بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خیلی عصبیم این روزها، دست خودم نیست، احساس خوبی به خودم و سبک زندگیم ندارم، مدام در حال سرزنش کردن خودم هستم. با بچه ها یک دقیقه خوبم و یک دقیقه به خاطر شیطنتها و دعواهاشون بهشون پرخاش میکنم، با همسر هم همینطور، آدمها رو هر چی بیشتر میگذره بیشتر میشناسم و این برام درد آوره، خدا رو شکر میکنم تو زندگیم آدمهای بد خیلی زیادی نبودند، اما به این آگاهی رسیدم که اغلب  آدمها فقط منافع خودشون رو در نظر میگیرند و بس و این وسط منم که باید مثل اونها اولویت رو به منافع شخصی خودم بدم، البته نمیگم که هرگز اینطوری نبودم، منم خیلی وقتها منفعت خودم رو هم در نظر گرفتم اما بدون اغراق میگم خیلی جاها هم حواسم بود منفعتم ، منافع دیگران رو به خطر نندازه یا از خیرش گذشتم، روح و روان آدمها همیشه برام مهم بوده...

اما این روزها خیلی خیلی عصبانیم، نمیدونم دقیقا از چی و از کی، واقعاً نمیدونم، بیشتر از خودم انگار، احساس میکنم بیشتر از ظرفیتم مایه گذاشتم و نتیجه شده حال بدی که گریبانم رو گرفته، حوصله حتی محبتهای همسرم رو هم ندارم، درسته ما خیلی با هم دعوا میکنیم اما در عین حال همسرم آدمی هست که خیلی وقتها گذشت میکنه و بارها و بارها میاد سمتم و بغلم میکنه و بهم میگه دوستم داره، باهام شوخی میکنه و منو میخندونه، اما همزمان بابت بی پولی این سالها خیلی وقتها عصبی و کلافه بوده  و منم  خیلی وقتها خلاها رو بخصوص از حیث مالی پوشش دادم و الان ظرفیت تحملم کم شده، انگار یه دلخوری تو دلم مونده و روی هم جمع شده و باعث شده با کوچکترین چیز یا رفتاری تحریک پذیر بشم و نتونم از یه سری چیزها که در ظاهر خیلی هم مهم نیست و میتونم با سکوت بگذرونم، بگذرم و پا به پای همسرم بحث کردم و تنش درست شده. 

از این مدل زندگی راضی نیستم، راستش اینجا هم دیگه نمیتونم خود خودم باشم، دوست قدیمیم خورشید پیشنهاد کرد برای بهتر شدن حالم هر چی به ذهنم میرسه بنویسم و بنویسم و منم شاید همینکارو کنم، نه که تا الان نکرده باشم، من خیلی احساساتم رو اینجا نوشتم و بروز دادم اما خیلی چیزها هم بوده که نخواستم تو فضای مجازی به اشتراک بذارم، شاید تنها 40 درصد از اونچه در زندگیم گذشته رو اینجا نوشتم، شغل من شغل نسبتا حساسیه و احتمال اینکه توسط همکار یا آشنایی خونده بشم هست، دوستان وبلاگی من همه مثل گل مهربونند و من تا الان حتی یادم نمیاد یه پیام منفی و توهین آمیز داشته باشم، انتقاد یا نظر دادن بوده اما توهین ابداً و این دل من رو قرص کرده، با اینحال باز هم از اینکه گاهی در همین فضا هم درک نمیشم و مد ام باید خودم رو توضیح بدم خسته ام و نمیتونم از یه سری احساسات واقعی یا مشکلات واقعی بنویسم! از همین جهت شاید یه سری پستهام رو رمزی بنویسم، (قبلا هم اینکارو کردم اما تعدادشون زیاد نبوده) پستهایی که احساسات واقعیم رو توش بروز بدم و از هیچ قضاوتی هم نترسم. قبلترها که خوانندگان کمتری داشتم خیلی راحتتر احساساتم رو بروز میدادم اما مثلا دیروز دیدم به لطف خدا آمار بازدید وبلاگم به هفصد هشصد نفر در روز (بازدید نه لزوما نفرات) رسیده، نه اینکه حالا خیلی زیاد باشه اما از اونجا که اغلب خوانندگانم خاموش هستند و پیامی نذاشتند و من شناخت کاملی ازشون ندارم و همیشه واهمه این رو دارم که مبادا بین این تعداد فامیل یا همکاران یا حتی مدیران من باشند (من خیلی وقتها وبلاگم رو از محل کار بروزرسانی کردم و سیستم ها همگی اونجا تحت نظارت هستند) نمیتونم مثل قبل خود واقعیم باشم، حالا من که جز مسائل روزمره و خانوادگی چیز خاص یا بخصوصی نمینویسم، اما طبیعتا هیچکس دوست نداره کسی در دنیای واقعی و از اطرافیانش، نوشته ها و زندگی شخصیش رو بخونه. اگر پست رمزداری نوشتم متاسفانه فقط میتونم رمزش رو به دوستان عزیز وبلاگ نویس یا دوستان خیلی قدیمی تر که سالهاست میشناسمشون بدم، بعضی هاش رو هم که فقط برای خودم مینویسم و به عنوان یه یادداشت شخصی میذارم بمونه، قبلا  اینطور نوشته های کاملا خصوصی رو منتشرش نمیکردم و به حالت پیش نویس میذاشتم، اما اونطوری بین یادداشتهام گم میشد. منتشر میکنم اما قید میکنم کاملا شخصی.... بعضیهاش رو هم که در اون حد شخصی نیست، رمزش رو به دوستان عزیز وبلاگ نویس یا دوستان خیلی قدیمی میدم و یه سری نوشته ها هم که از روزمرگیهای معمول هستند بدون رمز میذارم.... حالا از نظر خود من نوشته هام جذابیت خاصی هم نباید داشته باشند و خدای نکرده منتی نیست، فقط بابت اینکه احساس امنیت بیشتری بکنم و اینکه مدام نگران قضاوت ها یا سوء تفاهم ها نباشم و مدام نخوام همه چی رو توضیح بدم و راحتتر از احساساتم بگم...

داشتم میگفتم حالم اصلا خوب نیست، عصبانیم! نمیدونم از چی و کی اما خیلی عصبانیم! خسته شدم از این روند زندگی،  بچه ها بعضی روزها خیلی اذیت میکنند، با همه عشقی که بهشون دارم و دلم به بودنشون خیلی گرمه اما اعتراف میکنم از بچه داری پنج سال و نیمه و شام و ناهار پختن هر روزه براشون و رسیدگی  به نیازهاشون و دغدغه های بچه داری و اینکه مادر خوبی هستم یا نه و استرسهایی که بابت آیندشون و رفتارهای هردوشون‌ (بخصوص اضطراب و رفتارهای نیلا و جدیدا پرخاشگری نویان)‌ دارم و رسیدگی های همه جوره خسته شدم.

 همسر هم در 39 سالگی تازه به فکر گذروندن یه سری دوره های آموزشی و بعد اون پیدا کردن شغل مناسب هست! بازم خوبه که از امید دست برنداشته! من که ته ذهنم امیدی به این مدل فعالیتهای جدید ندارم، قبلا همش بهش امید میدادم و میگفتم هیچوقتت برای شروع دیر نیست و آخرش موفق میشی و ... اما الان دیگه مثل قبل تشویقش نمیکنم، نهایتا سکوت میکنم، حتی یه جورایی بهش نشون میدم بیخیال این کارها! سر کوچکترین رفتارش عصبی میشم، یا کنایه میزنم، طبیعیه که اونم حرفی بزنه و کشمکش درست بشه، مثلا دیروز برای خودم که میوه آوردم بخورم، برای اونم آوردم، میگه الان نمیخورم، بعد من با تندی  و دعوا میگم برو بابا یکبار شد من یه چیزی بیارم تو بگیری از من!  حالا اگه نیارم میگی به من توجه نمیکنی و حواست بیشتر به بچه هاست! اونم میگه خب الان نمیخورم چرا اینطوری میکنی؟ چته چرا انقدر عصبی شدی چند وقته! حق داره خب، گاهی خیلی زیاد بهانه میگیرم، با اینکه اونم خیلی زود جوش میاره، اما در کل مرد خوبیه، مهربونه، بااحساسه، گاهی هم خیلی کوتاه میاد و گذشت می‌کنه، اما من حوصلم خیلی کم شده، دست خودم نیست مدام داد میزنم سر بچه ها یا همسرم، اخلاقم خیلی تند شده و از خودم شرمنده ام. یه چیزهایی هم هست که نمیتونم بگم و بنویسم و ناراحتم می‌کنه. خیلی خسته شدم از این بار مسئولیت طی این سالها. حوصله آشپزی هم ندارم دیگه. از خودم بدم اومده، همش حس میکنم مادر و همسر بدی هستم، از آینده بچه ها خیلی میترسم، احساس میکنم خوب تربیتشون نکردیم و حتی با خودخواهی به دنیا آوردیمشون....

بیخیال، اگر بخوام از این دست حرفها بزنم ترجیح میدم تو پست رمزدار باشه، نمیتونم مثل قبل راحت باشم دیگه...

+++++++ خاله و مادرم یکشنبه شب اومدند و سه شنبه نزدیک ظهر رفتند، خیلی از خودم کار کشیدم، خیلی خسته شدم، اما خدا رو شکر که تونستم از عهده همه کارها بربیام، حداقل حسن این مهمونی این بود که خونه زندگیمون یه خورده مرتب شد، احساس میکردم خونم خیلی داغونه بابت وسایلی که خراب شدند و دیوارهایی که نویان کلی خرابشون کرده اما خالم از خونم تعریف کرد و گفت قشنگه و دلبازه و ... روز اول برای ناهار فسنجون درست کردم و برای شام پیتزا، برای ناهار فرداش هم قرمه سبزی گذاشتم و برای شام کوکوسبزی (قرار بود یه آیتم دیگه مثل پاستا یا سوپ یا کشک بادمجون هم برای شام کنارش اضافه کنم که دیگه رفتند و نموندند آخه من شب قبل آماده کرده بودم و نمی‌دونستم نمیمونند) اما برخلاف تصورم که فکر میکردم روز دوم هم هستند خواهر بزرگم اومد  دنبالشون و رفتند، منم مقدار زیادی خورشت و کوکو سبزی دادم بهشون که ببرند با خودشون و خونه بخورند، اینم بگم که من اغلب غذاها رو از شب قبل درست میکنم و مثلا تازه یک و دو نصفه شب زیر گاز رو خاموش میکنم که فرداش اگرم دیر بلند شدیم یا درگیر کارهای بچه ها شدم، نگران ناهار و شام نباشم. خدا رو شکر خاله ام خیلی از دستپختم تعریف کرد. دو مدل کیک هم (وانیلی، نسکافه ای) هم درست کردم که یکیش کم و بیش سوخت اما قابل خوردن بود، طعمش خوب شده بود اما نمیدونم چرا مثل همیشه نشدند کیکهام. کلی هم آیتم های پذیرایی متنوع داشتم، شامل میوه و هندوانه و آجیل عیدمون و گز و شیرینی و انواع بیسکوییت و دسر و انواع شکلات و...

 عصر روز اول هم با مادر و خالم و نیلا رفتیم مغازه های نزدیک خونمون و خرید کردیم ، من برای مادرم به عنوان هدیه یه شومیز دگمه دار خیلی قشنگ خریدم، تو مغازه خیلی چشمش رو گرفته بود اما میگفت خیلی لباس دارم و اضافه هست و گرونه و... ، فقط خالم از همون مغازه برای دخترش یه شومیز قشنگ خرید کرد و اومدیم بیرون، از مغازه که اومدیم بیرون، من که دیدم مادرم چقدر چشمش دنبال اون شومیز بود، یه لحظه به بهانه ای برگشتم و همون رو براش خریدم، خیلی خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد، هر چی گفت باید پولش رو بگیری قبول نکردم، همین دیدن خوشحالیش به یه دنیا میرزید. اونم یه روسری قشنگ صورتی برای نیلا خرید، آخه نیلا مدتیه شدیدا علاقمند شده بیرون از خونه روسری یا شال سرش کنه!!! میدونم بابت دیدن بچه های همسایه بغلی هست (سمانه) که خانواده مذهبی هستند و بچه ها از همون دو سه سالگی حجاب داشتند! سامان به شدت نسبت به این موضوع عصبانی میشه و هر بار بیرون از خونه سر این شال سرکردنش بحث داریم باهاش! گاهی فقط اجازه میدم تو ماشین سرش کنه بس که علاقمنده!  دیگه بیرون که بودیم هی گیر داد برام شال صورتی بخر! دیگه مادرم هم یه روسری صورتی کوچیک که لااقل یکم مناسبتر بود و میتونست چندسال بعد استفاده کنه براش گرفت وگرنه که خود نیلا یه شال صورتی خیلی بدرنگ میخواست! دیگه مادر و خالم هم از همون مغازه چند تا روسری و شال برای خودوشون خریدند و برگشنیم خونه، شام هم از همون ظهر همراه ناهار آماده کرده بودم (پیتزا) و وقتی رسیدیم خونه سریع تو مایکروفر گرمش کردم و خیلی هم خوشمزه شده بود. البته غذای بچه ها اغلب با غذای ما فرق می‌کنه و مثلا برای نویان شیوید پلو با مرغ درست کردم (تازگی‌ها خیلی بدغذاشده این بچه! کلی خرص میخورم از این بابت، راستی حسابی هم ماشاالله به حرف افتاده) . خلاصه که اینم از مهمونی دو روزه من که به خیر گذشت. به من بود دوست داشتم یکی دو روز بیشتر بمونند با اینکه از خستگی تمام بدنم درد میکرد، اما دیگه قبول نکردند. البته برای همینقدر موندن هم کلی به مادرم و خالم اصرار کردم، وگرنه اونا میخواستند فقط یه ناهار بمونند و شب برگردند.

++++++++ خرید و فروش خونه هم همچنان به جایی نرسیده! دیگه رسماً ناامید شدم و شاید دوباره از اینکار دست بکشم! چند تا واحد رفتیم دیدیم و واقعاً نه محله خوبی بودند و نه نقشه خوبی داشتند، به شدت دلگیر بودند، خونه من بابت طبقه ششم بودن خیلی دلبازه، نقشه خونمون هم با اینکه کوچیکه قشنگه و چند نفری بهم اینو گفتند، (اما این پارکینگ و انباری نداشتنش مشکل اصلی هست و باید عوضش کنیم ولو با همین متراژ فعلی) برای همین توقعم این نیست که برم تو خونه های دلگیر بشینم، تازه غیر این هنوز برای خونه ما مشتری پیدا نشده، 5 نفر اومدند بازدید و رفتند، فقط یک یا دو نفر کم و بیش تمایل داشتتد که از اونا هم خبری نشد، تازه بازم میگم مشتری هم پیدا بشه خودم واحد مناسبی پیدا نکردم این مدت، یعنی اصلا نمیدونم تکلیف چیه و سردرگمم! خیلی ناراحتم و نگران، چقدر دلم میخواست تو دوره دورکاریم این پروسه بزرگ رو انجام بدم! انگار نمیشه که نمیشه! نه خونه باب میل من با بودجه ما هست نه مشتری برای واحد ما!!! یادآوری این کار انجام نشده منو دل نگران و دلسرد کرده، شاید بخشی از همین عصبی بودنهای این روزهام برگرده به همین موضوع. صبحها که چشمام رو باز میکنم و یادم میفته که هیج اتفاقی نیفتاده و انگار قرار هم نیست که بیفته ناخواسته تپش قلبم میره بالا و ناراحتی میاد سراغم. خدا خودش هر چی خیره رقم بزنه برامون، کاری که فعلا از من ساخته نیست، آدم هر چقدر هم برای خودش و زندگیش نقشه و برنامه بریزه بازم یه سری عوامل خارج از توان و تصمیم گیری آدمه.

++++++++ خونه کوچیکه که مال سامان هست بعد چند روز بالاخره اجاره رفت و مشتری جدید پیدا شد! از شانس ما حتی الان که فصل جابجایی هست بازم مستاجر نبود! همش میزدیم تو سر مال و میگفتیم حتما خونه خوب نیست! بعد یک هفته ده روز اجاره رفت، هنوزم حس میکنم خونه خیلی خوبی نیست و محله اش جالب نیست و باید اونم عوضش کنیم حتماً، حالا ایشالا سال بعد.... به قول سامان این سالها خیر زیادی ازش نرسیده که به دردسرهای اجاره دادنش بیرزه،  واقعا همینطور بوده، اما امسال با اضافه رهنی که از این واحد گرفتیم و کلش الان دست سامان هست، قراره همسرم دوره های آموزشیشو که دوساله دنبالشه بگذرونه، البته بعد اینکه بدهیها و قرضهاش رو به مردم داد، بهش میگم این پول رهن هم یه جور قرضه و مال ما نیست و باید سر سال به مستاجر پس بدیم (البته خب مستاجر جدید میاریم و از اون میگیریم میدیم به قبلی، البته اگر بخواد مستاجر جدید بعد یکسال جابجا بشه نه که هیچی) انگار داری با پول قرضی، باقی بدهیهای خودت رو میدی و تو رو خدا مراقب باش  این پول هدر نره و اول بدهیها رو بده و برای خرج  و مخارج خونه ازش برندار... البته سر همینکه احساس میکنه بهش اعتماد ندارم  (راستش اعتراف میکنم واقعاً بهش اعتماد ندارم) هم مدام بحثمون میشه و احساس میکنه غرورش خدشه دار شده. 

از وقتی این خونه رهن رفته، همش میگه برای خونه و بچه ها هر چی لازم داری بگو. بهم گفته میدونم این پول حق تو هم هست و این سالها خیلی زحمت کشیدی و بار زندگی روی دوش تو بوده، اما منو ببخش که بعد کسر بدهیهایی که باید به مردم بدم، چیز زیادی از پول نمیمونه و بذار باهاش کلاسهای آموزشی که میخوام برم بلکه بتونم ازشون استفاده کنم، منم خب حرفی ندارم.

حالا دیروز زنگ زده و بعد اینکه گفته چقدر منو دوست داره، بهم گفته یه چیزی میگم نه نگو، برو یه گوشی برای خودت بردار، من پولش رو میدم، حالا بخشیش رو نقد بردار و بخشیش رو قسطی و میگه قسطهاش رو هم من میدم.  گوشی من خوب نیست و انقدر بچه ها کوبیدند این طرف اون طرف که مشکل پیدا کرده، اما هنوزم میشه ازش استفاده کرد، سامان هم میدونه که من به راحتی وقتی مخارج مهمتر هست نمیرم گوشیم رو عوض کنم یا برای خودم خرج کنم برای همین اصرار میکنه که نه نگو، البته الان منظورم از مخارج مهمتر، همین بدهیهای خودش و کلاسهای آموزشیش هست که سالهاست بابت بی پولی به قول خودش عقب انداخته (هزینه دوره آموزشی  40 میلیون هست انگار) و البته یه لپ تاپ دست دوم هم باید بگیره بابت همین دوره آموزشی چون لپ تاپ خودش نسبتاً قدیمیه و کشش نصب برنامه های خیلی سنگین رو نداره. 

دیگه بعد اینکه خیلی اصرار کرد قبول کنم و نه نیارم، من بهش گفتم برو اول همه قرضهات رو بده، دوره آموزشی رو هم ثبت نام کن (آخه دو سه ساله دنبالشه و نتونسته انجامش بده)، لپ تاپت رو هم که لازمه همین دوره آموزشی هست بخر، بعد ببین تهش اگر چیزی موند، من میرم یه گوشی قیمت متوسط شیائومی برمیدارم... آخه خب الان دو سه ساله دنبال همینهایی هست که نوشتم و برای رسیدن به این پول، کلی حرص و جوش خورده، مثل من حقوق و درآمد ثابت نداشته و به خواسته های شخصیش نرسیده، دلم نمیومد بعد اینهمه مدت بخوام برای خودم از این پول خرج کنم، من اگر بخوام، خودم میتونم برای خودم گوشی بخرم، تمام این سالها ذره ای از مخارج شخصیم روی دوش اون نبوده، نه اینکه نخوادانجام بده، نتونسته خب،منم نیازی نداشتم  از اون بگیرم و خدا رو شکر خودم از عهدش برمیومد (بماند که هر زنی هر چقدر هم درآمد داشته باشه دوست داره همسرش گاهی براش خرج کنه و دلش گرم میشه، همسرم به هر دلیل اونقدرها نتونسته) الانم همینکه علیرغم مخالفت من میگه بریم برات گوشی بگیرم و مدلها رو میبینه یا میگه هر وسیله ای تو خونه لازمه بگو، درحالیکه میدونم تمام این پول رو لازم داره بازم برام ارزشمنده، من فقط دلم میخواست بخشی از این پول رو به من میداد بابت اینکه اگر خواستیم خونه فعلی رو عوض کنیم و پول کمیسیون بنگاهها هم زیاده، لااقل بخشی از کمیسیون ها تامین میشد، سر همین یکم باهاش چونه میزدم و دلخور بودم و کنایه میزدم، اما تهش دیدم اونم سالهاست دنبال این بوده مبلغی پول دستش بیاد و به خواسته هاش برسه و بذار بیشتر از این حسرت نکشه.

 البته من همیشه تو بحثها بهش میگم آدم هزینه دوره آموزشی یا خرید لپ تاپ رو باید از پس انداز حقوقش بده نه از اضافه پول رهن که تهش اونم خودش یه جور قرض حساب میشه، اما میگه وقتی نتونستم چکار کنم؟؟؟ یه مدت هم تصمیم داشت پراید قدیمیمون رو که استفاده نمیکنیم و هنوز نفروختیم (ماشین اصلیمون نیست) رو بفروشه و بابت همین دوره آموزشی استفاده کنه (پول پراید رو قدیمتر من داده بودم) که من شدیدا مخالفت کردم و همینها هر کدوم باعث بحث و دلخوری زیادی شده بوده تو زندگیمون. میگه کنترل همه چیز این زندگی دست تو هست  و من روی هیچ چیزی اختیار ندارم، منم خب بهش میگم دوست ندارم پول رهن خونه کوچیکه یا فروش ماشین بره بابت دوره آموزشی و... اینا رو باید از حقوق ماهانه و پس انداز استفاده کرد نه اینجور پولها، میگه وقتی نمیشه و نمیتونم چیزی پس انداز کنم، چاره دیگه ای دارم؟ حالا خدا میدونه اینایی رو که اینجا به راحتی مینویسم چه بحثهای کشدار و فرسایشی و اعصاب خورد کن و چه اشکهایی برای من به همراه داشته! یعنی من میگم اگر همسرم یه حقوق عالی ماهانه داشت، بابت همینکه این جور حرفها تو زندگیمون نبود، زندگیمون گل و بلبل میشد، حتی با وجود اینهمه تفاوت فکری و اعتقادی و ....

خلاصه که هر چی هم اصرار میکنه، الان این مبلغ اضافه رهن رو دلم نمیاد بابت گوشی ازش بگیرم، سالهاست منتظر این پول بوده، بهتره اول نیازها و حسرتهای این سالهاش رو برطرف کنه و بعد اگر چیزی ازش موند از اونجا که میدونم خودش هم چقدر خوشحال میشه و احساس غرور میکنه، میگم گوشیم رو عوض کنه. خرید گوشی جدید الان اولویت من نیست. من تو این سالها با حقوق و پس انداز خودم هر چیزی که میخواستم رو به لطف خدا تهیه کردم، اون این شرایط رو نداشته و الان دلم نمیاد با بخشی از پولی که بعد اینهمه مدت بهش رسیده گوشی بگیرم، مگه اینکه ببینم نیازهای خودش برطرف شده و چیزی تو دلش نمونده.

سامان طی این سالها بارها بهم گفته دلم میخواست شرایط مالی خوبی داشتم و برای تو طلا یا کادوهای باارزش میخریدم و منو ببخش که نتونستم، منم باور دارم که اگر از دستش برمیومد حتما اینکارو میکرد چون ذاتا خیلی دست و دلبازه و از حق نگذریم طی این سالها هر درآمدی هم که بوده باز به حساب من ریخته، بماند که همیشه انقدر بدهی و مخارج داشته که چیز قابل توجهی نمیشده اما ذات این حرف و این حرکتش  به خودی خود برام ارزشمند بوده.

++++++++ کارهای اداره همه مونده اما اصلا حوصله انجامشون رو ندارم، ترجیح میدم برم بیرون و به چیزی فکر نکنم، هفته آینده حتما برم یه روز اداره و گزارش کار بدم. 

سه روز تعطیلیه و تهران خلوته، مادرم و خواهرام رفتند سمنان، دلم میخواست ما هم میرفتیم اما صلاح ندیدم با هم جمع بشیم، هوا عالیه و دلم میخواست میشد یکی دو روزی میرفتیم شهرهای نزدیک و برمیگشتیم یا مثلا با یکی بیرون میرفتیم اما در عین حال برام سخته بار و بندیل بستن، به سامان گفتم دوست دارم دختر خاله یا پسرخالت و یکی دو نفر دیگه از دوستان رو دعوت کنم و دور هم باشیم اما خیلی خسته هستم و جون ندارم، بازم این دعوت کردن یه گوشه ذهنمه، به هر حال اونا هر کدوم یکبار ما رو دعوت کردند و وظیفه منه که دعوتشون رو پس بدم، با این تفاوت که وضع مالی اونا و خونه و زندگیشون بهتره و من یکم از این جهت معذبم، حالا خود پذیرایی و سختگیریهای من جای خود داره، صددرصد تو برنامه های آیندم هست دعوتشون کنم، شاید امروز غروب یا فردا وسایل پیک نیک برداریم و بریم یه پارکی جایی بشینیم، دلم نمیاد با وجود این روح و روان داغون ، بشینم تو خونه و از این هوای زیبای بهاری استفاده نکنم، بچه ها هم که به شدت بهانه بیرون رفتن رو میگیرند، حق هم دارند خب، سامان الان پیشنهاد داد شب بریم سمت دریاچه چیتگر، شایدم رفتیم، دیشب هم رفتیم بیرون یه دوری زدیم و نیلا رفت پارک، من و نویان که خواب بود تو ماشین موندیم. به هر حال از خونه موندن بهتره، همسایه هامون هم همه رفتند یه طرفی و ساختمونمون خلوته خلوته.

امیدوارم یکم از این حال و هوا دربیام و اتفاق خوبی بیفته، کاش خبر خوبی بهم برسه و روحیم بهتر بشه و بتونم مادر بهتر و با حوصله تری برای بچه هام و البته  همسر بهتری باشم.

سفر سه روزه به رشت

سه روزی رشت بودیم و یکشنبه برگشتیم، البته رشت که نه بیشترش رو حوالی  رشت بودیم، بخصوص که مادرشوهرم اینا هنوز هم جابجا نشدند. مراسم زندایی خدابیامرز سامان هم حاشیه شهر رشت بود، درواقع برای اینکه حال زنداییش بهتر بشه، داییش اینا دو سه سال پیش از رشت رفته بودند در روستای مادری ساکن شده بودند و خب همونجا هم به خاک سپرده شد.

+++++++ ما 5 شنبه قبلی یعنی 30 فروردین بعد از کلاس موسیقی نیلا راه افتادیم، روز قبلش هم از اونجا که از قبل عید به این طرف آرایشگاه نرفته بودم و ظاهرم خیلی هم مرتب نبود، رفتم آرایشگاه و هم ترمیم ناخن انجام دادم هم ترمیم اکستنش مژه و هم اصلاح و ابرو  و رنگ ابرو و هم رنگ کردن دوباره موهام که حسابی چندرنگ شده بود! بماند که از رنگ مجددش راضی نبودم و هایلایت موهام کلاً محو شد و موهام تیره تیره شد! به هر حال من برای عید با اینکه اینهمه به خودم رسیده بودم و هزینه کرده بودم اما رشت نرفتیم و عملاً کسی منو ندیده بود، گفتم حالا که موقعیتی شده که کل فامیل جمع هستند، بده که با ظاهر نامرتب برم انگار نه انگار که اینهمه برای عید به خودم رسیدم! این شد که هر طور بود با هزار سختی از آرایشگاه وقت گرفتم و بچه ها پیش سامان موندند و من رفتم آرایشگاه و دوباره حسابی هزینه کردم! بماند که بابت رنگ کردن موهام خیلی پشیمون شدم و تو ذوقم خورد چون اصلاً راضی نبودم و موهام کاملاً تیره شد و اگر میدونستم اینطوری میشه اصلا رنگ نمیکردم که لااقل هایلایت و مش موهام معلوم باشه، البته که سامان کلی خوشش اومد و ازم تعریف کرد چون همسر من از موی تیره خیلی بیشتر از موی روشن خوشش میاد و بهم میگه بیشتر به صورتت میاد، ناگفته نمونه که خودم هم همین احساس رو دارم، اما راستش زورم میومد که اینهمه هزینه هایلایت کردم و الان موهام انقدر تیره شده و اصلا معلوم نیست که قبل عید مش و هایلایت شده! 

+++++++ بگذریم، خلاصه که پنجشنبه و بعد کلاس موسیقی نیلا راه افتادیم. دخترخاله سامان و دختر کوچیکش هم با ما اومدند، البته تا از ولنجک تهران اسنپ بگیرند و به ما برسند یکساعتی دیر کردند و من واقعا عصبی شده بودم وکلافه و حرص میخوردم، چون شک داشتم دیگه به مراسم برسیم (آخرشم به مراسم اصلی نرسیدیم)، به نظرم وقتی آدم قراره با فرد دیگه ای جایی بره باید هر طور شده به موقع خودش رو برسونه تا برنامه آدم به هم نخوره، البته مثلا دخترخالش به سامان گفت شما دیر شده میخواید برید ما با ماشین یا اتوبوس میایم اما من و سامان اینطوری نیستیم که طرف رو بذاریم بریم، تهش گفتیم فوقش به مراسم نمیرسیم و بعد مراسم میریم سر خاک که همین هم شد و وقتی رسیدیم، مراسم تموم شده بود، نیمساعت هم زودتر تمام کرده بودند وگرنه ما به نیمساعت آخر مراسم می‌تونستیم برسیم ولی وقتی رسیدیم دیدیم همه از مسجد بیرون اومدند. 

برای تو راه و جاده هم برای همگی ساندویچ درست کرده بودم، و بابت حضور دخترخاله سامان  و دخترش یه سری خوراکیهای بیشتری برداشته بودم و میوه رو هم خورد کردم که تو ماشین با وجود سه تا بچه راحتتر و بدون کثیف کاری برداریم (خودمون باشیم درسته برمیدارم و تو راه پوست میکنم). با اینکه جامون تنگ شده بود و دیر اومدن دخترخالش هم عصبیم کرد (دختر دخترخالش همون روز مصاحبه ورود به یه مدرسه خصوصی ظاهراً خیلی مشهور و گرون رو داشت) در مجموع تو ماشین خوب بود و بهتر از تصورم بود، بچه ها هم  با هم بازی میکردند، اما دیگه اواخر مسیر بچه ها خسته شده بودند و بهانه میگرفتند که دخترخالش براشون کارتون از نت گذاشت که ببینند، البته با گوشی خود من.

 خلاصه که ساعت 12 راه افتادیم سمت رشت و چهار و نیم  ظهر رسیدیم و تو مسیر هم یربع بیست دقیقه ای برای خوردن چا ی و دادن شیر نویان و... توقف داشتیم، دیگه بعد اینکه رسیدیم رفتیم سر خاک مرحوم و من چند قطره ای براش اشک ریختم، هیچکس دور مزارش ننشسته بود و خیلی غریب بود، دختری که نداشت و خواهر هم نداشت و بعد فوت پسرش و افسردگی شدید بعدش و کم کم هم از دست دادن مشاعرش، خیلی بیکس و تنها شده بود، خدا رحمتش کنه، زندگی غم انگیزی داشت و در غربت هم از دنیا رفت، غربت به معنای اینکه هیچکس در کنارش نبود و عروسش هم ظاهراً خیلی بهش سر نمیزد. دیروز که پنجشنبه بود برای آرامش روحش فاتحه و قران خوندم.

++++++++ بعد مدتها پدر و مادر سامان و خواهرش و شوهرخواهرش رو دیدم و از دیدنشون خوشحال شدم، دلم براشون تنگ شده بود. بعد مراسم هم شام خونه همون مرحوم یعنی خونه دایی سامان بودیم و قبلش یعنی فاصله عصر تا موقع شام هم رفتیم خونه خاله سامان همون نزدیکی، البته منظورم از خونه خالش، خونه ویلایی خیلی بزرگی هست که داخل همون روستای سرسبز دارند وگرنه که خونه اصلی خودشون تهرانه و فقط تعطیلات اونجا میرند. دیگه تو بالکن بزرگ و دلبازش با بقیه اقوام سامان نشستیم و حرف زدیم و چای خوردیم و منم به بچه ها شام قرمه سبزی دادم، هوا هم که عالی و فوق العاده... بعدش هم که برای شام رفتیم خونه زندایی مرحوم و بعد شام و برای خوابیدن هم  رفتیم خونه سونیا خواهر سامان، قبلا هم گفتم، پدر و مادر سامان هم الان یکماه و اندی هست که خونه دخترشون هستند و هنوز خونه ای که خریدند آماده نشده و در حال بازسازی هست.

خب من میدونستم خونه سونیا مثل خونه پدر و مادرش راحت نیستیم و تصمیم داشتیم فرداش یا نهایتا پسفرداش برگردیم تهران، البته خب من از خدام بود حالا که با اینهمه سختی وسیله برداشتیم و راه افتادیم و مشکلی هم از جهت مرخصی و ... نداریم، دو سه روزی هم بمونیم ، با خودم میگفتم بسته به نوع رفتاری که میبینیم و اینکه بهمون تعارف  واقعی میشه و  اینکه سونیا شیفیت بیمارستان هست یا نه تصمیم میگیریم، البته همه این تصمیم گیری بابت این بود که فردای مراسم برگردیم یا مثلا یک روز بیشتر بمونیم نه اینکه مثلاً بیشتر از دو سه روز بمونیم. ما امسال با توجه به آماده نشدن خونه مامان سامان، برای تعطیلات عید رشت نرفته بودیم، سونیا موقع تبریک عید و تحویل سال که زنگ زد گفت اگر خواستید تعطیلات بیاید رشت، منزل ما هست و تعارف نکنید و من نیمه دوم تعطیلات سر کار نیستم. همسرش هم تعارف کرد که تشریف بیارید و خب واقعی هم بود (آدم فرق تعارف واقعی و الکی رو میفهمه خب)، اما خب چون مثلا زودتر از روز عید اینها رو نگفته بود، یا از اونجا که من بر اساس سالها شناخت آدمها میتونم خیلی خوب روحیاتشون رو تحلیل کنم احساس میکردم با اینکه از ته قلبش داره تعارف میکنه، اما اینکه مثلا چند روز بریم اونجا بمونیم براش به دلایلی راحت نیست، حالا نه از جهت خودش لزوماً، شاید از بابت همسرش یا اینکه شیفت کاری هست و ... منم از همین لحاظ ها، ایام عید تصمیم گرفتم رشت نریم و مزاحم اونا نشیم و صبر کنیم تا مادرشوهرم اینا برند خونه جدیدشون بعد بریم سفر رشت، مثلا اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت، اما فوت یکباره زندایی سامان باعث شد زودتر بریم و از اونجا که بازسازی خونه جدید مادرشوهرم هنوز تمام نشده، بالاجبار شب رفتیم خونه سونیا، اما از همون لحظه اول با اینکه بنده خدا هیچ رفتار بدی نداشت (البته سونیا کلاً اهل تعارفات نیست، تقریباً شبیه خواهر خودم)، اما متوجه شدم نمیتونیم اونجا بیشتر از یک  روز بمونیم، چون تو مسیر خونشون که بودیم تو ماشین داشت به نیلا بابت گربه خونگیش سفارش میکرد.

شاید قبلاً هم نوشته باشم، سونیا از دو سال پیش یه گربه پرشین سفید و خشگل رو به عنوان حیووون خونگی نگه میداره و برای اون و شوهرش شبیه یه بچه واقعی هست و خیلی هم بابتش هزینه کرده، توراه که داشتیم با سونیا برمیگشتیم به نیلا میگفت  عمه جون"وانیل" (اسم گربش) رو که دیدی، اصلا نرو سمتش چون میترسه و فرار میکنه، یه جوری رفتار کن اصلاً انگار نمیبینیش  و وجود نداره تا بهت عادت کنه و نترسه (طبیعیه که انجام این کار برای هیچ بچه ای راحت نیست! یعنی یه جوری رفتار کنی انگار که اصلا گربه ای وجود نداره!)...اما خب همون ثانیه اول با ذوق کردن نیلا، آقای گربه از نیلا  ترسید (نویان هم بدو ورود خواب بود) و تمام وقت زیر تخت قایم شده بود! گاهی نامحسوس میومد بیرون اما کل روز بعد رو هم با دیدن کوچکترین واکنش از نیلا یا بخصوص نویان میرفت زیر تخت و همونجا هم میموند! سونیا و شوهرش هم نسبت به ترس و واکنش های گربه خیلی حساس بودند، مثلا یکجا که نویان به سمت گربه قدم برداشت و داشت با ذوق اشاره میکرد که "پیشی پیشی" ، و گربه ترسیده بود و رفت زیر تخت، سونیا به نویان گفت عمه جون پیش پیشی نرو، میترسه و فرار میکنه، و نویان هم که بچه حساسیه با این حرفش زد زیر گریه، حالا چه گریه ای! تو این شرایط سونیا به شوهرش گفت تو برو تو اتاق پیش وانیل، خیلی ترسیده، آرومش کن، بعد هم یکم نویان رو تحویل گرفت و سعی کرد بهش محبت کنه و بفهمونه برای چی میگه پیش گربه نرو، بعدش هم خودش رفت تو اتاق پیش شوهرش که گربه رو آروم کنه یا شاید حرفی بزنه و...، منم این وسط داشتم سعی میکردم نویان رو که گریه میکرد آروم کنم، تو همین صحنه بود که فهمیدم حضور ما اونجا بیشتر از همون یک شب،به صلاح نیست و اصلاً شاید بابت همین گربه هست که بودن شخص دیگه ای در اون خونه براشون راحت نیست....

اول اینکه خب من بابت موی گربه که به هر حال تو خونه و روی فرش و مبل پخش بود خودم بابت  سلامت بچه ها نگرانیهایی داشتم و با توجه به وسواسی هم که شخصاً دارم (بیشتر نجس و پاکی)، زیاد تو محیط خونه راحت نبودم، حالا اینا جدای از اینکه آدم ذاتاً خونه خواهر یا خواهرشوهرش اندازه خونه پدر و مادرش راحت نیست... از طرفی خب معلوم بود روحیات گربه برای سونیا و شوهرش خیلی اهمیت داره و مدام سعی میکردند کاری کنند (محسوس یا نامحسوس) که گربه آرامش داشته باشه، یکجا هم سونیا برگشت به سامان گفت به وانیل نگفتم داییش داره میاد و غافلگیر شده! (حالا نمیدونم شوخی میکرد می‌گفت داییش یا جدی میگفت! مشخص نبود از لحنش اما من سعی کردم وانمود کنم حرفش رو به شوخی گرفتم و گفتم پس از پسردایی دو سالش که دیگه اصلا خبر نداشت! خود سونیا هم گاهی گربش رو صداش می‌کنه مامان جان..)

 حالا من اصلا نمیخوام قضاوتی بکنم به خدا، من خودم یکبار فقط یه جوجه کوچیک برای نیلا گرفته بودم و بدجور بهش وابسته شده بودم و احساس عمیق آدمها نسبت به حیوان خونگیشون رو کاملا میفهمم، اما در عین حال این سناریو که من در حال آروم کردن پسرم (که داره بابت اینکه بهش گفتند پیش گربه نره گریه میکنه) در پذیرایی هستم و خواهرشوهرم و شوهرش در اتاق دیگه دارند گربه رو آروم میکنند (یه جورایی مقایسه در ذهنم ) یکم برام ناراحت کننده رسید، بازم میگم سعی کردم درکشون کنم، اما این حق رو هم قایل بودم برای خودم که نخوام بیشتر از اون اونجا بمونم و زودتر برگردم و نه خودمون و نه اونا رو معذب نکنم.

 حالا این وسط سامان هم به شوخی به سونیا میگفت  سونیا چند روز ما رو اینجا نگه میداری؟ و من از این شوخی اصلا خوشم نمیومد حتی اگر شوخی خواهر و برادری بود... چون به هر حال جلوی همسر سونیا و خود من داشت این حرف رو میزد و من به شدت معذب بودم،  سونیا هم میگفت سامان دست بردار از این حرفها... خود سامان به شدت دلش میخواست دو سه روزی بمونه، منم خب اعتراف میکنم دوست داشتم، البته نه اونجا، منظورم رشت هست اما در عین حال واقعا میفهمیدم فضا مناسب نیست و بهتره نهایتا یکی دو روزه برگردیم. اینجاست که آدم می‌فهمه اگر کل فامیل آدم هم در یک شهر باشند اما پدر و مادرش یا مثلا مادربزرگ و پدربزرگش نباشند، عملا انگار در اون شهر هیچکسی رو نداره. 

به هر حال صبح روز اول بعد رسیدنمون بچه ها رو حاضر کردیم و با پدرشوهر و مادرشوهرم رفتیم  اول خونه جدیدمادرشوهرم اینا رو دیدیم، البته فقط  محله و بیرونش رو و داخل محوطه ساختمان رو، وگرنه داخل آپارتمان نمیشد رفت بابت بنایی و بازسازی و اینکه کلید دست پدرشوهرم نبود، محله خوبی بود اما من همچنان محله قبلی و ساختمان قبلی رو بیشتر دوست داشتم، البته هر دو خونه  در یک محله هستند و به هم نزدیکند، اما خونه قبلی بازم چیز دیگه ای بود، حیف که طبقه سوم بود و آسانسور نداشت و بابت همین موضوع هم مجبور به فروشش شدند. دیگه بعد دیدن خونه رفتیم سمت بندر انزلی و در حد نیسماعتی فقط بچه ها کنار دریا بودند و چندتایی هم عکس گرفتیم، منم بابت اینکه لباس مناسب برای بچه ها برنداشته بودم (برنامه دریا رفتن یهویی شد و از قبل برنامه ای نداشتیم) و هوا هم نسبتاً سرد بود و حوصله خیس شدنشون رو نداشتم، نذاشتم بچه ها برند داخل آب، با اینحال باز هم لباساشون خیس شد بخصوص لباسهای نیلا که شلوارش رو تو ماشین درآوردم و از پنجره خشک کردم، بعد نیمساعت از دریا راه افتادیم و برگشتیم سمت رشت و نزدیک خونه جدید مادرش اینا بچه ها رو بردیم پارک (خدا رو شکر خونه جدید مادرش نزدیک یه پارک خیلی بزرگ و دلبازه به اسم پارک ملت، سارا جان حتماً شما میشناسی اون پارک و محله رو)، اونجا بچه ها با وسایل بازی یکساعتی بازی کردند، بعدش هم برگشتیم خونه سونیا، سونیا مرغ درست کرده بود، خوشمزه هم شده بود، البته چندباری عذرخواهی کرد که غذای ساده ای درست کرده، درحالیکه از نظر من این مسائل اهمیتی نداشت، ما هم که یهویی مهمونشون شده بودیم و تازه غذای خوبی هم بود،. بعدازظهر من به سامان گفتم بهتره اینجا نمونیم و شب بریم جای دیگه بخوابیم و فردا صبح برگردیم تهران، گفتم من از خدام بود بیشتر میموندیم رشت اما شرایط مهیا نیست و سونیا انگار زیاد راحت نیست. سامان میگفت چرا اینو میگی و من سعی میکردم قانعش کنم که مشخصه حضور ما برای خواهرت  وشوهرش به هر دلیلی یکم سخته و من اینو خوب میفهمم، البته سامان مقاومت میکرد و میگفت اینطوری که میگی نیست اما معلوم بود خیلی هم مخالف شدید حرفهام نیست، بهش گفتم مشخصه که بابت اضطراب گربشون و حضور بچه ها که گربه رو میترسونه و همش زیر تخت قایم شده، معذبند، از طرفی هم فردا هم سونیا باید جایی بره برای یه کار اداری و این چندساعت هم که اینجا بودیم هیچ حرفی درمورد اینکه حالا چندروز باشید و... نزده حتی وقتی که تو ازش به شوخی  پرسیدی چندروز ما رو اینجا نگه میداری؟ (البته این بین بهش تذکر دادم که از این دست شوخیها جلوی من نکن حتی اگه خواهرت باشه و من شدیدا بدم میاد و معذب میشم).

 از طرفی خب جدای از این موضوع گربه، من از همون اوایل ازدواج خواهرشوهرم متوجه شدم همسرش  یه سری وسواس هایی داره، اینو از اونجا که خودم سالها با وسواس فکری  و عملی دست به گریبان بودم و هستم به راحتی تشخیص دادم، البته خب معلوم بود جنس وسواسش مثل مال من نیست و از نوع دیگه ای هست، اما در نهایت افراد وسواسی حالا در هر زمینه ای باشه خوب هم رو درک میکنند و بیماری هم رو تشخیص میدند، منم از همون اوایل ( خونه مادرشوهرم اون اوایل پیش میومد که دو سه روزی با هم باشیم) که میدیدم همسرش مدت خیلی طولانی توی دستشویی میمونه یا مثلا خونه کسی تا حد ممکن دستشویی نمیره یا حاضر شدنش طول میکشه، یا مثلا اجازه نمیده حتی  یه مو روی صورتش دربیاد و به شدت روی تمیزی حساسه، حدس زدم یه جور وسواس داره، ضمن اینکه کلاً آدم به شدت کم حرفی هست و از بودن در جمع به مدت طولانی استقبال نمیکنه و اینو خود سونیا هم همین سری میگفت که  نمیتونم مجبورش کنم جایی باشه که اذیت میشه و سعی میکنم درکش کنم و تفاوت های فردی و اینکه ظرفیت روابط اجتماعیش محدوده رو بپذیرم (اینو همون شب که همه خونه دایی برای شام جمع بودیم و شوهرش برگشت خونشون و برای شام نموند، گفت)... 

خلاصه به سامان گفتم نمیبینی زیاد تعارف نمیکنه که بمونیم؟ حتماً دلیلی داره که نمیتونه، اما به هر حال و هر دلیلی که باشه  برای من کمی ناراحت کنندست، بیا جمع کنیم زودتر بریم، حتی میفهمیدم مادرشوهرم هم ترجیح میده ما زیاد اونجا نمونیم، هزار بار میگفت ایشالا خونمون آماده بشه بیاید یکی دو هفته بمونید. دیگه این شد که چمدون و وسایل رو جمع کردم،در همین حین هم فرضیم کاملا درست درومد چون سونیا بازم با اینکه میدید دارم جمع میکنم و حاضر میشیم تعارف نمیکرد که حالا برای چی جمع میکنی و حالا اینجا هستید و... به سامان همون حین گفتم خودت نمیبینی الان هم که دارم جمع میکنم بازم تعارفی برای موندن ما نمیکنه؟ حداقل نمیتونه ظاهری هم شده تعارف کنه؟ معلومه به هر دلیلی سختشه و کاش همین صبح می‌رفتیم،  سامان هم پذیرفت،بماند که مشخصا ناراحت شده بود و به من گفت اونم لابد دلایلی داره که ما خبر نداریم و شاید از یه سری جهات معذبه و نمیتونه چیزی بگه، شاید بابت شوهرش اذیته و ... ما که تو زندگیشون نیستیم...اینا رو میگفت، اما میفهمیدم که اونم یکم ناراحت شده. در هر حال دلم نمی‌خواست از دست خواهرش ناراحت باشم و سعی میکردم  معذوریت هاش رو درک کنم.

اون شب قرار شد از خونه سونیا بریم خونه روستایی خاله سامان بمونیم، مادرشوهر و پدرشوهرم هم که هرگز تو هیچ شرایطی ما رو تنها نمیذارند (با اینکه مادرشوهرم خیلی مریضه و نیاز به استراحت داره) همراه ما حاضر شدند بیان. دیگه وقتی سامان چمدون رو برداشت که ببره بذاره داخل ماشین و من در حال خداحافظی بودم، سونیا گفت مرضیه جان ببخشید من از صبح حالم خیلی بد بوده و سعی کردم نشون ندم، تمام بدنم گر گرفته و از درون دارم آتیش میگیرم و حتی به زور سر پا هستم، اگر رفتید خونه خاله و براتون سخت بود و بچه ها اذیت بودند، تو رو خدا هر ساعتی که هست برگردید همینجا، (من تو دلم میگفتم دیگه ما به این شکل بریم که هر طوری هم بشه برنمیگردیم) همون موقع هم عیدی نیلا و نویان رو داد (مبلغی پول به همراه یه عروسک قشنگ و یه بسته ماژیک 12 رنگه) و وقتی دید من از بوی یکی از ادکلن هاش که تازه خریده بود خوشم اومده، موقع رفتنمون ادکلن رو آورد به زور بهم داد و گفت مال تو باشه و من دوباره برلی خودم میخرم... از اونجا که راه افتادیم رفتیم میدان فلسطین رشت و مامان و بابای سامان برای نیلا یه سری چیزایی که میخواست رو به عنوان هدیه و عیدی خریدند بعد هم راه افتادیم رفتیم سمت حاشیه شهر رشت و خونه خاله سامان. 

خب با همه تلاشم که سعی میکردم  خواهر همسرم رو درکش کنم،  هم بابت حال بد جسمیش و هم بابت معذوریتهایی که شاید ازش خبر نداشتم، اما راستش یکم بهم برخورده بود، سامان هم همینطور و چندباری جلوی مامانش تو مسیر رفتن به خونه روستایی خالش گفت، ما باید اینجا رشت یه خونه از خودمون داشته باشیم که اینطوری اسیر نشیم یا مثلا می‌گفت کار خونه شما چرا تموم نمیشه ! ؟ چقدر طول کشیده و چرا تحویل نمیده! ما اینجا شبیه آواره ها شدیم! البته سامان زمانی بیشتر عصبی شد و این حرفها رو زد که رسیدیم خونه خالش و دیدیم درو باز نمیکنند، نگو سر شب خوابیده  بودند که صبح زود راه بیفتند برند تهران (مادر سامان بهشون نگفته بود ما میایم چون معلوم نبود کجا قراره بریم و شاید مثلا میرفتیم خونه مادربزرگ خدابیامرز سامان که البته سامان اصلا راضی نبود شب اونجا بمونه، منم راستش همینطور و از اون خونه ترس داشتم)... 

دیگه مامانش چندباری تماس گرفت و آخرش بنده های خدا جواب دادند! زن و شوهر هر دو خواب بودند و من چقدر خجالت کشیدم! به سامان با ناراحتی گفتم وقتی بهت میگم همین امروز صبح برگردیم و تو مخالفت میکنی همین میشه دیگه! دارم از خجالت آب میشم و اصلا همین الان برگردیم تهران یا اصلاً بریم یه جایی تو همین گیلان یه سوئییت بگیریم!! اینا رو جلوی مادر و پدر همسرم میگفتم، دیگه خاله و شوهرخاله سامان با اینکه از خواب پریده بودند اما با روی گشاده برخورد کردند، من که بغض کرده بودم و همش عذرخواهی میکردم که ببخشید مزاحم شدیم، اونا هم میگفتند کاش خبر میدادید که ما بیدار میموندیم یا زودتر میومدید دور هم باشیم و شام درست میکردم (ما قبل رسیدن شام بیرون خورده بودیم و بابای سامان ساندویچ خریده بود)... دیگه رفتم تو اتاق لباس بچه ها رو عوض کنم، شوهرخالش چندباری صدام کردم برم پیشش اما من خیلی از دیدنش و بیدارکردنشون معذب شده بودم و سعی می‌کردم باهاشون روبرو نشم، آخرش که رفتم بهم گفت مرضیه اینجا خونه خودته و ما فردا میریم و کلید رو میذاریم اینجا شما هرچقدر خواستید بمونید و منم جای پدرت هستم و چرا تعارف میکنی و... ، دیگه اینا رو که گفت دست خودم نبود، علیرغم میل باطنیم، اشکام جاری شد،  خیلی سعی کردم مخفی کنم  و حس میکردم درست نیست چون شاید احساس کنند سونیا برخورد بدی کرده که اومدیم اونجا و خونه اون نموندیم،  اما دست خودم نبود گریه کردنم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، شاید چون دلم پر بود که حالا از سر اجبار و بابت زندایی مرحوم سامان اومدیم رشت  و اینجوری باید مزاحم این بنده های خدا بشیم و ندونیم کجا بریم و... ، شاید ناخواسته اینکه تعارفی برای بیشتر موندنمون خونه خواهر سامان نشد دلم شکسته بود (بازم میگم مطمئنم اونا هم دلایلی داشتند و سونیا هم لابد چاره ای نداشته، به هر حال ما تو زندگی شخصی آدمها نیستیم اما ترجیح میدادم لااقل تعارف ظاهری بیشتری میکردند، همسرش حتی یکبار هم تعارف نکرد و سونیا هم فقط گفت تو رو خدا اگر سختتون شد برگردید همینجا و اونجا نمونید و تعارف نکنید، با همه اینا ازشون الان دلخور نیستم اما می‌دونم اگر من بودم صددرصد جور دیگه ای رفتار میکردم ولو برای حفظ ظاهر). 

دیگه اون شب که رسیدیم خونه خالش، همراه خاله و شوهرخاله کمی تو بالکن نشستیم و چای خوردیم و بابای سامان جای ما رو تو یکی از اتاقها انداخت، صبح زود خاله و شوهرخاله سامان راه افتادند که برگردند تهران و خیلی تعارف کردند که هر چقدر خواستید اینجا بمونید و  خونه خودتونه.  منم که همچنان خجالت زده  و شرمنده بودم میگفتم نه خاله جان ما هم الان بلافاصله بعد شما راه میفتیم و برمیگردیو تهران و ببخشید مزاحمتون شدیم و دیشب از خواب بیدارتون کردیم...شوهرخاله هم تا لحظه آخر که سوار ماشین بشه گفت هر چی خواستید بمونید و تعارف نکنید و اینجا مال خودتونه، اونا که رفتند به سامان گفتم ما هم راه بیفتیم بریم و زشته اینجا بمونیم اما سامان دلش بیشتر با موندن بود، اعتراف میکنم منم وقتی اون حیاط سرسبز و بزرگ و اون هوای زیبا رو میدیدم  و البته حضور مادر و پدر سامان رو که از ته دلم دوستشون دارم، دلم نمیومد برگردیم بخصوص که نه من و نه سامان دغدغه کار و مرخصی گرفتن رو نداشتیم و اگر مثلا خونه مادر سامان آماده بود، شاید یک هفته هم میموندیم. خلاصه هی بالا و پایین کردیم و آخرش تصمیم گرفتیم یک روز دیگه هم بمونیم، بخصوص که بچه ها تو اون حیاط سرسبز حسابی لذت میبردند و بازی میکردند و خاله و شوهرخاله هم نبودند که رودربایستی کنم و معذب باشم، خلاصه تصمیم شد که یک روز دیگه هم بمونیم. بچه ها حسابی تو حیاط مشغل بازی بودند، منم کمک مادر سامان از حیاط کمی سبزی و برگ سیر چیدم و مادرش رفت که با برگ سیرها یه غذای گیلانی به اسم "سیرابیج" که منم خیلی دوست دارم برای ناهار درست کنه. نزدیک ظهر بود که ناهار بچه ها رو دادم  و با بچه ها حاضر شدیم رفتیم سمت جاده امامزاده ابراهیم که خیلی زیبا و بکر و قشنگه، نویان که سه چهار ماهه بود یکبار دیگه رفته بودیم و خیلی بهمون خوش گذشته بود، اینبار هم رفتیم و تو راه خوراکی خوردیم و آهنگ گوش دادیم،  ما خب بابت حضور بچه ها معمولا پیاده نمیشیم، چون اطراف معمولاً دره  ورودخونه هست و نویان هم که خیلی شیطونه و نمیشه حتی یک ثانیه زمینش گذاشت، صرفا از وقتی بچه ها به دنیا اومدند، کنار جاده و با پنجره باز طبیعت زیبا رو میبینیم و تو ماشین خوراکی میخوریم و برمیگردیم یا مثلاً درحالیکه نویان تو بغل سامان هست یه جایی کنار جاده توقف کوتاه میکنیم، مگه اینکه جایی باشه که برای بچه ها خطری نداشته باشه که اونوقت پیاده میشیم یا جا میندازیم که خب اینطوری کمتر پیش میاد...

دیگه حدودای ساعت چهار و نیم ظهر هم برگشتیم خونه خاله سامان و ناهار خوردیم و خوابیدیم، نویان هم که خیلی خسته شده بود، مدت طولانی خوابید، نمیدونم چرا اما بعد مدتها خواب خیلی وحشتناکی دیدم و از خواب که بیدار شدم یهو دیدم هوا نیمه تاریک شده و سامان و مادر و پدر سامان و هیچکس حز من و نویان که هنوزم خواب بود خونه نیستند،  حس خیلی بدی بود، بخصوص با خواب بدی که دیده بودم، فضای اون خونه بزرگ و حیاط بدون حضور آدمها تو غروب خیلی دلگیر و کمی هم ترسناک بود، برای چند دقیقه ای زمان و مکان رو گم کرده بودم. دیگه تماس گرفتم با سامان و فهمیدم که با نیلا رفتند بیرون دوری بزنند و مادر و پدر سامان هم بنده های خدا رفته بودند غذا بخرن بیان، چون مادر سامان دوست نداشت از وسایل یخچال و فریزر خاله یعنی خواهر خودش استفاده کنه و مثل همیشه ملاحظه میکرد، دیگه رفته بودند و یه جور غذای رشتی به اسم واویشکا (با دل و قلوه و جگر  یا گاهی با مرغ و گوشت چرخ کرده درست میشه که من مدل دل و قلوش رو دوست ندارم) برای خودشون و سامان و خورشت قرمه سبزی برای من و نیلا و نویان خریده بودند، دیگه مادرش اینا که برگشتند یکم تو بالکن نشستیم و چای خوردیم و همونجا هم شام خوردیم و دیگه آخر شب رفتیم داخل خونه و یکمی هم از هر دری صحبت کردیم و من موضوعات بامزه تعریف میکردم و میخندوندمشون و البته کمی هم راجب فروش خونه خودمون و مشکلات فعلی حرف میزدم. 

شب هم همونجا خوابیدیم، خیلی خواب خوبی بود، بچه ها که از خستگی تا صبح تکون نخوردند. صبح فرداش هم تو هوای زیبای بهاری و اون حیاط سرسبز، پدرشوهر عزیزم چند تایی عکس از من و سامان و بچه ها گرفت و تو بالکن صبحانه خوردیم و  باز هم بچه ها تو حیاط بازی کردند و دیگه کم کم حاضر شدیم که برگردیم تهران، حدود دوازه و نیم ظهر هم راه افتادیم، منم ناهار همون قرمه سبزی دیشب رو برای خودمون و بچه ها برداشتم و همراه با فلاسک چای و کیک و خوراکی و میوه افتادیم تو جاده و با توجه به توقف های نسبتا طولانی که داشتیم، حدود هشت شب رسیدیم تهران...منم تا یازده شب مشغول جابجا کردن وسایل و کارهای اینطوری بودم، چون همونطور که گفتم هر سفری که بریم من باید بلافاصله بعد برگشتن، حتی اگه از خستگی جون نداشته باشم اما باید همه وسایل رو عین قبل سفر مرتب و جابجا کنم و بعد بخوابم و هرگز نمیتونم بذارم برای فرداش (اینم یه جور وسواس فکری هست).

خلاصه به هر شکلی که بود سه روزی اونجا موندیم و یکشنبه شب برگشتیم، یه جورایی شبیه مسافرت شد، بخصوص روز آخر که تنهایی تو اون خونه بزرگ بودیم حسابی راحت بودم. حالا باید زنگ بزنم خاله سامان و ازش خیلی تشکر کنم، همین الانش هم دیر شده، امروز اگر شد حتماً زنگ بزنم... حتما تو پیج اینستاگرامم به زودی یه سری عکس مربوط به همین سفر سه روزه به رشت و سفر یک هفته ای به سمنان در ایام عید چند تایی عکس میذارم، یکی دو تا عکس هم از گربه سونیا گرفتم که اونا رو هم میذارم. اینستاگرامم مشکل داره و عکس و پست گذاشتن گاهی خیلی سخت میشه، یکم هم خودم تنبلی میکنم وگرنه باید بعد از هر کدوم از پستهام، چند تایی هم عکس مربوط به همون پست در پیج اینستاگرامم بذارم که ملموس تر باشه نوشته هام. الان یه عالمه عکس دارم تو گوشیم که هیچکدوم رو داخل پیجم نذاشتم و حیفه که حافظه گوشیم رو خالی کنم و عکسها رو جایی مثل اینستاگرام ذخیره نداشته باشم.

+++++++ متاسفانه بعد برگشتن از سفر متوجه شدم وزنم نزدیک دو کیلو زیاد شده و خیلی زیاد ناراحت شدم، به هر حال برای این کاهش وزن خیلی زحمت کشیدم  و حتی هزینه کردم، بیشتر از اینکه غذا زیاد بخورم، هله هوله خوردم و خب اینم شده نتیجش.  حالا دوباره باید تلاش کنم این اضافه وزن مجدد رو کم کنم. خیلی زیاد تو ذوقم خورد با اینکه انتظارش رو داشتم!

++++++++ همچنان پروسه خرید و فروشمون ناامید کنندست و من امیدم رو از دست دادم، نه مشتری برای خونه ما پیدا میشه و نه من واحد خوبی برای خرید با توجه به بودجمون پیدا میکنم. تازه اگر پیدا هم بکنم بازم فایده ای نداره! وقتی هنوز خونمون فروش نرفته و پول نداریم که معامله کنیم، واحد هم پیدا کنیم نمیتونیم بخریم! برای همین دیگه بازدید هم نمیرم. تازه اگرم یهویی یه مشتری خوب پیدا شه و خونه رو اول بفروشیم و بعد واحد مناسبی پیدا نکنیم رسماً بیچاره میشیم و من کشش روحیش رو ندارم... خونه ای که ما میخوایم  و مد نظرمون هست، یا الان نیست یا اگر هست نقشه و لوکیشنش اصلاً جالب نیست یا اینکه خیلی از بودجه ما بیشتره، خلاصه که شرایط سختیه،... نمیدونم کار درست و غلط چیه، با توجه به اینکه امسال آخرین سال دورکاری من هست، دلم میخواد حتماً اینکارو تو همین هفته های آینده انجام بدم  تمامش کنم اما متاسفانه نمیشه! یه چیزایی دست خود آدم نیست اصلاً. و برنامه ریزی براش بی فایده هست. چی میشد معجزه وار این موضوع حل میشد؟ تمام روز فکر و ذهنم درگیر همین موضوع خونه هست، تا الان سه تا مشتری برای بازدید اومدند و خب نخواستند و بعدش خبری نشده، خودمون هم سه جا دیدیم و هیچکدوم جالب نبودند. یعنی به فرض که مشتری هم قبول میکرد و میخرید، ما جای مورد قبولی ندیده بودیم و نمیتونستیم جایی رو بخریم و معامله کنیم... 

خیلی گیج و سردرگمم، ما از خرید و فروش خونه همیشه تجربه های تلخی داشتیم و تن  و بدنم میلرزه از این کار، از طرفی هم اگر بخوایم فقط یکم خونه بهتری داشته باشیم که لااقل پارکینگ و انباری داشته باشه (متراژ اصلا همینقدر هم باشه) حتماً باید خونمون رو عوض کنیم.... میگن اگر خیلی زیر قیمت بدی میتونی بفروشی، اما آخه اگه زیر قیمت بدم که دیگه خودم نمیتونم بخرم و پولم اصلا نمیرسه! فشار زیادی روی منه،  صبحها با تپش قلب بیدار میشم با یادآوری این کار تمام نشده! لطفاً خیلی دعامون کنید! شاید دعای یکی از شما در حقمون مستجاب شد و این موضوع برامون به خیر گذشت و معجزه وار مشکلمون حل شد...

++++++++ متاسفانه از اداره هیچکس با من تماس نمیگیره، حس میکنم پروژه ای که در زمان مدیریت قبلی به من واگذار شد و براشون اون موقع اهمیت داشت، در زمان مدیریت جدید، برای کسی اهمیتی نداره، از طرفی همش نگرانم که مبادا خدای ناکرده مشکلی برام ایجاد بشه از بابت اینکه نزدیک دو ماهه مراجعه به اداره نداشتم و تماسی هم نگرفتم باهاشون و مثلا یهویی ازم نخوان برگردم سر کار، خیلی نگرانم راستش، امیدوارم کسی چیزی نگه، درسته این پروژه ای که دست من هست، برای کسی اهمیتی نداره اما من باید به هر شکل انجامش بدم و تمومش کنم که حمل بر بیکاری من نباشه. احساس بدیه که حس کنی کاری که داری روش زمان میذاری برای بقیه و مثلا مدیران خیلی هم مهم نیست و فقط داری انجامش میدی که تمومش کرده باشی و فکر نکنند بیکار هستی.... الان هم کلی کار عقب افتاده برای همین پروژه دارم که باید تمومش کنم و هر طور هست هفته آینده برم یه گزارش کار بدم! امیدوارم کسی حرفی نزنه راجب اینکه این مدت اداره نرفتم اصلاً. بچه های شیطون من هم اصلا نمیذارند لپ تاپم رو بیارم جلو و باهاش کار کنم، زمانی هم که شب میخوابند، انقدر دیروقته که من خیلی خسته و خواب آلودم و نمیتونم روی کارم تمرکز کنم! خودم هم خستم و نیاز دارم اون موقع بخوابم! صبحها  اگر بچه ها دیرتر بیدار شند، کمی روش کار میکنم اما بچه ها تازگیا صبحها زودتر از گذشته بیدار میشن، خلاصه که خیلی عقبم  وخیلی نگران...

++++++++ حالا این وسط دو روز پیش فهمیدم خالم از سمنان اومده تهران و الان خونه مادرمه، بعد حدود دو سال!!! همون خاله ای که ایام عید رفتیم خونشون و بعدهم بردیمش خونه روستایی! حالا حتما باید دعوتش کنم بیاد خونمون! خودش هم از خداشه و پریروز که بهش گفتم منزل ما تشریف بیارید، استقبال کرد و گفت حتما میام.... حالا قراره سامان یکشنبه یا شایدم شنبه شب بره و اون رو همراه مامانم  از خونشون بیاره اینجا خونه ما، بعد بیشتر از دو سال و نیم! خب طبیعتاً همین هم کلی کارم رو سخت کرده! باید حسابی برای خونه خرید کنیم و منم بین اینهمه کار باید به فکر پذیرایی خوب از خاله و مامانم باشم، وقتی وسواس هم داشتی باشی و دلت بخواد همه چی بی نقص و عالی باشه، اونم با دو تا بچه کوچیک، کار آدم خیلی سخت میشه!راستش با همه علاقه ای که به خالم دارم، الان اصلا شرایط و آمادگی پذیرایی از مهمون رو نداشتم! خونمون نامرتبه، دیوارها و مبلها همه کثیف شدند (با اینکه قبل عید حسابی تمیزشون کرده بودم)، مبلها و صندلی ها رو بابت شیطنتهای نویان برعکس کردیم و برگردوندیم و خونمون اصلا شکل و شمایل خوبی نداره! تازه اگر از خراب شدن و کهنگی مبلها (اونم فقط بعد دوسال از خریدنشون!) بگذریم! البته نازی جان من حواسم به صحبت شما در پست قبلی هست که گفتی بابت وسایل خونت، رفت و آمدت رو کم نکن، قبول هم دارم اما به هر حال یکم معذب هستم و اعتماد به نفسم میاد پایین وقتی مهمونی برام میرسه! از طرفی خونمون هم کوچیکه و کلی هم وسایل بچه ها همه جا ولو هست، جامون خیلی تنگه و از این جهت هم اذیت میشم، حالا نمیخوام غر بزنم، خدا میدونه من چقدر عاشق مهمون هستم، اما الان  با این فکر درگیر خودم و تو بحبوحه مشتری اومدن برای بازدید خونه و انجام  کارهای عقب افتاده اداره و  شیطنت و امورات بچه ها و تموم شدن خیلی از خوراکیها تو خونه و به هم ریختگی شدید خونه (یه خونه تکونی دیگه لازم دارم!!!)، پذیرایی از مهمونی که بعد اینهمه وقت میاد خونم برام راحت نیست، اما کاریش هم نمیشه کرد...نمیشه بعد اینهمه وقت که اومده تهران دعوتش نکنم! باید کلی برای نظافت خونه با سامان وقت بذاریم  وسامان هم فردا بره خرید چیزهای ضروری برای خونه و یکشنبه بگم بیان، ترجیح میدادم دیرتر باشه اما احتمال زیاد 4 شنبه یا 5 شنبه خالم همراه خواهرم  ومادرم برمیگردند سمنان.... امیدوارم بتونم به موقع به کارهام برسم، احتمالا دو یا سه تا ناهار پیشم باشند، برای روز اول فسنجون درست کنم و روزهای بعد قرمه سبزی و شاید یه غذای رشتی، باید به فکر گزینه های شام هم باشم شاید یک شبش رو پیتزا درست کردم، آخه من همیشه گزینه های غذا و شام و ناهار رو با خودم مرور میکنم، مثلا وقتی مادرشوهرم اینا یا مادرم میاد خونمون و میدونم چند روز میمونند، من از قبل فکر میکنم قراره چی درست کنم یا حتی تدارکات اولیه رو براش میبینم و حداقل برای یک روزش از قبل آشپزی میکنم. حالا که خلاصه مهمون هم دارم هفته بعد و نمیدونم قراره چقدر باشند، بعید میدونم از دو یا سه روز بیشتر بشه. ایشالا که به خوبی از عهده کارها بربیام و به موقع کارهام تموم شه و این خونه نامرتب جمع بشه!  واقعاً با بچه کوچیک و خونه کوچیک، پذیرایی از مهمون هر چقدر هم باهاش راحت باشی، اصلا راحت نیست، بخصوص که مثل من کمالگرا هم باشی و وسواسی و بخوای حسابی بهشون خوش بگذره و هیچ زحمتی هم حتی یکبار شستن ظرفها هم روی دوش اونا نیفته! تازه من به سامان گفتم اگر شد یک روز خالم رو ببریم دریاچه چیتگر که بهش خوش بگذره اما سامان میگه شرایطش نیست و ولش کن و با خواهرت مریم این مدت یه سری جاها رفته...

خلاصه که اینطور! بعد تموم شدن این پست برم سراغ امورات خونه و تمیزکاری اساسی! البته سامان خیلی تو تمیزکاری خونه کمکم میکنه، اما در نهایت یه سری کارها با خانم خونه هست و بس! 

من دیگه برم... چند روزه میخوام این پست رو بنویسم و اصلا نمیشه، آخرش با هزار سختی نوشتمش! در حالیکه نویان هزار بار از سروکولم بالا میرفت! راستی رشت که بودیم سامان و پدرش رفتند موهای نویان رو کوتاه کردند. خیلی بهش میاد با اینکه اولش که دیدمش انگار یه بچه جدید تحویل گرفتم، کلی تغییر کرده بود، چند ماه بود می‌خواستیم موهاش رو کوتاه کنیم بخصوص قبل عید اما از بابت اینکه همکاری نکنه یا بترسه و اجازه نده، اینکارو مدام عقب مینداختیم. دیگه اونجا فرصتو مناسب دیدیم و پیش یه آرایشگر آشنای بابای سامان، موهای پسرک رو کوتاه کردیم و اتفاقا برخلاف تصور و برعکس دفعه قبلی، نترسید و اذیت هم نکرد شاید چون شدیدا خواب‌آلود بود. الهی قربونش برم که انقدر بانمک شده این بچه و انقدر شیرین حرف میزنه! باورم نمیشه انقدر بامزست! (وی نوشته خود را با قربان صدقه رفتن دست و پای بلورین پسرکش به پایان میبرد )