بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی...

روز به روز که میگذره جای خالیش بیشتر به نظرم میاد،‌بیشتر حس میکنم درد یتیمی رو....

خیلی سخته، مدام تو سرم میچرخه این فکر و خیالای لعنتی،‌فکر روزهایی که بابا تو بینی و دهانش اون لوله های لعنتی وصل بود، نفسی که با دستگاه تنفس مصنوعی میومد و میرفت و اون دستهای بسته شده به تخت فقط برای اینکه یه وقت با دستاش حتی با همون حالت ناهوشیاریش، اون لوله های عذاب آور رو درنیاره...

از دو سه هفته قبل فوت بابا،  حالش تو خونه انقدر وخیم شد که حتی نمیتونست قطره ای آب قورت بده و ما در نهایت دوباره مجبور شدیم روز چهارشنبه 10 دی ماه ببریمش همون بیمارستانی که سه هفته قبل برده بودیمش...بابا اصلا متوجه و هوشیار نبود و اصلاً نفهمید چطوری رفت بیمارستان، تو حالت بیهوشی بود اما درد رو بطور کامل حس میکرد ولی نمیتونست چیزی بگه و حرفی بزنه. تو بیمارستان تو بخش اورژانس بستری شد، با حال خیلی خیلی بد. کلیه های بابا از کار افتاده بود و ادراری نداشت و باید دیالیز میشد،‌وسط دیالیز اولی یهویی نفسش رفت و دکترها و پرستارها سریع به دستگاه تنفس مصنوعی وصلش کردند...همین دستگاه لعنتی شکنجه آورترین چیزه با لوله هایی که به ریه وصل میشه و دهانی که به خاطر لوله ها زخم میشه. کمتر کسی زیر این دستگاهها دووم میاره. بابا بیمار آی سی یو بود و باید سریعتر منتقل میشد اما  کلی دوئیدیم تا بتونیم بابا رو به آی سی یو منتقل کنیم، از اونجاییکه بابا امکان برگشتش به زندگی زیاد نبود و دکترها از یه جایی کم و بیش از برگشتنش به زندگی ما رو ناامید کردند، با اینکه تو اولویت آی سی یو بود،‌ برای انتقالش از اورژانس به آی سی یو مدام تعلل میکردند و ما مجبور بودیم به نوبت دوازده ساعت به دوازده ساعت تو اورژانس بمونیم و مراقب علائم حیاتی بابا از روی مونیتور مثل ضربان قلب و نبض و تنفس و فشار و میزان اکسیژن خون و ... باشیم. در نهایت با پیگیریهای مداوم من از طریق روسای اداره و کلی دوئیدن از این اتاق به اون اتاق بیمارستان، و همینطور پیگیریهای شوهر عمم،‌بابا به آی سی یو منتقل شد اما چه فایده که فقط سه روز تو آی سی یو بود و در نهایت تاب نیاورد...بزرگترین حسرت ما الان اینه که چرا اون سه روز هم پیش خودمون نگهش نداشتیم. تو آی سی یو حتی یک دقیقه امکان ملاقات نبود و سه روز تمام ندیدیمش، فقط مریم با کلی التماس و خواهش تونسته بود یک دقیقه بابا رو ببینه و تمام.

بابای من خیلی زجر کشید، خیلی شکنجه شد، دوسال تمام درد و رنج کشید و در نهایت تسلیم شد...دیگه جونی براش نمونده بود، دیگه توانی نداشت. خسته و شکسته شده بود، امیدی براش نمونده بود، دو سه ماه آخر تا صبح از درد ناله میکرد و مادرش و خدا رو صدا میکرد، زندگی براش پوچ شده بود...یکماه و نیم قبل با کلی التماس و نذر و نیاز من بابام به زندگی برگشت در حالیکه دکترها اونموقع هم هیچ امیدی نداشتند اما مطمئنم با نذر و نیاز و توسل من بود که به زندگی برگشت،‌اما تنها سه هفته بعد دوباره از بار قبلی هم بیشتر زجر کشید تا آخرش برای همیشه تسلیم شد. هیچوقت تمیتونم درک کنم بابای من که موندنی نبود چرا همون یکماه قبلترش دنیا رو ترک نکرد، چرا اونهمه درد و زجر کشید و زنده زنده بدترین شکنجه ها رو تحمل کرد، اگر همونموقع میرفت،‌باز هم درد و رنجش کمتر بود...نمیدونم، حکمت خدا رو نمیفهمم، شاید چیزهایی هست که از فهم ما خارجه، واقعا نمیدونم. 

انقدر که دلم برای درد و رنج بابا تو ماههای آخر میسوزه، دلم برای یتیم شدنم نمیسوزه. درد  بابا انقدر زیاد بود که چهار روز قبل اینکه بابا برای همیشه ما رو ترک کنه، به درگاه حضرت زهرا رفتم و با التماس و ضجه ازش خواستم خودش واسطه بشه و بابا رو از اینهمه رنج راحت کنه. تا قبل اون و دفعه قبل که بابا بیمارستان بستری شده بود، میگفتم خدایا راضیم به رضای تو، اگر شفای این دنیایی بدی که یه عمر مدیونتم اما اگر از این درد و رنج هم راحت بشه راضی میشم به رضای خودت و خودمو به تقدیر سپرده بودم. اما چند روز قبل فوت بابا دیگه از خدا و ائمه و حضرت زهرا شفای این دنیایی نخواستم، چون امیدی نبود دیگه،‌ فقط خواستم راحت بشه و دیگه عذاب نکشه همین...چون معلوم نبود بابا تا چندماه تو اون وضعیت بمونه،‌تحمل اونهمه عذابی که بابا با اون دستگاهها میکشید نه برای خودش و نه  برای من و خانوادم ممکن نبود،‌ درسته هوشیاری نداشت و متوجه اطرافش نبود اما درد رو به تمام معنا حس میکرد، وقتی میخواستند اون لوله های لعنتی رو براش بذارند یا ساکشنش کنند با تمام وجود میمرد و زنده میشد بسکه عذاب میکشید آخرش هم به خاطر اینکه خودش هیچ هوشیاری و اراده ای نداشت و نمیتونست کمکی بکنه، بعد هزار بار تلاش نمیتونستند لوله بینی (برای تغذیه که خیلی هم دردناکه) رو از راه بینی براش بذارند و بعد کلی تلاش و موفق نشدن، فقط درد و عذاب وحشتناکش میموند برای بابای من بدون نتیجه  و  مایی که اونجا بودیم و میدیدیدم و جگرمون آتیش میگرفت...

صبح 21 دی ماه بدترین خبر عمرم رو شنیدم،‌ اون روز روز شفتم تو اداره نبود، صبح که بیدار شدم، فکر میکردم سامان طبق معمول رفته سر کار، ‌اما وقتی از اتاق اومدم بیرون و رفتم دستشویی و بعد بیرون اومدن از دستشویی دیدم سامان رو مبل نشسته و حالش طبیعی نیست،‌ پرسیدم چی شده و مدام میگفت هیچی نشده اما چشماش قرمز بود،‌آخرش گفت بابا حالش بده باید بریم بیمارستان...هیچی نمیشنیدم دیگه، بهش ‌میگفتم دیگه از اون بدتر چی میتونه باشه سامان؟ و سامان فقط میگفت حالش بده، باید بریم بیمارستان،اینجا تمام بدنم یخ کرد، بهش گفتم سامان بابام مرده؟ اونم آروم میگفت نه حالش بده باید راه بیفتیم بریم بیمارستان، دوباره با صدای لرزون پرسیدم سامان بابام مرده؟ با چشمای قرمز نگام کرد و هیچی نگفت، از اونجا به بعدش رو دیگه نفهمیدم،‌فقط یادم میاد با تمام وجود داد میزدم و بلند بلند مثل دیوونه ها فریاد میزدم بابام مرده؟ بابام مرده سامان؟ و بارها و بارها این جمله رو با صدای بلند فریاد میزدم،  انقدر از خود بیخود شده بودم و تو سر و کلم میزدم و میلرزیدم که سامان ترسیده بود، بغلم کرده بود و گریه میکرد و همش بدنم رو ماساژ میداد بلکه کمی آروم بشم. حالم از بد هم بدتر بود، یه چیزی که تا الان تجربه نکرده بودم، حتی سر خواهرم ریحانه...انقدر یخ کرده بودم و میلرزیدم که سامان دو تا پتو روم انداخت و جوراب پشمی پام کرد. بهم گفت باید حاضر شیم بریم بیمارستان یا شایدم خونه مامان، با اینکه اون روز شیفت پرستار نیلا نبود،‌سامان زنگ زد به پرستارش و گفت باید بیاد، من بهش گفتم نمیخواد، میخوام بچمو هم ببرم که سامان گفت نه جای بچه اونجا نیست، باهاش موافق نبودم اما متقاعدم کرد... پرستار نیلا خودش رو یکساعت بعد رسوند، سامان بهش گفت مواظب مرضیه باش، حواسش پرته و کمکش کن لباسهاش رو جمع کنه، چون ممکنه همین امروز بریم سمنان. همون موقع هم دور از چشم من رفت و به مامانش اینا زنگ زد که خودشون رو از رشت  برسونند تهران. عجیب این بود که درست ساعت دوازده شب قبل از فوت بابا، محدویت تردد جاده ای رو لغو کرده بودند، و دیگه میشد از شهری به شهر دیگه راحت تردد کرد، اینم یکی از موهبت ها بود که به واسطه اون مادرشوهر و پدرشوهرم خودشونو رسوندند تهران و همه اونایی که برای مراسم بابا میخواستند بیان شهرستان، بدون مشکل تونستند بیان، وگرنه که قطعاً خیلیها به خاطر محدودیت تردد نمیتونستند بیان...عجیب بود که بعد اینهمه مدت درست شب قبل فوت بابا تردد بین شهری آزاد شد و برای مراسم خاکسپاری بابا، همه تونستند از تهران بیان سمنان.

خلاصه که پرستار نیلا رسید و کمک کرد که لباسام رو جمع کنم. اصلا حواسم سر جاش نبود که بتونم تنهایی کارام رو انجام بدم، نیلا رو سپردم بهش، و رفتیم خونه مامان، تمام طول مسیر از شدت استرس و ناراحتی و تپش قلب روی پاهام میکوبیدم، با استرس وارد خونه شدم صدای شیون همه بلند بود... انقدر روی پای مامان ضجه  زدم و با همدیگه گریه کردیم که رسماً داشتم از حال میرفتم، دلداری هیچکس روی من تاثیر نداشت، حتی متوجه نبودم کی تو خونه مامان هست و کی نیست...

مجید،‌شوهر خواهرم به همراه شوهر عمم رفته بودند  پیکر بابا رو از بیمارستان تحویل بگیرند و با آمبولانس به سمنان اعزام کنند برای خاکسپاری، تازه ساعت دو ظهر تحویل دادند و تا بابا جانم برسه سمنان،‌ساعت نزدیکای شش شده بود، و دیگه نمیشد اونروز خاکسپاری انجام بشه،‌افتاد برای فرداش یعنی دوشنبه 22دی...مامان اینا همون بعد از ظهر روز 21 دی رفتند سمنان، اما من به توصیه تمام فامیل به خاطر اینکه یک شب بیشتر پیش نیلا باشم، فردا صبح زود با سامان و بابای سامان که میخواست تو مراسم بابا شرکت کنه راه افتادم، آخه علیرغم میل من،‌قرار نبود نیلا رو ببریم و تصمیم بر این شده بود که نیلا جانم پیش مادر سامان که بنده خدا مریض احوال هم بود و فقط به خاطر ما و نیلا اومده بود تهران بمونه... وای که چه شب سختی بود شب 21 دی ماه و شبهای بعدش بی بابا...

از مدتها قبل سعی میکردم خودم رو برای رفتن بابا آماده کنم، میدونستم امیدی نیست و بارها و بارها فقط و فقط از خدا خواسته بودم بیشتر از این زجر نکشه، حتی چندروز قبل آسمونی شدن بابا، بعد نماز مغرب به درگاه حضرت زهرا پناه بردم و با گریه و التماس و هق هق، ‌ازش خواستم واسطه بشه و شفای بابام رو برسونه، اما اینبار نه شفای این دنیایی چون میدونستم امکانش صفره چون بابا تو بیمارستان به دستگاه تنفس مصنوعی وصل بود و دیالیز هم میشد و سوند بینی و سوند ادرار هم داشت و  هیچ غذایی هم نمیتونست بخوره  و دربدترین حالت ممکن بود که هربار میدیمش دلم ریش میشد و نمیدونستم چطوری باید خودم رو تسکین بدم، فقط از حضرت زهرا خواستم نذاره بیشتر از این زجر بکشه، از ته دلم خواستم بابام راحت بشه و به آرامش برسه و بابا چهار پنج روز بعد برای همیشه آسمونی شد،

با وجود دعاهای خودم برای تموم شدن عذاب بابا، فکر نمیکردم شنیدن خبر فوت بابا برای من انقدر شوکه کننده باشه، حتی به خدا و حضرت زهرا قول داده بودم که اگر بابا به رحمت خدا رفت،‌هیچ شکایتی نکنم و حتی خدا رو شاکر باشم که زجر و دردش برای همیشه تموم شد، شکایت هم نکردم، ‌ناشکری هم نکردم حتی شکر هم کردم که عذاب بابا تموم شد، اما هیچی از شوکه شدن و درد و رنجم کم نشد که نشد، ‌بخصوص که بابا تازه به آی سی یو  منتقل شده بود و ما فکر میکردیم حداقل پرکشیدنش به این زودیها نیست.

قبلاً هم گفتم که چند روز قبل فوت بابا نهایت زورم رو زدم که فقط بابا بره آی سی یو،‌ بلکه اونجا راحتتر باشه آخه رسیدگی تو اورژانس خیلی ضعیف بود و ما هم باید 24 ساعته مراقب بودیم، بالاخره موفق شدیم و بابا رفت آی سی یو، اما کاش نمیرفت، تنها سه روز بعد بابا برای همیشه از پیش ما رفت و اگر میدونستیم فقط سه روز بیشتر زنده میمونه، اون سه روز هم پیش خودمون نگهش میداشتیم، درحالیکه تصور ما این بود شاید یکماه و بیشتر در همون وضع باشه و شاید در آی سی یو شرایط و مراقبتهای بهتری داشته باشه...بابا جانم از حدود نهم یا دهم دیماه  در بیمارستان بستری شد و 21 دیماه و در ایام فاطمیه برای همیشه ما رو ترک کرد...

از همون اول که بابا رو بردیم بیمارستان بابا در حالت کاملا ناهوشیار بود، هیچ واکنشی به صدا نداشت و حتی مردمکهای چشمش به نور هم واکنش نشون نمیداد، هر چی ازش میخواستیم چشم یا دستش رو تکون بده هیچ واکنشی نشون نمیداد و سطح هوشیاریش خیلی پایین بود اما درد رو با تمام وجودش حس میکرد و هربار که سوندش رو تعویض میکردند یا ساکشنش میکردند هزار بار میمرد و زنده میشد، ‌اما مریم خواهرم میگه درست یربع قبل اینکه ببرنش آی سی یو،‌ میره کنار تختش و در گوشش بهش به دروغ میگه حالت بهتر شده و داری میری بخش، بابا خیلی یکباره بعد اون همه روز چشماش رو باز میکنه و به شکل عجیبی به خواهرم نگاه میکنه، قبل اون حتی اگر چشماش باز بود چیزی نمیدید و حضور ما رو متوجه نمیشد و کاملا غیر ارادی بود و حتی جهت دست ما رو هم دنبال نمیکرد،‌اما درست یربع قبل رفتن به آی سی یو، وقتی چشماش رو باز کرد کاملاً با نگاهش مریم رو دنبال کرد و تمام تلاشش رو کرد چیزی بهش بگه اما نتونست، تلاش کرد دهنش رو که توش دو تا لوله وحشتناک بود تکون بده و حرف بزنه اما اون دستگاههای لعنتی نذاشتند،‌اما تو نگاهش هزار حرف بود،‌مریم از اون لحظات فیلم گرفته بود،‌اگر فیلم رو نمیدیدم باور نمیکردم چون چندبار طی روزهای قبل رفته بودم بیمارستان و دیده بودم که بابا واکنش به محیط اطراف نداشت و فقط و فقط درد رو حس میکرد و کمی که هوشیارتر میشد، تلاش میکرد لوله ها رو دربیاره، اما چشماش جایی رو دنبال نمیکرد اصلا،‌ اما تو فیلم مریم کامل معلوم بود هوشیار شده و چیزی میخواد بگه اما نتونست،‌الهی بمیرم من،‌هزار بار فکر مکینم بابام میخواست چی بگه لحظه آخر...تا الان خیلی بهش فکر کردم، انقدر فکرم درگیر این موضوع بود که همون شب اول بعد خاکسپاری بابا، بابا اومد به خوابم و گفت یه روز بعداز ظهر میام تو خواب مریم و بهش میگم چی میخواستم بهش بگم....

پشت در غسالخونه بدترین لحظات زندگیمون رو گذروندیم، بعد غسل دادن بابام رفتیم داخل اتاق، خدا شاهده بابام مثل گل شده بود، از همیشه زیباتر، صورت سردش رو بوسیدم، پاهای سردش رو بوسیدم، سعی کردم گریه نکنم دوست نداشتم اشکام رو صورت قشنگش بریزه اما موفق نبودم...صداش کردم صدایی نیومد، داد زدم چیزی نشنید اما حس میکردم از اون بالا ما رو میبینه و حتی به ما میخنده و نمیفهمه چرا گریه میکنیم. وقتی کار غسل بابا تموم شد و  بابا رو آوردند بیرون از غسالخونه و تو ماشین گذاشتند، انقدر جیغ زدم که دیگه صدایی برام نموند، تو خاکسپاری هم فقط یادم میاد جیغ میزدم و تو سر و صورتم میزدم، نمیتونستم از بدنش دل بکنم،‌ نمیتونستم به خاک بسپارمش،‌اما یکی تو اون حال بد دم گوشم گفت بگذر و به خدا بسپارش تا بابا آروم بشه، از اون بعد فقط داد میزدم بابا به خدا سپردمت، به خدا سپردمت،‌امام حسین شفاعتت کنه،‌بابا حلالم کن، بابا ببخش... مراسم خاکسپاری و سوم بابا شلوغترین مراسم در دوران کرونا بود، راضی به حضور کسی در این مراسم نبودیم اما خودشون حتی حساسترین اقوام و آشنایاین نسبت به کرونا، دلشون طاقت نیاورد و خودشون رو به مراسم بابا رسوندند. خدا خیرشون بده.

و همه چی تموم شد، بابا برای همیشه رفت...دلم نمیخواست انقدر با جزئیات بنویسم، جزئیاتی که میدونم هر بار بخونمش آتیش به جونم میزنه، یه جورمرض یا شایدم مازوخیسم باشه که با وجود همه دردی که یادآوری این صحنه ها به من میده ازش نوشتم،‌اما چون از لحظات شادم مثل موقعیکه باردار شدم یا بچه دار شدم و ...نوشتم، دلم خواست کمی هم از این روزهای سخت زندگیم بنویسم، خیلی از جزئیات رو هم نگفتم،‌ که اگر میخواستم بگم میدونم که نفسی برام نمیموند...

قصه بابای من هم تموم شد...خیلی سخت تموم شد،‌تنها گله من درد و رنجی هست که بابا کشید، درد و رنجهای بابا، ناله های تا دم صبح بابا، تکون دادن سر و بدنش از روی بیقراری، و هزار و یک صحنه دردناک دیگه رو تا آخر عمر یادم نمیره. برای ریحانه جانم هم کم درد نکشیدم تا الان هم حفره خالی قلبم  بعد رفتن خواهر عزیزم پر نشده و میدونم هیچوقت هم نمیشه، اما جنس درد رفتن بابام یه مدل دیگه بود،‌نیمتونم بگم کمتر یا بیشتر، ‌اما جنس و مدل این درد فرق داشت... شاید چون سنم بیشتر شده بود،‌شاید چون بابام با بدترین درد و زجرها رفت،‌ و جلوی چشم ما با بدترین شکنجه ها دست و پنجه نرم کرد، من  برای درد و رنجی که بابام کشید به قدری  با بند بند وجودم عذاب کشیدم که فکر نمیکنم تا عمر دارم از یادم بره. 

همه چی تموم شد، بابام دیگه نیست، چندشبه آروم خوابیده، از درد و رنجش خبری نیست، از موقعیکه آسمونی شد دیگه استرس اینو نداشتم که من دارم تو خونه بهترین غذا رو میخورم و بابام هیچی نمیخوره و داره به تنهایی درد و رنجش رو تحمل میکنه، دیگه به این فکر نمیکنم که من راحت خوابیدم و بابا تا صبح ناله کرده و خدا رو صدا کرده، الان غمم وصف نشدنیه،‌اما برای بابام استرس ندارم، میدونم به خاطر اونهمه درد و رنجی که کشیده حتی اگه گناه کوچیکی هم در زندگیش کرده باشه بخشیده شده و پاک و مطهر به آغوش خدا رفته و در کنارش آروم گرفته و در بهشت خدا روزی میخوره، بابام تشنه لب رفته میدونم اونجا سیرابه و عطشی نداره...

دوستان عزیزم خواهش میکنم منو ببخشید که انقدر کامنت های پر از همدری شما رو دیر تایید کردم، واقعا شرایطش رو نداشتم،‌تا دوهفته بعد فوت بابا اداره نرفتم، خدا خیر بده رئیسم رو که همه جوره باهام کنار اومد. نمیتونم کامنتهای پست قبل رو بطور مفصل جواب بدم، فقط میتونم بگم هزاران بار هزاران بار از پیامهای پرمحبتتون چه تو وبلاگ چه تو اینستاگرام بصورت عمومی و خصوصی ممنونم. به خدا که این پیامها واقعا تسلی بخش من در اون شرایط و روزهای سخت بودند.

باورش سخته اما این پست رو از دو هفته پیش شروع کردم که بنویسم، ولی دو هفته طول کشید که کاملش کنم و الان هم حس میکنم خیلی درهم و پراکنده نوشتم یا یه جاهایی حرفهای تکراری زدم....اصلا حال و حوصله و تمرکز نوشتن نداشتم، از وقتی بعد دوهفته سر کار برگشتم و با دوستانم هستم کمی حال و روزم بهتره اما همچنان جای خالی پدرم رو عمیقاً حس میکنم و هر هفته باید برم سمنان سر خاک بابا...ایکاش هیچ فرزندی غم پدر و مادر نبینه.خیلی سخته خیلی...فقط دلم به این خوشه که بابام راحت شد و دیگه درد نمیکشه و الان جاش خوبه و لحظه ای حسرت برگشتن به این دنیای پر از رنج رو نداره.

لطفا برای شادی روح پدرم و آرامش مادرم و من و خانوادم دعا کنید. زحمت بکشید و برای شادی روح پدرم فاتحه ای نثار کنید. خداوند عزیزان شما رو براتون نگهداره...

بابا جانم آروم بخواب،‌از یاد ما نمیری، تا روزی که زنده ام به یادت هستم، دیر نیست اون روزی که به هم برسیم و از ته دل بخندیم و یادمون بره چه روزهای سختی به ما گذشته...

سفرت به خیر بابا، سلام منو به ریحانه جانم برسون...حواست به دخترات و همسرت باشه بابا جون...

قصه دیده تر را به که باید گفتن؟

ناله شام و سحر را به که باید گفتن؟

این غم دیر گذر را به که باید گفتن؟

غصه مرگ پدر را به که باید گفتن؟