گفتنی ها خیلی زیاده و فرصت کم...ببینم میتونم برای اولین بار تو زندگیم خلاصه وار بنویسم؟
مراسم ازدواج خواهرم چهارشنبه هفته قبل سیزده مرداد برگزار شد، خدا رو شکر مراسم خوب و آبرومندانه ای بود. اما قبل مراسم حسابی اذیت شدم، خب ما از زمان شروع کرونا کم و بیش شیفتی و با نوبت بندی سر کار میایم، اما به خاطر مراسم تحلیف ریاست جمه.وری مجبور بودیم هفته قبل رو به طور کامل سر کار حضور داشته باشیم،اونم دقیقا هفته ای که مراسم عروسی خواهرم بود. البته قرار بود عروسی رضوانه هشت مرداد باشه که به دلایلی کنسل شد و افتاد سیزده مرداد و کلا برنامه هام به هم ریخت بخصوص عمل نیلا که به خاطر عروسی خواهرم به تعویق افتاد.
یکی دو روز آخر قبل مراسم تحل.یف رئ.یس جم.هور کارمون خیلی خیلی زیاد شده بود، میدونستم چقدر قراره سرمون شلوغ بشه و اصلا امکان مرخصی گرفتن برای روز چهارشنبه نیست اما بازم با رئیسم مطرح کردم اما خب طبق انتظارم گفت حتماً باید بیاید اما زودتر از سایرین برید...دیگه چهازشنبه تازه ساعت یربع به دو ظهر از اداره راه افتادم به سمت آرایشگاه، مراسم هم قرار بود ساعت شش و نیم شروع بشه، قبل آرایشگاه رفتم و از یه مغازه کفش فروشی خیلی سریع یه صندل دخترونه برای نیلا گرفتم که با لباسش ست باشه، آخه کفشی که داشت زیاد به لباسش نمیومد . صندل صفیدی هم که تو خونه داشت براش کم و بیش کوچیک شده بود، خدا رو شکر خیلی زود خریدمو انجام دادم و ساعت یربع به سه ظهر آرایشگاه بودم. تا ساعت 5 آرایش صورت و موهام طول کشید، بد نشده بودم اما خب به اندازه سایر مراسم هایی که پیش این آرایشگرم میرفتم راضی نبودم. بعد آرایشگاه هم سامان اومد دنبالم و تند و سریع رفتیم به سمت خونه، پرستار نیلا و دخترش خونمون بودند تا من و سامان بتونیم به کارامون برسیم. دیگه همینکه رسیدیم تند و تند کارامونو کردیم، خیلی دیر شده بود، عسل دختر ماریا (پرستار نیلا) لباس مهمونیم رو که چروک شده بود با مهارت اتو کرد، بعد هم لباسهای نیلا رو پوشوند و من و سامان هم با عجله و استرس زیاد حاضر شدیم و تقریباً همزمان با پرستار نیلا و دخترش از خونه زدیم بیرون...از قبل تصمیم داشتم هر چقدر هم که دیر بشه در حد یربع هم شده بریم آتلیه، چون میدونستم شاید کلاً بیشتر از دوساعت به مراسم رضوانه نرسیم و تصمیم گرفته بودم حالا که اینهمه هزینه کردیم و مایه گذاشتیم حداقل یه عکس بندازیم (به خواهرم گفته بودم به خاطر سر کار بودنم، با یکساعت تاخیر میرسم و برنامه تو هم غیر منتظره بوده و هیچ جوره هم نمیتونم به موقع برسم و اونم به ناچار قبول کرده بود). خلاصه تند و تند رفتیم آتلیه، طبق انتظارم نیلا خانم اصلاً همکاری نکرد و نذاشت اصلاً ازش عکس تکی بندازیم، حتی عکس سه نفره درست و حسابی هم نشد بگیریم و سامان حسابی عصبی شده بود و کلافه، دیگه چند تا عکس سه تایی گرفتیم که به خاطر درست نایستادن نیلا چنگی به دل نزد و دیگه آخرش مجبور شدیم من و سامان عکس دوتایی بگیریم و یکی دو تا عکس نسبتاً مناسب هم من و نیلا بدون سامان بندازیم که دیگه وقت نشد عکسها رو انتخاب کنیم چون خیلی دیر شده بود.
دیگه با سرعت رفتیم سمت تالار، خیلی استرس داشتم از بابت اینکه تاخیرمون از یکساعت هم بیشتر بشه چون مسیر رو هم باید پیدا میکردیم. حدود یکربع به هشت رسیدیم، رضوانه اینا هم تازه ده دقیقه بود رسیده بودند...خب من با خودم فکر کرده بودم اگر خواهر بزرگم پیش بقیه فامیل نشسته باشه و من بخوام به اونا سلام کنم، بابت حفظ آبرو هم که شده حتما به خواهرم هم سلام میکنم و نمیذارم بقیه متوجه مشکلمون بشن، اما اگر جدا بود و پیش بقیه نبود هیچ ارتباطی حتی در حد نگاه هم باهاش نداشته باشم چه برسه به سلام و علیک. وقتی وارد شدیم مریم کنار عمه و دخترعمم (مادرشوهر و خواهر شوهر رضوانه) نشسته بود، اما حتی سرش رو بلند نکرد که من بخوام بهش نگاه کنم چه برسه سلام.خیلی هم ناراحت و تو خودش بود، قطعاً اگر بهم نگاه میکرد بهش یه سلام ساده میکردم که نکرد. از اون طرف هم سامان با مجید هیچ سلام و علیکی نکرده بود، درواقع اونا هم اصلاً تمایلی نشون ندادند، نمیدونم شاید اینطوری بهتر هم شد.
دخترکم تو لباس عروس و اون گل سر و گیره های قشنگش عین ماه شده بود اما مریم اصلاً نگاهش هم نکرد، همون کسی که یه زمانی براش میمرد و میگفت هیچ فرقی با بچش نداره، البته زیاد هم از این برخوردها ناراحت نشدم، چون کاملاً انتظارش رو داشتم و به خودم قول داده بودم بابتش زیاد هم دلگیر نشم، حتی انتظار داشتم خواهر زاده هام هم سمت نیلا نیان که اینطور نشد و عسل و رادین حسابی بچم رو تحویل گرفتند. وقتی برخورد عسل با نیلا و حسرتی که از ندیدن طولانی مدت و شاید همیشگیش دخترکم داشت رو تو نگاه عسل دیدم، انقدر دلم گرفت و افسوس خوردم که چرا بچه ها باید اینطوری قربونی روابط بزرگترها بشن، دختر من که خواهر برادری نداره حداقل دخترخاله و پسرخالش میتونستند جای خواهر و برادرش رو بگیرند که نشد، صد حیف...
مریم هم خیلی تو خودش و ناراحت بود، شاید باورتون نشه، اما دلم براش سوخت، انگار غم عظیمی تو نگاهش بود، اما سعی کردم به یاد گذشته و تجربیات تلخم باهاش بیفتم و سعی کنم حداقل دلسوزی نکنم ولی خب زیاد هم موفق نشدم! لعنت به دل نازک و حساس من!
خواهرکم تو لباس و آرایش عروس خیلی زیبا شده بود، ترجیح داده بود آرایش لایت اروپایی رو انتخاب کنه، خوب شده بود و تغییر عجیب غریب هم نداشت. آرایش و لباس من هم در مجموع خوب بود، لباسم که به نظرم از بقیه مهمونها بهتر بود. حدوداً یکساعت و نیم تو تالار بودیم که نصفش رو من دنبال نیلاخانوم میدوئیدم، یه جا بند نمیشد که، یا وسط بود در حال رقصیدن یا در حال بدو بدو و بیرون رفتن از تالار تو باغ و... موقع شام که رسماً بشقایم تو دستم بود و مشغول سروکله زدن با نیلا بودم که مدام تو محوطه باغ تالار در حال شیطنت و بدوبدو بود و با آب نمای تالار آب بازی میکرد و خودشو خیس آب کرده بود! دیگه برای اینکه جیغ نزنه، مجبور میشدم خیلی هم بهش گیر ندم و خودمو باهاش وفق بدم، چون راستش از اینکه جیغ بزنه خجالت میکشیدم.
باغ تالار هم تو شهران بود و خیلی هم زیبا بود، غذاها هم عالی بود، منم تا جایی که تونستم رقصیدم اما نیلا خانوم طبق معمول اجازه نداد دو تا عکس درست و حسابی از خودمون با عروس بگیرم! حدود ساعت نه و نیم هم که عروس و دوماد از تالار اومدند بیرون و مراسم آتیش بازی و... برگزار شد. بعد هم که رفتیم سمت خونه مادرشوهر رضوانه (خونه عمم) که جلوی پای عروس و دوماد گوسفند قربانی کردند. اونجا هم تو پارکینگ آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم، یه رقص دونفره هم با سامان کردیم. در نهایت هم به اتفاق هم راهی خونه رضوانه شدیم که تو یه منتطقه دلباز تو چیتگر بود، تو مسیر هم کلی بوق بوق کردیم، البته تعداد ماشینها کلاً سه تا بود. خب من تا اونموقع هیچیک از وسایل جهیزیه رضوان رو ندیده بودم، خدا رو شکر محوطه ساختمونشون که خیلی عالی بود. وسایل رضوانه هم خوب و آبرومندانه بودند. تو همه این جاهایی که رفتیم سعی کردم کوچکترین ارتباط و نزدیکی با مریم و شوهرش حتی در حد نگاه نداشته باشم (البته اونا هم متقابلاً همینطور بودند) اما تا تونستم با بچه هاش گرم گرفتم، چون از ته دلم دلتنگشون شده بود، پسر کوچیکش رو تو همون فرصت کم کلی ناز و نوازش کردم، حیف که دیگه حالاحالاها نمیبینمشون. دلم خیلی براشون تنگ میشه...
خلاصه که سعی کردیم همراه بقیه فامیل از خونه رضوانه بیرون بیایم و نذاریم لحظه آخر ما و مریم و شوهرش و مامانم تو خونه رضوانه تنها شیم، به پیشنهاد سامان زودتر اومدیم بیرون و سر کار رفتن صبح زود فرداش رو بهونه کردیم...با همین ترفندها کمترین حاشیه رو داشتیم، هر دو خانواده کوچکترین ارتباط چشمی و نزدیکی فیزیکی با هم نداشتند و همین باعث شد تنش زیادی پیش نیاد، اما بعد مراسم و تو راه خونه حالت دلگیری خاصی داشتم بابت اینکه چرا باید کار به اینجا برسه که بچه ها قربانی اختلافات پدر و مادرهاشون بشن، حتی از اینکه خواهرم به نظر دلگیر و غمگین میرسید هم ناراحت بودم اما خوب میدونم که این رابطه هیچوقت درست شدنی نیست، بعیده چیزی تغییر کنه، بارها و بارها امتحان کردم و میدونم همین دوری و جدایی در نهایت به نفع خود ماست...
خلاصه که اینم از مراسم جشن ازدواج خواهر کوچیکم که سعی کردم کم و بیش کوتاه و مختصر تعریف کنم. چقدر دلم گرفته بود که بابا نبود و این شب رو ندید. میدونم روحش اونجا حاضر بود و از دیدن سروسامون گرفتن دخترش راضی و خوشحال. همون شب یکی از عمه هام خواب دیده بود بابا با لباس شیک و سفید مهمونی مشغول پخش کردن شکلات تو مزار هست و بینهایت خوشحال و شاده. میدونم بابام به همه چی آگاهه و روحش حاضر و ناظر بر احوال خانوادش هست.
**** دیگه اینکه قرار شده اگه خدا بخواد همین هفته چهارشنبه بیست مرداد عمل چشم نیلا انجام بشه. بابت شرایط کرونایی وحشتناک از بابت عمل چشمش نگران بودم، تصمیم گیری برام سخت بود که عمل کنم یا بازم عقب بندازم، در آخر زنگ زدم به دستیار پزشک نیلا که یه خانم جوونه و بهش گفتم تصمیم گیری برام سخته و تردید دارم، گفت هر طور صلاح میدونید اما عمل دختر شما بستری نداره و به نظرم مشکل خاصی ایجاد نمیکنه منم با خودم فکر کردم از کجا معلوم به تاخیر انداختن عملش درست باشه، از کجا معلوم چند هفته دیگه اوضاع بدتر از الان نباشه یا نیلا دوباره مریض نشه و ...خلاصه که تصمیمم رو گرفتم که همون چهارشنبه عمل کنه، بچم باید روز دوشنبه بره تست کرونا بده، مثل اینکه از ملزومات قبل عمله اما دستیار دکتر گفت شاید بتونه برای دختر من این قانون رو دور بزنه، دیگه ببینم چی پیش میاد، اگر قرار بر دادن تست بود میرم بیمارستان خصوصی عرفان یا یه جای تمیز دیگه تستش رو میگیریم که کمترین ریسک رو داشته باشه، امیدوارم بچم همکاری کنه و خیلی اذیت نشه، شاید هم اصلاً گفتند تست لازم نداره. دیگه توکل به خدا.
با مادرشوهرم که دیشب صحبت میکردم گفت سعی میکنه برای قبل عملش برسه، از اونجا که منع تردد هست، گفت جریمه یک میلیون و پنجاه هزار تومنی رو میدن و میان فقط میگفت ترسش اینه که تو کرج برشون گردونن، دیگه باید ببینیم چی پیش میاد. البته انقدر مریضه که میدونم از جونش داره مایه میذاره که بیاد، بهش گفتم اگر میبینه حالش بده اصلاً خودشو اذیت نکنه، اما میگه دلش نمیاد و میخواد کنار ما و نیلا باشه و اونجا بمونه نگرانیش بیشتر میشه و.... منم خیلی دوست دارم بیان پیشمون اما از جهتی هم از بابت حال بد مامانش دل نگرانم. خلاصه که نمیدونم جسمش یاری کنه و بتونه بیاد اما دلش خیلی خیلی پیش ماست.
ازتون میخوام برای دخترکم دعا کنید عملش به خوبی و راحتی سپری بشه و عزیز دلم خیلی زود مشکلش حل بشه و حتی تاثیرات عمل روی روح و روانش هم اثر خوبی بذاره.
این پست رو شنبه همین هفته نه مرداد نوشتم اما انقدر کار پیش اومد که تازه امروز چهارشنبه تونستم منتشرش کنم، از اون جهت میگم که زمانهایی که تو پستم اشاره کردم برای روز شنبه هست.نمیخوام گیج کننده بشه.
از اونجاییکه چند تا موضوع نسبتاً بیربط رو میخوام بنویسم، هر مطلب رو با یه عدد از هم جدا میکنم:
1. یکی از ذوقهای عجیبی که این چندوقت پیدا کرده بودم و حسابی براش وقت و انرژی گذاشتم، درست کردن و تزئیین بالکن کوچیک خونمون بود طوری که بتونیم توش بشینیم و حتی دراز بکشیم! خدا میدونه چه انرژی و هیجانی براش گذاشتم! تو این دوهفته اخیر به تدریج بالکنمون رو بیشتر و بیشتر تزئیین و مبله کردم، یه سری وسایل از دیجی کالا سفارش دادم مثل آینه های به اصطلاح دکوراتیو کوچولو طرح ماه و ستاره و پروانه و یه مدل دیوارپوش برای دیوار بالکن و یه سری گلدون خیلی زییا و یه چراغ خشکل مخصوص فضای باز و یه سری ریسه با نور سفید زیبا با طرح ستاره و دوتا کوسن رنگی... اما خیلی جالبه که به جز اینا هشتاد درصد وسایل مثل میز و صندلی و قالیها و رومیزی و پنکه گیره ای و حتی قفسه های گلدون رو خودم داشتم و از وسایل تو خونه استفاده کردم. درواقع گرونترین وسایل همون وسایلی بود که تو خونه داشتم و این خیلی کمک بزرگی کرد ! فقط موندم چرا بعد یکسال و نه ماهی که تو این خونه بودیم تازه به این فکر افتادم! انقدر خشکل شده که حد نداره! دقیقاً شده یه بخش خیلی زیبا از خونمون که شبها تو سکوت و آرامشش تو فضای باز میشینیم و وقتی هم که هوا گرمه پنکه گیره ای کوچیکمون رو روشن میکنیم و تو نور ریسه ها و اون فضای زیبا و رویایی کلی لذت میبریم. شده یه انگیزه خوب برای زندگیمون.... از اونجاییکه به خاطر مشکل روحی نیلا یکماه و نیمه که تلویزیون رو جمع کردیم و بخصوص غروبها خونه سوت و کور و دلگیر میشه، همین درست کردن بالکن کلی برای من مایه دلخوشی و روحیه گرفتن بود و بعد یه دوره دل نگرانی و استرس بابت نیلا خیلی چسبید. حالا حتما عکسی ازش میذارم.