بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دوباره خاله میشم:)+ احساسات متناقض

خواهر کوچیکم شنبه 27 خرداد پشت تلفن بهم اطلاع داد که بارداره و من دارم دوباره خاله میشم، بهت زده شدم، نمیدونم چرا با اینکه خواهرم دو ساله ازدواج کرده و سه ساله عقده و 31 سالگی رو هم رد کرده، از شنیدن این خبر کلی متعجب شدم، شاید انتظارش رو نداشتم، همونطوری که مثلا از سونیا خواهرشوهرم که چهارسال و خورده ای هست ازدواج کرده انتظار ندارم بگه باردارم (سونیا متولد 73 هست و رضوانه خواهرم متولد 71)، انگار که تو ذهن خودم تعریف شده که بهتره حالا حالاها جوونترها بچه نیارن و خودشونو تو دردسر نندازن  و در عوض بیشتر سفر برن و لحظات دو نفره رو غنیمت بدونند و خوش بگذرونند خودم همیشه میگم اگر قبل تولد نیلا ماشین داشتیم با توجه به علاقه هم من و هم سامان به سفر و گردش، حتما کلی مسافرت میرفتیم و خوش میگذروندیم، البته حتی بدون ماشین هم چندجایی رفتیم، اما وقتی ماشین دار شدیم که من یکی دو ماه بعد باردار شدم و بعد هم به دنیا اومدن نیلا و طبیعتاً  با وجود نوزاد و شغل بدون مرخصی سامان نمیشد راحت اینور و اونور رفت و تهش مثلا رشت یا سمنان یعنی شهرهای خودمون.

به هر حال خبر بارداری خواهرم خبر جدید این روزهای زندگی منه. من اینجا اغلب احساسات واقعیم رو مینویسم، پس در ادامه از یکی از افکاری که با شنیدن خبر بارداری خواهرم به ذهنم هجوم آورد میگم و امیدوارم درک بشم. خب بارها گفتم همیشه خواهر کوچیکم و کل خانوادم تو دعاهای من بخصوص تو شبهای قدر و ماه رمضان و ایام محرم و موقع سال تحویل و موقع شنیدن اذان جای ویژه ای دارند و از ته دل دعاشون میکنم، بخصوص برای سلامتی و آرامش و خوشبختیشون و رفع گرفتاریها، درمورد خواهر کوچیکم همیشه دعام این بود که هر موقع خودش دوست داشت براحتی بچه دار بشه و مثل من برای بچه دار شدن سختی نکشه، این اتفاق به راحتی براش بیفته و بارداری راحتی داشته باشه (خیلی ضعیفه خواهرم) و فرزند سالمی به دنیا بیاره، این تاکید خاص روی سالم بودن همیشه از اون بابت بود که خودش قبل ازدواج بابت ارتباط فامیلی که با همسرش داشت (شوهرخواهرم پسر عممه) نگران بچه دار شدنش بود و میگفت دعا کنید بچه سالمی داشته باشم. خواهرم هم که متاسفانه بدتر از خودم پر از اضطراب و ترس بابت همه چیزه و مثل خودم افکار وسواسی داره و میدونم چقدر تا آخر بارداری دچار اضطراب و استرس خواهد بود بابت سلامتی بچه بیشتر هم بابت همین فامیل بودن با همسرش.

خب خانوادم اصلا مایل به ازدواج فامیلی نبودند و ترجیحمون ازدواج فامیلی نبود، اما خب پسر عمم و خانوادش اصرار داشتند و خب پسرعمم هم شرایط خوبی داشت و در هر حال با اصرارهای اونا و بعد کلی کش و قوس تو دوران بیماری بابای مرحومم، بالاخره عقد کردند. بماند که طفلک خواهرم در دوران عقد به خاطر یه موضوعی شدیداً از همسرش دلسرد شد و کلی عذاب روحی کشید و خیلی طول کشید تا بتونه با اون موضوع کنار بیاد و کلا دوران نامزدی خوبی نداشت، هم بابت اینکه پدرم تو همین دوران به رحمت خدا رفت و تنهامون گذاشت (پدرم از بچگی به خواهر کوچیکم خیلی علاقمند بود، خیلی بیشتر از من و حتی خواهر بزرگم) و هم اینکه موضوعی رو فهمیده بود در ارتباط با همسرش که فشار روحی زیادی بهش تحمیل کرد  و طول کشید که به پذیرش برسه، بماند که فکر کنم هیچوقت هم به طور کامل نرسید.

حالا همین خواهر کوچیکه داره بچه دار میشه و من بیشتر از خوشحال بودن متعجم و پرم از حسهای مبهم... این دو روز که متوجه شدم بیشتر از همیشه برای سلامتی خودش و بچش دعا کردم و اتفاقا مدام تو ذهنم میچرخه که آیا لباس نو یا وسیله نویی دارم واسه بچه های خودم که بدم بهش و آیا استقبال میکنه؟

راستش یه اعتراف میخوام بکنم و این همون فکریه که به ذهنم هجوم آورد و دوستش نداشتم  و بابتش احساس گناه شدید و عذاب وجدان دارم و همش خودمو سرزنش میکنم، خب من بلافاصله بعد مطلع شدن از بارداری خواهرم این فکر به ذهنم رسید که لابد با به دنیا اومدن فرزند جدید تو  خانواده،  نیلا و نویان من به قول معروف از رونق میفتند و دیگه به اصطلاح رو بورس نیستند، نمیدونم متوجه منظورم میشید یا نه، بخصوص نویان که الان گل سر سبد خانوادست و رسماً خواهرام و مادرم مدام از شیرینیش صحبت میکنند و قربون صدقش میرن و هر بار تماس میگیرم میخوان بدونند الان چه رفتارهای جدیدی انجام میده و...خب شاید بچه جدید ، از جذابیت های پسرک قشنگم کم کنه میدونم این حرفم اصلا جالب نیست  و اینکه بابت چنین موضوعی فکرم مشغول باشه از بلوغ فکری یه خانم 3 ساله به دوره، حتی خودم هم خودمو بارها تو ذهنم سرزنش و محاکمه کردم که آخه این چه فکرایی هست که میکنی و چرا مثل دخترهای 14 ساله فکر میکنی و فکرت محدوده اما خب دست خودم نیست و از اونجا که تو وبلاگ خودم، سعی میکنم خود خود واقعیم باشم باید این احساسم رو هم در میون بذارم...خب اگر این چیزی رو که نوشتم در راستای دو پست قبلی من در نظر بگیرید و توضیحاتی که تو پستهای قبلی دادم (اینکه اونطور که باید مورد محبت و توجه خانوادم نیستم  ودر حد یکی دو ماه یکبار نهایت بتونم ببینمشون با اینکه از هم دور نیستیم)، شایدبتونید درک کنید که برای منی که دست کم الان احساس میکنم به واسطه عشق زیادی که خانوادم و بخصوص مادر و خواهر بزرگم به بچه هام و به خصوص نویان دارند هر از گاهی بهم سر میزنند و ازدیدنم به واسطه بچه هام هم که شده خوشحال میشند، این فکر که شاید با وجود نوه جدید، بچه های من و بخصوص نویان کمتر مورد توجه قرار بگیره  و بیشتر توجه معطوف بشه به فرزند جدید، میتونه در وجودم احساس ناامنی ایجاد کنه. خودم هم میدونم که نباید به این موضوع در ذهنم پر و بال بدم و این افکار اصلاً جالب و خوشایند نیست، حتی چند بار بابتش با خدا صحبت کردم و گفتم منو ببخشه، اما خب همون لحظه اول بعد شنیدن این خبر، این افکار آزاردهنده به فکرم هجوم آوردند و خواستم اینجا هم به اشتراک بذارم حتی اگه به افکار بچه گانه محکوم یا قضاوت بشم...البته میدونم که این فکر هر چه زمان بگذره کمرنگ تر میشه و قطعا در آینده احساس شوق بیشتری خواهم داشت و یقیناً عاشق خواهرزادم میشم، اما الان راستش این حس مبهم ناامنی که سراغم اومد از حس شوق و خوشحالی بیشتر بود.

این احساس رو درمورد بچه احتمالی خواهر شوهرم در آینده کمتر دارم و این دقیقا به این خاطره که همیشه از طرف خانواده شوهرم و بخصوص مادرشوهر و پدرشوهرم عمیقا مورد توجه و محبت قرار گرفتم و بنابراین این احساس ناامنی خیلی کمتره. سونیا خواهر سامان چندماهی میشه که یه گربه پرشین کاملا سفید و زیبا خریده که عکسش رو به زودی در اینستاگرامم میذارم، انقدر زن و شوهر به این گربه محبت دارند و وابسته شدند و براش هزینه میکنند که سونیا گاهی میگه بچه میخوام چکار، اما خب میدونم که در نهایت به بچه دار شدن فکر میکنه (البته همسرش علاقه ای نداره به بچه)، فقط چون الان در حال گذروندن طرحش تو بیمارستان هست و شیفتهای شبانه داره و .... منتظره طرحش تموم بشه و بعد اقدام کنه. مادرشوهرم اوایل نسبت به این گربه حس خوبی نداشت و میگفت سونیا مدام در حال خرج کردن براش و گریه و زاری بابت مریض شدنش و دندون درآوردنش و ... هست و برای خودش دردسر درست کرده و فکرش همش مشغول این گربست، اما الان و بعد گذشت چند وقت، مادرشوهر و پدرشوهرم هم عاشق این گربه نازنازی که اسمش "وانیل" هست شدند، منم یکبار که رشت بودیم و رفتیم خونه خواهر سامان، گربه رو دیدم و با اینکه قبلش به نگهداری گربه در منزل کمی گارد داشتم، اما از تمیزی و بامزه بودن این گربه که از نژاد پرشین هست و مثل برف سفید و نرم، خیلی خوشم اومد....

به هر حال من دوباره دارم خاله میشم و احساسات متناقض دارم اما چیزی که میدونم اینه که دعای همیشگی من همراه خواهر کوچیکم هست  و از خدا میخام بارداری راحتی داشته باشه و فرزندش که قطعاً عزیز دل من هم خواهد بود، صحیح و سلامت پا به دنیا بگذاره و زندگی خواهرم رو زیباتر کنه و دلشو خوش تر. خواهرم تو زندگیش سختیهای خاص خودش رو کشیده که جنسش متفاوت از مال من بوده، امیدوارم زندگیش با وجود مادرشدن هزار بار بهتر و زیباتر بشه. دعای همیشگی من باهاشه حتی اگه اون هیچوقت احساس خیلی زیادی به من نشون نداده باشه. خواهر کوچیکمه و خوشبختی و آرامشش آرزومه.

خدا رو شکر نویان از روز شنبه حالش بهتر شده و بیرون رویش متوقف شده، اما خب من حسابی له و لورده شدم و هنوز خستگی اون روزهایی که از صبح تا شب در حال شستنش تو دستشویی و عوض کردن لباسش و دادن دارو بهش بودم به تنم مونده، خودمم احساس ضعف دارم و به سختی از عهده امورات منزل برمیام اما خب تا جایی که بشه سعی میکنم کوتاهی نکنم و به فکر سامان و بچه ها باشم، سامان هم طفلک خیلی زحمت میکشه و کار میکنه و خسته میشه، امیدوارم جواب زحمتهاش رو ببینه.

شنبه برای دادن گزارش عملکردم در دوران دورکاری رفتم اداره و با مدیر کل و معاون مدیر کل ملاقات کردم و از اینکه تو نگاهشون خوندم که انگار از عملکردم راضی هستند خیلی  حس خوبی بهم دست داد، و بهم امید داد که ایشالا دورکاریم برای دوره سه ماهه بعدی هم تمدید بشه، الهی که همین طور باشه. هوا به شدت گرم بود و رفت و آمدم به سر کار برام کلی خستگی به همراه داشت، شنیدم که ساعت کاری هم شده از 6  صبح تا یربع به سه بعد از ظهر و برای بار هزارم خدا رو شکر کردم تو این دوران لازم نیست هر روز به سر کار رفت  و آمد کنم، و نگران بچه هام هم باشم، الهی که این دورکاری ادامه دار باشه چون به لطف خدا کمی زندگیم رو انداخته روی روال و آرامش بیشتری دارم. خدایا شکرت بابت همه چیز.

فعلا همین. 

بچم نویان سه روزه بیرون روی شدید و استفراغ داره، از صبح تا شب مشغول عوض کردنش هستم، مدام میشورمش که مبادا پاهاش زخم بشه؛ الهی بمیرم برای بچم. با دکترش تلفنی صحبت کردم و باز دلم طاقت نیاورد وقتی دیدم دیشب در عرض یکساعت عذر میخوام 5 بار بیرون روی شدید داشت، طاقت نیاوردم و با وجود دو بار مشاوره تلفنی، دیشب بردمش بیمارستانی که یکی دیگه از دکترهای بچه ها اونجا شیفت بود (بچه ها دو تا دکتر دارند، یه دکتر هشتاد ساله و یه دکتر جوان حدود 40 42 ساله و بنا به موقعیت پیش هر دو میبرمشون، بماند که ترجیحم به دکتر هشتاد ساله هست که ذره ای پولکی و مادی نیست و تشخیصش حرف نداره.مورادی که اون نشه، میبرمش پیش اون دکتر جوون. دو شب پیش هم تلفنی هم با اون دکتر سن بالا تماس گرفتم و راهنماییم کرد اما دلم طاقت نیاورد و دیشب پیش دکتر جوونشون هم بردم)...تجویز خاصی نبود جز اونایی که خودم میدونستم و داشتم انجام میدادم و تلفنی هم دکترشون بهم گفته بود اما چه کنم که وقتی دیدم اینهمه بیرون روی داره و محلول او آر اس هم نمیخوره، از ترس کم آب شدن و افتادن فشار بچه ساعت ده شب بردمش بیمارستان، ترسیدم عذاب وجدان بگیرم بعدا یا حال بچم بدتر بشه...

الان یکم انگار بهتره ولی بازم از ده صبح تا الان چهار بار شکمش کار کرده. بچم یکم وزن گرفته بود و چندنفری میگفتند، یهو اینطوری آب شد و چند روزه اصلا اشتها نداره. فقط خدا رو شکر میکنم تب نکرده، از هیچی اندازه تب نمیترسم، ولی خب بیرون روی در حد روزی 20 بار هم خیلی بد و خطرناکه که دیروز همین وضع بود، انقدر لباس عوض کردم که دیگه به زور براش لباس پیدا میکردم بهش بپوشونم چون اصلا بهم اجازه  و فرصت نمیداد برم لباسهای قبلیشو که در اثر بیرون روی بلافاصله کثیف میشد بشورم، همش بهم چسبیده بود.

الان بعد کلی اذیت خوابیده، حس میکنم یکم بهتره، الهی که وقتی بیدار شد ببینم وضعیتش بهتر شده، نیلا هم یه هفته قبل بود از مهد کودکش زنگ زدند سامان بیاد بچه رو ببره، گفتند چندبار بالا آورده، دیگه اومد خونه و شبش هم یکم تب کرد اما با داروهایی که خودم دادم بهتر شد و نیاز نشد ببرم دکتر، حالا هم نویان...

تو این هیری ویری، دیشب سامان تو مسیر بیمارستان میگفت هوس زرشک پلو با مرغ مجلسی کردم، بین اینهمه گرفتاری، امروز صبح تند تند در حالیکه دو تا بچه بهم آویزیون بودند بلند شدم درست کردم که غافلگیرش کنم، نه که حالا غذای خاصی باشه، خیلی وقت هم نیست مرغ خورده، خودشم هزار بار تاکید میکنه فعلا آشپزی نکنم و به بچه ها برسم اما خب دلم نمیاد دیگه، گفتم خوشحال بشه.

همزمان برای نویان هم برای بار چندم تو این سه روز برنج کته گذاشتم و همینطور سوپ هم گذاشتم. این وسط چندین و چند بار هم در حال عوض کردن این بچه و شستنش تو دستشویی و درآوردن کل لباساش و دادن محلول او آر اس و داروهای دیگه و همینطور رسیدگی به نیلا و دادن صبحانه و انجام دستورات جورواجورش بودم  و حسابی خسته شدم، بازم شکر نیلا دردسرش کمتر شده  اما خب به هر حال اونم بچست و صبر نداره و مثلا وقتی میگه صبحانه بده یا این چیز و اون چیز رو، نهایتش بتونم چند دقیقه معطلش کنم. حتما باید تو برنامم بذارم ببرمش پیش هم روانشناس و هم روانپزشک بابت مشکل اضطراب شدید و وسواس فکری، نباید پشت گوش بندازم، میدونم باید دارو بخوره، مشغله های زیاد باعث شده عقب بندازمش، اما هر چه زودتر باید پیگیر این موضوع بشم، همزمان باید نیلامو پیش چشم پزشک هم ببرمش، خب بعد عملهای جراحیش این بچه باید عینک میزد که هر کار کردیم و به هر دری زدیم قبول نکرد، الان شماره چشمش حتما تغییر کرده و باید عینکش عوض شه، قبل عید که رشت بودیم هر دوشون رو  بردم پیش چشم پزشکی که خواهرشوهرم رو عمل کرده بود، نویان رو گفت خدا رو شکر مشکلی نداره فعلا اما باید تحت نظر باشه، اما درمورد نیلا گفت عینکش احتمالا باید عوض بشه اما چون عینکش رو همراهمون رشت نبرده بودیم نتونست شماره  جدید عینک رو بهمون بگه  و خلاصه مونده تا الان. چند روزه بچم میگه چشمام میسوزه و باید حتما اینم پیگیری کنم و ببرمش دکتر تا مشکل چشمش جدیتر نشده.

به هر حال وقتی دو تا بچه سن پایین داری و هر کدوم نیازهای خودشون رو دارند و خودتم شاغلی و همسرت هم بابت بدهیهاش باید ساعات طولانی با ماشین کار کنه، انجام هر کدوم از این پیگیریها و پروسه ها زیادم راحت نیست اما چه میشه کرد، وقتی مادر میشی باید کفش آهنی به پا کنی، هر چقدر هم بخوای به خودت فکر کنی، بازم میبینی نیازهای بچه ها تو اولویته. الان خیلی دلم میخواد وزنم رو کم کنم، یکم به زیباییم برسم، موهامو رنگ کنم، لباسهای شیک بخرم و بپوشم، فیلمها و سریالهای به روز رو ببینم، به درمان اختلالات روحی و وسواسم بپردازم و همزمان کارهای اداره رو هم به بهترین شکل انجام بدم و خونه و زندگیم هم مرتب باشه، اما واقعاً نمیتونم، هم خب فعلا بحث مادی قضیه مطرحه و هم زمان و فرصت که نیست. بازم خدا رو شکر میکنم، شکایتی ندارم، خودم خواستم همسر و مادر باشم، خودم خواستم شاغل باشم و درامد مستقل داشته باشم، مشکلات برای همه هست، برای یکی بیشتر و برای یکی کمتر، خب خدا از اول تصمیم نداشته هیچ نعمتی رو بی دردسر بهم بده، اما همینکه بهم داده شکر، طلبکارش که نیستم، بازم هر طور حساب کنیم خداست که دست بالا رو تو رابطه من و خودش داره، تا همینجاشم یه جورایی با معجزه اومدم جلو و تا اینجا رسیدم، بدون اغراق میگم خدایی. یعنی من هر طورم حساب کنیم بازم بدهکار خدا هستم بابت همه موهبتهای و نعمتهایی که لایقش نبودم و بهم داده، درسته به سختی و جون کندن اما میتونست حتی با وجود همون سختی هم بهم نده و دریغ کنه. فقط ازش میخوام سعه صدر و صبوری و تحمل منو بیشتر کنه و کمکم کنه قویتر و شجاع تر باشم و امور زندگیم و روابط با همسرم و بچه ها رو با مدیریت و آرامش بهتری جلو ببرم.

کارهای اداره مونده، واقعا وقت نمیکنم، بچه ها که میخوابند میرم سراغ پروژه اداره اما خب اون زمان شب خیلی خسته ام و خوابم میگیره، صبح هم باید زود بیدار شم که نیلا رو راهی مهد کودک کنم و به کارهای خونه و آشپزی و رسیدگی به نویان برسم، اما همینکه خونه ام شکر. خیلی نگران کارهای اداره هستم، ماه دیگه باید مجدد درخواست تمدید دورکاری بدم و برام مهمه عملکردم خوب باشه، ولی مگه با اینهمه کار و گرفتاری میشه؟ امیدوارم این دورکاری ادامه دار بشه، خدا میدونه چقدر تو شرایط من کمک کنندست و بابتش چقدر خدا رو شکر میکنم، مثلا الان که نویان حالش خوب نست چقدر جای شکر داره خودم پیششم، خدا میدونه اگر قرار بود سر کار باشم و بچه رو بسپرم به مهد کودک یا حتی پرستار، چقدر برام سخت میشد و چقدر فکرم پیش بچه بود، مرخصی هم که خب نهایتش بشه یکی دو روز گرفت، نمیشه هر بار به بهانه مریضی بچه ها درخواست مرخصی داد یه جا بالاخره صداشون درمیاد. خلاصه که هزار هزار بار شکر خودم بالای سر بچه هام هستم، الهی که ادامه دار باشه این روند، شما هم دعا کنید عزیزانم که بتونم حداقل تا دوسالگی نویان دورکار بمونم و بعدش یه فکری میکنم. برای نیلا هم خیلی بهتره که من خونه هستم و بچم آرومتره. عاشق مهد کودکش شده و درسته یه بار مالی اضافه هست برامون (چون نیازی نیست بره و من خونه ام)، اما خب همینکه مهدش رو انقدر دوست داره و خودمم حس میکنم تو روحیه و صحبت کردنش اثر گذاشته راضیم، سامان هم بیشتر از من اصرار داره که بره .

درمورد پست قبل که راجب خانوادم گفتم دوست دارم یه توضیحی بدم، پنجشنبه قرار بود بریم با پسرخاله سامان و باجناقش، باغ باجناق پسرخالش که به خاطر طوفانی شدن هوا و بارندگی کنسل شد، منم تصمیم گرفتم به جاش برم به مادرم سر بزنم، خلاصه رفتم و اتفاقا رضوانه خواهر کوچیکم هم اونجا بود، یکساعت بعد خیلی یهویی خواهر بزرگم هم با بچه هاش اومد، یعنی درواقع به خاطر دیدن نویان و تا حدی نیلا که عاشقانه دوستشون دارند اومد خونه مادرم، گفت دلش طاقت نمیاره این بچه رو نبینه، (خب الان نویان بیشتر رو بورسه). خونه خواهرم و مادرم خیلی نزدیکه و با ماشین پنج دقیقه راهه، پیاده هم شاید یربع. خلاصه خودشو رسوند و نویان هم که اونجا کلی آتیش سوزوند و با سامان و رادین پسر خالش کلی فوتبال بازی کرد. نیلا هم خیلی خوشحال و سرحال بود از دیدن  خواهرزاده هام. 

قبل رفتنمون به خونه مامانم، خب راستش یه دلخوری کوچیکی پیش اومد، سامان گفت به مامانت بگو برام ماکارونی درست کنه، آخه سامان عاشق ماکارونیه، ما هم خب آخرین بار سه ماه پیش خونه مادرم شام خورده بودیم، به مادرم با لحن شوخی گفتم دامادت دستور داده براش ماکارونی درست کنی، که گفت غذا دارم و رضوانه آورده...به سامان که گفتم یکم خورد تو ذوقش، گفت ما سالی سه چهار بار خونه مامانت شام میخوریم، کاش حداقل الان که بهش گفتی سامان دلش ماکارونی میخواد درست میکرد، گفتم چی بگم؟، میگه رضوانه غذا آورده اما خب ته دلم خودم هم یکم خورد تو ذوقم چون آخه واقعا بعد دو ماه میرفتم خونه مادرم و اینکه آخرین بار هم فکر کنم دو ماه و نیم سه ماه پیش بود شام رفتیم خونش...من اینجا این توضیح رو بدم که مادرم از نظر جسمی و روحی سلامتی کافی نداره و من اگر بعد ماهها هم برم برای شام یا ناهار خونش تاکید میکنم یه چیز حاضری درست کن یا اصلا برای شام و ناهار نمیرم که اذیت نشه، خواهرانم هم ملاحظه میکنند، اما خب سامان به هر حال شاید مثل من نباشه و انتظار داشته باشه وقتی سالی چهار بار میره خونه مادرزنش، براش یه ماکارونی ساده درست کنه، بخصوص که خب میبینه مادر خودش با اونهمه مریضی چطور رسیدگی میکنه، به هر حال هر کی یه طوره و خب منم ناراحتیم بیشتر بابت سامان بود و اینکه خب دوست داشتم بعد اینهمه مدت که میریم، غذای دلخواه سامان رو درست میکرد که منم پیش همسرم شرمنده نشم و نخوام هی توجیه کنم، فوقش غذای رضوانه میموند برای فردا ناهار (شوهر رضوانه از سر کارش معمولا غذاهای اضافه رو میاره و خواهرم هم میاره برای مادرم). به سامان گفتم لابد حالش خوب نیست یا شاید اصلا ماکارونی تو خونه نداره و ته تهش وقتی دیدم دلخوره و میگه حالا بعد اینهمه وقت من ازش خواستم برام ماکارونی درست کنه خواسته زیادی نبود که، منم با عصبانیت گفتم خب چیکار کنم من؟ میخوای نریم! وقتی میگه غذا داریم من چی بگم دیگه؟ 

اینو هم اینجا باید تاکید کنم که از اول عقدمون تا الان بیشتر وقتهایی که میخواستیم بریم خونه مادرم، شوهر من به مادرم تاکید میکرد خودشو به زحمت نندازه و یه املت میخوریم و .... برخلاف شوهر خواهر بزرگم که خب برعکس از همون اول ازدواجشون با خواهرم دوست داشت مادرم بهترین سفره  رو جلوش پهن کنه و بهترین غذاها و مخلفات رو تهیه کنه و اگر مثلاً غذای ساده ای بود، شوخی یا جدی  به مادرم میگفت، بماند که به خاطر همین اخلاقش، اگر خواهر بزرگم از مثلا صبحش خونه مادرم میومد، خودش خونه مادرم برای شام آشپزی میکرد و سالاد و نوشابه  و ماست و مخلفات همه  و همه رو حاضر میکرد. ولی برعکس خدا وکیلی سامان هیچوقت انتظار نداشته و نداره که مادرم خودش رو به زحمت بندازه، بخصوص که بارها هم بهش گفتم مامان مریضه و اعصاب و روانش به هم ریخته و... تنها غذایی که گاهی سفارش میده همین ماکارونی بوده که اینبار که مادرم گفت ما غذا داریم و رضوانه آورده یکم دلخور شد که حالا چی میشد بعد اینهمه وقت که میریم برامون درست میکرد که خب کمی بهش حق دادم.

وقتی رسیدیم خونه مادرم، دیدم زیاد هم حال نداره و میگه چند روزه رمق نداره و کلی سفارشش کردم مواظب خودش باشه، خواهرانم هم بودند و یکی دو ساعتی با هم بودیم، من معمولا وقتی یه جا هستیم زیاد با اونا همکلام نمیشم، یعنی خب حس میکنم وقتی اونا زیاد صحبت نمیکنند و بیشتر مادرم رو مخاطب قرار میدند و خیلی با من حرف نمیزنند من چی بگم؟ خودم گاهی همکلام میشم و حرف پیش میکشم و ... اما از یه جایی احساس میکنم کمتر حرف بزنم بهتره  بخصوص که تازگیها هم میبینم خواهر بزرگم و کوچیکه بیشتر با هم حرف میزنند و صمیمی ترند. با همه اینا دوست داشتم میشد بیشتر از اینا دور هم جمع بشیم که خب جدای از حاشیه ها، هر کدوم برنامه ها و مشغله های زندگی خودمون رو داریم.

راستش بعد نوشتن پست قبلی خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که احساس من که فکر میکنم اونطور که باید بهم بها نمیدند و بهم علاقمند نیستند، غلط نیست اما شاید باید کلاهمو قاضی کنم و از دید اونا هم نگاه کنم، داشتم با خودم فکر میکردم خب این کم سر زدن من به اونا یا کمتر زنگ زدن من از نظرشون ممکنه تعبیر بشه به بی مهری یا بی تفاوتی، البته نمیگم صد درصد همینه، فقط فکر میکنم شاید اگه از اونا هم بپرسی اینو بگن. خب اگر من کمتر سر میزنم بخشیش به خاطر مشغله ها و گرفتاریهای خونوادگی خودم و شغلم و رسیدگی به بچه ها و... هست، بخشیش هم به این خاطره که حس میکنم زیاده از حد برم شاید سربارم یا مزاحمم یا از دیدنم خوشحال نمیشن و چه کاریه پاشم برم اونجا، درمورد تماس تلفنی هم همینطور، گاهی میگم شاید مامان زیاد حوصله نداره من زنگ بزنم و خب گاهی هم نشانه هایی مبنی بر تایید این موضوع میبینم، همینطوری و روی هوا نمیگم، ولی هر دو خواهرهام روزی یکی دو بار باهاش تماس میگیرند، من شاید هفته ای یک یا دو بار.

نمیدونم، اما این چند روز داشتم فکر میکردم شاید منم این وسط متهم شدم به بی خیالی و بی تفاوتی  و بی مهری و... یعنی کسی از خانوادم چیزی نگفته ها، اما با خودم میگم اونا هم شاید حس میکنند من دوست ندارم تو جمعشون باشم و ....از طرفی هم خب من مگه بدم میومد وقتی بعد سالها میرن شمال حداقل یه زنگ بزنند و تعارف کنند تو میای یا نه؟ نه اینکه بعد چند روز زنگ بزنم به مادرم بگم دارم میرم بهش سر بزنم و ببینم با هم شمال هستند یا سمنان یا دور هم جمعند. یعنی خب پالسها یا نشانه هایی ندیدم که بهم ثابت کنه همونقدر که اونا برای من مهمند منم براشون اهمیت دارم، البته بازم تاکید میکنم همین خواهر بزرگم هر بار بچه هام مریض شدند (یا حتی خودم جراحی داشتم) به دادم رسیده و هوای ما رو داشته، اما خب همه اینا تا وقتی هست که هر چی میگه بی چون و چرا قبول کنیم و حرفی نزنیم و تابع باشیم. 

این وسط یه دوست عزیز  وجدید وبلاگی به اسم هد هد عزیزم کامنتی برام تو پست قبلی گذاشت که حرفهایی بود که خودم هم عیناً بهشون فکر کردم، بنابراین اینجا هم میذارمش، برام نوشته بود:

سلام
من تازه واردم و خیلی از روابط شما و خانوادتون خبر ندارم
از همین پست آخری میگم که خب شاید اونا هم توقع دارن شما زودتر بهشون سر بزنین.
وقتی شرایطش رو دارین و فقط ماهی یکبار به مامانتون سر میزنین.. حتما توقع بیشتری دارن چون دوتا بچه کوچیک هم دارین و همه خیلی زود دلشون برای بچه ها تنگ میشه، مخصوصا نوه.
شما الان خودتون مادر دوتا بچه هستین.. میتونین بینشون فرقی بذارین؟ حتما برای مادرتون همه شما عزیز هستین حالا شاید اون خواهرا بیشتر میرن میان و راحت تر هستن.
من خودمم سعی میکنم به مامانم خیلی زحمت ندم. خیلی وقتا خودم و پسرم تو روز بهش سر میزنیم و شب همسرم میاد دنبالمون چون میدونم مامانم با همسرم بیشتر رودروبایستی داره و خودش رو به زحمت میندازه چند وقت یه بار شام و نهار با همسرم میرم. ولی وقتی تنهام بهش میگم همونی که برای خودتون درسن میکنی کمی بیشتر درست کن و خودت رو به زحمت ننداز.
یا گاهی خودم غذا درست میکنم و میبرم.
میگم من خورشت گذاشتم میارم شما برنج بذار مثلا.
برای اینکه به زحمت نیفته.
در کل منظورم اینه که خب ماهی یکبار برای شما که به مادرتون خیلی دور هم نیستین زیاده حتما توقع بیشتری داره و وقتی شما نمیری حتما اونا هم فکر میکنن شما با اونا راحت نیستی و دلت تنگ نمیشه و دوست نداری باهاشون وقت بگذرونی.
خواهرت هم مطمئن باش که اول شما رو دوست داره که بعد بچه هاتون رو دوست داره.
به جز این اصلا امکان نداره. شاید اونم دوست داره که شما بهش سر بزنین و..
وقتی شما خودت رو کنار میکشی فقط خودت میدونی که برای اینه که به نظرت میاد اونا خودشون با هم خوشن و من براشون مهم نیستم و اصلا چرا برم.
اما اونا اینو میبینن که شما خودت رو کنار میکشی و زیاد نمیری و حتما به نظر اونا میاد که شما باهاشون راحت نیستی و حال نمیکنی و چسبیدی به خانواده خودت. یه دور باطله به نظرم.
اگر این شرایط اذیتت میکنه و واقعا دوست داری بیشتر باهاشون رفت و امد داشته باشی. مخصوصا با مامانت، به نظرم از خودت شروع کن چون بقیه رو که نمیشه عوض کرد، بیشتر برو.. هفته ای یه بار و سعی کن خیلی ریز نشی به رفتار دیگران. مطمئن باش اونا از دیدن شما و بچه ها خیلی خوشحال میشن. بیشتر تماس بگیر و .. کم کم بیشترش کن. همونقدری که خودت دوست داری.
من خودم دختر آخر بودم که ازدواج کردم. خواهر اولی هر روز یکی دوبار زنگ میزد به مامانم.. دومی کمتر. و خب مامانم یه روز که تا عصر اولی زنگ نمیزد میگفت چی شده؟ چرا زنگ نزده؟ خودش زنگ میزد. دومی رو ولی فکر میکرد خب حتما امروز کار داشته و زنگ‌ نزده. نگران نمیشد معمولا. مال این نبود که اولی رو بیشتر دوست داره. چون بیشتر زنگ میزد و بیشتر میومد وقتی یه دفه کم میشد خب فکر میکرد چه اتفاقی افتاده؟!
ببخشید خیلی طووولانی شد.. در کل منظورم این بود که حالا یه مدت شما خودت کمی رفت و آمدت رو بیشتر کن به مرور بعد شاید تغییری رو حس کردی.

همینجا جوابت رو میدم هد هد جان، به حرفهات فکر کردم  و قبل اینکه برام پیام بذاری خودمم همین افکار سراغم اومده بود، درمورد اینکه مثلا مادرت برای یکی از دخترها بیشتر از اون یکی نگران میشه، خب مثلا یه ناراحتی منم همین بود که مادرم انگار اصلا نگران من نمیشه، مثلا بهش بگم راه افتادیم میریم رشت یا جای دیگه، هیچوقت میون راه تماس نمیگیره بگه کجایید، رسیدید، نرسیدید؟ و حتی روزهای بعدش هم همینطور. خب مثلا دوست دارم یکم احساس نگرانی کنه یا گاهی همینطوری زنگ بزنه حالی از من و بچه ها بپرسه، حالا نمیدونم درمورد دو تا خواهرانم اینطور هست یا نه، البته به خودش بگی قسم میخوره بین بچه ها براش فرقی نیست، اما خب چیزی که محرزه اینه که تعصب و طرفداری و وابستگی بیشتری به خواهر بزرگم داره، که خب بخشیش با توجه به اینکه همه اموراتش دست خواهر بزرگمه، طبیعیه، اما به هر حال دفاع یک جانبه هم تو همه شرایط درست نیست.

منم مثل شما زحمتی برای خانوادم نداشتم خدایی، از 19 یا 20 سالگی کلیه هزینه های زندگیم با خودم بود و حتی هزار تومن ازشون نمیگرفتم. بعد ازدواج هم یه جور دیگه. بالاتر هم توضیح دادم که شاید ما سالی چهار بار برای شام یا ناهار پیشش باشیم، قبلتر که بیشتر میرفتیم حتما تماس میگرفتیم که حاضری میخوریم و چیزی درست نکن یا مثل شما غذامون رو میبردیم یا اصلا برای شام یا ناهار نمیرفتیم که مزاحم نشیم، به هر حال مادرم از نظر روحی و روانی بعد فوت خواهر سومم و پدرم و برادرش و اصلاً یتیم شدنش از 13 سالگی، وضعیت خیلی خوبی نداره و زیاد نمیتونه کار فیزیکی کنه، نه بابت وضعیت جسمانیش، بیشتر همین وضعیت اعصابش و افسردگی و ...به همین دلیل ما خواهرها سعی میکنیم هممون حواسمون بهش باشه، من که صادقانه میگم حس میکنم بیشتر از اون دو تا هم مراعات کردم، حتی نخواستم شب خونش بخوابم مبادا اذیت بشه بابت بچه ها یا مثلا نویان پوشکش پس بده و مامانم که وسواس داره ناراحت بشه، یعنی همه جوره مراعات کردم.

به هر حال همچنان میگم ما یه خانواده خیلی گرم و صمیمی نیستیم و همش از گذشته ها و دوران بچگی نشات میگیره، الان هم نمیشه اوضاع رو عوض کرد اما خب حرفهای شما هم قابل تامله  و منم سعی میکنم کمی رویکردم رو عوض کنم، راستش تا چند وقت پیش تصمیمم این شده بود که خیلی کمتر برم و بیام، اما الان تصمیم دارم به خاطر مادرم هم که شده بیشتر بهش سر بزنم، راستش این چند روز چندباری به این فکر کردم که اگر خدای ناکرده خدای ناکرده اتفاقی برای مادرم بیفته، آیا به این فکر نمیکنم که شاید اون هم دوست داشته من بیشتر بهش سر بزنم و گاهی منتظر بوده و تصورات من مبنی بر اینکه خیلی هم منتظر من نیست و مشتاق دیدنم نیست اشتباهه؟

البته خب نمیتونم بگم همش تصورات و خیالات من بوده، من براشون مدرک و سند دارم و میتونم به مواردی هم اشاره کنم که ترجیح میدم نکنم اما قطعا ماهی یکبار و دوماه یکبار سر زدن به مادرم شاید از نظر اون طولانی باشه و ناراحت کننده و اونم انتظار داشته باشه، خدا داند، اینبار هم که بعد دوماه رفتیم هم اون و هم خواهر بزرگم گفتند چه عجب این طرفها و... چه کنم که منم دلایلی داشتم که احساس کردم با دورتر بودن احترامم بیشتر حفظ میشه و حداقل حاشیه ها و ناراحتی های کمتری دارم. البته خب همین یکماه پیش کارتی که اداره بابت استفاده از یه تالار پذیرایی بهمون داده بود رو با هر زوری که بود هماهنگ کردم با کل خانواده استفاده کنم و برای تولد خواهرزادم ازش استفاده کردم و همه خانواده رو بعد مدتها دور هم جمع کردم، یا مثلاً بارها ازشون خواهش کردم بیشتر بیان و بهم سر بزنن و خیلی خوشحال میشم، یعنی خدایی بخوام بگم من خیلی زیاد تلاش کردم بیشتر نزدیک بشم اما تهش احساس میکردم زیاده از حد نزدیک شدن، باعث بروز یه سری ناراحتیهای جدید به خصوص با خواهر بزرگم میشه و عقب کشیدم، اینو دیگه حتی سامان هم متوجه شده این دو سه سال اخیر با وجود همه پنهان کاریهای من از ابتدای ازدواجمون.

در هر حال من تصمیم گرفتم  با وجود مشغله های زیاد تو زندگیم بیشتر به مادرم سر بزنم، البته نه بابت اینکه وضعیت و دید خانوادم نسبت به من تغییر کنه و مثلا اوضاع فرق کنه  (قبلا این مسیر رو رفتم و بعید میدونم اتفاق خاصی بیفته) فقط بابت اینکه خودم عذاب وجدان نداشته باشم و فکر نکنم کوتاهی کردم و خدای ناکرده بعدها پشیمون بشم. مادرم رو دوست دارم، اون عاشق بچه های منه، همیشه براشون دعا میکنه، اما خب تا خودم زنگ نزنم به ندرت پیش میاد اون زنگ بزنه و احوالی بپرسه که طبق معمول سعی میکنم نادیده بگیرم و بیشتر و بیشتر محبت کنم، اینم لابد اخلاقشه دیگه. از طرفی هم خدا رو شکر میکنم خواهر بز رگم پیششه و هواشو داره، خیالم راحته تنها نیست وگرنه خب مسئولیتهای من چندبرابر بود طبیعتا که وظیفهم هم بود.

چقدر حرف زدم، دستام درد گرفت، این بچه هم بیقراری میکنه، یکم بهتره انگار و بیرون رویش کمتر شده، خدا کنه همینطور باشه و تا فردا خوب بشه، انقدر که بردمش دستشویی و شستمش و لباساشو عوض کردم کمرم و زانوم درد گرفته. خیلی خسته ام و نیاز دارم چند ساعت مداوم بخوابم، اما حیف که اندک زمان خالی هم که پیدا کنم باید به کارهای اداره برسم....

چند روزه دلم میخواد چند تا عکس بذارم اینستاگرامم اما فیلترشکنم به راحتی وصل نمیشه و فرصت هم نمیکنم. 

زندگی با خوب و بدش میگذره، زمان عین برق و باد سپری میشه، میدونم سخت و آسون میگذره، تا الانش گذشته از این به بعدش هم میگذره. فقط کاش بتونم قدر لحظات و روزهای زندگیم رو بیشتر از اینا بدونم.

مرسی بابت همراهیتون و خوندن این متن بلندبالا.

خدا رو شکر انگار بلاگ اسکای وضعیتش مثل قبل شده،‌  من پستی رو که ۱۳ خرداد نوشته بودم و به خاطر مشکل بلاگ اسکای نشد منتشر کنم و آخرش یه وبلاگ جدید زدم و اونجا گذاشتم،  از وبلاگ جدید‌ منتقل کردم به همینجا و دارم تک به تک کامنتها  رو هم خودم از اونجا به همینجا منتقل میکنم و پاسخ میدم، ممکنه یکی دو روز طول بکشه عزیزانم چون یه مقدار وقت گیره و بچه ها هم قربونشون برم مدام از سر و کول من بالا میرم و نمیذارن دو دقیقه گوشی دستم بگیرم.

 مرسی بابت پیامهاتون دوستان خوبم. امیدوارم این مشکل بلاگ اسکای تکرار نشه دیگه، کلی به دردسر افتادم و چقدر تو دلم خالی شد بابت از دست  رفتن نوشته های چند ساله. 

داستان تکراری تنهایی

"این پست مربوط به 13 خرداد هست که  به علت اختلالی که در بلاگ اسکای ایجاد شد، الان میذارمش. همین پست رو در وبلاگی که به تازگی در بلاگ فا درست کردم گذاشتم اما الان که به نظر میرسه شکر خدا بلاگ اسکای فعلاً مشکلش رفع شده، منتقلش میکنم همین جا همراه با کامنتهاش؛ انشالله که مشکل بلاگ اسکای تکرار نشه و بشه همینجا بمونم، هر چی باشه به اینجا بیشتر از هر جای دیگه ای عادت دارم."


درسته خدا معجزه وار نویانم رو به من داد و برنامه ریزی خاصی پشتش نبود، اما چندماه قبل بارداری دومم که برای اولین بار بعد تولد نیلا به داشتن فرزند دوم فکر میکردم، بخش بزرگی از دلایلم مربوط میشد به نیلا که در آینده تنها نباشه  و یا اگر روزی ما خدای ناکرده کنارش نبودیم (منظورم هر زمان هست، چه الان چه تو پیری ما) کسی رو داشته باشه که بهش تکیه کنه، بماند که هرگز فکر نمیکردم تقدیرم این باشه که خدا پسر گلم رو اینطور سرزده و بدون برنامه به ما بده و صرفاً در حد یک فکر بود که فکر نمیکردم هرگز به حقیقت بپیونده.

 انشالله که نیلام و نویانم همیشه پشت و پناه هم و در کنار هم و باعث قوت قلب هم باشند اما الان میخوام اینو با اطمینان کامل بگم که خواهر یا برادر داشتن و تک فرزند نبودن، اصلاً دلیل کافی برای اینکه یه انسان در آینده تنها نباشه نیست، یعنی شاید یکی از شروط لازم باشه (اونم شاید) اما شرط کافی نیست چه بسیار فرزندانی که خواهر و برادر نداشتند اما به واسطه دوستان و فامیل و ... کمبودش رو به اون معنا احساس نکردند و چه بسیار افرادی که با وجود داشتن خواهران و برادران بسیار، به شدت احساس بی پناهی و طرد شدن داشتند (و یا بدتر از اون خواهر و برادرها براشون دردسر و اعصاب خوردی هم به همراه داشتند).

نمونش خود من، دو تا خواهر دارم که ازدواج کردند و هر سه ما تهران زندگی میکنیم، مادرم هم همینطور، اما عملاً به زور سالی پنج شش بار همو میبینیم، زیاد هم که با هم جایی مثل خونه پدری بریم و خیلی با هم قاطی بشیم تقریباً امکان نداره دلخوری یا ناراحتی یا حرف و حدیثی درنیاد. نمیخوام الان به علتش بپردازم یا بدگویی بکنم و تقصیر رو گردن کسی بندازم یا مثلاً اشاره کنم به ریشه های خانوادگی و موضوعات گذشته که باعث شرایط امروز شدند، هم اینکه راستش برام سخته حرف زدن ازش و هم اینکه ترجیح میدم اگر هم روزی خواستم بنویسم در قالب یه پست خصوصی و رمزدارباشه. چیزی که محرزه اینه که من با وجود اینکه با خانوادم همه در یک شهریم به زور هر یکی دو ماه یکبار بلکه بیشتر میبینمشون، حتی مادرم رو هم شاید ماهی یکبار ببینم که خب البته خودم زیاد شرایط رفتن به خونش رو ندارم وگرنه که دوستش دارم و اگر بخوام میتونم بیشتر ببینمش....

سه چهار روز پیش زنگ زدم حالی از مادرم بپرسم، همون روز که بازی استقلال و پرسپولیس بود، دیدم سرو صدا میاد و شلوغه، فهمیدم دو تا خواهرام خونه مادرم هستند و مامانم برای شام آبگوشت درست کرده، پرسیدم مریم و رضوانه اونجان که گفت آره و اگه میخوای تو هم بیا، یک آن وا رفتم، با خودم گفتم اگر بر فرض خودم بابت احوالپرسی تماس نمیگرفتم و متوجه حضور دو تا خواهرم نمیشدم، نباید مثلاً مادرم یا هر یک از خواهرام یه زنگ میزدند و میگفتند ما دور هم جمعیم و مامان آبگوشت درست کرده (که خب غذایی که شاید آدم کمتر خونه خودش درست کنه  و دور هم میچسبه) شما هم پاشید بیاید با هم باشیم....اونم وقتی میدونند من دورکارم و سر کار نمیرم و مشکلی بابت اومدن ندارم و سامان هم که فعلاً اسنپ کار میکنه و درگیر مرخصی گرفتن و اینا نیست که باز مثلاً بگم به خاطر شرایط کاری و زندگی ما چیزی نگفتند...مامانم انگار یکم متوجه شد تو خودم رفتم و گفت اتفاقاً میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم بگم شما هم بیاید که خودت تماس گرفتی....راستش اینو هم نتونستم بطور کامل باور کنم، مادرم دروغگو نیست اما خب نتونستم صددرصد قبول کنم که اگر من تماس نمیگرفتم مامانم خودش زنگ میزد و میخواست ازمون ما هم بریم (شاید هم زنگ میزد ولی خب چه کنم که تردید داشتم)، من گفتم  فکر نمیکنم بتونیم بیایم و با بچه ها سخته، در حالیکه اگر خواهرها یا مادرم قبل تماس خود من ، زنگ میزدند و میگفتند تو هم بیا از خدام بود، اما اینطوری احساس میکردم اگر هم برم شاید خواهر بزرگم خوشحال نشه!

ضمن اینکه خب نمیدونم چطوری بیان کنم، وقتی یه تعارف جدی باشه، زمانیکه من میگم نمیتونم بیام و برام سخته، مثلاً مادرم یا خواهرام میگن بابا چه سختی، سخت نگیر، دو تا لباس ساده تن بچه ها کن برشون دار بیار دورهم باشیم، منتظریما، اما واقعا هیچ اصراری نکرد مادرم، من که گفتم نمیتونم بیام مامانم گفت "آهان خب باشه" و خواهرها هم که تلفن ما رو میشنیدند هیچ اصراری نکردند که مثلا گوشی رو بگیرند و چیزی بگند. منم با دلی که شکسته بود گفتم خوش بگذره و گوشی رو قطع کردم و بعد قطع تماس ناخواسته همینطور اشکام میچکید، اتفاقاً از قبل هم حال دلم بد نبود و این تلفن بود که به همم ریخت.

الان ممکنه یه سری دوستان بیان و بگن تو حساسی و خونه مادرته پاشو برو و تعارف نمیخواد و .... اما واقعاً اینطور نیست، وقتی پیشینه این قضیه رو بدونید بهم حق میدید ناراحت بشم، چندباری پیش اومده زنگ زدم تعطیلات دو سه روزه به مامانم که بگم ما داریم میایم یه سر بهش بزنیم، دیدم مامانم و دو تا خواهرام شمال هستند یا سمنان و من هیچ باخبر نبودم و اگر خودم تماس نمیگرفتم احتمالاً خودشون برمیگشتند و آخرش شاید متوجه هم نمیشدم (با توجه به اینکه رفت و امد زیادی نداریم و خیلی کم تماس میگیریم با هم)، یا اینکه دو سه باری خواهر بزرگم به مامانم گفته بود ترجیح میدم هر کی تنها برای خودش بره سمنان و با هم نریم (یعنی ما و خواهرم)، البته اینو بعد دو سه باری که با هم رفتیم سمنان و جرو بحث شد گفت بماند که خودم هم تمایل نداشتم با اون یکجا باشم بابت بی احترامیها و برخوردهایی که باهام میشه، درمورد بحثهامونهم اینجا نوشتم و مایل نیستم دوباره بنویسم، اغلب برمیگرده به حس اقتداری که خواهر بزرگم که فقط یک و نیم سال از من بزرگتره میخواد نشون بده و تا وقتی هر چی میگه بگیم چشم و حق با تو هست و هر چی تو بگی، مشکلی نیست، اما امان از وقتی که به حرفش گوش ندیم، در برابراون اجازه هیچ مخالفتی نداریم، باز خواهر کوچیکم رو بیشتر تحمل میکنه و شاید کمتربهش حساس بشه (البته نه که نشه، فقط کمتر) اما من و اون از بچگی رقابت داشتیم، یعنی من باهاش رقابت نداشتم شاید اون داشت نمیدونم، من فقط حسرت اینو داشتم که ذره ای فقط ذره ای به من هم اندازه اون تو جمع فامیل و خانواده و ... بها بدند یا مثلا اونقدری که از اون و چهرش و .... تعریف میکنند، به من هم ذره ای توجه کنند نه اینکه برعکس مدام من رو تحقیر کنند و نادیدم بگیرند یا ظاهر و رفتار و ... منو مسخره کنند، من دختر زشت خانواده باشم و اون زیبا، من بی دست و پا و بی عرضه و اون همه چی تمام و کدبانو و زبروزرنگ...به خدا که بحث حسادت نبود، یه حسرت عمیقی که به سینم چنگ میزد و همه اعتماد به نفس و حس ارزشمندیمو گرفته بود و باعث شده بود از ترس تمسخر و کم بها دادن بهم، دوست نداشته باشم با کسی رفت و آمد کنم، چیزی که شاید کمی با تلاش خودم طی سالهای بعد ترمیم شد اما هرگز بطور کامل درست نشد. خواهر بزرگم خیلی خیلی دلسوز و بامعرفت هست و یک قدم براش برداری صد قدم برات برمیداره اما فقط کافیه یک حرکت خلاف میلش انجام بدی یا کار یا رفتاری که ازت میخواد به هر دلیل حتی سهوی نایده بگیری، دیگه هیچ جوره حریفش نمیشی  و متاسفانه مادرم هم اغلب باهاش همراهی میکنه و رسماً میشه گفت آدم میفته گوشه رینگ و از خانواده خط میخوره.

ولش کن، قرار نبود وارد این وادیا بشم، اگر روزی با خودم کنار اومدم بصورت خصوصی مینویسم، شاید هم ننوشتم، بنویسم که چی بشه؟ چی تغییر میکنه؟ داستان یک روز  و دو روز نیست که، فقط میخوام بگم زندگی هرگز به من راحت نگرفت نه تو کودکی، نه نوجوانی و بلوغ و نه جوانی و نه حتی بعد ازدواجش...

خواهر کوچیکم هشت سالی از من کوچیکتره، دختر بدی نیست، برعکس من تو دار و کم حرف و مرموزه، اهل دروغ و ریا و ... هم نیست، اما نسبت به من هرگز رفتار محترمانه و احساسی نداشته، یعنی شبیه دو تا خواهر که هم رو دوست دارند نبودیم، من تا جایی که در توانم بوده هواشو داشتم بخصوص قبل ازدواج، اما اون هرگز محبت و احساسی به اون معنا به من نشون نداده، یادم نمیاد تو کل این سالهای بعد ازدواجم، بیش از چند بار خیلی کم به من زنگ زده باشه و بخواد احوالی از من و بچه هام بپرسه، اگر بچه ها مریض بودند از حالشون خبری میگرفته اما اینکه در حالت عادی یه زنگ کوچیک هم بزنه نه، اگر کاری بوده یا صحبت مهمی تماس گرفتیم و حرف زدیم اما بی بهانه و بابت احوالپرسی و خبر گرفتن از هم نه هرگز.. خیلی هم بی حوصله برخورد میکنه و هر چقدر میخوام بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم، علاقه  زیادی به حرف زدن نداره، گاهی اگر یه جمله ای بگه و نشنوم و دوباره بخوام تکرار کنه غر میزنه و با لحن بی حوصله ای تکرار میکنه، یا مثلاً خیلی رکه و راحت ایراد میگیره و....با اینحال خب خیلی زیاد به فکرشم و براش دعا میکنم و دو سه باری مبلغی بهم قرض داده و کارم رو راه انداخته، به هم وابسته نیستیم اما سرنوشت و خوشبختی و خوشحالیش برام مهمه و همیشه تو دعاهای منه، اما پذیرفتم که خب علاقه عمیق و ریشه داری به من نداره.

اما خواهر بزرگم و من قضیمون جداست و تو این سالها کم کنتاک نداشتیم، نمیخوام یک طرفه به قاضی برم، شاید من هم تقصیراتی داشتم اما خدا میدونه که من آدم صلح طلبیم و دوست ندارم هیچ بحث یا درگیری پیش بیاد و اغلب در برابر اون و دستورات و سلطه طبیاش کوتاه میام که دعوا نشه یا به شوخی و خنده و چشم پوشی رد میکنم اما خب تمومی نداره، از یه جایی هر کی باشه کم میاره و خدا نکنه یکبار اعتراض کنم یا عصبانی بشم و جوابی بدم، قشقرقی به پا میشه که نگو (نمونش عید سال 1400)، اما خب عاشق بچه های منه، بخصوص نویان که هزار بار پیش مامانم گفته چقدر دوستش داره. روز دختر یه سر اومد خونمون و برای نیلا یه هدیه خشکل دخترونه شامل ادکلن و گل سر و لاک و برس سر و... گرفته بود، کلی تشکر کردم ازش، دو ساعتی خونمون بود و رفت، اما دست کم سه بار تو این دوساعت با لحن نیمه شوخی نیمه جدی تکرار کرد من به خاطر دیدن تو (یعنی من) نیومدم که، تو رو میخوام چکار، هفتاد درصد اومدم نویان رو ببینم سی درصد هم نیلا! درسته با لحن نیمه جدی میگفت اما نمیفهمم لزوم گفتن و تکرار کردن این جمله اونم دو سه بار چیه و اصلاً چرا باید بیان بشه وقتی من اینهمه از اومدنش اظهار خوشحالی میکنم و تشکر میکنم و میگم زود به زود بیاید و بهترین پذیرایی رو به جا میارم؟ مثلاً هیچی نگه نمیشه؟

یادم نمیاد آخرین بار کی خونه خواهر بزرگم یا حتی مادرم شام یا ناهار خورده باشم، حالا خونه مادرم خب به خواست خودم و به خاطر اینکه برام از جهاتی سخت بوده نرفتم و اگر میخواستم و مشکل رفت و آمد و یه سری محدودیتها نبود میرفتم (که خب مامانم هم زیاد پیش نیومده بگه چرا نمیای  و سر نمیزنی و ...) از طرفی همیشه نگران بودم بابت درست کردن شام و ناهار به زحمت نیفته و یا برای شام و ناهار نمیرفتم یا هزار بار تاکید میکردم چیز راحت یا حاضری درست کنه، یا مثلاً دوست داشتم گاهی خواهرم زنگ بزنه و بگه شام بیاید خونه ما، اما ته تهش مثلاً عید رفتیم یکی دو ساعت عید دیدنی و برگشتیم.

اینه که وقتی زنگ میزنم و میبینم خونه مامانم و به صرف آبگوشت دور هم هستند و هیچکس نمیگه تو هم تنهایی و بچه هاتو بردار بیار، دلم شدیداً میگیره و روحیم به هم میریزه و برای بار هزارم میفهمم تو این دنیای بزرگ چقدر تنها هستم. بازم میگم با وجودیکه مامانم میگه  قبل تماس من میخواست خودش به منم زنگ بزنه و بگه برم اونجا، اما چه کنم که نمیتونم صددرصد قانع بشم که اگر من زنگ نمیزدم، مادرم خودش زنگ میزد. با خودم میگم دیده انگار یکم تو خودم رفتم اینطوری گفته، خب آخه وقتی هم گفتم سخته و شرایطشو ندارم و نمیتونم، هیچ اصراری بعدش نه اون و نه خواهرهام نکردند که چه سختی؟ مگه میخوای چکار کنی؟ آخه دقیقاً چه سختی زیادی میتونسته داشته باشه رفتنمون به اونجا وقتی هم من و هم سامان وقتمون دست خودمونه و تا خونه مادرم 40 دقیقه راهه من فقط به عنوان بهانه گفتم و کسی هم دنبالش رو نگرفت. احساس کردم کسی منتظرم نیست ، یه لحظه وسوسه شدم به سامان زنگ بزنم بیاد خونه و بچه ها رو حاضر کنم بریم اما از فکر اینکه از دیدن ما خوشحال نشن بیخیال شدم. نیمساعتی گریه کردم و بعد برای اینکه یکم فراموشم بشه، زنگ زدم به مادرشوهرم و با اونم صحبت کردم، بماند که صحبت با اون هم به دلیل یه سری حاشیه ها، حالمو بهتر نکرد. تا دو سه ساعت بعد هم منتظرم بودم مثلاً تماسی یا پیامکی از خواهرام یا حداقل خواهر کوچیکم بیاد  و بگه تو هم بیا اینجا که خبری نشد، هرچند با شناختی که داشتم احتمالشو هم نمیدادم اما به هر حال از خدام بود این اتفاق بیفته و حس کنم بودنم براشون مهمه یا دلشون تنگ شده، حتی اگه فقط برای بچه هام منو بخوان.

بگذریم، مدتهاست که فهمیدم جز خونواده کوچیک چهارنفره خودم نباید دلبسته کسی باشم، پذیرفتم که تنهایی من تا آخر عمرم پرشدنی نیست و باید باهاش کنار بیام که خب اومدم، اما هرازگاهی چنگ به دلم میندازه و غم عالم میریزه به قلبم. بماند که سعی میکنم زود به خودم مسلط بشم و برای یه موضوعی که قبلاً سوگواری کردم مجددا سوگواری نکنم! فقط از خدای بزرگ میخوام یه کاری کنه دختر و پسر من در آینده چه در نوجوانی و چه وقتی ازدواج می کننند کنار هم و پشت و پناه هم باشند و در نهایت صمیمیت  و دوستی و سازگاری با هم زندگی کنند و تنهاییها و دلتنگی های منو هرگز تجربه نکنند، الهی آمین.

از طرفی هم میبینم تازگیها یه سری زوجهای جوون تو خونواده سامان تمایل دارند با ما رفت و آمد کنند و با اینکه خب آدم رفت و آمدی نیستم و وقتی از حد میگذره با وجود دو تا بچه و حساسیت هایی که دارم برام سخت میشه، اما اینکه میبینم میخوان ما هم تو جمعشون باشیم حس خوبی به من دست میده، بعد دفعه آخری که با پسرخاله سامان و خانمش و باجناق پسرخالش و بچه هاشون به دعوت پسرخالش رفتیم باغ باجناقش، پریروز دوباره زنگ زدند که اگر تهرانید بریم باغ دوباره، من برای بچه ها وقت آتلیه گرفته بودم؛ از زمان یکساله شدن نویان 4 فروردین ماه میخواستم ببرمشون آتلیه که اصلا جور نمیشد و یا سر کار بودم و خسته یا بچه ها مریض بودند یا حال روحی من  و سامان داغون و نمیشد یک کاره رفت آتلیه، دیگه پنجشنبه ای میخواستم حتما ببرمشون که خب پسرخالش برای بار دوم دعوتمون کرد باغ، من به سامان گفتم میخوام بچه ها رو ببرم آتلیه و غیر اون راستش شرایط روحی خوبی ندارم برای بیرون رفتن و خوش و بش کردن با دوستان، بخصوص که با خونواده پسرخالش خیلی رفت و آمد نداشتیم و زیاد صمیمی نیستم که مثلاً برم تو خودم و حرف نزنم و اونا هم درکم کنند.

 طبق معمول من و سامان سر اینکه اون دوست داشت بره و من شرایطش رو نداشتم بحثمون شد و آخرش گفتم به خاطر تو میام که بعداً نگی به خاطر تو نرفتیم، که در هر حال خود اونا به دلایلی باغ  رو کنسل کردند و تصمیم بر این شد بریم پارک جوانمردان تو دهکده المپیک... خوشبختانه وقت آتلیه رو گذاشتم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر و اول رفتیم آتلیه و با هزار سختی ازشون 5 تا عکس گرفتیم، بعد آتلیه هم برگشتیم خونه که بچه ها دست و روشون رو بشورند و لباس راحتتر بپوشند و شام بخورند، بعدش دوباره راه افتادیم وساعت نه شب رسیدیم پارک... دیدم هر دو تا پسرخاله های سامان و همسرشون و دوست پسرخاله سامان هم هستند (خبر نداشتم)، پارک جذابی نبود راستش و زیاد خوشم نیومد و تاریک  و دلگیر بود و برام جذابیتی نداشت، اما خب نیلا خیلی بازی کرد و بهش خوش گذشت، حیف که موقع سرسره خوردن، دندونش خورد به لبه سرسره و یکساعت تمام گریه میکرد و فکر میکرد دندونش شکسته و استرس شدید داشت و همش میگفت بریم خونه، هنوزم با این ماجرا درگیرم و درست و حسابی غذا نمیخوره فکر میکنه دندونش مشکل پیدا کرده...

خانمهای پسرخاله ها و هر کسی که بچه های منو میدید عاشقشون میشد، شیما خانم پسرخالش کلی از نیلا فیلم گرفت و قربون صدقش رفت، نویان هم که دیگه با حرکاتش دل همه رو برده بود. انقدر خوشحال میشم وقتی میبینم به بچه هام توجه میشه....خب من اعتراف میکنم به دلیل کمبود محبتی که از بچگی داشتم، از اینکه بهم محبتی نشون بدند غرق ذوق و لذت میشم و حال دلم خوب میشه (همون کمبود عزت نفس اینجا معلوم میشه)، متاسفانه هر محبت کوچیکی رو هم بینهایت بزرگ قلمداد میکنم و هزار بار قدردانی میکنم و میخوام حتماً جبران کنم، انگار خودم رو لایق و شایسته اون محبت نمیبینم. حالا الان غیر از خودم از اینکه ببینم بچه هام هم در مرکز توجه باشند، دلم شاد میشه و احساس غرور میکنم و از نظر روحی اقناع میشم. خدا رو شکر نیلا و نویان به گفته هر کسی که دیدتشون، خیلی بامزه و شیرین زبون هستند  و من بابتش هزاران بار شاکر خدا هستم، حتی مامان و باباهایی که تو پارک بودند و خودشون بچه داشتند، با اشتیاق نویان رو نشون میدادند و باهاش حرف میزدند، سامان هم که اعتقادی به چشم خوردن و اینا نداره، یه لحظه برگشت گفت من که  این حرفها و چشم زدن و ... رو خیلی قبول ندارم، ولی امروز خیلیها عاشق نویان شده بودند و تو که قبول داری میخوای یه اسفند دود کن، کلی از حرفش تعجب کردم، بماند که من به شخصه اهل اسفند دود کردن نیستم اما اینکه سامان همچین حرفی بزنه جالب بود، ولی خدایی این پسره خیلی خیلی شیرین و بانمکه.


این تعطیلات هم ما همچنان تهران هستیم، دلم چقدر میخواد یه مسافرت برم و کمی استراحت کنم و هوا بخورم و یکی هم باشه که همراهمون بیاد و مثلاً بشه بچه ها رو حین سفر بهش سپرد و من و همسر دوتایی قدر یکی دو ساعت بریم لب دریایی، جنگلی ...آخه خب هر جا هم میریم باید دو تا چشم داریم دو تا قرض کنیم بچه ها رو مواظب باشیم، البته اینم بگم هیچکسی رو که بتونم در این حد باهاش راحت باشم و کمک حالم باشه ندارم (نه حتی خواهرها و نه خواهرشوهر و...) پس همون خودمون چهارتایی بریم بهتره. میتونم از طرف اداره یه ویلایی چیزی تو نوشهر جور کنم بریم اما خب هم خیلی گرمه هم اینکه سامان باید تا آخر خرداد بکوب با ماشین کار کنه قرضهاش رو بده...

متاسفانه حس میکنم استرس و اضطرابم گاهی بی دلیل بالا میره، سامان که نیلا یا نویان رو اندازه چنددقیقه هم میبره جایی و از من دور میکنه، بیش از هزار بار سفارشش میکنم مراقبشون باشه و دست نیلا رو ول نکنه و... تا برسن خونه دلم هزار راه میره، کی به آرامش میرسم و میتونم یه کم بیخیال باشم خدا میدونه.

امروز به سامان پیام دادم که خسته ام از اینهمه ناسازگاری  و تفاهم نداشتن و کشمکش بینمون و از اینکه تا آخرش اینطوری  روزگارمون بگذره میترسم !

در جواب گفت عزیزم پرش رفته کمش مونده! این چندصباح باقیمانده منو ببخش و تحمل کن مرضی!

 براش نوشتم "چه پاسخ غم انگیزی! فکر میکردم هنوز اول راهیم! زندگی که با تحمل باید ادامش داد چقدرترسناکه"، اونم باز جواب داد: منم تو رو میبخشم و تحمل میکنم تا توی این راه "تحمل و بخشش" تو تنها نباشی! چند تا هم ایموجی چشمک و مسخره بازی گذاشت!

آخرش هم گفت دارم شوخی میکنم متوجه نمیشی واقعا؟ سامان آدم شوخ طبعیه اما این جملاتش چندان به شوخی نمیخورد ولی خب واقعاً شوخی میکرد .

چند روزه بدن درد خیلی زیادی دارم، امونم رو بریده، سالهاست دارمش اما خیلی کمتر از این بود اما الان واقعاً تحملش برام سخت شده، تک تک اعضای بدنم تا بند انگشتام و کمر و گردن و شونه و زانو و همه جام یه درد دائمی شدید داره. امروز دیگه امونم رو بریده، هر چی تحمل میکنم فایده نداره، باید برم پیش یه روماتولوژیست، ممکنه روماتیسم باشه (مادرم داره)، احتمال زیاد آرتروز هم دارم و بحث امروز و دیروز نیست، اما خب آزمایش ندادم، ولی تقریباً صددرصد مطمئنم. چقدر زود این دردها اومد سراغم، دوست ندارم تیپیکال مادرهایی بشم که همش از درد کمر و پا  و دست و... پیش بچه ها ناله میکنند، اما الان دقیقاًهمونطورم، فقط واسه دکتر رفتن تعلل میکنم، از روی تجربه میدونم اگر کمی لاغر کنم دردهام آرومتر میشن، اما تا وقتی تو خونه ام نمیتونم همت کنم، خیلی هم اشتهام زیاد شده و انگار تنها دلخوشیم خوردنه و بس.

بچه ها و خودمون شام نداریم و موندم چی درست کنم ساعت نه شب. چقدر خوب میشد مثلا گاهی شامی ناهاری چیزی، جایی دعوت بودیم یا یکی برامون میاورد.آخرین بار یادم نمیاد کی شام و ناهار جایی غیر خونه خودمون خوردم، البته اگه ایام عید رو که رشت وخونه مادرشوهرم بودیم و طبیعتاً مادرشوهرم طفلی با همه مریضیش غذا میپخت و یکی دو باری که با پسرخاله سامان همین یکماه اخیر رفتیم بیرون و شام خوردیم رو فاکتور بگیرم....مثلاً چقدر خوب میشد هفته ای یکبار خونه مادرم و یکبار خونه مادرشوهرم و یکی دو بار هم خونه خواهرهامون به صرف شام یا ناهار دعوت میشدیم و مثلاً یه وعده هم میدادن میبردیم خونمون یعنی مثلاً اتفاقی که برای خیلی از دخترها بعد ازدواجشون میفته که خب برای من نیفتاده (یا خیلی به ندرت). تازه اونا هم میومدند باعث خوشحالی من بود چون با همه خسته شدنها، اینکه حس کنم یکی اومدن به خونه منو دوست داره کلی حالمو خوب میکنه.

همینا دیگه، این بچه از گرسنگی پاهامو داره گاز میگیره، برم و شکم این دو تا وروجکو سیر کنم تا ببینم تا آخر شب خودمون و همسر چی میخوایم بخوریم.

یعنی ممکنه این پست آخرین پستی باشه که تو وبلاگم میذارم؟ خدا نکنه. سه روز پیش یه پست بلند بالا مثل همیشه نوشتم و صبر کردم به این امید که بلاگ اسکای درست بشه و بذارمش وبلاگم، اما انگار این بازی تمامی نداره...خیلی ناراحتم. امیدوارم موقت باشه سخته بخوام به جای دیگه ای عادت کنم اونم بعد بیش از هشت سال که اینجا بودم. وبلاگ قبلیم هم چ ه مربوط به حال و هوای زندگیم قبل ازدواجم بود بعد سه چهار سال همین بلا سرش اومد..ای بابا...

متوجه شدم پست جدید که میذاریم، وبلاگ مدت کوتاهی نشون داده میشه و بعد مدتی دوباره همه نوشته های وبلاگ پاک میشه، بنابراین این پست هم احتمالا فقط تا مدت کوتاهی قابل دیدن باشه و دوباره نوشته های وبلاگ پاک بشه برای همین شاید مجبور شم مدام همین مطلب رو از اول بذارم تا مطمین شم بیشتر دوستانم خوندنش.  

خواستم بگممن یه وبلاگ تو بلاگفا درست کردم و آدرسش رو اینجا میذارم، پست جدیدم رو هم موقتا اونجا میذارم و ممنون میشم دوستانم حتما کامنتی در وبلاگ جدیدم و زیر پست جدیدم بذارند تا متوجه بشم آدرس جدید منو تونستند اینجا ببینند و براشون نشون داده شده. 

به محض اینکه بلاگ اسکای به حالت قبل برگرده، نوشته رو به همینجا منتقل میکنم و کامنتهاش رو هم همینطور.

امیدوارم اینجا خیلی زود درست بشه، خونه اصلی من انگار همینجاست. فعلا اونجا رو ساختم که اگر بطور کامل این سایت از دسترس خارج شد دوستانم رو گم نکنم....

اینم آدرس جدید تو بلاگفا: 

Marzieh1984.blogfa.com

خواهش میکنم دوستانم چه خاموش و چه روشن اونجا برام کامنت بذارند تا مطمین بشم آدرس وبلاگ جدیدم رو دیدند و گرفتند.

راستی عزیزانم مجدد آدرس پیج اینستاگرامم رو هم میذارم البته الان نمیتونم وارد پیج بشم بزودی درستش میکنم. لطفا اونجا هم منو فالو کنید تا بعد که دسترسی پیدا کردم اکسپت کنم.

Roozanehaye.marzieh@

ممنونم عزیزانم


یعنی ممکنه این پست آخرین پستی باشه که تو وبلاگم میذارم؟ خدا نکنه. سه روز پیش یه پست بلند بالا مثل همیشه نوشتم و صبر کردم به این امید که بلاگ اسکای درست بشه و بذارمش وبلاگم، اما انگار این بازی تمامی نداره...خیلی ناراحتم. امیدوارم موقت باشه سخته بخوام به جای دیگه ای عادت کنم اونم بعد بیش از هشت سال که اینجا بودم. وبلاگ قبلیم هم چ ه مربوط به حال و هوای زندگیم قبل ازدواجم بود بعد سه چهار سال همین بلا سرش اومد..ای بابا...

متوجه شدم پست جدید که میذاریم، وبلاگ مدت کوتاهی نشون داده میشه و بعد مدتی دوباره همه نوشته های وبلاگ پاک میشه، بنابراین این پست هم احتمالا فقط تا مدت کوتاهی قابل دیدن باشه و دوباره نوشته های وبلاگ پاک بشه برای همین شاید مجبور شم مدام همین مطلب رو از اول بذارم تا مطمین شم بیشتر دوستانم خوندنش.  

خواستم بگممن یه وبلاگ تو بلاگفا درست کردم و آدرسش رو اینجا میذارم، پست جدیدم رو هم موقتا اونجا میذارم و ممنون میشم دوستانم حتما کامنتی در وبلاگ جدیدم و زیر پست جدیدم بذارند تا متوجه بشم آدرس جدید منو تونستند اینجا ببینند و براشون نشون داده شده. 

به محض اینکه بلاگ اسکای به حالت قبل برگرده، نوشته رو به همینجا منتقل میکنم و کامنتهاش رو هم همینطور.

امیدوارم اینجا خیلی زود درست بشه، خونه اصلی من انگار همینجاست. فعلا اونجا رو ساختم که اگر بطور کامل این سایت از دسترس خارج شد دوستانم رو گم نکنم....

اینم آدرس جدید تو بلاگفا: 

Marzieh1984.blogfa.com

خواهش میکنم دوستانم چه خاموش و چه روشن اونجا برام کامنت بذارند تا مطمین بشم آدرس وبلاگ جدیدم رو دیدند و گرفتند.

راستی عزیزانم مجدد آدرس پیج اینستاگرامم رو هم میذارم البته الان نمیتونم وارد پیج بشم بزودی درستش میکنم. لطفا اونجا هم منو فالو کنید تا بعد که دسترسی پیدا کردم اکسپت کنم.

Roozanehaye.marzieh@

ممنونم عزیزانم


این سایت یه دقیقه درسته یه دقیقه غلط. یه پست نوشتم نمیدونم منتشرش کنم یا نه، یعنی اگر منتشرش کنم دیده میشه تو وبلاگم یا نشون نمیده؟ 

چرا اینطوری شده بلاگ اسکای آخه!

پست موقت

خیلی ناراحتم خیلی... بلاگ اسکای از چند ساعت قبل دچار اختلال شده و کل نوشته ها و پستهای من پریده، دقت کردم مال همه دوستانم هم همینطور شده.

من از نوشته هام بک آپ ندارم و هیچ جا هم ذخیره نکردم. خدا کنه درست بشه خیلی نگرانم. یکبار کل آرشیو وبلاگ من در پرشین بلاگ که مربوط به دوران مجردیم بود از بین رفت و حالا هم اینطوری. خدا نکنه تکرار بشه اون ماجرا.

من اینجا تازه کلی دوستان خوب و جدید پیدا کردم، از صبح درگیر نوشتن یه پست بلند بالا بودم و میخواستم فردا صبح منتشر کنم، الان میبینم وبلاگهای بلاگ اسکای و قسمت نظراتشون کاملا مختل شده.

خدا نکنه یکبار دیگه کل خاطراتی که اینجا ثبت کردم از بین بره. حتی تصورش هم دیوونم می‌کنه.

دوستان عزیزم آدرس اینستاگرام من roozanehaye.marzieh 

هست . الان به اینستاگرامم وصل نمیشم و مشکل دارم اما بزودی درستش میکنم. لطفا اگر این پست رو تونستید ببینید منو اونجا فالو کنید تا ارتباطمون قطع نشه و اگر خدای ناکرده مجبور به کوچ از بلاگ اسکای شدم بتونم آدرس جدیدمو به دوستانم بدم. 

خدا کنه کار به اونجا نرسه، از ته دل از خدا می‌خوام این مشکل موقتی باشه و هر چه زودتر وبلاگهامون درست بشه، اینجا خونه امن منه، بخش بزرگی از وجودم بهش گره خورده، کاش مشکل هر چه زودتر حل بشه.

خب من تقریبا مطمئن بودم به محض نوشتن پست قبلی قراره یه بحث جدی بین من و همسرم پیش بیاد، که اومد.آخه تو تمام این سالها هربار پیش دوستان یا همکاران تعریف این مرد رو کردم یا تو وبلاگم از خوبیاش گفتم یا حتی تو ذهن خودم به بعضی خوبیاش فکر کردم و به روش آوردم، به شب نرسیده یه بحثی چیزی پیش اومد.

دیروزم سر یه موضوع مسخره جروبحث بدی کردیم، من میخواستم برم دندونپزشکی تو بیمارستان مخصوص خودمون و ساعت یک و نیم ظهر وقت داشتم، سامان نیلا رو از مهد کودک آورد  و قرار بود پیش بچه ها بمونه که من برم و بیام، منم از صبحش کلی کار کرده بودم و وقت کم آورده بودم و خیلی دیرم شده بود و میترسیدم از وقتم بگذره و دکتر بره (تو بیمارستان مربوط به محل کارم باید همیشه آنتایم باشیم و دیرکردن قابل قبول نیست) ، هی دل  دل میکردم با اسنپ برم یا نه، خب دیدم نرخ کرایه نسبتا بالاست و چون مسیرم هم سرراست بود با خودم میگفتم زور داره الکی پول بدم و شاید اگر به موقع هم برسم دکتر  به خاطر مریضهای قبل من، کلی منو معطل کنه و خلاصه شک داشتم ماشین بگیرم یا نه (با توجه به موجودی کم حسابم و اینکه اختلاف زمان رفتن خودم با گرفتن اسنپ نهایت یربع بود مثلا خلاصه زورم میومد)، سامان گفت تو  چیکار به پولش داری من میگیرم، من احمق هم برگشتم گفتم خب اگر پول تو هم تموم بشه باز فرقی نداره، من باید جور کنم و بذارم روش... سامان هم چندباری اصرار کرد و تهش سر همین مسائل و حساب و کتاب کردن من یهویی عصبانی شد و یه کلمه توهین آمیز گفت، منم بدترشو گفتم و خلاصه دعوا شد. میدونم خیلی اشتباه کردم و باید میذاشتم اسنپ رو بگیره! واقعا اشتباه کردم...اصلا اونم نمیگرفت من نوزده ساله دارم کار میکنم و درآمد مستقل دارم، بعضی همکارهای من هر روز برای اومدن سر کار و رفتن به خونه اسنپ میگیرند، یکیشون روزی نزدیک 150 بلکه بیشتر پول اسنپ میده و از شش سال قبل که ازدواج کرده من میبینم هر روز اینکارو میکنه، اونوقت من دلم نمیاد برای خودم خرج کنم. خب درسته موجودی حسابم هم جالب نبود اما اعتراف میکنم حتی وقتی پول کافی هم دارم خیلی راحت برای بچه ها و شوهرم و خریدهای خونه و کادوی خواهرزاده و دوستان و یه سری وسایل تزئینی و.... خرج میکنم حتی هزینه های بالا و غیرضروری و حساب کتاب نمیکنم  اما به خودم که میرسه دو دو تا چهار تا میکنم، امسال عید از حقوق خودم برای سامان و بچه ها کلی خرید کردم و حتی برای مادرشوهرم کادو و آجیل و... گرفتم و به بچه ها عیدی دادم و ... اما زورم اومد برای خودم هزینه کنم. البته نه که برای خودم چیزی نخرم، چیزهایی که خیلی چشمم رو بگیره میگیرم و نمیذارم حسرت به دلم بمونه اما خب دقت کردم اولویت رو دارم به بقیه میدم.

قدیمها میگفتند زنی که خرج نداره ارج نداره، فکر کنم درمورد منم صادق باشه،خلاصه قبول دارم خیلی اشتباه کردم و باید میذاشتم سامان برام اسنپ بگیره (یا خودم بگیرم) اما مثلا ملاحظه جیب اونو هم کردم و گفتم اینهمه دنده میزنه که دو قرون جمع کنه قرضهاش رو بده، نخواد برای من خرج کنه (حتی برای خرج خونه هم میگم از حساب من استفاده کن که درآمد اون از اسنپ رفتن بمونه برای پرداخت بدهیهای خودش) به خدا ملاحظه همه رو میکنم الا خودم رو و آخرش هم گاهی خودم بده میشم....میدونم اگر اجازه میدادم اون برام اسنپ بگیره یا هزینه کنه (کاری که تمام این سالها ازش نخواستم انجام بده، البته اگرم میخواستم  خب دستش خالی بود و شرمنده میشد در هر حال) احتمالا خودش هم حس خوبی داشت و فطرت و ذات مردانه با خرج کردم برای زن و بچه احساس غرور و اقتدار میکنه. به هر حال صددرصد پیشمونم و اشتباه منه که خودمو اصلا تحویل نمیگیرم و با وجود شغل و درآمد خودم رو اغلب اولویت آخر قرار میدم و بدبختی گاهی اصلاً به چشم هم نمیاد. همیشه تلاش میکنم به راحتی همه فکر کنم و ملاحظه همه رو بکنم مبادا کسی ناراحت نشه اما میبینم برای بقیه خیلی وقتها حس من مهم نیست.

حالا بگذریم، سامان دو تا توهین بد در واکنش به حساب کتابای من گفت و منم حسابی عصبانی شدم و حرفهای بدتری بهش برگردوندم و دعوا شد، منم دیگه یکدل شدم و قید اسنپ رو زدم و کیفمو برداشتم که برم دندونپزشکی و زنگ هم زدم  درمانگاهمون و گفتم بیست دقیقه دیرتر میرسم و لطفاً وقتمو نگهدارید. موقع بیرون رفتن از خونه به سامان گفتم الکی به من زنگ نزن تا شب من برنمیدارم و دیر هم میام!

دیگه اینبار به جای اینکه غصه بخورم، بعد اینکه کارم تو دندونپزشکی تمام شد، یکم تو بلوار کشاور که درمانگاه مخصوص کارمندان اداره ما اونجاست پیاده روی کردم، بعد هم رفتم میدون انقلاب که بعد سالهای سال (پنج سال و اندی تقریبا) برم سینما! فکرم صددرصد پیش خونه و بچه ها بود اما با خودم گفتم مرضیه به خودت فکر کن! آخرش که چی...ناهار و شام بچه ها  و ناهار سامان رو هم گذاشته بودم و میدونستم گرسنه نمیمونند. زنگ زدم آرایشگاه و دیدم اون روز تعطیلند،تصمیم گرفتم برم فیلم ببینم و یه عالمه خوراکی هم ببرم داخل سینما بخورم که دیدم سینما مرکزی تو میدان انقلاب کلا تعطیل شده!سینما بهمن هم که باز بود سانس فیلمهاش یکساعت و نیم بعد شروع میشد و من نمیتونستم اینهمه تو خیابون بمونم خلاصه قید سینما و فیلم دیدن رو زدم و رفتم نشستم تو یه فست فود خیلی شلوغ و نه چندان تمیز همون حوالی (به سبک فست فودیهای میدون انقلاب) و ساندویچ ژامبون تنوری با قارچ  و پنیر سفارش دادم. بین کافی شاپ رفتن و رستوران رفتن شک داشتم که از شدت گرسنگی همون دومی رو انتخاب کردم. بماند که کافی شاپ رفتن تنهایی رو هم خیلی دوست دارم (مجرد بودم دو سه برای تنهایی میرفتم). 

بعد خوردن ساندویچم فکر کردم شاید صبر کنم تا فیلم شروع بشه و برم سینما اما دیدم دل نگران بچه هامم و دلم نمیاد اینکارو کنم، خلاصه راه افتادم سمت خونمون اما خب نمیخواستم برم خونه، غرورم اجازه نمیداد چون بعد بحثمون به سامان گفته بودم تا شب نمیام شایدم کلاً نیومدم و بهم زنگ هم نزن و خب نمیخواستم زیر حرفم بزنم (وقتی حرفی میزنم باید روش بمونم ولو اشتباه و از سر عصبانیت باشه اینم یکی از ایرادات منه)، به ناچار زنگ زدم به سمانه، دوست  و همسایه واحد بغلیمون و پرسیدم خونست که برم پیشش و باهاش هماهنگ کردم، دیگه به جای خونه خودمون رفتم واحد کناریمون. البته خیلی بی سر و صدا و آهسته رفتم داخل خونش که سامان متوجه نشه من خونه همسایه بغلی هستم. همشم گوشم به صداهای داخل خونه خودمون بود که ببینم بچه ها یه وقت گریه نکنند یا اذیت نباشند....

این وسط سامان هم دو سه باری زنگ زد و جواب ندادم.  چندتایی پیامک دادیم با لحن تند  و تهدید آمیکهو یه جا گفت که جالبه که به فکر بچه هات نیستی و نیلا بهونه تو رو میگیره و... حالا لجنش هم خوب نبود،منم گفتم پیش غریبه که نذاشتمشون قبلاً  هم بارها پیشت موندند و همچنان تاکید کردم فعلا نمیام. تو دلم غوغا بود بابت بچه ها اما سعی کردم حالم رو خراب نکنم،  حرف توهین آمیزش خیلی ناراحتم کرده بود. دیگه با سمانه سبزی خوردنی رو که برای هردومون تو مسیر خونه گرفته بودم پاک کردیم و حرف زدیم و حدود هشت شب رفتم خونه، بماند که اگر به خاطر بچه ها و دل نگرانیم بابت اونا نبود و سامان دوباره با لحن عصبی زنگ نمیزد که بگه بیا، ترجیح میدادم اصلا  خونه نمیرفتم، اما فکر و ذکرم پیش بچه ها بود، خب درسته سامان بعد رفتن پرستار بچه ها و قبل دورکارشدنم سه چهار ماهی پیششون بود  و میدونستم از عهده کاراشون برمیاد، اما خب بازم خیالم راحت نبود بخصوص بابت نیلا که میگفت بهونمو میگیره.

دوساعتی هم با خانم همسایه نشستیم و کلی باهام حرف زد و درددل کرد و بعد آروم و بی سرو صدا رفتم خونه خودمون، چون خیلی بد میشد اگر سامان میفهمید من اونجا بودم. وقتی هم وارد خونه شدم، علیرغم اون پیامکهای تند، هیچ حرفی رد و بدل نکردیم و سلام هم نکردیم، فقط با یه خونه ترکیده و یه عالم ظرف روبرو شدم که احتمالا از سر لجبازی نشسته بودشون (آخه اغلب تا موقع رسیدن من نظافت میکنه خونه رو و ظرفها رو میشوره.)

حالا در کل درسته دعوا کردیم و الان هم هیچکدوم با هم حرف نمیزنیم و شدیدا به خونش تشنه ام، اما خدایی اگر میشد ما خانمها یه روز کامل بچه ها رو به فرد مطمئنی بسپریم و برای خودمون باشیم و خیالمون از بابت بچه ها و خونه راحت باشه و با دوست یا حتی تنها بریم بیرون چقدر خوب میشد. اتفاقا سمانه خانم همسایه هم میگفت کاش بتونیم دو تایی با هم بریم بیرون و بچه ها رو بسپریم به مردها آخه سمانه با اینکه از من کوچیکتره سه تا بچه داره بماند که داره یه اشتباه بزرگ میکنه و علیرغم اینکه همسرش کارمند دولته، با هزار سختی داره تلاش میکنه خودشم بره سر کار درحالیکه سن بچه هاش 7 سال، 4 سال و دو سال هست (سه تا دختر)!

خلاصه که قبل نوشتن پست پیشبینی میکردم قراره دعوا بشه، نه که بگم حالا چشم خوردیم و اینا، نه، کلاً وقتی کوچکترین تعریفی حتی تو ذهن خودم یا حتی پیش مادرم از سامان یا حتی بچه ها میکنم، به شب  یا روز بعد نرسیده یه مشکلی پیش میاد و همه چی به هم میریزه! مشکل از خودمه اساساً! قبلاً هم خاطرتون باشه یه پست در این خصوص نوشتم، فعلاً که قهریم و صحبت نمیکنیم! اعصابم خراب شده و تا خودش پیشقدم نشه باهاش حرف یا کاری ندارم.

++++ از دو ماه قبل عید شروع کردم به درست کردن و ترمیم دندونام، شش یا هفت تا از دندونام ترمیم شدند و پروژه پر کردنها و رفع پوسیدگی تموم شد، فقط یکی از دندونهام رو ایمپلنت کردم و کار اون هنوز ادامه داره و 27 خرداد باید برم برای مرحله قالب گیری، ولی غیر اون خدا رو شکر همشون درست شدند. 

هم روز شنبه و هم یکشنبه وقت دندونپزشکی داشتم، دیروز زود نوبتم شد اما شنبه خیلی دیر شد و منم بعد دندونپزشکی باید میرفتم اداره واسه دادن گزارش کار بیست روز قبلم به معاون مدیر کل و استرس داشتم دیر بشه، نگران بچه ها هم بودم، یه خانمی بود چادری بود بهم گفت 21 صلوات نذر حضرت ام البنین کن زود نوبتت میشه و کارت راه میفته، خب من لبخند زدم و گفتم ممنون چشم و دلشو نشکوندم، اما خیلی برام جالب بود که مثلاً بنده خدا واسه موضوع به این سادگی که در هر حال دیر یا زود درست میشد و اتفاق میفتاد میگفت اینکارو انجام بده، منم به نشونه احترام به صحبت اون 21 صلوات رو فرستادم و ازش تشکر کردم، خب من کلاً به نذرکردن و جواب گرفتن اعتقاد دارم اما برای مسایل به این سادگی که قطعیه، اینکارو نمیکنم اما خب این 21 صلوات (حالا چرا ۲۱ تا؟) کار سختی نیست و الان که یاد گرفتم برای موارد مهمتر ازش استفاده میکنم.

یاد شوخی سامان افتادم، بهم میگه چون تو مثلا واسه چیزای ساده مثل افتادن بچه و... هول میکنی و مثلا یهویی با صدای بلند میگی یا خدا یا مثلا یا فاطمه زهرا و خیلی هم این موضوع تکرار میشه، دیگه خدا و فاطمه زهرا و .... شنیدن صدای تو براشون عادی شده و توجه نمیکنند و جدی نمیگیرند و میگن ولش کن بابا باز این دختره اومد، اما من چون مثلا سالی یکبار خدا رو صدا میکنم، خدا گوشاشو تیز میکنه و کنجکاو میشه ببینه بعد اینهمه مدت چکارش دارم و چی می‌خوام بگم و تو رودربایستی گیر میکنه و حتماً هم درخواستمو برآورده می‌کنه. پسره مسخره! از این مسخره بازیا خیلی درمیاره شوهر من! حالش که خوب باشه کلی شوخیهای این مدلی میکنه! فعلاً که میخوام سر به تنش نباشه و چشمم بهش نیفته!

از گوشه و کنار

(این پست رو دو روز پیش نوشتم و امروز بعد تکمیل منتشر میکنم.)

دیشب که خسته و کوفته از سر کار اومد خونه، موهامو کنار زد و سرمو‌ بوسید و یکم نگام کرد و گفت تو چقدر خوشگلی! 

خب برام دلنشین بود، مدتی بود نشنیده بودم بهم بگه زیبایی، شنیدنش رو دوست داشم، مدتها بود از کس دیگه ای هم نشنیده بودم و برای منی که اعتماد به نفس پایینی درمورد خودم، چه ظاهری و چه شخصیتی و... دارم شنیدن گاه به گاه این تعریف‌ها دلنشینه.

چند روز پیش هم گفت چقدر تو سفیدی و اندامت خوبه! نمی‌دونم منظورش از اندام خوب چیه اما دوازده کیلو اضافه وزن و قد نسبتا کوتاه و شلی بدن بعد زایمان و ناشی از وزن زیاد و کم کردن های پشت سر هم و داشتن شکم و ...رو چطوری به اندام خوب تعبیر می‌کنه جالبه برام... میدونم هم اهل چاپلوسی و زبان بازی نیست و نظر واقعیشو میگه، برای همین جالبه این تعریفاش چون به نظر خودم اینطور نیست و مثلاً اندام من بخصوص این چند ماه اخیر اصلا تعریفی نداشته (البته این سیاست رو دارم که هیچوقت اینو به خودش نمیگم و در برابر تعریف کردنش فقط لبخند میزنم اما حقیقتیه که خودم خوب میدونم).سفیدی پوست رو راست میگه اما با اینهمه جای جوش و لک روی صورتم بازم برام عجیبه چطور هیچوقت هیچ اشاره ای بهشون نمی‌کنه درحالیکه کاملا واضحه و از همون 12 سالگی گرفتارش بودم تا الان و درمان هم فقط موقت جواب داده و الان حتی دنبال درمانش هم نمیرم چون بیفایدست، سامان تو این هشت سال و اندی هیچوقت اشاره ای به جای لک و آکنه ها نکرده، نه که حتی نخواد ناراحتم کنه، به نظر میرسه خودش هم نمیبینه و ذره ای بهش اهمیت نمیده، اصلا انگار متوجشهون هم نمیشه و اگر خودم هم بهش اشاره کنم میگه اصلا مهم نیست، برعکس همیشه میگه چقدر پوست صورتت نرمه (حالا مگه مال بقیه زبره ). خب این یکی از ویژگی‌های خوب همسر منه... 

سالهاست بخصوص بعد تولد نیلا تو خونه آرایشی نمیکنم و گاهی انقدر خسته ام که یادم میره موهامو یه شونه بزنم و فقط پشت سرم میبندم که اذیتم نکنه، لباسهای جدید و خیلی خاص  و شیک هم تو خونه نمیپوشم و سفیدی موهام هم که بزنه بیرون مدتها بعد رنگ میکنم،  نمیگم کار خوبیه اما حقیقته، اما سامان نه تنها هیچوقت حرفی نزده و انتقادی نکرده بلکه تعریف هم کرده. حتی لاک هم نمیزنم به خاطر محدودیتهای محل کارم و اینکه حوصله پاک کردنش رو ندارم و اتفاقاً دو روز پیش که بعد مدتهای زیاد لاک زدم اونم لاک نیلا رو (قبلش برای نیلا زده بودم و یهویی برای خودم هم زدم) سامان که دستمو دید، جلوی مامانم زد به مسخره بازی و گفت دو روز بذار دورکار بشی بعد از اینکارا بکن و به شوخی گفت مرضیه آب نمیبینه شناگر ماهریه و خلاصه مسخره میکرد، آخرش هم گفت خیلی قشنگ شده، طفلی انقدر ندیده لاک بزنم سریع به چشمش اومده بود. بعد زایمان که شدیدا نسبت به بخیه سزارین و جاش که خیلی بد مونده بود حساس شده بودم و میخواستم برم کربوکسی تراپی که درستش کنم، گفت نمیخواد و برای چی بری  و اصلا هم بد نیست و پول بیخود نده و وقتی دیدم اون اصلا حساس نیست، فقط یک جلسه رفتم و ادامه ندادم.

خب اینجا زیاد راجب بحث و دعواها و مشکلات بینمون می‌نویسم ، هنوزم این بحث و جدلها هست و به خاطر اختلافات دیدگاههای مذهبی و فرهنگی و  و حتی سیاسی زیاد پیش میاد حتی همین دیروز هم بحث داشتیم اما انصاف نیست به  جنبه های مثبت شخصیتش اشاره نکنم. اینکه خیلی وقتها پیش میاد بی دلیل منو ببوسه یا بگه دوستم داره و وسط روز بهم زنگ بزنه بگه دلش برام تنگ شده یا بهم پیامک بده و بگه دوستم داره و عاشقمه.

خب ما به دلیل شرایط خاص زندگیمون و خدمت رسانی 24 ساعته به بچه ها و ساعت خواب نامنظمشون  شاید نتونیم روابط خصوصی زیادی به اون معنا داشته باشیم اما ارتباطات فیزیکی در حد بوسه ها و نوازش ها و بغل های گاه وبیگاه و بی مقدمه و فارغ از بعد جنسی همچنان این نوید رو بهم میده که دوستم داره...این موضوع اونجایی برام بولد شد که امروز وبلاگی میخوندم که از بی احساس بودن همسرش و اینکه بزور دو کلمه باهاش حرف میزنه و هیچوقت حتی دستشو هم نمی‌گیره حتی تو خونه خودشون نوشته بود و بعد خوندنش واقعاً یک لحظه خدا رو شکر کردم چون همیشه حس دوست داشته شدن برای من مهم بوده. به ذهنم رسید این رفتار سامان و این توجه های اینجوریش و گفتن چند باره اینکه منو دوست داره و دلش برام تنگ شده یه موهبتیه که تو شلوغی های زندگی و مشغله های ذهنیم گاهی برام کمرنگ میشه و قدرشو کمتر میدونم اما مثلا اگر همین سامان چندوقتی کمتر توجه نشون بده کاملا برام ملموس میشه. 

به هر حال ما دو تا بچه کوچیک داریم و گرفتاریها هم کم نیست منم انتظار ندارم مثل اوایل ازدواج 24 ساعته همدیگه رو بغل کنیم و عاشقانه رفتار کنیم (همون موقعش هم بحث داشتیم اما کمتر بود)، اعتراف میکنم گاهی انقدر خسته و کلافه ام  و کار خونه و آشپزی و کارهای بچه ها سرم ریخته که حتی حوصله اون رفتارهای عاشقانه رو هم ندارم و اگه خیلی بخواد بهم نزدیک بشه و به قولی بهم بچسبه حتی عصبی هم میشم بخصوص تو دوران ماهانه و.... اما خیلی وقتها هم برعکس نیاز دارم بغلم کنه و سرمو بذاره روی سینش و بگه دوستم داره و بهم محبت کنه. 

من و همسرم قطعاً اگر قبل ازدواج مشاوره رفته بودیم شک ندارم همه مشاوره ها میگفتند برای هم مناسب نیستیم و نباید ازدواج کنیم چون تشابهات زیادی نداریم و عقایدمون و فرهنگمون صددرصد متفاوته اما همیشه یه رشته محبتی بوده که یه جوری ما رو تو این سالها بهم وصل کرده، ولی خب نتیجه اون عدم تناسب فکری و فرهنگی و مذهبی و ...در کنار عصبی بودن و تندخوبودن هر دوی ما و مشکلات ریز و درشت خانواده و جامعه باعث شده دعواها و بحث ها و به قول معروف کل کل هامون خیلی زیاد باشه...اما همه اینا نباید باعث بشه از کنار یه سری خوبیهاش بگذرم، مثل کینه ای نبودنش، یا پیشقدم شدنش برای آشتی حتی اگه خود من مقصر باشم، یا چشم پاک بودن و اعتقادش به حلال و حرام (علیرغم نداشتن اعتقادات مذهبی) و دلسوز و مهربان بودنش و سواد خیلی خیلی بالاش تو همه زمینه ها و بینهایت شوخ طبع بودنش (همه دوستاش به همین میشناسنش بماند که به خاطر فشارهای روحی ناشی از بی پولیش الان مثل قبل شوخ و سرحال نیست). اینکه ذره ای پول دستش برسه به من میده یا برای ما خرج میکنه، حسود نبودنش، غیبت نکردنش، رفیق باز نبودنش و خانواده دوست بودنش و اینکه اصلا ازم توقع شام و ناهار درست کردن نداره و مدام میگه نمیخواد هیچی برای من درست کنی و فقط به بچه ها و کار خودت برس، اینکه کمک خیلی زیادی تو کارهای خونه میکنه  در حدیکه اغلب شستن ظرفها و جارو کشیدن با اونه و مدام میگه تو نمیخواد ظرفها رو بشوری از سر کار اومدم خونه میشورم، قدرشناس بودنش، بی مناسبت کادوخریدنهاش (البته الان خیلی کمتر شده نسبت به گذشته و بهشم به شوخی یادآوری کردم) اینکه ذره ای چشم‌داشت به حقوق من نداشته و نداره و حتی یکبار تو این سالها نپرسیده حقوقت چقدره، اینکه با رفتارهای وسواسی من کنار اومده و گاهی واسه آرامش دل من همراه میشه با حساسیت هام (مثل رعایت نجس و پاکی و...) و یه سری ویژگیهای مثبت دیگه که گاهی به خاطر کشمکشهای زیادی که بینمون پیش میاد برام کمرنگ میشه اما وقتی پای صحبت وبلاک نویسهای دیگه یا دوستانم میشینم میبینم که باید بابتش خدا رو شکر کنم، بدترین ویژگیش هم همین زود عصبانی شدن و اینکه تو عصبانیت فریاد میکشه و بددهنی میکنه (منم البته جواب میدم و کم نمیارم که ایکاش میشد گاهی سکوت کنم!) و اینکه دو ساله به خاطر فشارهای عصبی سیگاری شده، اینکه دو سه سالیه خیلی سرش تو گوشیشه و خب بیکار بودنش که روی روح و روانش تاثیر منفی گذاشته و روحیه سابق رو اصلا نداره برعکس چندوقتیه که پر از خشمه.

خب من خیلی بهش غر میزنم راستش، یعنی خسته که میشم سر اون خالی میکنم و خیلی وقتها تقصیرات رو گردنش میندازم و اونم بیزاره از اینکه سرزنش بشه  یهویی جوش میاره و دعوا میشه، من خودم زود عصبانی میشم، شوهر من از منم بدتره (البته از حق نگذریم یه وقتهای کمی هم  پیش میاد خودشو خیلی کنترل میکنه در برابر نق زدنهای من) بماند که چند دقیقه بعد آروم و حتی پشیمون میشه و به اصطلاح منت کشی میکنه و ناز میکشه و انقدر میچسبه بهم و منو بغل میکنه و مسخره بازی درمیاره که برای اینکه بیخیال بشه و دست از سرم برداره آشتی میکنم،) راستش مطمینم اگر سامان همسری داشت که برخلاف من موقع عصبانیت اون سکوت میکرد و چیزی نمی‌گفت و کشش نمیداد، دعواها و کشمکش ها به حداقل می‌رسید اما متاسفانه با یکی طرفه که نمیتونه زبون به دهن بگیره  بارها بهم گفته (حتی زمان آشنایی قبل ازدواج) که من میدونم زود جوش میارم و اخلاقم گاهی تنده تو یکم سکوت کن، منم جواب میدم به خدا منم نمیتونم سکوت کنم و دست خودم نیست! خب تو تلاش کن زود جوش نیاری یا وقتی اعصابم خورده و چیزی میگم عصبانی نشی و تحمل کنی و یهویی داد نزنی، گاهی خب هر دومون یکم کوتاه میایم به خاطر بچه ها و تحملمون رو میبریم بالا و اوضاع بهتر میشه، گاهی هر دو خیلی بچه گانه رفتار میکنیم، خلاصه زوجی هستیم که تو سر و کله هم میزنیم اما تهش بهم وصلیم، یه روز عاشق یه روز فارغ، خداییش این چندسال اخیر اغلب دعواهامون سر بچه ها بوده، برعکس اوایل ازدواج که بیشتر سر همون اختلافات فکری و مذهبی و حتی سیاسی بحثمون میشد.

سامان هم این روزها خیلی خستست، یه مبلغی قرض داره که باید حتما تا آخر خرداد پرداخت کنه، اون مبلغی که دوستانم بهم محبت کردند تعهد پرداختش با منه و ربطی به سامان نداره و منتظر وامم هستم که ایشالا تا هفته اول تیر بهم میدن، اما سامان خودش دو ماه قبل حدود ۱۸ تومن قرض کرده و بایدتا 20 خرداد پس بده و خیلی تحت فشاره و استرس داره... منم نمیتونم کمکش کنم چون همه وامی که میگیرم  بابت قرض جدیدی که دوستانم تو گرفتاریم لطف کردند کمکم کردند می‌ره و چیزی نمیمونه که بهش کمک کنم... خدایی اندازه وسعم تو چند ماه گذشته از پس اندارم بهش دادم و بیش از این در توانم نیست (15 تومن همین دو ماهه بهش دادم) اما اگر ازم بربیاد بازم بهش کمک میکنم.

همچنان مدیون محبت دوستانم بابت قرضی که بهم دادند هستم اما کلا قرض و بدهی خیلی روی آدم سنگینی می‌کنه ،من  که اینطوریم خودم و وقتی قرض دارم تا قرضم رو ندم انگار یه بار سنگین روی دوشمه و اجازه هیچ تفریح یا خرج اضافه ولو کم رو به خودم نمیدم، الهی که هر چه زودتر بدهیای هردومون تسویه میشه و راحت میشیم.

چند دقیقه پیش بهش پیامک دادم و نوشتم "از اینکه برای زندگیمون زحمت میکشی و منو دوست داری و هر روز صبح ظرفها رو میشوری و خونه رو مرتب می‌کنی ازت ممنونم عزیزم" 

آخه من و سامان هر دو انقدر خسته میشیم که برخلاف گذشته ها که هیچ ظرف نشسته ای رو شب نمیذاشتیم تو سینک ظرفشویی بمونه، دیگه شبها نمی‌تونیم ظرفها رو بشوریم یا خونه رو مرتب کنیم، سامان هم از سر کار که میاد (اسنپ) از خستگی چشماش باز نمیمونه و مدام چرت میزنه و خوابش میبره (همینم کلی حرصم رو درمیاره دوست دارم سرحالتر باشه و یکم با هم وقت بگذرونیم)  و نمیتونیم زیاد به خونه و زندگی برسیم، اینه که سامان صبحهای زود حدود ساعت پنج و نیم شش ساعت می‌ذاره و بیدار میشه و نزدیک یکساعت تمام ظرفهای شب قبل رو که زیادم هست میشوره و خونه رو کم و بیش مرتب می‌کنه و بعد می‌ره سر کارش. صبح که بیدار میشم و میبینم آشپزخونه تمیزه و خونه هم کم و بیش مرتبه حالم خوب میشه، برعکس اگر یه روز اینکارو نکنه اول صبحی با دیدن اون آشپزخونه نامرتب خیلی حالم گرفته میشه و خودم باید کلی وقت بذارم و تمیزش کنم.

در جواب من سامان هم یه پیام عاشقانه از پشت فرمون فرستاد و ابراز محبت کرد، حالا همینو داشته باشید شب که بیاد خونه با کوچکترین تلنگری هر دو جوش میاریم، این رویه تمام این سالها بوده، یه مدت چند جلسه پیش مشاوره خانواده هم رفتیم (آنلاین و حدود چهار جلسه فکر کنم) اما تهش تاثیر خاصی نداشت چون مشکل ما بیشتر همون زود عصبانی شدنمون و عدم مدیریت خشم هست وگرنه کینه ای به اون معنا نداریم و خدا رو شکر مسایل شک و خیانت و بدبینی و ... هیچوقت بینمون نبوده فقط تفاهم فکری نداریم که اونم دیگه کاریش نمیشه کرد، هر کدوم تو یه فرهنگ و خانواده  و با عقاید خودمون بزرگ شدیم، قطعاً مشاوره قبل ازدواج اگر رفته بودیم میگفت ازدواج نکنید که خب کردیم، الان هم دیگه نمیشه کاریش کرد و مثلا من نمیتونم به اون بگم حواست به آهنگ گذاشتن تو ایام تاسوعا و عاشورا باشه (آخه آهنگ میذاشت  بی هوا و اگه تذکر میدادم بحثمون میشد) و اونم نمیتونه به من بگه روزه نگیر یا فطریه نده و فلان عقیده رو نداشته باش... هر دومون از یه جایی داریم سعی میکنیم کمتر بهم گیر بدیم، یعنی چاره ای هم نداریم دیگه، هیچکدوم نمیتونه اون یکی رو قانع کنه (البته سامان دلایل متقاعد کننده ای میاره اما من اگر ته ذهنم هم موافق نظرش باشم چندان به روم نمیارم)دیگه خوب و بد هشت ساله ازدواج کردیم و باید بسازیم، درسته گاهی انقدر عصبی و ناراحت میشم که حتی به جدایی فکر میکنم و تو عصبانیتم بهش میگم عجب اشتباهی کردم و  بیا جدا شیم و خودمونو راحت کنیم اما تهش بعید میدونم با وجود همه این اختلافات بتونیم جدا از هم دووم بیاریم یا مثلا با فرد دیگه ای خوشبختتر بشیم، سامان که میگه غیر من نمیتونسته با کسی زندگی کنه، منم به شوخی میگم آره خدایی غیر من هیچکس نمیتونسته تحملت کنه.

کاش منم یاد بگیرم یکم کمتر غر بزنم بهش. آخه یه سری کارهاش واقعا عصبیم می‌کنه، سیگار کشیدن‌هاش اونم وقتی تا همین دوسال پیش سیگاری نبود و اینکه تو حموم میکشه (مثلا یواشکی!) و لباسش و بدنش بوی سیگار میده، اصلاح نکردن صورتش به خاطر خستگی زیاد، خواب آلودگیش، سرسری گرفتن و عقب انداختن یه سری کارها، فکر اقتصادی نداشتن و بخصوص  رفتارهای نادرستی که با بچه ها و بخصوص نیلا داره...  البته که عاشق نیلاست و روز دختر با وجود جیب خالیش براش هدیه خرید و مدام بغلش میکنه و قربون صدقش میره، اما خب گاهی نمیدونه چطوری با بچه رفتار کنه و نیلا رو عصبی می‌کنه و منم عصبانی میشم و بحث بالا میگیره چون انتظار داره در برابر  رفتارهای گاها بی منطقش  در برابر نیلا هیچ حرفی نزنم و کوچکترین دفاعی از بچه نکنم، منم گاهی هیچی نمی‌گم چون قبول دارم نباید هیچکدوم از والدین پشت اون یکی رو خالی کنه اما یه وقتها که میبینم بی منطق بچه رو سرکوب میکنه یا مثلا ضربه ای بهش میزنه، طاقت نمیارم و چیزی میگم و اوضاع حسابی متشنج میشه، یعنی الان بالای هشتاد نود درصد دعواهای ما بابت بچه هاست.
در هر حال یه چیزو می‌دونم،اگر همسر من جیبش خالی نبود ۱۸۰ درجه بهتر از اینی بود که هست، یه روز که میره اسنپ و کار و درآمد خوبه کلی با انرژِی و سرحال میاد خونه و با بچه ها بازی میکنه و با من خوش و بش میکنه، اما اغلب تو زندگیش درآمد درست و درمانی نداشته، خودش میگه هیچوقت نشده حتی یک میلیون تو حسابش بمونه و پول تو جیبش باشه و براش شده حسرت و آرزو، یه وقتها خیلی خیلی دلم براش میسوزه خدایی، به هر حال من سالهاست درآمد ماهانه دارم و تو حسابم اغلب پول بوده و تونستم جدای از مخارج زندگی پس انداز هم بکنم اما اون هیچوقت نتونسته...خدایی بهش خیلی وقتها حق میدم، من که زنم اگر شرایط اونو داشتم خیلی حالم بدتر از از این بود.
با این حال سامان اگر یه قرون داشته باشه همش رو برای ما خرج می‌کنه. خدا خودش کمکش کنه بتونه بدهی‌هاش رو بده و شغل درخوری پیدا کنه و به آرامش برسه...
+++ مادرم سه روزی خونه ما بود و دیروز صبح زود رفت، سه روزی پیشم بود. بودنش خوب بود و وقتی رفت دلم گرفت.
دو هفته پیش هم با کارت رستوران که اداره داده بود با خانواده رفتیم بیرون... اونم خوب بود فقط چون از طرف اداره بود باید همگی حجاب کامل می‌داشتند، که خب از قبل با خواهرهام طی کرده بودم و حرفی نداشتند. میشد غذا بگیریم و بریم بیرون بخوریم اما خب اونجا راحتتر بود و همه امکانات رفاهی برای بچه ها هم فراهم بود و دیگه همونجا موندیم. اینبار اگر کارت رستوران شارژ بشه، شاید پسرخاله سامان و همسرش و یه زوج دیگه رو (باجناق پسرخالش) دعوت کنم بیان خونمون و از اون رستوران غذا سفارش بدیم، آخه حدود یکماه پیش همین پسرخاله و خانمش زنگ زدند و ما رو دعوت کردند بریم باغ باجناقش برای ناهار و اونجا هم به ما خوش گذشت، بخصوص که کمتر پیش اومده اینطوری جایی دعوت بشیم و برام خیلی ارزشمند بود،  نیلا هم حسابی با دو تا پسرهای پسرخاله سامان و باجناقش بازی کرد و بهش خوش گذشت، خب منم عادت ندارم لطفی رو بی جواب بذارم و الان حس میکنم باید منم دعوتشون کنم خونمون، اگر بدونم مجددا کارت رستوران شارژ میشه کارم راحت میشه و حداقل آشپزی تعطیله یا مثلا فقط یه پیش غذا مثل سوپ یا کشک بادمجون یا میرزا قا سمی و از این جور چیزها میذارم و غذای اصلی رو از رستوران میگیریم؛ حالا ببینم کی فرصتش میشه و میتونم دعوتشون کنم.
+‌++ با اینکه در مجموع از دورکارشدنم راضیم اما متاسفانه اصلا نمیتونم به پروژه های کاریم برسم، دو سه روز پیش در تماس با اداره متوجه شدم دورکاری من رو تا اول مرداد تایید کردن و بعد مجدد باید درخواست بدم که تمدید بشه، قرار بود مدتش شش ماه باشه و بعد قابل تمدید بود که الان شده سه ماه... همش نگرانم مبادا عملکردم خیلی خوب نباشه و برای تمدید دورکاریم هر سه ماه به مشکل بخورم، باید بیشتر تلاش کنم و وقت و زمان جور کنم تا مدیرم از عملکردم راضی باشه و اجازه بده همچنان دورکار بمونم چون باید هر دو هفته هم برم اداره و گزارش کار بدم، اما متاسفانه موقع بیدار بودن بچه ها اصلا نمیشه کار کرد، بچه ها تا بیدارند اجازه نمیدند لپ تاب بیارم جلو (بخصوص نویان) و وقتی هم که میخوابند خودم از خستگی به زحمت چشمام باز میمونه... اما اگر بخوام پیش بچه هام بمونم و فعلا دورکار باشم، باید هر طور هست برنامه ریزی و مدیریت کنم و یه کاری کنم ازم راضی باشند. بازم خدا خیر بده مدیرم رو که با دورکاریم موافقت کرد. در حقش خیلی دعا کردم، فقط خب اینکه احساس میکنم دیگه به عنوان یه نیروی کار مفید در محل کارم حسابم نمیکنند یه مقدار حس بد و بی ارزشی میگیرم اما خب دیگه نمیشه همه چیو با هم داشت... ایشالا بچه هام که بزرگتر شدند بتونم بیشتر خودمو ثابت کنم. 
خدا رو شکر نیلا که مهد کودک میره و نمیذارم ظهرها هم بخوابه شبها زودتر میخوابه، نویان هم نیمساعت یکساعت بعد نیلا میخوابه و الان چندشبیه حدود ده و نیم یازده شب میخوابند و منم یکی دو ساعتی بعد خوابیدن بچه ها میرم به کارهای اداره میرسم فقط کاش انقدر خسته نبودم که زود خوابم بگیره و بیشتر میتونستم بیدار بمونم.
+‌++ پست بعدی باید راجب حرکات و رفتارهای بامزه نویان و نیلا بنویسم که اینجا ثبت بشه؛ گاهی انقدر شیرین و بامزه اند که غرق لذت میشم و تو ابرها سیر میکنم بسکه دوستشون دارم، نویان که دیگه عجیب شیرین شده و اصلا میخوام براش بمیرم، انقدر در طول روز میبوسمشون و بغلشون میکنم و بهشون میگم دوستشون دارم که حد و حساب نداره. حالا حتما باید یه پست جداگانه راجبشون بنویسم، شاید برای خواننده ها خیلی هم خوندنشون جالب نباشه اما من هنوزم که هنوزه وقتی راجب مثلا رفتارهای نیلا که تو یکسالگی داشت و اینجا نوشتم میخونم کلی خاطره برام زنده میشه و لبخند میزنم و واسه همین دوست دارم درمورد هر دو  و بخصوص نویانم بنویسم.
+++ وزنم خیلی زیاد شده بخصوص بعد دورکار شدنم، دو سه هفته پیش یه رژیم آنلاین گرفتم و هزینش رو هم دادم اما همت نکردم شروع کنم، یعنی خب هم اشتهام این روزها خیلی زیاده هم اینکه وقتی آدم خونست ناخواسته بیشتر هم غذا میخوره، تازه پیاده روی هم ندارم و تو برنامه رژیمم روزی 40 دقیقه پیاده روی هست، باید دیر یا زود شروع کنم چون قشنگ احساس کسالت و سنگینی میکنم و دردهای شدید جسمانی دارم و همش هم فکر میکنم قند خونم بالاست، احساس میکنم اگر هفت هشت کیلو وزن کنم، خیلی بهتر بشم، کی همت کنم  و شروع کنم خدا میدونه.
++ +اینم از احوالات ما این روزها، مثلا قرار بود این یه پست کوتاه چند خطه باشه و باز اینهمه نوشتم، چکار کنم دست خودم نیست، هر کار میکنم نمیتونم کوتاهتر بنویسم! دلم میخواد مثل بعضی وبلاگ نویسها تند تند اما کوتاه بنویسم اما اصلا نمیتونم! یه مقدار پرحرفم و خودمم راضی نیستم ولی دیگه پذیرفتم نمیتونم کاریش کنم. دیگه شما ببخشید اگر خسته کننده میشه گاهی نوشته های طولانیم. خودم عاشق نوشته های طولانی هستم اما خب میدونم خیلی ها هم حوصلشون سر میره.
پی نوشت: یه سری حقایق راجب من و زندگیم هست که یه جورایی حکم راز رو داره و همسرم هم ازش بیخبره... شاید یه روز تو یه پست رمزدار نوشتم. یکیش همین نحوه آشنا شدن من با شوهرم که بعید میدونم هیچکدوم از دوستانم حتی بتوانند حدس هم بزنند، و رازهای دیگه ای که ضرورتی برای گفتنش نیست اما فکر میکنم اگر روزی اینجا بنویسم باعث تعجب بشه و برای دوستانم جالب باشه. اگر بتونم خودمو راضی کنم مینویسم.

دوستان مهربونم خیلی دوستتون دارم خدایی، چه اونایی که برام مینویسید و نظر میدید و چه اونایی که خاموش میخونید و موقعیکه نیاز به کمک داشتم روشن شدید و دستمو گرفتید....واقعا دوستتون دارم، اینو شعاری نمیگم، از ته دلم میگم.