفی خیلی هم پیش میاد که یهویی بالا بیاره! البته الکی هم نیست بالا آوردنش، معمولا موقع شروع شدن مریضیش استفراغ میکنه! اما خب گاهی بی دلیل هم میشه، مثلا وقتی زیاد بهش غذا دادم، یا وقتی غذاش خیلی له نیست یا  غذاشو دوست نداره! یه وقتها هم که هیچکدوم نباشه خودش یه کاری میکنه بالا بیاره! مثلا وقتی ظرف غذا رو توی دستم میبینه که میخوام بهش غذا بدم عوق میزنه و گاهی این وسط بالا هم میاره! یا گاهی دیده شده من خودم دارم غذا میخورم یا به نیلا غذا میدم و کاری به اون نداریم، از دیدن غذاهای ما عوق میزنه! مسخره!  شانس منه! اینهمه زحمت بکش و غذا درست کن بعد وقتی میبینه عوق میزنه! از الان میزان قدرشناسیش منو کشته! وای که قربونش برم من، انقدر این بچه بهم محبت میکنه میخوام براش بمیرم! هی بوس هی بغل هی نوازش هی سلام و خدافظی دادن بهم موقع بازی! فقط  نمیدونم چرا میونه خیلی خوبی با غذاهام نداره! به خدا تعریف از خود نباشه آشپزیم بد نیست، نمیدونم چرا اینطوری میکنه!مامان خانومی نمیدونم تو چطوری به فسقلت غدا میدی! من که کم آوردم جداً! نیلا بچم ولی هر چی بهش میدم کلی تشکر میکنه و میگه مرسی که انقدر برامون غذاهای خوشمزه درست میکنی و همه چیز برامون درست میکنی و دستت درد نکنه چه مامان خوبی هستی! بماند که آخرش نصف بشقابشو هم میذاره و میره  پی کارش 

قربون نویان برم با اون طرز حرف زدنش! میخواد بگه باز کن میگه "بازکاپه" میخواد بگه بغلم کن میگه "بگاپه" میخواد بگه درست کن میگه "درس کاپه" میخواد بگه کلید بده میگه "کی بابه" میخواد بگه ماست بده میگه "ماس بیده" شیشه شیرش که تموم میشه و بازم دلش میخواد بهم میگه «,باز بیده» یعنی بازم بده، همش می‌پرسه بابا کو جا عه؟ هر کی زنگ میزنه بهم بعد اینکه قطع میکنم با لحن بامزه میگه کیه؟ یعنی کی بود زنگ زد؟ یا همش میگه «مامان در قوفه»، یعنی در قفله! چون در خونه و دستشویی حمام رو بخاطرش همش قفل میکنیم! نیلا هر کار که میکنه میاد بهم گزارش میده! وقتی مثلا نیلا گوشیم رو برمیداره که به باباش زنگ بزنه میاد بهم گزارش میده و با لحن بانمکی میگه " مامان زنگ زد" و « س و ز» ش مثل بچگی نیلا میزنه!یا وقتی نیلا میره بالای مبل که بپره پایین، اشاره می‌کنه به نیلا و میگه "مامان بالا" یعنی رفته بالا! روزی چندبار گوشی رو میده دستم و میگه "بابا بیگی" یعنی بابا رو بگیر و خیلی چیزای دیگه که الان وقت نمیشه بگم! کم کم داره به حرف میفته و نهایت بامزگیش هست و من عاشق حرکات و طرز حرف زدنش هستم!!! البته لجبازی هم زیاد میکنه! نیلا  بچم هم  مثل داداشش خیلی بامزه و مهربونه اما خب خواهر و برادر زیاد با هم نمیسازند، بیشتر نیلا که این چند وقت اصلا به برادرش محل نمیده و به قولی قاطی آدم حسابش نمیکنه و احساس میکنه که یه مزاحم تو خونست که وسایلش رو میخواد استفاده کنه و مزاحم آرامششه! اینطوری نبودا! از آخرین باری که رفتیم خونه سمانه، دوست و خانم همسایه و بچه هاش اونطوری بد با نیلای من رفتار کردند  و زدنش و هلش دادند نیلا همون رفتار ها رو داره با داداشش میکنه! حریف اونا نمیشه و مات و مبهوت نگاشون میکنه یا میزنه زیر گریه، اما عین اون رفتاها رو داره با داداشش میکنه! همون ادبیات! همون هل دادن! لعنت به من که میذارم اینا همو ببینند! هر بار میگم بار آخره، باز دلم میسوزه واسه بچم وقتی اصرار میکنه که برم پیش مهیا و حلما و هلنا! (سه طفلان همسایه، به ترتیب 8 ساله، چهار و نیم ساله و دو سال و نه ماهه) بار  هزارمه که از اون بچه ها کتک میخوره و من پشت دستمو داغ میکنم دیگه نبرمش بازم چند وقت قبل دلم میسوزه و میبرمش! اینبار باعث شد من به دوست و همسایمون سمانه اعتراض کنم و بگم واقعاً این چه رفتاریه که بچه های تو دارند؟ بی دلیل میزنند و هل میدن و حرفهای بد میزنند؟ بهش با عصبانیت گفتم تو برام خیلی عزیزی و دوستت دارم اما بهتره بچه ها دیگه هرگز همو نبینند! بماند که سمانه هم خیلی عذرخواهی کرد و گفت خودش هم از دست رفتار بچه هاش شرمنده و خجالت زده میشه خیلی جاها و نمیدونه چکار کنه! حتی بار آخری خودش به خاطر اینکه بچه هاش نیلا رو زدند و بهش فحش دادند، با خط کش دو تاشون رو زد! که البته من اصلا راضی به اینکار نبودم و دلم سوخت و گفتم ولشون کن اینطوری منم ناراحت میشم و راضی نیستم، اما خدایی رفتارشون خیلی خیلی بد و لج درآره! الان که فکر میکنم حق میدم گاهی سمانه اونا رو میزنه یا سرشون داد و بیداد میکنه! اوایل که تازه اومده بودیم اینجا، تو دلم همش قضاوتش میکردم! الان میفهممش! تازه گاهی خودم هم پیش میومد همونطوری سر بچه ها داد میزدم که البته بخشیش هم بابت دیدن رفتارهای مداوم اون و صدای فریادش سر بچه ها بود که تو خونه ما خیلی راحت شنیده میشد و بصورت ناخوداگاه روی منم تاثیر گذاشته بود!

من احمقم که از سر اینکه نیلا همش تنها نباشه گاهی ماهی دو سه بار میذاشتم با هم بازی کنند! آخه نیلا با همه اذیتهایی که اینا میکنند خیلی دوستشون داره! خیلی زیاد حرفشون رو میزنه! گاهی التماس میکنه بره خونشون! یا اونا بیان اینجا! گاهی آخر سر تسلیم میشم! نیلای من هم که بدجور تو سری خوره و یه ذره از خودش دفاع نمیکنه! حالا نیلا خانم عین اون رفتارهایی که باهاش میکنند رو داره با داداشش انجام میده و من بدجور ناراحت و مستاصل شدم! نمیدونم چه رفتاری باید بکنم! صبحها که نیلا بیدار میشه و معمولا نویان یک ساعت قبلترش بیدار شده، پسرکم با دیدن خواهرش یه عالمه ذوق میکنه و پشت سر هم میگه "سیام سیام" (سلام) و میخواد نیلا رو بغل کنه اما نیلا به زور و اصرار من جواب سلام بچم رو میده یا به زور بغلش میکنه! قبلا اصلاً اینطوری هم نبود، دعوا میکردند اما خیلی هم با هم بازی میکردند و با هم خوب بودند، دقیقا از بار آخری که رفت پیش بچه های سمانه، رفتارش خیلی با برادرش بد شده! عین مدل رفتارهای اون بچه ها رو که حریف اونا نمیشه سر داداشش پیاده میکنه و همش میگه پیش من نیا باهات دوست نیستم! باهات صحبت نمیکنم! تو پسر بدی هستی و ...! وسایلش رو بهش نمیده و گاهی هلش میده و بهش حرف بد میزنه، البته خب نویان هم بلده از خودش دفاع کنه و گاهی کتک کاری میکنند! دیروز انقدر عصبانی شدم که گفتم اگر داداشتو نمیخوای شب میگم خاله مریم بیاد ببره پیش خودش! اونا خیلی نویان رو دوست دارند! میگم بره پیش اونا تا هر وقت دوباره دوستش داشتی برگرده! کلی التماس که تو رو خدا نبرش و ببخشید و من دوستش دارم و داداشمه و .... اما نیسماعت بعد همون آش و همون کاسه! به خدا متنفرم از اینکه اینطوری باهاش حرف بزنم یا تهدید کنم، اونم نیلایی رو که همینطوری پر از استرسه و سریع به هم میریزه، اما دیگه دیروز بریده بودم و اینطوری بهش گفتم و تهدیدش کردم یکبار دیگه اینطوری با برادرش رفتار کنه میبرمش پیش خالش یا من و نویان میریم تو اتاق و در و قفل میکنیم اون تنها بازی کنه که نویان مزاحمش نباشه! 

خدایی اینا مدتی بود خیلی با هم خوب بودند و بازی میکردند!  کلی هوای برادرش رو داشت و مواظبش بود! منم خیلی ذوق میکردم! دقیقا از بار آخری که نیلا اون بچه ها رو دید و اینطوری باهاش رفتار کردند، اینم این مدلی شده! حتی نحوه حرف زدنش هم همون مدلی شده! "با تو دوست نیستم، ازت بدم میاد! برو پیش من نیا! مامان اینو بگیر"! اه!  لعنت به من که اجازه دادم این دو سه سال بچم کنار این بچه ها باشه! فقط چون دلم میسوخت همبازی نداره و تنهاست! چه خسارتی به روح و روان بچم زدند این بچه ها تو این سالها! که همش تقصیر خود احمقمه! همش میگفتم بچه باید این مدل رفتارها رو هم ببینه و راستش گاهی ته دلم میگفتم شاید از اونا یاد بگیره انقدر هم مظلوم نباید باشه، اما الان پشیمونم که چرا باید بچم رو کنار این بچه ها قرار میدادم! هر چقدر سمانه رو دوست دارم و بودنش در همسایگیمون برای منی که همیشه تنها بودم و خانوادم دور بودند، غنیمت بوده، الان نسبت به بچه هاش خشم عجیبی پیدا کردم!

 سال بعد از اینجا میرند، بابت نبودن سمانه دلگیرم  و جاش خیلی خالی میشه، اما بابت اینکه حداقل نیلا میدونه بچه هایی اون بغل نیستند که گاهی بهونشون رو بگیره، خوبه، بلکه کلاً فراموش کنه اونا و رفتارهاشون رو و از یادش بره، انقدر جذب اونا و بخصوص دختر بزرگه شده (بارها نیلا رو همون دختر بزرگه زده و هل داده و حرفهای بد بهش زده و مثلا گفته چقدر لباست زشته چقدر موهات بده و...) که میگه اسم من نیلا نیست به من بگید مهیا!!! اسم همه عروسکها و دوستان خیالیش هم مهیاست!24 ساعته از اون حرف میزنهو به معنای واقعی کلمه براش الگو هست، همش میگه اینکارو کنم شبیه مهیا بزرگ میشم! اونکارو مهیا میکنه منم بلد شدم و... جوری که گاهی جوش میارم و میگم میشه انقدر اسم اونو نیاری! سامان از همون اول خیلی از این بچه ها بدش میومد و هزار بار بهم میگفت باهاشون نرو و بیا! اما من بهش ایراد میگرفتم که هر چی هم باشه بچه اند و  خشم تو خیلی عجیبه نسبت به این بچه ها و داری تند میری!... اما الان خودم هم به همون اندازه خشم دارم...

بگذریم! یادآوریش هم عصبیم میکنه! فقط باید نذارم به هیچ عنوان هم رو ببینند که متاسفانه گاهی اجتناب ناپذیره، مثلا میان چیزی میدن بهمون یا ما مجبوریم در بزنیم و اونا باز میکنند و ....ضمن اینکه خود سمانه خیلی برام عزیزه و دوستش دارم و خیلی جاها کمک حالم بوده. نمیشه اونو کنار بذارم!  چی میشد بچه ها هم خوب بودند و میتونستیم تا ابد با هم رفت و آمد کنیم؟ دیگه همیشه باید یه جای کار ما بلنگه.

 دوشنبه رفتم محل کارم بابت یه آزمونی که اداره گذاشته بود و امتیاز داشت، ساعت آموزشی امسالم بابت دورکاریم کمه و باید تا آخر سال پرش کنم، ضمن اینکه اگر تا آخر سال 1403 بتونم 200 ساعت آموزشی داشته باشم، یه ارتقای رتبه هم دارم و مبلغ کمی هم به حقوقم اضافه میشه، نمیدونم بتونم یا نه، حالا باز تلاشم رو میکنم. اسم آزمون، "قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران" بود، سامان مرخصی گرفته بود که پیش بچه ها بمونه من برم آزمون بدم! شب قبلش کلی با سامان بحث و دعوا کرده بودیم سر چیزای بیخودی و معمولا هم شیطنت و شلوغی آخر شب بچه ها، اون شب قرار بود بچه ها که خوابیدند بیدار باشم و تا نیمه شب بخونم، اما انقدر اعصابم خورد شد که  همراه با بچه ها خوابیدم البته قبل اینکه حسابی از خجالت همسر درومدم و یکمی اشک ریختم! نصفه شب ساعت دو بیدارم کرده با کلی ناز و نوازش و بوسه که پاشو عشقم منم باهات بیدارم بیا درستو بخون برو امتحانت رو بده! با بیتفاوتی و سردی گفتم خیلی خوابم میاد نمیخونم و یکم مثلا ناز کردم  اما خیلی اصرار کرد که پاشو بخون قبول میشی! آخرش گفتم برو الان خیلی خسته ام، یکساعت دیگه صدام کن! اما خب بعدش بدخواب شدم و استرس امتحان رو هم داشتم، دیگه ساعت سه و نیم بلند شدم و تا صبح خوندم، امتحانم رو هم که تستی بود قبول شدم و بعد امتحان یک ساعتی هم پیش همکارانم رفتم. جشن تولد یکیشون بود و همکاران دیگه براش کیک خریده بودند، یکم آهنگ گذاشتیم و در اتاق رو بستیم و کمی رقصیدیم و بعد هم برگشتم خونه.. البته در همین اثنا متوجه شدم تغییرات زیاد و جابجایی های زیادی هم در محل کارم اتفاق افتاده، مثل رفتن دو تا از همکارهای خانم و اضافه شدن یکی دو نفر همکار جدید و تغییر اتاق سابقم و... که کمی منو نگران کرده اما خب فعلا وارد این موضوعات نمیشم، انشالله که هر چی هست خیر باشه، من الان فقط برام مهمه که بتونم چند ماه دیگه پیش بچه هام بمونم تا کمی بزرگتر بشند، این اولویت الان من هست...

خلاصه که به لطف خوندن امتحانم نیمه شب، قبول شدم. تا صبح سامان چندبار ازم پرسید درستو خوندی؟ تموم شد؟ بعد امتحان هم براش مهم بود که قبول شده باشم (البته سامان تحت تاثیر بزرگنمایی خودم، زیادی امتحان رو جدی گرفته بود و درواقع انقدرها هم مهم نبود) و همش زنگ میزد اما من جواب نمیدادم! نمیدونم این چه زندگی هست که ما داریم، نمیخوام ناشکری کنم به خدا اما آخه اصلا مدل زندگی ما رو هیچکسی تجربه نکرده! شب دعوا و گاهی حتی کتک کاری، نصفه شب دو سه ساعت بعد تو خواب همسرت بیاد بغلت کنه و بوست کنه و قربون صدقت بره و عذرخواهی کنه و برات خوراکی بیاره! بعد هم نصفه شبی خونه رو برات تمیز کنه که صبح پا میشی ببینی و خوشحال بشی! این چه مدلشه خدایا؟! نمیدونم چی بگم! نمیدونم چکار کنم، به خدا موندم تو کار خودم و زندگیم!

دیروز با یکی از دوستان سابق مجازی که خیلی قدیمیه و سالها قبل با هم دردل دل میکردیم، تو دایرکت اینستا صحبت میکردم! خداشاهده که زندگیشون همیشه الگوی من بود، همسری به غایت با سواد، تحصیلکرده، موفق، بی نهایت خوش قیافه و خوش تیپ و قد بلند که کمتر مردی رو به اون زیبایی و تیپ و قیافه دیدم، از همه مهمتر به گفته این خانم به شدت خوش اخلاق و محترم و مودب و عاشق، همیشه میگفتم مرد همه چی تمام دقیقاً همینه! زندگی خوشبخت دقیقا همینه! یعنی اینهمه سال که با هم زندگی کرده بودند ذره ای به هم بی احترامی نکرده بودند، این خانم خودش چند سال قبل به من میگفت گاهی دلم میخواد دعوا کنیم، بعدش آشتی کنیم! همه چیز یکنواخته و گاهی از این حجم از عشقی که به من میشه کلافه میشم! میگفت همیشه با هم عاشقانه رفتار میکنیم عین روز اول آشنایی، همیشه اونه که کوتاه میاد، همه کار برام میکنه، کادوهای قشنگ برام میخره، نوشته های عاشقانه برام مینویسه! البته این خانم هم خدایی براش کم نمیذاشت. من پست های اینستاگرامی عاشقانه این آقا خطاب به همسرش  که دوست قدیمیم هست رو چندباری خونده بودم! انقدر لطیف و با احساس براش مینوشت که من در هیچ مردی چنین چیزی ندیده بودم، در کل من خانواده ای خوشبختتر از اینا ندیده بودم، یه پسر هفت ساله هم داشتند، اما دیروز در کمال تعجب بهم گفت از هم جدا شدیم!!! اگر بگم دهانم از تعجب باز موند بی راه نگفتم! تمام این 12 سال ذره ای از زندگی عاشقانشون کم نشده بود، هیچ چیز عادی نشده بود، میگفت هنوز در حضور جمع کفشهای من رو جفت میکرد و برام میوه پوست میکند جوری که زندگی ما الگو و زبانزد فامیل و دوست و آشنا بود! اما خیلی اتفاقی فهمیده بود سالهاست داره بهش خیانت میکنه!!! فهمیده بود دچار یه بیماری روانی عجیب هست و تمام این سالها با زنهای زیادی رابطه داشته! عجیب که بعد 12 سال فهمیده بود!!! آخر هم بهش گفته بود من دروغ نگفتم و دوستت داشتم همیشه، اما بعضی از رفتارهام هم ظاهرسازی بوده و بابتش خیلی عذاب میکشیدم! گفته بود من بهت علاقه داشتم اما نمیتونستم با زنهای دیگه نباشم و باهاشون حرف نزنم و رابطه نداشته باشم !!!  گفته بود تمام این سالها از شدت عذاب وجدانی که نسبت به تو و زندگیمون داشتم بارها خواستم خودکشی کنم! اما باز هم نتونسته بوده دست از خیانتها و رفتارهاش برداره! آخرین بار زمانی که همین دوستم متوجه حالات بد روحی همسرش و میل به خودکشیش و کابوسهای شبانش میشه در حالیکه فکر میکرده زندگیشون از عالی هم عالیتره و چرا باید همسرش به چنین حال و روزی بیفته، به اصرار خودش و انکار شوهرش، میبرتش پیش روانپزشک و اونجا همه چیز مشخص میشه! خود آقا اعتراف میکنه! دیروز من و این دوست مجازی بعد سالها که فقط در حد لایک و کامنت اینستاگرام ارتباط داشتیم، یکساعتی چت کردیم و اون باید میرفت چون سر کارش بود و صداش کردند! الان یه سمت مدیریتی تو یه کارخونه داره و خودش هم دکترای شیمی داره و به شدت موفقه، منو با کلی سوال و ابهام در ذهنم تنها گذاشت!!! من خیلی بلاگرها رو دیدم که تظاهر به عشق و خوشبختی میکنند اما دوست من بلاگر نبود، 200 تا فالور بیشتر نداشت! شب و روز خدا رو بابت خوشبختی و همسر خوبش شکر میکرد، نمیدونست چه خبره پشت پرده، میگفت بارها تو این سالها سر کارش پیشنهادهای عاشقانه داشته اما ذره ای به همسرش خیانت نکرده و همیشه متعهد بوده، حتی عشق قدیمیش بعد جدایی از همسرش بهش پیشنهاد داده بوده بیا دوباره با هم باشیم، اما این جواب رد داده و گفته من عاشق همسرم هستم! اونوقت تمام این سالها این آقا در حال خیانت بوده، حتی در حد رابطه جن.سی! من هنوزم نمیتونم باور کنم! میگفت الان همسرش داره با منشی شرکتش زندگی میکنه و مطمئنه که به اون هم خیانت میکنه چون بیماری روانی داره و کاری هم نمیشه براش کرد! اصلا این سناریو از ذهنم بیرون نمیره و باورش برام خیلی مشکله! 

یکی دو ماه قبل هم دوست دیگم کتی  که هم دانشگاهیم در دوره فوق لیسانس (سالهای 86 تا 88) بود بهم گفت که از همسرش بابت همین خیانت هایی که بهش میکرده و یه دفعه همش براش رو شده جدا شده!!! اینجا هم نوشتم، میگفت هنوز عاشقشه و تمام زندگیش و رویاهاش رو با رفتنش از دست داده و آرزو و حسرت بچه دار شدن به دلش مونده! اما دیگه نمیتونستند زندگی کنند، شوهرش نمیخواسته بیشتر انگار، با اون هم کوتاه و در دایرکت صحبت کردم و کلی سوال بی جواب تو ذهنم موند.

حالا همسر من چشمانش از گل پاکتره، به شدت مهربون و دلسوزه، طاقت دیدن ناراحتی و غصه خوردن من رو نداره، نسبت به زن و بچش خیلی مسئولیت پذیر و متعهده، ما رو به دوستانش و همه کس ترجیح میده و حاضر نیست بره پیش دوستاش به قیمت تنها شدن ما و دو سه باری که اینکارو کرده بدجور دچار عذاب وجدان شده و هزار بار منو بوسیده و عذرخواهی کرده و بعدش برام خوراکی های دلخواهم رو خریده که از دلم دربیاره، خیلی وقتها بهم پیامکهای عاشقانه میده  و صدام میکنه عشقم بخصوص پشت تلفن! خیلی از دوستانم که سامان رو میشناسند، انقدر به خوبیش ایمان دارند که وقتی پیششون میگم مثلا بحثمون شده، میگن این پسر بیچاره رو انقدر اذیت نکن! اما من و اون نمیتونیم مسالمت آمیز زندگی کنیم... به خدا نمیتونیم! نمیدونم چرا ولی نمیتونیم!!! انگار با هم نمیتونیم کنار بیایم! وقتی این ماجرای خیانتها رو میخونم، هزار بار شکر میکنم که ذره ای از این جهت ها به همسرم شک ندارم، حتی یکبار هم هیچ نشانه ای حتی از نگاه کردن به زنهای دیگه در این مرد ندیدم، اما افسوس که انگار وجود ما در کنار هم کامل نیست! نمیتونیم با هم خوب زندگی کنیم، زندگیمون و رفتارمون بعضی وقتها، خیلی هم عاشقانست اما تهش همه چی به مو بنده، همش در حال تغییر از خوب به بدیم و خیلی زیاد این سیکل معیوب تکرار میشه! این وسط قطعا بچه ها آسیب میبینند....

چه میشه کرد، نه راه پیش هست و نه راهی به جلو....انقدر حرف برای گفتن دارم، اما ترجیح میدم بیشتر از این وارد جزئیات خصوصی زندگیم نشم....

چقدر کار دارم تو خونه، سبزی ها رو پاک کنم و ناهار درست کنم و به کارهای اداره و بچه ها برسم! به وبلاگ دوستانم هم باید سر بزنم، مرسی بابت پیامهاتون در پست قبلی،  گاهی این وبلاگ وقت زیادی از من میگیره اما دوستش دارم، خیلی زیاد هم اینجا رو هم دوستان خوبم رو