بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

‌پریروز بعد یکسال و یکماه به روانپزشکم مراجعه کردم... آخرین بار که پیشش ویزیت شدم زمانی بود که متوجه شدم نویان رو باردارم درحالیکه بیخبر همچنان داروهامو میخوردم که سریعا به دستور دکتر و اینکه گفت برای چی موقع مصرف داروی اعصاب باردار شدی داروها رو قطع کردم. چقدر بابت همین دارو خوردن در حالیکه از باردار بودنم خبر نداشتم نگرانی کشیدم بخصوص که درمورد یکی از داروهای افسردگی دز نسبتا بالایی رو استفاده میکردم، به هر حال اومدن نویان کاملا غیر قابل پیش بینی و بدون برنامه بود، وگرنه که حامله شدن در حین خوردن داروهای روان درمانی اشتباه محضه. 
مراجعم به دکتر بیفایده بود چون بهم گفت تا وقتی بچت شیر خودتو میخوره نمیتونی هیچ دارویی مصرف کنی (اینم بگم که متاسفانه من ندانسته تو دوران شیردهی و تا همین دو هفته پیش هم یه مدل داروی اعصاب مصرف میکردم به خیال اینکه اون دارو تو دوران شیردهی بی ضرره که همین دیشب فهمیدم چقدر اشتباه میکردم و الان عذاب وجدان دارم، ولی خدایی اصلا نمی‌دونستم نباید میخوردم  و نگرانم، نمیدونم چطور نفهمیدم نباید استفادش میکردم).
وقتی شرایط روحی و استرس بالا و وسواس فکری و عذابی که میکشم رو به دکتر شرح دادم ، گفت بهتره شیردهی رو قطع کنی و داروها رو شروع کنی و این مهمتره برای تو. گفتم دوست دارم بچم شیر خودم رو بخوره حداقل تا چند ماه دیگه که دکتر گفت ضرر این شیر دادن از منفعتش خیلی بیشتره!
و حالا من مثل همیشه سر دوراهی گیر کردم. از طرفی با وجود درد شدید کمر و کتف و گردن، به خاطر شیردادنهای به حالت نشسته، همچنان عاشق شیر دادن به بچم هستم و برای برگردوندن شیرم (اونبار که بعد بستری شدن نویان قطع شد) کلی بدبختی کشیدم، از طرفی هم حرف دکتر که میگه این شیر دادن خودش مضره، از طرفی هم نویانی که به فرض هم بخوام شیر خودم رو ندم، شیر خشک و شیشه شیر نمیگیره. خودم هم از طرفی به درمان فوری نیاز دارم و حال روح و روانم خوب نیست و وسواس فکری و  استرس زیادی رو بخصوص بعد بحران خونه تجربه کردم و میکنم و گاهی پیش میاد که از شدت استرس تپش قلب میگیرم، خوب می‌دونم نیاز به درمان دارم و در کل راهی به جز مصرف دارو وجود نداره برای درمان وسواس و اضطراب فراگیر.
جوری شده که چه بچم رو از شیر بگیرم و چه نگیرم عذاب وجدان دارم، یعنی در هر صورت احساس خودخواه بودن بهم دست میده، چه اینکه بخوام بهش شیر خودم رو ندم و محرومش کنم از شیر مادر و به فکر دارو خوردن خودم و التیام روح و روانم باشم، چه اینکه بخوام همچنان بهش شیر خودمو بدم و به این فکر کنم که با این استرس وحشتناک و حال بدی که دارم مبادا روی بچم خدای ناکرده تاثیر بدی داشته باشه و صرفا به خاطر علاقه به شیر دادن، به ضرر بچم کاری نکنم، یعنی در هر دو صورت حس خودخواهی همراهم هست و تصمیم گیری سخته... 
نویان هم که شیر خشک نمیخوره و عاشق شیر منه و خلاصه که موندم چه کنم. با خودم فکر کردم شاید راه سومی هم باشه و اون اینکه بدون دارو خوردن بتونم حالمو بهتر کنم و دارو خوردن رو عقب بندازم و تا جایی که در توانم هست به بچم شیر خودمو بدم حداقل تا یک‌سالگی، البته شیردادنی که با حال بد من همراه نباشه که خودش مضر باشه یعنی خودم حال خودمو بهتر کنم که شیر سالمی رو به بچم بدم، نمی‌دونم میتونم یا نه، قطعا اگر میتونستم که دوباره به روانپزشک مراجعه نمی‌کردم، من فکر میکردم لابد داروی اعصابی هست که با شیردهی منافاتی نداشته باشه که ظاهراً اینطور نیست و اون دارویی رو هم که تو این هفت ماه بیخبر از همه جا خورم اشتباه بوده و در هر حال تا شیر میدم نمیتونم به درمان فکر کنم. موندم چه کنم، بیشتر نظرم روی این هست که به خودم کمک کنم حالم بهتر بشه و چند ماه دیگه به نویانم شیر بدم، آخه شیر خشک هم که فعلا نمیخوره و نتونستم هیچ جوره عادتش بدم، ‌یه جورایی فعلا چاره دیگه ای هم  انگار ندارم  (مگه اینکه شیر خشک بخوره)، وسواس و اضطراب شدید هم طوری نیست که مثلا آدم خودش با خواندن کتاب و... بتونه بطور کامل درمان بشه، شاید کمی موثر باشه اما درمان اصلی نیست و فقط در کنار دارو درمانی کمک کنندست نه به تنهایی، امیدوارم بتونم آرامش بیشتری داشته باشم و حداقل چند ماهی دیگه نویانم رو شیر بدم، البته شیر سالم....
قضیه خونه وحشتناک ترین فشارها رو بهم وارد کرد. خونه فعلیمون که براش مشتری درست و حسابی پیدا نشد که بتونیم بفروشیمش و با پول اون خونه کوچیکه روی هم یه واحد بزرگتر بگیریم، آخرش مجبور شدیم با پولی که از فروش خونه کوچیکه داشتیم به همراه اضافه کردن پس انداز دو سه ساله خودم، یه واحد کوچیک دیگه بگیریم... عملاً ضرر کردیم، توضیحش مفصله فقط در همین حد بگم که این دوماه وقفه ای که از فروش خونه کوچیکمون تا خرید واحد فعلی افتاد، قیمت خونه افزایش پیدا کرد و ناچار شدم خونه جدید رو که ۴۵ متره (سه متر بزرگتر از قبلی) گرونتر از دو ماه پیش که خونه قبلی رو فروختیم بخرم، منم دو سالی بود مبلغی تو بانک سپرده داشتم و ازش سود می‌گرفتم  که مجبور شدم بابت گرونی همین دو ماه، برای خرید خونه فعلی از همه اون پس انداز استفاده کنم و در نتیجه دیگه سود بانکی هم در کار نیست، قرار بود این پس انداز برای خرید یه واحد بزرگتر که بتونیم توش ساکن بشیم استفاده بشه که نشد و صرف خرید یه خونه کوچیک دیگه شد، انگار نه خانی اومده و نه رفته.  
از طرفی اگر خونه قبلی رو نمیفروختیم و هنوز داشتیمش، ده روز دیگه موعد اجاره دادن مجددش بود و میشد اجاره خوبی ازش گرفت و در کل اینو بگم که اگر این اتفاقا نمیفتاد می‌تونستیم حدود پنج میلیون تومان و بیشتر در ماه درآمد جداگانه داشته باشیم که الان اونو نداریم و البته پس انداز بانکی و سود بانکی  هم دیگه وجود نداره. مضاف بر آتیشی که دو ماه و اندی بابت همین خرید و فروش خونه به زندگیم افتاد و بچه هام و همسرم که اونهمه اذیت شدند و روح و روان و حتی جسمی که ازم داغون شد... فقط و فقط به خاطر اشتباه محاسباتی که اول باید خونه فعلی که مجتمع و دیرفروش بود رو می‌فروختم و بعد واحد کوچیک رو و همینطور پیش بینی نکردن اعتراضات اخیر کشور که باعث شد بازار مسکن بالکل راکد بشه و واحد ما براش مشتری خوب پیدا نشه...
من بلند پروازی نکردم فقط بد شانسی آوردم. میخواستم در زمان مرخصی زایمان این کار بزرگ خرید و فروش رو انجام بدم که نشد، قسمت نبود. اگر میشد دستاورد بزرگی بود. افسوس.
ته تهش با ضرر رسیدم به نقطه سر خط و یه واحد کوچیک دوباره خریدیم، ما که از قبل هم داشتیمش... چه می‌دونم ،بازم شکر که بدتر نشد. به قول مامانم باید شکر کنم که پس اندازی داشتم روش بذارم و حداقل دوباره یه واحد کوچیک ولو منطقه پایینتر بخریم اما خب بابت این ضرری که کردیم و پنج تومنی که در ماه با وجود بیکاری همسرم دیگه ندارم خیلی غصه خوردم و اینکه امید داشتم از این خونه جابجا میشیم و یه جورایی از این خونه دل کنده بودم که نشد و موندگار شدیم فعلا... با همه اینها ناشکری نمیکنم، خدا رو چه دیدی شاید قسمت ما همین بوده و آخرش خوب باشه.
۵ آبان مبایعه نامه خرید یه واحد کوچیک رو نوشتیم و قصه خونه موقتا تموم شد، البته هنوز براش مستاجر پیدا نشده چون بودجه ما به خریدش نمی‌رسید و روی رهن دادنش حساب کردیم و هنوز رهن نرفته و فقط سه روز دیگه وقت داریم تسویه کنیم... خدا کنه زودتر فرجی بشه و اجاره بره، خیلی نگرانم، این املاکیه خیلی تنبل و ببخیاله و بعد دو هفته نتونسته حتی یه مشتری برای بازدید ببره.
برای خرید همین واحد کوچیک ده دوازده روز وقت گذاشتیم و چه عذابی که با دو تا بچه کوچیک برای گشتن دنبال خونه و بازدید خونه و ... نکشیدیم، یه جایی به درگاه خدا زار زار گریه کردم و بهش گفتم خدایا دیگه بریدم، بگم غلط کردم کارمو راه میندازی؟ وای که چه روزهای بدی روگذروندمیم... درواقع ما همون زحمتی رو که برای فروش دو تا واحد و خرید واحد بزرگتر که برنامه اولمون بود متحمل شدیم اما فروش نرفتن خونه فعلی و مسایلی که تو کشور اتفاق افتاد همه چیو خراب کرد و برگشتیم سر جای اولمون ولو با ضرر و زیان و اعصاب داغون...
بازم ناشکری نمیکنم، شاید قسمت ما این بوده اما در عجبم از گرهی که همیشه تو کارم میفته، ولو اینکه تهش شاید حکمت و مصلحتی درش باشه اما اغلب اوقات برای رسیدن به هر چیزی خیلی اذیت میشم و عذاب میکشم و به دردسر میفتم... افسوس از اون همه زجر و عذابی که کشیدیم،  بخصوص من که عملا زندگیمو و روحیمو باختم. از زندگیم بیزار شده بودم و حالم از خودم و همه چی به هم می‌خورد.
اون روز که واحد کوچیک رو معامله کردیم انگار باری از دوشم برداشته شد، درسته ضرر کردیم اما همینکه پرونده کم و بیش بسته شد و حداقل دوباره تونستم یه جایی رو ولو منطقه پایینتر و ولو با ضرر کردن بخرم به آرامش رسیدم و حالم بهتر شد، از بنگاه که برگشتم بچه هامو بغل کردم و در حالیکه گریه میکردم ازشون حلالیت خواستم بابت این مدت که اذیتشون کردم... 
دیگه فکر نمیکنم بتونم تا چندماه دیگه یا حتی دو سه سال دیگه به خرید و فروش خونه فکر کنم، در توانم نیست دیگه،دوست داشتم جابجا بشیم از این خونه و بریم یه جای بزرگتر و طبقه اول که بچه ها راحت باشند اما نشد. فقط خدا می‌دونه این مدت چی کشیدم من و چه به روز زندگیمون اومد...خدایا شکرت که حداقل همین واحد کوچیکو خریدیم ولو با ضرر. اگر به گذشته برمیگشتم و سختی مسیر رو با دو تا بچه کوچیک میدیدم حتی با وجود مرخصی زایمان دست به اینکار نمیزدم و آرامش زندگیم رو فدا نمی‌کردم. واقعا پیش بینی این شرایط برام غیر ممکن بود، قطعا اگر همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت و این اتفاقات نمیفتاد می‌تونستم بگم بزرگترین کار ممکن رو انجام داده بودم و کلی به خودم افتخار میکردم اما حالا....
یعنی میشه در آینده حکمت تمام این اتفاقات و نشدنها و گره تو کار افتادن ها رو بفهمم؟ خدایا هر چی صلاح و تقدیر ماست به وقتش برای ما رقم بزن و کارهامونو سهل و آسون کن و حکمت این اتفاقات رو برای من نمایان کن و به قلب و روح من آرامش ببخش...کمکم کن سر پا بشم و حال خودم و زندگیمو رو خوب کنم.
این مدت که دنبال خونه بودم نه تنها رو ح و روانم که جسمم هم آسیب دید و با انواع دردهای جسمانی به خاطر فشاری که بهم وارد شدم دست و پنجه نرم میکنم. گاهی شبها تا همسرم تمام بدنم رو ماساژ نده نمیتونم بخوابم. خیلی اذیتم خیلی. موندم یکماه و نیم دیگه چطور می‌خوام سر کار برگردم.
می‌خوام تلاش کنم حال خودمو و زندگیم و بچه ها و همسرم رو که به شدت این روزها از بابت مشکلاتی که داره افسرده شده بهتر کنم. امیدم به خداست و ازش میخوام دستمو بگیره و بتونم خودم و زندگیمو جمع و جور کنم حتی با همین جسم خسته و روحیه آسیب دیده و  روانی که نیاز به درمان و بازسازی داره...
‌نمیدونم درمورد شیر دادن به بچم چه تصمیمی بگیرم، کاش بتونم بدون دارو خوردن حالم رو بهتر کنم که همچنان بتونم شیر خودم رو به بچم بدم،  آخه نویانم هنوز خیلی کوچیکه و شیر خشک هم که دوست نداره.
 خدایا خودت هوای من و زندگیمو داشته باش... 
‌حالم به نسبت زمانی که دو پست قبلی رو نوشتم کمی بهتره، با سامان هم شکر خدا خوبیم. دو سه روز پیش بهم میگفت نمیدونم چرا چند وقته عشقم بهت بیشتر از قبل شده. این روزها خیلی بغلم میکنه و منو میبوسه، دستمو میبوسه و میگه دوستم داره و قدرمو میدونه، البته که خیلی  افسردست و ناامید و بی انگیزه، ولی چه میشه کرد، مرد که حاش تو خونه نیست... خدا از باعث و بانیش نگذره. نیلا هم این روزها  وقتی آرامش ما رو میبینه حالش بهتره، با نویان خیلی بازی می‌کنند و قهقهه خنده هاشون بزرگترین دلگرمی برامه. بچم سر قضیه خونه خیلی اذیت شد، سعی میکنم براش جبران کنم، خیلی براش وقت میذارم این روزها،واسش کتاب میخونم و باهاش بازی میکنم. نویان هم که چنان شیطون و وروجکه دل و دینمونو برده. امروز چند بار پشت سر هم بهش گفتم بگو بابا باا یهویی گفت به به... یعنی مردم براش. سامان اسمشو گذاشته آقای «گیخ» آخه همش میگه «گیییخ» یا مدام حرف «گ یا ق» رو تکرار می‌کنه و با دهنش آواها و صداهای عجیب غریب و بامزه در میاره. خیلی قلدره از الان و بزور تلاش می‌کنه از دست نیلا اسباب بازی و گوشی و چیزای دیگه بگیره، بماند که نیلا هم بدجور به وسایلش حس مالکیت داره و بزور چیری یه بچه میده. این روزها از صبح تا شب در حال رسیدن به بچه ها و پخت و پز براشون هستم، شبها که تازه ساعت ۱۲ و یک می‌خوابند، یکی دو ساعتی با سامان پای تلویزیون و گوشی میشینیم و خوراکی میخوریم و گاهی شاممونو ساعت یک و دو شب میخوریم... با اینکار از بیکار بودنش ناراحتم اما به بودنش تو خونه و کنارمون عادت کردم و چند ساعتی که می‌ره جاش خالی میشه اما ذره ای از این وضعیت که مرد خونه ، شغل درست و حسابی نداشته باشه راضی نیستم، خودش بیشتر در عذابه، خیلی از همکاران سابقش هم مثل خودش یا بیکارند یا چند ماه حقوق معوق دارند، تازه همسرانشون هم شاغل نیستند نمی‌دونم چطوری زندگی رو میگذرونند. اینم وضع قشر مهندس و تحصیلکرده ما... 
خدای مهربونم هوامو داشته باش، دستمو ول نکن. ‌سکان کشتی زندگیم رو به دست تو میسپارم، منو به ساحل امن نجات رهنمون کن.