بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آتش بس

بهم میگه من هر کاری میکنم تو بازم ناراضی هستی و ایراد میگیری، دقیقاً من چطوری باید باشم؟ تو چجور آدمی میخواستی واقعاً؟

میگم راستش یه آقای هفتاد ساله هست که دقیقا مشخصات شوهر دلخواه منو داره، اگر بخوای بهت معرفی میکنم ببینی چجوریه! 

یه ذره مکث میکنه میگه تو نمیخوای بدونی همسر دلخواه من کیه و چه شکلیه؟ با اینکه میشناسمش که خیلی شوخه و الکی میگه اما باز یه ذره مردد میشم ، میگم خب بگو!

میگه یه پیرزن که هشتاد سالشه، حیف که بهم ندادنش. اعصاب خوردی و دلخوری ای که دارم تبدیل  به خنده میشه... میگم مسخره! ببین دیگه چه مدلی هستی که پیرزن هشتاد ساله هم زنت نشد.... اونم می‌خنده و بعد لیست خریدو بهش میگم که سر راه بخره بیاره خونه به روال این چند وقت اخیر که با اسنپ کار می‌کنه و خریدای روزمره رو ازش درمیاره.

پیرو پست رمزدار قبلی که نوشتم (مدام تو دلم یه حالت عذاب وجدان دارم که مبادا همسرم رو تحقیر کرده باشم یا اطلاعاتی داده باشم که خودش راضی نبوده باشه و نگاه دوستان بهش عوض شده باشه)، دو شب بعدترش اومد خونه و در حالیکه من و بچه ها رو بغل میکرد و میگفت دلم براتون تنگ شده بود، بهم گفت مرضیه مردها مثل زنها نمیتونند صحبت کنند و دردهاشون رو بریزند بیرون، تو ذاتشون نیست، اما من میخوام برات یکم دردل کنم با اینکه حرف زدن برام راحت نیست، ببین من از اینکه میبینم اینهمه زحمت کشیدم و تهش به هیچ جا نرسیدم، اینکه میبینم اینهمه وقت و انرژی میذارم و آخرش هیچی به هیچی، اینکه دوست دارم برای آیندم یه کاری کنم اما همونم پول میخواد و من میبینم ندارم، اینا منو از پا درآورده، وقتی احساس میکنم نمیتونم نیازهای شماها رو برآورده کنم حالم خیلی بد میشه، تو هر چقدر هم درآمد داشته باشی من میخوام درآمدت مال خودت باشه و تو زندگی نیاری، همه هزینه ها رو دوست دارم خودم بدم، وقتی نمیتونم اینکارو کنم، احساس مردونگیمو از دست میدم، غرورم خورد میشه مرضیه، هیچی از غرورم دیگه نمونده، اصلا فکر نمی‌کردم تو این سن وضعم اینطور باشه. 

بهم گفت تو بارها دقت کردی وقتی مدتی خودم خرج زندگی رو میدم و تو ازم تشکر میکنی انقدر احساس خوبی بهم دست میده که دلم میخواد ده برابر بیشتر کار کنم و هزار بار بیشتر انگیزه میگیرم، اما چه کنم هر چی میدوئم به هیچ جا نمیرسم و حتی نمیتونم بدهی های خودمو بدم.

گفت مرضیه فکر میکنی من خودم نمیدونم وقتی میام میگم بریم خونه رو بفروشیم حرف بچه گانه ای هست؟ بهانه گیریه؟ یا وقتی میگم بریم وام بگیریم که تو حساب بذارم؟ اینا به این خاطره که دیگه به ته ته خط میرسم و هر گزینه ای رو بررسی میکنم به هیچ جا نمیرسم یهویی سرم داغ میکنه و انگار آخرین راه حلمه و یه دفعه ای در اوج ناراحتی و استیصال میگم اصلا بریم خونه رو بفروشیم! آخه واقعا نمیدونم دیگه باید چیکار کنم، هر چقدر هم بدوئم حتی نمیتونم بدهی هامو بدم چه برسه به دوره های آموزشی و مخارج دیگه. گفت من مرد این خونه ام، وظیفه منه همه مخارج رو بدم، تو یکبار دیدی من پولی در بیارم و برای خودم خرج کنم؟ اونم هر چی بوده دادم به تو یا خرج خونه کردم، دیدی یکبار برم یه جفت کفش برای خودم بخرم؟ گفت من دلم میخواست میتونستم برات یه انگشتر طلا بگیرم یا کادوهای خوب یا خیلی کارهای دیگه بکنم اما همیشه دستم خالی بود، هیچوقت نتونستم.

اینا رو در حالیکه دستمو گرفته بود تو دستاش و بغض داشت میگفت، گفت تو توی این زندگی خیلی زحمت کشیدی، من خیلی شرمنده تو هستم، قدردان زحمتات هستم، خیلی هزینه ها کردی، واسه من واسه بچه ها، من اینا رو میبینم، اما منم تا جایی که تونستم و در توانم بود همه کار کردم و هر چی درآوردم دادم به خودت، اینکه کم بود یا حقم رو ندادند دست من نبود، اینکه اینهمه زحمت کشیدم و چند برابر بیشتر از تعهداتم همه جا و سر هر کاری مایه گذاشتم (مهندس که بود واقعا بیشتر از وظایفش کار میکرد) اما پولمو ندادند، تقصیر من نبود، اینکه به جایی نرسیدم و حقمو ضایع کردند دست من نبود، من خیلی زحمت کشیدم و تو این سالها بیکار ننشستم اما نشد.(این وسط من میگفتم حرفات درسته  اما سهم خودت رو هم بپذیر، شاید مثلا باید مسیرتو عوض میکردی یا سر کارت با سیاست تر رفتار میکردی یا مثلا آزمون استخدانیها رو شرکت میکردی و...) 

بهم گفت خودت شاهدی من تو این سالها حتی کارهایی کردم که هیچ فرد تحصیلکرده ای راضی به انجامش نمیشد (خدایی راست می‌گه، با همه غرورش یه کاری انجام داد که دوست ندارم اینجا بگم اما بعید میدونم کسی با سابقه کار یا تحصیلات همسر من راضی به انجامش میشد)، هر کاری کردم بلکه زندگیمو عوض کنم، الان سرخورده شدم، تو منو درک کن، اگر حرفی میزنم، عصبانی میشم، داد میزنم، درکم کن، خودت میدونی هیچی تو دلم نیست و از تو و بچه ها عزیزتر تو این دنیا ندارم، تو همه کس من هستی، دوست داشتم برات خیلی کارها کنم که نشد، تو ببخش.

خیلی حرفهای دیگه هم زد، منم خیلی حرفها زدم، سعی کردم برای بار هزارم بهش امید بدم، گفتم هنوزم فرصت هست، کم کم بدهیتو میدیم و...این حرفها یه مدت موثره اما خب باز تاثیرش  رو از دست میده. قرار شد بره برای اون دوره چهل تومنی که گفتم بپرسه ببینه قسطی میشه پرداخت کرد یا مثلا چک سه ماهه داد، خلاصه که خیلی صحبتها شد اما تهش شبکه آی فیلم لعنتی، پدرسالار گذاشت و چون سامان خیلی دوست داره این فیلم رو ببینه گفت خب مرضیه جان مغز من در همین حد جواب میده من دیگه برم :) برعکس من که ده ساعت هم حرف بزنم خسته نمیشم، سامان تهش بتونه یربع بیست دقیقه حرف بزنه. 

البته این بار اولی نبود این حرفها رو بهم میگفت، تو این سالها بارها بهم حرفهایی با همین محتوا زده، خدایی تو این سالها درسته خیلی هزینه ها با خودم بوده ولی هر مبلغی از حقوقش دستش اومده یا همین درآمد اسنپ رو ریخته به حساب من یا خرج خونه کرده، (جدای از دادن قسطهای خودش و بدهیها)، درسته زیاد نبوده نسبت به هزینه های زندگیمون اما دریغ نکرده، هیچ موقع یادم نمیاد از اول ازدواجمون ازم پرسیده باشه چقدر حقوق میگیرم یا تو حسابم چقدر پوله یا پرسیده باشه چقدر طلا داریم یا کادوی تولد بچه ها چقدره و از این جور سوالات، خدایی هیچوقت نپرسیده و روش حسابی نکرده حتی اگر تو اوج نداری بوده. هر موقع پولی خواسته در حد یکی دو میلیون قبلش کلی مقدمه چینی کرده که اگه میشه بهم بده و تا چند روز دیگه برمیگردونم (اینکه نتونسته پس بده باز شرایط ایجاب کرده)، یعنی اینطور نبوده هیچ موقع از درآمد من سو استفاده کنه، اما خب اینکه خیلی وقتها مجبور شدیم هشتاد نود درصد از درامد من خرج اموراتمون بشه، دست اون نبوده  و اینطور نبوده مثلا تنبلی کنه یا بیخیال باشه، واقعاً چاره ای نداشته، البته که خب تهش هم دلش گرم بوده منم حقوق و درآمدی دارم اما خب مثلا می‌دونم اگر درآمدش کفاف میداد نمیذاشت هیچ خرجی بر عهده من باشه.

همه اینا درست اما خب منم از یه جایی وقتی میبینم هشت نه ساله ازدواج کردیم و همچنان اوضاع فرق نکرده و حتی بدتر هم شده، صبرم تموم میشه، به هر حال منم زنم و هرچقدر هم فرضاً بتونم با حقوق خودم مخارج رو تامین کنم، باز حس زنانگی و فطرت زنانه جوری نیست که بتونه برای اینهمه مدت امورات اقتصادی خونواده رو دست بگیره، یه جا کم میاره و روحیش رو میبازه و حتی حس اقتدار شوهرش در نظرش می‌شکنه و آخرش نتیجه میشه حال روحی داغونی که الان دارم، مرد هم خب همینه، از یه جایی وقتی ببینه ناتوانه در تامین زندگی، غرور و اقتدارش رو از دست میده و از یه مرد قوی و با روحیه و شاداب تبدیل میشه به همسر من که اعتماد به نفسش رو بطور کامل از دست داده و حس میکنه به هیچ جا نرسیده و حال و روزش همینطوری میشه، من حس میکنم سامان افسردگی بدی گرفته و باید درمان بشه اما خب از طرفی میبینم وقتی یکم درآمدش بالاتر میره حالش هم بهتر میشه و پشت بندش حال من و زندگیمون هم بهتر میشه یعنی شاید هیچکدوم افسرده به معنای روانشناسی نیستیم فقط شرایط زندگیمون ما رو به این حال و روز انداخته...

اینکه من میگم شک دارم که داروهای اعصابم رو دوباره شروع کنم یا نه به این خاطره که خب میبینم مثلا وقتی حال همسرم بهتره و روحیش خوبه، خود به خود حال من هم خیلی بهتر میشه، با بچه ها حسابی خوش میگذرونم و در کل احساس خوب و خوشبختی میکنم، به محض اینکه همسرم به هم میریزه من بدتر از اون میشم و زندگی بهم زهرمار میشه، یعنی با خودم میگم حال من تابع شرایط بیرونیه و در حالتی که همسرم حالش بهتره حال من هم بهتره و اوضاع زندگیم هم بهتر، با همین سن به اهداف جدید فکر میکنم و کلی انگیزه دارم، امان از روزی که حال و روز همسرم به این حد از وخامت برسه، حال من بدتر میشه، سر بچه ها داد میزنم و عین دیوونه ها میشم و حتی نمیتونم به کارهای خونم برسم چه برسه کارهای اداره....حالا فعلا اوضاعمون بهتره و حال همسرم هم بهتر شده، باید یه برنامه بریزم که قرضهاش رو بدیم و حتی به فکر درآمدهای دیگه باشیم، مثلا من شغل دومی داشته باشم یا آنلاین شاپ داشته باشیم یا یه همچین چیزایی که بشه کم کم اون دوره آموزشی رو هم ببینه.

راستش منم یه جاهایی تو این زندگی با زبون تند و نیش و کنایه ها غرورش رو شکوندم، اما خب باز همش برمیگشت به اینکه توازن زندگیمون به هم خورده بود و من رسماً خودم رو از همون اول مسیول همه چی میدونستم و این بار روی دوشم بدجور سنگینی می‌کرد (و می‌کنه)، در نهایت هم باعث آسیب روحی شدیدی شده که گریبان شوهر و بچه هامم گرفته متاسفانه. باید درستش کنم تا دیر نشده... خیلی به این فکر میکنم که چطوری اوضاع رو بهتر کنم و تغییر رویه بدم، می‌دونم نمیشه اینطوری ادامه داد، بچه ها این وسط خیلی اذیت میشن خودمون بیشتر.

بگذریم، دیروز بهم یه پیام عاشقانه داد، نوشت منتظرم زودتر بیام خونه دلم براتون خیلی تنگ شده، بخصوص برای تو عشقم، در جوابش گفتم ممنونم عزیزم لطفا داری میای ارده  و شیر خشک هم بخر...  (به خدا حالت عادی جواب پیامهای اینطوریش رو خیلی گرم و عاشقانه میدادم اما اون موقع واقعا نمیتونستم. مردها یا حداقل همسر من خیلی زود همه چیو فراموش می‌کنه و عادی میشه، من نمیتونم)

در جوابم از این شکلک ها که دهنشون یه خط صافه گذاشت و نوشت : چه پاسخ سرد و ناهمترازی!!!

خندم گرفت، باز در جوابش گفتم تازه نون هم نداریم بخر! با یه شکلک خنده.

چند دقیقه بعد دوباره براش نوشتم نیاز به فرصت دارم تا روزهای قبلی و حال بدی که بهم دادی برام کمرنگ بشه و کمی بتونم فراموش کنم. 

اینم از این، حالا مثلا دیروز و بعد اینکه با هم بهتر شدیم، حال منم بهتر شد و یکم خونه رو مرتب کردم و آشپزی کردم و با بچه ها حسابی بازی کردیم و شعر خوندیم و خندیدیم حتی یکم رقصیدم!، یعنی حال من به حال اون وابسته هست و حال بدش بدجور تو ضمیر ناخوداگاهم تاثیر میذاره.

امروز صبح که نویان بیدار شد حسابی بغلش کردم و بوسش کردم و براش یه توپ دارم قلقلیه میخوندم و اون با ملودیش همراهی میکرد! اونم کلی منو به شیوه خودش میبوسید...انقدر بوسش میکنم گاهی که لپش قرمز میشه و تا چند روز قرمز میمونه، آخه این پسر خود خود عشقه به قران. البته که نیلا هم دست کمی نداره، اونم خیلی شیرین زبونه، البته اگر مشکلاتی که بعضاً داره رو نادیده بگیریم. نمی‌دونم چرا بچه هام هر دو لاغر شدند، نویان که بعد تب و استفراغ و بیرون روی اخیرش قشنگ ششصد هفصد گرم کم کرد بچم (این بچه دم به ساعت مریض میشه)، نیلا هم که کلا خیلی ریزه و روز به روز به کلی بزرگتر شدن داره آب می‌ره، یکم نگرانم راستش. باید یه فکری کنم نیلا یکم قد و وزنش رشد کنه، قشنگ از همین و سالاش خیلی ریزتره و حتی یکی دو سال کوچیکتر از سنش به نظر میاد. درسته که خب به منم رفته و طبیعتاً نمیتونه خیلی درشت بشه، اما بازم به نظرم جا داشت جثش بزرگتر باشه اونم منی که انقدر به هر دو تاشون میرسم.


اون فرد هفتاد ساله که اول پستم نوشتم حقیقت خارجی هم داره، با این تفاوت که هفتاد ساله نیست و خیلی کمتره، الان شاید 50  و اندی باشه، اما خب نمیخواستم سنش رو کمتر بگم با این تصور که شاید شوهرم جدی بگیره و ناراحت بشه، ضمن اینکه سامان هم فکر میکنم فکر کرده من شوخی میکنم و اون فرد ما به ازای خارجی نداره، اما حقیقت اینه که واقعیت داره، پسر عمه من فردی بود که من همیشه بهش حس خیلی مثبتی داشتم، همسر داشت اما دوران مجردی وقتی مثلا مادرم ازم میپرسید چجور مردی تو میخوای (که مثلا جواب رد به فلان خواستگار که خوبه میدی) میگفتم مثل بیژن (پسرعمم)باشه با سر قبول میکنم..خب اون زن داشت و مثلا من که ذره ای عاشقش نبودم فقط فکر میکردم مرد رویایی برای من که بیاد خواستگاریم یکی مثل بیژن هست، تحصیلکرده، مهربون، آروم، با احساس، با فهم و شعور، مذهبی اما نه خشکه مقدس...

بیژن پسرعمم سی سال پیش بورسیه شد و برای تحصیل همراه برادر کوچکش که اونم بورسیه شده بود رفت کانادا و هنوزم همون جاست و الان استاد دانشگاه اوتاوا تو رشته مهندسی برق هست... تو یه برهه ای از زمان برای اینکه تو دانشگاه شریف یا شهید بهشتی (دقیق نمیدونم) تدریس کنه، میومد ایران و میرفت، چند ماه اینجا بود و دوباره برمیگشت، من تو اون زمان که سال 88 بود برای کارهای پایان نامم یک ماهی که ایران بود باهاش در ارتباط بودم و بهم کمک میکرد، همیشه ازم تعریف میکرد، خیلی بهم اعتماد به نفس میداد، حتی یکبار بهم گفت اگر بخوای میتونم کمک کنم بیای کانادا برای دکترا ادامه تحصیل بدی،  من جدی نگرفتم، به این فکر کردم خب برم کانادا پیش اون و زنش و بچه هاش بمونم؟ من که پولی ندارم جدا خونه بگیرم و... تو تمام این پروسه من فکر میکردم ایشون متاهله، نگو مدتیه جدا شده، اگر میدونستم جدا شده، قطعا رفتار و روشم متفاوت بود، وقتی هم بعد چند ماه دوباره برگشت کانادا، با هم با ایمیل در ارتباط بودیم...چه روزهایی بود. بعدتر عمه من به پدرم گفته بود دوست بیژن عید نوروز میاد ایران (دو ماه مونده بود تا عید)، مرضیه قبول میکنه باهاش ازدواج کنه برن کانادا؟؟؟

الان شک ندارم و مطمئنم منظور عمم پسر خودش بود و دوستی در کار نبود، پدر من بدون اینکه حتی به من بگه بهش جواب رد داده بود! در حالیکه حتی با اینکه جدا شده بود و بچه داشت (بچه ها با مادرشون بودند) من حاضر بودم باهاش ازدواج کنم! ربطی هم به اینکه کانادا بود نداشت (با اینکه خودم یه مدت خیلی به مهاجرت فکر میکردم) این فرد حتی اگر تهران هم زندگی میکرد من باز راضی بودم باهاش ازدواج کنم بسکه به من روحیاتش شباهت داشت و من بهش احترام میذاشتم، اما پدرم حتی به من نگفت و حق انتخاب نداد!!! بعدتر که فهمیدم (تو حرفهایی که یبار بابام به مامانم زده بود به یقین رسیدم موضوع حقیقت داشت) خیلی ناراحت شدم و خیلی دلم سوخت! آخه مادر من که میدونست بیژن دقیقا همون مردی بود که من میخواستم؟ حالا چون از من 15 ۱۶ سا ل بزرگتر بود یا جدا شده بود پدرم حتی موضوع رو به من نگفت؟ حداقل تصمیم رو به عهده من میذاشت، قطعا اگر من میدونستم بیژن جدا شده میتونستم بفهمم دلیل توجهاتش به من علاقه ای هست که بهم داره و منو برای زندگی میخواد و برای همینم پیشنهاد داد برای دکترا کمک میکنم بیای کانادا، افسوس که تو تمام اون چند هفته ای که هفته ای سه چهار روز هم رو بابت پایان نامه من میدیدیم (داخل یا بیرون خونه) من فکر میکردم متاهله و دلیل توجهاتش شباهت های فکریمون هست و نسبت فامیلی نه چیز دیگه...

من همسرم رو دوست دارم حتی زندگیمو (علیرغم همه چالش هاش)  اما خب به نظرم باید اون موقع بابام بهم میگفت موضوع خواستگاری رو، قطعا الان زمین تا آسمون شرایطم تغییر می‌کرد، البته که خب تهش به تقدیر و قسمت هم باور دارم اما بابد سهم خودمون رو هم تو سرنوشتمون بپذیریم.

به هر حال که گذشت، یک سال یا دو سال بعد بود که بیژن اومد ایران و اینبار با یه پزشک فوق تخصص قلب ازدواج کرد! یه خانم خیلی خیلی زیبا و خوش اندام با پوست روشن و زیبا که به نظرم از من خیلی سرتر بود...امیدوارم هر جا که هست خوشبخت باشه، گاهی هنوز بهش فکر میکنم، البته نه از بابت احساسی از اون جهت که آیا میتونه کمک کنه بهمون برای مهاجرت؟ اما خب من حتی شماره تماسی هم ازش ندارم و ایمیلهامون که قبلا به هم می‌دادیم هم پریده و عملا راه تماسی باهاش ندارم، نمیخوامم از فامیل شمارشو بگیرم، پس دیگه هیچی...

بعدها شاید یه سری از خاطرات گذشتم رو بنویسم، من از فروردین 92 وبلاگ داشتم، یعنی دو سه سال قبل ازدواجم، قبلتر هم دفتر خاطرات داشتم (از 13 سالگی) خیلی چیزها رو نوشتم و ثبت کردم، هر دو وبلاگم قبل این وبلاگ از دست رفتند متاسفانه و من از این بابت خیلی ناراحتم...

زندگی من پستی و بلندی خیلی خیلی زیاد داشته، حرفها و خاطراتی دارم که میدونم هیچیک از دوستانم اینجا نمیتونند حتی تصورش رو هم بکنند، حماقتهای زیادی داشتم، اشتباهات زیاد و خب تصمیمات درستی هم یه جاهایی گرفتم، ولی خب در همه مراحل متوجه بودم که یه دست غیبی از اون بالا حواسش به من بوده و منو به حال خودم رها نکرده. امیدوارم نظر لطفش از من و زندگیم برنگرده، این روزها خیلی به کمکش نیاز دارم که بتونم سر پا بشم و خودم و زندگیمو سر و سامون بدم.

بعداً نوشت: چند دقیقه پیش رسیده خونه با روی خوش، بغلم کرد و بوسید، بچه ها رو هم بوسید، بهم گفت یه آهنگ برات دانلود کردم که عالیه، دستمو گرفت و شروع کرد مثلاً تانگو رقصیدن با من! بعد هم بچه ها رو آورد و چهار تایی رقصیدیم و چرخیدیم!  تموم که شد به کنایه به بچه ها میگم بچه ها از حضور بابا امشب نهایت لذت رو ببرید، فردا شب که بیاد میخواد بره خونش روبفروشه بعذش هم بره پانصد میلیون وام بگیره اعصاب هم ندارهیه جورایی از این فضای مثبت استفاده کردم برای نشون دادن رفتار خنده دارش موقعی که خیلی ناراحته.حالا شاید اسمش بشه کنایه زدن اما دیدم خدا رو شکر سرحال تره اینو گفتم که بفهمه چقدر حرکتش ناشیانست (حالا هر چقدر هم که مشکلات بهش فشار آورده باشه)، خودشم همراهی کرد با حرف و شوخی کنایه آمیز من  و خندید.

دوستان عزیزم پست قبلی رو رمزدار نوشتم،  اما خب راستش هنوز مطمئن نیستم میخوام نگهش دارم بمونه یا نه...همش میگم بهتره هر چیزی رو ننویسم و یه سری چیزهای خصوصی تر رو تو وبلاگم باز نکنم و خودمو در معرض آسیب ها یا قضاوتها قرار ندم، البته پست قبلی  بیشتر تخلیه خشم بود و مطلب خیلی خصوصی نداره اما به هر حال شاید تا فردا که آرومتر شم پاکش کنم، اگر همچنان تا فردا شب گذاشتم بمونه، رمزش رو به همه دوستانی که میشناسم و درخواست میکنند، میدم.

لطفا همینجا بگید که بهتون رمز بدم، اگر هم وبلاگ ندارید لطفا به به پیج اینستاگرام من پیام بدید عزیزانم، آخه یه مقدار ارسال رمز با ایمیل برام سخته مگه اینکه چاره ای نباشه.

متاسفانه به دلایلی نمیتونم برای پستهای رمزدار رمز ثابت بذارم که نخواسته باشم برای ارسال مجدد رمز وقت بذارم، از طرفی هم خب نمیخوام بعضی پستها رو احیانا آشنایی بخونه و یا اینکه بصورت عمومی بعدها همش جلوی چشم خودم و بقیه باشه و برای همین رمزدارش کردم (خودم هم با توجه به اینکه رمزها یکی نیستند پستهای رمزی گذشته تر ها رو بعضا نمیتونم باز کنم مگه اینکه کلی وقت بذارم و از قسمت مدیریت سایت برم تو همون نوشته قدیمی و رمزش رو پیدا کنم).

 یهویی نصفه شبی انقدر عصبی شدم که فقط چاره رو دیدم که بنویسم بلکه کمی آروم بشم وگرنه که محتوای خیلی خصوصی هم نداره.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من میفهمم افسردگیم شدت گرفته و توان فعالیتهای روزمره رو ازم گرفته، حالم در بدترین حالت ممکنه، من  دیگه فکر نمیکنم که مادر و همسر بدی هستم، مطمئنم که همینطوره! مطمئنم!

همسرم هم فکر نمیکنم پدر و همسر بدی باشه، مطمئنم که همینطوره!

خیلی کم آوردم، همش داد میزنم و پرخاش میکنم و خدای من شاهده که دست خودم نیست، از خودم سلب مسیولیت  نمیکنم اما به خدا واقعا دست خودم نیست. خیلی عذاب وجدان دارم. لعنت به من.‌ نمی ‌دونم چرا اینطوری شدم، من  هیچوقت این درجه از خشم رو تجربه نکرده بودم... از طرفی خدا شاهده کامنتهای پست قبل رو که خوندم (من همه پیامها رو تقربیا بلافاصله میخونم و روزی چند بار چک میکنم اما خب پاسخ ‌ دادن و انتشارشون به خاطر گرفتاریها چند روز طول میکشه)، بعد خوندن پیامها کلی با خودم تصمیمات جدید گرفتم و کلی سعی کردم شرایط رو بهتر کنم اما فقط یکی دو روز موفق شدم....

خیلی پیامهای خوب و مفیدی گرفتم، بخصوص برخی پیامها خیلی خوب بودند که نمیخوام اسم بیارم اما کلی خدا رو شکر کردم که اگر در زندگی واقعی دوست  و دلسوز زیادی ندارم اینجا خیلیا هستند که براشون مهمه حال من خوب باشه، اون حس محبت طلبیم رو یکم ارضا میکنه راستش،  واسه همینه که تو این سالها خیلی وقتها تصمیم گرفتم اینجا رو تعطیل کنم اما تهش نتونستم و فقط بین نوشته هام یکم فاصله بیشتری افتاد.

 تا فردا انشالله همه پیامها رو که نزدیک سی پیامه پاسخ میدم، در کنار این حال بد، خیلی هم سرم شلوغه، نویان بیرون روی و استفراغ داره و وضعیت اصلا جالب نیست، دو روز بعد ‌واکسن ۱۸ ماهگیش تب داشت و حالا هم استفراغ و بیرون روی ( نمی‌دونم به واکسن ربط داره یا بیماری جداگانه ای هست) ، البته  الان بهتر شده اما هنوزم ادامه داره. صبح هم دیدم یکم سرفه می‌کنه انگار!!! خسته شدم بسمه شستمش و تمیزش کردم و لباسهاش رو عوض کردم. هیچی هم نمیخوره! کار اداره هم هست و باید تا فردا یه پروژه ای رو بعد یک هفته تحویل بدم،خودم هم عاجزم از انجام کارهای خونم و آشپزی و به زور یه چیزی سمبل میکنم و روزگارم کلا خوب نیست. احساس پوچی و بیهودگی میکنم  و روزها‌ به بطالت میگذرند. نیلا و نویان همش در حال دعوا هستند و عصبی ترم میکنند و کارم میرسه به داد زدن و گاهی ناسزا و حتی زدنشون که دست از سر هم بردارند! نویان موهای نیلا رو  میکشه و گازش میگیره! نیلا وسایلش رو بهش نمیده و همش جنگ و دعوا دارند. اعصاب نذاشتند برام. 

همچنان دل خوشی از همسر ندارم و حس میکنم چقدر دلم میخواد از هم دور باشیم البته که به قول سارینا یه روز این حال رو داریم و روز بعد وضعیت فرق میکنه، برای منم تو این هفته اخیر همینطور بوده اما احساس همین الانم دقیقا نیاز به دوری هست. خسته ام از جنگ اعصاب و داد و بیدادی که خودم هم توش خیلی مقصرم. صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم شرایط رو تغییر بدیم و حتی روی یخچال از جهت یادآوری به هردومون یه یادداشت گذاشتیم اما نتونستیم موفق بشیم. راستش خودم هم امیدی نداشتم‌ به تغییر. از بچه هام و بخصوص نیلا شرمنده ام... خیلی اذیت میشه تو این زندگی. حقش بیشتر از اینا بود. 

به دلایلی که نمیتونم بنویسم فعلا امکان خوردن دارو برای افسردگیم رو ندارم اما اگر به این منوال ادامه پیدا کنه، تا دو ماه دیگه حتما شروع میکنم  مگر اینکه شرایط عوض بشه و خودم از عهدش بربیام.(داروها رو از قبل دارم و نسخه دکتر تغییری نکرده. تو آخرین ویزیت که داشتم و هنوز شیر میدادم گفت بعد پایان شیردهی همون داروهای قبل  بارداریت رو استفاده کن. ) خاک بر سرم کنند که این ژنهای مسخره رو انتقال هم دادم به بچه هام! نیلا که مشخصه مثل من شده، خدا عاقبت نویانم رو به خیر کنه.

سعی میکنم تو اینستاگرام شخصیم roozanehaye.marzieh چند تایی عکس بخصوص از بچه ها بذارم بلکه کمی سرگرمم کنه و منو از این حالت دربیاره....خدا میدونه حتی پست گذاشتن تو اینستاگرام هم برام کلی سختی به همراه داره، فقط به خاطر اینکه از بچه ها یادگار مطمئنی داشته باشم که همیشه بمونه و گاهی به عشق دوستان همینجا اونجا گه گاه فعالیت میکنم...هر بار که استرس و ناراحتی بهم فشار میاره میرم تو اینستاگرام و یکم میچرخم و فکرم منحرف میشه، نمیشه هم همش از معایب اینستاگرام گفت، برای من با این حال و روزم خیلی هم بد نیست اما خب تاثیرات مخربش هم ناخواسته روم اثر گذاشته مثل مقایسه کردن خودم و شرایطم با بقیه...

یکم که بهتر شدم میام و مینویسم...الان بخوام بنویسم همش باید احساسات منفی رو منتقل بدم و شاید حال اونایی رو که میخونند بد کنم، نمیخوام این اتفاق بیفته، صبر میکنم یکم اوضاعم بهتر شد مینویسم. شایدم رمزی نوشتم نمیدونم....

باید یه جوری این روزها رو بگذرونم، خیلی فشار رومه، فکرهای احمقانه زیاد میکنم.... انسان خوبی نیستم و اینو خیلی خوب میفهمم... حالا هر چقدر هم بقیه بهم حق بدند و بگن طبیعیه و این روزها میگذره، من واقعا خودم رو ناکافی میدونم و احساس گناه و سرزنش کردن خودم تمامی نداره. ترسهام تمومی نداره و از سر تا پام تشویش و دل نگرانی هست بابت اتفاقاتی که افتاده و اتفاقات آینده...خیلی بده. 

حالا باز فردا میشینم موقع تایید پیامهای پست قبل، دوباره از اول میخونمشون و سعی میکنم یه سری تغییر و تحولات ایجاد کنم، هر چند که حداقل الان و همین لحظه خودم رو ازش عاجز میدونم.

من باختم

فکر نمیکردم روزی برسه که وقتی میبینم داره از خونه میره بیرون احساس آرامش بیاد سراغم....منی که زمانی نه خیلی دور آرزوی قلبیم بود یک روز کامل خونه باشه و زودتر برسه خونه و کنارم باشه. 

امروز در حالیکه روی کاناپه دراز کشیده بودم و با صدای بلند گریه میکردم، به این فکر کردم که اگر شرایط خونه پدریم خوب بود، احتمالا راضی نمیشدم با هر شرایطی ازدواج کنم، شاید انقدر تقلا نمیکردم که مثلا برم سر خونه و زندگی خودم، شاید ازدواج برام اولویت نمیشد، شاید انقدر برام اهمیت پیدا نمیکرد که  یه وقت مجرد نمونم و حرف مردم چی باشه و حسرت به دل بمیرم.... شاید فکر میکردم میتونم یه مجرد خوشبخت باشم، و مسیر زندگی بدون ازدواج هم قابل ادامه دادن هست....، من که حتی قبل ازدواج یه خونه کوچیک هم خریده بودم. شاید اگر در خونه پدری احساس سربار بودن نداشتم با دقت بیشتری انتخاب میکردم، شاید احساس نمیکردم سنم بالا رفته و گزینه دیگه ای ندارم...

گریه کردم و زار زدم و اینا رو تو دلم خطاب به خانوادم و بخصوص پدرم گفتم.ایکاش حداقل با این شرایط بچه دار نمیشدم، اونم دو تا....من عاشق مادرشدن بودم و این عشق باعث شد با خودخواهی من دو موجود بیگناه پا به این دنیا بذارند و من درمانده باشم از اینکه خوشبختشون کنم. اونا که گناهی نداشتند!

احساس یه پرنده تو قفس رو دارم، احساس یه زندانی که داره مجازات گناه و اشتباه خودش رو میده. دیوارهای خونم گاهی شبیه میله های زندان میشن، همینقدر ترسناک.

این روزها همش داد میزنم، فریاد میزنم، سر بچه ها، سر همسری که برام غریبه شده و تو دلم دنبال عشق و علاقه ای که یه زمانی به وفور نسبت بهش تو قلبم حس میکردم میگردم. پرخاشگر و عصبانیم و حتی دست روی بچه هام بلند میکنم، منی که بارها متهم میشدم که زیادی با بچه ها مدارا میکنم و لوسشون میکنم به این درجه رسیدم. باورم نمیشه کارم به اینجا رسیده باشه. همسرم هم قطعا گزینه های بهتری داشت اگر من سر راهش قرار نمی‌گرفتم، به هر حال اونم مرد بدی نبود، مهربون و بااحساس بود، فقط ما جفت هم نبودیم انگار. دلم برای اونم میسوزه با تمام خشمی که ازش دارم. همین الان بعد اینکه کلی غصه تو دلم انداخت منو ماساژ داد و بوسید و رفت اما دیگه هیچ چیز قرار نیست درست بشه، من چشمام رو بستم و پرچم سفیدو به نشانه تسلیم بالا آوردم و می‌دونم هیچ چیز تغییر نمیکنه.

کلی درد تو دلمه که کاش میشد میتونستم بنویسم اما از ترس اینکه اینجا به ناشکری کردن و حساسیت بیجا و بیش از حد گله و شکایت کردن متهم بشم ترجیح میدم سکوت کنم.

خسته تر از اونیم که بخوام خودمو توضیح بدم. که بخوام مدام توجیه بیارم. گاهی به این فکر میکنم اینجا رو تعطیل کنم و قید همه چیو بزنم. 

از خدا خواستم زمانیکه بچه هام کمی بزرگتر شدند و نیازشون به من کمتر، این دنیا رو ترک کنم... الان فقط به اونا فکر میکنم. بدون من نمیتونند...

ممنونم بابت دعاهایی که در حق خواهرم کردید. تو کامنتهای پست قبل درمورد وضعیتش توضیح دادم، با شرایط خاص مرخص شده اما همه چی نامعلومه، دو ماه پیش برای بچش چند تا لباس دخترونه خریدم، میخواستم قبل دچارشدنش به این وضعیت، با یه سری لباسها و وسایل نیلا که نو و سالمه بهش هدیه بدم  اما راستش دلم نمیاد، میترسم خدای نکرده اتفاقی بیفته و دیدن اون وسایل و لباسها ....

آخ که چقدر دلم میخواست حرف میزدم و خالی میشدم... یه عالم درد و غم تو دلمه، قرار نبود اینطوری بشه، قرار نبود این بشه وضع و اوضاع من و زندگیم و بچه هام....

دخترم کمتر از دو ماه دیگه 5 ساله میشه، پسرم یک و نیم ساله شده و پریروز واکسن 18 ماهگیشو زدم، چقدر تب کرد و حالش بد شد و با این اوضاع خودم و زندگیمون چقدر سخت بود رسیدگی بهش. بچه هام دارند بزرگ میشن و من براشون مادر خوبی نیستم، من به هیچ جا نرسیدم، لیاقت اونا بیشتر از من بود، گناه داشتند طفلیا، خدایا عاقبتشونو به خیر کن.

احساس تنهایی، احساس بغض تو سینه، احساس حرفهایی که نمیتونم بنویسم، خوره شده تو وجودم و داره از درون متلاشیم میکنه.

یه مدت نمیتونم بنویسم.

 اینجاست که باید بگم من باختم، بد هم باختم.

ممنونم از دوستان عزیزم که با دیدن پست قبلی دلداریم دادند و برای خواهرم دعا کردند. خدا رو هزار بار شکر فعلا گفتند میشه بچه رو نگهداشت تا کمی بزرگتر بشه.

من به شخصه خیلی  زیاد به تاثیر دعا اعتقاد دارم، مثلا همسرم اینطور نیست و میگه علم پزشکی هست که خیلی از معادلات رو عوض میکنه، اما من میگم در کنار علم پزشکی و کمک پزشکان، قطعاً دعای از ته دل میتونه تقدیر رو عوض کنه، این باور قلبی منه و بهش ایمان دارم.

واااااااای

خدایا داشتم شروع میکردم که بگم چه اتفاقاتی افتاد و چطوری خدا بچه خواهرم رو به ما برگردوند و کامنتهای پست قبل رو جواب بدم که همین الان دوباره در حد چند ثانیه خواهرم زنگ زد و با اضطراب گفت مرضیه دعا کن میخوان ختم بارداری بدن....

حتی نمیتونست صحبت کنه....دارم دیوونه میشم، به خدا قسم انتظارشو نداشتم، میخواستم یه پست طولانی بنویسم از اینکه رفتم سر مقبره شهدای گمنام در پارک محلمون و دعای توسل خوندم و  یه جزء قران رو به نیت سلامتی خودش و بچش شروع به خوندن کردم و به سمانه دوستم گفتم به خانمهای مسجد محله بگن برای خواهرم و بچش دعا کنند و فرداش خدا خیلی خیلی رحم کرد و یه دکتر مهربون اومد و گفت میشه بچه رو فعلا نگهداشت....میخواستم از تاثیر دعاهام و اینکه هنوز اندک آبرویی پیش خدا دارم بگم، میخواستم بگم چطور توسل به حضرت زهرا و معصومین دوباره راهگشا شد که همین الان، درست همین الان که دو خط بیشتر ننوشته بودم رضوانه زنگ زد و گفت مرضیه میخوان  معاینم کنند و بچمو سقط کنند....حتی نمیتونست از اضطراب حرف بزنه...گفت دعا کن برام، خدایا باورم نمیشه، دارم دیوونه میشم.

خیلی ناراحتم، از استرس حتی نمیتونم بنویسم دیگه. انگار بچه خودم باشه، من حتی این دو روز با بچه تو شگم خواهرم حرف زدم و گفتم مقاوم باش دخترم، ما منتظر اومدنتیم، حالا همین الان خواهرم از بیمارستان زنگ زده اینطوری گفته...خدایاااا چرا اینطوری شد یکدفعه؟ من که اینهمه امید داشتم، من که امیدوار شده بودم و دلم روشن بود این بچه میمونه.

به خواهرم دیروز حرفهایی که سارینا و یه سری دوستان دیگه گفته بودند گفتم، دلداریش دادم، گفتم اصلا خودم با بچه هام میام خونت و بهت میرسم که حتی تکون نخوری، که بچه بزرگتر بشه و بشه تو دستگاه زنده بمونه، دلشو قرص کردم، گفتم دعا برات کردم، قران برات خوندم، به حضرت زهرا و شهدای گمنام متوسل شدم، تو فقط آروم باش و توکل کن، آرومش کردم و همین الان که خواستم پست بنویسم و بگم خدا فعلا رحم کرده و دعاهام مستجاب شده، یکباره در حد چند ثانیه زنگ زد و با استرس گفت مرضیه میگن باید معاینه بشی و ختم بارداری بدند....

خدایا من نمیدونم چطوری باید ازت بخوام به خواهرم و بچش رحم کنی، به قران خواهرم توانش رو نداره، آخه اون از نظر جسمی و روحی خیلی ضعیفه، نیلای من خیلی از مشکلات وسواس و اضطرابش جدای از خودم به همین خواهر کوچیکم رفته. خدایا خودت بهش رحم کن، هر تصمیمی که میگیری فقط حواست به خواهرم باشه که چقدر دلش کوچیکه....

دوستان حالم خیلی بده، من مادرم، دو بار مادر شدم، دو تا بارداری داشتم، اولین بارداریم که خیلی سخت هم بود، میدونم چی میکشه خواهرم....این بچه انگار این دو روز شده بود بچه سوم خودم، کلی باهاش حرف میزدم میگفتم دخترم مقاوم باش، مادرت منتظرته. خدایا بهشون رحم کن. خدایا ما جز تو کسی رو نداریم، به خواهرم کمک کن، هر تصمیمی میگیری فقط کمکش کن...

عزیزانم فکر کنید این بچه ، بچه خودتون و یا خواهرزادتون هست، دعا کنید به خیر بگذره، حتی اگر موندنی نیست، خدا خودش به خواهرم کمک کنه، به خدا خیلی مریضه خواهرم, اصلا ظرفیت روحیشو نداره... خدا جونم کمکش کن.

تپش قلبم بالا رفته و نمیتونم حتی به بچه هام برسم.... دستم به جایی بند نیست، نمی‌دونم الان در چه حاله خواهرم. نمیتونم زنگ بزنم یا از کسی خبر بگیرم. از اضطراب حتی نمیتونم گریه کنم بلکه آروم بشم. فقط یخ کردم..

پیامهای پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم، به خدا میخواستم پست بنویسم و خبر خوب بودم و بعد همه پیامها رو تک به تک جواب بدم، هم پست قبل و هم قبلترش، اما تو شرایطی که هستم میدونم اگر بدون پاسخ تایید نکنم و منتطر باشم حالم بهتر بشه و پاسخ بدم خیلی طول میکشه، همینطوری تایید میکنم، ممنونم که انقدر دعا کردید، برام خیلی ارزشمنده به خدا، الان اصلا شرایط روحی خوبی ندارم، دستام یخ کرده، من هنوزم میگم به قدرت دعا ایمان دارم، دعا کنید هر چی خیره همون بشه، فقط خدا به خواهرم کمک کنه، خیلی از نظر روحی ضعیفه خیلی. از بچگی همینطور بوده....


 دوستان عزیزم خواهش میکنم برای خواهرم و بچش دعا کنید...

کیسه آبش پاره شده و گفتند اگر تا فردا اوضاع بهتر نشه بچشو سقط می‌کنند....

ازتون می‌خوام دعا کنید، من که دو تا بارداری پشت سر گذاشتم می‌دونم چقدر سخته اینکه پنج ماه با بچت زندگی کنی و از دستش بدی... 

با هر دین و مذهبی که هستبد، به هر چی که اعتقاد دارید برای سلامتی خواهرم و بچش دعا کنید بلکه دعای شما بگیره و خداوند فرزند خواهرم رو سلامت نگاه داره...

به پهنای صورتم دارم اشک میریزم. از شدت استرس حتی نمیتونم دعا کنم. خدایا اینطوری ما رو امتحان نکن، خواهرم خودش اضطراب شدید و ناراحتی روحی داشته از بچگی، اینطوری با بچش امتحانش نکن، تحملش رو نداره خواهرم...خیلی ظرفیت روحی خواهرم پایینه. خودت کمکش کن خدایا.... تو رو قسمت میدم به بزرگی خودت بچشو بهش ببخشی... گناه داره به خدا.