بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

یک عاشقانه آرام :)

۲۵ تیرماه ۱۳۹۴، دو روز قبل عقدمون وقتی هول هولکی رفتیم برای خرید حلقه ازدواجمون، من مثل همیشه، سعی کردم ملاحظه جیب همسرم و خانوادش رو بکنم و تقریبا ارزونترین حلقه رو برای خودم برداشتم، اون موقع  قیمت حلقه ای که انتخاب کردم حتی به هشتصد تومن هم نرسید، ولی همون جا تو مغازه یه حلقه خیلی خشکل دیدم که میدونستم پول همسرم بهش نمی‌رسه اما چون قشنگ بود و جذبش شده بودم به آقای مغازه دار گفتم میشه اون انگشتر رو بیارید از نزدیک ببینمش؟‌البته قصد خریدشو ندارما، فقط ببینمش. اون موقع طلافروشه گفت قیمتش میشه سه چهار تومن اینا فکر کنم، خلاصه که انگشترو بهش برگردوندم و گفتم ایشالا برای بعدترها و از مغازه اومدیم بیرون. اینم بگم که موقع انتخاب حلقه آقای طلافروش به سامان گفت قدر خانمت رو بدون و الان خانمها اینطور نیستند و..‌. خلاصه اومدیم بیرون و همون لحظه پشت در مغازه بودیم که دیدم چشمهای سامان پر از اشکه، نگاهم کرد و گفت دلم آتیش گرفته که نتونستم برات اون انگشترو بخرم، تو خیلی مظلوم به اون آقا گفتی میشه اون یکیو هم ببینم؟ دلم خیلی سوخت که نتونستم برات بخرمش.‌ قول میدم یروز جبران کنم و برات بهترینهاشو بخرم... گفتم من همینجوری برام جالب بود انگشترو ببینم، آرزوی داشتنش رو نداشتم، خودت میدونی طرز فکرمو، مگه ارزش من به قیمت طلاییه که میندازم؟ اصلا این چیزها برای من مهم نیست، مهم عشق و علاقه و تعهده، پول میاد و می‌ره،  همینی هم که خریدی خیلی خوب و قشنگه و دست شما هم درد نکنه.  

برام جالب بود که امروز صبح که داشت میرفت وسایلشو از محل کارش جمع کنه و بیاره خونه (از این شغل جدیدش هم اومده بیرون بالاجبار)، به من که داشتم به نویان شیر میدادم نگاه کرد و برای اولین بار بعد اینهمه سال موضوع حلقه رو یادآوری کرد... گفت مرضیه دلم خیلی برات میسوزه، خیلی زحمت میکشی، من نتونستم هیچکاری برات بکنم، اون روز یادته تو طلافروشی موقع خرید حلقه وقتی با ذوق بقیه انگشترها رو نگاه میکردی، موقعیکه خریدمونو کردیم و اومدیم بیرون، بغض کردم و بهت گفتم کاش میشد حلقه بهتری برات می‌خریدم، اون موقع گفتم برات جبران میکنم و بهترین طلاها رو یروز برات میخرم اما هیچوقت نتونستم، میخواستم اما نشد، تو منو ببخش و بدون دست خودم نبوده، خدا عوضشو بهت بده، من هیچ کاری برات تو این زندگی نکردم ولی بدون خیلی دوستت داشتم و دارم. 
دلم براش کباب شد، همزمان تو دلم پر از عشق هم شد، ما همین چند روز پیش انقدر دعوامون بالا گرفت که کارمون حتی به زد و خورد هم رسید اما ته تهش همیشه بهم گفته چقدر دوستم داره و براش عزیزم. گفته که با هیچکس جز من نمی‌تونسته زندگی کنه، حتی گفته منو از بچه ها هم بیشتر دوست داره (یعنی راست میگه؟) 
در جواب حرفهاش بهش گفتم همینکه باشی و سایت بالای سر من و بچه ها باشه و عشق و محبتتو داشته باشم برام بسه (البته خب یکم درآمد هم چاشنیش بشه بد نیست)، بهش گفتم من با بی پولی کنار میام اما اینکه گاهی به هم بی احترامی میکنیم جلوی بچه ها و به هم بد و بیراه میگیم، برام به مراتب از بی پولی سنگین‌تره و غیر قابل تحملتر، گفت این حرفها رو ولش کن، ما دیگه دستمون برای هم رو شده و به قول معروف جا افتادیم و حرفهامون تو دعوا همش حرف الکی و هارت و پورته،  واسه اینا خودتو ناراحت نکن، من دوستت دارم و اینه که مهمه...
خلاصه که صبح امروز ما هم اینطور شروع شد... 
الان مدتهاست که کار درست و حسابی نداره، از شما که پنهون نیست تو این هفت سال بعد ازدواجمون یادم نمیاد حتی یکبار سر برج و به موقع حقوق گرفته باشه، همیشه فقط روی حقوق خودم و پس انداز خودم برای هر کاری و برای گذران زندگی حساب کردم، از خرید خونه و ماشین و وسایل خونه گرفته تا قسطا و حقوق پرستار و... تا هزینه دکتر و آزمایش و عمل زایمان و حتی لباس و پوشاک و خورد و خوراکمون، شاید پونزده تا شرکت و پروژه مهندسی تو این چند سال عوض کرده باشه اما تو همشون تقریبا شرایطش یکسان بوده، حقوق معوق و ضایع کردن حق و حقوقش علیرغم زحمت زیادی که می‌کشیده. آخرین موردش هم شب عید بود که حداقل سی تومن پولشو خوردند و دستش هم به هیچ جایی بند نبود. خداوکیلی تا الان هر پولی هم که به دستش می‌رسیده بدون یک قرون برداشتن برای خودش به حسابم می‌ریخت یا تا قرون آخرش برای ما خرج می‌کرد و ...اما خودش انقدر قرض و قسط عقب افتاده داشته و داره که تقریبا نود درصد پولی هم که به دستش می‌رسیده‌، صرف قرض و قوله های خودش میشده و آخرش خودم بودم و حقوق خودم و بس... اصلا شاید اگر من شاغل اونم شاغل دولتی با حقوق به موقع و تقریبا مناسب نبودم، تا الان زندگیمون به بن بست می‌رسید... به هر حال حرف کمی نیست که، نمیگم هیچ وقت درآمد نداشته نه اما تو خونه
زندگیمون خیلی کم میومده و بابت قرض و قسط های خودش که از مجردی داشته می‌رفته یعنی نمود و اثر زیادی تو زندگیمون نداشته. 
دیروز برای بار دهم از شغلش اومد بیرون، بالاجبار و با فهمیدن اینکه اینجا هم پول نمی‌خوان بدن یا انقدر دیر میدن که به درد نمیخوره و وقت تلف کردنه. فقط مهندسا اینو میفهند که چرا این اتفاق میفته، از اون جهت که فقط شرایط همسر من اینطوری نیست و کلا حرفه مهندسی تو این کشور به این فلاکت افتاده.
دو ماه فروردین و اردیبهشت رو رفت اسنپ، از شغل خودش خسته بود، از بی مزد و مواجب کار کردن، از حقوقهای چند ماه معوق، از زحمت بیهوده کشیدنا و گرد و خاک ساختمون خوردنا بدون نتیجه، از صبح زود پاشدنها و دیروقت رسیدها و درنهایت ضایع شدن حق و حقوقش و... منم موافق بودم فعلا نره سر شغل اصلیش تا بلکه شرایط بهتر بشه و روحیه از دست رفتشو هم به دست بیاره، به هر حال انگیزه کار کردن تو حرفه خودش رو از دست داده‌ بود و نیاز به فرصت داشت، اسنپ هم در نهایت به عنوان شغل اول به درد نمی‌خورد ، فقط در حد خورد و خوراک ازش درمیومد، حتی اونم گاهی نه. 
ماه خرداد بالاخره جایی به عنوان مهندس ناظر یه پروژه ساختمانی مشغول شد، که اونم دیروز اومد بیرون چون فهمید اینم مثل  بقیه کارها هست و تا قبل اینکه کلی وقت گذاشته باشه و عایدی نداشته باشه بهتره ادامه نده، تصمیم هر دوی ما بود که اگر دیدیم می‌خوان خیلی دیر پول بدن که بی ارزش و بیفایده باشه، بیاد بیرون. همین کارو هم کرد. 
چند وقتی بود از این شرایط خسته شده بودم و غرغر میکردم، هفت سال زمان کمی نبود، از یه جایی آدم میبره خب... تعریف از خودم نباشه اما فکر میکنم اگر کس دیگه ای جای من بود خیلی زودتر از اینها میبرید و خسته میشد. من به امید بهتر شدن اوضاع، تمام این سالها خیلی صبوری کردم اما هیچی عوض نشد...  اینکه هشتاد درصد خرج زندگی به عهده زن باشه  چیری نیست که بشه اینهمه سال باهاش کنار اومد، ذات زن اینطوری نیست که بخواد عهده دار مسایل مالی باشه اونم طولانی مدت بدون امید بهتر شدن اوضاع، حس میکردم همه چی برعکس شده و جای ما عوض شده، حتی این من بودم که شب عید اصرار میکردم باید لباس و کفش و شلوار بخره و نگران هزینش نباشه حتی اگر خودم برای خودم خرید کافی نکرده باشم. (بماند که به زور راضی میشد و می‌گفت نمی‌خواد هزینه اضافی کنی و من لازم ندارم و...) یا وقتی میدیدم گوشیش از بین  رفته، براش گوشی میگرفتم یا تو مناسبتهایی مثل تولد و پاگشا و عروسی و روز مادر و روز پدر و ... به پدر و مادرامون و خواهرا و بچه های خواهرم و..... کادو میدادم، تازگیا دیگه نمیتونستم گله و شکایت نکنم، ناخواسته خودمو با خانمها و همکاران دیگم مقایسه میکردم که نه تنها از حقوقشون خرج نمی‌کنند بلکه مخارج خودشون هم به عهده همسرشون هست، خدا شاهده  من انتظار نداشتم کیف و کفش و لباس و هزینه دکتر خودم و خودش و بچه ها و‌ هزینه پوشاک و آرایشگاه و اقساط و حقوق پرستار و... رو ازش بگیرم که تو اینهمه سال هم هرگز اینکارو نکردم، اما حداقل برای مخارج خونه این حقو داشتم که از حقوق خودم خرج نکنم، انتظار بالایی بود؟ خب خدایی اونم ذره ای تقصیر نداشت، زحمتشو کشیده بود، من با چشم خودم دیدم که چقدر جنم و غیرت کار کردن داشت و چه با وجدان و متعهدانه کار میکرد، تو کار خودش هم استاد و خبره بود و حتی کلی کارگر هم زیر دستش بود و یه جورایی سرپرست به حساب میومد و همه روش حساب میکردند، اما قضیه آفتابه لگن هفت دست ولی شام و ناهار هیچی بود.  شرایط لعنتی این مملکت بود که باعث شده بود همسر من و امثال اون به چنین وضعی دچار بشند، فقطم خودش نبود که این شرایطو داشت، دوستان و همکارانش از اونم بدتر بود وضعیتشون،  متاهل ها که اغلب همسر شاغل هم نداشتند که کمک حالشون باشه و معلوم نبود چطوری گذران زندگی میکنند،  و مجردها هم حتی نتونسته بودند بعد سال‌ها کار و تلاش ازدواج کنند یا خونه ای بخرند، تازه سامان من کلی جلوتر بود (ولی خب شاید اونا پدر و مادر پولدار داشتند که همسر من نداشت)، خلاصه که این ماهیت شغلشون بود که همشون رو به این روز انداخته بود. شرایط جبر مملکت ما! یه زمانی مهندس شدن برای خودش ارج و قرب و کلی درآمد داشت و شغل باکلاسی به حساب میومد، شوهر منم تو اون شرایط ایده‌آل مهندسی، رفت دانشگاه و این رشته رو خوند اونم سختترین شاخش رو، افسوس که نمیدونست قراره اوضاع اینطور بشه وگرنه هرگز این رشته رو دنبال نمی‌کرد و اینهمه وقت و انرژی نمیذاشت.‌
الان دوباره داره دنبال کار میگرده، داستان تکراری زندگی ما تو این سالها، اتفاقا به خاطر پتانسیل و توانمندی‌های بالاش ، کارهای زیادی بهش پیشنهاد میشه و خواهان زیاد داره، اما تقریبا شرایط اکثر کارهای پیشنهادی یکیه، حقوقهای معوق و.ک. یعنی درآمدی هم که داره انقدر دیر به دیره که اصلا معلوم نمیشه چطور خرج میشه تازه هر چی هم باشه بی کم و کاست می‌ریزه به حساب من، حتی صد تومنی هم از روش برنمی‌داره، آخرین موردش حدود ده میلیون بود که پنج ماه پیش ریخت به حسابم، 
این وسط اگر خورد خورد هم پولی دستش رسیده بهم داده، درآمد ناچیز اسنپ رو هم هر روز می‌ریخته به حسابم، یعنی منصف باشم اینطور نبوده که هیچی عایدی نداشته باشه اما به چشم نمیومده و چون با تاخیر بوده اصلا نمی‌شده روش برنامه ریزی کرد، خدایی تو همه مناسبتها مثل سالگرد عقد و ازدواج و روز مادر و تولدم و...هم بهم کادو داده حتی گاهی بی مناسبت، شاید گرون نبوده اما برام ارزشمند بوده که یادش مونده.
ایکاش برای همیشه یجایی موندگار بشه و این تراژدی بالاخره تموم بشه. خدایا نه به خاطر من، به خاطر خودش که شرمنده ما نباشه و حال روح و روانش خوب بشه و حس غرور مردانه و اقتدارش برگرده یه شغل خوب براش دست و پا کن. به خدا قسم بیشتر از تامین هزینه های زندگی خودمون، اینکه حال خودش خوب باشه و روحیه و انگیزه داشته باشه برام خیلی مهمتره، وگرنه که زندگی ما کم و زیاد با حقوق من میگذره.  میشه خواهش کنم یک لحظه فقط یک لحظه چشماتون رو ببندید و از ته دل دعا کنید یه شرایط کاری خوب با درآمد معقول براش درست بشه و دلش خوش باشه میتونه یک تنه زندگی ما رو خودش فراهم می‌کنه و احساس غرور و افتخار بکنه؟ خدا خیرتون بده‌... البته که اول از همه  آرامش و سلامتی همسرم و بچه ها و خانوادم از هر چیز مهمتره و بعد یه شغل و درآمد مناسب برای همسرم... بازم میگم ما محتاج هیچکس نیستیم و هرگز هم تو این سالها نبودیم، منم آدم ولخرجی نیستم اصلا، به خدا اول به خاطر بهتر شدن حال خودش میگم بعد هم خب طبیعتا اینکه بعد اینهمه سال باری از روی دوش من برداشته بشه و نفس راحتی بکشم و بتونم از حقوق خودم پس اندازی بکنم (همین الان هم هر طور  هست کمی پس انداز  میکنم)، به هر حال الان گرونیها چند برابر شده و کم کم یه حقوق اصلا کفاف مخارج رو نمیده، نه برای ما و نه برای هیچکس دیگه. خدایا یعنی میشه یه شغل درست و درمون براش جور بشه؟ آخه چرا طبیعی ترین حق یه انسان تو این مملکت باید براش بشه رویا و آرزو؟

از این حرفها بگذریم، چهار تیرماه پسرک گلم سه ماهه شد، از حالت نوزادی کم کم درومده و شده یه وروجک شیطون خیلی خیلی بانمک. دیروز عصر برای اولین بار دیدم نیلا داره باهاش دالی بازی می‌کنه، پارچه میندازه روش و برش میداره و دو تایی با هم غش غش میخندند، به خدا که عشق کردم از دیدن این صحنه و حالم خیلی خوب شد... الهی که همیشه حال دلشون با هم خوب باشه و پشت و پناه هم باشند و نیلای من هم از تنهایی دربیاد، همین الان که می‌نویسم، نیلا داره تو اتاق خواب ما با عشق با داداشش صحبت می‌کنه و بهش می‌خنده و نویان هم داره با خنده بهش نگاه می‌کنه، آخه چه حس و حالی بهتر از این برای من مادر؟
نیلای من هم خیلی شیرین و بانمک شده، دلم از حرفهای شیرینش غنج می‌ره اما در عین حال خیلی هم لجباز شده و حرف گوش نمیده، گاهی خسته کننده میشه رفتاراش و اعصاب من و سامان خورد میشه و بدجور دعواش میکنیم یا حتی آروم بهش ضربه می‌زنیم و بعدش هردومون پشیمون میشیم و غصه میخوریم و هر کاری میکنیم دوباره بخنده، اما ته تهش نیلا خود خود عشقه و با همه وجود میپرستیمش، هردوشون برامون بینهایت عزیزند و فرقی بینشون برای ما نیست. باید بیام بزودی از شیرین کاریهای  هر دوشون بنویسم که ثبت بشه و به یادگار بمونه...
راستی اینجا ننوشتم نویان هم تو ۵۵ روزگیش ختنه شد و باری از دوشم برداشته شد، چقدر تو مطب وقتی دکتر داشت جراحی رو انجام میداد گریه کردم! ماریا پرستار بچه ها رو با خودمون بردیم چون دلشو نداشتم کنار بچه باشم (البته اونم پر دل و جرات نبود اصلا!) و سامان و پرستار بچه ها بالای سر نویان بودند. من اون بیرون پشت مطب دکتر های های گریه میکردم، تا دو هفته هم درگیر پماد و پروسه بهبودیش بودم و خدا رو شکر الان خیلی خوب شده. واکسن دوماهگیش رو هم شکر خدا یک هفته بعد ختنه زدیم و اذیت هم نشد. 
الهی بگردم بچم خیلی خوش خندست. خیلی خیلی هم بازیگوش! از الان معلومه چقدر شیطونه، من فکر میکردم ته ته شیطنت رو با نیلا دیدیم و گذروندیم و این یکی نمیتونه هیچ جوره مثل اون شیطون باشه اما انگار پسره قراره وروجک تر هم باشه، لااقل نوزادیش و ظواهر امر که اینو میگه بسکه فوضوله و کنجکاو. تازگیا دلش میخواد همش بغلش کنیم و راهش ببریم و تمام وقت سرش از این ور به اون ور می‌چرخه و تک تک وسایل خونه رو از نظر میگذرونه! مثل این عروسکها که سرشون به اینور و اون ور تکون میخوره، نویان هم همینطوره. یعنی تا نبینید نمی‌تونید تصور کنید چقدر با نمک اینکارو می‌کنه. تازگیا هم که همش در حال مکیدن انگشتاشه، نیلا انگشت نمی‌خورد اصلا و عاشق پستونکش بود، نویان اونقدرها پستونک خور نیست و بیشتر با انگشتاش حال می‌کنه. کلا که نوزادیشون کاملا باهم متفاوته، هر دوشون خیلی بامزه و شیرین بودن اما هر کدوم به شکل خودشون... البته با همه شیرینی نیلا و نمکی بودنش، انگار نویان حتی بامزه ترم هست، حتی تو دل خانوادم هم بیشتر جا باز کرده، اون موقع ها هم بینهایت عاشق نیلا بودند، واقعا بچه شیرینی بود و کلی طرفدار داشت، الانم داره، اما به قول خودشون انگار نویان نمکی تر هم هست، اینو فقط ما نمیگیم غریبه ترها هم گفتند چقدر بامزست. این روزها که قشنگ با من ارتباط میگیره و مثلا وقتی میگه منو بلند کن و راه ببر با نگاه مخصوص خودش و خنده هایش و میمیک چهرش و اینکه خودشو به سمت بالا پرت می‌کنه یا دست و پاشو تند تند تکون میده به من میفهمونه که دوست نداره دراز بکشه و میخواد بغلش کنم و راهش ببرم، منم دریغ نمیکنم و هر چقدر هم خسته باشم اینکارو میکنم، یا مثلاً وقتی درخواست شیر خوردن داره، باز با نوع خنده و حرکات متفاوت چهره و دست و پاش و نوع نق زدنش منو متوجه می‌کنه، یعنی لزوما گریه نمیکنه بلکه با صدای خاص و حرکات مخصوص خودش منو متوجه میکنه، کم کم برای اینکه بیاد بغل من یا کس دیگه ای دستاشو باز می‌کنه و همینطور تازگیا داره تلاش می‌کنه دستاشو دراز کنه و چیزی رو با دستتش بگیره، البته هنوز موفق نشده اما چیزی هم نمونده، جای بابام خالیه که نویانم رو ببینه با همه شیرین کاریاش. بابام عاشق نیلا بود، می‌گفت هیچ بچه ای رو شیرین‌تر از نیلا ندیده (عاشق بچه ها بود بابام)، قشنگ معلوم بود از دو تا نوه دیگش هم که عاشقشون بود بیشتر دوستش داره. همیشه اصطلاحی که به کار می‌برد این بود که نیلا اصلا یه چیز دیگس، الان شاید با دیدن نویان می‌گفت نویان از نیلا هم شیرین‌تره... حیف و صد افسوس که بابام نویانم رو ندید (میشه اگه زحمتی نیست فاتحه با صلواتی نثار روح بابام و همینطور خواهرم ریحانه کنید؟ خدا خیرتون بده).
اینم بگم که سعی کردم تو خونه همه چیو بین بچه ها نوبتی کنم، مثلا میگم نیلا الان نوبت نویان هست که شیر بخوره، اگر نیلا نق هم بزنه نوبتشو عوض نمیکنم، یا وقتی نیلا داره غذا میخوره و نویان نق میزنه رو به نویان میکنم و میگم داداش نویان الان نوبت آبجی نیلاست، الکی گریه نکن، غدای آبجی تموم بشه بعد میام پیش تو بهت شیر میدم، همیشه هم سعی میکنم تا جای ممکن نوبت‌ها رو‌عوض نکنم تا مثلاً حق کسی ضایع نشه، حتی اگه نویان گریه هم بکنه سعی میکنم نوبت نیلا رو بهش ندم،طبیعیه که اینکارو بیشتر به خاطر نیلا و اینکه در برابر داداشش و مسیولیتهای که در قبالش دارم صبوری کنه انجام میدم وگرنه که نویان چیری متوجه نمیشه، خدا رو شکر روش خوبی بوده و کم و بیش تا الان جواب داده.
نیلا هم زیاد حسادت نمیکنه چون خیلی حواسم بهش بوده و بهش محبت کردم اما مثلا وقتی نویان رو بغل میکنم و قربون صدقش میرم، در حالیکه فکر می‌کنم نیلا حواسش جای دیگست، یهو میاد و به من نگاه می‌کنه و میگه  مامان مرضیه حالا نوبت منه... منظورش اینه که الان باید نویان رو زمین بذارم و اونو بغل کنم و قربون صدقش برم، منم با روی باز اینکارو میکنم  و حتی نیلا رو چند برابر داداشش تحویل می‌گیرم، خلاصه که سعی کردم اینطوری رابطشون رو مدیریت کنم. تازگیا هم که نیلا چند برابر عاشق داداشش شده و با عشق و لبخند نگاش می‌کنه و حتی دوست نداره بخوابه، منم نویانو بغلش میذارم و بهش حس آبجی بزرگ بودن رو میدم و قشنگ معلومه نیلا هم کلی عشق می‌کنه. فقط بزرگترین مشکل ما اینه که هر موقع بچه خوابش می‌بره، از روی علاقه شدید دستشو میگیره و انگشتاشو عقب و جلو می‌کنه و  بیدارش می‌کنه، این کارش از همه بیشتر حرص من و باباشو درمیاره، فکر کن بچه رو با زور و بدبختی خوابوندم و می‌خوام برم کمی استراحت کنم یا یه چیزی درست کنم بخوریم یا حتی یه دستشویی ساده برم و تازه خوابوندمش بلافاصله میره دستشو میگیره و بیدارش می‌کنه و روز از نو روزی از نو، هیچ جوره هم متوجه نمیشه اینکارو نباید بکنه! نه خواهش و تمنا و توجیه کردن اینکه داداش گناه داره و اذیت میشه اثر داشته نه دعوا و داد و بیداد و نه حتی محر وم کردنش از اسباب بازی اش یا حتی زدنش با ملایمت... اصلا متوجه اشتباهش نمیشه و شاید این بزرگترین معضل شده باشه تو خونه ما بین بچه ها و بزرگترین دلیل اینکه نیلا رو دعوا میکنیم. آخه نویان بچم هم خیلی گناه داره، اذیت میشه. حتی گاهی نویان دردش میگیره و بدجور میزنه زیر گریه و ضعف می‌کنه و بدو بدو میرم سمتش میبینم از بابت کشیدن انگشتاش بوده! دیگه ما هر کار کردیم نفهمیده و رسماً تسلیم شدیم و کار بیشتری ازمون برنمیاد چون همون‌طور که گفتم هیچ جوره نتونستیم جلوی این حرکتشو بگیریم، کلا نیلای من کار خودشو می‌کنه تو همه موارد.
خانم خانمها به زور مولتی ویتامین های گرون قیمت و شربت اشتها غذا خور شده که البته از وقتی دارو‌هاش تموم شده و خاطر قیمت بالاشون صبر کردم چند روز دیگه ببرمش ویزیت دوم دکتر و ویتامینها رو بگیرم، دوباره کم اشتها و بدغذا شده و خیلی از این بابت اذیت میشم و غصه میخورم! یعنی می‌خوام بگم به خاطر داروها بوده که اشتهاش بهتر شده. تا کی باید اینطوری غذا بدم که کمی جون بگیره خدا میدونه!  حالا باید اولین فرصت دوباره ببرمش دکتر و داروهاشو بگیرم بلکه یکم وزن بگیره، خیلی نحیف و لاغر و ریز جثست، دلم میسوزه نگاش میکنم.

در آخر پستم هم اینو بگم که پرستار نیلا ۴ روز در هفته از نه صبح تا ۲ ظهر میاد پیشم، از نظر اینکه خیلی کمک حال من تو کار بچه ها باشه اصلا اینطور نیست، یعنی نود درصد خودم هستم و بس، نه که اون مقصر باشه، راستش وقتی خودم حضور دارم راحتترم خودم به بچه ها برسم اما خب همینکه با هم از هر دری صحبت میکنیم برای منی که نه جایی میرک و نه مهمونی به اون صورت تو خونم دارم خوبه، یعنی بیشتر کمک روحی هست برام راستش. البته گاهی سبزی میخره و برام میاره و پاک می‌کنه یا رختخوابو جمع می‌کنه یا اگر خودم بخوام هر از گاهی برام غذای رشتی درست می‌کنه.( اونم مثل خانواده شوهرم رشتیه از قضا و خیلی رفتارهای خودش و خانوادش شبیه خانواده همسر منه). گاهی پیش میاد نویان رو نگه میداره و نیمساعتی می‌خوابم (البته زیاد پیش نمیاد) یا مثلا نویان رو بغل می‌کنه تا من به کارام برسم یا مثلا با خیال راحت برم دستشویی (خودش مهمه ها، مامانا خوب می‌فهمند درجه اهمیت دستشویی رفتن با خیال راحت رو  .. در کل اومدنش بد نیست، همون‌طور که گفتم نه از جهت رسیدگی به بچه ها، بیشتر از جهت کمک روحی و حرف زدنمون با هم و حفظ روحیه ام.

خب دیگه کم کم برم. دستم درد گرفت اینهمه با این گوشی کوچیکم تایپ کردم. اینم مثلا قرار بود یه پست کوتاه باشه در راستای قولی که آخر پست قبلی دادم، (اینکه کوتاهتر بنویسم با دفعات بیشتر)، اولشم قرار بود فقط قضیه حلقه ازدواجو‌ و‌ صحنه عاشقانه صبح رو‌ بگم و برم اما دیگه خود به خود حرفهای دیگه هم پیش اومد و بعد مدتها تونستم بنویسم، البته بازم کلی حرف داشتم اما دیگه بچه ها اجازه نمیدند ادامه بدم ، نویان نق می نه و نیلا غذا میخواد و خودمم ناهار ندارم (نه تو رو خدا میخوای بازم بنویس! ).

راستی یه دنیا ممنون بابت حرفهایی که تو پست قبلی برام نوشتید، خداییش خوندنشون خیلی بهم آرامش داد، ایشالا هفته بعد نوبت بگیرم برم پیش خانم دکترم ببینم چه توضیحی میده و آیا کاری میشه کرد برای بهترشدن وضعیت شکمم یا نه همینیه که هست.
راستی نمی‌دونید برای منی که ۲۴ ساعتها تنهام نه جایی میرم و نه کسی به اون صورت میاد خونم، چقدر ارزش داره داشتن شما و خوندن کامنتهاتون و حس علاقه و دلسوزی که ازتون میگیرم، اونم در شرایطی که حتی خودم براتون تو وبلاگهاتون کامنت نمیذارم ( میخونمتون اما با عرض شرمندگی خاموش، واقعا با گوشی سختم میشه نظر بدم اما خدایی همیشه دنبال میکنمتون.) 
خلاصه که تنتون سلامت دوستان عزیزم. این خواهر کوچیکو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.
پی نوشت: پست مال دیروز سه شنبه هفتم تیرماه هست که امروز منتشرش کردم.

دغدغه فکری

شاید مسخره باشه الان که دارم بعد یکماه و خورده ای وبلاگم رو بروز میکنم و حرفهام کلی روی هم تلنبار شده بیام از یه ناراحتی روحی که از دیروز برام شروع شده صحبت کنم!!!
اما وقتی حالمو انقدر بد کرده شاید باید بین اینهمه حرفهای ریز و درشت، از این موضوع بنویسم تا در اولین فرصت مجدد باقی ناگفتنی ها رو بگم، اینجا همیشه پناهگاهم بوده و خصوصی ترین حرفهام رو نوشتم اینو هم مینویسم، خدا رو چه دیدی شایدم کمی آروم شدم هر چند چیزی  عوض نمیشه.
خب من یکبار تو پست مربوط به زایمانم اشاره کردم که همراه عمل سزارین، یه عمل برای جمع کردن پایین شکمم هم انجام دادم تا اون حالت آویزون و شلی که شکم خانمها بعد زایمان داره رو از بین ببرم. واسه این عمل مبلغ بالایی هم غیر از هزینه عمل زایمان پرداخت کردم... درد بعد عمل زایمانم به دلیل همین جراحی دوم از بقیه خانمهایی که زایمان کرده بودند بیشتر بود (هرچند عجیب بود که از سزارین اولم که باهاش این عملو هم انجام نداده بودم ابدا بیشتر نبود) از طرفی  بخیه ای هم که برام زده شده بود سه چهار برابر بخیه ای بود که موقع زایمان نیلا زده بودم، اسم این عمل هست «مینی ابدو» که البته با عمل زیبایی شکم یا همون ابدومینوپلاستی فرق می‌کنه و فقط برای زیر ناف و برطرف کردن افتادگی زیر شکم بعد زایمان یا برطرف کردن شل شدگی شکم بعد کاهش وزن شدید هست.
شما اینجا همگی شاهد بودید که من برای انتخاب دکتر زنانم برای زایمان چقدر اذیت شدم و وسواس نشون دادم، از پزشک اولم که تشخیص اشتباه دیابت داد رنجیدم و از پزشک محل کارم به واسطه بیمارستان طرف قرارداد و... منصرف شدم تا آخرش رسیدم به دو تا خانم دکتر که در نهایت یک هفته قبل زایمان دکترم رو که دکتر زنان همسایه ما هم بود و اونم همین عمل جمع کردن زیر شکم رو حین عمل زایمانش انجام داده بود انتخاب کردم. اصلا همین همسایه بود که باعث شد من تصمیم بگیرم مثل خودش این عمل دوم رو انجام بدم چون اون خیلی راضی بود و منم بابت یه مقدار کم افتادگی شکمم بعد زایمان نیلا معذب بودم، زیاد نبود اما اذیتم میکرد... فکر میکردم برای زایمان دوم قطعا این افتادگی بیشتر هم خواهد بود. برای همین مصمم بودم درد بیشتر و هزینه بیشتر و بخیه بیشتر رو به جون بخرم تا بعد زایمان از فرم شکمم رضایت داشته باشم.
دو ماه تمام تو این گرما بعد زایمان گن بستم و‌ همه سختیش رو به جون خریدم اما ته تهش چی موند برام؟ همون افتادگی شکم که اغلب خانمها بعد زایمان دارنش و من میخواستم این اتفاق برام نیفته! این افتادگی حتی از زمان نیلا هم بیشتره!! بخیه هام خیلی زیاده و ملتهب و قرمز و کمی گوشت اضافه آورده و مسطح نیست... 
دیروز که سمانه دوست و همسایه واحد بغلی اومد خونمون و نشونش دادم خیلی متعجب شد. گفت مال اون که پیش همین دکتر انجام داده اصلا اینطور نیست و خیلی هم خوب شده و من برم بگم پولمو پس بده و راضی نیستم و شکایت دارم و...!!! کاری که اصلا تو ذات من نیست و من بلد نیستم اینجور وقتها حرفمو راحت بزنم، من حتی اگر از کار یه آرایشگر هم راضی نباشم بازم نمیگم چه برسه دکتری که اینهمه بعد عمل پیش خودش ازش تشکر کردم و حتی بوسیدمش و براش دعای خیر کردم و گفتم بهترین دکتری هستید که دیدم و ...! الان حس میکنم اینهمه تعریف هرچقدر هم یه دکتر خوب باشه اضافیه، اونم برای کاری که برای هزاران زن انجام داده و تازه برای من با هزینه بیشتر انجام داده و علیرغم درخواستم هیچ تخفیفی هم نداده. متاسفانه تعریف کردن و قدردانی بیش از حد از آدمها هم به ویژگی منفی دیگم هست! شاید بگید خوبه اما برای من اغلب نتیجه خوبی نداشته چون افراطی هست و متقابلاً همون‌طور باهام رفتار نشده حتی برای کارهای بزرگتر و ارزشمندتر. خلاصه که الان کلی هم رودربایستی دارم که بخوام پیش دکتر گله کنم چه برسه با تندی اعتراض هم کنم طبق حرف خانم همسایه.
من فقط به خاطر همین خانم همسایه  پیش دکترش رفتم و بازم میگم اون بود که فکر این عمل دوم رو از اساس توی سرم انداخت،  الان نه تنها نتیجه نگرفتم که زخم و بخیه ام شاید سه یا چهار برابر زمان نیلا باشه و کاملا واضح و مشخصه و جاش خیلی عمیق و بد مونده و گاهی درد میگیره و خارش داره که این مشکلات رو موقع زایمان اولم اصلا نداشتم.
به نظرتون الان خیلی مسخرست که بین اینهمه گرفتاری ریز و درشت و بچه داری و کارهای خونه و کلی فکر و خیال دیگه چسبیدم به این موضوع و شده غصه دلم این دو روز و عصبی و افسرده شدم؟ قبلاً هم کم و بیش این حس رو داشتم اما دیروز که خانم همسایه بهم گفت دیگه آب پاکی ریخته شد رو دستم، انگار مهر تاییدی بود به باور خیلی وقت پیش خودم که سعی میکردم انکارش کنم و بگم هنوز برای نتیجه گیری زوده (اشتباه بود و داشتم خودمو گول میزدم!).
من کلی وسواس داشتم روی انتخاب دکترم حتی تو پست بعد زایمانم کلی ازش تعریف کردم و گفتم خدا خیرش بده بابت اون همه آرامشی که بهم داد! این حرفها رو هم پس نمی‌گیرم و هنوز هم میگم از جهت انتخابش برای عمل زایمانم صد در صد  راضیم و حتی پیشنهادش هم میکنم، بازم میگم عمل زایمانم با این دکتر از زمان نیلا کلی بهتر و راحتتر بود و حتی بعد عمل با وجود این عمل دومی هم که داشتم زودتر سر  پا شدم و بابت این موضوع کلی ازش تشکر کردم،  اما اینکه از این عمل دوم با اون همه وسواس و هزینه و... جواب نگرفتم و فقط الکی اینهمه جای اسکار و زخم برای خودم درست کردم خیلی غمگینم!!! احساس میکنم فقط سر این موضوع داره افسردگیم که بهتر شده بود برمی‌گرده!!! اعتماد به نفسم راجب اندامم به صفر رسیده، بدن شل و همون افتادگی شکم مسخره که ازش همیشه بدم میومد و جای زخم عمیق و ملتهب و پوست صورت داغون....
حتی دیروز به سامان زنگ زدم و گفتم نکنه از بدنم بدت میاد که.... 
خدا می‌دونه همیشه به همه توصیه میکردم تحت هیچ شرایطی از بدن و ظاهر خودتون پیش همسرتون بد نگید، انتقاد نکنید و اتفاقا همیشه هم با خوبی و اعتماد به نفس ازش صحبت کنید چون مردها اونچه که به زبون خود ما زنها جاری میشه رو باور میکنند و اگر از خودتون تعریف کنید فکر میکنند عجب مالی هستید که فقط گیر خودشون اومده!!! خودم هم خدایی تا جایی که میشد همیشه به این عقیده پایبند بودم اما ببینید بعد صحبت با سمانه به چه درجه از ناراحتی رسیدم که تقریبا برای اولین بار خیلی واضح ازش پرسیدم بدن و شکمم خیلی بده؟ زشت شدم؟ تو بدت نمیاد؟ ناراحت نیستی؟ نکنه به من سرد شدی برای اینه؟ و... چیزایی که هرگز فکر نمی‌کردم پیش همسرم به زبون بیارم. منظورم این خود تخریبی و انتقاد از ظاهره که همیشه توصیه میکردم بقیه انجام ندند پیش همسرشون....
نمی‌دونم حسم رو درک میکنید یا نه. اینکه این اتفاق و شل شدن و افتادگی شکم و بدن بعد زایمان اتفاق بیفته که کم و بیش طبیعی هست یه چیزه ( البته استثنا ها هم هست صد البته و به سن آدم و ژن و بدن و نوع پوست و ورزش و... ربط داره و ممکنه بعضی‌ها اصلا دچارش نشند) اما اینکه به خاطر اجتناب و نفرت ازش کلی هزینه جدا و اضافی به جز هزینه زایمان بدی و خوشحال باشی که حتی اثر افتادگی بعد زایمان قبلی هم از بین میره بعد این اتفاق ابدا نیفته بلکه حتی بدتر هم بشه یه چیز دیگه.
بعد اینهمه مدت ننوشتن تو وبلاگم نیومده بودم اینا رو بگم اما از دیروز که این حس مزخرف لعنتی که با تایید خانم همسایه (خودم باورش داشتم اما اونم که دید و گفت دیگه برام اتمام حجت شد) به اوج خوش رسید حال روحیمو خیلی خراب کرده و گفتم اینجا بنویسمش بلکه آروم بشم هرچند که در نهایت چیزی عوض نمیشه و آبی که ریخته رو نمیشه جمع کرد... نمی‌دونم باید چیکار کنم الان! حالم هیچ خوب نیست.
پی نوشت: اگر بتونم به قولم عمل کنم سعی میکنم از این به بعد پستهای کوتاه بنویسم اما با دفعات بیشتر. خب از اونجا که من با گوشی می‌نویسم و عادت به بلند و طولانی نوشتن هم دارم و نمیتونم حرفمو کوتاه بزنم! (متاسفانه تو زندگی واقعیم هم همینم و خیلی هم بدم میاد از این ویژگی!!) به خاطر کمبود وقت و سختی نوشتن، نمیتونم تند و تند وبلاگم رو بروز کنم، اما اگر بتونم کوتاه تر و در قالب موضوعات تکی و کوتاه مثل همین نوشته الانم، بنویسم شاید بتونم بیشتر و سریعتر از قبل پست بذارم  و حرفهام روی هم تلنبار نشه که موقع نوشتن ندونم از کدوم و کجا شروع کنم...
حالا اگر بتونم به اصل بالا پایبند باشم سعی میکنم نوبت بعدی نوشتنم زودتر برسه. آخه کلی حرف نگفته از بچه ها و زندگی و ... دارم که وقتی نمی‌نویسم از یادم می‌ره یا بعدتر حوصله نوشتنش رو ندارم چون موعدش رد شده و به اصطلاح لوث شده قضیه...
در هر حال لطفاً بگید چیکار کنم کمی آروم بشم و اعتماد به نفسم که همیشه کم بوده از این کمتر و داغونتر نشه.... هرچند که فکر میکنم در اصل موضوع در نهایت تفاوتی ایجاد نشه و اون چیزی که ازش همیشه واهمه داشتم به سرم اومده...