بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

جای خالی دوست ... (با احترام به دوستان عزیز مجازی)

********** روزگارم با دلهره و گاهی دلخوشیهای کوچیک و امیدهای ولو اندک میگذره... از ذره ذره وجودم مایه میذارم بلکه کمی حالم رو بهتر کنم،  برای همین دوست ندارم تو این پست هم مثل پستهای قبلی، دوباره و دوباره از درد مشترک این روزهای خودم و خانوادم بنویسم. از یه جایی فهمیدم هیچ آدمی نمیتونه برای مدت طولانی تو حال بد بمونه، حتی اگر براش موجه ترین دلیل دنیا رو داشته باشه، باید به هر دری بزنه بلکه یکمی حالش رو بهتر کنه،‌ برای اینکه دنیا به خاطر تو هیچوقت متوقف نمیشه و آدمهای اطرافت هم حتی اگر بهترین هم باشند،‌ دیر یا زود از هم صحبتی و همجواری با یه آدم همیشه غمگین و گله مند خسته میشند. برای همین سعی کردم راههایی رو یاد بگیرم که بتونم در سختترین لحظات خودم رو کمی آروم کنم، که راستش در حال حاضر فقط و فقط اینستاگرامه و هر از گاهی موسیقی و اینکه تو ماشین تو خیابونها چرخی بزنیم، راه دیگه ای فعلاً به ذهنم نمیرسه، چون من وقتی ناراحت و افسرده ام، عملاً نه میتونم کار خونه و آشپزی بکنم، نه پیاده روی کنم، نه کتاب بخونم نه حموم برم و نه حتی با دخترکم درست و حسابی بازی کنم و... دلم میخواد فقط برم تو اینستاگرام یا وبلاگها و سایتهای مشاوره رو بخونم یا تو وبلاگم بنویسم و یا اینکه اگر نیلا خانم و کارهای تموم نشدنی خونه اجازه بده بخوابم به امید اینکه زمان زودتر بگذره و اوضاع بهتر بشه یا من در اثر گذر زمان غمم رو کمی فراموش کنم، کارد که به استخون برسه، آرام بخش هم میخورم. البته دیدن دوستان و حرف زدن باهاشون هم خیلی سبکم میکنه، چون من آدمیم که وقتی از ته دلم غمگینم باید صحبت کنم و بیرون بریزم خودمو، اگر حرف نزنم و همزمان اشک نریزم، بعیده بتونم خود به خود آروم بشم، ولی متاسفانه به جز دوستان مجازی و یکی دو تا از همکاران اداره، در شرایط کلی، کسی رو ندارم که باهاش صحبت کنم، البته اگه از همسرم و مادرشوهرم و خانواده خودم فاکتور بگیریم، اما به هر حال جای خالی یه همصحبت و دوست (نه همکار) در دنیای واقعی همیشه تو دلم احساس میشه. خدا میدونه چقدر دوستان مجازیم رو دوست دارم و برام محترمند، اما قطعاً حضور فیزیکی آدمها خیلی وقتها موثرتر میتونه باشه، چیزی که من خیلی کم دارمش متاسفانه.

 اگر بخوام از حال و روز بابام و اوضاع بد خانوادم بگم، همون حرفهای قبلی و تکراری میشه که تو پستهای این چندوقت بارها و بارها نوشتم، فکر نمیکنم نوشتن دوباره و چندباره از حال و روز این چندوقت ما بیشتر از این خوشایند باشه،  نوشتنشون هم خودم رو عذاب میده و هم شما عزیزان رو ناراحت میکنه،‌بسکه مهربونید و با من همذات پنداری میکنید، خدا به شما و خانواده سلامتی بده و دلخوشیها و شادیهاتون رو زیادتر کنه که تو این روزهای سخت، شدید بخشی از دلخوشیهای من. وقتی با مهربونی بهم میگید با نوشته هام اشک ریختید و برای بابام و خانوادم دعا میکنید انقدر نسبت بهتون حس نزدیکی میکنم و آرامش میگیرم که همون لحظه خدا رو شکر میکنم که اینجا رو دارم و مینویسم و باعث دعای خیر دوستان خوبم در حق پدرم میشم، افسوس گاهی حسرت میخورم که چرا چنین دوستانی در دنیای واقعی ندارم.

********** اوضاع تغییری نکرده، ‌همچنان بابا درست و حسابی غذا نمیخوره و فقط مایعات میخوره به مقدار کم و همچنان حرفهای نامربوط میزنه و تن و بدن ما رو با نگرانی میلرزونه، غیر اون خبر تازه ای نیست. 5 شنبه هم دو سه ساعنی بهش سر زدیم و مثل قبل بود، بیحال و بیجون بود و کلافه و  دور از جونش حرف از رفتن میزد، اما وقتی ازش میپرسیدم بابا حالت چطوره میگفت خوبم...از خونه کتلت درست کردم و برای شام برده بودم و هرچی به بابا التماس کردم یکم بخوره نخورد که نخورد، و وقتی دیدم از شدت اصرار من و بقیه کلافه و ناراحت شده، هیچکدوم دیگه اصراری نکردیم، ‌اما نیلا خانم دست بردار نبود و از بشقاب خیارشور برمیداشت میداد دست بابا.... بابام هم با همون حال خرابش از دیدن نیلا و کارهایی که میکرد هر از گاهی لبخند ضعیفی میزد و من ته دلم از همین لبخندش آرامش میگرفتم، واقعاً گاهی چه کارهای ساده ای برای آدم میشه دلخوشی و دلگرمی. قبل اینکه بابام بیمار بشه، همیشه  با نیلا بازی میکرد و با گوشیش براش اهنگ میذاشت و انقدرها به چشمم نمیومد، الان با همین لبخند خفیفی که میزنه و اینکه اصلاً متوجه حضور نیلا و بازیگوشیهاش میشه، جون دوباره میگیرم و حالم بهتر میشه. همون صبح روز پنجشنبه به مامان گفته بود من 26 روزه از دنیا رفتم و زنده نیستم! یا میگفت شش روز دیگه میان دنبالم. چی بگم دیگه، گفتن و نوشتن این حرفها راحت نیست،‌ اما مینویسم بلکه همچنان از دعاهای خیرتون منو بی بهره نذارید. دلم برای مامانم میسوزه که اینطوری شب و روزش با غصه و ناراحتی و نگرانی میگذره، وقتی انقدر ضعیف و بی رمق و رنگ پریده میبینمش، از ته دلم غصه میخورم، اما مگه با تصمیم و حکمت خدا میشه جنگید؟

دست تک تک شما رو میبوسم که انقدر دعاگوی پدرم هستید، خورشید عزیزم از تو هم برای بار هزارم ممنونم  که اینطوری از ته دلت با من همدردی میکنی و بخصوص در شب اربعین حسینی، به یاد بابام و برای شفاگرفتنش بهم پیام دادی و برای بابا دعا خوندی. خدا ازت قبول کنه عزیزم. امیدوارم خودت و عزیزانت همیشه سلامت باشید و روزگار خودش جواب همه خوبیها و محبتهات رو بده...از باقی دوستانم هم از صمیم دل ممنونم، خدا رو شکر میکنم اینجا رو دارم و میتونم کمی از دردهامو حداقل جایی مثل همینجا فریاد بزنم.

********** بارها گفتم، تو همین پست هم  اشاره کردم، در دنیای واقعی، من دوستان زیادی ندارم،‌ البته مثلاً همکارانم میتونند گاهی برای من شبیه دوست  باشند، اما حقیقت اینه که دوستی که سابقه رفاقت دیرینه باهاش داشته باشم و بدون ترس و واهمه باهاش درددل کنم و و موقغ غم و ناراحتی بتونم بهش پناه ببرم یا بهش سر بزنم، یا بتونیم قرار بذاریم و بریم بیرون، یا اون بیاد خونم و دلداریم بده، نه واقعاً ندارم و این شده یکی از بزرگترین حسرتهای زندگی من. با فامیل هم سالهاست به جز مراسم مهم مثل عروسی یا خدای نکرده عزا ارتباط خاصی نداریم و خلاصه خیلی وقتها احساس تنهایی میکنم،‌ ارتباطم با صمیمی ترین دوستم که مال دوران دبیرستان بود، چندسال پیش به دلایل کاملاً  موجه قطع شد و حقیقتاً اصلاً هم از این بابت ناراحت نیستم، داستانش مفصله اما از اینکه چنین فردی الان در زندگیم حضور نداره ناراحت نیستم، فقط گاهی میگم ایکاش شرایط دوستی ما فرق میکرد و این سوء تفاهمات ایجاد نمیشد و  میتونستم با دوستی از دوران نوجوانی همچنان ارتباطم رو حفظ کنم. هرچند حتی اگر مشکلاتی هم در رابطمون پیش نمیومد، ‌اون بعد ازدواج رفت شهرستان و عملاً ارتباط به اون معنا که من میخوام از نظر ارتباط خانوادگی و رفت و آمد و... بین ما اتفاق نمیفتاد. حتی خیلی وقتها در خودم جستجو میکنم ببینم آیا مشکلی دارم که نتوستم حداقل یه دوست خیلی صمیمی برای خودم داشته باشم؟ به جواب خاصی نمیرسم، چون خدا خودش میدونه که من واقعاً در روابط با دوستان و در جمع دوست یا همکار و فامیل، گرم و صمیمی برخورد میکنم و به وقتش خیلی هم معرفت از خودم نشون میدم و ... خیلی وقتها هم با حرف زدنم بخصوص در جمعی که باهاشون احساس راحتی کنم، بقیه رو سرگرم میکنم و به نظرم میرسه آدمها از بودن با من لذت میبرند چون در کل و برخلاف اونچه که ممکنه در فضای مجازی نشون بدم، وقتی حالم خوب باشه، به شدت اهل شوخی کردن و بازیگوشی هستم و اینو از خنده هایی که باعثشون من هستم، میفهمم. خلاصه که متاسفانه راز این رو که هیچوقت نتونستم دوست صمیمی و دیرینه داشته باشم و اندک مواردی هم که بودند به دلایلی از دست دادم، نفهمیدم. همین موضوع هم قبلترها اعتماد به نفسم رو میگرفت، چون فکر میکردم خودم مشکلی دارم، اما از یه جایی بعد ازدواج و با افزایش سنم و بچه دار شدن سعی کردم کمتر خودم رو بابت این مسئله تحقیر یا سرزنش کنم و تو خودم تا حدی هضمش کردم و پذیرفتم که جز همسرم همدم و دوست واقعی ندارم. بعد همسرم هم دوستان اینجا بهترین رفیقهای من هستند که با اینکه خیلیهاشون رو به چهره ندیدم، اما پا به پای من غمخوار من بودند، افسوس که در دنیای واقعی مشابهشون رو کنارم ندارم...

راستش همیشه دوست داشتم با یه زوج خوبی که اتفاقاً بچه همسن و سال نیلای من رو دارند و از نظر اخلاقی به من و همسرم بخورند، رفت و آمد داشته باشیم، انقدر خودمونی که مثلاً یهویی بیاد بگه ما داریم میایم اونجا، یه املت مشتی درست کن دور هم بخوریم،‌ به همین سادگی، یا مثلاً یهویی تصمیم بگیریم و یه صبح تا شب با هم بریم جاده چالوس یا حتی سفرهای طولانی تر،‌ سامان هم مثل من دوست داشت چنین رابطه ای رو، اما متاسفانه از اول زندگیمون هیچوقت نتونستیم به این هدفمون برسیم، خیلی از افرادی که من یا سامان باهاشون سابقه دوستی داشتیم، از نظر روحیات به من و همسرم نمیخورند،‌ مثلاً من هیچوقت نتونستم با همسران دوستان سامان ارتباط برقرار کنم، زنانی که سیگار میکشیدند یا مشروب میخوردند یا بیحجاب کامل و جلف بودند و اهل هزار و یک قلم آرایش و لباس برند و عمل جراحی زیبایی و... یا اصلاً همسر نبودند و دوست.دخ.تر بودند، و تقریباً وضع مالی همشون هم به مراتب از ما بهتر بود، نه اینکه بگم من خوبم و اونا بد، ولی فرهنگ خانوادگی و روحیات و شخصیت و تحصیلات من هیچ جوره با اونا هماهنگ نبود، اوایل چندباری در مهمونیهاشون به خاطر سامان شرکت میکردم،‌ اما خدا میدونه چه عذابی میکشیدم، حتی یادمه از چندروز قبل استرس مهمونی رو داشتم و تو مهمونی هم مدام به این فکر میکردم چقدر من با اینا فرق دارم و چقدر اعتماد به نفس من کمه و چقدر لباسم معمولیه و الان درمورد من چی فکر میکنند و همش هم ساعت میگرفتن ببینم چقدر دیگه زمان مونده تا بتونیم برگردیم خونه! و همس احساس خود کم بینی داشتم و دوست نداشتم با هیچکس همکلام بشم، حتی یادمه یکبار همون اوایل عروسیمون، انقدر بهم فشار اومد تو یکی از مهمونیها که تو هیاهوی مهمونی و رقص و بزن و بکوب، همون اول رفتم تو اتاق و گریه کردم، ‌سامان اومد دنبالم و بهم گفت اگر انقدر اذیت میشی بهونه میاریم میریم و من با گریه میگفتم به خدا من به اینجا تعلق ندارم، اذیت میشم،‌ چرا اصلاً‌ اومدیم اینجا... سامان هم واقعاً‌به خاطر من ناراحت میشد اما خب دلم نمیومد همون موقع بریم، میگفتم بذار سامان یکم پیش دوستاش باشه، اما تقریبا زودتر از همه مهمونها برمیگشتیم خونه، ‌فکر کنم سه چهار باری از این مهمونیها رفتیم و بعدش من انقدر اذیت میشدم که دو سه بار بعدی رو به بهانه های مختلف سامان بدون اینکه حتی به من بگه کنسل میکرد، فکر کنم حتی دوستای سامان هم فهمیده بودند من معذبم، اونا هم دیگه دعوتی از ما نمیکردند یا اصرار نمیکردند بیایم و سامان هم به خاطر من ترجیح داد دیگه در جمع اونا نباشه، البته بارها و بارها بهش گفتم اونا دوستان دوران مجردی تو هستند و دوست ندارم ازشون جدا بشی، بارها خواهش کردم بدون من بره و به اونا سر بزنه، یا در مهمونیهاشون شرکت کنه، ‌اما سامان میگفت یا با تو یا اصلاً نمیرم و دلم نمیاد تو رو تنها بذارم و ...اما خب به اصرار من بعد ازدواج چندباری وقتی دوستانش بدون همسرانشون دور هم جمع میشدند،‌ سامان هم رفت،‌ ولی به تدریج همونم قطع شد و الان به جز تو گروههای واتس آپی و تلگرامی یا اینستاگرام ارتباط دیگه ای با هم ندارند.

با دو سه تا از دوستای من و همسرانشون و یکی از همسایه های سابق هم دو سه باری رفت و آمد کردیم، اما در یه مورد که اصلاً اخلاق سامان به شوهر دوستم نخورد و خودش اصلاً علاقه ای به ادامه رابطه نداشت و در یکی دو مورد دیگه هم خود به خود ارتباط ما اونطوری که باید شکل نگرفت، مثلاً اینکه من همش دعوتشون میکردم منزلمون، اما متقابلاً اونا دعوتی نمیکردند، یا از یه جایی میدیدم اونا اونطوری که ما تصور میکردیم نیستند و پنهانکاری عمدی زیاد دارند و روراست نیستند، خلاصه بعد مدتی دیدم از اینها هم دوست درست و حسابی درنمیاد، از یه جایی به بعد دیدیم ظاهراً بهتره که تمام سرگرمی و تفریحمون رو دونفره و الان سه نفره انجام بدیم، بخصوص که حتی شرایط خواهرهامون هم انقدرها با رفت و آمد جور درنمیاد...البته همین الان هم یکی از دوستان قدیمی خیلی تمایل داره برم منزلشون،‌ اما خب من میدونم اخلاق همسر اون و سامان به هم نمیخوره و احتمالاً با اینا هم نمیشه مچ شد و بهتره اصلاً شروع نکنم و خلاصه کلاً قیدش رو زدیم.

********* البته سامان یه دوست یزدی از دوران سربازی داره که ساکن یزد هستند و ما برای ماه عسلمون که رفتیم یزد، حسابی بهشون زحمت دادیم، من به تمام معنا دوستشون داشتم و باهاشون راحت بودم، و میدونم اگر تهران بودند خیلی با هم مچ میشدیم، حتی یکبار هم که اومدند تهران، قرار بود بیان خونه ما که به دلایلی کنسل شد، اگه اونا بودند، عالی میشد، اما اونا هم که اینجا نیستند و بنابراین هیچی به هیچی و باهاش کنار اومدیم کم و بیش، با همه این احوالات، هنوز وقتی تو وبلاگی میخونم که چطور بعضی از دوستان مثل مهتاب (هر دوتا مهتاب :) ) و آرزو و... انقدر رفت و آمد نزدیک با دوستانشون دارند، ته دلم حسرت بزرگ زندگیم برمیگرده و با خودم میگم قطعاً اگر چنین دوستان نزدیکی در زندگی من و سامان هم بودند،  تو چنین روزگار سختی میشدند برای ما مایه دلخوشی و قطعاً به خاطر حضور اونا هم که بود، گاهی برنامه سفر یا دورهمی میچیدیم، کاری که شاید خیلی وقتها تنهایی اونطور که باید خوش نگذره. از حق نگذریم،‌ سامان هم پسر خوش صحبیته و معمولاً همه از هم صحبتی باهاش لذت میبرند اما خب اخلاقش طوریه که دوست نداره با کسی که از نظر فکری و فرهنگی خیلی باهاش فاصله داره هم صحبت بشه حتی اگرم حفظ ظاهر کنه، میدونم که لذتی نمیبره،‌ البته که خودم هم صد در صد همینطوریم. 

************ البته اینم بگم که همین امروز صبح قبل اومدن سر کار، پرستار نیلا از ما دعوت کرد یه شب بریم خونشون، قبلاً هم از بابت آشنایی باهاشون،‌ یه شب اون و همسرش اومدند خونه ما، امروز هم گفت همسرش دلش برای نیلای من تنگ شده (همسرش نیلا رو یکبار دیده و هر روز هم که به خانمش زنگ میزنه، تلفنی با نیلا حرف میزنه) و یه شب تشریف بیارید منزل ما، البته که خانواده خیلی خوبی هستند و منم با پرستارش ارتباط خوبی دارم، از نظر فرهنگی و اخلاقی  هم به خانواده همسر من خیلی نزدیکند، چون اونا هم رشتی هستند، ‌اما  از نظر سنی اونقدرها به ما نزدیک نیستند که برای من انقدرها مهم نیست، در هر حال من به شخصه خیلی هم استقبال میکنم، هرچند به نظر خودم رسید سامان اونقدرها تمایل نداره، از نوع برخوردش فهمیدم، البته شایدم به خاطر این باشه که به قول خودش هر بار مهمون میاد خونمون کلی دردسر خونه تمیزکردن با سامانه  چون من مشغول هزار و یک کار دیگه هستم و کلاً هم موقع مهمونی دادن خیلی به خودم و اون سخت میگیرم یا  وقتی هم ما میریم مهمونی، کلی درددسر حاضرشدن و... داریم درحالیکه سامان خودش خیلی سریع حاضر میشه. با همه اینها من از مهمونی و رفت و آمد خیلی خوشم میاد، البته به اندازه، مثلاً ماهی یکی دوبار، بیشتر از اون خودم هم کشش ندارم که متاسفانه در اون حدم خبری نیست و جای  یه دوست در دنیای واقعی که جون پناه و پایه غم و شادیم باشه یا یه زوج دوست داشتنی که همراه  لحظه هامون باشه هم تو زندگی فردیم و هم زندگی مشترکم خیلی خالیه، ولی خواه ناخواه با گذشت زمان، هر دو این موضوع رو پذیرفتیم،‌ یعنی چاره دیگه ای نداشتیم، هرچند با وجود این پذیرش از سر اجبار، اگر بگیم دیگه هیچوقت بهش فکر نمیکنیم یا گاهی هنوزم حسرت نمیخوریم یا همچنان دنبال به دست آوردن چنین رابطه این نیستیم (به خصوص من) دروغه. 

********** فعلاً که نیلای شیرین زبون من که درست یکماه و ده روز دیگه میشه دوساله این روزها بزرگترین دلخوشی من شده،  با حرفها و کارهای بامزش، با شیرین زبونیاش،  با حسادتهای بچگانش نسبت به من وقتی سامان منو بغل میکنه یا بهم محبت میکنه (به زور میاد و منو از چنگ سامان درمیاره)، به دوئیدنها و از بلندی بالارفتن ها، با آب بازی کردنها و خونه و فرشم رو خیس کردنها، با وقت استراحت نذاشتن هاش برای من، همه و همه الان بزرگترین نقطه قوت زندگی من هستند که حواسم رو گاهی پرت کنند از حال و روز بدی که خانوادم و بخصوص پدر و مادرم بهش دچارند. نیلا خانم که 24 ساعته بهم دستور میده که "پاشو" یا "بگل کن" یا "بده یا بیگیر یا بیشین! و منم باید همون موقع گوش کنم و راه فراری نیست! روزی صدبار هم لباسهای مختلف میاره که روی هم روی هم تنش کنم و وقتی لباس دلخواهش رو میپوشه سریع و بدو بدو میره به باباش نشون میده یا از شادی دور خودش میچرخه! البته به همون اندازه هم از لباس پوشیدن بدش میاد و خیلی وقتها هم میاد سراغم که لباسش رو کلاً از تنش دربیارم. با همه آهنگهایی که از ضبط صوت تو ماشین یا تلویزیون و شبکه کودک پخش میشه میخونه و من میمونم این چجوری اینهمه اهنگ رو با ملودی خودش یاد گرفته. البته کلمات رو یکی در میون میگه اما ملودی آهنگ رو خیلی خوب مثل خودش درمیاره. گرسنش که باشه میره زیراندازش رو میاره و روش میشینه و دیگه کار نداره که غذا هست نیست، ‌آماده شده یا نه! البته اگر اونقدرها گرسنه نباشه یا غذایی رو دوست نداشته باشه، کلاً غذادادن بهش کار راحتی نیست و کلی دوندگی داره. تازگیا یاد گرفته به تقلید من که همسرم رو "سامان" صدا میکنم، به باباش میگه سامان! یا مثلاً عکسهای خانوادگی رو تو دیوار نشون میده و به باباش اشاره میکنه میگه بابا یا سامان! هر بار صدای کلید از پشت در خونه یا صدای آهگ آسانسور میاد میگه ئه بابا بابا و میره کنار در و ذوق میکنه! خیلی وقتها هم باباش نیست و همسایه های بغلی هستند و کلی دلم میسوزه براش که چشم انتظار و خیره به در میمونه و باباش نمیاد تو. اما سامان خان اصلا دوست نداره که نیلا با اسم صداش کنه و به من میگه یه کاری کن از سرش بیفته. خب نیلا تا همین سه چهار روز پیش به باباش میگفت بابا،‌حالا تازه چندروزه اینطوری میگه اونم به تقلید من و من میدونم دوباره از سرش میفته! خودمم هزار بار کیف میکنم و خندم میگیره وقتی با صدای بلند صداش میکنه ساامااان،‌اما خب سامان خوشش نمیاد و همش منتظره دوباره همون بابا صداش کنه و گاهی هم بهش تذکر میده که من حرصم میگیره. نیلا یکی دوبار به من هم گفته مرضیه یعنی با اسم صدام کرده، اما من عشق میکنم و انقدر خوشم میاد که نگو، در هر حال میدونم اینم موقته و علت حساسیت سامان رو نمیفهمم واقعاً.

دوست داشتم کرونایی نبود و بابا هم به این حال و روز نمیفتاد تا برای دخترکم تولد دوسالگی بگیرم، یه تولد بیرون از خونه و تو فضای آزاد با دعوت از خانواده و دوستان، افسوس که به خاطر شرایط این بیماری لعنتی نمیشه و حتی اگر کرونایی هم نبود، حال و روز خانواده من به خاطر وضعیت باباجونم طوری نیست که حتی بشه به این موضوع فکر کرد، کاش بابا فقط یکم بهتر  بشه و بتونم خونه بابا جونم برای نیلا یه جشن کوچولو بگیرم، یعنی میشه خدایا؟ میشه؟

 سعی کردم بعد مدتها پستی بنویسم که از اون فضای بیماری و رنج و درد به دور باشه، امیدوارم موفق شده باشم، به هر حال شما عزیزان هم خسته شدید بسکه با خوندن نوشته های من حال دلتون بد شد،...از هفته پیش سر کار دوباره شیفتی شدیم و از خدا میخوام فعلاً این روند ادامه داشته باشه. روزهایی که سر کارم، سعی میکنم حتماً پست بنویسم، تو خونه ابداً نیلا اجازه نمیده برم پای لپتاب، البته که وقت هم نمیشه واقعاً. 

ببخشید بابت طولانی شدن این پست، بازم ممنون که همراه لحظه های غم و شادی من هستید. التماس دعا

درد را از هر طرف بخوانی درد است....

این پست رو طبق معمول روز شنبه 12 مهرماه نوشتم اما امروز دوشنبه 14 مهرماه کاملش میکنم و منتشرش میکنم، قسمتهای آبی رنگ آخر پستم رو همین امروز دوشنبه نوشتم و مشکی ها برای روز شنبست.

 نیمساعت بعد نوشتن پست قبلی، به مامان زنگ زدم، حرفهاش رو که شنیدم، انگار آب یخ ریختند روی سرم،  میگفت حال بابا دوباره بد شده و دو سه روزی هست که هیچی نمیخوره به جز مایعات، حرف نمیزنه یا اگر چیزی میگه حرفهای بی محتوا و هزیان گونست...مثلاً میگفته یه ماشین نیسان صفر به نامم درومده و باید برم بگیرم، یا درست و حسابی محیط اطرافش رو تشخیص نمیداده و میگفت چقدر اینجا شلوغه بگید برن از خونه بیرون، درحالیکه فقط مامانم خونه بوده و بس...اینا رو مامان میگفت و من با تمام وجود از درون غصه میخوردم.  دیگه نمیدونم باید چکار کنم و چطوری خودم رو تسکین بدم، گاهی با خودم میگم توکلت به خدا باشه و بدون اون خودش بهترین و حکیم ترین هست و چیزی برای شما و بابا نمیخواد که برخلاف صلاح و حکمت و مصلحتش باشه. یه وقتها با خودم میگم چه بسیار مریضهایی که با حال بدی که هیچ امیدی بهش نبود، یکباره خوب شدند و به زندگی برگشتند،‌ باز از طرف دیگه از اینکه خیلی خودم رو امیدوار کنم میترسم. بابا از روز دوشنبه هفته قبل تا امروز شنبه  تو واتس آپ نیومده، کلی براش پیام دوستت دارم و دلم برات تنگ شده فرستادم که بازش نکرده، بابای من در هر حالی که بود، حداقل یکی دوبار در روز آنلاین میشد اما الان هیچی. 

از طرفی از ترس کرونا و اینکه خدای نکرده من یا نیلا یا سامان ناقل باشیم، خیلی معذب بودم برم خونه مامان اینا و بهش سر بزنم. متاسفانه بخش زیادی از همکاران من مبتلا شدند. سمیه هم اتاقی من که یه دختر یکسال و نیمه داره مبتلا شده، پدر و مادر خودشو و پدرشوهر و مادرشوهر و خواهرشوهرش هم گرفتند و دکتر گفته احتمال خیلی زیاد دختر کوچیک یکسال و نیمش و شوهرش هم گرفتند. خودش هم احتمالاً از دختر یا همسرش گرفته. غیر اون، چندتا همکار دیگه که اتاقشون کنار من یا چنداتاق اونورتر هم هست گرفتند و هراس عجیبی به دلم افتاده. بعد موج اول کرونا، کم کم داشتم باهاش کنار میومدم و استرسم کمتر میشد که الان با مبتلاشدن همکارانم، ترس و استرس زیادی بهم وارد شده، این وسط خیلی دوست داشتم بیشتر به بابام بیشتر سر بزنم اما میترسم، تصمیم گرفته بودم یکی دو هفته ای خونه مامان اینا نرم،‌ اما چهارشنبه پیش و بعد نوشتن پستم، وقتی مامان راجب بابام اونطوری گفت و گفت دوباره حالش بد شده و از بار قبل هم بدتره، دیگه طاقت نیاورم، حس کردم بین بد و بدتر مجبورم بد رو انتخاب کنم، در حد یکساعت با رعایت موارد کامل رفتیم و بابا رو دیدم، با خودم گفتم قرار نیست اوضاع بهتر بشه، شاید دو هفته دیگه رفتنم از الان هم خطرناک تر باشه، نمیشه که نرم و بابا مامانمو تو این اوضاع بابا نبینم، فکر کردم اونجوری هم ممکنه وجدانم راحت نباشه...خلاصه دو تا ماسک روی هم  زدم و یکساعتی رفتم خونه مامان اینا و با فاصله زیاد از اونا نشستم، ‌بابا هوشیاری کامل نداشت، ‌چندثانیه چشماش رو باز میکرد و باز میبست. مامانم همش ازش یه سری سوالایی میپرسید که مطمئن شه حواسش هست،‌ مثلاً گفت نیلا کیه؟ گفت بچه خواهرم!!! خدا میدونه چی به من میگذشت وقتی اینطوری میدیدمش. یکساعتی بودیم و بدون خوردن شام برگشتیم خونه، دوست نداشتم کوچکترین باری روی دوش مامانم بذارم تو این وضعیت.

 با دیدن حال بد بابا، حال روحیم که با هزار بدبختی بعد مریضی نیلا کمی ترمیمش کرده بودم، به شدت به هم ریخت، تمام  دو روز آخر هفته رو با بغض و گریه و اعصاب خورد و استرس سر کردم، انقدر ناراحت و بی روحیه  بودم که با اینکه اصلا دوست ندارم نیلا رو به خاطر شیطنتهاش دعوا کنم و بعدش همیشه عذاب وجدان میگیرم،‌ یه وقتها دست خودم نبود و دعواش میکردم.... اگر سامان نبود که خونه رو تمیز و مرتب کنه، واقعاً حوصله انجام هیچکاری رو نداشتم، نیلا هم ماشالله انقدر بازیگوش و شیطون شده که نیاز به یه مامان و بابای جوون و با روحیه داره که بتونه همپاشون بازی کنه و بدوئه و از بلندی بالا بره، آخه چندوقتیه به شدت دوست داره هر بلندی که تو خونه میبینه ازش بالا بره،‌الان چندماهه که به خاطر خطری که مبلها داشتند و نیلا همش میرفت روی مبلها و میترسیدیم بیفته، مبلها رو برعکس کردیم، اما  24 ساعته میخواد بره پشت مبلها و از همون قسمتهایی که میشه بالا رفت و خطرناکه بالا بره، یعنی این برعکس کردنه هم انقدرها موثر نیست،‌یا همش میگه منو روی اپن یا میزناهارخوری بنشون و من باید همه کارهام رو کنار بذارم و کنارس بایستم که مبادا بیفته، یه کار جدید دیگه که واقعاً صبر ایوب میخواد اینه که میره کنار تمام سوئیچ های برق و همش میگه "بگل کن"  یا "روشن کن" ، که منظورش اینه منو بغل کن بذار هی چراغو روشن خاموش کنم، یا مثلاً آیفن رو 24 ساعته دستکاری میکنه و همینطوری باید تو بغلم نگهش دارم تا با دگمه های آیفون یا حتی کولر  بازی بکنه. از اینکار هم خسته نمیشه و اگر از کنار سوئیچ لامپها یا آیفن بیارمش اینور یا از بلندی اپن و ...بیارمش پایین،‌گریه میکنه و لجبازی میکنه و میخواد دوبارهبغلش کنم و همون کارو انجام بده، دیگه کلی باهاش صبوری میکنم و کنارش می ایستم و نگهش میدارم یا باهاش بازی میکنم اما از یه جایی باید برم و به کارهای خونه و غذادرست کردن و ... برسم و نمیتونم همونطوری یه لنگه پا اونجا بایستم، کمردردش بماند، دیگه آخری عصبانی میشم و میذارمش زمین یا دعواش میکنم هرچند فوری از دلش درمیارم. همش هم دلش میخواد دو تا لیوان آب دستش بدم که آب رو از یه لیوان به داخل اونیکی بریزه و اینطوری تمام خونه و لباسهاش رو خیس میکنه و باید سرتا پاش رو عوض کنم و تازه موقع عوض کردن لباسش هم فرار میکنه و کلی باید معطل شم و سرگرمش کنم تا لباسش رو بپوشه. خلاصه که با اینکه با تمام وجود عاشقشم،‌ اما یه وقتها حسابی خسته میشم و دعواش میکنم و بعدش عذاب وجدان میگیرم.... گاهی میگم قدیمیا چطوری اینهمه بچه بزرگ میکردند، البته خدا خودش میدونه که بزرگترین دلگرمی زندگی من در کنار سامان، نیلاست و همیشه با خودم فکر میکنم اگر خدای نکرده خدا به من نمیدادش، تو این شرایط چطوری و با چه امیدی زندگی میکردم...خیلی وقتها بغلش میکنم و بوش میکنم و بوسش میکنم و با صدای بلند طوری که خودش و سامان هم بشنوند چندبار پشت سر هم میگم "خدایا شکرت به خاطر نیلا".ولی خب همیشه هم به سامان میگم نیلا یه بابا مامان جوون و باحوصله میخواد، تقصیر اون نیست که ما تو سن بالا بچه دار شدیم یا هزار و یک فکر و خیال داریم، من بیماری بابام فکر و ذهنمو درگیر کرده و تو هزار و یک دغدغه مالی و حقوقهای معوق و بدهکاری...

این روزهابه هزار و یک روش سعی میکنم خودم رو آروم کنم و فکرم رو از اتفاقات منفی دور، خیلی وقتها نمیشه،‌بعضی وقتها هم بطور موقت کمی آروم میشم و میتونم به کارهام و بچه برسم...24 ساعته میرم تو اینستاگرام تا کمتر فکر و خیال کنم، زود به زود بسته اینترتم تموم میشه اما عین خیالم نیست،‌اگر اینطوری خودم رو سرگرم نکنم فکر و خیالات مختلف خیلی اذیتم میکنه. 

همیشه چیزی هست که نذاره از زندگیت لذت ببری، گاهی با خودم میگم اگر بیماری بابا و هزار مشکلی که با خودش برای مادر طفلی و خواهرهام به همراه آورده نبود،‌علیرغم همه مشکلات مالی و بحث و جدلهایی که گاهی بینمون هست،‌ بازم خوشبخت بودیم و میتونستیم کم و بیش از زندگی لذت ببریم،‌اما هر کسی که خدای نکرده تو خونه مریض داشته باشه خوب میدونه که مریضی یکی از اعضای عزیز خانواده، قبل اینکه خود اون طرف رو اذیت کنه،‌اطرافیان و کل خانواده رو تحت الشعاع قرار میده. غصه من هم الان فقط مریضی بابام نیست، خانواده من حالشون خیلی بده.  الان مادر من از پا افتاده، رنگ پریده و مریضه و به شدت نگرانشم، خواهر بزرگم از زندگی افتاده و با جون و دل پرستاری بابا و کارهای مربوط به خونه مامان رو انجام میده، خواهر تازه عروسم هم که همون اول زندگی به قول خودش هیچ ذوق و شوقی نداره و تو دلش پر از غمه...منم که ازشون دورم و خدایی با وجود بچه و شغلم و... کار زیادی ازم برنمیاد، هرچند هزاران بار بهشون گفتم اگر نیاز به کمک من باشه، حتماً مرخصی میگیرم و میام، سامان هم بارها بهشون گفته و خدایی اگر کاری از ما برومده، دریغ نکردیم.

از طرفی خواهرم هم از دوره نامزدیش، چیزی جز غم و غصه بابا و ناراحتیهای دیگه نفهمیده. متاسفانه خانواده نامزدش که عمم اینا باشند، همون اول کار دارن سردی نشون میدن و خواهرم به جز بیماری بابا از این بابت هم به شدت ناراحته. چندباری به عمم زنگ زده اما گوشیشو جواب نداده و بعداً هم خودش زنگ نزده، حتی نامزد رضوانه یعنی پسرعمم به رضوان  گفته فکر میکنم مامانم عمداً جواب نمیده!!!! چی بدتر از این؟در حالیکه خود اونا بودند که پا پیش گذاشتند و به شدت برای انجام این وصلت اصرار داشتند و خواستگاری کاملاً سنتی و به خواست خوانواده بوده،‌قضیه عشق و عاشقی و دوستی هم درمیون نبوده که الان بخوان شاکی باشن یا سردی نشون بدن،‌البته فعلاً فقط عمم اینطوریه، شوهرعمم و دخترعمم مشکلی ندارند، اما عمم رو درک نمیکنم،  این وسط امید نامزد رضوانه هم به نظر نمیرسه خیلی توان مدیریت داشته باشه و به قول رضوانه معلوم نیست فازش چیه و با خودش چند چنده...

اینا هم برای من نگرانیهای جدیدی ایجاد کرده و همش از خدا میخوام اوضاع به خوبی پیش بره و خواهرم خوشبخت بشه و همون اول کاری اینطوری حرص و جوش نخوره. طفلک خواهرم که یکسال و نیمه شب و روز بابت بیماری بابام رنج کشیده، من و خواهر بزرگم خونه خودمون بودیم اما اون دختر خونه بوده و حتماً برای اون از همه ما سختتر بوده. الان حقشه که روزهای خوبی رو بگذرونه که اونم معلوم نیست عمه خانم قصدش از اینکارها چیه...از خدا میخوام جوری نشه که بخواد رضوانه رو اذیت کنه، حق خواهرم نیست خدا وکیلی بعد اینهمه رنج و عذابی که این چندماهه به خاطر بابام کشیده...

اومدم که برای بار هزارم ازتون بخوام دعا کنید خدا به بابام نظر کنه و برای ما حفظش کنه. یهویی بطور معجزه واری حال بابا بهتر بشه. این بغض و استرس من تا وقتی بابام چنین حال و روزی داره ادامه داره....

این روزها بیشتر از هر زمان دیگه نگاهم به بالا و لطف خداونده و با همه مشکلات، سعی میکنم ازش طلبکار نباشم و شکر کنم بابت همه نعمتهایی که لیاقتش رو نداشتم و بهم داد، اما نمیتونم دل آروم باشم، درد و رنج پدر و مادر وخانواده برای همه بچه ها سخته.

خدا خیر بده سامان رو که این روزها خیلی بیشتر از قبل هوامو داره، مدام بغلم میکنه و بهم محبت میکنه و سعی میکنه وقتی باهاش بحث میکنم و عصبانیم بیشتر از قبل کوتاه بیاد. تا همین یکی دو هفته قبل چنان دعواهای بدی میکردیم که گاهی به تمام معنا ازش زده میشدم و فکر نمیکردم بتونم دوباره بهش حسی داشته باشم! اما فکر میکنم همه زن و شوهرها از این کشمکش ها و این مدل احساسات رو تجربه کنند و چندروز بعد اصلا اون حس عصبانیت رو نداشته باشند و دوباره به هم عشق بورزند، من و سامان هم همینطوریم اما خب این یکی دوهفته بنده خدا خیلی تلاش کرده مراعاتمو بکنه. خدا رو شکر میکنم که کنارم دارمش، خدا رو شکر میکنم نیلا رو دارم که اگر اینها رو نداشتم، معلوم نبود چی به روزگارم میومد. 

امروز نوشت: خب مطالب بالا رو شنبه یعنی پریروز نوشتم، خیلی وقتها کار پیش میاد تو اداره یا صحبت میکنیم و نمیشه پست رو ویرایش یا کامل کنم و پست کنم، معمولا دو سه روزی طول میکشه پستمو کامل کنم و بتونم منتشرش کنم. ‌امروز دوشنبه چندخطی به مطالب بالا اضافه میکنم. شنبه شب یکی از بدترین لحظاتم بعد مریض شدن بابا رو تجربه کردم. وقتی دیدم بابا اصلا تو واتس آپ نمیاد، زنگ زدم به موبایلش،‌ خداشاهده حتی  یک درصد فکر نمیکردم جواب بده، آخه الان خیلی وقته اصلاً جواب تلفن رو نمیتونه بده، از اینکه جواب داد شوکه شدم، باورم نمیشد. خدا میدونه چقدر ذوق کردم، اما خب صداش خیلی پایین و بیجون بود و به سختی حرف میزد. ازش پرسیدم بابا چرا نمیای تو واتس آپ، هزار تا پیام دادم برات نخوندی و...دلم هزار راه میره وقتی نمیخونی پیامهامو، اونم زیر لب گفت گوشیم و واتس آپم خرابه، سامان نمیاد درست کنه؟ گفتم باشه بابا اگر شد امروز یا فردا میایم و درستش میکنیم...بعدش با مامانم حرف زدم، مادرم هم حالش خیلی بد بود، معده درد و بیرون روی داشت. کلی به خاطرش غصه خوردم. بهش گفتم شاید عصر دوباره بیایم ببینیم گوشی بابا چه مشکلی داره. مامانم گفت نه گوشیش خراب نیست،‌بابا اصلا متوجه اطرافش نیست، نظرش میاد و نمیخواد خودتو اذیت کنی و پاشی بیای اینجا...اما عصر اونروز دلم طاقت نیاورد،‌ با اینکه پنجشنه قبلی هم دیدن بابا رفته بودم، فکر کردم نکنه یک درصد واقعاً گوشیش خراب باشه و اشتباه نکرده باشه و ... به سامان گفتم بیا نیمساعت بریم اونجا، گوشیشو نگاه کن و برگردیم. خلاصه راه افتادیم. بابا بعد چندروز  که همش خوابیده میدیدمش، نشسته بود، فقط دو روز قبلترش دیده بودمش اما خداشاهده کلی لاغرتر و رنگ پریده تر و ضعیفتر شده بود. کلی قربون صدقش رفتم، سامان گوشیشو چک کرد، مشکلی نداشت، ‌فقط شارژ نتش تموم شده بود و بابای من انقدر حواسش جمع نبود که بفهمه اینترنت نداره وگرنه واتس آپ و گوشیش هیچ مشکلی نداره. سامان براش شارژ خرید، و واتس آپش باز شد. بهش گفتم بابا برو پیامهامو بخون اما خب نمیتونست گوشی رو درست دستش بگیره، با اینکه سالهاست تو واتس آپ و تلگرامه اما انگار طرز کارکردش رو یادش نمیومد. از مامانم نگم که حالش انقدر بد بود که دور از جونش از بابت کرونا ترسیدم، انقدر مامانم لاغر شده که از دیدنش دلم خون میشه. کنارش نشستم و تا سامان کارهای گوشی بابا رو انجام بده باهاش صحبت کردم، تمام روز گریه کرده بود، میگفت بابا گفته من فردا ظهر (که میشد یکشنبه ظهر) قراره بیان دنبالم و منو ببرن، از مامان حلالیت خواسته بود...بهش گفته بود یه آقای سبزپوش اومده و  نشسته روبروم و دور و برش هم پره از کبوترهای سفید. یا پدر و مادرش رو که سالهاست از دنیا رفتند میدیده و میگفته اینجا کنارم نشستند. مامان با اون حال خرابش با بغض اینا رو میگفت و همینطور اشک بود که از چشمام میومد و مواظب بودم بابام نفهمه. مامانم طفلی میگفت شاید من قبل بابا برم،‌میگفتم اینطوری نگو مامان دلمو آتیش نزن. همش بهش میگفتم مامان من باید چیکار کنم،‌دلم آتیش میگیره شماها رو اینطور میبینم و اون میگفت فقط دعا، کاری از هیچکی برنمیاد.

بعدش رفتم  پیش بابام و با فاصله نشستم، بهش گفتم بابا جان این حرفها رو به مامان نزن، چرا انقدر ناامیدانه حرف میزنی، عمر و زندگی دست خداست، ‌یعنی چی میگی من فردا میرم و... بابا گفت حالا ببین، اومدن بهم گفتن. بیشتر از این نتونست حرف بزنه،‌ تا جاییکه میشد نیلا رو میاوردم پیشش و بهش میگفتم برای بابایی شعر بخون و اونم اتل متل توتوله میخوند و بابام هم زیر لب باهاش تکرار میکرد و یکم هم قربون صدقش رفت، خدا رو شکر کردم که هنوز نیلا رو میشناسه. این حالت بابام و همخوانی که با اون بیحایل و بیجونی و صدای ضعیف با شعر نیلا میکرد چنان جیگرم رو آتیش زد که به زور جلوی بابا خودمو نگهداشتم که به هق هق نیفتم. صحنه غم انگیزی بود. رضوانه هم حال خوبی نداشت،‌سرگیجه و سردرد و انقدر اعصابش ناراحت بود که نتونست تو هال بمونه و رفت تو اتاق خودش...

جو خونه انقدر ماتم زده و سیاه بود که وقتی از اونجا اومدم بیرون و تو ماشین نشستم، به هق هق افتادم. نیلا دستهای کوچکیکش رو گذاشت روی گونه هام و با لحن مخصوص خودش پرسید :چییی شده" منم تو همون حالت بهش گفتم "مامان بابام داره میمیره" و زار زدم...اونم همینطور نگام میکرد و صورتم رو ناز میکرد. بهش گفتم مامان جان دعا میکنی بابام خوب بشه؟ برگشت گفت "ایشالا" به جون خودش همینو گفت. الهی دورش بگردم که غمخوار مادرشه، ایکاش نبود، ایکاش از همین سن کوچیک اینطوری اشکهای مامانش رو شب و روز نمیدید....همون موقع تو ماشین برای بابام تو واتس آپ یه پیام جدید گذاشتم، نوشتم 

"باباجونم حرفهای ناامیدکننده نزن،‌تو نباشی من میمیرم.

شاید جوونتر بودم گاهی ناخواسته با حرفها یا کارهام ناراحتت میکردم، حلالم کن بابا اما همیشه دوستت داشتم، الانم عاشقتم و برای سلامتیت شب و روز دعا میکنم باباجون

مطمئنم خوب میشی عزیزم و دوباره با هم میریم سمنانبرامون آبگوشت درست میکنی

خیلی دوستت دارم بابایی...

خدا میدونه حتی یک درصد امید نداشتم بابام این پیام رو ببینه، فقط برای دل خودم نوشتم، فکر میکردم مثل پیامهای قبلیم ناخونده میمونه. نذر یه عالم صلوات کردم که فقط تیک خونده شدنش تا فردا پسفردا بخوره،‌ اما امید زیادی نداشتم...ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه واتس آپم رو چک میکردم به امید سبزشدن اون دو تا تیک که یعنی بابام پیاممو خونده که در کمال تعجب دیروز ظهر تیک آبی شدن خورد و همین انقدر آرومم کرد که حد نداشت. همین موضوع باعث شد تا چندساعت بعد بتونم از اون حال خرابم فاصله بگیرم و با دخترکم بازی کنم... گاهی میگم چقدر الان جنس دلخوشیهام فرق کرده، گاهی دلخوشی آدم میشه آبی شدن تیک پیامی که برای عزیزت میفرستی، زندگی چقدر واقعه عجیبیه و چقدر ما ادمها قدر چیزهای کوچیک زندگیمون که یه زمانی میشه بزرگترین دلخوشی روزگارمون، نمیدونیم. فقط با خوندن یه پیام واتس آپ، از اون حال فجیع و ماتمزده درومدم و کمی آرومترشدم، درحالیکه شرایط هیچ بهتر نشده. حال و روز من به ساعت و ثانیه بنده، خودم به هزار جبر و زور آروم میکنم و دوباره  با دیدن و شنیدن واقعیتهای تلخ زندگی به هم میریزم. حتی گاهی هم که آرومم و حالم بهتره،‌ با خودم میگم چطور میتونی آروم باشی و بخندی با این شرایط سختی که بابا و مامان و همه خانواده دارند...همین فکرها بهم عذاب وجدان میده.

دیروز ظهر مامانم به بابام  گفته بود دیدی حالا امروز ظهر  کسی نیومد که تو رو ببره و فکرهات اشتباهه؟ بابا هم گفته بود چندنفر اومدن واسطه شدن گفتن فعلاً اعدامش نکنید....کلمه اعدام رو گفت. نمیدونم چی تو مغز و سرش میگذره، چی میبینه و میشنوه، اما حرفهاش گواهی خوبی نمیده...

میدونم برای خدا کاری نداره که مریض بدحال رو شفا بده،‌ اما درست از شنبه شب که آخرین بار رفتم بابا رو دیدم،دلم گواه داد بابام دیگه پیشم نمیمونه...اینها رو با اشک و خون مینویسم، خدا میدونه چی میشکم وقتی اینا رو میگم و مینویسم، به جان دخترم جیگرم آتیش میگیره وقتی بهش فکر میکنم، اما دلم دیگه گواهی خوب نمیده...تا شنبه شب ته مانده امیدی داشتم ،‌اما دیگه امیدی ندارم بابام خوب بشه...حتی دکتر گفته به خودتون بستگی داره، میخواید بهش دارو بدید یا ندید...بیمارستان هم نمیخواد بستریش کنید. این یعنی جواب کردن بعد اونهمه بدو بدوهای خواهرم و امیدهای واهی ما،‌معنی دیگه ای میده؟ 

به چی چنگ بزنم بلکه حالم خوب بشه؟ با چی خودم رو آروم کنم؟ اگر بخوام امیدم رو از دست ندم به جز رحمت خدا که ارحم الراحمینه، به چی دل خوش کنم که بعداً با واقعیت تلخ،‌تمام امیدم ناامید نشه؟

کی میدونه چه حس تلخیه وقتی یه دختر که هنوز باباش نفس میکشه میگه بابام دیگه قرار نیست پیشم بمونه ؟ من و خواهرهام تنها دخترای زجرکشیده دنیا نیستیم اما این روزها با دیدن حال بابا و مامانم، حس میکنم آخر دنیا که میگن همینجاست. حتی بارون نم نم پاییزی که همیشه حالمو خوب میکرد،‌خنکای نسیم ماه مهر هم برام معنایی نداره هرچند گاهی هم منو به وجد میاره اما موقته. میدونم همیشه بدتری هم وجود داره، حتی تو همین شرایط هم سعی میکنم گاهی خودم رو آروم کنم اما حتی وقتی که یادم میره و کمی حالم بهتر میشه،‌ عذاب وجدان میگیرم،‌میگم بابام اونطوری، مامانم و خواهرهام اونطوری،‌تو اینجا داری به فلان جک اینستا میخندی؟

حال بدیه،‌ خیلی بد...این روزها طوری شدم که حتی اگر حس کنم یک روز یا حتی یکساعت حالم بهتره، و آروم ترم و با خودم کنار اومدم، خدا رو شکر میکنم، قدر داشته ها و نعمتهای خدا رو بیشتر میدونم و جز سلامتی و آرامش خواسته دیگه ای از خدا ندارم. 

ببخشید انقدر طولانی مینویسم و سرتونو درد میارم،‌باید اینا رو بنویسم بلکه کمی سبک بشم،‌حتی با اینکه موقع نوشتنشون از درد و رنج تمام عضلاتم منقبض میشه. کاش یکی بهم بگه تو این شرایط سخت چطور میتونم خودم رو آروم کنم؟ تمام خواسته و التماس من از خدا این بود که فقط بذاره بابام کلاس اولی شدن نیلا رو ببینه و یه روز دست دخترکم رو بگیره ببرتش پارک،‌به خدا میگفتم اگر تا اونموقع هم بهش مهلت بدی،‌دعای من مستجاب شده و بعد اون من راضیم به رضای تو،‌اما نیلای من تازه یکماه و نیم دیگه میشه دوساله...این قرار من با خدا نبود! به خدا گفتم خدایا سر ریحانه ضجه زدم، ‌التماست کردم بهم برگردونیش اجابتم نکردی، سر دایی محمد همینکارو کردم بازم مستجابم نکردی، سر بابام منو امتحان نکن، ‌گفتم خدا من که آبرویی پیشت ندارم، ‌تو رو به آبروی طفل کوچیکم که پاکترینه، تو رو به پاکی و بیگناهی مادر مظلومم،‌ تو رو به آبروی مادرمون فاطمه زهرا، رومو زمین ننداز، بذار بابام پیشمون بمونه، اما دلم میگه اینبارم خدا جوابی بهم نمیده.

شرمنده که همه نوشته هام شده منفی و سیاه و ناراحتتون میکنم اما دست خودم نیست. هنوزم گاهی پیش میاد چیزهای کوچیک باعث بشه چندساعتی به زندگی عادی برگردم و روحیم بهتر بشه،‌ اما همش موقته و واقعیت تلخ این روزهای من خانواده ای هست که آب شدنشون رو ذره ذره میبینم.

خدایا آروممون کن،‌ مادر و پدرم رو سلامت بدار. خودت رحم کن...

پنجشنبه  اربعین حسینیه، تو دعاهاتون به یاد پدرم و همه بیماران باشید عزیزانم. 

بیماری دخترک +عقد خواهرم

هزاران و هزاران بار ممنون از تک تک شما دوستانم که این مدت دعاگوی پدرم بودید. این مدت که نبودم کلی اتفاقات مختلف افتاده، با توجه به وقت کم سعی میکنم خلاصه وار بگم...

به لطف دعاهای خیر شما دوستانم و لطف خدا، حال بابام از اون حال بحرانی خارج شد. خدا شاهده خونه ما تبدیل به عزاخونه شده بود و مدام به منفی ترین چیزها فکر میکردیم، مادرم و خواهرها و حتی دامادها مدام در حال ناراحتی و گریه بودیم. از اینکه خدای نکرده بابا دور از جونش تحمل نکنه خیلی میترسیدیم. روز بله برون خواهرم حال بابا انقدر بد بود که حتی نتونست چند دقیقه بشینه و تو اتاق تمام مدت خواب بود، حتی نتونست در آخر کار دفتر بله برون رو که توش درمورد مهریه و شرایط عقد و... نوشته بودند، امضا کنه، اون موقع هیچوقت فکر نمیکردم دوباره بتونه غذا بخوره یا بشینه،‌ اما اینبار هم مثل قبل عید، خدا به ما رحم کرد و حداقل الان بعد اون دوره سخت، میتونه کمی بشینه و کمی هم غذا بخوره. درسته خیلی بیماره و خیلی درد و عذاب میکشه، اما حداقل متوجه حرفهای ما هست و گاهی هم به سختی با ما حرف میزنه.

 از تک تک شما عزیزان ممنونم به خاطر کامنتهای خصوصی و عمومی و پیامهایی که تو اینستاگرام برای من گذاشتید...مطمئنم دعای خیر شما دلسوزان در اینکه بابا دست کم با همین حال بد هم به زندگی برگرده بی تاثیر نبوده...

حال روحی من هم با توجه به روزهای سختی گه گذروندم بد نیست، به قول معروف وقتی آدم رو به مرگ میگیرند به تب راضی میشه، الان داستان منه. 

خواهرم 27 شهریور ماه به لطف خدا عقد کرد. درست از یکی دو روز بعد بله برون رضوانه و یک روز قبل عقد حال بابا کمی بهتر شد، مامان بهش گفته بود دخترت که اینهمه آرزوی عروس شدنش رو داشتی داره عقد میکنه و باید غذا بخوری و همه انرژیتو جمع کنی که بتونی هر طور هست بیای محضر، طفلی بابا هم گوش کرده بود و خدا خودش کمک کرد و تونست با زحمت فراوون و با کمک شوهرخواهرم و بقیه، بیاد داخل محضر، خدایی همین هم برای ما بهترین اتفاق بود، چون درست یک هفته قبلش که بله برون رضوانه بود بابا حتی هوشیاری کامل هم نداشت و تمام مدت دراز کش و در حال خواب و بیداری بود و به سختی نفس میکشید. اونروز همه انرژیشو جمع کرد و اومد محضر و خدا رو شکر مراسم عقد رضوانه به خوبی و خوشی برگزار شد،‌هرچند دیدن حال بد بابا روی صندلی و اینکه به زور خودش رو نگهداشته بود خیلی برام عذاب آور  و بغض آور بود،‌اما از اینکه میدیدم رضوانه سرو سامون میگیره خدا رو هزاربار شکر کردم. موقع خوندن خطبه عقد بغض کرده بودم و وقتی رضوانه بله گفت و بغلش کردم نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. هرچند رضوانه به خاطر روزهای سختی که پشت سر گذاشته بود چهرش خسته بود و طراوت همیشگی رو نداشت...

کادوها هم خدا رو شکر خیلی خوب بود،‌من یه زنجیر و توگردنی بهش دادم،‌ مریم انگشتر و مادرم هم نیم سکه، عمم و دخترعمم هم به ترتیب یه گردنبند خیلی سنگین و یه نیم ست بهش دادند.

اما از روزهای سخت قبل عقد رضوانه بگم که چی به من گذشت و چطور مراسم عقد خواهرم به من کوفت شد. هنوز از شوک بد شدن یکباره حال بابا بیرون نیومده بودم و تازه از اینکه بابا دوباره میتونه بشینه و کمی غذا بخوره خوشحال بودم که نیلا به شدت مریض شد. انقدر مریض که اگر پدرشوهر و مادرشوهرم که برای عیادت بابام بدون خبردادن به ما یکباره از رشت اومده بودند تهران ،خونم ما نبودند صددرصد من نمیتونستم تو مراسم عقد رضوانه حتی تو محضر شرکت کنم.

دخترم از سه شنبه 25 شهریور ماه یعنی درست دو روز قبل عقد خواهرم نصفه شب تب شدیدی کرد، از همون سر شب من به مادرشوهرم و سامان میگفتم حس میکنم تب داره اما هربار اونا چک میکردند میگفتند نه بابا تب کجا بود، حساس شدی، اما دیگه ساعت حدود پنج صبح بود که با ناله های نیلا از خواب بیدار شدم و دیدم تبش خیلی بالاست یعنی حدس من درست بود.خیلی هول کرده بودم، صبح سه شنبه 25 شهریور با کلی ترس و لرز رفتم سر کار، عصر که برگشتم خونه بازم نیلا تب داشت، کژدار و مریض تا چهارشنبه صبر کردیم،‌ فکر کردم شاید به خاطر دندون در آوردن باشه و الکی نریم دکتر تو این اوضاع بهتره،  اما هی حالش بدتر و بدتر شد،‌ آخرش چهارشنبه ظهر که از سر کار برگشتم خونه، دیدم بچم بیحال و تبدار افتاده، مادرشوهرم اینا هم به خاطر حال بد نیلا پیش من مونده بودند و برخلاف برنامه قبلی برنگشته بودند رشت تا خیالشون راحت بشه. 

خلاصه چهارشنبه ظهر با سامان بردیمش مطب دکتری که همکارم معرفی کرده بود،‌ تشخیص عفونت گوش داد و چرک خشک کن و شربت سرماخوردگی و قطره بینی و استامینوفن و ... براش نوشت، اما نیلا با اینکه هر چهارساعت استامینوفن میخورد بازم تب میکرد و تبش قطع نمیشد. فردای اون روز یعنی پنجشنبه ساعت سه و نیم ظهر خواهرم محضر وقت عقد داشت، شب چهارشنبه نیلا کم و بیش بهتر شد و نصفه شب به خاطر مسکنی که خورده بود، تب زیادی نکرد،‌ صبح پنجشنبه دوباره تب کرد اما اینبار به جای استامینوفن، بروفن که قویتره بهش دادم و کمی بهتر شد، منم با هزار بدبختی و پول قرض کردن تازه همون روز پنجشنبه رفتم مغازه طلافروشی که کادوی عقد خواهرم رو بخرم،‌ شب قبلش نیلا رو گذاشتیم پیش مادرشوهرم و  با سامان رفتیم طلافروشی و تحقیقام رو کرده بودم و بعد کلی فکر کردن و مشورت گرفتن، تصمیم گرفتم برای خواهرم یه زنجیر طلا بگیرم و با یه توگردنی که از قبل داشتم (کادوی تولد نیلا بود) ست کنم و تقدیم خواهرم کنم، دیگه صبح پنجشنبه یعنی روز عقد خواهرم با  مادرشوهرم رفتیم طلافروشی و زنجیر رو خریدم و در نهایت کادوی خیلی خوب و آبرومندانه ای شد و نظر خواهرم و بقیه رو جلب کرد خدا رو شکر. بماند که چقدر برای جورکردن پولش عذاب کشیدم.

بعد خریدن طلا مادرشوهرم رفت خونه پیش نیلا و من رفتم آرایشگاه که فقط یه خط چشم ساده بکشم برای برنامه عصر، بماند که چقدر بابت تب نیلا و کارهای زیادی که داشتم نگران بودم، دیگه خط چشم رو که کشید بهش گفتم سایه هم بزن و در نهایت از یه خط چشم ساده رسیدم به یه آرایش نسبتا کامل صورت، از روی دل خوش آرایش صورت نکردم، فقط میخواستم تو خونه با یه بچه مریض معطل نشم. جلوی موهام رو هم که میدونستم از روسری بیرونه، گفتم درست کنه و دیگه رفتم خونه.... تقریبا نیمساعت بعد رسیدن من به خونه، نیلا دوباره تب کرد، اینبار تبش از دو سه روز پیش خیلی شدیدتر بود، با مسکن و بروفن هم پایین نیومد، حالا کلاً یکساعت به مراسم خواهرم مونده بود و خونه ما هم تا محضر حداقل 40 دقیقه راه بود. من رسماً از ترس و استرس تب شدید نیلا (39/6 درجه) تو سر خودم میزدم و خدا و اماما رو صدا میکردم،‌ این وسط سامان هم هول شده بود اما مثل من نشون نمیداد و از واکنش و ترس من، عصبی شد و سرم داد زد که منم جلوی مامانش اینا داد زدم و بهش گفتم " یکساعت دیگه عقد خواهرمه، من هنوز خونم، نمیفهمی چی میکشم و...." خلاصش اینکه مجبور شدم با اینکه بهش بروفن هم داده بودم، دوباره براش شیاف دیکلوفناک که میگن برای بچه ها خوب نیست و نباید به بچه کوچیک داد، ‌براش بذارم و همزمان پاشویش کنم که فقط تبش بیاد پایین و خدای نکرده زبونم لال تشنج نکنه. بعد یربع بالاخره کمی تبش پایین اومد و مادرشوهرم گفت شما برید زودتر که به مراسم برسید، اگه حالش بدتر شد زنگ میزنم برگردید. با دودلی و با هول و ولا لباس پوشیدم و در حالی که گریه میکردم راه افتادیم. از اون طرف رضوانه و مامان اینا نگران نیلا بودند، رضوانه زنگ زد و حال نیلا رو پرسید بهش گفتم یکم تبش پایین اومده، بهش گفتم احتمالا دیگه بعد عقد برای جشن تو خونه و رستوران نمیمونیم و برمیگردیم که نیلا رو ببریم بیمارستان، فقط اگه میشه یکم عاقد رو معطل کن تا مابرسیم. اونم دلداریم داد و گفت نگران نباش همش دارم براش دعا میکنم. خلاصه با سرعت راه افتادیم سمت محضر، منم گریه میکردم. خدا میدونه سه بار نزدیک بود تصادف کنیم، بسکه حال سامان بد بود و استرس داشت و عصبی بود.. دیگه به مامانش زنگ زدم و گوشی رو داد به نیلا که به خاطر پایین اومدن تب حالش بهتر شده بود و باهام حرف میزد و همین باعث شد کمی آروم بشم.

همه مهمونها اومده بودند، ما آخرین نفر رسیدیم اما خدا رو شکر که هنوز عاقد خطبه عقد رو نخونده بود و رضوانه و امید مشغول کارهای اولیه قبل عقد بودند. همه با دیدن من حال نیلا رو میپرسیدند،‌منم هنوز بغض داشتم....دیگه عاقد سریع خطبه عقد رو خوند، منم یه طرف پارچه رو نگهداشته بودم و همزمان هم بغض داشتم، هم بابت عروس شدن رضوانه،‌هم دیدن چهره تکیده و نزار و رنگ پریده بابام و هم به خاطر حال بد نیلا و نگرانی شدیدم و عذابی که از چندروز قبل اول از همه بابت بابام و بعد بابت نیلا کشیده بودم. کادوها رو دادیم و با عروس و داماد عکس گرفتیم و دیگه رفتیم سمت خونه مامان. همه هم بلااستثنا ماسک داشتند و هیچکس لحظه ای ماسکش رو درنمیاورد. تازه ساعت چهار و نیم ظهر بود، قرار بود تا هشت خونه مامان اینا باشیم،‌ بعدش بریم سمت رستوران گرونی که مامان اینا برای جشن رضوانه رزرو کرده بودند....من وقتی از خونه راه افتادم فکر نمیکردم به خاطر حال نیلا بتونم رستوران رو برم،‌ اما چندباری که به مادرشوهرم زنگ زدم گفت حال نیلا بهتره و لذت ببر و نگران نباش.... اما دیگه حدود ساعت شش بود که حال نیلا یکباره خیلی بد شد و مادرشوهرم میگفت همینطوری میلرزیده و تبش هم خیلی بالا رفته، دیگه مجبور شده بوده به ما زنگ بزنه به قول خودش میگفته میترسیدم اگر زنگ نزنم خدای نکرده اتفاقی بیفته و بچت پیش من امانت بوده و ... دیگه با عجله و ناراحتی با مهمونا خدافظی کردیم و رفتیم سمت خونمون.... تو راه به دکتر نیلا زنگ زدم و التماس کردم تعطیل نکنه تا من برسم. وقتی رسیدم خونه، بچم بیحال و بیجون افتاده بود، تبش خیلی بالا بود،‌ نزدیک چهل درجه، مادرشوهرم بهش بروفن داده بود دوباره اما تبش پایین نیومده بود. با گریه و ناراحتی نیلا رو سریع سوار ماشین کردیم و رفتیم دکتر....این دکتر با دکتر شب قبلی فرق داشت، برعکس دکتر قبلی گفت گوشش و گلوش عفونت نداره و تمام داروهای قبلی رو حدف کرد و فقط گفت واسه احتیاط چرک خشک کنش رو ادامه بده اما ظاهراً که هیچ چرکی نداره... دیگه برگشتیم خونه، ساعت شده بود نه شب، اونموقع خانوادم و مهمونها هنوز رستوران بودند، مادرشوهر و پدرشوهر و خواهرشوهرم اصرار کردند برگردید دوباره برید خونه مامان اینا،و بهتره رضوانه شما رو ببینه، منم قبول نمی‌کردم و میگفتم نه دیگه به رستوران که نمیرسیم و بعد رستوران هم که همه مهمونها میرن،‌ بهتره پیش نیلا باشم و شما هم به اندازه کافی در نبود ما امروز اذیت شدید، اما اونا و سامان کلی اصرار کردند و این شد که دوباره نیلا رو گذاشتیم پیش مامانش اینا و رفتیم سمت خونه مادرم، البته از حق نگذریم خودم هم ته دلم دوست داشتم برگردم و خیلی ناراحت بودم که بعد اینهمه ناراحتی و رنج، درست روز عقد خواهرم باید این اتفاق بیفته و اصلا نفهمم چی شد و چی نشد...اما خب با اینحال اگر نیلا تبش دوباره قطع نمیشد امکان نداشت برگردم، دیگه وقتی دیدم نیلا تبش قطع شده و بقیه هم انقدر اصرار میکنند دوباره لباس مرتب پوشیدم و با عجله رفتیم...دیگه وقتی رسیدیم دم رستوران، همه مهمونها رفته بودند و مامانم اینا هم داشتند برمیگشتند خونه، بابام هم خونه بود و نتونسته بود برای رستوران بره. خلاصه رفتم خونه مامان اینا و رضوانه و امید هم با هم رفتند یه دوری تو شهر بزنند. دیگه یکساعتی هم خونه مامان اینا بودیم و رضوانه و نامزدش هم اومدند و یکم هم پیش اونا بودیم و برگشتیم خونه. حدود ساعت دوازده شب رسیدیم. همینکه رسیدم خونه دیدم با اینکه نیلا داروهاش رو خورده بود، دوباره حالش بد شده، باز دوباره تب کرده بود و خیلی بیحال بود. دوباره تبش خیلی بالا رفته بود. با بروفن هم پایین نمبومد. خیلی ترسیده بودم، نیلا هیچوقت اینجوری طولانی و دراز مدت تب نمیکرد، دیگه درنگ رو جایز ندیدم و همه با هم رفتیم بیمارستان مفید و تا سه و نیم صبح بیمارستان بودیم . خب تا جای ممکن ترجیح میدادم بیمارستان نبرم تو این اوضاع کرونایی اما دیگه واقعا نمیشد دو تا مطب دکتر خصوصی رفته بودم و دخترم بازم تبش پایین نمیومد. خلاصه تو بیمارستان هم ازش آزمایش خون و ادرار و ...گرفتند و جوابش که حاضر شد، بازم مورد مهم و جدی نبود به جز التهاب خفیف خون که خیلی  مورد مهمی نبود....حالا از اینور حال مادر شوهرم هم بد شده بود و نگران اون هم بودم. طفلی خیلی اذیت شده بود اون چند روز.

  فردای اونروز یعنی جمعه29 شهریور تب نیلا قطع شد اما بیرون روی و اسهالش شروع شدو همچنان بیحال بود تا دیگه تقریبا از روزز دوشنبه هفته قبل حالش بهتر شد شکر خدا. خیلی روزهای سختی بود برام.هنوز گاهی به اون بیماری لعنتی شک میکنم اما بیشتر حس میکنم به خاطر یبوست شدید چند روز قبل و به اصطلاح رودل کردن یا آلودگی غدایی بود اما خب نمیشه اصلا با اطمینان گفت فقط دکتر گفته یه جور ویروس بوده. 

اینطوری شد که خواهر کوچیک هم ازدواج کرد. از طرفی ناراحتم بابت مراسم عقد خواهرم که اینطوری با استرس و ناراحتی همراه بود و به قول معروف انگار خوشی به آدم نیومده، (هرچند حتی اکر مریضی نیلا هم پیش نمیومد،‌به خاطر حال بابا قطعا نمیتونستیم اونقدرها خوشحال باشیم)،‌از طرفی هم میگم به جای قسمت منفی، به این فکر کن که اگر مادرشوهرت اینا بدون اطلاع قبلی و بیخبر نمیمودند تهران (وقتی حال بابا بد شد بدون اطلاع به ما راهی شدند که بیان عیادت بابا)، اونوقت اصلاً نمیتونستی بری مراسم و باید به خاطر نیلا میرفتی بیمارستان و به همون محضر هم نمیرسیدی...با خودم گفتم حتماً قسمت بوده که اینطوری بی خبر بیان که روز عقد رضوانه خونه ما باشند و من بتونم لااقل به محضر برسم، وگرنه تو اون وضعیت حتی اگر هم نمیخواست بریم بیمارستان،‌ نیلا رو با اون حال شدیدا بدش کجا میذاشتمش؟

خلاصه که اینم از ماجرای عقد خواهرم و مریضی دخترکم...

خبر جدید دیگه اینکه به لطف خدای مهربون هر طور بود یه پرستار خیلی خوب برای دخترم پیدا کردم...بعد اون مریضی سخت که هزار بار مردم و زنده شدم،‌ عهد کرده بودم به هیچ وجه نبرمش مهدکودک. به چندنفری برای پرستار سپرده بودم که بالاخره از طرف دستیار آرایشگری که پیشش میرم، یه خانمی که اتفاقی رشتی از آب درومد بهم معرفی شد و بالاخره بهش زنگ زدم، از همون برخورد اول خیلی به دلم نشست، بعد بهتر شدن نیلا، یکبار من و سامان و نیلا رفتیم خونه این خانم، خیلی خوب به نظر می‌رسید. دو سه روز بعدش هم این خانم اومد خونه ما و از اونجاییکه همسرش متاسفانه موافق کارکردنش نبود، یک جلسه هم قرار شد با همسرش بیان خونه ما که همسرش هم مطمئن بشه و به لطف خدا همه چی جفت و جور شد و خاله ماریا شد پرستار دختر من....به من میگفتند ازش سفته بگیر و مدارک دیگه و حتما هم دوربین بذار...ولی خب من روم نشد درخواست سفته کنم از ترس اینکه یه وقتی زیر بار نره و دوباره بخواد نیلا رو ببرم مهد...درمورد دوربین هم واقعا شک داشتم بذارم یا نه، به خصوص که به خاطر کادوی سر عقد خواهرم و مشکلات مالی دیگه، من و سامان هر دو کلی پول قرض کرده بودیم و برای دوربین هم دوباره باید پول قرض میکردیم، اما مادرشوهرم با اینکه نسبت به اون خانم  به واسطه رشتی بودنش و اینکه میدونست مال کدوم منطقه استان گیلان  هست خیلی حس خوبی داشت و مطمئن بود، اما بهم گفت دوربین رو هر طوری هست بذار، این شد که دوباره با هزار بدبختی پول جور کردیم و دوربین مدار بسته نصب کردیم تو خونه، البته به خودش هم گفته بودیم و با شرایط خاصی راضی شده بود. خلاصه که از یکشنبه شش مهرماه که من بعد ده روز مرخصی برگشتم سر کار،‌ ماریا جان اومد و نگم براتون که من از محل کار روی گوشیم دقیقه به دقیقه خونه رو چک میکردم و خدایی هیچ مورد منفی ندیدم و خیلی هم راضی بودم...نیلا هم همین دو سه روزه بدجور بهش عادت کرده و وقتی میخواد برگرده خونش، گریه میکنه و ازش میخواد اونو هم با خودش ببره....این اتفاق شاید بهترین اتفاق این چندوقت بوده. همینکه دیگه نمیخواد صبح زود دخترم رو بیدار کنم و لباس بپوشونم (بخصوص تو سرمای زمستون) خدا رو هزار بار شکر میکنم. 

حرفهای گفتنی دیگه هم دارم مثل کرونا گرفتن چندتا از همکارام و خانواده هاشون و.... یه سری چیزای دیگه که ایشالا بعدا تعریف میکنم...

شرمنده که کمتر میام و به وبلاگها سر میزنم، فقط خدا میدونه چقدر مشغله فکری دارم،‌ اما خیلی وقتها به صورت خاموش دوستانم رو دنبال میکنم.

این پست رو سه روزه دارم مینیوسم و هر بار نمیشد کاملش کنم تا بالاخره امروز کامل شد. بازم از شما ممنونم به خاطر دعاهای خیرتون. به خاطر پیامهای پرمهری که به من میدادید. همینکه پدرم هنوز کنار ماست و نفس میکشه ولو اینکه حالش چندان خوب نیست، بازم خدا رو شاکرم...همچنان دعاهای خیرتون رو سمت پدرم و همه مریضان روانه کنید.