بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خستگی...

خیلی وقته ننوشتم...

از موقعیکه اتاقم در محل کار تغییر کرده، خلوت کافی ندارم که بتونم با خیال راحت بنویسم، رفت و آمد نسبتا زیاده. بیشتر وقتها هم با هم اتاقی ها مشغول صحبتیم. 

انگیزم هم کمتر شده، زندگیم هم از وقتی نیلا رو گذاشتم مهد خیلی روتین میگذره اما با کار  و مشغله زیاد و خیلی وقتها کلافگی و حرص و جوش.

فکر کنم ده روزی طول کشید تا نیلا کم و بیش با مهد کودکش انس بگیره. اما در مجموع از شرایط مهد کودک و اینکه مربی درست و درمونی نداره راضی نیستم. برای پرستار هم خیلی پیگیری کردم که حداقل ماههای سرد سال نبرمش مهد کودک .هم به خاطر صبح زود بیدار کردن تو اون سرمای بد اول صبح و حاضرکردنش و... هم به خاطر کرونای لعنتی و هم اصلا به خاطر بیماری های معمول فصل زمستون یعنی همون سرماخوردگی و آنفلانزا که خدای نکرده همون سرماخوردگی هم الان تو این وضعیت کرونا مصیبته..... سامان هم رفته قیمت دوربین رو پرسیده برای اینکه اگر یه پرستار مناسب پیدا شد تو خونه دوربین نصب کنیم ولی خب فعلا که از پرستار خوب خبری نشده، یه موردی پیدا کردم اما چون کاملاً غریبست نگرانی دارم و سامان هم زیاد راضی نیست،  به یکی هم سپردم که به آشناشون بگه ببینه میاد یا نه که هنوز بهم خبری نداده، خلاصه که فعلاً باید همینطوری سر کنیم تا ببینیم چی پیش میاد. 

درست از وقتی اون پست قبلی رو نوشتم نیلا خانم یه عالمه حرفهای جدید میزنه، از قبل هم کم و بیش میگفت اما این دو سه هفته اخیر حسابی پیشرفت کرده.... یه چیزی که مدام تکرار میکنه "دس نزن" هست، هر موقع میخوام به زور لباس تنش کنم یا یه چیزی رو از دستش بگیرم یا موهاشو مثلا درست کنم میگه "دس نزن، یا میگه "نکن"... به صورت دستوری وقتی ایستاده ام صدام میکنه برم پیشش و میگه "بیا" وقتی میرم نزدیکش میگه "بیشین" وقتی دراز کشیدم دستمو میگیره میگه "پاشو" یا "بلن شو"...گاهی که خودش خوابش میاد و من کنارش نشستم، بهم دستور میده "بخواب".... وقتی زیاد سروصدا باشه اطرافش مثلا توی مهد کودک دستشو میذاره رو بینیش میگه "هیس ساکت!!! چندروز پیش  قبل تاسوعا عاشورا تو پارک نزدیک خونه از ما کمی جلوتر رفته بود و ما داشتیم با نگاه دنبالش میکردیم. یه پیرمرده که رو نیمکت نشسته بود، بهش گفت برگرد برو پیش مامان بابا، انگشتش رو گذاشت رو ببینش بهش گفت " هیس ساکت" انگار که بهش بگه تو روابط من با پدر و مادرم دخالت نکن. پیرمرده کلی خندیده بود.  

تاب تاب عباسی رو کاملا واضح میخونه و یه سری شعرهای دیگه و بازیهای بچه گونه رو هم خیلی دوست داره و بلده. ازش صدای حیوونها رو میپرسم و خیلی بامزه صداشون رو درمیاره. تازگی ها رو آورده به جمله ساختن. فکر کنم اولین جمله ای که گفت " بابا خوابه" بود. چند روز پیش هم پشت در اتاق خواب گفت "در باز" که به معنی در اتاقو باز کن بود... امروز صبح هم تو راه مهد کودک تو ماشین گفت "در بازه". اینا جمله های اولش بوده و خدا رو شکر مربیش تو مهد میگه نیلا خیلی باهوشه و خیلی خوب صحبت میکنه. تو راه مهد کودک تا خونه هم با آدمها بای بای میکنه یا بهشون میگه "سدام" یعنی سلام  همه هم از نیلا خوششون میاد و تحویلش میگیرند. عاشق دیدن و دنبال کردن یاکریمها تو مسیره و بهشون میگه جوجو. 

چند وقت پیش کثیف کرده بود و چون بوی بدی نداشت و تازه هم عوض شده بود، متوجه نشده بودم، نگو بچم داره اذیت میشه،‌یهو دیدم خودش بلند شد و رفت تشک تعویضش رو آورد و پوشکش رو داد دستم که یعنی عوضم کن! انقدر خندیدم و قربون صدقش رفتم، دیده من نمیفهمم خودش دست به کار شده، اونم بچه ای که از عوض شدن بدش میاد و فراریه، (البته تازگیا بهتر شده یکم).وقتهایی هم که گرسنشه،‌زیرانداز غذا رو میاره و میندازه و خودش میشینه وسطش! حالا اصلا غذا هم آماده نیست! دیگه منم تند تند غذاشو گرم میکنم... یعنی منظورش رو خیلی راحت بهم میرسونه، بعد عادت داره بعد غذا زیراندازش رو بتکونه و بذاره سر جاش تو کشو! اون روز بهش تخم مرغ آب پز دادم که خودش بخوره،‌سفیدش رو خورد و زرده ها همه ریخته بود روی زیراندازش! یهویی بلند شد و زیراندازش رو تکوند روی فرش و گذاشت سر جاش! تمام خونه شده بود زرده تخم مرغ! با بدبختی جمعش کردم! کلا عادت داره وسایلی مثل تشک ه تعویض و زیرانداز غذا و پوشک کیفش و... رو جمع کنه و بذاره سر جاش. تازگیا هم که دم به ساعت میره دم یخچال و بازش میکنه و میخواد تخم مرغ و چیزای دیگه برداره...یا کابینتها و کشوها رو به هم میریزه. 24 ساعته دنبالشم. 

خیلی خیلی بامزه و شیرینه اما این روزها و به خصوص از وقتی مادرشوهرم اینا رفتند و نیلا رو میذارم مهد کودک، انقدر اذیت میشم و کارهام زیاد شده که جونمو میگیره، انرژی برام نمیمونه و گاهی واقعا شیطنتهاش خستم میکنه، مشکلات هورمونی هم دارم و گاهی به شدت کلافه و عصبی میشم، اصلا دست خودم نیست، سر نیلا و سامان خالی میکنم...حالا سامان که خب همیشه کل کل داشتیم با هم،‌اما طفلک نیلا، گاهی اصلا نمیتونم جلوی دادزدن خودم رو بگیرم،‌ بخصوص وقتی از مهد میارمش و هم اون خستست و هم من و همش نق میزنه از خستگی و گاهی تا شب همینطوره تا وقتی بخوابه. وقتهایی که تو خونست بهتره،‌اما تو مهدکودک خیلی خسته میشه و وقتی میاد خونه،‌با وجود خستگی، خوابش نمیبره (منم ترجیح میدم نخوابه که شب زودتر بخوابه) و همین باعث میشه تا شب کسل باشه...از طرفی آوردنش از مهد کودک خیلی سخته،‌قبلترها اصلا دست من رو تو خیابون نمیگرفت و بی کله برای خودش راه میرفت،‌الان چندروزه برعکس شده و همش میگه بغلم کن و مجبورم مسافت نسبتا زیادی بغلش بگیرم و حسابی خسته میشم و کمرم درد میگیره....وقتی هم میبرمش خونه، به زور میاد تو آسانسور و داخل آسانسور دستشو به همه جا میماله و وقتی هم میبرمش بالا و میرسه داخل خونه خودمون، لجبازی میکنه و به زور باید دستشو بشورم و لباسش رو دربیارم و...

خلاصه همین خسته شدن ها و کارهای زیاد خونه باعث میشه توان و حوصلم خیلی کم بشه و مدام در برابر لجبازیهاش دعواش کنم. بعد وقتهایی هم که دعواش میکنم یا سرش داد میزنم بعدش انقدر غصه میخورم و عذاب وجدان میگیرم که حتماً قبل خوابیدنش باید بوسش کنم و بهش میگم قول بده مامانو به خاطر بداخلاقیاش میبخشی و انقدر تکرار میکنم که آخرش بگه "باشه"،‌بعد خیالم راحت میشه....البته خدا خودش میدونه آنجاییکه توان داشته باشم باهاش بازی می منم و براش وقت می ذارم اما یه جاهاییکه جدی جدی کم میارم

فشار کاری زیادی روی دوشمه و مهدبردن نیلا و آوردنش واقعاً برام سخته،‌نگرانیهایی که از بابت مهد کودک هم دارم و بیماریها و... هم حسابی مضطربم میکنه. 

از طرفی مدتیه یه رژیم پولی آنلاین گرفتم که کمی لاغر شم، اماده کردن غذاهای اون هم یه کاری به کارام اضافه میکنه...البته دیگه بعد هفته اول رژیم تصمیم گرفتم هر چی درست کردم بذارم فریزر که برای هفته بعدش نخوام دوباره غذا درست کنم اما خود همین رژیم هم به صورت غیر مستقیم اثرش رو روی آدم از نظر روحی و جسمی میذاره...

خلاصه که الان یه زن خسته و بی انرژی هستم که دلم یه استراحت طولانی میخواد....یه تغییر خوب تو زندگی،‌یه تغییر عالی تو ظاهر و...

الانم کلی حرف برای گفتن هست، از تاسوعا و عاشورایی که گذشت و شبها با رعایت موارد بهداشتی با سامان و نیلا میرفتیم بیرون تا موضوع خواستگاری خواهرم که ممکنه فردا شب برگزار بشه...(با همون نفری که درموردش قبلا گفتم و متاسفانه خیلی هم در این مورد نگرانی دارم به خاطر بحثهایی که از قبل پیش اومده) اما انقدر حالم بده که توان تایپ کردن و تعریف کردن رو ندارم،‌انشالله هفته بعد مینویسم.

نظرات 5 + ارسال نظر
ویرگول سه‌شنبه 25 شهریور 1399 ساعت 23:04 http://Haroz.mihanblog.com

بابا بهترن ایشالا؟ کاش یه خبری بدی عزیزم

نوشتم عزیزم...ممنونم که پیگیری

مریم شنبه 22 شهریور 1399 ساعت 11:43

سلام مرضیه جان
ماشالله به نیلا خانوم که حسابی برای خودش خانومی شده
واقعا راست میگی تو این شرایط کرونا و بچه کوچک و مهد کودک همه و همه خسته ات کرده حق داری
کاش میشد تعداد روزای اداره ات را کم میکردن حداقل
انشالله که برای خواهرت هم مورد مناسب پیش بیاد
توکل به خدا کن و مراقب خودت باش

خانوم جان جمعه 21 شهریور 1399 ساعت 17:01 http://mylifedays.blogfa.com

عزییییزم درکت میکنم من با اینکه تو خونه هستم گاها اما خیلی کم پیش میاد سر مهراد داد بزنم یا دعواش کنم اشکالی نداره گاها لازمه به نظرم

آیدا سبزاندیش جمعه 21 شهریور 1399 ساعت 09:31 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام
بچه ها خیلی زود بزرگ و عاقل میشن اوایلش یه کم خب به مراقبت بیشتری نیاز دارند اما تا بزرگ تر بشن مستقل تر میشن و پدر و مادر میتونن ازادی بیشتری داشته باشن و نخوان مدام مراقب باشن.این روزها هم میگذرن. من فکر کنم دخترت مستقل بار بیاد و زود بتونه رو پای خودش بایسته به هر حال مادرش هم همینطوره و یاد میگیره.مراقب باش رژیم می گیری ویتامین های بدنت کم نشه به خصوص آهن خون که خیلی توی روحیه تاثیر داره.خدا نیلا جان رو در پناه خودش حفظ کنه.

مهتاب پنج‌شنبه 20 شهریور 1399 ساعت 18:31 https://privacymahtab.blogsky.com

من شاغل نیستم ولی میتونم بفهمم خستگیت رو من که کار نمیکنم یه وقتا تو روز بی حال و بی انرژیم دیگه چه برسه به شماها
از خدا میخوام بهت کلی انرژی و توانایی بده از پسش بربیایی
بنویس زود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.