بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بابا جانم کنار سفره هفت‌سین جای تو خالیه...

این احتمالا آخرین پستم اینور سال باشه.... پیشاپیش از طولانی بودنش عذر میخوام.

امسال برای من سال سختی بود،‌از هر جهت، البته نمیتونم بگم همش سختی بود، دخترکم نقطه قوت زندگیم بود، انقدر عاشقانه دوستش داشتم و از شیرین کاریهاش لذت بردم که خیلی وقتها درد و غمهام یادم رفت اما حتی در لحظاتی که به ظاهر شاد بودم استرس اینو داشتم که با بد شدن یکباره حال بابا همه چی خراب بشه...اوایل سال بابا هنوز میتونست کمی راه بره،‌از مرداد ماه تقریبا قدرتش رو از دست داد،،‌ ماه مرداد درست یک هفته قبل بله برون رضوانه حال بابا از این رو به اون رو شد و دیگه هیچوقت بهتر نشد، دیگه از وسطهای پائیز حال بابا بی نهایت بد شد،  هرروز با استرس شنیدن خبر بد از خواب بیدار میشدم...روزهای سختی که گذروندم در واژه ها نمیگنجه،‌الهی که هیچکس هیچکس تجربه نکنه، حتی برای دشمنم هم نمیخوام...از روزی که بابا به رحمت خدا رفت به معنای واقعی کلمه خالی شدم، از اون به بعد دیگه هیچوقت برای هیچکسی عمر طولانی نمیخوام، فقط میگم تا هر موقع که سلامتید و محتاج کسی نیستید زندگی کنید...حتی برای عزیزانم هم همین رو میخوام. خدا شاهده دیگه ظرفیتم تمام شده،‌با قرصهای آرامبخشی که چهارماهه میخورم و جلسات مشاوره سعی کردم از پا نیفتم اما سخته خیلی سخته،‌طول میکشه که کمی اون خاطرات دردناک در نظرم کمرنگ بشه،‌هیچوقت از یادم که نمیره، درست مثل پرکشیدن خواهرم،‌اما در گذر زمان این درد عمیق کمی تسکین پیدا میکنه...تجربه تلخ بیماری بابا بهم ثابت کرد دنیا بی ارزش تر از اونه که غصه هزار چیز رو بخوریم، فقط و فقط باید برای شاد بودن خودمون تلاش کنیم و بس، هیچی جز رضایت و آرامش درونی ارزشمند نیست،‌چیزی که من الان ندارم اما تمام سعیم رو میکنم به دستش بیارم، تا الان هم نهایت تلاشم رو کردم، مطمآنم بابا هم جز این نمی‌خواد، اینکه انقدر بیتابی نکنم براش.

برای رسیدن به کمی حال خوب در سال جدید، تصمیم گرفتم گرفتم یذره به ظاهرم که تو این یکسال به خاطر تمام درد و عذابی که کشیدم تکیده و خسته  شده و چروکهای زیادی که روی پیشونی و صورتم افتاده برسم، میخوام بیشتر کتاب بخونم و از وقتم بیشتر استفاده کنم، میخوام یاد بگیرم کمی بیشتر برای خودم خرج کنم چون مدتهاست خودم رو از یاد برده بودم،‌میخوام درآمدم رو صرف کارها و فعالیتها و حتی خورد و خوراکی کنم که ازش لذت میبرم،‌یه عمر پس انداز کردم، نه که از پولم استفاده نکرده باشم نه،‌اما خیلی وقتها از چیزی که دوست داشتم گذشتم فقط برای اینکه حسابم خالی نمونه یا بتونم یه وسیله گرونی مثل ماشین بخرم،‌ شاید اینطوری برام خیلی هم خوب شد،‌اما اینکه همچنان ولع تعویض ماشین و خونه رو دارم و بازم پس انداز میکنم،‌به نظرم زیاد جالب نیست،‌نه که بد باشه نه، هنوزم ادامش میدم اما اینبار کمتر،‌با سرعت کمتر،‌تا بتونم بیشتر برای خودم و خانوادم خرج کنم و از زندگیم لذت ببرم،‌اگر شرایط سفر بعد کرونا مهیا شد برم سفر،‌اگه وسیله ای برای خونم دوست داشتم بخرم و ...،

همسر طفلیم که از رشته تحصیلیش خیری ندید و ماههاست فقط با درآمد من زندگی میکنیم، در واقع میشه گفت سالهاست،‌نه که هیچ درآمدی نداشته نه، اما بیشتر درآمدش که با تاخیر و هر چند ماه به دستش رسیده، رفته پای قسطهای عقب افتاده خودش و قرضهاش و ....هنوز هم همونطوره،‌الان که ماههاست تقریباً بیکاره،‌خیلی خیلی تلاش کرده و من که زنشم تلاش زیادش رو دیدم،‌اما به قول خودش بدشانسه و راه به جایی نمیبره،‌ با اینحال هنوز دلم روشنه که یروز این تلاشها و پیگیریهاش جواب میده و به امید خدا اونم درآمد داره. 

به خدا قسم اول از همه به خاطر خودش و روحیش میخوام درآمد داشته باشه،‌که اقتدار و غرور و اعتماد به نفسش حفظ بشه،‌بعدش هم که صددرصد به خاطر مخارج خونه که چندماهه من بیچاره زیر اینهمه فشار قسط و قرض و حقوق پرستار و ... له شدم، انقدر دودوتا چار کردم که چطوری درآمدم رو به همه مخارج و قسطها برسونم  دیوانه شدم! اما خدا شاهده راضیم سلامتی باشه، دل خوش باشه،‌بیماری نباشه دوباره میگم بیماری نباشه، این مشکلات مالی حل میشه. 

خب اتفاق شیرین امسال هم بین اینهمه اتفاقات ناراحت کننده و بیماری سخت بابا، عقد کردن رضوانه،‌خواهر کوچیکم بود، ماه محرم امسال، حال بابا خیلی بد بود،‌خیلی،‌به زور و با کمک بقیه میتونست فقط کمی قدم برداره، برای بله برون رضوانه که حالش انقدر بد شده بود که حتی نتونست دفتر بله برون رو امضا کنه، اصلا نفهمید دور و برش چه خبره،‌چقدر اون روز گریه کردیم!!! طفلی خواهرم،... به توصیه بقیه برای اینکه حداقل بابا بتونه با زور هم که شده در محضر حضور پیدا کنه و عقدکردن دخترش و سروسامون گرفتنش رو ببینه، رضوانه و امید همسرش، اواخر ماه محرم عقد کردند... الان که فکر میکنم هزار بار خدا رو شکر میکنم که بابا بود و متوجه شد سروسامون گرفتن دخترش رو، همیشه غصه خواهرم رو میخورد و میگفت من فقط نگران رضوانه ام، خدا رو شکر که بود و دید، فقط چند روز بعد عقد رضوانه حال بابا دوباره رو به وخامت گذاشت و دیگه هرگز خوب نشد، آذرماه بود که اورژانس اومد و بردنش بیمارستان و هیچ امیدی به برگشتش نبود، اما معجزه وار و با توسل من به حضرت زهرا و شهدای گمنام برگشت،‌هیچکس باورش نمیشد،‌بذر امید دوباره تو دلمون جوونه زد اما حیف و صد حیف که دوباره سه هفته بعد حالش از همیشه بدتر شد و 21 دیماه برای همیشه پر کشید....

هر کار میکنم که حرف بابا رو کمتر بزنم که هم زخم دلم تازه تر نشه و هم شما رو بیش از این ناراحت نکنم،‌نمیشه، هر بحث جدیدی که باز میکنم تهش به بابا میرسه...بابا جان این چه داغی بود به دل من گذاشتی آخه؟ الهی دخترت بمیره...دست خودم نیست، همش بغض میکنم و گریم میگیره...

نه الان وقت گریه نیست،‌امروز روز آخریه که سر کارم و از اونجا که من فقط سر کار میتونم پست بنویسم و امروز هم هزار کار عقب افتاده دیگه هم دارم که باید قبل پایان ساعت کاری انجام بدم،باید زمانم رو مدیریت کنم...

اتفاق مثبت دیگه ای هم که امسال افتاد،‌خریدن ماشین جدید بود در دهم تیرماه...در گرونترین شرایط با یه وام پنجاه تومنی و پس اندازی که مدتها بود جمع کرده بودم، یه ساینای صفر خریدیم و درست یک ماه بعد قیمتش  ازاونی هم که بود گرونتر شد و تقریبا سه چهار ماه بعد،‌هفتاد تومن هم روی قیمتش رفت اما بعد انتخاب بایدن به عنوان رئیس جمهور آمریکا دوباره کمی ارزون شد اما همچنان از زمانیکه ما خریدم گرونتر شده بود، بازم شکر که خریدیم، خدا کنه همه چی ارزون بشه،‌که میدونم نمیشه،‌ فقط ما عادت میکنیم و سطح توقعهاتمون رو پایین میاریم، مثلا من همیشه تو خونه گردو و آجیل داشتم اما از وقتی آجیل و گردو  و آجیل انقدر گرون شد، بیشتر برای نیلا میخرم و خودمون کمتر میخوریم، بیشتر از قبل غذاهای گیاهی درست میکنم و... درسته قناعت خوبه،‌اما وقتی از سر اجبار باشه، خیلی به آدم فشار میاره،‌باز خدا رو هزار هزار بار شکر که من درآمد ثابت و به موقع دارم،‌ وگرنه قطعاً نه میتونستیم ماشین بخریم و نه این خونه رو... و نه میتونستیم از پس مخارج سنگین زندگی بربیایم، با این وجود من راضیم،‌از خدا فقط سلامتی میخوام و بس، اینکه همسرم سلامت باشه و سایش بالای سرمون باشه عو عاشقم باشه برام خیلی ارزشمندتر از اینه که میلیاردی پول داشته باشه اما به من بی علاقه و سرد باشه،‌ یا خدای نکرده چشم ناپاک باشه و حلال و حروم براش مهم نباشه....درسته که اگر میتونست کمک خرج باشه،‌به شدت احساس بهتری داشتم و از اینهمه فشار راحت میشدم و کیفیت زندگیمون به مراتب بالاتر میرفت،‌اما گاهی چاره ای نیست، وقتی هر چی میدوئه به جایی نمیرسه،‌من چی باید بگم؟ وقتی هر جایی کار میکنه حقوقش رو دیر به دیر میدن یا بخشی از پولش رو میخورن و بهش نمیدن،‌من چی بگم؟ این وضعیت شوهر من نیست فقط،‌وضعیت همه مهندسای این مملکته که کلی درس خوندند و زحمت کشیدند و الان باید شرمنده زن و بچه شون یا خودشون باشند. بعد کرونا هم که دیگه کلاً کارهای ساخت و ساز خوابید و همسر من هم که مهندس مکانیک حوزه تاسیسات ساختمان هست،‌ وضعیتش از قبل هم بدتر شد، درست مثل خیلی از مهندسان دیگه،‌درست مثل خیلی از مردم دیگه...اما بازم میگم شکایتی ندارم، بعد فوت بابا و دیدن اونهمه زجر و عذابی که کشید،‌فقط سلامتی و آرامش خانوادم و اطرافیان به خصوص مادر و خواهرام و خانواده سامان بخصوص مامان و باباش رو میخوام و بس... اگر رزق و برکت بیشتری باشه‌شکر،‌اگرم نباشه میذارم پای مصلحت خدا و راضیم به رضاش.

یه اتفاق کم  وبیش خوب امسال هم این بود که بالاخره بعد پنج سال استفاده از گوشی سابقم، امسال یه گوشی جدید بصورت قسطی خریدم. مدتها بود گوشیم کارایی خوبی نداشت و باید عوضش میکردم اما هربار   با خودم میگفتم ولش کن همین فعلا کارمو راه میندازه و بهتره پولشو صرف چیزهای دیگه کنم، اما دیگه بهمن ماه گوشیم رسما اذیتم میکرد، دیگه این شد که دلو زدم به دریا و گوشی خریدم، خیلییم گوشی  خوبیه  و ازشراضیم، تازه میفهمم گوشی قبلیم چقدر  بد بوده.

 اتفاق بد امسال هم این بود که بعد اینهمه سال که عروس خونواده سامان بودم،‌با خواهر شوهرم به اختلاف خوردم و هنوزم که هنوزه ازش دل چرکینم،‌دوست ندارم علتش رو بنویسم چون اونقدرها هم حاد نیست،‌اما برای من خیلی گرون تموم شد و باعث شد نتونم هیچوقت نگاه قبلی رو بهش داشته باشم...هنوزم نمیتونم،‌سونیا دختر خوبیه و اصلاً بدجنس و بدذات نیست، به خاطر سلامتی بابا کلی نذر و نیاز کرد،‌اما خب سر یه موضوعی رفتاری نشون داد که واقعاً‌دلسرد شدم و روز به روز هم عمق این کدورت که خیلی هم بزرگ نبود بیشتر شد و به جایی رسید که حتی الان هم نمیتونم فراموش کنم،‌با اینکه بعد فوت بابا هم رو دیدیم و باغان همدردی کرد و در ظاهر حرف هم میزنیم اما ته دلم هنوز ناراحتم ازش و نتونستم فراموش کنم،‌احتمالاً اونم همینطوره،‌امیدوارم با گذشت زمان بتونیم رابطمون رو بهتر کنیم،‌هر چند فکر نمیکنم برای من حداقل هیچی مثل سابق بشه...

متاسفانه بعد فوت بابا و بعد چهلم موضوعاتی پیش اومد که کم و بیش از خانواده خودم هم بریدم،‌  همونطور که تو پست قبلی نوشتم،‌این موضوعات چیزهای جدیدی نبودند،‌سالها بودند و من یا کتمان میکردم عدم دوست داشته شدنم رو و سعی میکردم برای خودم دلیلی بتراشم که یعنی اینطور نیست،‌یا اینکه حرفهای ناامید کننده رو باور میکردم و روز به روز اعتماد به نفس و بخصوص عزت نفسم کمتر میشد،‌از یه جایی پذیرفتم که خانوادم و بخصوص مادرم اونقدری که دو تا خواهرمرو دوست داره به من علاقه نداره (خدا منو ببخشه اگر اشتباه میکنم چون هنوزم گاهی سعی میکنم انکار کنم و بگم اینطوری نیست حتی با اینکه شواهدش رو میبینم) و با ارتباط بیش از حد با خانوادم فقط ارزش و عزت نفس من بیشتر از قبل خدشه دار میشه و احساس حقارت و حماقت میکنم بخصوص که تو این سالها کم تلاش نکردم محبتم رو بهشون نشون بدم اما انگار بی فایده بود،‌بنابراین سعی کردم بپذیرم که اونقدرها مطلوب شون و مورد علاقشون نیستم و باهاشون  هرخیلی فرق دارن چقدر و بیشتر تلاش کنم و محبت کنم یا حتی خرج کنم،‌تاثیر خاصی تو این خواسته نشدن و محبت دیدن نداره و از یه جایی باید این حقیقت تلخ رو بپذیرم و به مسیرم با دوری و دوستی ادامه بدم تا اینطوری کمتر حس حقارت بهم دست بده و کمتر احساس بی ارزشی کنم. ریشه خیلی از مشکلات روحی و روانی من در حال حاضر به خاطر فضایی بود که از بچگی درش قرار داشتم،‌ نه که مادر یا پدرم رو مقصر بدونم اما الان میفهمم یه جاهایی از سر ناآگاهی و بلد نبودن،‌چه ضربه هایی خوردم، البته از حق نگذریم حساسیت و زودرنجی خودم هم بی تاثیر نبود، به هرحال  از وقتی این مطلوب نبودن و دوست نداشته شدن رو پذیرفتم،‌آرامش بیشتری دارم،‌ خسته شده بودم از اینهمه تلاش بیفایده برای خوب بودن و جلب محبتشون، از یه جایی گفتم بسه،‌وقتی فرقی نداره چرا باید خودم رو زجر بدم، سعی میکنم در عین حفظ احترام به خصوص نسبت به مادرم،‌ فاصلم رو کمی بیشتر کنم،‌بلکه شاید اونا هم کمی دلشون برای من تنگ بشه یا حداقل کمی بیشتر برای من ارزش قائل بشند (هر چند خیلی هم امیدوار نیستم اما از ته دل اینو از خدا میخوام.) 

و شیرین ترین اتفاق امسال هم نیلا خانم بود که روز به روز بامزه تر شده، از روی اغراق نمیگم  اما اگر نداشتمش یک روز هم نمیتونستم تحمل کنم،‌این بچه انقدر شیرین شده، انقدر شیرین شده که اصلا نمیدونم چجوری توصیف کنم! این مدت نشد از رفتارهای بانمکش بنویسم بس که غصه بابا رو داشتم اما حتما تا یادم نرفته مینویسم،‌حتی اگر شده تو یه دفتر،‌چون واقعاً‌دلم نمیخواد این کارهای جدیدش از یادم بره،‌بس که شیرین و بامزست، همین چندروز پیش پکیجمون خراب شده بود،‌تعمیرکار اومده بود درست کنه، پکیج تو بالکنه،‌نیلا نشسته بود دم در بالکن و آقائه هر کاری که انجام میداد نیلا دست میزد براش و میگفت "آفرین عمو! ماشالله،‌عالی بود دست بزنید براش" یعنی هممون مرده بودیم از خنده، منم به شوخی به تعمیرکاره گفتم حتما کارتون خیلی خوبه چون دختر من از هر کسی تعریف نمیکنه! از یه جایی نمیشد که تو بالکن بمونه چون آب تمام بالکن رو گرفته بود،‌به زور آوردمش بیرون و تو مسیر همش میگفت "عمو کمک کمک" !  فکر کنید! این فقط یه نمونشه وگرنه انقدر رفتارهای بامزه از خودش نشون میده و حرفهای بانمک میگه که هر کسی رو عاشق خودش میکنه،‌حیف که بابام نیست ببینه (بازم نتونستم حرفش رو نزنم آخه بابا عاشق نیلا بود،‌یه جور عجیبی که تو هیچ پدربزرگی ندیده بودم،‌یه عشق واقعی) ‌اما خب از طرفی هم خیلی لجباز و قلدر شده و اینو بدون اغراق میگم واقعاً‌من و سامان حریفش نمیشیم! الان دو روزه کاپشن و کلاهش رو توی خونه تنش میکنه (عاشق کاپشن و کلاهشه) و هر کار کردیم درش بیاریم انقدر کولی بازی نشون داد و جیغ زد و گریه کرد که بیخیال شدیم...تا ساعت یک شب و حتی بیشتر در حال بدو بدو تو خونست و انقدر از بالای مبل و تخت و ... میپره که واقعاً به همسایه پایینی حق میدم ناراحت بشه. یکی دوبار هم ناراحتیشو گفته،‌درسته سرد باهاش برخورد کردیم اما درنهایت هم من هم سامان معتقدیم حق داره،‌اما از طرفی هم نمیشه بچه دوسال و سه چهارماهه رو کنترل کرد،‌حرف شنوی نداره،‌مقتضای سنشه و باید این دوران بگذره،‌یعنی هم ما حق داریم و هم اونا...

خدا رو شکر حدود پنج روزه با کمک پرستارش از پستونک گرفتمش، یکی دو روز اول درست مثل یه معتاد به خاطر نبودن پستونک به خودش میپیچید و بیتابی میکرد اما از روز سوم بهتر شد، هنوز هم حرفش رو میزنه اما بلافاصله بعدش میگه پستونک عخههه!!! خدا خیر بده پرستارش رو که استارت این کار رو زد،‌یکم فلفل به پستونکهاش زد (آخه به یک پستونک که راضی نبود چندتا داشت و همیشه تو دستش بود) و پرستارش میگفت اولش خیلی گریه کرده و از همون موقع از ترسش نخورده،‌من خیلی تلاش کردم از راههای دیگه از پستونک بگیرمش آخه روانشاسا میگن بهتره چیزی رو که بچه انقدر دوست داشته رو به این روش ازش نگیرید و لذتش رو تلخ نکنید اما واقعا هیچ راهی فایده نداشت،‌باید به همون روش قدیمی متوسل میشدیم،‌اما من دلم نمیومد اصلا تا آخرش یه روز پرستارش بدون هماهنگی با من اینکارو کرد و برای همین خیلی خیلی ازش ممنونم، البته بدون اجازه نبود چون قبلش بارها بهش گفته بودم که چقدر نگران پستونک خوردنش تو این سن هستم و نمیدونم چجوری ترکش بدم،‌دیگه پرستارش خیلی خودجوش اینکارو برام کرد،‌ ازش واقعاً‌ممنونم، مطمئنم چند روز دیگه بطور کامل یادش میره...

در عین حال یکماهی هست که سعی میکنم از پوشک هم بگیرمش، هنوز موفق نشدم اما همینکه گاهی میگه جیش کرده یا جیش داره بازم خوبه، از شب تا صبح دیگه جیش نمیکنه،‌همین برای من شروع گرفتنش از پوشک بود، چون یکی از علائمی بود که یعنی بچه آمادگی از پوشک گرفته شدن رو داره،‌اما اینکه بطور کامل جیشش رو بگه نه هنوز اینطور نیست، هنوز پوشکش میکنم،‌بخصوص که از نظر نجسی هم به جیش حساسم و همین کارم رو سخت میکنه،‌اما انشالله بتونم تا دو سه ماه دیگه از پوشک هم بگیرمش...

امروز 25 اسفند ماه آخرین روزی هست که بهش شیرخشک میدم،‌با اینکه الان نزدیک دو سال و چهارماهشه، تا همین امروز بهش شیر خشک دادم،‌چون یه دکتری بهم گفته بود بچه ای که زیر 13 کیلو هست حتی اگر از دوسال بگذره،‌بهتره یکم دیگه شیر خشک بخورده (البته تاکید کرده بود اگر مشکل مالی از نظر خریدن شیر خشک نداری) منم با حرف اون تصمیم گرفتم تا عید یعنی چهارماه اضافه تر بهش شیر خشک بدم، البته از حدود یکسال و نیمگی شیر پاستوریزه هم بهش میدادم،‌ معمولا روالش این بود که نیمه شب تا ظهر شیر خشک میخورد و از ظهر تا شب هم شیر پاستوریزه میدم با شیره انگور یا شیره خرما یا عسل  و به ندرت با شکر،‌و معمولاً 18 الی 20 پیمونه هر روز بهش شیر میدادم (شامل شیر خشک و شیر پاستوریزه) اما خب شیر خشک رو بیشتر دوست داره و منم همونطور که گفتم 4 ماه اضافه تر بهش دادم،‌اما امروز دیگه آخرین روز شیر خشک خوردنش هست و از این به بعد فقط شیر پاستوریزه میدم اونم با شیشه چون وقتی شیر پاستوریزه رو با لیوان میدم خیلی کم میخوره،‌میدونم که بهتره دیگه از شیشه هم بگیرمش،‌اما وقتی میبینم حجم بیشتری با شیشه میخوره دلم نمیاد اینکارو متوقف کنم اما یکم که بزرگتر شد از شیشه هم میگیرمش،‌فقط امیدوارم با پستونک و شیشه خوردنش مشکلی برای فک و دندوناش پیش نیومده باشه بخصوص که خود من در بچگی سابقش رو داشتم.

اینم یه توضیح مختصر راجب نیلا،‌من و سامان امسال خیلی با هم جرو بحث داشتیم و از یه جایی رابطمون خیلی بد شده بود اما مدتیه که حداقل من تصمیم گرفتم بیشتر کوتاه بیام و گذشت کنم (چون سامان که همیشه اهل گذشت و فراموش کردن و منت کشی بود) تا کمتر بحث کنیم و به هم توهین کنیم،‌حداقل به خاطر نیلا که الان خیلی بیشتر از قبل میفهمه و تا یذره صدامون بلند میشه اونم داد و فریاد میکنه و خیلی بدش میاد! گاهی هم میره به باباش تشر میزنه و میاد بغل من! یعنی طرفدار منه،‌اما من حتی وقتی بدترین دعوا رو هم کنیم،‌بهش میگم مامان شوخی میکردیم،‌بابا خوبه برو پیش بابا (البته آروم میگم که باباش نشنوه) اما خب الان مدتیه سعی میکنیم بیشتر مراعات کنیم و به خصوص من برعکس گذشته موضوعات رو کمتر کش بدم تا رابطمون مثل اوایل ازدواج بهتر بشه.

اگر خدا یاری کنه، تصمیم دارم در سال آینده بیشتر روی شخصیتم کار کنم،‌ سعی کنم با وجود همه مشکلات و دلخوریهایی که پشت سر گذاشتم، شادی رو به زندگیم برگردونم، بیشتر بخندم،‌بیشتر برقصم،‌بیشتر عشق بدم،‌ رفتارم رو بهتر کنم، کارهایی که به هر شکل ناپسندند و و جزء خصیصه های اخلاقیم شده کنار بذارم، رابطم رو با همسرم بهتر کنم،‌بیشتر و بیشتر روی تربیت دخترم و پرورش استعدادهاش کار کنم،‌به امید خدا زبانم رو که حسابی طی این سالها ضعیف شده به خاطر نوع کارم که با رشته تحصیلیم (مترجمی زبان انگلیسی) تقریباً‌بی ارتباطه، دوباره تقویت کنم تا کمی که دخترم بزرگتر شد بتونم کلاسهای خصوصی زبان بگیرم به عنوان شغل دوم، دیگه اینکه یشترمطالعه کنم‌،‌استرسها و تنشها رو به هر شکلی هست از خودم دور کنم تا آرومتر بشم، خاطرات تلخ گذشته رو در نظرم کمرنگ کنم، تمام تلاشم رو کنم که بیش از این برای بابام بیتابی نکنم تا هم روح اون به آرامش بیشتری برسه و هم بتونم خودم کمی آرومتر بشم (بابا هم غیر این نمیخواست)، این مورد آخری خیلی خیلی سخته،‌چون روزی نیست که داغ بابا دلمو آتیش نزنه اما باید سعیم رو بکنم و از خدا هم کمک بخوام که دردم رو تسکین بده و با فکر کردن به این موضوع که بابام پاک و مطهر رفت و از اونهمه عذاب و درد راحت شد خودم رو تسکین بدم.

دیگه اینکه بیشتر بیرون برم،‌بیشتر سفر برم (انشالله کرونا ریشه کن بشه و واکسن به هممون برسه)، بیشتر به ظاهر خودم برسم تا حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم، درآمدم رو بیشتر از قبل برای رفاه و شادیمون خرج کنم، جلسات مشاوره رو دوباره شروع کنم و ادامه بدم و سعی کنم خوشبین تر باشم و افکار منفی و تنشها رو از خودم دور کنم . تو رابطم با خدای خودم بیشتر کار کنم،‌بیشتر بهش توکل کنم، و در نهایت بیشتر از قبل شکرگزار پروردگار مهربونم باشم بابت همه نعمتهایی که بهم داده و حتی اونایی که صلاح دیده و نداده...

میدونم رسیدن به این اهداف خیلی خیلی سخته، حتی در مواردی جنگ با نفس خودم به حساب میاد،‌اما تمام تلاشم رو میکنم و در این مسیر از خداوند هم یاری میطلبم،‌شما هم برای من از ته دلتون دعا کنید..

 پروردگارا،‌روح پدرم رو در آرامش ابدی در بهترین جایگاه در بهشت قرار بده و به واسطه تمام درد و رنجی که متحمل شد، با اولیا و انبیای خودت محشورش کن...

خداوندا،‌ روح خواهر عزیزم ریحانه رو قرین رحمت واسعه خودت قرار بده  و  بهترین جایگاهت در بهشت رو نصیب روح پاکش کن و اونو با زهرای مرضیه محشور بفرما...

خدای بزرگم مادربزرگ عزیزم رو که عاشقانه دوستش داشتم مورد غفران و رحمت خودت قرار بده و به پاس تمام عباداتی که به درگاهت میکرد، در بهشت برین روزی بده...

تمام اموات و درگذشتگان ما رو ببخش و بیامرز و در پناه خودت قرار بده...

خدای مهربونم دایی عزیزم رو که شش ساله بدون هوشیاری روی تخت خوابیده  و درد و رنجش تمومی نداره،‌شفای اخروی بده....میدونم که امکان برگشتش اصلاً نیست، از تو میخوام به حرمت جانباز بودنش، به حرمت حضرت ابولفضل العباس، عذابش رو پایان بده و اون رو آسمانی کن تا به آرامش برسه...

خدایا به مادرم و خواهرانم و تمام خانواده ام، به مادر و پدر و خواهر همسرم سلامتی و طول عمر باعزت بده و همواره مواظب و مراقب اونا باش.

خدای بزرگم،‌ حافظ و نگهدار همسر عزیزم و دخترک نازنینم باش و به همه ما بزرگترین نعمتت رو که سلامتی هست عنایت بکن. سایه همسرم رو بر سر ما مستدام بدار و دختر گلم رو خوشبخت و عاقبت به خیر کن و به من توفیق بده که از پس تربیتنش به خوبی بربیام و باعث افتخار خودم و خودت بشم...

خدایا به رزق و روزی همه مردم ایران برکت بده و هیچ مرد و پدری رو شرمنده زن و بچش نکن...به شوهرم هم کمک کن به شغل و درآمدی که میخواد برسه و بیش از این غرورش  نشکنه و غصه نخوره.

خدایا گناهان من رو ببخش و بیامرز و به من کمک کن در طول سال جدید انسان بهتری بشم و رضایت تو رو که بهترین و مهمترین چیزه بدست بیارم.

خدایا روح و روانم رو از هر آنچه افکار منفی و تنش ها و اضطرابهاست رها کن و به قلب و دلم آرامش بده.

خدایا میدونم آرزوی دور و درازیه، اما خودت کمک کن اوضاع سخت اقتصادی کشور ما کمی بهبود پیدا کنه و مردم بتوننده از عهده مخارجشون بربیان و کمی نفس راحت بکشند.

خدایا هر کسی رو که به من به هر طریقی محبت کرد و دلمو به دست آورد، سلامتی و خوشبختی بده. به دوستان وبلاگیم که در جریان بیماری بابا کنارم بودند و دعاگوی بابا بودندسلامتی بده و خواسته دلشون رو با حکمت خودت یکی کن.

دوستان خوبم،‌طی دوران مریضی بابا و بعد آسمانی شدنش،‌همیشه کنارم بودید،‌میدونم تعداد دوستان خاموشم از روشن ها بیشتره،‌از همه شما ممنونم، ممنون که حرفهای طولانی و درددل های تمام نشدنی من رو میخونید و به من امید میدید،‌راهنمایی میکنید، دعا میکنید و با اینکه شرایط کامنت گذاشتن برای شما در وبلاگهاتون رو طی این مدت و حتی الان نداشته و ندارم،‌اما تنهام نمیذارید و کنارم هستید.  از صمیم قلبم برای شما آرزوهای خوب میکنم و از خدای بزرگ میخوام همواره خوشبخت باشید و دلتون خوش و قلبتون آروم باشه...

امسال بابام موقع سال تحویل نیست که بهمون از لابلای قرآن عیدی بده، چقدر جاش خالیه، چقدر دلتنگشم,, چقدر کم دارمش. چه لحظه سختی بشه سال تحویل امسال برای من و هممون وقتی بابام نیست .. الهی بمیرم برای دردش... 

 خواهش میکنم، تمنا میکنم موقع تحویل سال نو به یاد پدر عزیز من و خواهرم باشید، اونها رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید. 

استدعا میکنم در موقع تحویل سال جدید منو دختر و همسر و خانوادم رو هم به خاطر داشته باشید و از دعاهای زیباتون بهره مند کنید. 

از صمیم دل ازتون ممنونم.

من هم اگر قابل باشم برای تک تک شما دعا میکنم،

میدونم که امسال خیلیهامون دل خوشی نداریم برای سال جدید و بهار زیبا، میدونم که بیشترمون حتی حال و هوای عید هم نداریم،‌ من هم همینطور، اما کاش بتونیم ناامید نشیم، کاش بتونیم دلمونو گرم کنیم به  اینکه قرار نیست اینطور بمونه، روزهای خوب هم میرسند، بعد هر سختی آسانی است...

الهی که هممون در سال جدید حال و روز بهتری داشته باشیم و دلمون خوشتر باشه و اتفاقات بهتری برامون بیفته. 

29 اسفند ماه درست چندساعت قبل تحویل سال نو، تولد من هم هست، میدونم امسال هم مثل سالهای پیش تبریک تولد زیادی از دوستان و آشنایان نمیگیرم،‌میدونم که خیلیها تو تب و تاب عید و روز اول فروردین حتی به من فکر هم نمیکنند چه برسه بهم تبریک بگند یا حتی کادویی بهم بدند. خیلی وقته سعی کردم توقعاتم رو به کمترین حد ممکن برسونم تو همه چی و انتظاری از کسی نداشته باشم،‌اما نمیتونم انکار کنم که هر پیام تبریکی که روز اول فروردین یا 29 اسفندماه بگیرم و بدونم کسی به جز بانکهای کشور به یاد من و روز تولدم هست، از ته دل دلگرم و خوشحال میشم، حتی اگه مثل هرسال تعدادش کم یا حتی صفر باشه... از خدا میخوام سال جدید زندگیم اتفاقات خوب تری برام رقم بخوره، همینکه آرامش داشته باشم و غمی تو دلم نباشه،‌کافیه و شکرگزار خدا هستم.

تا سال بعد به خدای بزرگ و مهربون میسپارمتون. در پناه حق

لحظه تحویل سال نو:

ساعت ۱۳/۰۷ روز شنبه مورخ سی اسفند ۹۹ 

یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ


پی نوشت،این پست برای دوشنبه ۲۶ اسفند ۹۹ که امروز کاملش کردم و منتشرش کردم.


نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل...

به یه حالت خنثی رسیدم، نمیتونم بگم همه روزهام با غم و غصه میگذره، درسته که بابا نیست و این کم داغی نیست روی داغهای دیگه زندگیم، اما هربار با فکر اینکه دیگه درداش تموم شده و روزهام و ثانیه هام رو با هزار ترس از اینکه امروز قراره بابا جانم چه مشکل جدیدی پیدا کنه و آیا تونسته غذا بخوره یا نه  و آیا تونسته کلمه ای حرف بزنه یا نه، نمیگذرونم، خودم رو تسلی میدم.  در کنار تمام این رنجی که از نداشتنش میکشم، مدام به خودم تاکید میکنم درسته که کم درد نکشید، درسته که زجرهاش قابل توصیف نیست، ‌اما همینکه الان تو بهشت خدا در آرامشه و دردی نداره،‌خودش لطف خداست.... انگار که سعی میکنم و به خودم نهیب میزنم که در ورای اینهمه درد، خوبه که از خدا غافل نشی و بدونی نعمتها و لطفش هم کم نبوده، مبادا ناشکری کنی، به شرایط بدتر فکر میکنم و اینکه بابا میتونست خیلی زودتر از اینا این مریضی رو بگیره، زمانیکه ما بچه بودیم و شیر به شیر و مادرم به زحمت ما رو بزرگ میکرد با وجود شغلش و اگراونموقع این اتفاق میفتاد، ما میتونستیم تو سن خیلی کمتر بی پدر شدن و یتیمی  رو تجربه کنیم و قطعاً‌زحمت پرستاری از بابا و دکتر و بیمارستان بردنش با وجود بچه های کوچیک و شاغل بودن مادرم، برای مامان غیر ممکن بود....

خلاصه سعی میکنم اینطوری خودمو آروم کنم، اما کمتر شبیه که خواب بابا رو نبینم، بیشتر لحظات به یادشم،‌ مدام تصویر رنجهایی که کشید میاد جلوی چشمم و به هزار روش متوسل میشم که فقط بتونم بهشون فکر نکنم....شده با سرگرم شدن به نیلا که این روزها عجیب شیرین شده و هزار بار شکر میکنم که تو زندگیم دارمش (اگر نیلا و همسرم نبودند مرگ رو به زندگی تو این شرایط ترجیح میدادم).

روز پدر قسمت نشد سر خاک بابا برم،‌ سامان رفته سر یه کار جدید و حتی یک روز هم نمیتونه مرخصی بگیره،‌حتی جمعه ها هم سرکاره، اما اتفاقاً‌ روز پدر تعطیل شد و من از خدام بود برم سر خاک بابا اما یه سری موضوعات و حاشیه هایی این مدت پیش اومده که دیدم نرفتنم به سمنان تو اون شرایط از رفتن بهتره.... روز پدر بینهایت غمگین و تو خودم بودم، در نهایت عصری بلند شدم و برای بابا که عاشق حلوا بود حلوا درست کردم و به چند تا از همسایه ها هم دادم...

شب قبل از روز پدر دلتنگ ترین بودم، پدرشوهرم یواشکی به سامان زنگ زده بود و سفارش کرده بود که نیازی نیست امسال روز پدر به من زنگ بزنی مبادا دل مرضیه بگیره...الهی بگردم دل مهربون این مرد رو...سامان که بهم گفت از اینهمه شعور و دلسوزیش و هوای دل منو داشتن خدا رو شکر کردم...خودم بهش زنگ زدم و صداشو که شنیدم پشت تلفن نتونستم جلوی اشکها و گریم رو بگیرم...اونم بغض کرده بود و برای پدرم آرزوی غفران و آرامش کرد. میخواستم براش کادوش رو که پول نقد بود به کارتش بریزم که قسمم داد امسال به حرمت بابا، نه پول بریز برام و نه کادویی بخر، هر چی بهش گفتم به خدا اگر هدیه منو قبول کنی، من بیشتر آرامش دارم و خوشحالترم،‌ قسمم داد به جون پسرش و خدا که اگر میخوای دل من نشکنه هیچی به من نده و انقدر اصرار کرد که دیدم اگر بهش هدیه بدم ناراحتش میکنم، این شد که گفتم باشه بابا جان فقط به احترام حرف شما،‌سال دیگه انشالله براتون جبران میکنم. مادرشوهرم هم بعد بابا با من صحبت کرد و در حق پدرم کلی دعای خیر و طلب آرامش کرد...

به سامان هم امسال  روز پدر میخواستم وجه نقد بدم،‌ حتی برای تولدش هم که 2 اسفند بود میخواستم به کارتش پول بریزم که اونم مدام اصرار میکرد اینکارو نکنم و از ته دل هم میگفت، میگفت اگه میخوای منو خوشحال کنی برام غذا از بیرون بخر (همیشه همینو میگه! میگه با کباب و جوجه و ماهی کبابی هزار بار بیشتر خوشحال میشه تا کادو! راستم میگه ها) این شد که من از بیرون غذا سفارش دادم اما بهش تاکید کردم که این کادوی تو نیست و من مبلغی که میخواستم برای تولدت و روز پدر برات به عنوان هدیه بریزم،‌ نگه میدارم که انشالله دم عید برات یه کت تک یا شایدم یه پیراهن و شلوار بخرم....البته سامان هم روز ولنتاین (که حقیقتش نه من نه اون قبولش نداریم اما سامان بیشتر اوقات بهم کادو میده) بهم یه ست بدل گوشواره و گردنبند زیبا داد و روز مادر هم به کارتم پول ریخت...

از حال و روزم این روزها بخوام بگم میتونم بگم در یه حالت بیحسی و بی تفاوتی هستم. نمی‌دونم چطور توضیح بدم... بعد فوت بابا یه سری اتفاقات بین من و خانوادم افتاد که بینهایت دلم رو شکست،‌ در حدیکه راستش رو بخواید ترجیح دادم و همچنان ترجیح میدم مدتی ازشون دور باشم و ارتباطم رو به حداقل برسونم، تقریباً به همین خاطر هم بود که روز پدر امسال ترجیح دادم به سمنان نرم، چون از روبرو شدن با اونا و اتفاقات جدید و  دلخوریهای جدید میترسیدم....

راستش رو بخواید حتی نسبت به خانواده سامان به جز پدرش هم یه سری دلخوریهایی دارم، اونم به خاطر خواهرشوهرم که یه کدورت بدی بینمون تو دوران مریضی بابا پیش اومد و انقدر کش پیدا کرد که من به کلی ازش زده شدم، مادرشوهرم ابداً تو رابطه ما دخالتی نکرد تا همین چند روز پیش که پشت تلفن درمورد رابطه من و دخترش حرفهایی بینمون رد و بدل شد که دلمو شکست. البته که مادرشوهرم خیلی خیلی زن مهربون و با شعور و با معرفتیه و حتی با اینکه از قبل خبر داشت که من و دخترش با هم مشکل داریم کوچکترین بی محبتی به من نمیکرد،‌ اما این سری آخر به خاطر حرفهایی که پشت تلفن گفته  شد دلم بدجور ازش شکست (دل اونم از من). البته که مادرشوهرم ابداً اهل کینه به دل گرفتن نیست و فوری سعی میکنه از دل آدم دربیاره، همون فردا شبش بود که برای روز پدر به من زنگ زد و  تو واتس آپ پیام داد و انگار نه انگار که روز قبلش چه حرفهایی گفته شده بود...ولی خب همچنان دلخوری من مونده....اما هنوز هم به شدت دوستش دارم و به خوبیش اعتقاد دارم و  و فکر میکنم یکی از بهترین و با گذشت ترین و مهربونترین انسانهای روی زمینه،‌ فقط  ازش دلخورم همین...

 جاش هست که اینجا به کار خیلی قشنگ مادرشوهرم اشاره بکنم اونم اینکه برای اینکه ما رو بعد چهلم باباجانم از عزا دربیاره، هم برای من و هم برای کل خانواده من لباسهای زیبا و روسری رنگی و... خرید، از من و سامان و مادرم گرفته تا خواهرام و خواهرزاده هام و...اون به عنوان مادرشوهر من در این مورد هیچ وظیفه ای حداقل در قبال خانواده من نداشت و طبیعتاً افراد نزدیکتر به خانواده من بودند که اونا رو از عزا دربیارن، اما مادرشوهرم مثل همیشه پیشقدم شد، ‌خدا خیرش بده، مهمتر اینکه بدون اینکه مادرشوهر و پدرشوهرم به من بگند، رفته بودند از فرمانداری رشت مجوز گرفته بودند که برای چهلم بابا جان بیان سمنان درصورتیکه روز مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه هم اومده بودند و کسی برای مراسم چهلم ازشون انتظار نداشت اونهمه راهو بلند  شن بیان اونم با قانون منع تردد به خاطر کرونا! هم بابت کادوهای مادرشوهرم برای از عزادرآورن خانوادم و هم بابت حضورش در مراسم چهل بابا کلی پیش خانواده و اقوامم سربلند شدم، اما خب  چند روز بعدش بود که  اون دلخوری پای تلفن  بین  ما پیش اومد،  اما موضوع خواهرشوهرم از یه دلخوری خیلی فراتره و تقریباًدوستت ندارم به ارتباطم باهاش ادامه بدم یا باهاش روبرو بشم مگر اینکه ازم دلجویی بشه، نه اینکه همچنان حق به جانب رفتار کنه.

ترجیح میدم وارد جزئیات بیشتری نشم،‌ اما درمورد مشکلی که با خانواده خودم این مدت پیدا کردم، ابداً خودم رو مقصر نمیدونم،‌ اینم مشکل جدیدی نبود و از خیلی وقت پیش وجود داشت اما هیچوقت تو وبلاگم بهش اشاره ای نمیکردم، دوست نداشتم هیچوقت بنویسمش، فکر میکردم شاید اشتباه میکنم و... خب راستش من از مدتها پیش به این نتیجه رسیده بودم که خانوادم اونقدرها که باید به من علاقه ندارند،‌ داستان امروز و دیروز هم نیست، ‌شاید از بچگی اینطور بود اما بعد فوت بابا مسائلی پیش اومد که دیگه درمورد این موضوع تقریباً  به یقین رسیدم،‌ حتی اگر هم فرض کنیم که من با دیده بدبینانه به این موضوع نگاه میکنم، اما باید بگم سامان هم طی این سالها کم و بیش متوجه این مسئله شده بود و حتی بصورت غیر مستقیم اشاراتی هم بهش کرده بود اما من 24 ساعته  پیش سامان در حال توجیه بودم که نه اینطوری نیست، حتی با اینکه ته دلم به حرفهاش تا حد زیادی باور داشتم. 

خب از یه جایی به خودم گفتم بسه دیگه، در واقع به خودم نهیب زدم که تمومش کن، این موضوع رو بپذیر، دیگه تلاش نکن مدام از خودت دفاع کنی یا خودت رو توجیه کنی و بگی اینطور نیست، بپذیر که نمیخوانت،‌دوستت ندارند، تو رو قبول ندارند همونطوری که تو این سالها نداشتند...تمام این سالها تلاش کردی بهشون نشون بدی که تو میتونی، تو مورد تحسین بقیه هستی، بقیه تو رو قبول دارند، خواستی تک تک کارهات رو براشون توضیح بدی و توجیهشون کنی که مبادا دلخوری پیش بیاد، هربار تلاش کردی به روشهای مختلف شادی رو به جمعشون بیاری،کادوهای مختلف خریدی،کارهای خوب زیادی کردی، تمام تلاشت رو کردی که در حد وسعت محبتت رو به هر شکلی بهشون نشون بدی، رفتار منطقی و خوبی داشته باشی و...اما اقبالت بلند نبوده و در نهایت آدم بده تو هستی، پس تمومش کن و بیشتر از این تلاش نکن، بپذیر  و به زندگیت ادامه بده...

از روزی که به این پذیرش رسیدم،‌ به آرامش بیشتری هم رسیدم، خسته ودرمانده شده بودم بس که دوئیده بودم که مورد تایید خانوادم

 و دیگران باشم، که دوستم داشته باشند،‌که کسی رو از خودم دلخور نکنم،‌اما همش بیفایده بود،‌نمیگم هیچ موقع هیچ تقصیری نداشتم اما واقعاً از خواهران دیگم عقبتر نبودم...نه خرجی روی دست پدر و مادرم بابت هیچی (حتی جهیزیه و گوشی و خط و کامپیوتر و ...بر عکس خواهرای دیگم)گذاشته بودم نه دختر درس نخون و تخسی بودم، همیشه بهترین نمره ها رو بدست میاوردم و تو کنکور کارشناسی و ارشد بهترین رتبه رو گرفته بودم (رتبه اول) و هم اینکه شغلم رو بدون پارتی تک و تنها با زحمت خودم بدست آورده بودم،‌دیدم خوبیهای من به بدیهام میچربید فقط اقبالم بلند نبود، شاید بزرگترین جرمم این بود که زیادی توضیح میدادم،‌زیادی خودم رو توجیه میکردم،‌زیادی کش میدادم و در یک کلام زیادی حرف میزدم یا تلاش میکردم بقبولونم که آدم بدی نیستم و خیلیها دوستم دارند که شاید تو ناخوداگاه اونها اینو القا کنم که منم محبوبم، مطلوبم....

هر چی بخوام توضیح بدم تموم شدنی نیست پس سخن رو کوتاه میکنم،‌خلاصه کلام اینکه دیگه تموم شد، بعد اینهمه سال تلاش بی فایده، مدتیه که رها کردم، عملاً‌ دلم میخواد فاصله بگیرم، از خانواده خودم، از آدمها، حتی از خانواده خوب شوهرم  (بخصوص خواهرش که دلم بدجور ازش پره). حس میکنم هرچقدر کمتر ارتباط داشته بودم راحتترم،‌آرامش بیشتری دارم،حرف و حدیث و حاشیه کمتری دارم،  از همه مهمتر عزت  و احترامم کمتر خدشه دار میشه، چقدرآدم میتونه غرورش له بشه و تحقیر بشه و باز ادامه بده؟ واقعاً از یه جایی به بعد میبره، منم به اون درجه رسیدم. تمام هم و غمم رو گذاشتم روی زندگی سه نفره کوچیک خودمون، و اصلاح رابطم با سامان که این مدت پر از فراز و نشیب بوده، یه روز خوب و یه روز بد....

یه آهنگی همایون شجریان داره که میگه،

نه بسته ام به کس، دل، 

نه بسته کس، به من دل

چو تخته پاره بر موج،

رها رها رها من...

به من، هر آنکه او دور

چو دل به سینه نزدیک

به من، هر آنکه نزدیک،

 از او، جدا جدا من...

وصف حال من این روزهاست....

خدا به قلبم آرامش بده و یه روزی بشه که بتونم از خوشیهای زندگی اینجا بنویسم، واقعاً دلم نا آرومه،‌در ظاهر خوبم اما میدونم که در درون حسابی شکستم و احساس خلا میکنم.

برام دعا کنید.

داغی که کهنه نمیشه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.