بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

قلب هزار پاره....

برای شادی روحم… کمی غــزل، لطفاً
دلم پر از غم و درد است… راهِ حل لطفاً
همیشه کام مـــــرا تلخ می کند دنیـا…
به قدرِ تلخیِ دنیــــایتان… عسل لطفاً
مرا به حالِ خودم ول کنیـــــد آدم هـا…
فقـــــط برای دمی… گریـــــه لااقـل،لطفاً


دلم خونه،‌از صبح اشکام بند نمیاد...

صبح چشماش دنبال من بود، موقعیکه از خواب ناز بیدارش کردم که ببرمش بذارم خونه همسایه جدیدمون... چشماش دنبال من بود وقتی دنبال یه راهی بودم که یواشکی بدون اینکه منو ببینه از خونه همسایه بزنم بیرون که برم سر کار. با هیچ اسباب بازی سرگرم نمیشد و همش چشماش دنبال من بود،‌چشمهای قشنگ و نگرانش از صورت من برنمیگشت...

مادرم،‌نیلای من، دختر آرزوهای من، تمام زندگی و امید من در زمانه ای که هیچ امید و انگیزه ای تو دلم نمونده، منو ببخش، مادرت رو ببخش که تن نحیف و روح پاکت رو از این سن پایین در معرض اینهمه سختی و اضطراب قرار دادم...ببخش که نتونستم کارم رو فدای سلامتی و آرامش روح و روان و سلامت جسمت کنم، ببخش که زندگیم بدون سر کار رفتن من نمیچرخید و تو بعد ار برگشتن من سر کارم، هر روز صبح که چشمات رو باز کردی،‌ یکجا و کنار یک آدم جدید بودی، یک روز مهد کودک،‌یک روز خاله مریم، یک روز مامان شهین (مامان بابایی)،‌یک روز مامانی (مادر من)، یک روز خاله لیلا (خاله من) و حالا هم که پیش خانمی گذاشتمت که فقط دو بار و در حد چنددقیقه دیدیش...

مامان جان، دختر یکی یکدونه من که مریض شدن های مداوم و دندون درآوردنت، بدنت رو روز به روز لاغرتر و نحیفتر کرده و آخرش مجبور شدم بذارمت پیش این خانم جدید همسایه، منو ببخش، ببخش که نتونستم در اولین سالهای زندگیت، آرامشت رو تضمین کنم، که نتونستم کاری کنم که اضطراب رو از همین سن کم تجربه نکنی. شاید گاهی ته دلت برای روزهایی که تو دل من بودی و اینهمه استرس جدایی و سردی هوا تو رفت و آمد به مهد و مریضی رو به جون نمیخریدی تنگ شده باشه...مادرم مجبورم،‌به خدا مجبورم. نشد مامان جان،‌ نشد که بتونم کسی رو برات پیدا کنم که دوستش داشته باشی و تو خونه مراقب تو باشه...تلاش کردم و نشد مامان. الهی مادر به فدای چشمهای معصوم و مضطربت وقتی چشمات به چشمان من بود و بازم فهمیده بودی مامان میخواد تنهات بذاره. مادرت برات بمیره نیلاجان. مادر اگر میدونستی از صبح چقدر اشک ریختم و حسرت خوردم،‌ اگر میدونستی چه حال و روزی دارم اونطوری اول صبح نگاه نگرانت رو به من نمیدوختی که دلم اونطور موقع رفتن تا همین حالا پیشت بمونه...دخترم زندگی هیچوقت به مادرت آسون نگرفت،‌اما هیمشه آرزو داشت برای تو آسون بگذره،‌اما انگار قسمت تو هم آسونی نیست...

دخترکم، من مادر خوبی برای تو نیستم...خسته ام و دلمرده از هزار و یک خبر بدی که میشنوم، از پدری که تو بیمارستانه، از داییم که پنج ساله مرده متحرکه و یه تیکه گوشت بیجون، از افسردگی و درد مادربزرگت، از مشکلات زندگی، از حوادث ریز و درشت مملکت که هنوز یکی تموم نشده اون یکی روی سرت آوار میشه و تو نمیدونی برای کدوم درد سوگواری کنی...مادرت خستست دخترم، دلش فرار میخواد،‌دلش فریاد میخواد، دلش میخواد بزنه از این شهر کثیف و آدمهاش فرار کنه، جون تو و بابایی رو برداره و بزنه به کوه و دشت و دریا،‌اما نمیتونه، مامانت نمیتونه، محکومه به دیدن و درد کشیدن و سوختن و ساختن...تو این چیزها رو نمیفهمی، خدا رو شکر که هنوز نیمفهمی، ولی امان از روزی که بدونی و بفهمی پا تو چه دنیای کثیف و پررنجی گذاشتی دخترم...

از صبح اشکهام بند نمیاد، حتی روزی که برای اولین بار گذاشتمش مهد کودک،‌ اینطوری بیتاب و بیقرار نبودم... انقدر دخترم تو رفت و آمد به مهد کودک اذیت شد و مریض شد که با کلی بالا و پایین کردن تصمیم گرفتم بذارمش خونه همسایه بغلی که خودش یه دختر سه و نیم ساله و یه دختر هفت ماهه داره.

تصمیم راحتی نبود! یکماه تمام بهش فکر کردم و هربار منصرف شدم که همون مهد کودک بهتره و خیالم راحتتره اما طفلکم از یکشنبه هفته پیش برای بار چندم تو این چندماه، چنان مریض شد و سینش خراب شد و سرفه امونش رو برید که فکر کردم فقط و فقط نباید از خونه بیارمش بیرون که باد سرد بهش بخوره! و آخرش با اینکه قلباً مایل نبودم، از روی اجبار به همسایه جدیدمون رو انداختم..خودش یکماه پیش در کمال ناباوری من وقتی دیده بود به خاطر آلودگی هوا و تعطیلی مهد کودک نرفتم سر کار و پیش دخترم موندم، با وجود دو تا بچه کوچیک بهم گفت بیارش بذار پیش من...اول فکر کردم تعارف میکنه اما وقتی چندبار تکرار کرد و دیدم بدون تعارف و واقعی میگه، یکماه تمام با خودم کلنجار رفتم و وقتی نتونستم پرستار مطمئنی پیدا کنم، از این و اون مشورت گرفتم تا تصمیم گرفتم با پرداخت همون هزینه مهد کودک به همسایه جدید،‌نیلا رو تو این دو سه ماه آینده که هوا خیلی سرده، بذارم خونشون...قبل این تصمیم خیلی زیاد تلاش کردم یه پرستار خوب و مطمئن براش بگیرم، اما به هر کی رو انداختیم نشد که نشد... از دختر جوون تا نظافتچی مطمئن ساختمون تا زندایی مادر سامان تا خانم خدمتکار موسسه آموزشی خواهرم اینا تا ... هر کس یه مشکلی داشت، حتی با موسسات خدماتی بیرون هم تماس گرفتم برای پرستار،‌اما هزینه هاشون کمرشکن بود، ضمن اینکه باید دوربین مدار بسته هم تو خونه کار میذاشتیم و واقعاً در توانمون نبود اینهمه هزینه و آخرش هم همون پرستاری که میگرفتیم میشد یه غریبه که باید بهش اعتماد میکردیم. این خانم هم درسته که همسایمونه‌،‌ اما من هنوز اونطور خوب نمیشناسمش،‌میدونم مطمئنه اما فقط دو سه بار دیدمش و همش با خودم فکر میکنم با وجود دو بچه کوچیک که یکیش هفت ماهشه، چطور میتونه با این اطمینان بهم بگه دخترت رو بذار پیشم. خدا گواهه و خودش خوب میدونه که این مدت همه تلاشمو کردم که نبرمش مهد و شخص مناسبی رو به عنوان پرستار پیدا کنم که نشد و آخرش به گزینه خانم همسایه با دو تا بچه رسیدم...

پریشب رفتم و باهاش قرار مدار گذاشتم و از امروز صبح با بغض و اشک گذاشتمش پیشش همراه با یه یادداشت طولانی از عادات نیلا و تایم غذا خوردن و شیرخوردن و پوشک کردنش و  زمان خوابیدنش و...اما وقتی همه قرار مدارها گذاشته شد و داشتم برمیگشتم خونه خودم،  دختر بزرگش نیلا رو هل داد و نیلا خورد زمین و بدجور گریه کرد... همون باعث شد از تصمیمم کم و بیش سرد بشم و تصمیم بگیرم همون مهد کودک ببرمش. چون قرار مدار رو گذاشته بودیم دیشب زنگ زدم که ضمن تشکر از خانم همسایه بهش  در کمال احترام و بدون اینکه ناراحت شه،‌ حقیقتش رو بگم که راستش به دلیل اینکه دختر بزرگتون ممکنه نیلا رو هل بده یا ... از تصمیمم پشیمون شدم که پای تلفن دوباره خیالم رو راحت کرد و گفت قبلاً تو مهد کودک قرانی مربی بوده و در هر حال تو مهد کودک هم بین بچه ها از این دست اتفاقات میفته و اینطوری نیست که در صلح و صفا باشند. خلاصه که یه جورایی تو کار انجام شده قرار گرفته بودم و آخرش دلو زدم به دریا و امروز برای اولین بار عزیز دلم رو سپردم بهش و اومدم سر کار... موقعیکه در خونشون رو میزدم زیر لب آیت الکرسی خوندم و از خود خدا خواستم اگر صلاح دخترکم در این نیست که اینجا بمونه، خودش طی همین یکی دو روز کاری کنه که قرار و مدار به هم بخوره، اما اگر ادامه پیدا کرد،‌ به معنای خیر و صلاح بچم و مصلحت خداست...

صبح دلم میخواست در حالیکه خواب بود، میذاشتمش اونجا اما بچم اول صبحی با سروصدای ما بیدار شد و وقتی پتوپیچ شده بردیم خونه خانم همسایه و دادمش دستش،  زد زیر گریه. همونجا مردم.... دردی که کشیدم قابل توصیف نیست... دیگه نیمساعتی پیشش موندم و توضیحات رو به خانم همسایه دادم و اون یادداشت توضیحی رو هم بهش دادم و در حالیکه تلاش میکرد سرگرمش کنه و ببره اسباب بازی های دختر خودش رو نشونش بده،‌ یواشکی زدم از خونشون بیرون، اما از همون موقع بغض و گریه رهام نمیکنه...

نمیدونم این روزها چیکار کنم که آروم شم...دلم بابت هزار و یک اتفاقی که این چندوقت افتاده خونه، نمیدونم برای کدوم درد اشک بریزم، جقدر احساس پوچی و بیهودگی میکنم و چقدر این دنیا و آدمهاش در نظرم حقیر و بی ارزشند...چهره مسافران اون هواپیما از دیدگانم محو نمیشه،‌اون عروسکها،‌اون لنگه کفش قرمز، اون لباس عروس...پر از خشمم،‌پر از نفرت،‌پر از بغض،‌ پر از آه و حسرت.

حتی گاهی به همسرم هم بی حس میشم! ازش دلگیرم و حوصله اونو هم ندارم. خیلی سخته، دلم یه خواب عمیق میخواد،‌مثل خواب اصحاب کهف، که وقتی بیدار میشم ببینم یه جای دیگه تو یه زمان دیگه بین آدمهای دیگه هستم...

گیج و سردرگمم و انقدر حس و حالم خراب و آینده پیش روم ترسناک و مبهمه که گاهی میگم ایکاش پا روی دلم میذاشتم و موجود دیگه ای رو به این دنیا نمیاوردم که بخوام روز و شب از فکر آینده ای که پیش روشه، هراسان بشم..

مگه من غیر از خوشبختی دخترم و آرامش زندگیمون از خدا چی میخوام؟

دلم خواب بدون فکر و خیال میخواد،‌دلم یه دشت سرسبز رو میخواد که با موهای باز تا انتهاش بدوم و در حالیکه باد لای موهام میپیچه و نم نم بارون، گونه هامو تر میکنه، فریاد بزنم و خودمو خالی کنم...از اینهمه درد، از اینهمه پوچی،‌از اینهمه بغض...

خدایا میشه هوای دلمو داشته باشی؟ میشه هوای دلامونو داشته باشی؟ میشه اجازه بدی تو بغلت بخوابم و دستای نوازشگرت رو روی موهام بکشی،‌ قطرات اشکی که همین الان هم داره از روی گونه هام پایین میچکه، پاک کنی و بگی مرضیه جان، دخترم همه چی درست میشه؟ صبر کن و ببین؟

میشه خدا جونم برام پدری کنی؟ میشه بابام بشی و بغلم کنی؟ میشه؟ خسته ام بابای من خسته ام...

شبم از بی ستارگی، شب گور
در دلم گرمی ِ ستاره ی دور
آذرخشم َگهی نشانه گرفت
َگه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون َپر ِ زاغ
مرغ ِشبخوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند...
آهوان، گم شدند در شب ِدشت
آه از آن رفتگان ِ بی برگشت

نظرات 14 + ارسال نظر
مشاوره ارزان قیمت سه‌شنبه 1 بهمن 1398 ساعت 14:27

با سلام
روانشناس تلفنی
با یک دهم هزینه مشاوره حضوری
فقط ساعتی 15000 تومان
(فقط روابط بین همسران)
جهت اطلاعات بیشتر با شماره تلفن 09105847568 تماس حاصل کنید.

آرزو دوشنبه 30 دی 1398 ساعت 20:55 http://Arezoo127.blogfa.com

کاش نیاز مالی نداشتید و انقدر ساپورت میشدی که نیاز به کار کردن و حقوق گرفتن نداشتی
واقعا سخته هم شاغل باشی هم خونه داری کردن هم بچه داری
روزی نیست به سقوط هواپیما به کشته شدن اون همه انسان فکر نکنم خیلی دردناکه خدا به خانواده هاشون صبر بده

والا آرزو جان من خودم از همون مجردی و همون نوزده سالگی دوست داشتم کار کنم و مستقل باشم و درامد داشته باشم، نمیتونستم خونه نشین باشم، دنبال مدرک فوق لیسانس و دکترا بودم که تو جامعه باشم، اینطوری حس با ارزش تر بودم میکردم، نه که بگم خانمهای خونه دار با ارزش نیستن اونم یه انتخابه و قابل احترام، اما کار کردن برای من ارزش بود و هست و شاید اگر نیاز مالی هم نداشتیم خونه نمیموندم نهایت کار پاره وقت میگرفتم، الانم درسته که به قول تو سخته کار بیرون و بچه داری و خونه داری اما اگر به خاطر نیلا که باید بذارمش مهدکودک نبود، با وجود بچه هم دلم نمیخواست تو خونه میموندم،‌ضمن اینکه کارم خدا رو شکر خوبه و ارزشش رو داره و دلم نمیاد به فرض نیاز مالی نداشتن هم ولش کنم...
البته قبول دارم که وقتی آدم بچه دار میشه، کار بیرون خیلی سختتر میشه، بخصوص اگر مادر خودت یا همسرت نتونه بچه رو نگهداره...بزرگترین مشکل من هم اینه که اطرافیانم شرایط این رو ندارند که حتی اگر شده چند روز هم تو ماه نیلا رو نگهدارند که وقتی مریضه یا هوا خیلی سرده یا آلودست،‌از خونه نبرمش بیرون.
منم هر روز تقریبا به این حادثه و مشلات مردم کشورم و سیل و بیماری و ... فکر میکنم، روزهای خیلی سختی برای مردممون هست و کاش روزی برسه که این کابوسها تموم بشه.

ساناز پنج‌شنبه 26 دی 1398 ساعت 15:11

الهی بمیرم واسه دلت
واسه نیلا
بخدا اگه تهران بودم می یومدش پیش نیلا می موندم همون قدر که پسرخاله ام واسم عزیزه نیلا هم عزیزه واسم
مخصوصا عکس اخری ها که گذاشنی دلم واسش ضعف رفت دختر خوشگل رو
چقدر بنده خدا سختش بوده بره پیش غریبه بدون مامان
کاش میشد یه روز مرخصی می گرفتی
باهم می رفنین خونه همسایه یکم عادت کنه
بعد می زاشتیش
واقعا میخونم اصلا خیلی دلم می گیره
ولی زندگی سخت شده و توام مجبوری
همون بهتر که اعتماد نکردی به غریبه
لااقل همسایه اس
و مطمئن تره
کاش میشد برین مسافرت توی عید
تو همون موقع که مرخصی زایمان بودی هم استراحت نکردی
از یه مشکل در می یای می فتی توی یه مشکل دیگه
فقط خدا خدا میکنم که نیلا با وضعیت جدید اخت بشه و بنونه کنار بیاد با بچه های همسایه

ای جانم... همین نیتت خیلی ارزش داره ساناز جان.
انقدر حرفت رو با احساس زدی که به منم منتقل شد صدق و صفاش...
اشتباه همین بود ساناز!خریت محض بود کارم که بدون اینکه درست باهاش آشنا بشه، بعد یکی دو بار دیدن چند دقیقه ای گذاشتمش پیشش! با خودم چه فکری کردم؟! فکر کردم تو خواب میبرمش یا اینکه مثل مهد کودک رفتنش برای بار اول که گریه نکرد با دیدن بچه کوچیک اونا استقبال میکنه که اینطوری نشد و بچم خیلی غریبی کرد و تا عصر که برم پیشش دلم خون شد
آخ گفتی مسافرت... دو ساله مسافرت درستی حسابی نرفتم...
میدونی ساناز گاهی دلم برای خودم میسوزه که به قول تو همش مشکل پشت مشکل ، اما بعد میبینم دلیل برای شکر گزاری هم زیاده، نباید یادم بره...
قضیه خونه همسایه منتفی شد عزیزم تو پست جدیدم نوشتم...
راستی ساناز جان رمز پستهات رو ندارم گلم

مامان یک فرشته چهارشنبه 25 دی 1398 ساعت 14:25

اینقدر خودت رو اذیت نکن مطمئنا وقتی نیلا بزرگتر بشه هیچی از این روزا یادش نمیاد و بازم مطمئنا یک زندگی مرفه بیشتر در طول عمر کمکش میکنه و باعث پیشرفتش میشه.

اتفاقا منم خیلی به این موضوع که وقتی بزرگ بشه هیچی یادش نمیاد فکر میکنم و یکی از دلایل آرامش گرفتن منه...اما خب خودم شرایط مشابهی رو در بچگی داشتم و حقیقتش الان نمیتونم خیلی هم خودم رو آدم نرمالی بدونم، با اینکه به قول تو شاید یادم رفته باشه...
به هر حال چاره ای نیست و من به امید آسونتر شدن شرایط پیش میرم، توکل به خدا

نسترن چهارشنبه 25 دی 1398 ساعت 12:43 http://second-house.blogfa.com/

نه هنوز اجازه ندادی
اسم خودمه نسترن

درخواستت رو ندیدم نسترن جان... میشه آدرست رو بذاری من فالو کنم؟
باز میرم نگاه میکنم ببینم هست یا نه
آدرس من shiva1984

خورشید سه‌شنبه 24 دی 1398 ساعت 21:24 http://khorshidd.blogsky.com

delneveshtehaye-banafsheh
عشقم این آدرس منه
توی وبم هم گذاشتم

فدات عزیزم، فالوت کردم گلم
ببخش که زودتر متوجه نشده بودم

نسترن سه‌شنبه 24 دی 1398 ساعت 16:41

راستی مرضیه جون فالووت کردم اینستاگرام

واقعا؟ یعنی درخواست دادی و منم قبول کردم؟ میشه بگی آدرست چی بود عزیزم؟

نسترن سه‌شنبه 24 دی 1398 ساعت 15:43 http://second-house.blogfa.com/

مرضیه جانم میخواستم بگم اتفاقا خیلی همه خوبه یادمه مامان هم مارو میذاشت خونه همکارش و اونم شیفت مخالف دخترشو میذاشت پیش مامان من
ولی خب خوندم نوشتی قرار بهم خورده
امیدوارم یه پرستار قابل اعتماد پیدا کنی اگر هم نشد مهد درسته سخته ولی فقط دو ماه مونده و چشم بهم بزنی تمومه و عید رسیده، به نیلا برس غذای تازه و مقوی درست کن بده بخوره مکمل بده بذار جون بگیره میدونم خیلی خسته میشی و اذیت میشی اما زووودی میگذره قوووی باش دخترجان
مرضیه جانم خداروصد هزار مرتبه شغل خوب داری امنیت شغلی داری میتونی حتی مرخصی بگیری هرچندوقت یبار
این روزهام میگذره همه مون غمگینیم،من و همسر دیشب بعد از دیدن کلیپ این بندگان خدا کلی اشک ریختیم...ولی متاسفانه یا خوشبختانه زندگی در جریانه و منتظر کسی نمیمونه

والا عزیزم برای منم اولش این اتفاق یه بارقه مثبت بود و دلم بهش گرم شد،‌اما متاسفانه دختر سه سال و نیمه این خانم اصلاً‌از این اتفاق خوشحال نبود و ظاهراً اون روز حسابی حسودی کرده بوده و مادرش و خواهر هفت ماهش رو اذیت کرده و فقط چون مامانش نذاشته زورش به نیلا نرسیده،‌باز خدا خیر بده مامانه رو که بهم گفت،‌البته خودم هم تقریباً مطمئن شده بودم همون مهد خیالم راحتتره،‌قبل اینکه مادرش هم بهم بگه، از رفتار دختر بزرگه فهمیده بودم که اهل دعواکردنه و ...
خلاصه که اینم هیچی به هیچی...حرفت کاملاً درسته نسترن و دیگه خودم از فکر پرستار اومدم بیرون و با خودم میگم دو سه ماه سرد باقیمونده رو هم یجوری بگذرونم و بعد که هوا گرمتر شه و نیلا هم بزرگتر شه،‌ایشالا اوضاع بهتر میشه.
آره باید به نیلا حسابی برسم،‌الانم حواسم هست اما از این به بعد بیشتر هم مراقبشم.
نسترن جان حرفت درمورد شغلم درسته و امروز هزار بار خدا رو بابت این شغل و اینکه حقوقی هست برای آخر ماه و دستم پیش کسی دراز نیست شکر کردم...
بله میگذره، درسته سخت،‌درسته دیر،‌اما میگذره،‌فقط خدا کنه ته این اتفاقات، تبدیل نشیم به انسانهای افسرده و دلگیری گه دیگه حتی اتفاقات خوشحال کننده هم دلشون رو شاد نمیکنه
مرسی از کامنتای دلسوزانت دوست من

شکوفه سه‌شنبه 24 دی 1398 ساعت 13:15

سلام میدونم سخته من تجربه اش راداشتم. به نظرم اگراین خانم مطمئن باشه اینجابهترین جاباشه ودیگه نمیخوادهرروزلباس بپوشانی بچه رو. خیلی کمتراذیت میشه. فقط مطمئن باش ازاین خانم. خداهمیشه پشت وپناهت باشه

سلام شکوفه عزیز
خوبه که درکم میکنی...خانم که خیلی مطمئنه اما خود به خود قرار کنسل شد، حالا توضیح میدم، دیگه قرار بر این شده بود یکی از آشنایان این خانم بیاد منزل ما به عنوان پرستار که اونم جور نشد متاسفانه و فعلاً دوباره باید بذارمش مهد کودک

فرناز سه‌شنبه 24 دی 1398 ساعت 10:40 http://ghatareelm.blogsky.com

هممون روزهای سختی رو میگذرونیم. باز خداروشکر که جایی برای دخترت پیدا کردی. به نظرم بهتر از مهد کودکه. حداقل برای این چند ماه. بعد دوباره از بهار میتونی بذاری مهد. این یکی دو سال رو هم بگذرونی اوضاع بهتر میشه. کاش این ثروتی که تو کشورمون داریم به ما هم میرسید تا میتونستیم راحتتر زندگی کنیم.

میدونم، حال دل هیچکس خوب نیست
راستش قرارمون خود به خود کنسل شد،‌ظاهراً دختر بزرگ این خانم انقدر به وجود نیلا حسادت میکرده که چون مامانش نمیذاشته نیلا رو اذیت کنه همش خواهر کوچیکش رو اذیت میکرده و مادرش برام توضیح داد و با هزار عذرخواهی و قسم و آیه گفت میترسه دختر بزرگش آسیب ببینه یا آسیبی به خواهر کوچیکش بزنه..منم که راستش انقدر دیروز اذیت شدم که تصمیم گرفته بودم همون مهد بذارم، چون حس کردم با همه سختیهاش بازم مهد خیالم راحتتر بود....باز همین خانم یه پرستار بهم معرفی کرد که اومد و صحبت کردیم و بازم جور نشد...دیگه فعلاً باز میذارمش مهد...
ایکاش... واقعاً چی میشد؟

سمانه سه‌شنبه 24 دی 1398 ساعت 09:40 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
می فهممت کامل
با حرف همسایتون هم موافقم ، قطعا توی مهد هم ممکنه از این دست اتفاق ها بیفته خانم
به این فکر کن از خونه نمیبریش بیرون، نمی خواد توی اوج خستگی بچه رو از مهد برداری و ببری خونه و اینکه دو تا هم بازی هم داره دختر گلت
فقط امیدوارم این خانم فرقی بین دختر خودش و دختر شما نذاره

سلام عزیزم، یه جورایی قرارمون بصورت دو طرفه کنسل شد، تو جواب فرناز جان گفتم...ظاهراً دختر بزرگ این خانم واکنشهای بدی داشته و وقتی مامانش نیلا رو بغل میکرده به هم میریخته و افسرده و بهونه گیر میشده و حتی میخواسته یواشکی خواهر کوچیکش رو اذیت کنه چون مادرش نمیذاشته به نیلا آسیب بزنه...دیگه دیروز با کلی شرمندگی بهم موضوع رو گفت و منم خودم حتی قبل حرفهای این خانم انقدر دیروز حال بدی داشتم و خیالم ناجمع بود که خودم هم تصمیم داشتم بسپرمش دوباره به مهد کودک، آخه اونجا بازم خیالم جمعتر بود...
دیگه همچنان دنبال پرستار هستم،‌باز دیروز با یه نفر صحبت کردم که متاسفانه جور نشد...فکر نکنم به این زمستونی برسه

رهآ دوشنبه 23 دی 1398 ساعت 21:59 http://Ra-ha.blog.ir

نمیدونم چی بگم که دلت آروم شه ...
الهی روزهای بهتری در انتظار تو و خانواده کوچکت باشه. در انتظار هممون.

از ته دلم میگم الهی آمین...
حالم بهتره عزیزم...امروز بردمش دوباره مهد کودک و حس و حالم بهتر شد...

مصطفی دوشنبه 23 دی 1398 ساعت 18:43

سلام . انقدر سخت نگیرید خیلی ها بچه کوچکشون رو مهد می ذارم و همین برنامه ها هست نه در ایران در بقیه جاهای دنیا هم خیلی از مادرا کار می کنن. شما کانون خانواده دارین بچه سالم دارین کار خوب دارین همین کافیه تا روزی صد بار از روی شادی خدا رو شکر کنین. مشکلات اخیر هم ناراحت کننده است ولی باید محکم و صبور باشیم کم و بیش گرفتاری و مرگ میر هست تو استرالیا آتش سوزییه چند روز پیش ۱۱ نفر تو آمریکا تو طوفان مردن. البته منطقه ما هم گرفتار فرعون ظالمی به نام آمریکاست . خود آمریکا در ۱۰ سال گذشته تو عراق ۵۰۰۰ کشته داده تو ۱۱ سپتامبر 3000 غیر نظامی کشته داد این طور نیست که ما ۱۵۰ تا کشته دادیم و بقیه راحتن ان شالله ریشه ستم برداشته میشه.

سلام آقا مصطفی
راستش من فکر میکنم شما مطلبم رو کامل نخوندید، من تا قبل دیروز میذاشتمش مهد کودک و اتفاقاً اگر دخترم مدام مریض نمیشد مشکلی هم نداشتم و راضی هم بودم، از اینهمه بیتابی و دلتنگی هم خبری نبود، اینهمه غصه و ابراز ناراحتی که کردم بابت این بود که تصمیم گرفتم برای جلوگیری از مریض شدنهای پشت همش، بذارم خونه خانم همسایه و دیروز که برای بار اول بردمش دخترم انقدر حس ترس و استرس داشت که نمیخواست از بغلم جدا شه و هیچ جوره سرگرم نمیشد و نگاه نگرانش که دنبال من بود تمام طول روز تو محل کارم همراهم بود و حالمو خراب کرد...
تو مهد کودک که میذاشتمش هیچوقت چنین حس و حالی رو تجربه نکرده بودم.
والا آقا مصطفی، من حرفهای شما رو رد نمیکنم و میدونم آمریکا تو منطقه ما چه خرابکاریهایی که نمیکنه،‌اما حقیقتش به نظرم هیچ دشمن خارجی به اندازه خود ما و سوء مدیریتها و... نتونسته به ما ضربه بزنه و مردم رو دین گریز و عصبی و ناامید بکنه...
قبول کنید که این حجم از اتفاقات اخیر و اونم پشت سر هم، تقریباً بی سابقه بوده! خدا به همه ما رحم کنه همین

خورشید دوشنبه 23 دی 1398 ساعت 13:37

من کل پستت را اشک ریختم
دلم خواست پیشت بودم بهت میگفتم درد من از تو خیلی عمیق تره پس تو منو. بغل کن
من میفهمم وقتی گذاشتیش و اومدی چه رنجی کشیدی
من میفهمم مادر خوب بودن چه رنج عظیمی بهمراه داره
خبر داری اینیستا م اگه اونجا اومدی بهم خبر بده

ای جان دلم... خورشید مهربون....
الهی بمیرم که تو هم کم غم و درد و رنج نمیکشی،‌فقط تو خیلی خوب خودت رو سرپا نگه میداری و من یه وقتها واقعا نمیتونم...
چقدر خوبه که بدونی یه نفر اینطوری حال و روزت رو از عمق وجودش میفهمه.
کاش مادر بهتری بودم براش خورشید...
عزیزم من تو اینستا هستم اما آدرست رو ندارم، آدرس من shiva1984 هست...ممنون میشم فالو کنی
الهی روزی برسه که دل هممون رو آرامش و عشق فرا بگیره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.