بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خاطره بازی به مناسبت سالگرد عقد

در سلسله ناراحتیها و شکایتهایی که پست قبل مطرح کردم یکی از مهمترینش رو یادم رفت بگم!!!

یعنی دقیقا چیزی که قرار بود به عنوان مورد اول مطرح کنم و بیشترین جای گله گذاری رو داشت!!!گله از آقا سامان که همیشه عادت داشت با مناسبت و بی مناسبت بهم گل و کادو هدیه بده اما 27 تیرماه که سالگرد عقدمون  بود چیزی بهم نداد!!! 

البته خوبیش این بود که از دو روز قبل یادش بود و کلی تبریک گفت و ابراز محبت! سالهای پیش همیشه سالگرد عقدمون سامان منو میبرد به رستورانهای نسبتاً خوب و گرون یا مثلاً پارسال که رفتیم کنار دریاچه و یه جای سنتی شام خوردیم و نیلا هم با ما بود، اما امسال به خاطر کرونا نمیشد جایی رفت. خب من ته دلم انتظار داشتم حالا که نمیشه رستوران رفت و این روز خجسته رو گرامی داشت، حتماً یه چیز کوچیکی به جاش برای من میگیره! اما زهی خیال باطل!هیچی به هیچی! با یه بوس و بغل سر و تهشو هم آورد. البته از حق نگذریم حسابش خالی خالی بود، اما منم تقریبا همین وضعو داشتم اما انقدر این مناسبتها برام مهمه که با قرض کردن پول رفتم و براش هدیه مناسبی خریدم! پس زیاد نمیتونم با فرضیه بی پولی، این کوتاهی رو توجیه کنم! البته اگر منصف باشم باید اینو هم بگم که همون روز خودش گفت حالا که نمیشه رستوران رفت، اگر بخوای ناهار از بیرون ماهی سفارش بدیم که منم مخالفت کردم و  گفتم بیخیال، هم گرون درمیاد و هم اینکه به خاطر کرونا زیاد خیالم راحت نیست...

خلاصه که من بیچاره فکر میکردم دست کم یه چیزی میگیره برام، بخصوص که شب قبل سالگرد عقدمون الکی با یه بهانه الکی نیلا رو گذاشتم پیشش و رفتم بیرون که براش هدیه بخرم و شیرینی و تنقلات هم خریدم و اومدم خونه،‌شیرینی و خوراکیها رو اون شب خوردیم اما کادوهاش رو که دو تا تیشرت بود و یه شامپوی خارجی،‌گذاشتم که فرداش یعنی روز جمعه 27 تیرماه غافلگیرانه بهش بدم...

صبح روز جمعه هی میخواستم کادوشو بهش بدم اما با خودم گفتم لابد اونم تصمیم داره منو سورپرایز کنه بذار صبر کنم اول اون بهم کادومو بده بعد من بدم که عملیات غافلگیریش به هم نخوره!!! اما هرچی صبر کردم خبری نشد! علت این تصورم هم این بود که دیدم صبح جمعه رفت بیرون به بهانه سرزدن به ماشین و خیلی دیر کرد، با خودم گفتم لابد رفته کادو بخره یه سرزدن به ماشین که انقدر نباید طول بکشه! خلاصه وقتی برگشت و صبحانه خوردیم، عین خنگولها همش منتظر بودم که اول اون کادوش رو بهم بده و با خودم میگفتم گناه داره بذار فکر کنه اون اول تو رو سورپرایز کرده،‌اما چقدر خنگ و خوش خیال و به قول معروف اسگل بودم!‌(بلانسبت!) هر چی صبر کردم خبری نشد که نشد،‌اما بازم ناامید نشدم و با خودم گفتم حالا تو بهش کادوش رو بدی، اونم میره میاره! اما وقتی هدیه اش رو بهش دادم، دیدم با یه حالت خیلی شرمنده و ناراحتی بهم گفت "ای وای چرا این کارو کردی، حالا من چطوری تو روی تو نگاه کنم، شرمنده عزیزم !‌من چیزی نخریدم!"  آخه شرمنده و....!!! جالبه بازم فکر کردم شاید الکی میگه و میخواد اذیتم کنه و آخرش که مطمئن شدم واقعاً چیزی نگرفته خیلی دلم شکست و احساس حماقت کردم که از صبح منتظر این بودم منو غافلگیر کنه!

دیگه انقدر ناراحت شدم که ناخوداگاه بغض کردم و یه گوشه کز کردم،‌هی اومد سمتم و بوسم کرد و عذرخواهی و مدام گفت من که اینهمه برای مناسبتها بهت کادو دادم حالا چرا اینطوری میکنی و خودت که میدونی نمیشد رفت رستوران و یکم هم جیبم خالیه و...منم گفتم خب حالا که نمیشد رفت بیرون،‌فکر نمیکنم سخت بود لااقل یه شاخه گل میگرفتی! تو که قبلترها بی مناسبت هم برام کادو و گل میخریدی! که باز بحث بی پولی شد و گفت هر چی میکشم از مدل شغلمه که حقوقمو انقدر دیر بهم میدند که باید اینطوری شرمنده شم و همیشه خدا جیبم خالی باشه.

خلاصه که بدجور تو ذوقم خورد و اونم مدام میگفت کاش تو هم چیزی نمیگرفتی و با این ناراحتی کردنت، لذت و ذوق کادو رو برام از بین بردی و...

خلاصه که اینم از این! من هم شیرینی خریدم و هم کادو آقا هم فقط بوس و بغل و عرض شرمندگی!

البته دو سه ساعت بعد ناراحتی این قضیه رو از یاد بردم و با خودم گفتم اگر به خاطر کرونا نبود مثل هر سال میبردت به یه رستوران خوب و این میشد کادوی تو، به هر حال من دوست دارم تحت هر شرایطی حواسمون به این مناسبتها باشه و یه چیز کوچولو موچولو به عنوان کادو به هم بدیم، تا حالا هم بیشتر اوقات اینکارو کردیم اما ایندفعه نشد دیگه...

نمیدونم چرا یادم رفت تو پست قبلی این موضوع رو بنویسم. انگاری خودم هم نوشتن درمورد سالگرد عقدمون رو یادم رفت. ما 27 تیرماه بعد کش و قوسهای فراوان عقد کردیم! تا لحظه آخر قبل بله گفتن هم باورم نمیشد من و اون مال هم شدیم و هر لحظه ترس داشتم اتفاقی بیفته و همه چی به هم بخوره...قبلاً و تو پستهای سالگرد عقد سالهای پیش این موضوع رو نوشتم. انقدر استرس برای عقد کردنمون داشتم و انقدر اون روز و اون لحظه ها خاطره انگیز بود که الان از نظر من سالگرد عقدم به مراتب مهمتر از سالگرد عروسیمه. 

من و سامان روز ده اردیبهشت 94 آشنا شدیم و 27 تیرماه همون سال عقد کردیم! شاید به نظر زمان کوتاهی بیاد،‌اما به دلایلی، تو این فاصله زمانی تقریبا روزی نبود که همدیگه رو نبینیم! ساعتها و روزها با هم بودیم و جوری بود که وقتی عقد کردیم من حس میکردم سالهاست سامان رو میشناسم و باهاش زندگی میکنم. ما عقد محضری گرفتیم و بعد عقد رفتیم خونه خاله سامان. هر چقدر من و مامانم به خانواده سامان اصرار کردیم بعد عقد محضری مون، به خرج خانواده من بریم یه رستوران برای شام، اونا قبول نکردند و میگفتند خانواده ما ترجیح میدند تو جمع دوستانه و تو خونه جشن بگیرند نه تو رستوران که اصلا لذت بهش نیست و خلاصه در نهایت ما هم قبول کردیم و چون بیشتر اینجور مراسمهای کوچیک دورهمی تو خونواده سامان، تو خونه خاله بزرگه یعنی خاله مهین برگزار میشه،‌ رفتیم خونه خالش و خدایی اونجا برای من سنگ تموم گذاشتند. شاید هیچوقت تو عمرم تا این حد احساس مهم بودن و خاص بودن نکرده بودم...اینم بگم که تو عقد محضری ما نزدیک 40 نفر شرکت داشتند تو سالن عقد!! مامان سامان به خاطر رودربایستی نتونسته بود که به خیلی از نزدیکان و فامیل نزدیک، نه بگه، اونا هم آماده و حاضر بودند و  چون همگی شوخ و خنده رو هستند،‌گفته بودند الا و بلا ما باید تو مراسم عقد سامان باشیم! از طرف خانواده من کلاً نه نفر بودند، خانواده عموم و خانواده ما و از طرف اونا سی و خورده ای نفر! عاقد هم کلی حرصش گرفته بود و بعد عقد وقتی رفتیم عقدنامه رو بگیریم میگفت اگر میدونستم انقدر شلوغ میشه اینجا، با این هزینه قبول نمیکردم عقد رو بخونم و گرونتر میگرفتم! خنده دارتر از همه این بود که برگشت گفت ساختمون ما قدیمیه، اگر با این جمعیت دفتر ما خراب میشد و میریخت چکار میکردیم!!! خلاصه که این حرفش هم باعث خنده ما شده بود هم بهت و تعجب! آخه چرا به خاطر جمعیت بیشتر که نه ازشون پذیرایی کرده بوئ نه هیچی، باید پول بیشتری میگرفته...به فرض هم که درست می گفته و باید پول بیشتری میگرفته دیگه تئوری خنده دار ریختن ساختمون در اثر جمعیت رو از کجاش درآورده بود؟ دیگه اینم یه خاطره دیگه از اون موقع که فکر نکنم تا بحال نوشته باشمش.

کلی خاطره  هم از موقع عقدمون و روزهای بعدش دارم، مهمترینش این بود که سر عقد محضری، مامان من یادش رفته بود حلقه داماد رو که دست اون داده بودم بیاره! یعنی بله رو که گفتم و موقع دادن حلقه ها شد و دیدم مامانم رنگش پرید و گفت وای.... وقتی فهمیدم چی شده نزدیک بود سکته کنم! رنگم پرید و بغض کردم، حتی تو فیلم هم معلومه. دیگه سامان و مامانش کلی دلداریم دادند و آخرش هم حلقه شوهرخواهرم رو سامان دستش کرد که انقدر براش تنگ بود وسط انگشتش موند! دیگه یه جوری مدیریت کردیم که کسی متوجه نشد به جز مادر و خواهر سامان و خودش که اونا هم میگفتند چه اهمیتی داره و...دیگه بعد عقد محضری که راه افتادیم بریم خونه خاله سامان که اونجا جشن بگیریم، مامان اینا قبلش رفتند و حلقه رو آوردند...

خاطره دیگه هم رقص بلد نبودن من و بال بال زدنم موقع رقص و از خجالت آب شدن بود که باعث میشه هر موقع به تیکه رقص خودم میرسم تو فیلم عقدمون بزنم جلو! البته برای فیلم عروسی هم انقدرها بهتر نبودم و بازم دوست ندارم رقصم رو به خصوص تو سالن ببینم(آخه بعد جشن تالار رفتیم تو پارکینگ و اونجا هم کلی جشن گرفتیم و باز رقصم اونجا بهتر بود) اما وضعم نسبت به عقد خیلی بهتر بود،‌لااقل یکم دو سه روز قبل عروسی تمرین کرده بودم... الان خب وضعم از نظر رقصیدن خیلی بهتر شده و به خاطر کلی فیلم آموزشی هست که دیدم و حتی سه چهار جلسه ای هم کلاس رفتم و با نیلا هم زیاد میرقصم اما خب دیگه چه فایده،‌عقد و عروسی که تکرار نمیشه و مراسم دیگه ای هم که فعلا برگزار نمیشه بلکه آبروی رفته رو جمع کنم...البته من حتی اگه ماهرترین رقصنده هم بودم، بازم برای رقصیدن تو جمعها معذبم و خجالت میکشم اما مثلاً اگه الان این مراسمهای همن زندگیم اتفاق میفتاد، چون یه مقدار واردتر شدم،‌قطعاً حس راحتی بیشتری داشتن.

خاطرات منشوری دیگه ای هم دارم که در این مقال نمیگنجد!

اینم از ماجرای سالگرد عقد امسال. به لطف خدا سامان از دیروز داره میره سر یه کار جدید که کلاً برای اولین باره داره امتحانش میکنه و اصلاً مشخص نیست آینده اون چطوره،‌خودش امیدواره اما من پر از ترس و ابهامم، با اینحال خوشحالم که مجدداً میره سر کار.

فقط ناراحتیم بابت نیلاست،‌این مدت که سامان خونه بود،‌نیلا رو نبرده بودم مهد کودک و پیش سامان میذاشتم، درست از 13 تیرماه تا شش مرداد، انصافاً هم سامان خوب به نیلا رسیدگی میکرد و منم از بابت بچم و اینکه مجبور نیستم تو این اوضاع ببرمش مهد تا حدی راضی بودم و ناراحتی بیکاریش رو برام کمتر میکرد. البته اینکه نگرانی آنچنانی هم مثل قبلترها نداشتم، به خاطر پیشنهادات کاری نسبتاً زیادی بود که تو این مدت یهش میشد و سامان یه جورایی قبول نمیکرد، اما از دیروز که بالاخره با یه جایی توافق کردند و داره میره، کمی خیالم راحت شده، نگرانیم از بابت بچمه فقط. دیروز عمه سونیاش اومد خونه ما که پیش نیلا بمونه و من و سامان بریم سر کار. خوبی این کار جدید اینه که خیلی به محل کار من نزدیکه و با هم رفتیم، هم دیروز هم امروز. امروز هم که نیلام رو گذاشتمش خونه مامانم. انقدر خونه مامان اینا بهمون دور شده که حتی اگر سایر شرایط مثل مشکل بیماری بابام هم نبود،‌بازم رفت و آمد برام سخت بود، حالا که غیر اون دوری به خاطر مریضی بابا هم اصلاً نمیتونم با خیال راحت نیلا رو بذارم اونجا، هم از جهت بابام نگرانم که اذیت میشه و هم از جهت نیلا و بهداشتی و هم از جهت مامانم که جدای از رسیدن به بابام،‌باید به بچه من هم برسه اونم با اون وضع سلامتیش. اما دیگه چاره ای نبود،‌امروز حتماً‌ باید میومدم سر کار!

متاسفانه با اینکه بیشتر مراکز دولتی کارشون شیفتی شده،‌اداره ما با نوبتی اومدن کارمندها موافقت نکرده و این کار من رو سختتر کرده. درسته مهد نیلا کم و بیش به طور غیرقانونی بازه،‌اما ابداً خیال من و سامان راحت نیست که بذاریمش اونجا تو اون فضای کوچیک مگه اینکه همه درها برمون بسته بشه.

خلاصه که صبح بردمش خونه مادرم، این چندروز سعی کردم حالم رو خوب نگهدارم و یه مقدار آرامش بیشتری داشته باشم،‌ اما امروز صبح که نیلا رو بردم خونه مامان، با دیدن بابا تمام تلاشم برای حال خوب از دست رفت... بابای طفلیم برای بسته بودن رگ قلبش یکشنبه آنژیو شده بود و من تازه امروز تونستم برم اونجا. صبح که دیدمش صورتش لاغر و رنگ پریده بود، نای حرف زدن نداشت. پرسیدم خوبی که جواب نداد و همون لحظه دیدم داره اشکهاش رو پاک میکنه. دلم آتیش گرفت،‌اصلاً بدنم داغ کرد، سوختم! بابای خونسرد و بیخیال من و گریه...خدا دیدن این صحنه رو برای هیچ اولادی نخواد...سعی کردم وانمود کنم متوجه اشکهاش نشدم. قبل اینکه نیلا رو بذارم اونجا و از در برم بیرون، بدون هیچ حرفی رفتم پیشش و سرش رو بوسیدم. اومدم بیرون در حالیکه بغض داشت خفم میکرد،‌سامان تو ماشین منتظرم بود که بریم سر کار،‌تو ماشین نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بغضم شکست و از صبح دیگه نمیتونم تلاش کنم یا تظاهر کنم که حالم خوبه...میدونم که دو سه ساعت دیگه که باید برم دنبال نیلا و بابا رو دوباره ببینم،‌از این هم قراره حالم بدتر بشه... ناشکری نمیکنم اما حق بابای من این نبود...حق مادرم این نبود که طی فاصله کوتاهی،‌ اینهمه عذاب سرش بیاد،‌اما نمیخوام تو کار خدا دخالت کنم، همش به خودم دلداری میدم و میگم خدا هیچوقت بد شماها رو نخواسته، نمیذاره بابات اینطوری زجر بکشه....دری به روت باز میکنه، صبرش رو میده همونطور که تا الانش هم داده، که اگر نمیداد من باید مثل روزها و هفته های اول که با یه بچه پنج شش ماهه متوجه بیماری بابا شده بودم الان باید تبدیل میشدم به یه مرده متحرک و از زندگی و همه چیز میفتادم... چه ضجه ها که نزدم، چه عذابی که نکشیدم، چه اشکها که نریختم اما بعدش خدا صبرش رو هم داد،‌ چیزی که باورم نمیشد،‌اما این صبر هم اندازه داره، نمیخوام زجر کشیدن بابام رو ببینم، نمیخوام ببینم عذاب میکشه،‌ خدایا رحمی کن،‌ شفاشو برسون...معجزه ای کن که حال بابا یکباره از این رو به اون رو بشه...دست رد به سینم نزن. راضیم به رضای تو.

در آخر پستم هم بگم که قرار شده مادرشوهرم جمعه این هفته بیاد و یکی دو هفته ای پیشمون بمونه که نیلا نخواد بره مهد... میدونم وقتی برگردند رشت،‌دوباره به مشکل میخورم برای نگهداری نیلا اما به قول خودش تا اونموقع خدا بزرگه. 

کلی کار و خرید دارم که باید قبل اومدنشون انجام بدم. گلیم فرش آشپزخونه رو تو حموم شستم،‌امشب هم اگر بشه به سامان بگم فرش هال رو موقتاً شامپو فرش بکشه تا آخر سال بدم قالیشویی. انقدر نیلا خانم راه رفته و غذاشو ریخته رو فرش که واقعاً کثیف شده...

فسمت اول پستم رو که کمی چاشنی طنز داشت دیروز با حال نسبتاً خوب نوشتم و قسمت دومش رو که درخصوص پدرم بود امروز نوشتم،‌با حال نه چندان خوب به خاطر دیدن بابام تو اون وضع...هرچند بعد اومدن سر کار نهایت تلاشمو کردم نذارم تو حال بد خودم بمونم و سعی کردم آرامشم رو بدست بیارم و تا حدی هم موفق شدم اما حقیقت اینه که از وقتی بابام به این مریضی لعنتی دچار شده، خیلی کم پیش اومده که از ذهن و فکرم خارج بشه، فقط سعی میکنم به هر راهی که شده کنترل کنم حجم افکار منفی رو، گاهی موفق میشم گاهی نه...

با دلهای پاکتون دعامون کنید.

من دیگه کم کم راه بیفتم سمت خونه مامانم که نیلا رو بردارم.


نظرات 9 + ارسال نظر
یه خانم دوشنبه 20 مرداد 1399 ساعت 17:55

سلام.مرضیه.خانم
می خواستم ب
گم برای بیماری پدرمحترم ازپزشک طب سنتی هم مشورت بگیریید.
قطعا مفیده من شنیدم میل کردن قلب گوسفند برای بیما ان قلبی مفیده

سلام عزیزم
ممنونم از راهنماییت
حتما این موضوع رو به خانواده یادآور میشوم
البته در موارد زیادی خواستم ببرم بابا رو طب سنتی، اما چون شیمی درمانی میشد نمیشه همزمان اینکار رو کرد
دعا کنید لطفا

Reyhane R چهارشنبه 15 مرداد 1399 ساعت 11:00

مرضیه میدونی همه ی خانوما هدیه گرفتن و کادو و محبت و توجه و دیده شدن رو دوست دارن و دوست داریم.ولی بنظرم زیاد سخت نگیر تو این موضوعات.همین که به فکر بودن و زبونی قدردان بودن و گفتن هم کافیه.خیلی از مردها همین کار رو هم بلد نیستن‌
برای بابای مهربونت شفای عاجل میخوام از خدا

به به ریحانه جان،‌خیلی جات خالی بود
آره درسته، اتفاقاً اصلا سخت نمیگیرم عزیزم،‌ خیلی وقتها خدا شاهده خودم بهش گفتم برای مناسبتی چیزی برام نگیره،‌اما خب دوست ندارم اینجور مناسبتها تو زندگیمون با وجود بچه عادی بشه و کمی هم چاشنی ناراحتیم رو عمدا زیاد میکنم که حواسش بیشتر به این جور چیزها و رابطمون باشه همین.
مرسی عزیز دلم...خیلی ممنونم ازت

الهام سه‌شنبه 14 مرداد 1399 ساعت 14:41

با شناختی که از شما تو‌این مدت به دست اوردم خیلی خانم فعال و دلسوزی هستی میبینم که از خودت میزنی و‌پولت رو‌برای زندگیت خرج میکنی و خوب حق داری بعضی وقتا هم توقع داشته باشی
ان شالله مناسبتهای بعدی، اقا سامان کارش کامل روبراه میشه و یه جشن کوچولو که بهانه هایی هستند برای دلخوشی و‌ انگیزه برای ادامه زندگی برقرار بشه
واقعا اصل اول صحبت کردن بین زن و‌شوهر تا هیچوقت دعوایی پیش نیاد ولی اقایون متاسفانه خیلی وقتا بی خیالن

قربونت برم الهام جان، لطف داری، منم خیلی از تو و خونوادت آرامش میگیرم. جدی میگم.
بیشتر از هدیه نقدی و گرون،‌برام مهمه که اینجور چیزها از نظر همسرم با وجود بچه داشتن عادی نشه، وگرنه که خدا میدونه بارها قبل تولدم یا سالگرد ازدواج تاکید کردم دستت خالیه چیزی نگیریا...
باور کن فقط میخوام رابطمون عادی نشه و عشق تو زندگیمون ولو به خاطر اینطور مناسبتها جاری باشه همین.
بله متاسفانه گفتگوی متمدنانه خیلی سخته! حداقل تو رابطه من و همسرم بیشتر اوقات نشده،‌اما یه وقتها هم اتفاق افتاده و واقعاً تاثیر خوبش رو دیدم

آیدا سبزاندیش دوشنبه 13 مرداد 1399 ساعت 00:07 http://sabzandish3000.blogfa.com

یادمه چند سال پیش یکی از اشناهامون‌دخترش با یک پسری ازدواج کرد و ما چون باهاشون به واسطه دوستی خواهرم در رفت و امد بودیم، در جریان امور زندگیشون قرار داشتیم و اون موقع ها توی نرم افزار لاین مدام عکسهای گلها و کادوها و تبریک های دامادشون برای دخترشون رو می دیدیم. یهو می دیدی پسره چهارصد پونصد شاخه گل رز هدیه میداد به دختره!!! چه کادوهای قشنگی ... همه مناسب هاشون ماهگرد نمیدونم روزگرد هفته گرد ثانیه گرد‌ همه چی رو عکساشون رو میذاشتن. همیشه با خودم میگفتم خدا شانس بده کاش یکی هم‌اینطوری منو دوست داشت اینقد برام مایه میذاشت دوست داشتنش رو نشون میداد. حالا که راجع کادوی سالگرد عقدت گفتی یاد اون خانواده افتادم. اشکالی نداره عزیزم به هر حال در طول این سالها همسرت یادش بوده و برات کادو یا چیزی تهیه کرده حالا این یکبار رو شاید واقعا نتونسته و‌ نمیخواسته هم به چیز کمی یر و‌تهش رو هم بیاره.تو یک جورایی شبیه خودمی اگر هم نداشته باشی اما تلاشت رو میکنی جور کنی اما همه که مثل ما نیستن بعضی ها ساده تر میگیرن و اهمیتی نمیدن ادمها متفاوتن. دعای گوی پدرت هستم امیدوارم انشالله حالشون بهتر بشه گرمای زندگیتون بیشتر بشه و حال دلت همیشه شاد باشه عزیزم. راستی اینستاگرام نداری؟

خب راستش من اینطوری رو هم خیلی قبول ندارم، به نظرم این چنین هیجاناتی بعد یه مدت فروکش میکنه، شاید بطور مقطعی باعث غبطه و حسادت خیلی دخترها و خانمهای متاهل بشه اما باید مثلا 5 سال بعد اینطور زندگی ها رو دید، نمیگم لزوما زندگیشون بد میشه نه،‌اما مطمئنم این همه رمانتیک بازی رو حتی بعد دو سال هم ندارند. اینم بگم که تب تند زود میخوابه، سامان و من درمورد این جور کارهای رمانتیک حد اعتدال رو نگهداشتیم، نه اونطروی بوده که هیچکاری به این مسائل نداشته باشیم نه طوری بوده که خیلی شلوغش کنیم. ایندفعه هم اگه کرونا نبود منو میبرد رستورا ن وبرای همین خودم رو توجیه کردم...اما کلا عاشق زن و شوهرهایی هستم که حتی بعد سی سال هم سالگرد ازدواجشون رو دوتایی جشن میگیرند.
ممنونم از دعای خیرت
آره عزیزم اینستاگرام دارم، تو هم داری نه؟ آدرست رو ندارم من

سمانه شنبه 11 مرداد 1399 ساعت 09:52 http://weronika.blogsky.com

سلام خانم
سالگرد عقدتون مبارک
پس باید برم آرشیوت بخونم برای ماجراهای عقد
الهی عزیزم همینکه همسرت زبونی هم می گن ی دنیا ارزش داره به نظرم،
راستش روز زن برام ی عذابه الیمه شاید باورت نشه چون وقتی می آم اداره همکارها تبریک می گن دلم می خواد کرور کرور اشک بریزم که مثلا همکارم اولین نفر بود که روز زن تبریک گفت
البته از وقتی بچه ها بزرگتر شدن یکم شرایط فرق کرده و مثلا صالح تبریک می گه یکم دلم آروم می شه
برای پدرت هم واقعا حق داری، من بابای خودم می افتم، انشالله که معجزه خدا رو بزودی ببینی

سلام سمانه جان خوبی؟
ممنونم گلم. آره فکر کنم یه پست طولانی نوشتم اما خیلی موردها رو هم فکر کنم ننوشتم.
آره از این بابت خیلی خوشحالم که عشقش رو با زبون هم ابراز میکنه اما خب به وقتش هم خیلی زود عصبانی میشه که از این جهت منم مثل اونم.
درک میکنم حالت رو، یه زن خیلی دوست داره همسرش به یادش باشه و حتی در حد ابراز محبت کلامی هم دریغ نکنه این روزها، کاش مردها اینو میدونستند و هر طور بود حواسشون به اینجور چیزها بود.
ممنونم عزیزم، خدا به همه بیماران شفای عاجل بده انشالله

مهتاب جمعه 10 مرداد 1399 ساعت 19:02 https://privacymahtab.blogsky.com

سلام مرضیه جون
مبارک باشه
منم یه بار اینجورشدم هی میگفتم صبر کن الان یه کار فوقالعاده میکنه ولی بعدش تو ذوقم خورد ، تو وبلاگم نوشتم برای تولدم بود...
مشکل محضر دار کلا پول بوده شما اگه دوبرابر پول زور بهش میدادید میگفتید جمعیت زیاد دارید خونه خودشم در اختیارتون میذاشت
خب خداروشکر شوهرت رفت سرکار انشاءلله خیره
خیلی خوبه مادرشوهرت میاد
خدابزرگه برای حال بابات من میفهمم خیلی سخته درد کشیدن پدر مادر دیدن

سلام مهتاب جان خوبی؟ سامیار جونم خوبه؟
آره آره یادم افتاد اون پست رو، چقدر ضد حال میخوره آدم اینجور وقتها
آفرین! به نظرم لجش گرفته بوده که پولش رو پیش پیش گرفته بوده وگرنه دوبرابر میگرفت! میگفت ممکن بود سقفمون بریزه!
ممنونم عزیزم، خدا رو شکر. دعا کن کارش بگیره.
خیلی دعا کن بابامو مهتاب

خانوم جان پنج‌شنبه 9 مرداد 1399 ساعت 23:57 http://mylifedays.blogfa.com

سالگرد عقدتون مبارک ، خاطرات جالبی بود از روز عقدت

ممنونم عزیزم....
لطف داری

الهام پنج‌شنبه 9 مرداد 1399 ساعت 15:14

ان شالله خدا به حق این ایام ، شفای عاجل به پدرتون و‌همه مریضها عطا کنه :

سالگرد عقدتون هم مبارک‌باشه
کاش ناراحت نمیشدی و ابراز نمیکردی چون همسرت وضعیت شغلیش امسال بد بوده و‌با این ناراحتی، شاید خجالت کشیده باشه و‌تو دلش بگه کاش کادو نخری که اینطوری توقع داشته باشی البته ببخشید که اینجوری گفتم ادم نمیدونه تو این اوضاع سخت ، شاید قرض گرفتن هم خیلی سخته بوده براش
در هرصورت همیشه ایام به کاااااااممممم
خدا محافظ نیلا جونم باشه و‌یه جای خوب و ثابت برای نگهداریش پیدا کنی

ممنونم الهام عزیزم، الهی آمین
مرسی گلم، خب میدونی نظر اون هم مثل تو بود، اما به نظرم بد نیست یه زن به جای اینکه این حال و هواش رو بریزه تو دلش، به همسرش ابراز کنه تا تبدیل به یه عادت نشه و با خودش نگه مرضیه که براش اینجور چیزها مهم نیست و فردا روز که پول هم تو دست و بالش بود بی خیال بشه. من میگم حتی اگر گل یا شیرینی هم میخرید کافی بود، بالاخره منم دست و بالم خیلی بسته بود اما دلم نیومد کاری نکنم. البته خودش میگفت اگر کرونا نبود حتما میرفتیم مثل سالهای قبل رستوران پس حالا که رستوران نمیشد قطعا میتونست با پولش یه کادوی کوچولو بگیره...
البته اینم بگم من خودم انقدرها در قید و بند کادوی گرون نیستم و حتی ولنتاین رو هم خیلی دوست ندارم در حد یادآوری و یه چیز کوچیک که برامون تبدیل به عادت بشه و بیخیال اینجور مناسبتها نشیم برام کافی بود.
و اینم بگم الهام جان من خیلی خیلی ملاظحه همسرم رو از نظر مالی میکنم در حدیکه تا جای ممکنه خودم رو مقید میکنم به تامین زندگی اما راضی نمیشم قرض رو قرض بذاره...خرج خونه که هیچ، هیچ موقع توقع ندارم حتی مانتوی من یا وسیله آرایشی من رو بخره حتی اگه پول هم تو دست و بالش باشه، هزینه آرایشگاه یا خیلی چیزهای شخصی و هزینه موبایل و نت و لباس و اسباب بازی نیلا و ... رو هم ابدا وظیفه اون نمیدونم و همیشه خودم عهده دار میشم،‌باری همین از نظرم توقع بالایی نیست که در همین حد هم سالگرد عروسی بهم یه چیز کوچولو بده،‌وقتی خودم کلی هزینه کردم برای همین روز، ولو اینکه اینم قبول دارم که اتفاقا سامان حواسش خیلی وقتها به اینجور مناسبتها بوده و هست.
مرسی عزیز دلم، با دعای شما. خدا بچه های خشگلت رو حفظ کنه

نسترن پنج‌شنبه 9 مرداد 1399 ساعت 09:22

سالگرد عقدتون مبارک مرضیه جان
امیدوارم سااالیان ساااال در کنار هم خوب و خوشبخت باشید
چه خوب اقا سامان هم رفتن سرکار خداروشکر ان شاالله موفق باشند
برای سلامتی پدرتون امن یجیب میخونم،خدا شفاشون بده ، دلم گرفت با خوندن اون قسمت ، کاش میشد کاری کرد

ممنونم عزیزم،‌سلامت باشی.
سر کار که کم و بیش رفته اما هنوز قرارداد نبسته و خیالم راحت راحت نشده،‌معلوم هم نیست تا کی پول بدند اما بازم شکر.
همینکه به یاد بابا باشی و براشون دعا کنی برام از هر چیزی ارزشمندتره. ممنونم خانومی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.