بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

سفر به رشت +واکسن هجده ماهگی

این پست رو تا قبل "سه شنبه نوشت" روز شنبه ده خرداد نوشتم اما طبق معمول با تاخیر و امروز سه شنبه 13 خرداد منتشرش میکنم:

حال و حوصله نوشتن از حال این روزهام رو ندارم...

قسمت شد رفتیم رشت برای عید فطر، خیلی یهویی آخرین پنجشنبه قبل عید فطر  تصمیم گرفتیم که بریم و صبح روز جمعه 2  خرداد راه افتادیم، دوشنبه پنجم خرداد هم برگشتیم، نمیگم بد بود اما هوا موقع رفتن انقدر گرم بود که نیلا طفلی حالش خیلی بد شد و با کولر خراب ماشین ما گرمازده شده بود و من که از حالش که  یکساعت آخر همینطوری بیجون به من چسبیده بود خیلی ترسیده بودم...

سه روزی که اونجا بودیم، به جز روز آخر هوا انقدر گرم بود که نمیشد رفت بیرون، روز آخر هوا خنک و خوب شد اما چه فایده که فرداش صبح زود یعنی صبح دوشنبه که روز دوم تعطیلات عید فطر بود برای اینکه به ترافیک احتمالی نخوریم برگشتیم که البته خدا رو شکر اصلاً هم ترافیک نبود....ضمن اینکه نیلا یه روزهایی تو ماشین حسابی بدقلقی میکرد و نمیشد خیلی از مسیر لذت برد. خلاصه که رفتیم و برگشتیم و حال و هوای من نه تنها عوض نشد که بدتر هم شد...

شاید یکی از دلایلش این باشه که ادارات از حالت شیفتی خارج شدند و باید هر روزه سر کار باشیم اما مهدکودکها همچنان تعطیلند! اونایی هم که بازند بصورت کاملاً زیرزمینی و غیرقانونیه و رسماً مسئولیتی در قبال خدای نکرده اتفاقات ناگهانی ندارند. مهد کودک نیلا از ده خرداد  کم و بیش بصورت غیرقانونی بازه اما چه فایده! نظافتچی رو گذاشتند به عنوان مربی! درسته خیلی دختر خونگرم و خوب و حتی باکلاسیه، اما در هر صورت چطور میتونم با خیال راحت بچم رو بسپرم بهش؟ از طرفی اگه اونجا نذارم چیکار کنم؟ کی رو دارم؟

مادرم که خودش مریضه، حال بابام هم که دیگه گفتن نداره.... این وسط شوهرخواهرم هم هر از گاهی موش میدوئونه و حتی یه جوری رفتار کرده که خواهر خودم میترسه بگه بچت رو بیار پیش من!  شوهرخواهرم به نظر میرسه حتی از اینکه من بچم رو خونه مادرخودم هم میبرم ناراضیه  و زورش میاد! به گوشم رسیده که میگه اینا (یعنی من و سامان) خودشونو تو قضیه بابام کنار کشیدند و زندگی خودشون رو دارند! خدا میدونه اینطوری نیست و اگر مریم خواهرم کارهای بابا رو انجام میده و از زندگیش میگذره و همش خونه مامانم ایناست، اول از همه با میل خودش هست و خیالش اینطوری راحت تره! حتی اگر ما هم باشیم باز دلش طاقت نمیاره و خودش باید بیاد مثل مادری که فکر میکنه خودش از همه بهتر به بچش میتونه برسه. ضمن اینکه من با بچه ای که هنوز شیرمیخوره و پوشک میشه و گاهی شبها بد میخوابه و من باید کنارش باشم و اینکه باید سر کار هم برم و همسرم هم اگه دو روز پشت سر هم مرخصی بگیره ولو مرخصی ساعتی ممکنه برای کارش مشکل درست بشه، چطور میتونیم به اندازه اونا سهم داشته باشیم؟ همسر خواهرم پیش یه فامیل نسبتاً نزدیک کار میکنه، یعنی رئیسش فامیلش میشه خدایی خیلی راحتتر میتونه مرخصی بگیره یا سر کار نره، مریم هم درسته که خیلی بابت بابام گرفتاره و دو تا بچه هم داره اما هر چی باشه شاغل نیست (البته مریم طفلی خودش هیچوقت هیچ اعتراضی نداشته و همه این کارها رو وظیفه خودش میدونه. خدا خیرش بده). 

از طرفی خدا میدونه هر بار در حد وسعمون کوتاهی نمیکنیم! مگه میشه آدم در حق پدرش،‌پاره تنش کاری ازش بربیاد و کوتاهی کنه؟ خود بابام هر بار به ما میگه از شما انتظار ندارم اما با اینحال اگه کاری از دست ما ساخته بوده دریغ نکردیم! به فرض هم که خدای نکرده کمکاری کرده باشیم که خداشاهده اینطوری نبوده (درمورد کارهایی که ازمون برمیومده)، چه ربطی به شوهرخواهرم داره وقتی مادرم و حتی خود خواهرم حرفی نمیزنند و حتی میگن به خاطر بچه کوچیک و... کسی از شما انتظاری نداره؟

حال بدیه! احساس بی کسی میکنم، نمیدونم باید دخترم رو با وضعیت جدید کاری کجا بذارم! اونایی که قانون میذارن مهدکودکها باید تعطیل باشه، فکر نمیکنند مادران کارمند چه خاکی باید تو سرشون بریزن؟ من این مدت که شیفتی بودیم با وجود پدر مریض و مادر ناخوش احوالم، ‌باز بچم رو میبردم خونه مامان علیرغم همه خطراتی که برای نیلا و حتی پدرم وجود داشت،‌اما اگه مثل خیلی از خانمهای دیگه،‌مادر و پدرم تهران زندگی نمیکردند اونوقت در همین حد هم نمیتونستم کاری کنم. اونوقت باید چیکار میکردم؟ الان که باید هر روزه سر کار باشیم واقعاً نمیشه نیلا رو ببرم هر روز خونه مامانم،‌ خیلی هم بهم نزدیک نیستند و برای خودم هم سخته، مادرم هم توانشو نداره با وضعیت جسمی و روحیش،‌هم به بابا برسه هم به بچه من هم به خودش! البته خیلی روزهایی که نیلا رو میبردم خونه مامان، بابام به خاطر شیمی درمانی بیمارستان بستری بود یا برای اینکه حال و هواش عوض شه،‌میرفت شهرستان و خونه نبود اما خب وقتی هم که بیمارستان بود و مریم پیشش بود، مادرم باید به بچه های مریم هم که اونجا بودند رسیدگی میکرد و به فکر ناهارشون بود، (البته نیلا با وجود اونا خیلی خوشحال بود و سرگرم). الان هم که مامانم گوارشش به هم ریخته و حال و روز خوبی  نداره و واقعاً اصلاً نمیخوام اذیتش کنم...

امروز هم بردم خونه مامانم (یادآوری میکنم پست رو شنبه ده خرداد نوشتم و تازه امروز سه شنبه منتشر کردم)، اما دیگه از فردا یکشنبه نمیتونم، احتمالاً مجبور شم ببرمش مهدکودک با وجود شرایط بد...کاری ازم ساخته نیست. حتی به فکر افتادم مرخصی بدون حقوق بگیرم اما چطور میشه با وجود اینهمه قسط و خرج و مخارج، وقتی سامان نزدیک سه ماهه هیچ حقوقی نگرفته، مرخصی بدون حقوق بگیرم؟

بگذریم... انقدر فشارها از هر طرف روی من زیاده که افسردگیم برگشته...باید برم دکتر اما کسی نیست نیلا رو بذارم پیشش.

احساس پوچی و بی انگیزگی بند بند وجودم رو گرفته،‌به ندرت چیزی خوشحالم میکنه، وقتی میام سر کار،‌از دیدن خیابونها و مردم دلم میگیره. حال و حوصله آشپزی و حتی بچه داری ندارم،‌بدنم بیجونه و دلم میخواد فقط دراز بکشم یا بخوابم! اگر فرصتی گیرم بیاد میرم تو اینستاگرام تا به هیچی فکر نکنم!

خلاصه که شرایطم تعریفی نداره. از طرفی حتی حوصله نوشتنش رو هم ندارم وقتی فایده ای نداره...امیدوارم زودتر این روزها بگذره و دلیلی برای خوشحالی و شادی تو زندگیم پیدا بشه.مهمتر از همه حال بابام بهتر بشه. همین یکی خودش دنیایی تاثیر داره...

راستی چهارشنبه هفت خرداد ماه هم واکسن یکسال و نیمگی نیلام رو زدم. با اینکه بچم برای واکسن دوماهگی و چهارماهگی و شش ماهگی و یکسالگی اصلاً اذیت نشد اما برای واکسن هجده ماهگی اذیت شد! شنیده بودم واکسن سختیه اما امیدوار  بودم اینبار هم اذیت نشه که بدجور تب کرد.. البته موقعیکه واکسنش رو زدیم خیلی هم گریه نکرد و حتی پیاده با پای خودش برگشت خونه،‌ اما یکساعت دو ساعت بعد کم کم بیحال شد و نمیتوسنت روی پاش بایسته. از قبل واکسن بهش مسکن داده بودم و مرتب هر چهار ساعت تکرار میکردم و طفلکم همش خواب بود، موقعی هم که بلند میشد چون نمیتونست راه بره گریه میکرد.... شب اول بعد واکسن ساعت 5 صبح یهویی از خواب پریدم و دیدم داره تو تب میسوزه و ناله میکنه،‌ با اینکه قبل خوابیدنش بهش مسکن داده بودم. سریع سامان رو بیدار کردم و پاشویش کردیم و بهش به جای استامینوفن ، بروفن دادم که قویتره و خدا روشکر بعد نیمساعت تبش پایین اومد، دوباره خوابید و حدود ساعت یازده صبح جمعه که بیدار شد، خدا رو شکر حالش بهتر بود اما به خاطر تب خفیف،‌همچنان تا 48 ساعت بعد بهش مسکن میدادم. مجموعاً 24 ساعت اذیت شد طفلکم اما کم و بیش تا دو روز عوارضش بود،‌ضمن اینکه اصلاً اجازه نمیداد کمپرس سرد براش بذارم و فقط بزور چندباری تو خواب براش اینکار رو کردم،‌فعلاً که خدا رو شکر زیاد جاش نمونده،

اینم از اخبار این چندوقت که نبودم.

سه شنبه نوشت: همونطور که چندبار بالا اشاره کردم این پست رو شنبه ده خرداد ماه نوشتم اما چون ناقص بود و ایرادات ویرایشی داشت، منتشرش نکردم تا امروز سه شنبه سیزدهم خرداد که بالاخره گذاشتمش تو وبلاگ. همیشه عادت دارم تا پست رو دوبار نخوندم و رفع اشکال تایپی نکردم منتشرش نکنم همین باعث میشه گاهی تا سه چهار روز بعد نوشتن که دوباره فرصت بازخوانی پیش میاد،‌پستم رو منتشر نکنم که زیاد جالب نیست و گاهی از حس و حال زمان نوشتن پست دور میشم یا اتفاقات جدید بعدش میفته که مجبورم موقع انتشار پست اضافه کنم.

به هر حال  خبر جدید اینکه یکشنبه یازده خرداد برای اولین بار بعد سه ماه و نیم بردمش مهد کودک! خیلی ناراحت و نگران بودم اولش، کلاً 5 تا بچه بودند، موقعیکه دادمش دست مربی و رفتم، نیلا شروع به گریه کرد و منم تو راه اشک ریختم، اما مدیر مهربون مهد کودک طی روز برای اینکه خیالم راحت بشه، چندتا عکس از نیلا برام فرستاد و وقتی هم که رفتم دنبالش دیدم بچم حالش خوبه و حتی دوست نداره با من بیاد! وروجک جوری رفتار میکرد انگار نه انگار اینهمه مدت مهد نبوده! خلاصه که یه مقدار خیالم راحتتر شد. البته رفت و آمد بخصوص برگشتنی به خونه تو این گرما یه مقدار سخته بخصوص که هم باید تاکسی بگیرم هم یه مقداری پیاده روی اجباری داره،‌اما همینکه در همین حد هم جایی هست نیلا رو بذارم خدا رو شکر...

فردا و پسفردا هم که تعطیله. وقتی نشه مسافرت رفت و همش تو خونه بود، چندان حسنی نداره،‌ اما این هفته بعد سه ماه شیفتی رفتن سر کار، هر روز سر کار بودم و حسابی خسته شدم. خوشحالم که فردا نمیخواد برم سر کار تا شنبه. چی میشد همیشه دو روز در هفته بیشتر نرفت سر کار و همون حقوق رو گرفت؟

نظرات 13 + ارسال نظر
نسترن چهارشنبه 21 خرداد 1399 ساعت 19:00 http://second-house.blogfa.com/

سلام عزیزم ممنون
شما بهتری؟
ممنون از ارزوهای خوبت مرضیه جانم ولی همین کرونا برنامه بچه دار شدن مارو هم بهم ریخت
ادرس وبلاگمو برات گذاشتم عزیزم

سلام نسترن جان خوبی؟ خدا رو شکر
انشالله هر وقت موقعیت بهتر شد اونموقع،‌الان واقعا وقت مناسبی نیست. تصمیم درستی گرفتید...
مرسی از لطفت گلم

خانوم جان دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 21:05

سلام این روزها حال و هوای اکثرمردم گرفته ست ، تو روز عادیش مردم نه تفریحی داشتن نه سفری نه رفت و آمدی حالا که دیگه هموناهم یا نیست یا با ترس و لرز و استرس همراهه

آره واقعاً. الان حتی اگه هم سفر بری، انقدر نگرانی داری و همش به دلت بد میاد که اونجوری که باید بهت نمیچسبه. حتی خرید کردن، مثلا دیروز نیلا رو بردم براش لباس بخرم،‌ انقدر نگران بودم که حد و حساب نداشت. یبار که کف مغازه خورد زمین و دستش رو زد به صورتش! رسماً از استرس مردم. ظاهراً که امیدی هم به تموم شدن این ماجرا نیست که نیست.

الناز دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 12:15 http://manesara.blogfa.com

سلام مرضیه جون ببخشید این چند وقت نتونستم پیام بده زیاد نمیام وبلاگ و بیستر تو اینستا هستم آیدی میزارم خواستی ادد کن

elnaz_maleki01

سلام الناز جان.
کجا بودی دختر؟ خیلی وقته ازت بیخبرم.
حتماً ادت میکنم با افتخار.... بازم از این طرفها بیا

آیدا سبزاندیش شنبه 17 خرداد 1399 ساعت 20:10 http://Sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان
باز هم خوبه مهد کودک بازه وگرنه واقعا میخواستی چیکار کنی ! فقط میتونم برات انرژی مثبت بفرستم که نیرو و انگیزه و اشتیاق تازه به زندگیت وارد بشه و با حس بهتر و امیدواری زندگی رو سر کنی. خدا دختر قشنگت رو هم برات حفظ کنه. اینروزها هم مثل همه روزهای عمرمون میگذرن یه روزی که انشالله بازنشسته شدی و دختر گلت هم بزرگ شده یاد این روزها میفتی و خدا رو شکر میکنی که سر کار میرفتی و حقوقی داری و میتونی بقیه روزگارت رو بهتر سپری کنی.

سلام آیداجان، خوبی؟ اتفاقاً دیروز تو وبلاگت بودم، چقدر هر روز داری از نظر فکری رشد میکنی،‌من که متوجه میشم.
وای اگر مهد بسته بود که رسماً بیچاره میشدم. البته شنیدم از شنبه قراره کلاً مهد کودکها باز بشند.
درسته، اگر زنده باشم میدونم که همین سر کار رفتن و سختیهاش،‌ موقع بازنشسته شدن و حقوق ماهیانه سر وقت گرفتن خیلی به درد میخوره و باعث آرامش خیال آدمه. برای همین هم هست که هر طوری هست دارم ادامه میدم....
از خدا میخوام بزودی شرایط طوری پیش بره که خودت هم شاغل بشی و به یکی از آرزوهات برسی

مریم شنبه 17 خرداد 1399 ساعت 07:40

مرضیه جان
سلام خوبی
واقعا کسی به فکر نگهداری از بچه های کوچک نیست
خیلی مراقب خودت و نیلا جان باش
انشالله که خدا به پدرت سلامتی بده واقعا پرستاری ایشون تو این وضعیت کنونی خیلی سخته خدا به خواهرت هم صبر و سلامتی بده

سلام مریم جان
تو خوبی؟ ما هم شکر بد نیستیم.
اگر خواهرم نبود،‌خیلی اوضاع فرق میکرد، واقعاً مثل یه بچه کوچیک به پدرم رسیدگی میکنه. خدا خیرش بده....
خوشحال شدم مریم جان، بچه ها رو ببوس

نسترن جمعه 16 خرداد 1399 ساعت 13:09

مرضیه عزیزم حال بیشتر ما همینه متاسفانه
اما سعی کن بخاطر نیلا سرپا باشی، ب کمپلکس بگیر بخور خیلی تاثیر داره
سرت رو بانیلا گرم کن، بهش برس
میدونم سخته، میدونم کار خونه با بچه و کار بیرون واقعا انرژی مضاعف میخواد ولی کمک خودت کن سرپا باشی
چندتا از همکارای ما هم غیرقانونی بچه هاشون میسپارن مهد، چیکار کنن بندگان خدا؟
منم که مامانم ازم دوره خودمو میذارم جاشون میبینم راه دیوه ای نیست....ادم از هیچکسی هم نمیتونه انتظار داشته باشه...هرکی گرفتاری خودش داره

سلام عزیزم، خوبی؟
آره باید خودم رو تقویت کنم اما دقت کردم دیدم وقتهایی که روحیم خوب میشه خود به خود حال جسمیم هم خیلی بهتره...روزهایی که حال روحیم بده،‌اگر هزار جور هم به خودم برسم،‌احساس ضعف و بیحالیو خستگی دارم.
همین غیرقانونی هم اگر نبود من که دیگه نمیتونستم بیام سر کار،‌مگه اینکه مادرشوهرم اینا میومدند تهران که به قول تو از اونا هم نمیشه انتظار داشت،‌هر کی یه مشکلی داره برای خودش.
امیدوارم تا زمان بچه دار شدن تو اوضاع فرق کنه و بچت رو با دل خوش به دنیا بیاری و نگران اینجور مسائل هم نباشی...
نسترن جان میشه دوباره آدرس وبلاگت رو بذاری؟

آلاله جمعه 16 خرداد 1399 ساعت 01:40

سلام عزیزم
خیلی خطرناک هست بچه رو گذاشتید مهد
همسرتون که حقوقشون درست حسابی و به موقع نمیدن
بهتر نیست شما که رسمی هستید سرکار برید و همسرتون از دختری مراقبت کنه؟
خدایی نکرده یه وقت مشکلی پیش نیاد که بعدأ پشیمون شید

سلام آلاله جان روزت بخیر
والا حقیقتش خودم هم خیلی راضی بودم اگر اینطور میشد اما وقتی بهش میگم انگار بهش فحش دادی...میگه کدوم مردی میتونه بشینه خونه و بچه نگهداره که من دومیش باشم؟‌راست هم میگه...
البته اگر روزی من مشکل داشته باشم و اون تعطیل باشه با کمال میل پیش نیلا میمونه اما اینکه بشینه تو خونه و ...یه جور توهین حساب میشه براش. شاید هم به عنوان یه مرد حق داره،‌هیچ مردی نمیتونه بشینه تو خونه.
والا چاره دیگه ای ندارم،‌فعلا که انگار قراره از شنبه دیگه مهدها باز بشند. خیلی مامانا مشکل من رو دارند و مجبورند، دیگه توکل به خدا

الهام پنج‌شنبه 15 خرداد 1399 ساعت 12:36

سلام خوبی؟ پاک کن عزیزم خوندم
وای پس شما پیگیری کن تو رو‌خدا
دستت بازه بعبارتی دسترسی بیشتری داری
ساعت کار من هم ۸ تا ۲
خیلی فرق نکرده نیم ساعت مثل همیشه ما هستیم
مهد هم نزدیک‌ما بسته هست کلا
فک کن

سلام گلم...پاک کردم
والا ما خودمون هم مثل شما مکاتبه کردیم و دنبال جوابیمف همین امروز یه نامه دادیم اما خیلی امیدوار نیستم الهام....
یکساعت اختلاف ساعت داریم.
مهدهای نزدیک ما هم به جز مهد نیلا ظاهراً همه بسته اند،‌البته از دو تا پرسیدم بسته بودند...باز خدا رو شکر مهد نیلا غیرقانونی باز کرده و کارم راه افتاده

مهتاب چهارشنبه 14 خرداد 1399 ساعت 16:48 http://privacymahtab.blogsky.com

دیگه شروع کردم ب نوشتن

وای چه عالی،‌بهت سر میزنم

مهتاب سه‌شنبه 13 خرداد 1399 ساعت 15:32 http://privacymahtab.blogsky.com

سلام مرضیه جان
خ ش منم سرکار میره شوهرشم همینطور دخترش کوچیک یست 6سالشه ولی گفت میخوام مربی مهدبگم بیاد خونه پیشش جای مهد کودک به مربی پول میده دیگه رفت و امدم نداره گفتم بگن بهت شاید به دردت خورد

سلام مهتاب جون. سامیار جان چطوره؟ از وقتی نمینویسی ازت کلا بیخبرم.
خب اگر اینطور میشد که عالی بود مثل پرستار خصوصی بود اما مربی نیلا خودش بچه کوچیک داره و باید با خودش ببره مهد...از پارسال هم به خاطر بچش تو این وضعیت سر کار نرفته
فعلا که دارم میبرم مهد کودکش که یواشکی با پنج تا بچه از دهم خرداد باز کرده. خدا کنه بهش گیر ندند و نبنده دوباره

رها سه‌شنبه 13 خرداد 1399 ساعت 13:54 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام بانو جان
این روزا انگار هممون یه غمی داریم که نمیتونیم حالمون رو خیلی خوب نگه داریم
خدا کمک کنه انشالا شادی به زندگیامون سرازیر شه
نکته کنکوری:فک کنم تو کامنت پست قبلی منو با یه رها خانوم دیگه اشتباه گرفتیا این طور نیس؟
آخ امان از سر کار رفتن وختی نمیتونی بچه رو جایی بزاری منم از وختی روال به روال سابق برگشت اسیر شدم باز خدا رو شکر مامانت تهرانن من که دس تنهام ....
خدا از سر لطف دری به رومون بازکنه انشالا

دقیقا همینه رها جان. من همش فکر میکنم حال خودم از همه بدتره اما میبینم همه کم و بیش این حال رو دارند، حالا یکی بیشتر مثل من یکی کمتر. امیدوارم یکم حالمون بهتر شه با اتفاقات مثبت آینده.
وای آره عزیزم، الان متوجه شدم ببخشید. منظورم یه رهای دیگه بود که اتفاقا تو همون پست بعد تو کامنت گذاشته بود...
پس تو هم با من همدردی... الان چیکار میکنی عزیزم؟ باید بیام وبلاگت مفصل بخونم...چند وقته اصلا نتونستم به دوستانم سر بزنم ببخش.
الهی آمین. به قول شاعر چنین نماند و چنین نیز نخواهد ماند

الهام سه‌شنبه 13 خرداد 1399 ساعت 12:37

سلام خوبی؟ ببین مصوبه ریاست جمهوری، تو بند ۵ مشخصا گفته مادرا و قشر خاص، دورکاری کنن!! ولی نمیدونم هیچ سازمانی چرا به روی خودش نیاورده
یه سرچی بکن و پیگیری کن از سازمانت ( تاریخ مصوبه ۷ خرداد)
راستی شما کجا کار میکنی؟ دولتی؟
من خودم مصوبه رو فرستادم به مدیرمون
حالا قرار پیگیری کنه ! توکل بخدا
خیلی سخته واقعا خدا کمک کنه
همه چیز شرایطی فراهم کرده برای افسردگی ما ......

سلام الهام جان...خدا رو شکر
وای منم دقیقا رو همین موضوع و همین بند این مصوبه تاکید کردم. چند تا از مامانا هم به مسئولین گفتند اما فعلا که هیچی به هیچی...امید ما به مرکز امور زنان هست که شاید پیگیری کنه اما حقیقتش زیاد امیدی ندارم، حتی ساعت کاری ما مادران هم همون دو و نیم هست مثل همه ... شما ساعت کاریتون فکر کنم کمتر شده حداقل.
خدا کنه اتفاقی بیفته، من که تو این شرایط خیلی اذیت میشم حالا باز الان که مهد دخترم یواشکی باز کرده یکم اوضاعم بهتره اما در کل مشکل باید اساسی حل بشه.
منم اون مصوبه و بخشنامه رو هم بارها خوندم اما به قول تو نمیدونم چرا اجراش نمیکنند تا مشکل مامانایی مثل ما حل شه.

سمانه سه‌شنبه 13 خرداد 1399 ساعت 12:06 http://weronika.blogsky.com

واکسن 18 ماهگی واقعا سخته ، و همون 48 ساعت حتی بچه های من نمی تونستن درست پاشون بزارن زمین اما خوب می گذره
چ جالب نمی دونستم مهد ها غیر قانونی بازن اما واقعا اون عزیزانی که تصمیم می گیرن که مهد کودک تعطیل باشه چرا فکر نمی کنن مادرهای شاغل چ کار باید بکنن، ما چون صالح خونه است و پهلوی بچه ها (علی رقم درسها و امتحانهاش) فعلا مشکلی نداریم اما برای از اول مهر به بعد نگرانم

الهی... آره نیلای من هم برعکس بقیه واکسنهاش، برای این واکسن نسبتا اذیت شد اما اصلش همون 24 ساعت بود ولی تا روزدوم هم بیحالی و تب خفیف رو داشت.
نه عزیزم مهدها که همشون باز نیستند، مهد نیلا به خاطر. درخواست مامانها بصورت غیرقانونی و یواشکی باز کرده با یه تعداد کم بچه، در حد پنج شش نفر اما اگر همون رو هم بفهمند نه تنها میبندندش بلکه حتی ممکنه مجوزش رو هم بگیرند. خیلی ریسک کرده اما باز خدا رو شکر در همین حد هم باز کرده وگرنه من رسما بیچاره میشدم.
باز خدا رو شکر پسر بزرگت هست. همینم تو این اوضاع غنیمته، ایشالا تا مهر مشکلات بطور اساسی حل بشه و جای نگرانی نباشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.