بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزمرگی

از یکشنبه 27 مهر نیلا رو دوباره میبرمیش مهد کودک،خیلی برام سخت شده،‌ مامان بابای سامان که بودند، خیلی راحتتر بودم و نمیخواست شب به شب به فکر آماده کردن خوراکی فردای نیلا تو مهد کودک و شستن لباساش و... باشم. سرم خیلی شلوغه و خونه هم که به خاطر ریخت و پاشهای نیلا مدام نامرتب و کثیف میشه که بیشتر اوقات سامان طفلی با اون همه خستگی خونه رو مرتب میکنه و جارو میکشه. منم که مسئول آماده کردن شام خودمون و کارهای نیلا هستم... خلاصه که زندگی پرمشغله ای داریم و از الان استرس آخر ماه بعد رو دارم که باید جابجا بشیم. تازه جابجایی ما میخوره به واکسن یکسالگی نیلا و اونم که پروسه خودش رو داره، مرخصی گرفتن خودم هم که هست و هزار تا کار دیگه و شستشو و تمیزکاری هم که قبل اثاث کشی داریم،‌مثل دادن فرشا و روتختی و رومیزی و ... به قالیشویی وخشکشویی و شستن پتوها و پرده و ظروف کریستال و شیشه و... 

دلم میخواست برای تولد یکسالگی نیلا جشن بگیرم، بریم رستوران یا سفره خونه و کیک هم سفارش بدیم و خانواده ها دور هم جمع شیم و تازه آتلیه هم ببرمش، اما الان فکر نمیکنم با وجود اثاث کشی و واکسنش و... بتونم براش اونطوری جشن بگیرم، نهایت بتونم ببرمش آتلیه و خودمون کیک بخریم...مگه اینکه شرایط جور دیگه ای پیش بره و بتونم هر طور هست سال اول تولدش رو یه طوری جشن بگیرم که تو دلم نمونه. خودم که خیلی دلم میخواد شرایط طوری بشه که اگه شده یه جشن کوچیک هم باشه براش بگیرم.

متاسفانه یکشنبه 27 مهرماه که بعد نزدیک بیست و خورده ای روز دوباره گذاشتمش مهد کودک، وقتی صبح دادمش بغل مربیش شروع کرد گریه کردن، این مدت که مهد نبود بهم حسابی وابسته شده بود. منم وقتی میبینم موقع رفتن گریه میکنه، بغض میکنم و حالم حسابی گرفته میشه اما مربیش میگه همینکه باقی بچه ها رو میبینه همه چی یادش میره و کاملاً خوب میشه، حالا میفهمم که چه نعمتی بود وقتی قبل مریض شدنش میذاشتمش مهد و اونم از خدا خواسته میرفت بغل مربیش...نمیدونم چرا اینطوری شد! انقدر همه جا نشستم و تعریف کردم که راحت میره مهد کودک و سریع انس میگیره، بچم چشم خورد! خودم چشمش زدم! خدا کنه به مرور بهتر بشه،‌اینطوری من خیلی اذیت میشم و صبحم رو با حال بد شروع میکنم.

برم سراغ کارها و رفتارهای جدید نیلا که از وقتی از بیمارستان مرخص شده،‌ انگار یهو کاملاً از دنیای نوزادی فاصله گرفته و پریده به دنیای کودکی. جوری بامزه شده که انقدر دندونامو از شدت علاقه بهش به همدیگه میسابم فکم درد میگیره، یعنی فقط من اینطوری نیستم، کل خانواده از خاله و عمه و مادربزرگ پدربزرگ و همسایه اینطوریند و بینهایت بهش علاقه دارند. این اواخر کلی اخلاقها و رفتارهای جدیدی پیدا کرده که کلی باعث شور و نشاط من و سامان میشه. تا قبل اینکه بستری بشه،‌برای اینکه خودش رو به جایی یا وسیله ای برسونه روی شکم میخزید و به تدریج چهاردست و پا رفتن رو یاد گرفت و از هر دو روش همزمان استفاده میکرد اما ترجیحش همچنان خزیدن روی شکم بود،‌ اما بعد مرخص شدنش،‌ یعنی از همون ده مهر ماه، کلاً خزیدن رو گذاشته کنار و فقط چهار دست و پا و به سرعت نور این طرف اون طرف میره.

صداهای عجیب و جالبی از خودش درمیاره، مثلاً به طرز بامزه ای میگه "یع یع  یعع" یا مثلاً‌ "یایا یایا" و "دّدّدّ" و "بابابابا"  و یه سری حروف و کلمات جدید دیگه و خلاصه هر طور هست منظورش رو بهم میرسونه. بعد انقدر غلیظ و بامزه این حروف رو ادا میکنه که غش میکنم براش و دم به ساعت در حال بوسیدن لپ و لبهاش هستم. الان خیلی هوشیارانه تر رفتار میکنه و مثلاً وقتی بهش میگم بشین تا فلان چیزو بهت بدم گوش میکنه، یا مثلاً‌ وقتی دلش غذا یا آب یا شیر خشک میخواد، میاد و قشنگ با دستای کوچیکش از زانوی من بالا میره و با حالت ملتمسانه ای میگه "مّه مّه" که من براش غذا یا شیر خشک بیارم. از 19 مهرماه بود که دیگه رسماً دستش رو گرفت به لبه مبل و روی پاهاش ایستاد و به نقطه عطف تازه ای تو زندگیش رسید، الان دیگه به حدی از پیشرفت رسیده که لبه مبل رو میگیره و تا انتهای مبل رو خودش راه میره، خیلی قشنگ خودش رو کنترل میکنه و تعادلش رو حفظ میکنه که نیفته،‌ یا مثلاً‌ وقتی میشینه تا میخواد بیفته عقب از دستش کمک میگیره که عقبکی نره. روزی صدبار از داخل گهوارش لباسای دم دستیش رو که میذارم اون تو درمیاره و میندازه روی زمین و باهاشون بازی میکنه. موقع عوض کردن یکجا بند نمیشه و با پای لخت همش در حال فرار کردنه و به زور باید نگهش دارم. خیلی وقت بود که وقتی بهش میگفتم مامانو ناز کن با دستای کوچیکش تند تند میکشید به صورتم اما الان وقتی بهش میگم بوسم کن، صورتش رو به صورتم میماله و من به معنای واقعی کلمه عشق میکنم. وقتایی که خودم رو به خواب میزنم (بخصوص شبها که الکی چشمام رو میبندم که  اونم بخوابه) میاد و انقدر با دستاش یا صورتش به صورت و بدنم ضربه میزنه و همزمان با صدای بلند صدام هم میکنه که دیگه چاره ای ندارم جز اینکه چشمامو باز کنم و بغلش کنم و قربون صدقش برم.

وابستگی زیادی به من نداره،‌اما مثلا چند روز پیش که خونه مامانم و بعدش خونه خواهرم بودم و داشت با خودش و بقیه بازی میکرد وقتی از جلوی چشماش دور میشدم با چشماش تعقیبم میکرد که ببینه کجا میرم و برمیگردم یا نه...همچنان طرفدار پر و پاقرص بابا سامانشه و در هر شرایطی باباش و بغل اون رو به من ترجیح میده. چندوقته یاد گرفته خودشم دالی بازی میکنه، قبلاً‌ فقط من دالی بازی میکردم و اون میخندید اما الان خودش هم صورتش رو پشت عسلی قایم میکنه و بعد یهویی میاد بیرون و یه صدای جالبی درمیاره که یعنی "دالی"!

یه سری بازیهایی رو هم هوشمندانه انجام میده،‌مثلاً پستونکش رو میگیره سمتم که یعنی به من تحویل بده،‌ بعد که میخوام ازش بگیرم تند تند جیغ میزنه و فرار میکنه که مثلا پستونکش رو نده! بعد این وسط چون چهاردست و پا میره، پستونکش رو با خودش نمیبره و پشتش جا میمونه! بعدش برمیگرده و هی دنبالش میگرده! بعد که مثلاً روی زمین پیداش میکنه هردومون بدو بدو میریم سمتش که پستونک رو برداریم و من همیشه اجازه میدم اون برنده بشه! همچین مادر فداکاری هستم!

تو راه مهد که داریم میریم یا وقتی برمیگردیم، کاملاً به محیط اطرافش اشراف داره، یاکریم های روی زمین رو با دقت نگاه میکنه و دستشو به سمتشون دراز میکنه...وقتی بهش میگم "بگو جوجو بیا" سعی میکنه باهاشون حرف بزنه و صداشون کنه. 

بامزه تر از همه حس حسادتشه که تازگیا و یکماهی هست که خودشو نشون داده،‌وقتی من و باباش داریم با هم حرف میزنیم، با صدای بلند آواز میخونه و صدامون میکنه که مثلاً‌ با هم حرف نزنیم! یا چند وقت قبل که باباش دستشو حلقه کرده بود دور گردنم، اومد بینمون و خودشو جا کرد وسط ما! چند روز پیش بالش گذاشتم روی پام و عروسکشو که خاله مریمش وقتی بیمارستان بود براش خریده بود، گذاشتم رو پام و پامو تکون دادم و لالایی خوندم، از اون طرف اتاق اومد و عروسک رو از پای من برداشت و گذاشت زمین و خودش سرشو گذاشت روی بالش. یا مثلاً عروسکش رو بغل میکنم و بوسش میکنم و قربون صدقش میرم،‌میاد ازم میگیرتش! الهی فداش بشم که از حالا داره حسادت میکنه.

عاشق گوشی دست گرفتن هست، براش آهنگ پلی میکنم و گوشی رو دستش میگیره و خودشو جلو و عقب تکون میده و میرقصه یا دست میزنه. با آگهیهای تلویزیونی هم همینکارو میکنه و چنان با ذوق و علاقه نگاه میکنه و با بعضی آهنگهاش میرقصه که دل آدم ضعف میره. وقتی کسی به گوشیم زنگ میزنه، جلوتر از من میدوئه دنبال صدا که برش داره و وقتی دارم حرف میزنم کلی سرو صدا میکنه و از سرو کولم بالا میره که گوشی رو ازم بگیره. بعد که بهش میدم، کلی با طرف پشت خط حرف میزنه، بخصوص اگر خواهرزادم عسل باشه که دیگه مدام تکرار میکنه "ایَل ، عیل" یعنی داره صداش میکنه....

یاد گرفته کنترل تلویزیون رو میگیره دستش و میگیره سمت تلویزیون که مثلاً روشنش کنه یا کانال رو عوض کنه. میبرمش کنار سوئیچ برق و بهش میگم لامپ رو روشن کن، روشن میکنه و بلافاصه نگاه میکنه به لوستر و وقتی میبینه لامپاش روشن شده ذوق میکنه و با صدای بلند میخنده...

تازگیها هم که یاد گرفته برس رو برمیداره میکشه به تقلید من میکشه روی موهای خودش یا من و مثلاً به خیال خودش موهاشو شونه میکنه.

وقتی میریم رستوران یا فروشگاه یا مطب دکتر،‌اول تا آخر در حال آواز خوندن و سروصدا کردن هست که باعث میشه همه جذبش بشند و قربون صدقش برند! هرچند سامان گاهی ضد حال میزنه که چرا انقدر سروصدا میکنه و پستونکش رو بذار دهنش، منم میگم چه عیبی داره بچم شاده و...

باباش رو کلاً به عنوان فردی که قراره ببرتش بیرون میشناسه و همینکه شبها خسته و کوفته میرسه خونه، تند و تند چهاردست و پا میره بغلش و با من بای بای میکنه که یعنی بریم بیرون...سامان هم بنده خدا هیچوقت نه نمیگه و با همه خستگیش،‌ یربعی میبرتش تو خیابون و برش میگردونه.

یک هفته پیش که خونه خواهرم بودم، مریم جلوی موهاشو چتری براش زد، آخه همش میرفت تو چشمش و نمیشد هم گیره براش زد، اولش فکر کردم قشنگ شده،‌اما بعدش نه من و نه سامان خوشمون نیومد و حس میکنیم شبیه بچه های شلخته به نظر میاد، حتی مدیر مهدش هم به شوخی گفت موهاشو کی زده انقدر بد زده؟ حالا مریم خودش استاد کوتاهی مو و رنگ مو و... هست، نمیدونم چرا اینطوری زد، شایدم به بچم چتری نمیاد کلاً. حالا منتظرم دوباره موهای جلوش بلندتر بشه و از حالت چتری دربیاد.

همچنان با خوابیدن شبهاش مشکل دارم و بعضی از شبها خیلی دیر خوابش میبره و دلش میخواد بیدار باشه و بازی کنه! بعضی شبها مثل دو شب پیش تا ساعت یک و نیم شب تو تاریکی کامل بازی کرد و اینور اونور رفت تا آخرش خوابید! نتیجش میشه خستگی به حد و اندازه من سر کار و کم خوابی مرگ اور! اما فدای یه تار موش...سلامت باشه بازی کنه اصلاً نذاره من بخوابم بازم  راضیم.

 خب باقی موارد رو به مرور که یادم اومد مینویسم. 

محل کارم خیلی شلوغ و پر استرس شده، منم که به خاطر بیخوابی شبها خیلی خسته میشم و به زحمت روزا رو طی میکنم... بازم شکر میکنم که تو این اوضاع مملکت و وضعیت کاری سامان و حقوقهای معوقش، شغلی دارم که زندگیمون به واسطش میگذره....

غصه بابام یه لحظه از یادم نمیره و شب و روز به فکر اون هستم، شاید اگر اون درد نبود، میتونستم بگم خیلی اوضاع زندگی بهتره،‌انگار همیشه یه چیزی هست که سایه غم رو روی دلت بندازه و نذاره آرامش داشته باشی. حالش این روزها تعریفی نداره و منی که هیچ کاری ازم ساخته نیست.. فقط سعی میکنم تا جاییکه میتونم کلامی بهش محبت کنم و بیشتر روزها عکس یا فیلمی از نیلا براش بفرستم چون خودش میگه با دیدن نیلا روحش تازه میشه و حالش بهتر. نیلا رو بیشتر از نوه های دیگش دوست داره و مدام میگه این بچه چیز دیگه ایه، نیلا هم رابطه خیلی خوبی باهاش داره و پیشش آرومه. 

مرحله شش شیمی درمانیش تموم شده و حالا بابد آزمایش بده و ببینه تومورها در چه وضعیتی هستند. دکترها امید زیادی نمیند و جواب اسکن ها و آزمایشهاش تعریفی نداره. تو بیشتر دورهمیهامون، حال بابام رو که میبینیم هممون دمغ میشیم. خیلی سخته خیلی. من عمداً تو وبلاگم سعی میکنم راجب بابام چیزی ننویسم، چون حتی نوشتنش هم آتیش به دلم میزنه و باعث میشه یه درد بزرگ به قلبم چنگ بزنه اما همیشه و هر لحظه به یادش هستم و مدام دعا میکنم خدا برامون نگهش داره. 

مادر سامان هم بعد برگشتن از تهران بدجور مریض شده و مشکلات کولیت روده و گوارشش برگشته و خیلی اذیت میشه، بیشترش به خاطر ناراحتی اعصابی هست که این مدت به خاطر مریضی نیلا و بعدش هم بیماری سخت نوه خواهرش دچار شده و باعث شده کارش به بیمارستان و بستری برسه. کاش پیشش بودم و میتونستم باری از دوشش بردارم، من به اون و پدر سامان خیلی مدیونم و بابت همه زحمتهایی که برای من و نیلا کشیدند، وامدارشون هستم.

خدایا همه بیماران رو شفا بده، نظری هم به پدر عزیز من بکن. اجازه بده کلاس اول رفتن دخترم رو ببینه. اون عاشق نیلای منه، هواشو داشته باش و به خاطر نیلا هم که شده،‌ سایش رو بالای سر ما نگهدار. الهی آمین


پی نوشت: یه وقتها برام جالبه که چیزی که یه زمانی برات بزرگترین آرزوی زندگیت بود، تبدیل بشه به موضوعی که فکر کردن راجبش هم ترس و دلهره به جونت بندازه...

مدتی بود که مدام دلهره باردارشدن رو داشتم اما جرات نمیکردم حتی راجبش فکر کنم یا با کسی صحبت کنم،‌آخرش شنبه بود که به سامان گفتم که خیلی در این خصوص دلهره دارم و اگر یک درصد باردار باشم چه خاکی تو سرم بریزم؟ بماند که جوابی که سامان با دیدن دلهره زیاد من داد،‌خیلی هم به کامم خوش نیومد و متعجب شدم،‌ ولی خب مدام تلاش کرد که بگه بعیده باردار باشی و آخرش هم به درخواست من رفت بیبی چک خرید و آورد،‌  وقتی برام آوردش، بهش گفتم جرات ندارم تستش کنم و اگر باردار باشم حسابی به هم میریزم که دیگه سامان با کلی اصرار ازم خواست تست کنم و گفت بهت قول میدم خبری نیست و بذار از فکرش دربیایم و خیالمون راحت بشه. خلاصه که با کلی ترس و لرز تست رو انجام دادم که خدا رو شکر منفی بود...

داشتم فکر میکردم یه زمانی دیدن دو تا خط صورتی بزرگترین آرزوی من بود و چه روزها و ثانیه ها در آرزوی رسیدن اون لحظه دست به دعا برداشتم  اما الان از همون واقعه میترسیدم...(دریا جان اینجا بهت بگم که خیلی خیلی به یادتم و بهت فکر میکنم).

اینا همه و همه به شرایط زندگی یه نفر بستگی داره. من به شخصه دوست داشتم دو تا بچه داشته باشم،‌ اما با وجود شرایط زندگی من و شرایط شغلی سامان که خیلی کم خونه هست و حتی تعطیلات هم خیلی وقتها میره سر کار و گذاشتن بچه تو مهد کودک به خاطر شغلم، آوردن بچه دوم ظلمه در حق اول همون بچه و بعد نیلا و در مرحله بعدی من و سامان....حداقل در مقطع فعلی اینطوریه مگر اینکه در آینده شرایط تغییر کنه که اونوقت دیگه سن من برای بچه دار شدن زیاد شده و مشکلات دیگه ای به همراه میاره...

ولی ایکاش شرایط فرق میکرد و منم سلامتی بیشتر و توان و زرنگی و کمک بیشتری داشتم و میتونستم برای نیلای قشنگم خواهر یا برادری به دنیا بیارم...

روزهای بعد از بیمارستان

*** اگر فکر کردید نیلای من چهارشنبه ده مهرماه  مرخص شد و دیگه بیماری سراغش نیومد سخت در اشتباهید! درست مثل خودم! برعکس اون اسهال استفراغ شدید و خطرناک،‌بعد مرخص شدن دو سه روزی یبوست داشت و با گریه و ناراحتی دفع میکرد،‌اما از سه شنبه هفته پیش یعنی شونزدهم مهر بود که دیدم عذر میخوام دوباره شکمش تند تند کار میکنه و قبلش بچم گریش میگیره و درد داره و من گذاشتم پای یبوست، من رفتم سر کار و مادر و پدر سامان چهارشنبه صبح بردنش پیش دکترش و از من خواستندبرم سر کار و دیگه مرخصی نگیرم چون این اواخر مرخصی زیاد گرفته بودم،‌خلاصه بردش پیش دکترش و دکترش تلفنی باهام صحبت کرد و علایمش رو کامل توضیح دادم که دفع کردن بچه همراه با درد زیاد و زور زدن و گریه کردنه و اون برداشت کرد که یبوست گرفته و داروی ملین داد و این شد که دیگه از همون چهارشنبه عصریعنی هفدهم مهر تا پنجشنبه صبح که دوباره با مامانش و باباش بردیمش پیش همون دکتر، بچم چندین و چندبار شکمش کار کرد همراه با دلپیچه، جوریکه قبلش حتی اگر تو خواب هم بود گریه میکرد و از خواب میپرید.

 دکتر روز قبلش یعنی همون چهارشنبه که مادر و پدر سامان تنهایی نیلا رو برده بودند دکتر،‌گفته بود اگه تا فردا خوب نشد پوشکش رو بیارید من ببینم و وقتی پنجشنبه بعد چندبار کارکردن مداوم شکمش و شب بیداری قبلش، پوشکش رو بردیم و دکتر دید گفت اسهال عفونیه و نباید داروی یبوست میخورده! فکر کنید بچه اسهال عفونی و دلپیچه داره بعد داروی ملین بهش بدیم (دکتر میگفت بر اساس توضیحات خودم این دارو رو داده اما من خیلی واضح علائم رو بهش توضیح داده بودم)! البته اسهال این بار با بار اول که به خاطرش بستری شد خیلی متفاوت بود، بچه تب و استفراغ نداشت خدا رو شکر و عذر میخوام اصلاً شل و آبکی نبود، اما خیلی زیاد شکمش کار میکرد و قبلش دلپیچه داشت و شکمش صدا میداد و گریش میگرفت.

یعنی من چهارشنبه شب تا صبح پنجشنبه که دوباره بردمش دکتر، چندبار بچه رو عوض کردم و حسابی استرس گرفته بودم، اما صبح پنجشنبه بعد چندبار کار کردن شکمش حال عمومیش خوب بود و میخندید و بازی میکرد و مشکلی نداشت و همین باعث میشد استرسم کمتر بشه و لااقل مثل بار اول که بستری شد هول نکنم و استرسی نشم...دیگه همون پنجشنبه صبح دکتر براش آزمایش مدفوع فوری نوشت و گفت هرطور هست همون روز تا عصر جوابش رو ببرم و خلاصه که فوری نمونه رو بردم آزمایشگاه و تاکید کردم هر طور هست بهم جوابش رو همون روز بدند،‌ تا عصر جواب رو گرفتیم و دوباره بردیم پیش دکترش و تشخیص داد که عفونت روده گرفته و درواقع این بیماری ادامه همون اسهال استفراغ قبلی هست که بطور کامل خوب نشده! دیگه از همون پنجشنبه پیش تا الان داره داروهای مختلف و چرک خشک کن میخوره و دکتر گفته باید تا ده روز بطور مرتب ادامه بده تا خوب بشه. برای همین دارو خوردن دوباره و مشکل جدیدی که پیش اومد،‌پدر و مادر سامان بنده های خدا یک هفته دیگه هم موندند که نیلا نره مهد  کودک و داروشو مرتب بخوره،‌اما قراره فردا صبح بعد سه هفته برگردند سر خونه زندگیشون و چون داروی نیلا ادامه داره، دیگه ترجیح میدم سه شنبه و چهارشنبه هم نبرمش مهد و بذارمش خونه خواهر بزرگم و شنبه هفته دیگه هم که اربعین هست تعطیله و من سر کار نمیرم و از یکشنبه هفته آِینده که بعد نزدیک یکماه دوباره میذارمش مهد ایشالا بطور کامل خوب شده باشه...

این دفعه دوم که مریض شد، به جز یکی دو روزی که به خاطر دلپیچه گریه میکرد و موقع دفع حسابی درد میکشید بعدش حالش کاملاً خوب و سرحال بود و همین خیالم رو راحت میکرد اما خب عفونت رودش هنوز مونده و باید چندروز دیگه هم دارو بخوره تا انشالله بهتر بشه...

خیلی خیلی برام سخته بذارمش خونه خواهرم، اولین باریه که یک روز و نیم پیشم نیست و اصلا نمیدونم چطوری میخوام سر کنم،‌آخه خونه خواهرم خیلی از خونه ما دوره و تو ترافیک تهران قشنگ یکساعت و نیم ممکنه بکشه تا برسیم خونشون و اینطوری نیست که بتونم مثلاً عصری از سر کار برم و ببینمش و راحت برگردم خونه. سامان حتی دلتنگتر از منه و از تصور اینکه سه شنبه از سر کار بیاد و نیلا رو نبینه دیوانه میشه اما بهش گفتم بهتره این دو روز رو هم تحمل کنیم تا بچه داروش رو بطور مرتب بخوره و از هفته دیگه بذاریمش مهد،‌ ضمن اینکه هر موقع دودل میشیم که نبریم خونه خواهرم و من یه جوری دلمو راضی کنم و همین یکی دو روز آینده هم بذارمش مهد، مریم خواهرم هی زنگ میزنه و اصرار که بیارش اینجا بس که عاشق دختر منه...

*** خلاصه که امروز عصر پدر و مادر سامان از خونه من میرند خونه خاله سامان و شب پیشش هستند و فردا یعنی سه شنبه صبح برمیگردند رشت و منم امشب بعد شام نیلا رو با سامان میبرم خونه خواهرم و احتمال داره شب بدون سامان خونه خواهرم بخوابم و صبح از همونجا بیام سر کارم، سه شنبه کلاً نیلا پیش خواهرم باشه و چهارشنبه عصر بعد از کار،‌یراست برم خونه خواهرم و بعد شام بچه رو برگردونیم خونه خودمون. چه تجربه سختی میشه برامون! الان دیگه نمیتونیم به هیچ عنوان دو نفره سر کنیم و انگار این بچه از اول همراهمون بوده.... خدا رو شکر به خاطر داشتنش و اینکه خدا این نعمت بزرگ رو بهم داد که با وجود همه سختیهایی که به خاطرش کشیدم اما یه لبخند و یه خنده قشنگش  دل و دینم رو میبره و ذوق و شادی رو تو دلم جاری میکنه. الهی که خدا به دل همه آرزومندان نظری بکنه و دامنشون رو سبز کنه. آمین.

راستش دلم خیلی گرفته که مامان بابای سامان دارند برمیگردند،‌به حضورشون عادت کرده بودم و بینهایت دلم میخواست همینجا تهران پیش ما زندگی میکردند. یه جورایی مدیونشون هست بابت حضور دلگرم کنندشون موقعیکه نیلا بیمارستان بود و بعدش هم طولانی کردن موندنشون تو تهران برای اینکه یکی دو هفته ای پیش نیلا باشند که نره مهد و حالش بهتر بشه. آخ که چقدر خوب میشد اگر تهران زندگی میکردند، واقعاً‌ راحت و خوشحال بودم،‌هم از جهت اینکه نیلا رو پیششون میذاشتم هم اینکه مجموعاً در کنارشون بودن رو خیلی دوست دارم....

چندباری بهشون اصرار کردم که بیاید تهران و من خونه خودمون رو به شما رهن میدم و شما هم میتونید موقتاً  خونه رشت رو رهن بدید و اگر راضی نبودید بعد یکی دو سال دوباره از تهران برگردید شمال و خونه خودتون زندگی کنید، اما خب میگند شرایطش رو اصلاً ندارند. 

مادرشوهرم اینا قبل آشنایی من و سامان، سالهای سال تهران زندگی میکردند و شاید تازه ده سالی باشه که از تهران رفتند و ساکن رشت شدند،‌برای همین فکر میکردم دوباره برگشتنشون خیلی هم براشون سخت نباشه بخصوص که الان دختر خودشون سونیا هم اینجا و توی تهران زندگی میکنه و بینهایت دلتنگ پدر و مادرش میشه، اما پدرشوهرم رشت رو خیلی بیشتر از تهران دوست داره و مادرشوهرم هم که مشکل زیادی با دوباره تهران زندگی کردن نداره، میگه من باید حتماً‌ یه خونه از خودم توی تهران بخرم و تو رشت هم جایی از خودم داشته باشم که وقتی سالی چندبار میریم اونجا،‌ برم خونه خودم نه اینکه سربار فامیل بشم که خب این شرایط با این وضعیت اقتصادی الان واقعاً‌ شدنی نیست. مادرشوهرم میگه حتماً میان تهران اما خب چندسال دیگه،‌که خب چندسال دیگه حداقل برای نیلای من فایده ای نداره ولی خب از جهات دیگه خوبه. خیلی دوست داشتم لااقل بعد دوسالگی نیلا رو میذاشتمش مهد که خب جور نشد و نمیشه، چاره ای هم نیست  و باید بپذیرم. این مدت که نیلا رو مادرشوهر و پدرشوهرم تو خونه من نگه میداشتند،‌خیالم از هر جهت راحت بود و واقعاً دغدغه هام خیلی کمتر شده بودند اما خب از هفته دیگه که میذارمش مهد کودک، دوباره همون آش و همون کاسه... دیگه توکل به خدا.

امشب هم که احتمالاً‌ نیلام رو ببریم خونه خواهرم و منم شب اونجا بخوابم و صبح از خونه خواهرم برم سر کار که این دو روز رو هم نیلا مهد نره. از الان غصه اینو دارم که چطور فردا ندیدنش رو تاب بیارم اما به هر حال بد نیست عادت کنم چون ممکنه موقعیتهای اینطوری بازم  پیش بیاد و منم که نمیتونم هر سری مرخصی بگیرم یا مادرشوهرم اینا بیان...

*** خبر جدید هم اینکه ما بعد کلی فکر کردن و سبک سنگین کردن تصمیم گرفتیم بریم و تو خونه ای که خریدیم ساکن بشیم. از وقتی خریدیمش تا الان دست خود مالک بوده که از ما رهن کرده و اون میخواد بلند شه و ما هم تصمیم داریم پولش رو جور کنیم و خودمون ساکن بشیم. (خونه جدیدی که خریدیم با خونه ای که الان توش ساکن هستیم نسبتاً نزدیک همند.) این تصمیم جابجا شدن برای من خیلی خیلی سخت بود و شاید یکی دوماه تمام بهش فکر کردم،‌ چون خونه جدید مثل جایی که الان توش ساکن هستیم به مهد کودک نزدیک نیست که بتونم مثل الان پای پیاده و با بغل کردن بیارمش مهد، یعنی یا باید آژانس بگیرم صبح و بعد از ظهر برای بردن و آوردنش از مهد کودک، یا باید مهد دیگه ای که به خونه جدید نزدیکتره ثبت نامش کنم و دوباره از اول اعتماد کنم و... کهتازه اون مهد جدیده هم باز به خونه ای که قراره ساکنش بشیم، خیلی هم نزدیک نیست که بتونم پیاده ببرمش (حداقل تا وقتی نیلا راه بیفته) و در هرصورت باید بازم برای بردن و آوردنش آژانس بگیرم اما خب به نسبت اینکه مهد کودش رو کلاً عوض نکنم، هزینه آژانسش کمتر درمیاد،

همونطور که گفتم، خونه ای که خریدیم با خونه ای که در حال حاضر توش ساکنیم فاصله زیادی نداره اما خب مثل اینجا به هیچ وجه پیاده نمیشه ببرمش و بیارمش از مهد و باید حتماً آژانس بگیرم، که اینم میشه یه هزینه جدید برای ما، و همینم بود علت اینهمه تردیدم برای جابجا شدن و رفتن به خونه جدید،‌ اما متاسفانه خونه فعلی برای ما خیلی کوچیکه و با وجود نیلا که همش این طرف اونطرف میره، زندگی کردن توش سخت شده...اینه که دیگه باید خیلی از سختیهای جدید رو درمورد رفت و آمد و هزینه آژانس و... رو به جون بخرم به قیمت اینکه تو خونه یکم بزرگتری ساکن بشم. حالا ایشالا یکی دو سال دیگه که نیلا میتونه یه خورده هم خودش راه بیاد، لازم نباشه هر روز صبح و عصر آژانس بگیرم و بتونیم با تاکسی یا حتی پای پیاده بیارمش مهد.. همه اینا به آینده بستگی داره اما خب در حال حاضر مجبورم این سختی جدید رو به جون بخرم که تو خونه کمی بزرگتر و راحتتری زندگی کنم. فقط خدا کنه تصمیم درستی گرفته باشم درمورد جابجا شدن از محل فعلی...چی میشد سامان شرایط کاریش طوری بود که میتونست خودش بچه رو بذاره مهد یا برش گردونه،‌یا دست کم یک طرف رو اون عهده دار بشه؟... چاره ای نیست دیگه،. ایشالا که خدا کمک کنه و از عهدش بربیام.

بازم پرحرفی کردم. امیدوارم نوشته هام حوصلتون رو سر نبره،‌ممنونم که همراهمید عزیزانم. شرمنده ام که تو این پست انقدر راجع به مشکلات و بیماری نیلا مثل اسهال و... صحبت کردم و بازم معذرت که انقدر طولانی مینویسم و از هر دری حرف میزنم. شرایط نوشتن هر روزه رو ندارم و حرفام جمع میشند. امیدوارم به بزرگی خودتون این طولانی نوشتن رو ببخشید و تحمل کنید.


پی نوشت: این پست رو دیروز دوشنبه عصر نوشتم اما امروز منتشرش کردم. مادرشوهرم اینا صبح رفتند رشت و من و سامان هم دیشب نیلا رو بردیم خونه خواهرم و شب اونجا خوابیدم اما برخلاف برنامه ریزی قبلی با وجود سختی رفت و آمد و دوری راه تصمیم دارم امروز بعد از کارم برم خونه خواهرم که نیلا رو ببینم...ببینم چی پیش میاد...

دوران عذاب...

نیلام مرخص شد اما لاغر و نحیف...

اینهمه به بچه برس، براش ماهیچه ومرغ و بوقلمون و بلدرچین درست کن بهش بده، هر روز تخم مرغ و بند و بساط دیگه که بچم خوب وزن بگیره و بعد با یه تب و اسهال و استفراغ شدید که معلوم نشد از کجا و چطوری سراغ بچم اومد، هر چی وزن گرفته از دست بده...

وقتی نیلام به دنیا اومد و از هیاهوی روزای اول تولدش خلاص شدیم و یکم جون گرفت، با خودم فکر کردم بد نیست نظرمو عوض کنم و به بچه دوم هم فکر کنم که نیلای من هم تنها نباشه،‌بخصوص که نیلا بچه شلوغ و اذیت کنی نبود... اما این یک هفته ای که بیمارستان بودم، به قدری عذاب و سختی کشیدم که به کل منصرف شدم از اینکه بخوام بچه دیگه ای داشته باشم، بسکه اذیت شدم و خودم ذره ذره همراه بچم آب شدم.

از پنجشنبه هفته قبل یعنی چهار مهر با مریضی نیلا درگیر شدیم تا جمعه دوازدهم مهر... پنجشنبه عصر بردیمش مطب دکتر خودش و بهمون گفت چرا بعد چندبار استفراغ آوردید (آخه از صبح دو سه باری بالا آورده بود و من فکر نمیکردم چیز مهمی باشه) و باید همون اول میاوردیدش و خیلی خطرناک بوده و کمبود آب بدنش باید جبران بشه،‌ آمپول تهوع و پودر او آر اس داد که تهوعش رو کمی بهتر کرد، اما تا فرداش یعنی جمعه پنج مهر بچم هیچ خوب نشد که بدتر هم شد، دیگه جوری شده بود که هر دو سه دقیقه یکبار ازش مثل آب روون خارج میشد و پشت سر هم بالا هم میاورد. اولین بار بود همچین چیزی میدیدم و حسابی ترسیده بودم، همون جمعه پنج مهر بردیمش بیمارستان و تا شب بچم تو اورژانس زیر سرم بستری بود و ازش آزمایش خون و ادرار گرفتند، شب که دیدند اسهالش بند اومده مرخصش کردند،‌اما یکی دو ساعت بعد اینکه آوردیمش خونه دوباره همه چی از اول شروع شد و دیگه صبح شنبه شش مهر بچم انقدر بیحال و بیجون شده بود و تب کرده بود که من رسماً میزدم تو سرم و خدا رو صدا میکردم. دست و پاش یخ شده بود و چشماش رمق نداشت. همینطوری آب بود که ازش خارج میشد و من مثل دیوونه ها دور خودم میچرخیدم.

از همون شنبه صبح که برای بار سوم رفتیم دکتر و بیمارستان،  تو بخش بستری شد تا چهارشنبه که بعد شش روز مرخص شد اما پنجشنبه شب یازدهم مهرماه، یعنی یک روز بعد مرخص شدنش  دوباره استفراغش برگشت و تا صبح چندبار بالا آورد، حتی قرص تهوعش رو هم بالا آورد! خدا میدونه چی کشیدم من! به همسایه روبروییمون نصفه شبی پیام میدادم و اون بهم راهکار میداد، اما فایده نداشت که نداشت. دیگه جمعه دوازدهم مهر، صبح زود دوباره با هول و ولا و اشک و گریه برای بار چندم بردیمش یه بیمارستان جدید (مرکز طبی کودکان) و تا بعد از ظهر درگیرش بودیم و دوباره آمپول و...اینبار هم چندساعتی زیر نظر بود و دیگه جمعه بعد از ظهر آوردیمش خونه و فعلاً دیگه لازم نشده ببریمش بیمارستان خدا رو شکر، تقریباً هشت نه روز وحشتناک درگیر مریضی نیلام بودیم....تازه یکی دو روزه بچم کمی بهتره و دیگه اسهال و استفراغ نداشته. خدا هزار بار خیر بده به مادرشوهر پدرشوهرم که خودشونو از رشت رسوندند تهران و دلگرمی من بودند. درسته داخل بخش فقط خودم اجازه داشتم بمونم اما هیمنکه تو حیاط بیمارستان مینشستند و میگفتند ما اینجا هستیم و چیزی خواستی بگو و هر از گاهی یواشکی و دور از چشم پرستارها میومدند داخل و بهم سر میزدند یه دنیا تو اون شرایط برام باارزش و دلگرم کننده بود.

دیگه همین جمعه آخری (دوازدهم مهر) که بچم دوباره رفت بیمارستان و چندساعتی زیر نظر بود، وقتی از بیمارستان برگشتم خونه و باز دیدم بعد هشت روز دوا و دکتر، بازم اسهال شد،‌ چنان های های گریه کردم که اگر همون موقع مادرشوهرم اینا از خونه خواهرشوهرم نمیومدند خونمون و بچه رو بزور ازم نمیگرفتند و بزور منو نمیفرستادند برم تو اتاق بخوابم،‌ رسماً دیوونه میشدم.... کم نیست اینهمه شب بیداری در کنار هزار و یک دغدغه دیگه (از جمله حال بد بابام و نبود دارو براش)، تقریباً هفت هشت روز درست و حسابی نخوابیدم و همش سر پا بودم و مشغول رسیدگی به نیلا تو بیمارستان و خونه... صدبار عوض کردن بچه و شستنش و کرم زدن به پاش که به خاطر اسهال بدجور سوخته بود و بچم جیغ میکشید و تمیزکردن سر و صورتش بعد استفراغ و عوض کردن صدباره لباساش و.... 

باورم نمیشه این روزها رو پشت سر گذاشتم. گفتنیها خیلی زیاده، از بیمارستان کثیف و پرسنل بی ادبی که اگر مجبور نبودم بعد یک هفته سر کار نرفتن،‌ این هفته بیام سر کار، پیگیری میکردم و تا تهش میرفتم که جون بچه های مردم رو اینطوری به خطر نندازند. ناشی گری پرسنل تو رگ گرفتن از بچه های چندماهه برای آنژیو کد و برخوردهای بی ادبانه با مادران نگران و محیط بینهایت کثیف و آلوده که با عرض معذرت باعث عفونت شدید من شد. یک روز مونده به ترخیص انقدر از دست برخوردهاشون عاصی شدم که برای اولین بارو تو اون چندروز باهاشون دعوا کردم و گفتم به واسطه شغلم راحت میتونم وکیل بگیرم و شخص پرستار بی ادب و کل اون بیمارستان رو زیر سوال ببرم که دیگه سرپرستار بخش باهام به آرومی صحبت کرد و توضیحاتی داد و باعث شد کمی آروم شم و کوتاه بیام هرچند هنوز هم دودلم که به خاطر باقی بچه ها هم که شده پیگیری کنم اما وقت ندارم واقعاً.

درست یک روز مونده بود نیلا ترخیص شه که دیدم حال خودم خیلی خیلی بده، تمام حالتهای نیلا به من هم منتقل شده بود و به قدری حالم بد بود که حس میکردم موقع عوض کردن نیلا ممکنه فشارم بیفته و غش کنم...اما به خاطر نیلا نمیتونستم کوچکترین استراحتی بکنم. بیخوابی های وحشتناک هر شب و عفونت بیمارستان و مریضی نیلا همه و همه منو از پا انداخت و دیگه یک روز مونده به ترخیص نیلا به قدری حالم بد شد که خواهر بزرگم که تمام وقت درگیر پیدا کردن داروهای کمیاب شیمی درمانی بابام (پیدا نمیشد!!!)  و هزار و یک کار دیگه پزشکی بود، سه شنبه عصر گفت دو سه ساعتی برو خونه من جات میمونم...خواهرشوهرم هم گفت میتونه چندساعتی بمونه و این شد که با یه حال بد بعد اونهمه روز بودن تو محیط سربسته و کثیف بیمارستان سه شنبه بعد چندروز، برای چهار پنج ساعتی رفتم خونه و خوابیدم و حموم کردم، اما حالم هیچ بهتر نشد... چهارشنبه هم که نیلا مرخص شد حال و روزم خیلی بد بود و دیگه پنجشنبه انقدر بیجون و بیحال شدم که رفتم زیر سرم. راه گلوم بسته شده بود و به جرات میگم چهار روز تمام نتونستم هیچی بخورم.  درست مثل حالتهای بارداری، حتی ازدیدن غذا و بوش هم حالم به هم میخورد چه برسه به خوردنش که دیگه بعد کلی دوا و درمون، شنبه صبح یکم بهتر شدم و الان دیگه تقریباً‌ خوبم.

مادرشوهرم این هفته خونمون مونده که نیلا نره مهد کودک و  کمی جون بگیره، اما بالاخره چی؟ هفته دیگه که باید دوباره بذارمش... گاهی فکر میکنم چقدر بچه های مادران شاغل اذیت میشند و اینکه اصلاً ارزش داره شغل داشتن در ازای اذیت شدن بچه؟ آخه خیلیها بهم میگن مریضیشو از مهد گرفته. یه عده هم میگن از دندونشه، آخه دخترکم تقریبا از همون آخرای شهریور و اوایل مهر یعنی وقتی ده ماهش تموم شد دندونش جوونه زد و الان دو تا دندون بامزه کوچولو تو فک پایینش داره و روی فکش چند برآمادگی و التهاب دیگه هم هست که نشون میده دندونهای بعدی هم در حال درومدن هستند،‌اما دکتر میگفت این حالتها ربطی به دندون نداره، و این حجم از استفراغ و اسهال فقط ویروسیه. 


همون پنجشنبه چهار مهر که دخترم از صبحش اسهال و استفراغ شد، من داشتم براش آش دندونی درست میکردم و انصافاً آش خیلی خوشمزه ای هم شد، برای خواهرم و مادرم و خواهرشوهرم و خودمون و همسایه تو ظرفها و دبه های بزرگ ریختم که بهشون بدم، درحالیکه نیلای من مریض بود و بالا میاورد و من فکر نمیکردم مسئله مهمی باشه! الهی بمیرم براش! وقتی آش آماده شد و ریختم تو ظرفها، حتی فرصت نشد که ببرم و پخش کنم چون وقتی ساعت هفت عصر سامان رسید خونه،‌حال نیلا انقدر بد بود که سریع السیر بچه رو بردیم دکتر و باقی ماجرا که بالا گفتم. تا فرداش یعنی جمعه عصر (پنج مهر) نشد آش ها رو پخش کنم و آش دندونی هم به خاطر حبوبات زیادش طبیعتاً سفت میشه وقتی تو یخچال بمونه، اما خب با همه این شرایط، هر کسی که خورد تعریف کرد. چه فایده که این آش به من و بچم وفا نکرد و بچم اینهمه اذیت شد. 

بازم شکر که الان حالش بهتره، به خدا که من مردم و زنده شدم، خدا نصیب هیچ مادری نکنه که درد کشیدن و اذیت شدن بچش رو ببینه. چه استرسهایی که نکشیدم، چه اشکهایی که نریختم، چه غصه هایی که نخوردم، جه ترسهایی که نکشیدم. چه مادرهایی که اشک میریختند و شیون میکردند چون آنژیوکد بچشون در اثر حرکت درمیومد و باید میبردند دوباره رگشون رو میگرفتند که چون به قول پرستارها بچه ها بدرگ هستند گاهی بچه کوچولوها نیمساعت تو اتاق رگ گیری بودند و از درد سوزن جیغ میزدند و آخرش هم رگشون پیدا نمیشد! حالا مادرها از شنیدن گریه بچه هاشون بیتاب میشدند و با صدای بلند گریه میکردند و منم پابه پاشون اشک میریختم، آخه به مادرها اجازه نمیدادند تو اتاق کنار بچه هاشون باشند. خدا رحم کرد به نیلای من که فقط دوبار نیاز به اینکار شد و همون دوبار بچم غش و ضعف رفت و کلی سوراخ سوراخ و کبود شد، بعضی بچه ها تا هفت هشت بار هم نیاز به اینکار داشتند و مادراشون میمردند و زنده میشدند. همون دو بار هم من خودم بالا سر بچه نبودم،‌یکبارش رو تو اورژانس سامان بود (که خودش میگه تا چندروز بعدش از یادآوری اون لحظات مدام اشک میریخته) و یکبارش هم مریم خواهرم کنار بچه بود و من بیرون بخش ایستاده بودم که حتی صدای گریش رو هم نشنوم، همه میدونند من چقدر دل نازک و کم طاقتم تو این موارد. 

از سامان هم بگم که تمام روزهایی که نیلا بستری بود،‌ بعد از سر کار میومد بیمارستان و تا یازده و نیم شب میموند تو حیاط و هر چی اصرار میکردم وقتی رات نمیدند داخل، برو خونه، میگفت تا تو و دخترم اینجا هستید من نمیتونم ازتون دل بکنم و برم و چطور برم بخوابم وقتی تو و نیلا انقدر اذیت میشید. همین حرکتش خیلی برام ارزشمند و دوست داشتنی و مایه قوت قلب بود.

خدایا به بزرگیت قسمت میدم هیچ بچه ای رو بیمار نکن و یا اگر کردی،‌تحمل پذیرش و ظرفیت و طاقتش رو به بچه و بخصوص مادرش بده...


نیلای من از وقتی از بیمارستان مرخص شد کلاً یه آدم دیگه شده! برای خودم هم عجیبه! اننگار یهویی بزرگ شده و یه کارهای جدیدی میکنه که اصلاً قبل بستری شدنش نمیکرد، خیلی جالبه برام اینهمه تحول،‌اما خب الان دیگه این پست طولانی شده و خودم هم حالم زیاد خوش نیست و سر کارم هم نسبتاً شلوغه. باقی تعریفیجات رو میذارم برای پست بعدی...

ممنونم از احوالپرسیاتون دوستان عزیزم، به خدا که وجود اینجا برام نعمت بزرگیه، با اینکه انقدر دغدغه دارم که وقت نمیکنم به وبلاگتون سر بزنم،‌اما انقدر خوب و بامعرفتید که تنهام نمیذارید و همراهمید، خدا به شما و بچه ها و خانوادتون سلامتی بده.... الهی که بد نبینید و مریضی و درد ازتون دور باشه. آمین.

نیلام از جمعه بستریه تو بیمارستان.

اسهال استفراغ شدید، تب و بیحالی... از چند.روز قبلش شروع شده بود و جمعه به اوج خودش رسید...

خدا میدونه چی به من گذشت این چند روز و چی کشیدم من... خدا هیچ مادری رو با بچش امتحان نکنه.

از دیشب کمی بهتره اما اسهال و استفراغش تموم نشده...معلوم نیست کی مرخص بشه.

تو محیط بیمارستان منم عفونت گرفتم و مشکلات دیگه...

 دعا کنید طول نکشه و زودتر مرخص شه بچم...

کامنتهای پست قبل رو بدون  جواب تایید میکنم که بدونید خوندم و بعد مرخص شدن بچم بهشون جواب میدم... 

التماس دعا


دلتنگی....

دیشب بدجور دلم گرفته بود... غمگین و دلمرده به معنای کامل کلمه...بی انگیزه،‌بی هیچ شور و شوق و امید به آینده ای، خسته و ملول، با یه بغض سنگین تو گلو که خیلی دوست داشتم تبدیل به هق هق شه بلکه کمی سبک شم اما نیلام بیدار بود و نیاز به مراقبت داشت، دوست نداشتم نیلام منو در حال هق هق ببینه...

اینجور موقعها سامانم خیلی مهربونتر از قبل میشه، ساعت هشت شب بود که اومد، باید میرفت سراغ خریدن یه سری چیزا و بعدش میومد خونه، اما وقتی پشت تلفن متوجه حال و روز من شد و غرغرای منو شنید که چرا وقتی انقدر حالم گرفتست زودتر نمیای خونه، دلش نیومد سر راه بره دنبال خرید، قبلش اومد خونه،‌بفلم کرد و پیشونی و صورتم رو بوسید و اصرار که بیا بریم یه دور بزنیم حالت بهتر میشه، اما من هزار و یک کار داشتم، آماده کردن غذای نیلا و شام خودمون و آماده کردن ناهار فردام برای سر کار بردن (که البته آماده بود و گذاشته بودم فریزر و فقط ریختم تو ظرف) و دادن غذای نیلا و درست کردن فرنی برای فرداش تو مهد کودک و....گفتم سامان جان نمیتونم،‌به خدا خیلی کار دارم و اگه حتی نیمساعت هم بیام بیرون از اون طرف باید نیمساعت دیرتر بخوابیم و کمبود خواب داره منو میکشه. خلاصه که از اون اصرار و از من انکار...بهش گفتم مثل هر شب فقط نیلا رو ببر یه دوری بزنید، منم تند تند به کارهام میرسم که آخر سر قبول  کرد و با نیلا رفتند بیرون و نیمساعت بعد برگشتند، ولی تو همون فاصله خیلی کارها رو سر و سامون دادم. 

وقتی رسید، داشتم همچنان کارهام رو تو آشپزخونه انجام میدادم که صدام کرد و خواست که برم کنارش تو کاناپه بشینم. رفتم پیشش و دستشو گرفتم و براش درددل کردم. از یه سری رفتارهای آدمایی که ناراحتم کرده بودند، از خستگیم، از حس تلخی که داشتم...شنید و شنید و آرومم کرد. دستاش که تو دستم بود و سرم روی سینش،‌ انگار که دردام یادم میرفت. بهش گفتم تو تمام زندگیم، هیچکسی قدر تو دوستم نداشت،‌هیچوقت حس نکردم کسی با تمام وجود دوستم داره تا وقتی تو اومدی تو زندگیم و هر روز بهم گفتی که از روز اولی که منو دیدی بیشتر هم دوستم داری. بهش گفتم با حرف زدن باهات آروم میشم، تویی که تیکه نمیندازی، سرزنشم نمیکنی، گوش میدی و بعد میزنی به مسخره بازی و همه چیو ساده جلوه میدی...

تمام دیروز رو دلتنگ بودم،‌ از اول صبح حساس و شکننده شده بودم و حرفای یکی از همکارهام که در حالت عادی نمیتونست خیلی هم ناراحتم کنه،‌بدجور دلم رو شکست... دلتنگی و غمم برمیگشت به شب قبلش یعنی شنبه شب که خونه مادرم بودم و بابام برای باز هزارم خون دماغ شد و با اینکه حال روحی و حتی جسمیش قبل خون دماغ شدنش بد نبود،‌با خون دماغ شدنش،‌ حسابی خودشو باخت و رفت تو خودش و چندبار دیدم که تو ی چشماش اشکه. دلم آتیش میگیره،‌به خدا که درد کمی نیست... هزار بار از خودم میپرسم خدایا من باید چکار کنم؟ من چکار میتونم برای بابام بکنم؟ چکار کنم که حداقل بتونه بیشتر و با کیفیت تر زندگی کنه؟ چطور کاری کنم که روحیش رو بتونه حفظ کنه؟ منی که به خاطر نیلای کوچیکم حتی قادر نیستم کمی به خواهر بزرگم مریم تو انجام هزار و یک کار درمانی برای بابا کمک کنم... میپرسم از خودم  اما هیچ جوابی ندارم براش، فقط میتونم الان که میرم سر کار، نیلا رو هفته ای یکبار ببرم پیشش که به قول خودش ببینتش و نفسش بالا بیاد...

چی بگم که هر چی از دل پردردم بگم کم گفتم. غیر از بابام از چیزهای دیگه هم دلم میگرفت، مدام حس میکردم مادرم (و حتی خواهر کوچیکم) به مریم خواهر بزرگترم بیشتر از من بها میده و دلسوزیش رو میکنه...وقتی میدیدم موقع تعارف میوه مدام بهش میگه از صبح هیچی نخوردی یه چیزی بخور،‌ اما منی رو که سر کار بودم و تازه رسیده بودم نمیبینه و تعارفی نمیکنه. وقتی موقع شام منتظر بودم بهم بگه یکم از قرمه سبزی بریز برای ناهار فردات اما حرفی نمیزنه، وقتی حس میکنم مهرش به اون بیشتر از منه... درحالیکه قبلترها بیشتر از اینا حواسش بود، خب مامانم طفلک هم فشار زیادی روشه به خاطر بابام، به خاطر هزینه ها، به خاطر رضوانه خواهر کوچیکم و فکر و خیال جهیزیه و..... منم که خیلی حساس شدم، حساستر از قبل،‌شاید نظرم میاد و تبعیضی در کار نیست اما خب ناخواسته حس میکنم دل بقیه برای خواهر بزرگترم بیشتر از من میتپه،‌شایدم اشتباه میکنم، نمیدونم...

بیخیال این حرفها...این روزها با محبت بیشتری به صورت سامانم نگاه میکنم. شاید روز قبلش یا حتی یکساعت قبلش دعوای بدی کرده باشیم اما وقتی بارها و بارها میاد و ازم عذرخواهی میکنه (درحالیکه شاید من مقصر اصلی باشم) و تلاش میکنه از دلم دربیاره، عشق عمیقی تو دلم بهش احساس میکنم، از اینکه بدترین حرفها رو تو دعوا بهش میزنم، به قول خودش تحقیرش میکنم و غرورشو خدشه دار میکنم اما میبخشه و فراموش میکنه و بازم عشقه که بهم میده، عشقی که به لطف خدا هرچی از باهم بودنمون میگذره ریشه و عمق بیشتری پیدا میکنه.... 

وقتی دارم آشپزی میکنم و میاد و بغلم میکنه،‌وقتی روی مبل نشستم و پامو میبوسه و به نیلا میگه نیلا ببین پای مامانتو میبوسم، وقتی سر سفره نشستیم و دستام رو به نشونه تشکر میبوسه،‌ وقتی بهم میگه رو دست تو پیدا نمیکردم و تو همه چی تمومی (درحالیکه پر از نقص و ایرادم و خودم بهتر از هر کسی میدونم)،‌و ببخش که تو عصبانیت حرفایی میزنم که از سر جنون آنیه و منظوری پشتش نیست (اشاره به دعوای روز قبلش موقع حموم کردن نیلا)،‌ وقتایی که بهم میگه "تو چقدر خشکلی کصافت"، چقدر معصومی و هنوز صورتت مثل بچه دبیرستانیاست (درحالیکه خیلی هم شکسته شدم و پر از چروکهای ریز و درشتی که نمیبینه یا شایدم نمیخواد که ببینه)، وقتایی که با نیلا بازی میکنه و موقع بازی چیزهایی میگه که از خنده روده بر میشم، موقعهایی که مطالب طنزی رو که خودش مینویسه رو بهم نشون میده و منتظره ببینه نظرم چیه و بانمک هست یا نه(سامان یه کانال داره و مطالب طنز خیلی بامزه ای مینویسه)، وقتایی که خونه حسابی کثیفه و به خاطر آرامش دل من همه جا رو از اتاق و هال و آشپزخونه، تمیز و مرتب میکنه، اینا قلب رنجدیده و تنهام رو به وجد میاره و فکر میکنم اگر خدای بزرگ سامان رو چهار سال و نیم پیش سر راه من نذاشته بود چه بلایی ممکن بود سرم بیاد...

و اینا در حالیه که کم هم جرو  بحث و دعوا سر مسائل مختلف و اختلاف فکریمون نداریم، گاهی باعث میشه دلم بدجور نسبت بهش سرد بشه اما رفتار روزهای بعدش دوباره دلم رو نرم میکنه و محبتم رو عمیقتر...

از این حرفها بگذریم،‌نیلای قشنگم سه چهار روزیه که دندونش جوونه زده، فک پایینش جای دو تا دندون کوچولو درومده...سه چهار روزی بود که میدیدم نیلا بدجور کلافه و عصبیه، وقتی بهش شیر خشک میدم و نمیخواد بخوره با دستش پرت میکنه اونور و اگه اصرار کنم دو دستی میکوبه به سرو و صورتش، یا وقتی چیزی میخواد و بهش نمیرسه باز خودش رو میزنه، من و سامان خیلی از بابت این خودزنی و لجاجتی که همین چندوقته دچارش شده نگران بودیم که الان فکر میکنم به خاطر همون دندون دراوردنش باشه...الهی دورش بگردم که حتی همین الان هم صبوره، چشماش گود افتاده اما بازم لبخند میزنه،‌بازم میخنده...دیشب بچم تا صبح ناآروم خوابید و دردداشت، آخرش ساعت سه صبح بهش استامینوفن دادم و آروم شد. صبح با هزار بدبختی تو خواب بغلش کردم و بردمش مهد کودک...وقتی که خوابه وزنش بیشتر میشه و همین بغل کردنا شده عامل کمرددرد و پادرد چندوقت اخیرم،‌اما قدای یه تار موی بچم،‌خودش خوب باشه برای من کافیه...

خدا کنه پروسه دندون درآوردنش سریعتر طی بشه و بچم خیلی هم اذیت نشه...دلم داره براش پر میکشه. دقیقا سه ساعت دیگه میبینمش. وروجک من یک ثانیه نمیشینه و همش اینور و اونور میره، رسماً باید از لحظه ای که میرم خونه تا موقع خواب دنبالش بدوئم...الانم که عاشق لوستر خونه شده و مدام ازم میخواد بغلش کنم به لوستر دست بزنه. گاهی جون ندارم بلند شم بگیرمش و دنبالش این طرف اون طرف برم، اما بیشتر اوقات از همراهی باهاش عشق میکنم. این خستگی جسمی و کلافگی روحی گاهی وقتها دل و دماغ برام نمیذاره و دلم میخواد فقط دراز بکشم و هیچ کاری نکنم و نیلا هم آروم کنارم بخوابه اما قربونش برم خیلی بچه پرخوابی نیست و از مهد که خسته و کوفته میارمش تقریباً دو ساعت میکشه که خوابش ببره و چون نزدیکای هفت عصر بیدار میشه،‌شبم نمیتونه زود بخوابه...

خلاصه که سخت و آسون میگذره اما آگاهم که این روزها خیلی زود طی میشه و نیلای من بزرگ و بزرگتر میشه و من باید ازثانیه ثانیه بودن در کنارش و در آغوش کشیدنش لذت ببرم..

تصمیم گرفته بودم این پنجشنبه خانواده خودم و خواهرم شوهرم رو دعوت کنم برای جشن دندونی، که آش دندونی درست کنم و کیک بگیرم و غذا هم از بیرون بگیریم، به مریم خواهرم و مامانم اینا گفتم که اونا میکفتند با بچه کوچیک سختته اما من کلی اصرار کردم،‌اما جالبه که همون شب که برگشتیم خونه یه جورایی پشیمون شدم، میدونستم سامان خونه نیست که نیلا رو نگهداره و نیلا هم که به خاطر دندون درآوردن این روزها شبها بدتر میخوابه و من از همیشه کمتر میخوابم و کلاً هم که همش در حال بازیگوشیه و چطوری میتونم با وجود بچه کوچیک و اینهمه کار، این تعداد مهمون رو تو خونه کوچیکم پذیرایی کنم، سامان هم میگفت کاش خودشون بگن نمیتونند بیان و کنسل کنند، اما خب من دیگه حرفش رو زده بودم و نمیشد دعوت رو پس بگیرم که خدا رو شکر یکساعت پیش که با مریم صحبت میکردم که برنامه جشن پنجشنبه رو قطعی کنم که ببینم صددرصد میان یا نه که کم کم شروع کنم به انجام کارها، دوباره برگشت گفت چه کاریه و خیلی سخته با وجود بچه کوچیک و تو آشت رو بپز و برای ما و مامان اینا و سونیا کنار بذار و یکدفعه بذار برای جشن تولد یکسالگیش که دوماه دیگست جشن مفصل بگیر و .... که خب منم اینبار باهاش موافق بودم و اصرار نکردم که حتماً بیاید خونمون و قرار شد خودم پنجشنبه آش درست کنم و کیک هم بگیرم و نیلا رو هم ببرم آتلیه،‌بعد برای یکسالگیش مهمون دعوت کنم و جشن بگیرم،‌حالا یا تو خونه یا رستوران.خدا رو شکر که کنسل شد، واقعاً برام سخت بود و خیلی زد به خاطر همین سختی و بی کمکی، از دعوتم پشیمون شده بودم، اما فقط به این خاطر که دست تنها بودم و کمک نداشتم وگرنه که دلم نمیاد این مناسبتها رو نادیده بگیرم علیرغم این حجم از خستگی جسمی و روحی خودم، همش میگم من همین یک بچه رو دارم و خواهم داشت، در هر شرایطی نباید بذارم حسرت چیزی به دلم بمونه.

خدایا خیلی دلتنگم،‌خودت از دلم خبر داری،‌آرامش رو به خونه دلم برگردون. خدایا میدونم که میبینی چقدر نسبت به این دنیا احساس پوچی میکنم، چقدر کم انگیزه و بی انرژی شدم،‌خودت دوباره منو تبدیل کن به همون دختر فعال پرانگیزه که برای داشتن آینده ای بهتر تلاش میکرد...خدایا شادی رو به خونه دل من و خانوادم برگردون.،  حافظ و نگهدارشون باش و بهشون سلامتی بده.

خدایا همسرم سایه سرمه، بزرگترین شانس زندگی منه. بهش سلامتی بده و سایش رو بالای سرم نگهدار. خداجون، من به معنای واقعی کلمه بی پناهم، جز همسرم و نیلام کسی رو ندارم که دلخوشی و مایه امید و زنده موندنم بشه،‌  خودت خوب میدونی که این دو بزرگترین سرمایه و برکت زندگی من هستند،  دلم به وجود اونا قرصه، حافظ و نگهدارشون باش،‌از عمر من بگیر و به عمر اونا اضافه کن... آمین.

خدایا بابت داده و ندادت شکر،‌دل منو آروم کن و توفیقی بده که بتونم همسر و مادر خوبی برای عزیزانم باشم.