بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

ناباوری....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آنچه در مراسم ازدواج خواهرم گذشت +عمل چشم دخترکم

گفتنی ها خیلی زیاده و فرصت کم...ببینم میتونم برای اولین بار تو زندگیم خلاصه وار بنویسم؟


مراسم ازدواج خواهرم چهارشنبه هفته قبل سیزده مرداد برگزار شد، خدا رو شکر مراسم خوب و آبرومندانه ای بود. اما قبل مراسم حسابی اذیت شدم، خب ما از زمان شروع کرونا کم و بیش شیفتی و با نوبت بندی سر کار میایم، اما به خاطر مراسم تحلیف ریاست جمه.وری مجبور بودیم هفته قبل رو به طور کامل سر کار حضور داشته باشیم،اونم دقیقا هفته ای که مراسم عروسی خواهرم بود. البته قرار بود عروسی رضوانه هشت مرداد باشه که به دلایلی کنسل شد و افتاد سیزده مرداد و کلا برنامه هام به هم ریخت بخصوص عمل نیلا که به خاطر عروسی خواهرم به تعویق افتاد. 

یکی دو روز آخر قبل مراسم تحل.یف رئ.یس جم.هور کارمون خیلی خیلی زیاد شده بود، میدونستم چقدر قراره سرمون شلوغ بشه و اصلا امکان مرخصی گرفتن برای روز چهارشنبه نیست اما بازم با رئیسم مطرح کردم اما خب طبق انتظارم گفت حتماً باید بیاید اما زودتر از سایرین برید...دیگه چهازشنبه تازه ساعت یربع به دو ظهر از اداره راه افتادم به سمت آرایشگاه، مراسم هم قرار بود ساعت شش و نیم شروع بشه، قبل آرایشگاه رفتم و از یه مغازه کفش فروشی خیلی سریع یه صندل دخترونه برای نیلا گرفتم که با لباسش ست باشه، آخه کفشی که داشت زیاد به لباسش نمیومد . صندل صفیدی هم که تو خونه داشت براش کم و بیش کوچیک شده بود، خدا رو شکر خیلی زود خریدمو انجام دادم و ساعت یربع به سه ظهر آرایشگاه بودم. تا ساعت 5 آرایش صورت و موهام طول کشید، بد نشده بودم اما خب به اندازه سایر مراسم هایی که پیش این آرایشگرم میرفتم راضی نبودم. بعد آرایشگاه هم سامان اومد دنبالم و تند و سریع رفتیم به سمت خونه، پرستار نیلا و دخترش خونمون بودند تا من و سامان بتونیم به کارامون برسیم. دیگه همینکه رسیدیم تند و تند کارامونو کردیم، خیلی دیر شده بود، عسل دختر ماریا (پرستار نیلا) لباس مهمونیم رو که چروک شده بود با مهارت اتو کرد، بعد هم لباسهای نیلا رو پوشوند و من و سامان هم با عجله و استرس زیاد حاضر شدیم و تقریباً همزمان با پرستار نیلا و دخترش از خونه زدیم بیرون...از قبل تصمیم داشتم هر چقدر هم که دیر بشه در حد یربع هم شده بریم آتلیه، چون میدونستم شاید کلاً بیشتر از دوساعت به مراسم رضوانه نرسیم و تصمیم گرفته بودم حالا که اینهمه هزینه کردیم و مایه گذاشتیم حداقل یه عکس بندازیم (به خواهرم گفته بودم به خاطر سر کار بودنم، با یکساعت تاخیر میرسم و برنامه تو هم غیر منتظره بوده و هیچ جوره هم نمیتونم به موقع برسم و اونم به ناچار قبول کرده بود). خلاصه تند و تند رفتیم آتلیه، طبق انتظارم نیلا خانم اصلاً همکاری نکرد و نذاشت اصلاً ازش عکس تکی بندازیم، حتی عکس سه نفره درست و حسابی هم نشد بگیریم و سامان حسابی عصبی شده بود و کلافه، دیگه چند تا عکس سه تایی گرفتیم که به خاطر درست نایستادن نیلا چنگی به دل نزد و دیگه آخرش مجبور شدیم من و سامان عکس دوتایی بگیریم و یکی دو تا عکس نسبتاً مناسب هم من و نیلا بدون سامان بندازیم که دیگه وقت نشد عکسها رو انتخاب کنیم چون خیلی دیر شده بود.

 دیگه با سرعت رفتیم سمت تالار، خیلی استرس داشتم از بابت اینکه تاخیرمون از یکساعت هم بیشتر بشه چون مسیر رو هم باید پیدا میکردیم. حدود یکربع به هشت رسیدیم، رضوانه اینا هم تازه ده دقیقه بود رسیده بودند...خب من با خودم فکر کرده بودم اگر خواهر بزرگم پیش بقیه فامیل نشسته باشه و من بخوام به اونا سلام کنم، بابت حفظ آبرو هم که شده حتما به خواهرم هم سلام میکنم و نمیذارم بقیه متوجه مشکلمون بشن، اما اگر جدا بود و پیش بقیه نبود هیچ ارتباطی حتی در حد نگاه هم باهاش نداشته باشم چه برسه به سلام و علیک. وقتی وارد شدیم مریم کنار عمه و دخترعمم (مادرشوهر و خواهر شوهر رضوانه) نشسته بود، اما حتی سرش رو بلند نکرد که من بخوام بهش نگاه کنم چه برسه سلام.خیلی هم ناراحت و تو خودش بود، قطعاً اگر بهم نگاه میکرد بهش یه سلام ساده میکردم که نکرد. از اون طرف هم سامان با مجید هیچ سلام و علیکی نکرده بود، درواقع اونا هم اصلاً تمایلی نشون ندادند، نمیدونم شاید اینطوری بهتر هم شد.

 دخترکم تو لباس عروس و اون گل سر و گیره های قشنگش عین ماه شده بود اما مریم اصلاً نگاهش هم نکرد، همون کسی که یه زمانی براش میمرد و میگفت هیچ فرقی با بچش نداره، البته زیاد هم از این برخوردها ناراحت نشدم، چون کاملاً انتظارش رو داشتم و به خودم قول داده بودم بابتش زیاد هم دلگیر نشم، حتی انتظار داشتم خواهر زاده هام هم سمت نیلا نیان که اینطور نشد و عسل و رادین حسابی بچم رو تحویل گرفتند. وقتی برخورد عسل با نیلا و حسرتی که از ندیدن طولانی مدت و شاید همیشگیش دخترکم داشت رو تو نگاه عسل دیدم، انقدر دلم گرفت و افسوس خوردم که چرا بچه ها باید اینطوری قربونی روابط بزرگترها بشن، دختر من که خواهر برادری نداره حداقل دخترخاله و پسرخالش  میتونستند جای خواهر و برادرش رو بگیرند که نشد، صد حیف...

مریم هم خیلی تو خودش و ناراحت بود، شاید باورتون نشه، اما دلم براش سوخت، انگار غم عظیمی تو نگاهش بود، اما سعی کردم به یاد گذشته و تجربیات تلخم باهاش بیفتم و سعی کنم حداقل دلسوزی نکنم ولی خب زیاد هم موفق نشدم! لعنت به دل نازک و حساس من!

خواهرکم تو لباس و آرایش عروس خیلی زیبا شده بود، ترجیح داده بود آرایش لایت اروپایی رو انتخاب کنه، خوب شده بود و تغییر عجیب غریب هم نداشت. آرایش و لباس من هم در مجموع خوب بود، لباسم که به نظرم از بقیه مهمونها بهتر بود. حدوداً یکساعت و نیم تو تالار بودیم که نصفش رو من دنبال نیلاخانوم میدوئیدم، یه جا بند نمیشد که، یا وسط بود در حال رقصیدن یا در حال بدو بدو و بیرون رفتن از تالار تو باغ و... موقع شام که رسماً بشقایم تو دستم بود و مشغول سروکله زدن با نیلا بودم که مدام تو محوطه باغ تالار در حال شیطنت و بدوبدو بود و با آب نمای تالار آب بازی میکرد و خودشو خیس آب کرده بود! دیگه برای اینکه جیغ نزنه، مجبور میشدم خیلی هم بهش گیر ندم و خودمو باهاش وفق بدم، چون راستش از اینکه جیغ بزنه خجالت میکشیدم. 

باغ تالار هم تو شهران بود و خیلی هم زیبا بود، غذاها هم عالی بود، منم تا جایی که تونستم رقصیدم اما نیلا خانوم طبق معمول اجازه نداد دو تا عکس درست و حسابی از خودمون با عروس بگیرم! حدود ساعت نه و نیم هم که عروس و دوماد از تالار اومدند بیرون و مراسم آتیش بازی و... برگزار شد. بعد هم که رفتیم سمت خونه مادرشوهر رضوانه (خونه عمم) که جلوی پای عروس و دوماد گوسفند قربانی کردند. اونجا هم تو پارکینگ آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم، یه رقص دونفره هم با سامان کردیم. در نهایت هم به اتفاق هم راهی خونه رضوانه شدیم که تو یه منتطقه دلباز تو چیتگر بود، تو مسیر هم کلی بوق بوق کردیم، البته تعداد ماشینها کلاً سه تا بود. خب من تا اونموقع هیچیک از وسایل جهیزیه رضوان رو ندیده بودم، خدا رو شکر محوطه ساختمونشون که خیلی عالی بود. وسایل رضوانه هم خوب و آبرومندانه بودند. تو همه  این جاهایی که رفتیم سعی کردم کوچکترین ارتباط و نزدیکی با مریم و شوهرش حتی در حد نگاه نداشته باشم (البته اونا هم متقابلاً همینطور بودند) اما تا تونستم با بچه هاش گرم گرفتم، چون از ته دلم دلتنگشون شده بود، پسر کوچیکش رو تو همون فرصت کم کلی ناز و نوازش کردم، حیف که دیگه حالاحالاها نمیبینمشون. دلم خیلی براشون تنگ میشه...

خلاصه که سعی کردیم همراه بقیه فامیل از خونه رضوانه بیرون بیایم و نذاریم لحظه آخر ما و مریم و شوهرش و مامانم تو خونه رضوانه تنها شیم، به پیشنهاد سامان زودتر اومدیم بیرون و سر کار رفتن صبح زود فرداش رو بهونه کردیم...با همین ترفندها کمترین حاشیه رو داشتیم، هر دو خانواده کوچکترین ارتباط چشمی و نزدیکی فیزیکی با هم نداشتند و همین  باعث شد تنش زیادی پیش نیاد، اما بعد مراسم و تو راه خونه حالت دلگیری خاصی داشتم بابت اینکه چرا باید کار به اینجا برسه که بچه ها قربانی اختلافات پدر و مادرهاشون بشن، حتی از اینکه خواهرم به نظر دلگیر و غمگین میرسید هم ناراحت بودم اما خوب میدونم که این رابطه هیچوقت درست شدنی نیست، بعیده چیزی تغییر کنه، بارها و بارها امتحان کردم و میدونم همین دوری و جدایی در نهایت به نفع خود ماست...

خلاصه که اینم از مراسم جشن ازدواج خواهر کوچیکم که سعی کردم کم و بیش کوتاه و مختصر تعریف کنم. چقدر دلم گرفته بود که بابا نبود و این شب رو ندید. میدونم روحش اونجا حاضر بود و از دیدن سروسامون گرفتن دخترش راضی و خوشحال. همون شب یکی از عمه هام خواب دیده بود بابا با لباس شیک و سفید مهمونی مشغول پخش کردن شکلات تو مزار هست و بینهایت خوشحال و شاده. میدونم بابام به همه چی آگاهه و روحش حاضر و ناظر بر احوال خانوادش هست.

**** دیگه اینکه قرار شده اگه خدا بخواد همین هفته چهارشنبه بیست مرداد عمل چشم نیلا انجام بشه. بابت شرایط کرونایی وحشتناک از بابت عمل چشمش نگران بودم، تصمیم گیری برام سخت بود که عمل کنم یا بازم عقب بندازم، در آخر زنگ زدم به دستیار پزشک نیلا که یه خانم جوونه و بهش گفتم تصمیم گیری برام سخته و تردید دارم، گفت هر طور صلاح میدونید اما عمل دختر شما بستری نداره و به نظرم مشکل خاصی ایجاد نمیکنه منم با خودم فکر کردم از کجا معلوم به تاخیر انداختن عملش درست باشه، از کجا معلوم چند هفته دیگه اوضاع بدتر از الان نباشه یا نیلا دوباره مریض نشه و ...خلاصه که تصمیمم رو گرفتم که همون چهارشنبه عمل کنه، بچم باید روز دوشنبه بره تست کرونا بده، مثل اینکه از ملزومات قبل عمله اما دستیار دکتر گفت شاید بتونه برای دختر من این قانون رو دور بزنه، دیگه ببینم چی پیش میاد، اگر قرار بر دادن تست بود میرم بیمارستان خصوصی عرفان یا یه جای تمیز دیگه تستش رو میگیریم که کمترین ریسک رو داشته باشه، امیدوارم بچم  همکاری کنه و خیلی اذیت نشه، شاید هم اصلاً گفتند تست لازم نداره. دیگه توکل به خدا.

با مادرشوهرم که دیشب صحبت میکردم گفت سعی میکنه برای قبل عملش برسه، از اونجا که منع تردد هست، گفت جریمه یک میلیون و پنجاه هزار تومنی رو میدن و میان فقط میگفت ترسش اینه که تو کرج برشون گردونن، دیگه باید ببینیم چی پیش میاد. البته انقدر مریضه که میدونم از جونش داره مایه میذاره که بیاد، بهش گفتم اگر میبینه حالش بده اصلاً خودشو اذیت نکنه، اما میگه دلش نمیاد و میخواد کنار ما و نیلا باشه و اونجا بمونه نگرانیش بیشتر میشه و.... منم خیلی دوست دارم بیان پیشمون اما از جهتی هم از بابت حال بد مامانش دل نگرانم. خلاصه که نمیدونم جسمش یاری کنه و بتونه بیاد اما دلش خیلی خیلی پیش ماست.

ازتون میخوام برای دخترکم دعا کنید عملش به خوبی و راحتی سپری بشه و عزیز دلم خیلی زود مشکلش حل بشه و حتی تاثیرات عمل روی روح و روانش هم اثر خوبی بذاره.

موضوعات این چند هفته اخیر....

این پست رو شنبه همین هفته نه مرداد نوشتم اما انقدر کار پیش اومد که تازه امروز چهارشنبه تونستم منتشرش کنم، از اون جهت میگم که زمانهایی که تو پستم اشاره کردم برای روز شنبه هست.نمیخوام گیج کننده بشه. 

از اونجاییکه چند تا موضوع نسبتاً بیربط رو میخوام بنویسم، هر مطلب رو با یه عدد از هم جدا میکنم:

1. یکی از ذوقهای عجیبی که این چندوقت پیدا کرده بودم و حسابی براش وقت و انرژی گذاشتم، درست کردن و تزئیین بالکن کوچیک خونمون بود طوری که بتونیم توش بشینیم و حتی دراز بکشیم! خدا میدونه چه انرژی و هیجانی براش گذاشتم! تو این دوهفته اخیر به تدریج بالکنمون رو بیشتر و بیشتر تزئیین و مبله کردم، یه سری وسایل از دیجی کالا سفارش دادم مثل آینه های به اصطلاح دکوراتیو کوچولو طرح ماه و ستاره و پروانه و یه مدل دیوارپوش برای دیوار بالکن و یه سری گلدون خیلی زییا و یه چراغ خشکل مخصوص فضای باز و یه سری ریسه با نور سفید زیبا با طرح ستاره و دوتا کوسن رنگی... اما خیلی جالبه که به جز اینا هشتاد درصد وسایل مثل میز و صندلی و قالیها و رومیزی و پنکه گیره ای و حتی قفسه های گلدون رو خودم داشتم و از وسایل تو خونه استفاده کردم. درواقع گرونترین وسایل همون وسایلی بود که تو خونه داشتم و این خیلی کمک بزرگی کرد ! فقط موندم چرا بعد یکسال و نه ماهی که تو این خونه بودیم تازه به این فکر افتادم! انقدر خشکل شده که حد نداره! دقیقاً شده یه بخش خیلی زیبا از خونمون که شبها تو سکوت و آرامشش تو فضای باز میشینیم و وقتی هم که هوا گرمه پنکه گیره ای کوچیکمون رو روشن میکنیم و تو نور ریسه ها و اون فضای زیبا و رویایی کلی لذت میبریم. شده یه انگیزه خوب برای زندگیمون.... از اونجاییکه به خاطر مشکل روحی نیلا یکماه و نیمه که تلویزیون رو جمع کردیم و بخصوص غروبها خونه سوت و کور و دلگیر میشه، همین درست کردن بالکن کلی برای من مایه دلخوشی و روحیه گرفتن بود و بعد یه دوره دل نگرانی و استرس بابت نیلا خیلی چسبید. حالا حتما عکسی ازش میذارم. 

2. هفته قبل سه شنبه پنج مرداد یه جوجه خشکل ناز برای نیلا خریدم، مدتی بود تو فکرش بودم و حس میکردم شاید یه حیوون یا پرنده خونگی بی خطر که منم ازش نترسم بتونه شرایط روحی و استرس نیلا رو خیلی بهتر کنه، ولی خب  نمیدونستم از کجا باید بگیرم، تا اینکه موقع برگشتن از سر کارم، دیدم روبروی یه مغازه تعمیر موتور، چندتا جوجه ناز تو یه محفظه ای با نرده نگهداری میشن، به تعمیرکار مغازه گفتم اینها رو از کجا خریدید که منم بگیرم، گفت نمیدونم من اینا رو از گلپایگان آوردم و محلی هستند، اما اگر خیلی دوست داری یکیش رو میتونی برداری، خب من از جوجه و پرنده و کلاً از خیلی حیوونها میترسم، حتی اگر هم نترسم از دست زدن بهشون خیلی خیلی وحشت دارم، از جوجه و کبوتر و گنجشک و مرغ و خروس و گربه و... ترس زیادی ندارم و به راحتی نزدیکشون میرم اما از بغل کردن و دست زدن بهشون خیلی میترسم و اذیت میشم، خلاصه از آقا تشکر کردم و یه خشکلش رو برداشتم و با اینکه تعارف کرد پولش رو لازم نیست بهش بدم، اما اندازه مبلغی که خودش خریده بود باهاش حساب کردم، از اونجاییکه اصلا نمیتونستم دستم بگیرم به فروشنده گفتم بذارتش تو جعبه، برگشت گفت به نظرم اگر میترسی نبری بهتره و ممکنه اذیت بشه و خیلی مواظبش باش. بهش گفتم برای دختر کوچیکم میخوام و خودم خیلی روی نگهداری موجود زنده حساسم و حتی حاضر نیستم پرنده ها رو تو قفس نگهدارم، اما اگر احساس کردم نمیتونم درست و حسابی ازش نگهداری کنم یا ازش میترسم میام و به شما برمیگردونم و پولش رو هم پس نمیگیرم. خلاصه که جوجه رو خریدم و تو راه خونه کلی به اسمش فکر کردم و در نهایت اسمش شد نازدونه!
با ذوق و شوق زیاد بردمش خونه و به نیلا نشونش دادم، خیلی خیلی زبل و سرحال بود، نیلا همون اول تلاش کرد بگیرتش تو دستش و من کلی خوشحال شدم که ازش نمیترسه، اما از اونجاییکه خودم از دست زدن به پرنده ها واهمه دارم، همینکه مجبور شدم بهش دست بزنم جوری ترسم رو نشون دادم که نیلا از همون موقع ازش بدجور ترسید. در واقع ترس من روش تاثیر گذاشت. تا یکروز بعد آوردن نازدونه به خونمون، همچنان ازش میترسید، تا اینکه با هزار جور سختی سعی کردم به ترس خودم غلبه کنم و بغلش کنم همین باعث شد نیلا هم ترسش بریزه و بگیره دستش و حتی روی سرش بذاره.... اینجا بود که فهمیدم واکنش من چقدر موثره تو رفتار دخترم.  نازدونه خیلی زیبا و تمیز و فرز و زبل بود، بچه که بودم یه جوجه زرد خشکل داشتم اما اصلا مثل نازدونه تند و تیز نبود. هر جا میرفتیم دنبالمون میومد و هزار بار نزدیک بود زیر پا لگدش کنیم، یکی دو بار هم این اتفاق از طرف سامان و نیلا افتاد و خدا فقط بهش رحم کرد که چیزیش نشد. جالبه که تو این مدت حتی یکبار هم فرش رو کثیف نکرد، چیزی که من و سامان خیلی روش حساس بودیم و به خاطر همین دوست نداشتیم بیاریمش بیرون از سبدش، اما از یه جایی دلمون براش سوخت و میاوردیمش بیرون ولی حتی یکبار هم کثیف کاری نکرد...نیلا حسابی باهاش سرگرم بود و منم بینهایت بهش علاقمند شده بودم، حتی سامان هم که از همون اول گفت برای چی خریدی و ببر بهش پس بده، از یه جایی به بعد حسابی دوستش داشت و گفت میتونیم نگهش داریم، حتی از دو روز بعد آوردن نازدونه به خونه تصمیم گرفتم یکی دیگه هم بخرم که با نازدونه جفت بشه و اسمش رو هم بذارم ناردونه...انقدر این بچه سالم و سرحال بود که مطمئن بودم صحیح و سالم بزرگ میشه و هیچیش نمیشه و تصمیم گرفته بودم کمی که بزرگتر شد بدمش مادرشوهرم که ببرتش شمال و بده به یه خانم روستایی، اما نیلا خانم بعد اینکه ترسش ریخته بود جوجش رو خیلی محکم تو دستش میگرفت! اونم با فشار. از طرفی نازدونه هم همش زیر دست و پا بود و گاهی ممکن بود ناخودآگاه گوشه پامون بگیره بهش چون گاهی متوجه نمی‌شدیم دنبالمون اومده، اما با این حال بعدش همچنان سرحال بود. روز جمعه هشت مرداد بود که دیدم نازدونه طفلکم به نظر بیحال میرسه، دنبالمون میومد اما با سرعت کم، دوست نداشت مثل سابق از روی مبل و صندلی بپره، خیلی به من می‌چسبید و همش میخواست بره زیر لباسم.الان میفهمم شاید سردش بوده... از ظهر جمعه به بعد خیلی بیحال شد، همش چرت میزد، از اونجا به بعد جدی جدی نگران شدم، در عرض یکساعت جوجه ای که راه میرفت و کم و بیش جیک جیک میکرد، بطور کامل بیحال شد و چشماش رو مدام میبست و سرش و بدنش مدام میفتاد! هول کرده بودم، رفتم تو اینترنت خوندم باید تو این موقعیت چکار کنم! گفتن آب قند و استامینوفن و قرص سرماخوردگی خوبه، هم آب قند رو امتحان کردم و هم استامینوفن رو اما فایده ای نداشت....داشتم دق میکردم، سامان رو که خواب بود با ناراحتی بیدار کردم، سامان که دیدش گفت بعیده بمونه، با اشک و گریه گذاشتمش تو سینی و بردمش تو بالکن. بازم امید داشتم آب قند و قرص اثر کنه یا هوای آزاد حالش رو بهتر کنه، اما طفلکم چنددقیقه بعد رفت. نمیدونم شاید به نظر خنده دار و مسخره بیاد اما من رسماً به هق هق افتاده بودم! سامان متعجب نگام میکرد، میگفت منم خیلی ناراحت شدم اما خدایی اینجور گریه کردن برای جوجه هایی که معمولا میمیرند عجیبه و تو بیش از حد وابسته شده بودی بهش! گفتم آره شاید به نظر خنده دار بیاد، اما از دست دادنهای زیاد من تو زندگی باعث نشده قویتر بشم بلکه حساسترم هم کرده، دل نازکترم کرده.... الهی بمیرم، سامان بچه رو تو دو تا دستمال کاغذی پیچید و گذاشت تو مشما! بهش گفتم سامان تو رو خدا ببرش بیرون تو خاک دفنش کن! سامان میگفت خاک از کجا پیدا کنم؟ بیخیال شو مرضیه، تو قشنگ تو نقش مادریت فرو رفتی، کجا دفنش کنم؟؟؟ دیدم راست میگه اما اشکام بند نمیومد، همش یاد صحنه های شادی و شیطونیمون تو این چند روز میفتادم و هی با خودم میگفتم نکنه من مقصر بودم؟ نکنه باید جاش رو گرمتر نگه میداشتم؟ نکنه زیادی از سبدش بیرون آوردمش؟  اما از طرفی هم فکر میکردم بغل کردنهای محکم نیلا در حد خفه کردنش باعث این اتفاق شده، چون سامان میگفت به نظر میرسید کنار بال راستش آسیب دیده بود و انگار شکستگی داشت... شاید به نظرتون مسخره برسه اما برای نازدونه صلوات فرستادم و بدون اینکه نگاش کنم راهیش کردم. الان فقط خدا رو شکر میکنم یکساعت قبل رفتنش یه عالمه آب بهش دادم و سعی کردم کمی از کف دستم بهش دونه بدم...در نهایت هم با کلی قربون صدقه وقتی حالش بد بود بهش رسیدگی کردم و در آخر هم تو بالکن و هوای آزاد از دنیا رفت....خیلی خیلی غصه خوردم اما انگار قسمت نبود تو خونمون بمونه. عجیب بود اینهمه وابستگی و حس مادری فقط بعد سه روز....حتی بهش میگفتم مامان جان!!! منی که وقتی میدیدم یکی سگ یا گربش رو مامان یا دخترم صدا میکنه، چندشم میشد یا میگفتم چقدر چیپ و لوس! اما خودم گاهی وقتی میخواستم نازدونه رو صدا کنم میگفتم "مامان جان" تازه فقط برای یه جوجه کوچیک! اونوقت بود که فهمیدم قضاوت کردن چقدر راحته....
اینهمه نوشتم درمورد یه جوجه کوچولو، شاید به نظرتون خنده دار باشه اما واقعاً از دست دادنش برام گرون تموم شد، اولین موجود زنده تو خونمون بود، فقط خدا رو شکر بعد رفتنش، نیلا خیلی هم بهونش رو نگرفت، بهش گفتم نازدونه از بالکن پرواز کرد به سمت آسمون پیش خدا! نیلا تصوری از مرگ نداشت و نداره، ، فقط گاهی میپرسه نازدونه خوابیده؟ میگم نه، بعد خودش میگه رفته آسمون.... خلاصه که برعکس تصورم واکنش خیلی بدی هم نداشته.
اینم از موضوع جوجه قشنگی که فقط سه روز مهمون خونمون بود و تو همون سه روز کلی حال دلمونو خوب کرد...امیدوارم اگه در حقش به خاطر ناآگاهی خودم کوتاهی کردم خدا منو ببخشه.
3. نمی‌دونم قبلا نوشتم یا نه اما عمل نیلا در نهایت افتاده برای بیستم مرداد.... دکتر فقط چهارشنبه ها عمل میکنه، این هفته به خاطر برنامه تحلیف و کار زیادی که داشتیم نشد وقت عمل بگیرم، دو هفته پشت سر هم نیلا مریض بود و باز نشد عمل بشه هفته پیش به خاطر مراسم عروسی رضوانه عمل رو عقب انداختم که بدبختانه در نهایت عروسی هفته قبل کنسل شد و خلاصه انقدر عمل طفلکم جابجا شد که قرار شد آخرش هفته آینده چهارشنبه 20 مرداد عمل بشه، از طرفی خیلی نگران کرونا هستم بخصوص که روز به روز هم شرایط بدتر میشه و به حد فاجعه رسیده، خب من هم تصمیم گرفتم نیلا رو بیمارستان دولتی عمل کنم و خواهر شوهرم میگه وضعیت بیمارستانهای دولتی بدتره اما به نظر من کرونا در هر حال خطراتش رو در هر مکانی داره، من از همون اول درمورد بیمارستان دولتی و  خصوصی برای عمل دخترم تردید داشتم که در نهایت کارها طوری پیش رفت که قرار شد بیمارستان لبافی نژاد که دولتیه عملش کنیم. مادر و پدر سامان قرار بوده برای عمل نیلا بیان تهران، دلشون هم خیلی برای ماها تنگ شده، چهارماه و نیمه بچه هاشون رو ندیدند، سر عمل نیلا هم مثل همیشه دوست دارند حضور داشته باشند و کنار ما باشند، اما اصلا نمیدونم به خاطر محدودیت های کرونا بتونند بیان تهران، هم تهران و هم رشت قرمزه، دراقع سیاهه وضعیتش و فکر نمیکنم بهشون مجوز بدند، یه سری که باباش رفته بود برای گرفتن مجوز، گفته بودند برای عملش پدر و مادر بچه هستند و چه نیازی به حضور شماست؟ وقتی هم بابای سامان تلاش کرد قانعشون کنه، گفتند باید مدارک پزشکی بچه رو نشون بدید. تازه این برای چندهفته پیش بود که قرار بود نیلا عمل کنه و به خاطر مریضیش کنسل شد، اونموقع کرونا تلفات کمتری داشت، الان که مادرشوهرم میگه احتمال زیاد اصلاً مجوز هم ندند، حتی میگه الان با جریمه هم اجازه تردد نمیدن و از همون کرج ماشینها رو برمیگردونن، خلاصه که خیلی ناراحت میشم اگه نتونند بیان، غیر موضوع عمل نیلا،دلم هم خیلی براشون تنگ شده، تازه خونه رو کلی تغییرات دادم که لحظه شماری میکنم بیان و ببینن، راستش رو بخواید دلم برای خودم میسوزه چون هر تغییری تو خونم بدم باید منتظر پدرشوهر و مادرشوهرم باشند که بیان و ببینن، وگرنه تو خونه ما هیچکی جز پرستار نیلا رفت و آمد نمیکنه که بخواد متوجه خریدهای جدید یا تغییر دکوراسیون خونمون بشه. منم هیچکدومش رو تا الان به مادرشوهرم نگفتم تا وقتی میاد غافگیر بشه اما چه میشه کرد که اصلا معلوم نیست بتونند تو این اوضاع وحشتناک کرونا مجوز بگیرن.  مدتهاست ذوق دارم بیان و سرویس خواب نیلا و فرش اتاقش و دکور بالکنم و خریدهای دیگم رو ببینن. چند تا وسایل آشپزخونه هم تو حراجی نزدیک خونمون گرفتم که بهش هدیه بدم. خلاصه که کاش بشه بیان.
۴ .همونطور که گفتم عروسی خواهر کوچیکم افتاد برای همین چهارشنبه سیزده مرداد (یعنی در واقع همین امروز که دارم پستم رو با تاخیر چهار روزه منتشر میکنم!) اولش قرار بود جشنش جمعه هفته پیش باشه که پدرشوهر رضوانه تماس گرفت و با دلایل خودش گفت بهتره به خاطر شرایط بد کرونا بذاریم برای بعد محرم و صفر... که در نهایت همسر رضوانه به خواست خودش عروسی رو انداخت همین چهارشنبه! حالا بدبختی اینه که من این هفته چهارشنبه (یعنی امروز که تازه می‌خوام پست رو منتشر کنم) به هیچ عنوان نمیتونم مرخصی بگیرم، حتی همکارای دیگمون تا شب هستند و همینکه بذارند من زودتر برم خونه خیلی لطف کردند و منت سرم گذاشتند! خلاصه که همه چیز قاطی شده، باز خوبه مهمونای رضوانه به سی نفر هم نمیرسند و باغ تالار هم گرفتند و فاصله ها زیاده و همه هم قراره دو تا ماسک بزنند، از طرفی به خاطر اینکه مهمونها همه خودی هستند و عمو و خاله اند، (همسر رضوانه پسرعممه) انقدر بابت لباس و آرایش و ... حساس نیستم، خدا رو شکر لباس دارم، وقت آرایشگاه هم گرفتم و قراره بدو بدو از سر کارم مستقیم برم آرایشگاه و یه آرایش معمولی مو و صورت انجام بدم، فقط ناراحتیم اینه که به خاطر عوارض  قرصهایی که میخورم تمام صورتم لک و جوش و آکنه شده و خیلی خیلی ناراحتم، اصلاً اغراق هم نمیکنم، واقعاً وحشتناکه و حتی بدون ماسک اعتماد به نفس کافی ندارم که برم خرید یا حتی همکارا منو ببننند، خب به خاطر مشکلات هورمونی خیلی وقتها تو زندگیم صورتم آکنه یا جوش داشته اما در این حد اصلا نبوده و اینا دقیقا عوارض قرصهای افسردگیه. هفته دیگه میرم پیش دکترم ببینم چکار میشه کرد و میشه داروها رو عوض کرد یا نه... 
همونطور که گفتم پستم رو شنبه نوشتم و امروز تازه منتشرش میکنم. هرکاری کردم نشد امروز رو مرخصی بگیرم! تازه همینکه گذاشتن زودتر برم، کلی لطفب کردند. این شده که باید تا ظهر اداره باشم و بعد تند تند از سر کار برم آرایشگاه و خودم و نیلا رو آماده کنم و... شانس منه ها، اینهمه شیفتی بودیم و دو روز تو هفته میرفتیم اداره، عدل درست روز عروسی خواهرم و روزهای قبلش باید میرفتم سر کار...
انقدر بابت حاشیه های حضور خواهرم و خانوادش تو جشن رضوانه و نوع برخوردها و حرف و حدیث های بعد مهمونی نگرانم که حد نداره. خدا خودش به خیر بگذرونه.
خدا کنه امروز به موقع به کارها برسم و یا اینکه حداکثر با نیم‌ساعت تاخیر به مراسم برسیم. کاش بتونیم و وقت بشه و نیلا هم همکاری بکنه قبل حرکت به سمت تالار خیلی سریع و فرز بریم آتلیه و سه تایی عکس بگیریم، حیفه عکس نگرفتن بعد اینهمه آرایش مو و صورت اونم بعد اینهمه مدت تازه تو شرایطی که دیگه حالا حالا ها تکرار هم نمیشه. بماند که امید زیادی به همکاری کردن نیلا تو آتلیه و درست ایستادنش ندارم حقیقتا...خدا کنه لاااقل بذاره یه عکس سه تایی هم که شده بگیریم...
خلاصه اینم یه سری اخباری که دوست داشتم بنویسم، و نوشتن پستم و انتشارش کلی عقب افتاد، حرفهای دیگه ای هم بود که میذارم برای بعد.
ممنون از همراهیتون.