بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

چالشهای زندگی مشترک...

 خیلی حرفها دارم برای نوشتن، نه اینکه اتفاق خاص یا ویژه ای افتاده باشه، اتفاق جدیدی نیفتاده اما یه سری مسائلی از بعد احساسی و روابط در خونه ما جریان داره که گفتن و نوشتنش برام راحت نیست.

انگیزه نوشتنم هم کمه، نمیدونم چرا... اگر هم بخوام بنویسم شاید صرفا برای دل خودم بنویسم بصورت رمزدار، از اینکه مورد قضاوت یا نصیحت قرار بگیرم حس خوبی ندارم...اعتقاد دارم بیشتر آدمها از حال و احوالات درونی بقیه باخبر نیستند، هر چقدر هم بگن درکت میکنم اما واقعیت اینه که هیچکس نمیتونه درک کاملی از حس و حال و روحیات کس دیگه ای داشته باشه، حتی دو آدمی که شرایط در ظاهر مشابهی هم دارند، مثلا هر دو فرزند بیمار دارند یا هر دو عزیزی رو از دست دادند باز هم نمیتونند مثلا به طرف مقابل بگن حالتو میفهمم چون هر انسانی ظرفیت روحی خاص خودش رو داره و به یک نحو از یک اتفاق مشابه آسیب نمیبینه بنابراین یه احساس مشترک هم ممکنه تجربه نکنه.

اگر اینجا من بیام و بنویسم در داخل زندگی خصوصیم و در روابط با همسرم چه مواردی در جریانه، قطعاً یا مورد قضاوت و سرزنش قرار میگیرم یا یه سری توصیه خاص دریافت میکنم مبنی بر اینکه باید چطوری رفتار کنم و چه کارهایی رو انجام ندم که به احتمال  99 درصد خودم بهشون کاملاً واقفم و قطعاً اگر  امکان پیاده کردنش در زندگیم رو داشتم و توان و اراده ای برای تغییربود، اصلا نیازی به طرحش نبود و خود به خود مشکلات با اراده مشترک و انجام یه سری تصمیماتی که بارها و بارها من و همسرم گرفتیم حل میشد، اما لابد نیست...

خسته ام خیلی خسته. خیلی احساس استئصال و ضعف میکنم، ولی حتی حوصله توضیح دادنش رو هم ندارم... همین پست رو هم از یک هفته پیش شروع کردم به نوشتن اما حوصله تکمیل و انتشارش رو نداشتم. امروز  که 28 آذره تصمیم گرفتم با همه کم و کسریها و تعریف نکردنها منتشرش کنم به احترام خواننده هایی که شاید میان و بهم سر میزنن و منتظرن چیزی بنویسم.

جمعه نوزده آذر خواهر کوچیکم رضوانه ما رو برای شام دعوت کرد خونشون، اولین بار بود بعد ازدواجش میرفتم خونش، یه استند گلدون چهارطبقه با یه جعبه شکلات براش بردم، شام هم باقالی پلو با گوشت و قرمه سبزی بود، کلاً سه ساعت اونجا بودیم و اومدیم خونه...بد نبود، چندباری خواهرم ما رو دعوت کرده بود اما نه من و نه سامان بنا به دلایلی تمایلی به رفتن نداشتیم، یکبارش رو بهانه آوردیم یکبارش هم که عازم رشت بودیم و شاید اگر هم نبودیم باز یه بهانه دیگه ای میاوردیم. شوهرخواهرم خیلی دوست داشت ما بریم، دیگه جمعه با اینکه هم برای من و هم برای سامان خیلی سخت بود، یعنی من کلی کار خونه و نظافت و ... داشتم و سامان هم کلی کار داشت و یه عالم نقشه اتوکد مربوط به شغلش تو خونه باید میکشید اما اینبار دلمون نیومد بگیم نه و رفتیم. شب بدی نبود، نیلا هم زیاد اذیت نکرد خدا رو شکر. خونه خواهرم و وسایل نوش کلی منو وسوسه کرد که ایکاش میشد یه سری وسایل جدید به خونه اضافه کنم، بخصوص سرویس قابلمه  و پاسماوری  و تعویض مبلمان و ...به هر حال همیشه خونه تازه عروس کلی حس خوب تازگی داره.

اتفاق دیگه اینکه چهارشنبه 24 آذر هم همکار قدیمی و خوب من از محل کار رفت و جاش حسابی خالی شد. امیدوارم با رفتن اون وظایف اون به من واگذار نشه، البته قبل از هر چیز امیدوارم این قانون دورکاری حداقل تا قبل زایمان و هر چه زودتر شامل حال من بشه و بتونم بعضی روزها خونه بمونم و سر کار نیام و از خونه کارمو انجام بدم. تردد برام روز به روز سختتر و سختتر میشه، چقدر خوب میشه بتونم این دو سه ماه آخر رو راحتتر بگذرونم.

در توضیح قسمت اول نوشته ام که البته یک هفته پیش نوشتمش، درمورد اختلافات فعلی با همسر باید بگم متاسفانه ما بلد نشدیم چطوری انتقاد کنیم و حرفمونو بزنیم. ما هر دو به هم نیاز داریم و محبتمون رو هم به انواع و اقسام به هم نشون میدیم، اما بخصوص طی این یکسال اخیر که رفتارهای نیلا هم کمی عجیب و پر از چالش شد، بحثها و دعواهای ما هم شدت پیدا کرد...منم این چندوقت به دلیل تغییرات هورمونی ناشی از بارداری صبر و تحملم از همیشه کمتر شده و خیلی خیلی زود عصبانی میشم و کم میارم، چه در برابر سامان و چه نیلا، سامان هم که خب همیشه درگیریهای مالی خودش رو داشته و غیر اون شرایط عمومی جامعه روی اعصابش تاثیر زیادی گذاشته، نیلا هم وقتی میفته رو دور لج، خیلی غیرقابل کنترل میشه. خیلی از دعواها و اختلافات من و سامان هم به خاطر رفتارهای لجبازانه نیلا بخصوص آخر شب هست. البته خدایی بچم دختر خوبیه و من در کل ازش راضیم، سامان هم همینطور، اصلاً نمیتونم بگم دختر بدیه اما خب یه سری رفتارهاش مثل اینکه اجازه نمیده هیچ شبکه ای غیر از شبکه پویا ببینیم یا اینکه هیچ لباس یا حتی شلواری غیر از اونی که دوست داره نمیپوشه و حتی اگر کثیف هم بشه نمیشه در حد یکساعت از تنش درآورد و شست و خشک کرد و بهش داد و از حمام در حد عجیب و غریبی وحشت داره، شبها خیلی بد میخوابه و قبل خواب انقدر بدوبدو و بپربپر میکنه که همسایه طبقه پایینی رو هم شاکی کرده، همه اینها باعث میشه بخصوص تو ساعات آخر شب که فردا صبح زودش هم هر دو باید بریم سر کار، از دست نیلا کلی کفری و عصبانی بشیم و دعواش کنیم (البته بعد اینکه صدبار با ملایمت خواستیم کاری رو انجام نده و گوش نکرده و بدتر هم کرده!!) و همینا خود به خود خود ما دو تا رو هم عصبی میکنه و باعث دعوامون میشه و طوری میشه که شرایط کلاً از دست هردومون خارج میشه و دعوا اوج میگیره و کلی سر و صدا میکنیم که احتمال میدم حتی همسایه ها هم شنیده باشند!.

اما خب یه سری بحثهامون هم مربوط میشه به اینکه یادنگرفتیم چطوری با هم صحبت کنیم. نمیدونم آیا باید اینو تو پست خصوصی رمزدار بنویسم یا همینجا یه اشاره کوچیکی بهش بکنم....بذار همینجا خیلی مختصر بگم و شاید در یه پست خصوصی رمزدار توضیح بیشتری بدم.

سر یه موضوع نه چندان بزرگ که الان حتی درست و حسابی یادم هم نمیاد، چند روز پیش کار به جایی رسید که رسماً بهش گفتم این زندگی فایده نداره و بیا از هم جدا شیم! فرداش هم به مشاورمون پیام دادم که ادامه جلسات فایده ای نداره و به شخصه هیچ امیدی به تغییر ندارم و اراده ای برای تغییر شرایط وجود نداره.... (بماند که پاسخ خانم دکتر هم برام یکم دور از تصور بود). به شوهرم هم گفتم باید بشینیم و تکلیف حضانت نیلا و بچه ای که داره میاد و مشخص کنیم و .... یعنی تا این حد جلو رفتیم. الان که فکر میکنم متعجم که چرا باید سر موضوعاتی که اهمیت انقدر بالایی هم ندارند، کار به جایی برسه که برای بار چندم تو این سه سال اخیر من چنین حرفهایی رو به زبون بیارم. سامان هم اینبار برخلاف دفعات قبل که از حرف جدایی هم آتیش میگرفت، بعد از اینکه دوباره شدیداً از شنیدن این حرف عصبی شد، در نهایت گفت انگار تو درست میگی و امیدی به تغییر شرایط نیست و ف...فردای اون روز دعوا هم شروع کرد به نوشتن یه سری حرفها برام درمورد موضوع جدایی و اینکه نمیذاره بچه هاش آسیب ببینند و ....

 چهارشنبه 24 آذر که به مطب دکتر زنان مراجعه کرده بودم، (دکتر جدید) از صبح تو محل کارم و بعد هم از مطب دکتر چند تا پیام طولانی با هم رد و بدل کردیم و حتی درمورد آینده نیلا بعد جداییمون صحبت کرده بودیم (در این حد جلو رفتیم). بازم میگم دوست ندارم اینجا ذره ای مورد قضاوت قرار بگیرم، خودم چندباری به بدترین شکل ممکن خودمو محاکمه و سرزنش کردم، دلم نمیخواد اینجا هم همون حرفهایی که خودم به خودم بارها زدم رو بشنوم. خیلی برام مهمه این موضوع، چون به هر حال من یه سری مشکلات روحی حل نشده دارم، زخمهای کهنه ای که گاهی سر باز میکنند و کارو به جایی میرسونند که بیش از هر کس خودم اذیت میشم و عذاب وجدان میگیرم. خلاصه که از مطب دکتر جدید (تو خیابون نبرد) تا رسیدن به خونه کلی لفتش دادم، دلم میخواست هر چه دیرتر برسم خونه، نیلا هم که پیش سامان بود. به سامان گفته بودم میخوام برم خونه مادرم و چند روزی بمونم تا تکلیف زندگیمون معلوم بشه...اما به مادرم که زنگ زدم متوجه شدم فردا صبحش با خواهر بزرگم راهی شهرستان هستند و آخر هفته خونه نیست (ته دلم خوشحال هم شدم! به هر حال بیشتر از روی هیجانات لحظه ای گفته بودم میرم خونه مادرم، یه جور تهدید بیخود (نه که حالا خیلی خونه مادرم معذب نیستم!) 

حدودای ساعت نه شب بعد از کلی معطل کردن خودم تو خیابونا رسیدم خونه و بدون اینکه به هم سلام کنیم از شدت خستگی رفتم کنار شوفاژ و پتو رو انداختم روم. نیلا هم خواب بود. سامان هم وسط پذیرایی دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود با چشما و صورت قرمز و برافروخته. تو اتاق نیلا کنار شوفاژ خوابیده بودم که دیدم همسرم یا چای گرم و یه بشقاب پر از میوه های جورواجور اومد تو اتاق، دستمو گرفت و بلندم کرد و در سکوت تیکه های میوه رو دهنم میذاشت، من در سکوت اشک میریختم و اون اشکام رو پاک میکرد، دستامو تو دستش گرفته بود و پیشونیمو میبوسید و... هیچکدوم تمایل نداشتیم راجب اتفاقات اون دو روز و حرفهایی که از دیشبش رد و بدل شده بود صحبت کنیم. بهم گفت میخواد برام املت درست کنه، غذا از قبل داشتیم اما تو ذوقش نزدم،. یه املت خیلی خوشمزه درست کرد و من به قدری گرسنه و خسته بودم که یه عالم ازش خوردم. خیلی بهم چسبید. شبش هم اومد و بغلم کرد و کنار هم تو اتاق نیلا خوابیدیم. خیلی وقت بود که من و نیلا با هم میخوابیدیم و سامان تو اتاق خوابمون. البته هیچ ارتباطی به دوری از هم و فاصله ها نداشت، نیلا تنها نمیخوابید و اتاقش هم ظرفیت خوابیدن سه نفرو نداشت، اما با وجود تنگی فضا اونشب سه تایی خوابیدیم...

دو شب بعدش هم همینطور.

این روزها بر اساس تصمیم مهمی که گرفتیم مشغول آماده کردن یه فهرست هستیم شامل چند موضوع و طبقه بندی. از جمله نوشتن چیزهایی که هر کدوم ما رو عصبانی و ناراحت میکنه، نوشتن موردهایی که از هم انتظار داریم، روشهایی که میتونیم برای بهبود رابطمون در زندگیمون پیاده کنیم، رفتارهایی که باید در مقام پدر و مادر در قبال نیلا نشون بدیم و.... قراره هر روز لیست رو تکمیل کنیم و بعد تحت عنوان قوانین زندگیمون تو گوشیمون ذخیره کنیم یا مثلاً روی در یخچال یا جای دیگه ای تو خونه نصب کنیم و هر روز ببینیم و بخونیم و سعی کنیم بهش عمل کنیم.

دیگه به مشاور خانواده مراجعه نمیکنیم، به این نتیجه رسیدیم که سرفصلها رو بلد شدیم و تا خودمون نخوایم و قدم جدی برای تغییر رابطمون برنداریم هیچی عوض نمیشه، حتی موقت هم اگر با هم خوب بشیم باز با تلنگری همه چی به هم میریزه. در هر حال واکنش مشاور به پیام من هم کم و بیش نشون داد اونا هم اول منافع مالی خودشون رو در نظر میگیرند و به اون معنا دلسوز مراجع هم نیستند.

ما به هم خیلی علاقه داریم، من با وجود شرایط بارداری، سعی میکنم در امور خونه داری و آشپزی و خرج و مخارج خونه کم نذارم و غذاهای مورد علاقش رو درست کنم و دنبال راههایی برای خوشحال کردنش باشم، سامان هم همینطور، خیلی وقتها جلوی نیلا به هم محبت کلامی میکنیم و حتی جلوی اون همو میبوسیم و در آغوش میگیریم اما ممکنه فقط چنددقیقه بعد این نوع ابراز محبت، با یه اتفاق خیلی ساده یا یه بحث مسخره همه چی خراب بشه و جلوی نیلا صدامون بره بالا و دعوای بدی کنیم در حد فحاشی و زدن حرفهای خیلی ناخوشایند. مشخصاً این برمیگرده به بلدنبودن فن گفتگوی موثر بین ما که باید درست بشه، هر طوری که هست....فعلا که نشده.

متاسفانه وضعیت روحی و روانی من زیاد مساعد نیست، وسواس فکریم به منتها درجه خودش رسیده، به شدت تحریک پذیر و عصبانیم و مدام احساس خودکم بینی و حقارت میکنم. هزاران بار خودمو بابت هر چیز ریز و درشتی سرزنش میکنم، احساس میکنم مادر خوبی نیستم و ترسهای مربوط به تولد بچه دوم و چالشهای شغلی و ... هم هست،  خستگی و ناراحتیهای جسمی و رسیدگی به یه بچه کوچیک سه ساله و ناراحتیهایی که هنوز از خانوادم دارم و احساس تنهایی و ... هم که دلیل مضاعفیه و خلاصه همه و همه باعث میشه خیلی بیشتر از قبل بارداری که به هر حال داروهای اعصاب بابت وسواس فکریم مصرف میکردم، تحریک پذیر باشم،سامان هم دست کمی نداره و اونم خیلی زود از کوره در میره و حرفهایی تو عصبانیت میزنه که میدونم هیچی پشتش نیست.

 دارم سعی میکنم قبل تولد پسرم به خودم بیشتر و بیشتر مسلط بشم و حالمو بهتر کنم و روی رابطم با همسرم هم کار کنیم تا به امید خدا وقتی پسرکم به دنیا میاد بتونیم با چالشهای اولیه بعد تولد بچه راحتتر کناربیایم...

هردومون داریم تلاش میکنیم اوضاع رو بهتر کنیم و رابطه سالمتری داشته باشیم تا نیلا و انشالله پسرمون در محیط آرومتری بزرگ بشن. لطفاً برامون دعا کنید. 

گزارش هفتگی

یه گزارش از این یه هفته اخیر بخوام بدم میتونم به این موردها اشاره کنم: 

***جلسات روانشناسی نیلا رو بعد دو ماه وقفه دوشنبه شب مجدد شروع کردیم، درخصوص ترسها و استرسهایی که این روزها باهاش درگیره،و همینطور اتفاقات شب تولدش و عوض نکردن لباسش و سایر مسائل به دکتر گفتم و اونم یه سری حرفهایی زد و راهکارهایی داد که خیلیهاش رو خودمون قبلاً اجرا کردیم و به نتیجه نرسیدیم اما خب از این به بعد سعی میکنیم با جدیت بیشتری پیگیری کنیم.

امروز پرستارش میگفت نیلا خیلی دختر خوب و با تربیتی هست و من خیلی ازش راضیم، خیلی دوستش دارم و بارها گفتم اونایی که بچه دار نمیشن و شرایطش رو هم دارند، خیلی عجیبه که نمیرن بچه از پرورشگاه بیارن، میگفت نیلا بچه واقعی من نیست اما قسم میخورم با بچه های خودم هیچ فرقی نداره و اگر بهم میدادیش میبردم و پیش خودم تو خونه خودم نگهش میداشتم. در واقع هم اون خیلی به نیلا عشق میده هم نیلا کلی بهش محبت میکنه، میره تو بغلش میشینه و پشت سر هم بوسش میکنه. از بابت داشتن این پرستار خیلی خوشحالم، هرچند شاید بعضی رفتارهای خیلی کمش مورد پسند من نباشه اما مجموعاً ازش راضیم و همینکه میدونم انقدر عاشق دخترمه و دخترم هم باهاش راحت و صمیمیمه  خدا رو شکر میکنم، یکی از ترسهای همیشگیم هم اینه که یروز به هر دلیلی نخواسته باشه بیاد، امیدوارم هرگز اینطوری نشه...

***مادرشوهرم اینا هنوز تهرانند اما خونه دخترشون سونیا. (این پست رو سه شنبه نوشتم اما امروز چهارشنبه منتشر میکنم، الان که مینویسم، تو راه برگشت به رشت هستند). حال مادرشوهرم از همون روز اولی که از رشت اومد تهران بد شد و اون چندروزی که خونه ما بود انقدر ضعیف و بد حال بود که کلاً به جز برنج سفید و تخم مرغ آب پز و نون و خرما و نون و عسل و سیب زمینی و هویج آب پز هیچی نتونست بخوره. خیلی دلم براش میسوزه، هزار تا دکتر هم رفته، اما هیچی به هیچی، قضیه امروز و دیروز هم نیست، شاید سی ساله با این مشکلات روده تحریک پذیر و معده خراب سر و کله میزنه و بارها و بارها کارش به سرم و بیمارستان کشیده و دور از جونش باشه تا پای مرگ هم رفته (خدا اون روز رو نیاره). سونیا هر روز بهش کلی آمپول تقویتی و سرم و ...میزنه تا یکم بهتر بشه و بتونه برگرده بره رشت (همونطور که گفتم امروز که پست رو ویرایش میکنم تو راه برگشت هستند). آب و هوای تهران هم حالش رو خیلی بدتر میکنه. امیدوارم حالش بهتر بشه. خیلی نگرانشم.

***نگران مادر خودم هم هستم، جدا از ناراحتی های شدید اعصاب و روحی و روانی، انگشتای دست چپش هم مثل دست راستش دچار مشکل شدند و باید عمل بشه، سر دست راستش خیلی اذیت شد و هنوزم اون دست براش دست نشده، حالا باید برای دست چپش هم دوباره اون پروسه سخت رو تکرار کنه. پاشنه پاش هم به شدت دردناک شده و حتی نمیتونه یه قدم برداره. خواهر بزرگم خیلی بهش میرسه، چه برای انجام کارهای خونه، چه کارهای بیرون و خریدها و کارهای اداری و بانکی و چه برای غذا درست کردن براش  و... من که کاری براش از دستم برنمیاد، قطعاً اگر هم کاری بربیاد فکر نمیکنم به کمک من نیازی داشته باشه، هیچوقت چیزی بهم نگفته و در جواب منم که گفتم هر موقع کاری کمکی ازم برمیاد بهم بگو  گفته کاری باشه میگم اما در واقع هرگز نگفته. منم شاید ماهی یبار برم و بهشون سر بزنم، هم مسیر خیلی دوره هم خب راستش انگیزه کافی ندارم، بعد از اون اتفاقات، هرگز نتونستم احساس قبلی رو به دست بیارم، همیشه احساس مزاحمت و سربار بودن داشتم و معذب بودم...

***تصمیم داشتم سه شنبه یا چهارشنبه برم خونه مامانم و یه جشن تولد کوچیک و خودمونی دیگه با حضور خواهر کوچیکم رضوانه و بچه های خواهر بزرگم عسل و رادین خونه مادرم هم بگیرم اما مادرم گفت به خاطر وضعیت بد جسمیش میره خونه خواهرم میمونه و اینجوریه که برنامه منتفیه...یه خورده دلگیر شدم اما خب کاریش نمیشه کرد. دوست داشتم حالا که بچه های خواهرم تو جشن کوچیکی که برای نیلا تو خونمون گرفتیم حضور نداشتند حداقل خونه مادرم یه جشن خیلی کوچولوی دیگه بگیریم که هم نیلا خوشحال بشه (دفعه قبل که به خاطر لباسش کلی اذیت شد بچم و شاید لذت کافی نبرد) هم بچه های خواهرم ذوق کنند... حیف، بذار خوشبینانه به این فکر کنم که از نظر هزینه مجدد به نفعم شد!!! هر چند ترجیح میدادم چندبرابر هزینه کنم اما حس خوب دوباره ای رو به دخترم و بچه ها تزریق کنم. شاید ترجیح میدادم مادرم بگه من اون روز که تو میای برمیگردم خونه خودم، شایدم واقعا نمیشد، نمیدونم، به هر حال نشد که اونجا هم جشن بگیریم.  امیدوارم حال مادرم زودتر خوب بشه، نگرانشم، بعد بابا خیلی تنهاتر شده. حال روحی و جسمیش خیلی بده. برای هر دو تا مامانا نگرانم.

***رابطمون با سامان پر از فراز و نشیبه، یه دقیقه با هم خوبیم و همو بغل میکنیم و میبوسیم و به هم محبت میکنیم، یه دقیقه دیگه عین بلانسبت سگ و گربه به هم میپریم.  چندروز پیش تو ماشین یه بحثی بینمون شد (صبحها سامان منو میرسونه سر کار و خودش میره سر کار) و انقدر عصبی شدم و کنترلم رو از دست دادم که در حالیکه شدیداً و مثل دیوونه ها فریاد میزدم و گریه میکردم چندبار محکم زدم به بازو و پهلوش! اصلاً نمیفهمیدم کجام و چیکار میکنم. دست خودم نبود. واقعاً اعصابمو خورد کرده بود! حالا شب قبلش کلی خوب و عشقولانه بودیما.

یا مثلا دو سه روز پیش دوباره شدیداً تو ماشین از دستش عصبی شدم! همسر من عمراً رفتارهای به اصطلاح خاله زنکی نداشت و اهل کینه به دل گرفتن و... نبود، اما بعد فوت بابا و از وقتی اون مشکلات با خانواده من پیش اومد، رفتارهای خودشم تغییر کرد، از مادرم و کل خانوادم دلگیره، فراموشش نمیشه. سه چهار روز پیش صبح موقع رفتن سر کار خیلی عادی داشتم بهش میگفتم یه کیک میگیرم و میریم یه جشن کوچیک دیگه خونه مامانم میگیریم و... که یهویی برگشت گفت حالا دیگه برای چی کیک بگیریم؟ میریم یه سر میزنیم و برمیگردیم. قبلاً هم که چندباری حرف جشن تولد بود و من گفته بودم دو تا جشن جدای  کوچیک میگیریم، گفته بود پارسال و برای دوسالگی نیلا خونه مامانت برای نیلا جشن گرفتی امسال خونه خودمون و با حضور خانواده من، دیگه چه کاریه دوباره امسال اونجا هم جشن بگیریم؟ چندباری قبلتر هم سر همین موضوع بحثمون شده بود. بهش میگفتم پارسال پدر من در حالت احتضار بود و من فقط برای اینکه دوسالگی نیلا بدون هیچ برنامه ای نگذره، تو خونه مامانم در حالیکه هممون به خاطر شرایط بابا لب به گریه بودیم یه جشن کوچیک گرفتیم و با هزینه خودم غذا هم از بیرون تهیه کردیم، دیگه مگه جشن خاصی به اون معنا بود؟ اونم فقط به خاطر نیلا بود و بس. حالا حرف سامان این بود که پارسال که خونه مامانت یه جشن کوچیک گرفتی،بعدش باید خونه خواهرم هم میرفتیم و یه کیک میگرفتیم و... انگار نه انگار که پارسال شرایط ما چطور بود و بابای من کمتر از دو ماه بعد فوت کرد. 

ضمن اینکه همون پارسال من سر موضوعی شدیداً از دست سونیا ناراحت شده بودم و اونم حتی برای تولد نیلا به من زنگ نزده بود تبریک بگه و کادوی نیلا رو هم که پول بود به  حساب سامان ریخته بود، خب حتی اگر قضیه بابام هم نبود تو اون شرایط دلخوری، چطور میتونستم کیک بگیرم و برم در خونش! تازه اگر همه چی هم گل و بلبل بود، مگه پارسال به خاطر وضعیت بابای من دل ما خوش بود که حالا بخوام یه جشن دوباره هم بگیرم و مثلا برم خونه سونیا یا اونو دعوت کنم؟ یعنی اصلا با خودش فکر نمیکنه پارسال وضعیت من و خانوادم به خاطر شرایط بابا چقدر بد و ناراحت کننده بود و فقط برای اینکه خالی از عریضه نباشه، یه جشن ساده خونه مادرم گرفتیم، بابام اون گوشه دراز کشیده بود و اصلا نمیفهیمد دور و برش چی میگذره، حالت بیهوش داشت کاملاً و چند روز بعدش هم به حالت مرگ و در حالیکه هیچ امیدی به برگشتنش نبود اورژانس اومد و بردش بیمارستان...

اصلا به این چیزا فکر نمیکنه و میگه هنوز تو دلم مونده که حتی یه کیک کوچولو نگرفتیم بریم خونه خواهرم.... اونم خواهری که تو دوران بیماری بابا به زور یه خبر از من میگرفت، خونه ما هم که نمیومد و میگفت چون بیمارستان  کار می‌کنه میترسه ما کرونا بگیریم در صورتیکه به نظرم میتونست با رعایت احتیاط یه سر به من و برادرزادش بزنه. 

الان در ظاهر با هم خوبیم و ارتباط داریم، اما هرگز رابطم باهاش مثل قبل نیست، هنوزم دلگیرم ازش، شاید اونم همینطور باشه. اصلا هم نمیگم دختر بدیه، اتفاقا دلسوز و مهربونه اما سر موضوع بابام و تو اون روزهای تلخ حتی یه زنگ هم نمیزد چه برسه بیاد خونمون و همش میگفت چون بیمارستان کار میکنم خطرناکه (به خاطر کرونا.)

سامان میگه از دست مادرت و خانوادت ناراحتم و فراموشم نمیشه، منم گفتم  کاری به هیچی ندارم اما مامانم تو جشن ما نبود و الان زورت میاد در حد خریدن یه کیک کوچیک و شایدم یه شام حاضری ساده بریم که دل مادرم هم یکم شاد بشه؟برگشته میگه مادرت منو از خونش بیرون کرد (قضیش مفصله اما اینطوری نبود اصلا، اما اون این برداشت رو کرده) و.... از همین دست حرفهای خاله زنکی که سابقاً اصلا اهلش نبود و باعث افتخارم بود که همسرم از این دست حرفهای مسخره و عامیانه نمیزنه اما از همون موقع فوت بابا و اتفاقات بعدش این چیزها به ذهنش خطور کرد. نمیشه بگم اصلاً حق نداره، خیلی جاها بهش حق میدم اما اینکه به خاطر گرفتن یه کیک و جشن کوچیک خونه مامانم دلش رضا نیست، واقعاً عصبیم کرده و خیلی شدید هم واکنش نشون دادم. آخرشم برگشتم گفتم مثل پارسال که خودم هزینه کیک و غذا رو دادم، امسال هم خودم اینکارو میکنم و فکر نمیکنم لازم باشه برای گرفتن کیک و غذا از حقوق و درآمد خودم بخوام ازت اجازه بگیرم،خودمم با نیلا با اسنپ میریم و برمیگردیم و تو هم لازم نیست بیای!!! بماند که دیگه  کلاً رفتن به خونه مامانم به خاطر اینکه گفت به خاطر حال بدش میره خونه خواهرم منتفی شد اما خب دلخوری من از دست سامان همچنان باقی مونده.

***همچنان جلسات زوج درمانی و فردی رو با مشاور خانواده  ادامه میدیم، البته بینش خیلی وقفه میفته، اما حقیقت اینه که فعلاً که حس نمیکنم این جلسات روی رابطمون تاثیر قابل توجهی گذاشته باشه، مشکل اصلی ما اینه که در عین حال که خیلی به هم علاقه داریم و در عمل و در کلام هم به هم محبت میکنیم، اما 24 ساعته به اصطلاح در حال کل کل و جروبحث سر موضوعات مسخره هستیم و همش میخوایم ثابت کنیم اون یکی اشتباه میکنه، هر دو خیلی زود از کوره درمیریم و وقتی هم که عصبانی میشیم حرفهای خیلی بدی به هم میزنیم و حتی ناسزا میگیم و اینطوری خیلی وقتها حرمتها شکسته میشه، همین الان هم شده...معمولاً هم سامان میاد سمت من و آشتی میکنیم، گاهی شبهایی که دعوا میکنیم و من با حال قهر و دعوا میخوابم، نصف شب میاد و بیدارم می‌کنه،  بغلم میکنه و برام آب و خوراکی میاره و بدنم رو که همیشه درد میکنه ماساژ میده و خلاصه که کلی بهم محبت میکنه، یعنی دلش میسوزه که با ناراحتی و دعوا خوابم برده، گاهی با همین حرکتش دلم صاف میشه گاهی هم نه، فرق من و همسرم اینه که سامان دوست نداره بعد یه بحث و دعوا و دلخوری، بشینیم و راجبش صحبت کنیم، ترجیح میده اصلاً کشش ندیم و جوری برخورد کنیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، برعکس من که تا اون موضوع حل و فصل نشه و نتیجه گیری نکنیم و تصمیم نگیریم که از اون به بعد تکرارش نکنیم یا مثلاً یه عذرخواهی کامل از طرفش دریافت نکنم، دلم باهاش صاف نمیشه و نمیتونم به زندگی عادی برگردم. متاسفانه تو دعوا و عصبانیت چندباری حرف جدایی رو وسط کشیدم و سامان هم خیلی بد واکنش نشون داده که چطور میتونی با دو تا بچه چنین حرفی رو بزنی. منم حقیقتاً نمیتونم بگم اون حرف رو از ته دل میزنم. خواهش میکنم نگید و توصیه نکنید که بهتره انقدر این حرفو به زبون نیاری و لوث میشه و ... خودم کاملاً میدونم و واقفم، اما واقعاً تو اوج عصبانیت دست خودم نیست! گاهی هم حقیقتاً با خودم فکر میکنم شاید تاثیر بد این حجم از کل کل و جرو بحث تو روحیه نیلا (و پسرمون) بیشتر از خود جدایی باشه، حتی یکبار یکم جدیتر به این موضوع فکر کردم که نکنه جدا شدن برامون بهتر باشه، اما در کل میدونم که نه من بدون همسرم میتونم زندگی کنم و نه اون بدون من.... ما واقعاً به هم وابسته ایم، هر دو هم به هم علاقه داریم اما حقیقت اینه که صرفا داشتن عشق و علاقه برای داشتن یه رابطه سالم کافی نیست. از طرفی هم خب این مدلی زندگی کردن هم که یه ثانیش پر از عشق و علاقست یه ثانیش پر از بحث و دعوا به نظرم مدل اصلاً خوبی نیست، تو این چنین محیطی بچه ها خیلی اذیت میشن، چون تکلیف خودشونو نمیدونند.

همین الان تا یکم من و سامان صدامون بالا میره نیلا برمیگرده به باباش میگه "بابا دوباره دعوا کردی؟ دوباره عصبانی کردی؟" (نمیگه عصبانی شدی میگه عصبانی کردی) جالبه بیشتر به باباش میگه، یا مثلاً میگه دعوا نکنید و... البته اینم بگم که نیلا خیلی وقتها هم منو باباش رو در حال محبت به هم و بغل کردن هم دیده و خلاصه همونطور که تکلیف من و سامان با خودمون معلوم نیست تکلیف اونم با ما معلوم نیست حالا نمیدونم به جلسات مشاورمون ادامه بدیم یا نه، چون واقعاً وقتی هر دومون اونطور که باید همکاری نمیکنیم و به توصیه ها عمل نمیکنیم بعید میدونم این جلسات به جز صرف پول و هزینه فایده ای هم داشته باشه، البته الحق و الانصاف دکتر خیلی خوبیه اما من و همسرم جنس مشکلاتمون رو میدونیم و حتی قبل مراجعه به این مشاور هم خیلی از حرفهای مشاور رو از قبل خودمون به خودمون گفته بودیم و حتی قول و قرار گذاشته بودیم مشکلات و بحثها رو کمتر کنیم، مشاور هم چیز جدیدی به اونصورت نگفت که خودمون نمیدونستیم، اولای کار هم خب خیلی بیشتر سعی میکردیم به حرفاش عمل کنیم، بعدش هر کدوم یکی دو جلسه بصورت انفرادی باهاش برداشتیم و تو یکماه اخیر جلسه مشترک سه نفره نداشتیم، منم که همزمان دارم نیلا رو پیش دکتر روانشناس دیگه ای میبرم  و کلی هم بابت جلسات اون هزینه میدم (همه جلسات ما آنلاین هست) خلاصه که دارم به این فکر میکنم بیخیال مشاوره دونفره بشم وقتی میبینم اراده ای برای تغییر از طرف من و سامان نیست. شاید گذشت زمان و کمتر شدن دغدغه ها و مشکلات زندگیمون ناخوداگاه و خود به خود این حجم از جروبحث و کشمکش های کلامی رو کم کنه... نمیدونم.

*** وضعیت دیابتم زیاد جالب نیست، دیروز سه شنبه که قندم خیلی بالا بود و منو حسابی ترسوند، دکتر زنانم تو آخرین ویزیت  منو ارجاع داد به متخصص غدد و اونم وقتی وضعیت قند منو که با دستگاه قند خون چهاربار در روز گرفته بودم و یادداشت کرده بودم دید، گفت بهتره شبها دو واحد انسولین بزنی و هر روز صبح هم باز قند ناشتات رو بگیری. از شنبه دارم انسولین رو میزنم، اما نمیدونم چرا یهویی دیروز انقدر قند خونم عجیب بالا رفت...همش امیدم به اینه که شاید دستگاه اشتباه کرده باشه اما بعید میدونم. دکتر گفت اگر با دو واحد انسولین قند خونت به حد نرمال نرسید باید مقدارش رو افزایش بدی. قرار شده دو هفته با همون دو واحد ادامه بدم، بعد برم آزمایش خون و قند خونم رو دوباره اندازه بگیرم و برم پیشش، اگر خدای نکرده مناسب نبود مقدار انسولینم رو بیشتر کنم. امیدوارم دیگه به اونجاها نرسه. همین الان هم از بابت زدن انسولین نگرانم و اینکه نکنه بعد بارداری مشکل دیابتم حل نشه.

راستش هرگز فکر نمیکردم روزی دیابت بگیرم و بخوام انسولین بزنم.، اون از بارداری اولم با اونهمه درد و عذاب، اینم از این یکی. خیلی بیحال و بیجونم، نیلا هم که هنوز خیلی کوچیکه و هنوز هم به خاطر پیپی (نه جیش) پوشکش میکنم، هنوز باید خودم قاشق قاشق بهش غذا بدم (خیلی خیلی هم بد غذا میخوره)، 24 ساعته هم در حال بپربپر و شیطنته و همش باید دنبالش  باشم، نمیذاره حتی چنددقیقه بعد از برگشتن  از سرکار استراحت  کنم و به هر بهانه ای منو بلند میکنه،  خلاصه که تقریباً اصلا استراحت ندارم. تا به خودم میام شده ساعت شش و هفت و باید به فکر شام خودمون و غذای نیلا باشم (غذای نیلا با ما جداست و باید جداگانه برای اون غذا درست کنم..) از اونجا که هر روز پرستارش میاد، شب به شب با وجود خستگی زیاد، من و سامان باید خونه رو مرتب و تمیز کنیم و ظرفها رو بشوریم و ... که فردا که اون خانم میاد با یه وضع داغون تو خونه روبرو نشه، هیچکس دوست نداره وقتی یکی غیر خودش تو خونش هست، یه خونه نامرتب تحویلش بده. حداقل من که اینطوریم. حتی هر شب گردگیری هم میکنیم و میخوابیم، یا صبحش قبل اومدن اون خانم تند و تند کارهای باقیمونده رو انجام میدیم، خلاصه که هر دو خیلی خیلی خسته میشیم، کار سامان هم خیلی سخته خدایی.... البته که روزهای ما همش هم سختی نیست و خدایی با کارها و حرفهای بامزه نیلا ، لحظات خوب و خنده و ... هم زیاد دارم اما هر کار کنیم به هر حال با وجود شاغل بودن من و کوچیک بودن نیلا و کارهای خونه و باردار بودن و ... جونی برام نمیمونه! گاهی رسماً میخوام بشینم گریه کنم و میگم کاش یه کمکی داشتم. همش با خودم یا به سامان میگم یعنی من با این وضعیت بدنی داغون و خسته میتونم دوباره از صفر یه بچه دیگه رو بزرگ کنم؟ میدونم خدایی که خودش این بچه رو داده به هر حال ظرفیتش رو هم میده اما خب نمیتونم نگران نباشم، وقتی بدن خسته و داغونم رو میبینم، وقتی شرایط سامان رو میبینم که چقدر خسته و بیجونه، وقتی میبینم رسیدگی به نیلا خودش چقدر کار داره و ... حسابی نگران میشم که این وسط چطور به یه بچه دیگه هم برسم، اینجور موقعها سعی میکنم افکار منفی رو دور کنم از خودم و کمتر به این جنس چیزها فکر کنم، اما به هر حال ناخوداگاه این افکار زیاد سراغم میان...ایشالا که به وقتش خدا خودش کمکم میکنه.

*** همینا دیگه.امروز مادرشوهرم اینا بعد دوهفته که پیش ما و دخترشون بودند، برگشتند رشت، طفلی تمام این دوهفته مریض بود و هیچی از بودن کنار بچه هاش نفهمید. دلم براشون تنگ میشه، کاش اینجا زندگی میکردند، اما شرایط آب و هوایی رشت خیلی برای هردوشون و بخصوص مادرشوهرم بهتره....فکر نمیکنم تا موقع تولد پسرم دیگه ببینمشون. 

 اینم یه گزارش از این چندوقت اخیر، البته که حرفهای دیگه ای هم بود اما دیگه پستم خیلی طولانی شده. میذارم برای بعد.

مرسی که همراهمید. 

دخترکم امروز سه ساله شد :)

امروز دوشنبه اول آذرماه دخترک قشنگ و شیطونم سه ساله شد. با همه سختیهایی که این سه سال کشیدم، به جرات میگم حضور دخترکم تو زندگیم یکی از یا شایدم بزرگترین شانس زندگیم بود. حضورش برام در کنار تمام خستگیها، پر از شیرینی و لذت بود. روزهای تلخ و شیرین زیادی رو با هم و کنار هم گذروندیم اما ته تهش چیزی که روز به روز بیشتر و بیشتر شد عشقم به نیلای نازنینم بود...

پنجشنبه جشن تولدش رو با حضور مامان و بابای سامان و سونیا و شوهرش و رضوانه و همسرش گرفتیم. مامان و بابای سامان روز چهارشنبه ۲۶ آبان ساعت سه عصر رسیدند خونمون، از دو سه روز قبل حسابی برای تمیزکردن خونه و خریدها به زحمت افتادیم، دلم میخواست همه چی بعد اینهمه مدت که میان عالی و ایده آل باشه واسه همین خیلی از خودم کار کشیدم، سامان هم خیلی زحمت کشید اما اینجور موقعها بلااستثنا من و سامان وسط کارها دعوامون میشه...طفلک نیلا این وسط. 

به هر حال چهارشنبه از صبحش کلی ذوق اومدن مامان و باباشو داشتم، از سر کار که رسیدم خونه تند و تند کارهای باقیمونده رو انجام دادم و با خوشحالی منتظر رسیدن مامان و باباش شدم، بخصوص که کلی تغییرات تو خونه انجام داده بودم و از فروردین ماه!!! منتظر بودم خانوادش بیان و بببینند، تو این مدت هم اصلا لو نداده بودم و خلاصه لحظه شماری می‌کردم که بیان و واکنششون رو ببینم. وقتی رسیدند و سرویس خواب نیلا که فروردین امسال خریده بودم و فرش اتاقش و تزئئین بالکن و چیزای جدید دیگه رو دیدند، کلی خوششون اومد و ذوق کردند، منم از ذوق اونا کلی انرژی گرفتم.

پنجشنبه ۲۷ آبان از صبح شروع کردم به انجام کارهای مهمونی (تولدش رو سه روز زودتر گرفتیم)، از طرفی قرار بود همون پنجشنبه ساعت ده صبح بریم دفتر اسناد که به خواهرم مریم بابت یه سری کارهای اداری مربوط به فروش ماشین بابا وکالت بدیم (خود این موضوع ماجرایی داشت برای خودش که الان وقت و شرایط تعریف کردنش نیست). دیگه با مامانم و مریم و رضوانه رفتیم میدون انقلاب و وکالت رو دادیم و دیگه من برگشتم خونه و تند و تند شروع کردم به انجام بقیه کارهای مهمونی، مامان سامان هم تاجایی که میتونست کمکم کرد اما به هر حال اغلب کارها با خودم بود. قبل رفتن به محضر، قرمه سبزی رو بار گذاشته بودم، دیگه وقتی رسیدم خونه بقیه کارهای خورشت رو انجام دادم، و دیگه تا قبل رسیدن مهمونها باقی کارها  رو انجام دادم، میخواستم علاوه بر قرمه سبزی و کوکوسبزی (که شوهرخواهرم عاشقشه و به نیت اون درست کردم) کباب هم بخرم که دیگه مامان سامان گفت نمیخواد و انقدر سخت نگیر و جمع خودمونی هستیم. دیگه تند و تند همه چیو با کمک مامان سامان آماده کردم، سالاد اندونزی هم درست کردم و سه مدل ترشی و شور و ژله و نوشابه و دوغ و سبزی خوردن و ماست و خیار و سایر مخلفات رو هم آماده کردم. سونیا اینا قبل رضوانه رسیدند و دیگه با کمک بابای سامان تزئینات جشن رو انجام دادند. 

همه چیز خوب پیش میرفت و تنها چیزی که فکرشم نمیکردم رفتار نیلا توی جشن بود که رسماً یکساعت اول رو به هممون زهرمار کرد. من فکر میکنم اینجا چندباری راجب یه سری رفتارهای نسبتاً عجیب و وسواس گونه نیلا نوشتم، اینکه فقط و فقط به دو سه تا از لباساش علاقه داره و غیر اونا چیزی نمیپوشه....الان نزدیک چندماهه که فقط و فقط یه لباس ژنده و کهنه که اسمشو گذاشته "عروس" میپوشه و هیچ جوره نتونستم از پوشیدنش منصرفش کنم. بابت این موضوع حتی سراغ روانشناش و مشاوره هم رفتم و فعلاً که موفق نشدم (البته دیروز مامان و بابای سامان یه تلاشهایی کردند، انشالله که جواب بده). خب من پیش بینی میکردم و کاملا احتمال میدادم که لباسی که برای جشن تولدش در نظر گرفته بودیم رو به مدت طولانی نپوشه و بخواد بعد چند دقیقه به زور عوضش کنیم و لباس همیشگیش رو بپوشونیم، برای همین صبر کردم تا لحظه آخر که رضوانه اینا میرسند، لباس و کفشش رو تنش کنیم، تصمیم داشتم بلافاصله بعد اومدن اونا و پوشیدن لباس جشنش قبل اینکه نق نق و بهانه گیریش بابت پوشیدن لباس کهنش شروع بشه، سریع جشن تولدش رو برگزار کنیم و چند تا عکس بگیریم، تصور میکردم وقتی لباس تولدش رو بپوشونیم با توجه به اینکه همون اول فشفشه و شمع و آهنگ و برف شادی و ... هست و کلی زرق و برق، نیلا حواسش پرت میشه و بیخیال لباس میشه و حداقل نیمساعت یکساعتی رو تحمل میکنه! 
خلاصه که همینکه رضوانه اینا حدود ساعت هفت و نیم شب رسیدند، سونیا خواهرشوهرم سریع لباس نیلا رو پوشوند و موهاشو درست کرد اما از همون ثانیه اول، نیلا که قبلش حسابی شاد و شنگول بود و برای خودش تولد مبارک میخوند، شروع کرد به بیتابی و گریه کردن و جیغ زدن که من "عروس" میخوام و این لباسو دربیار و... هر کاری کردیم، به هر وسیله ای متوسل شدیم، هر چی به ذهنمون رسید انجام دادیم بلکه سرگرم بشه و بتونیم حداقل چند تا عکس از اون و با هم دیگه با کیکش بگیریم اما فایده نداشت که نداشت! رسماً رنگش پریده بود و قلبش تند تند میزد و انقدر گریه میکرد و جیغ میکشید که اعصاب هممون خورد شده بود....هر تلاشی میکردیم بیفایده بود، فقط و فقط به پوشیدن لباس خودش فکر میکرد و بس. دیگه جوری شده بود که اعصاب برام نمونده بود، احساس میکردم سر هیچ و پوچ بعد اونهمه هزینه و زحمت با وجود بارداری، جشنم به هم خورده، از شوهرخواهرم که به هر حال یکم مهمون غریبه تر به حساب میومد و کم و بیش از همسر سونیا خجالت میکشیدم، جو متشنج شده بود، خودم چندبار به نیلا بد و بیراه گفتم و سرش داد زدم، سامان که اولش سعی کرده بود سکوت کنه، از یه جایی وقتی اون سر و صدا و رفتارهای نیلا رو دید چنان از خود بیخود شد که با صدای خیلی بلند خطاب به نیلا داد زد "خفه شو" و به سمتش خیز برداشت که بزنتش! که باباش جلوش رو گرفت، نیلا هم بغل مامان سامان بود و قلبش مثل گنجشک تند تند میزد،از یه جایی مامان سامان گفت بچه داره سکته میکنه! قلبش داره تند تند میزنه، لازم نیست لباس جشنش رو بپوشه! منم در حالیکه گریه میکردم و سونیا دلداریم میداد و میگفتم از این وضع خسته شدم، گفتم همون لباس کثیف و ژندش رو تنش کن مامان! لابد لیاقتش همینه!!! 

از دست سامان عصبانی بودم که جلوی مهمونها بخصوص رضوانه و شوهرش که داماد جدید به حساب میاد اونطوری فریاد زد! از دست خودم که اونطوری عصبی شدم و در نهایت از دست نیلا عصبانی بودم که حتی حاضر نشد پنج دقیقه لباسش رو بپوشه و انقدر گریه و بیتابی کرد که همون لباس پاره پورش رو تنش کردیم، به هیچ لباس دیگه ای هم رضایت نداد که نداد. قبلاً روی شلوارش گیر نبود، با خودم گفتم بذار شلوار بندیش رو پاش کنه، بلکه توی عکس خیلی مشخص نباشه که لباسش چقدر کهنه و پارست، اما دیگه افتاده بود روی دنده لج و فقط میگفت همون شلوار کهنه ای که از قبل جشن پاش بود، پام باشه! دیگه لباسای قبلیش رو تنش کردیم و با بدترین تیپ ممکن مراسم جشن رو شروع کردیم!!! خیلی ناراحت بودم، حس میکردم همه چی به هم خورده و دیگه به هیچکی خوش نمیگذره، اما از یه جایی تصمیم گرفتم نذارم بقیه شبمون خراب بگذره و با وجود شرایطی که خارج از انتظارم بود، تلاش کنم به خودم و مهمونها خوش بگذره و زحمتهام حروم نشه...همینکارو هم کردم و خدایی نتیجه بخش هم بود و فضا کم کم آرومتر شد.  نیلا خانم هم که بعد پوشیدن لباس کهنش حسابی سر ذوق اومده بود و دوباره شاد و خندون شده بود!!! 
بماند که وقتی روی تلویزیون آهنگ تولد مبارک گذاشتیم باز پیله کرد و با گریه میگفت بزنید شبکه پویا (تلویزیون فقط باید روی شبکه پویا و آی فیلم باشه بخصوص شبکه پویا)...این شد که با وجود اونهمه آهنگ خشکلی که سونیا روی فلش ریخته بود که روی تلویزیون پلی کنیم، باز مجبور شدیم با گوشیمون آهنگ تولد مبارک بذاریم،..... دیگه بعد اون بحران وحشتناک اولیه، همه چی رو روال افتاد و بقیه شبمون خوب گذشت.

بازم میگم من پیش بینی میکردم نیلا لباس جشنشو به مدت طولانی نپوشه و بعد مثلاً نیمساعت یکساعت بگه درش بیارید که همون لباس همیشگی کهنش رو بپوشه، واسه همین گذاشتم لحظه آخر که همه جمع شدند لباسش رو عوض کردیم، به امید اینکه چند دقیقه ای تحمل می‌کنه، اما خب چیزی که پیش بینی نمیکردم این بود که حتی ده دقیقه هم لباسش رو تحمل نکنه.... اکر میدونستم و مطمئن بودم که این بساط به خاطر لباسش به راه میفته، برای اینکه اونطوری جو خونه و مهمونی متشنج نشه و بچم هم شب تولدش انقدر حرص و جوش و غصه نخوره، از خیر لباس جدید پوشوندنش میگذشتم....در نهایت هم که از خیرش گذشتم اما هم بچم خیلی اذیت شده بود هم خودم  کلی غصه خوردم هم  فضا بحرانی شد....
انقدر اعصابم اول جشن خورد شده بود که اصلاً فراموش کردم اسنکها رو سر میز بگذارم و بعد یکساعت تازه رفتم و آوردمشون، درحالیکه همه رو از قبل اومدن مهمونها آماده کرده بودم.

بگذریم، خدا رو شکر غذاهام عالی شده بود. کیکی هم که سفارش داده بودم خیلی زیبا و خوشمزه بود و فقط اگر اون موضوع اول مهمونی پیش نمیومد، میتونم بگم جشن خیلی خوبی بود...در حال حاضر هیچ عکس درست و حسابی از نیلا توی جشنش ندارم و هر چی عکس و فیلم گرفتیم با همون لباس ژنده و کهنش بوده.... دیگه اینم قسمت ما بود دیگه.

خیلی تلاش کردم عسل و رادین خواهرزاده هام هم تو جشن باشند، کلی با رضوانه نقشه چیدیم که چکار کنیم بتونیم بیاریمشون (یعنی رضوانه با خودش بیاره اونا رو)، من میخواستم جوری نشه که مادرشوهرم متوجه اختلاف عمیق دو تا خانواده بشه و تعجب کنه که چرا عسل و رادین هستند اما پدر و مادرشون نیستند،  از طرفی هم خواهر بزرگم رضایت بده که بچه ها بیان خونه ما. واسه همین کلی فکر کردم و نقشه کشیدم و برای اجرا کردنش با رضوانه هماهنگ کردم، اما با اینکه در ظاهر نقشه خوبی کشیدم  و امید داشتم موفقیت آمیز باشه (اگر بخوام بگم نقشمون چی بوده، کلی طولانی میشه نوشتم) اما در نهایت مادر و پدر بچه ها اجازه ندادند بچه هاشون بیان...مهم اینه که من تلاشمو کردم، از ته دلم دوست داشتم بچه ها میبودند اما خب نشد دیگه.

اینم از ماجرای جش تولد نیلا.... حالا تصمیم دارم هفته بعد یه کیک دیگه بگیرم و احتمالا خودم از خونه غذا درست کنم یا شایدم از بیرون غذا بگیریم و بریم خونه مامانم و اونجا هم یه جشن خودمونی خونه مادرم بگیریم و رضوانه و شوهرش و بچه های خواهرم هم باشند.... سعی میکنم تزئینات مختصری هم اونجا آماده کنیم حداقل برای اینکه خواهرزاده هام احساس بودن در جشن تولد رو داشته باشند...

کادوها هم خدا رو شکر خوب بود و مجموعاً به استثنای اون یکساعت اول که نیلا خانم با اون گریه ها و بیتابیش همه چیو به هم زد، بقیه جشن نسبتاً به همه خوش گذشت....

دخترکم امروز سه ساله شده و من از صمیم قلبم بابت داشتنش شکرگذار خدای بزرگ و مهربونم هستم. درسته که یه سری رفتارهاش واقعاً ما رو اذیت کرده و به خصوص باعث نگرانیمون شده اما به قدری شیرین و بامزست که گاهی دلم نمیخواد از این بزگتر بشه و هزاران بار خدا رو بابت سپردن این امانتش به دست من شکر میکنم.

از خدا میخوام با تولد داداشش خیلی چیزها عوض بشه و دخترکم و داداشش روزهای خیلی خوبی با هم بگذرونند. 

این روزها سر کار خیلی خیلی سرم شلوغه و وقت پست نوشتن یا جواب دادن به کامنتها رو ندارم. واسه همین کامنتهای پست قبل رو بدون پاسخ تایید میکنم، انشالله طی یکی دو روز دیگه پاسخشون رو مینویسم. هر کامنتی که میاد همون موقع با ذوق و شوق میخونم اما خب تایید و پاسخشون گاهی طول میکشه، منو ببخشید از این بابت.

ممنونم که با من همراهید دوستان عزیزم.