بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

میبوسمت به اندازه تمام سالهایی که نبوسیدمت...

میبوسمت به اندازه تمام سالهایی که نبوسیدمت

و نوازش میکنم دستهای خسته ای را که یک عمر لمس نکردم

و تنگ در آغوش میگیرم بدن تکیده ای را که یک عمر با غرور و اقتدار نگریسته بودمش...

 و دوستت دارم ها را بی مهابا و بی خجالت در گوشت زمزمه میکنم، باشد که بشنوی و در دلت شوقی زنده شود.

چه سرنوشت تلخی است نظاره کردن سقوط یک انسان از اوج به حضیض 

و چه دلتنگ و غریبانست انتظار کشیدن برای پایان تمام دردهایی که برای بدن تو زیاده از حد است...

درد را از هر طرف بنویسی درد است،‌ اما درد من گویا این روزها از تمام دردهای دنیا عمیق تر است

خنجری که به قلب و روحم فرو می‌رود، از تمام تیزی های دنیا برنده تر است

و من چه مبهوت و گنگ، در دستان نامرد روزگار نامراد پیچ و تاب می خورم،  بی آنکه تاب مقاومتی ولو اندک را داشته باشم...

امید این روزها چه واژه غریب و دورافتاده ای است...

بابا جان بابا جان من تو رو رها کردم، من تو رو به خدای بالاسری سپردم، دیگه برای خوب شدنت دعا نمیکنم، چون میدونم خوب شدنی در این دنیا در کار نیست، من رهات کردم بابا و روزها و شبها انتظار میکشم که تموم بشه اینهمه درد و رنج عمیق تو...که نبینم نگاه بیجون و خستت رو، که نبیتم چشمهای مظلومت رو که دیگه نور امید و زندگی توش نیست.

باباجان از تو چه پنهون این روزها فقط و فقط تو دعاهام میگم خدایا عذاب بابام رو تمومش کن. با چه امید و آرزویی پی درمانت رفتی، میدونم خودت هم باورت نمیشه این پایان تلخ رو. تمام روزهایی که امیدوارانه از من میپرسیدی جواب این اسکن ریه رو که به انگیسی نوشته برام ترجمه کن ایشالا که غده کوچیک کوچیک شده و من به دروغ میگفتم اوضاع خیلی خوبه و غده هم کوچیکتر شده...میدونی تو اون شرایط دلم چند صد پاره میشد؟ بابا جان هیچوقت با خودت فکر نکردی گرید 4 سرطان ریه درمانش فقط با خداست و بس؟ خوشم میاد زیاد به عمق فاجعه فکر نمیکردی، نمیدونم شاید هم فکر میکردی که خیلی وقتها که نگات میکردم و به ما و سروصدامون و شیطنت بچه ها خیره میشدی، اشک از چشمات میومد، مامان میگفت افسرده شدی، من میگفتم قرص اعصاب هم بخوره خوبه....

از تو چه پنهون بابا هیچ نشونه امیدی نبود،تو که خبر نداری بابا من چه عذابی این مدت کشیدم، اون روزهای اول که با دختر چندماهم با هزار سختی رفتم پیش متخصص و تو روی من خیلی رک و راحت گفت پدرت یکسال و نیم تا سه سال حداکثر عمر میکنه، روزها و هفته ها خون گریه کردم، امادیگران که شنیدند، به من گفتن مگه دکتر خداست که زمانش رو بگه؟ آره بابا امید زیادی نبود، اما ته دلم میگفتم چرا انقدر ناامیدی مرضی، از کجا معلوم شاید یک درصد بهبودی که میگن، مال بابای تو باشه، شاید همون یک نفر در صد نفر که با این مریضی خوب میشن،‌اون بابای تو باشه...

 دعا میکردم بابا، با خدا راز و نیاز میکردم اما حتی از امیدوار بودن هم میترسیدم، مگه سر ریحانه امیدوار نبودم که یکبار دیگه ببینمش و بغلش کنم اما خدا نذاشت خدا نخواست، سر تو هم از همین ماجرا میترسیدم، حتی گاهی ترجیح میدادم ناامید باشم تا امیدوار،‌حس میکردم امیدواری بیشتر منو میشکنه تا ناامیدی، از امیدوار بودن و ناامید شدن بعدش میترسیدم...حتی گاهی از دعا کردن هم فرار میکردم، حس میکردم صدام به جایی نمیرسه.

باباجان همه چی به کنار، دلت برای مریم که از من خیلی پرامیدتر کنارت بود و لحظه ای تنهات نذاشت نسوخت؟ مریمی که از خونه و زندگیش و همه چی به خاطر تو گذشت، حالا داری همینطوری  شونه خالی میکنی؟ بابا میدونی چی به سر همه ما اومده؟ اونجا که بیجون و لاغر و تکیده و رنگ پریده دراز کشیدی و ناله میکنی و بیقراری، خبر داری بیشتر از تو ما بیقراریم و درد میکشیم؟ بابا از حال ما خبر داری؟ بابا برات مهم نیست چی به سر ما اومده و میاد؟

از حال مامان خبر داری بابا؟ خبر داری چقدر از تنها شدن بعد تو میترسه؟  اصلا خبر داری که ساعت ها و ساعتها در روز برای تو بابا جان اشک میریزم و در تنهایی خودم میسوزم و دلم میخواد یکی پیدا شه و آرومم کنه؟ بابا این حرفها رو فقط اینجا میتونم برات بنویسم، حرف دلم رو با چاشنی اشکهایی که تمومی نداره. هیچوقت روم نشد مستقیم باهات صحبت کنم، فاصله بین ما همیشه زیاد بود،‌تا وقتی که فهمیدم چطوری میتونم کمش کنم، کاش زودتر میدونستم. هیچوقت نشد باهات درددل کنم، اینجا برات مینویسم. بابا جان چه کردی با ما،‌ حیفت نمیاد فقط 65 سالته! به خدا که تو میتونستی خیلی بیشتر از اینا عمر کنی، با روحیه ای که از بچگی در تو دیده بودم اما نشد، نشد بابا.

بابا خبر داری این روزها بیشتر از هر وقت دیگه دوستت دارم؟ خبر داری با هر زنگ تلفنی مثل برق زده ها از جا میپرم، خبر داری همش یاد خاطرات میفتم و هر جا که هستم هق هقم بلند میشه؟ میدونم که خبر نداری بابا جان...

الان تو دنیای تو چه خبره بابا؟ به چی فکر میکنی؟ اصلاً‌ فکر هم میکنی؟ از مردن میترسی بابا؟ اصلا بهش فکر میکنی؟ آره بابا منم میترسم خیلیم میترسم اما تو نترس، چون دیگه بعدش از درد و رنجهای این دو سه سال خبری نیست،‌آروم میشی، دیگه استخونات درد نمیکنه، دیگه بیقرار نیستی، دیگه سینت نمیسوزه، از تنگی نفس خبری نیست، پس نترس، آروم آروم میشی باباجون...

خدایا میخوای بکشی بکش چرا با درد؟ من که راضی شدم به رضای تو، ما که رضایت دادیم به تقدیر تو،‌پس تمومش کن خدا! دارم ضجه میزنم و مینویسم، این نهایت درده که اینطوری التماست کنم پدرم بیشتر از این عذاب نکشه، یادت که هست خدا جون، از روز اول که بابام اینطوری شد،‌بهت گفتم راضی میشم به رضای تو،‌ فقط بابام زجر نکشه،‌لاغر نشه، اینا تمام خواسته من از تو بود،‌پس چرا انقدر آبرو ندارم پیشت که حداقل این یه آرزوی منو هم برآورده نمیکنی؟ بابام که خوب نشد، بابام که شفا نگرفت، دست کم نذار اینطوری روز به روز جلوی چشمای ماتم زده ما رنج بکشه. 

از دوشنبه شب تا پنجشنبه شب هفته پیش خونه بابام موندم که مریم خواهرم بره خونش. چقدر سخت گذشت خدا میدونه، از طرفی بچه کوچیکی که شیطنت و سرصدا میکنه و جیغ میکشه،‌از طرفی بیقراری و حال بد بابام...تحمل اینهمه رنج برای قلب کوچیک من زیاده، ظرفیت روحی من کفاف اینهمه غم و اندوه و ترس رو نمیده، تپش قلبم بالاست، در بدترین حال و روز ممکنه دست و پا میزنم، حال مادرم از همه بدتره، روز و شبش رو نمیفهمه...

اشک چشمام خشک نمیشه، شب  و روزم,و نمیفهمم، حالم انقدر خرابه که میرم و از بقیه بخصوص اونایی که داغی رو در گذشته متحمل شدند میپرسم چیکار کنم یکم حالم بهتر شه؟

دلم برای مامانم خیلی میسوزه. خودش میگه غمی که تو دل اونه رو هیچکی نمیفهمه، این وسط یه سری مشکلاتی هم تو روابط ما با خواهر کوچیکم و داماد جدید پیش اومده که حال مادرم رو خرابتر هم کرده...اوضاع خونمون داغونه.

دیگه حال و جونی برام نمونده. انقدر این دنیا برام پوچ و بی معنی شده که اگر به خاطر نیلا و سامان نبود به مرگم راضی تر بودم.

غصه و درد تمام این روزهایی که پیش بابا و خونه مامانم بودم و شاهد عذاب بابا جانم بودم، یک طرف، روز آخر هم یک طرف. به معنای واقعی کلمه جگرم تیکه تیکه شد...صبح پنجشنبه رفتم بالا سر بابام و سلام کردم، چشماش رو به زور باز کرد، بهش گفتم حالت چطوره بابا جواب نداد، بعدش در حالی تمام نیروشو جمع کرده بود که با صدای بلند صحبت کنه مامانم رو با لهجه محلی صدا کرد "فاطیمه" مامانم سریع خودش رو رسوند و گفتم جانم رضا، بابام با صدای ضعیف و با بهش گفت "خسته شدم"....همه دردهای این مدت برای من یه طرف، یادآوری اون صحنه و این جمله یه طرف...سوختم و آتیش گرفتم، همونجا قسمش دادم خدا رو که راحتش کنه،‌‌آرومش کنه...

به خدا دیگه کم آوردم، مریم میگه کاش اصلاً شیمی درمانی نمیکردیم، میگه من تموم اون روزهای سختی که بیمارستان شیمی درمانی میشد رو به چشم دیدم و میدیدم چه زجری میکشید، چه عذابی میکشید، ایکاش اصلاً سراغش نیمرفتیم وقتی هیچ فایده ای نداشت، میگفت ایکاش به بابا از اول واقعیت رو گفته بودیم که وضعیت بیماری تو پیشرفتست و خودت انتخاب کن میخوای شیمی درمانی بشی یا نه...اینا رو میگفت و پای تلفن دوتایی گریه میکردیم.

نمیدونم عاقبت این روزها چی میشه،‌ به کجا میرسه، ببین به کجا رسیدم که تمام ترسم اینه که بابا با این وضعیت سخت چندماه دیگه هم باشه و رنج و عذاب بکشه، انقدر لاغر شده که هر بار میبینم قلبم به درد میاد اما اطرافیان میگن احتمالا از این هم لاغر تر میشه،‌میشنوم و صدای خرد شدن قلب و روحمو میشنوم....هیچی دیگه حال منو خوب نمیکنه.

همون روز پنجشنبه بابام چنددقیقه هوشیار تر شد، نیلا رو دید، با صدایی که به زمزمه شبیه بود قربون صدقش رفت، به نیلا گفتم بذار بابا بوست کنه،‌نیلا صورتش رو نزدیک بابام برد و بابام با تمام توانش صورت دخترکم رو بوسید، چقدر خوشحال شدم که نیلا مثل همیشه فرار نکرد.... بابا از غذاخوردن بیزار شده، به زحمت بهش کمی مایعات میدیم،کارم به جایی رسیده که چند روزه مدام علائم روزهای آخرو میخونم و خون گریه میکنم، دیگه دنبال امید نیستم،‌فقط میخوام بدونم چطور میتونم این روزها آرومش کنم،‌ چیکار کنم که با اینهمه درد کمی آروم بشه. به مامان اینا پیشنهاد دادم برای کم شدن درد و رنجش بهش شیره تریاک بدیم، یکی دو بار دادیم و بابا تونستی کمی بدون بیقراری بخوابه،  اما بعدش هر کار کردیم نخورد که نخورد...

بیشتر اوقات چشماش بستست مگه اینکه با صدای بلند صداش کنیم، تمام استخوناش درد میکنه،‌ سامان و من چندباری بدنش رو ماساژ دادیم اما همون مالیدن بدنش هم گاهی دردش رو بیشتر میکنه. بیشتر اوقات چشماش بستست،‌مگه اینکه با صدای بلند صداش کنیم، اما با همون چشم بسته هم مدام پاهاش رو تکون میده،‌انگار درد داره، همش میگه برای زخمم پماد بزنید اما زخمش همون استخون دردش هست که فکر میکنه از زخم خاصیه و پماد بزنیم بهتر میشه....براش  از خاطرات قدیم گفتم و بعد مدتها دیدم که لبخند زد، از بیابانک،‌روستای پدری، از مشت احمد که سالها قبل فوت کرد، حرف مشت احمد بود که باعث شد لبخند بزنه، یادش اومد وقتی به خواهر کوچیکم میگفت چهل گیس خانم... خیلی وقتها حرفهایی میزنه که معنایی نداره، کلمات یادش نمیاد، نمیتونه تمرکز کنه، دیروز عصر که دوباره رفتم بهش سر بزنم میگفت سبزی آوردم پاک کنید خراب میشه،‌به یاد روزهای قدیم که میرفت از خونه روستایی که خودش برای راحتی ما خریده بود، و توش سبزی کاشته بود سبزی میاورد...

ای خدا هر چی بگم داغ دلم تموم نمیشه....ببخشید که توان پاسخ دادن به کامنتها رو مثل قبل ندارم و نمیتونم بهتون سر بزنم، به خدا حال و  روزم هیچ خوب نیست، از لطف شما ممنونم، از اینکه به یادم هستید و دعا میکنید و به یادمون هستید.

نمیدونم امروز هم که دوشنبه باشه مثل هفته پیش میریم خونه بابا یا نه،‌ باید از مامان بپرسم با وجود تمام شیطنت های نیلا، بودن ما بازم بهتر از نبودنمونه؟ اگر رفتنی باشیم یعنی عذاب بیشتر برای منی که با هر لحظه دیدن بابام تو این وضعیت صدبار میمیرم و زنده میشم. 

میشه برای بابام حمد شفا بخونید؟ من سپردمش به اون بالایی، فقط دعا کنید رنج و عذابش طولانی نشه،‌من که راضی میشم به رضای خدا اما میدونم که داغ دلم هیچوقت هیچوقت خاموش نمیشه. حس میکنم درد این روزهای من تمومی نداره...

سوختن و ساختن...

حالم خیلی بده، انقدر بد که هر لحظه در حال متلاشی شدنم...

پدرم، پدرم، دیگه نمیدونم چطور بگم و بنویسم، خسته ام، بینهایت خسته ام، درد جانکاهی تو سینمه، یه بغض سنگین گلومو فشار میده،‌یه دستی که میخواد خفم کنه...

دیگه امیدوار نیستم، امیدی برام نمونده،‌ شنبه شب رفتم خونه بابام، انقدر نگرانم که وقتی میرم اونجا حالم بینهایت بد میشه، وقتی هم نمیرم یه جور دیگه دلم اونجاست. اون شب دست و پای بابامو ماساژ دادم، درد داشت و انگار که با ماساژ من دردش چندین و چندبرابر شد، خودش زیر لب با صدایی که به سختی میشنیدم همچین چیزایی گفت، مامانم میگه متوجه نیست و همینجوری گفته اما من همش میترسم واقعاً اذیتش کرده باشم.خیلی غصه میخورم. به زور و با کلی مشکل مریم بهش کمی عصاره بلدرچین داد که بخوره. همون شب به من با صدایی که به زحمت میشنیدم  زیر لب گفت، دکترها گفتند کار من تمومه! هر چی گفتم بابا گفتند شیمی درمانی تمامه این حرفها چیه میزنی، مرگ و زندگی دست خداست، چیزی نگفت، فقط نگام کرد، جون نداشت حرف بزنه، شاید هم حرفم رو باور نکرد...

بابای من از مردن میترسه! معلومه این روزها با همون حال بد و حواس پرت، ترسش رو داره. خدایا بابام تاب و طاقت نداره! بس نیست اینهمه درد و رنج؟ سزاست اینطوری بابام عذاب بکشه؟ نظری بهش نمیکنی؟ به حال ما نظری نمیکنی؟

امروز دوشنبه هم میرم خونه بابام که همونجا دو روزی بمونم، سر کارمون شیفت بندی شده و تا شنبه نمیخواد برم سر کار. الان هم شرایط بابام طوری شده که حتماً باید غیر مامانم یکی از ما خواهرها هم اونجا باشیم، مریم خواهر بزرگم با اینکه خونش یک کوچه با مامان فاصله داره الان سه چهار روزه رفته و اونجا مونده،‌نتونسته تنها بذاره مامانم رو. طفلک خواهرم انقدر فشار روش بوده که الان روح و روانش به هم ریخته! میگه توهم زدم و موجودات عجیب غریب مثل جن میبینم! یعنی خواهر من که همیشه از نظر روحی و روانی نرمال بوده، اینطوری به هم ریخته و داغون شده! چه برسه من که سابقه افسردگی هم داشته و دارم.

ظرفیت من از خواهرم خیلی کمتره، اینکه برم و دو سه روز کلاً‌ اونجا بمونم از بین میرم! وقتی ببینی پدرت از درد ناله میکنه و حالش اونطوری خرابه، یک ثانیه نمیشه دل خوش داشته باشی. اما چاره ای نیست، نمیشه تنهاشون بذارم. باید تحمل کنم،  فقط خدا خودش بهم توانش رو بده بخصوص از نظر روحی.

شمال هم که نشد بریم هفته پیش،‌حال مادرشوهرم خوب نبود، سرفه میکرد، اصلاً ‌شرایط فراهم نبود، نرفتیم، همش میگفتم شاید دو سه روز برم و کمی فکر و خیالاتم کمتر بشه که نشد،‌ بعدش هم که کلاً جاده ها رو بستند. اما دیگه مهم نیست،‌الان میدونم حتی با شمال رفتن هم هیچ حال و روزم بهتر نمیشد.

انقدر استرس وجودم رو گرفته و حالم خرابه که دیشب از دکتر اعصاب و روان وقت ویزیت گرفتم برای 17 آذر! هر چی التماس کردم زودتر بشه نشد که نشد.اون تاریخ هم که دیگه به درد من نمیخوره.

نمیدونم قراره چی بشه، ‌اما استرس داره منو میکشه، بدترین روزهای عمرم هست، مشکلات روحی و روانی که سالها باهاشون جنگیدم بخصوص وسواس فکریم در اثر این اضطراب به اوج خودش رسیده و تمام زندگیم رو تحت الشعاع قرار داده. حواسپرت شدم و حافظه و تمرکزم به هم ریخته. حتی دعاکردنم هم نمیاد، به زور نمازم رو میخونم اونم نصفه و نیمه، همش میگم مگه سر ریحانه، ‌سر داییم اونطوری خدا رو صدا نزدم چی شد؟ اینبارم خدا بهم جواب نمیده...

سر کار هم یکی دو تا موضوع بدجور برام دغدغه شده، مهم نیست اونقدرها اما انقدر حال و روز من خرابه،‌هر چیز کوچیکی به نظرم بزرگ میرسه. این وسط یه ضرر مالی دو میلیونی هم بیخود و بیجهت به خاطر بدشانسی کردم که اونم حالمو خراب کرد اما بعد یه مدت دیدم در برابر جون عزیزانم چه ارزشی داره... 

صبح یه آرامبخش خوردم اما اونقدرها تاثیر نداشت. نمیدونم این دو سه روز رو چطوری سر کنم؟ چطوری 24 ساعته بابام رو توی اون حال ببینم و بتونم خودمو سرپا نگهدارم و همزمان به بچم هم برسم...میشه دعا کنید اول از همه برای حال بابام که اینطوری زجر نکشه و بعد برای حال خراب من و خانوادم؟ اینکه بتونم یه جوری آروم بشم،‌اینکه این روزهای نحس زودتر تموم بشه؟

جز دعا هیچ خواسته ای از دوستانم ندارم....

متفرقه....

اینهمه اینجا از غصه هام مینویسم بذار یکی دو تا چیز بامزه هم درمورد نیلا تعریف کنم.

از وقتی در کنار شیر خشک، شیر پاستوریزه به نیلا میدم یعنی مثلا از چهار پنج ماه قبل، نیلا خانوم یبوستهای بدی میگیره، خیلی دنبال علت یبوستش بودم تا آخرش با آزمون و خطا فهمیدم از شیر پاستوریزه هست، یه مدت کوتاه قطع کردم و الان دوباره شیر پاستوریزه بدون لاکتوز بهش میدم، یکمی از شیر پاستوریزه  معمولی بهتره و حداقل به  زحمت هم که شده میتونه پی پی کنه، قبل اون که شیر بدون لاکتوز بهش بدم، اصلا بدون شیاف نمیتوست پی پی کنه، ولی خب با اینحال هم بازم خیلی وقتها اذیت میشه، منم دیگه مجبورم شیر پاستوریزه رو بهش بدم،‌ نمیشه که قطع کنم،‌‌ باید تا کمتر از یکماه دیگه که دو سالش پر میشه کلاً از شیر خشک بگیرمش و شیر پاستوریزه جاشو بگیره.

القصه اینکه از اونجایی که پی پی کردن براش نسبتا سخت شده، هرموقع پی پی میکنه از مدل رفتار و حرکات و بخصوص صداش متوجه میشم، حتی اگه هنوز شروع به زورزدن هم نکرده باشه و حتی اگه من تو اتاق دیگه ای باشم بازم میفهمم. موقعی هم که زور میزنه،‌ اگر نزدیکش باشم، عادت داره باهام دعوا کنه یا حتی منو بزنه! انگار تقصیر منه! فکر کنید! بعد اون وسط من با خودم میگم "من چیکاره بیدم الان؟" یه وقتها هم موقع زورزدن میگه "ای بابا ای بابا" یعنی چرا نمیاد؟

 بامزه تر از همه این بود که قبلترها موقع پی پی کردن و زورزدن با صدای بلند میگفت "خداااا خدااا" درست مدل خدا گفتن من وقتی حرص میخورم، یعنی من میمردم از خنده!  از طرفی غصه میخوردم چرا انقدر اذیت میشه (حتی گاهی وقتی میدیدم اونطوری قرمز شده و عرق کرده و موقع کارش از درد گریش میگیره، منم گریم میگرفت و آخرش به ناچار براش شیاف میذاشتم که برای بچه ها هم زیاد خوب نیست) از طرفی این حرکتها و صداها و خدا خدا کردنش منو به خنده مینداخت. حالا از وقتی یبوستش کمی بهتر شده،‌دیگه ای بابا و  خدااا رو دو سه ماهی هست نمیگه، اما اگه نزدیکش باشم همچنان احتمال دعوا کردنش با من یا حتی زدن من هست! اینم یه خاطره که دوست داشتم اینجا بنویسم فرداروز که برای خودش خانومی شد و خواست برای من شاخ بازی دربیاره، بهش یادآوری کنم چطوری پی پی میکرده و از کجا به کجا رسیده! (ربطی نداشت خدایی! )

کلاً‌ ماشالله دختر خیلی شیطون و شلوغیه و حتی گاهی دقت میکنم ببینم اینهمه شلوغی و شیطنتش طبیعیه؟ نکنه خدای نکرده مشکلی باشه.

وقتی صداش میکنم چنان واضح جواب میده "ّ بله"  که براش میمیرم! تازه گاهی وقتها هم بهم میگه "بله بله خاله". انقدر بامزه میگه کلی قربونش میرم. گاهی وقتها به جای مامان به من میگه خاله، احتمالاً به خاطر پرستارش هست که صداش میکنه خاله. شبها خیلی دیر میخوابه و انقدر سرو صدا میکنه که همش میترسیم همسایه ها بیان تذکر بدن، چند روز پیش همسایه طبقه پایینیمون خیلی مودبانه و محترمانه به مدیر ساختمون گفته به ما بگه شبها صدای بسته شدن و کوبیده شدن در خونه باعث میشه از حواب بپرند و به مدیر گفته فکر کنم درشون خرابه و... البته که در خراب هم هست و باید مغزیش کلاً عوض بشه و سامان هی پشت گوش مینداخت، اما اگرم خراب شده از دست نیلا هست که انقدر میره تو اتاق و درو میکوبه که در بیچاره مشکل پیدا کرده. روز و شب و نصفه شب هم که حالیش نیست.

هر چی هم میشه میگه ترسیدم ترسیدم! یا خودش برای خودش دست میزنه که یعنی هیچی نشده (به تقلید ما) یا اصلا خودش برمیگرد ه میگه هیچی نشد! یا خودش به من میگه" ترسیدی؟" خب من به شدت از رانندگی و حتی نشستن کنار کسی موقع رانندگی میترسم،  با سامان که میریم بیرون موقع رانندگی همش به سامان میگم یواش، نیلا هم  یاد گرفته دم به ثانیه به باباش با صدای بلند میگه یواش یواش یواش! کلش رو میخوره! بخصوص وقتی ماشین بزرگ یا اتوبوس رد میشه (درست مثل خودم که از ماشین بزرگ میترسم!) بیشتر هم میگه. خلاصه که دستی دستی دارم دخترم رو مثل خودم ترسو بار میارم در حالیکه چیزی که الان ازش میبینم اصلا اینطور نیست و اتفاقا خیلی هم شجاع و بی کلست برعکس مامانش، اما خب همش میترسم ازم الگو بگیره، بسکه  تو زندگیم استرس دارم و ترسو هستم، همیشه اینطوری بودم و الان به خاطر وضعیت بابا از همیشه بدتر شدم. امیدوارم نیلا به من نره فقط چون من که دست خودم نیست و کنترلی روی رفتارم ندارم.

خدا رو شکر حواسش به همه چی هست و خیلی از کارتونها رو با تمرکز میبینه، اما خب فعالیت بدنی و شیطنت و سروصداش زیاده، یعنی مثلا مدام از پشت، سرش رو تند و تند به کوسن روی مبل میزنه، یا روی تخت بپربپر میکنه (در حدی که هر لحظه میترسیم بیفته) یا ازبلندیها بالا میره و یا مثلا تند و تند روی زمین دور خودش میچرخه و یا از هر جای بلندی آویزون میشه...

همچنان از حمام بیزاره و با بدیختی میبرمش حموم، اون روز باباش از سر کار اومده خونه و جلوی پرستارش از شدت ذوق تند و تند دور خودش چرخیده و بهش میگه "سیام آقا سامان" پرستارش انقدر خندیده بوده! یا مثلا اون روز بهش میگم اسمت چیه "میگه نیلا خانوم"!!!  میخوام بچلونمش به خدا! یا مثلاً تازگیا به تقلید از پرستارش و با همون لحن پرستارش میگه "نیلا جان"! دم به دقیقه هم در حال نماز خوندنه یا قایم میشه من پیداش کنم یا داره عروسکش رو پوشک میکنه! دیروز هم که داشت شورت خودش رو پای عروسکش میکرد! یه وقتها آب میپره تو گلوش خودش میزنه  پشت خودش به تقلید من!.عاشق چایی خوردنه و بهش میگه دایی! به پستونکش میگه "پیشتیکک" . عادت داره هر سه تا پستونکش رو با هم دستش بگیره و به یکی راضی نیست. از بس کشوهای کمدهاش و آشپزخونه رو ریخته بیرون و من و سامان جمع کردیم کم آوردیم! بخصوص آخر شبها کلی به خاطر این شیطنتهاش خسته میشیم و تنش به وجود میاد، بسکه تا نصفه شب میدوئه و سروصدا میکنه و باید خرابکاریهاش رو جمع و جور کنیم! سامان هم که بابت همسایه ها حساس 

انقدر درمورد لباس درآوردن و لخت شدنش باهاش قاطع برخورد کردیم که گوش شیطون کر یکم بهتر از قبل شده و کمتر پیله میکنه، اصلاً سه چهار روز پشت سر هم یه لباس تنگ که هیچ جوره نمیتونست دربیاره، تنش کردیم که خودش نتونه از تنش دربیاره و هرچی هم جیغ زد و گریه کرد محل ندادیم و کم کم فهمید باج نمیدیم و بیخیال شد! حالا الان برعکس شده و روزی هزار تا لباس از تو کشوش میاره براش عوض کنم و گاهی نمیذاره لباس قبلی رو دربیارم و روی هم روی هم لباس میپوشه! شورت روی شلوار و...یه تیپ مسخره ای میشه بیا و ببین! تازه لباسای من رو هم میاره تنش کنم یا کهنه آشپزخونه رو دور گردنش ببندم و کلی باهاش ذوق میکنه و فوری هم میره به باباش نشون بده.. عزیز دلم... هر چی از بانمکیش بگم کم گفتم. گاهی با خودم میگم خدا همه چی رو یجا از آدم نمیگیره،‌ اگه الان سامان و نیلا تو زندگیم نبودند من چطور میتونستم با این غم عظیم بیماری بابا و مشکلات دیگه کنار بیام؟ خدا رو هزار بار شکر بابت داشتنشون. 

خلاصه که خیلی برام مهمه این کارها و حرکاتش رو در کنار فیلمهایی که دم به ساعت ازش میگیریم بنویسم که یادم بمونه، یه بچه که بیشتر نمیتونم داشته باشم، حداقل تمام این لحظات شیرینش رو ثبت کنم.

قرار بود این هفته بریم رشت،‌ بابت یه کاری و اینکه یه سر به مامان و بابای سامان بزنیم اما متاسفانه مامان سامان سرفه میکنه و نمیدونیم از چیه...خیلی دلم میخواست برم، الان دو سه ماهه هی برنامه میریزیم و نمیشه، انگار طلسم شده...الان هم سامان میگه بیا بریم من نمیدونم چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم. از طرفی دوشنبه شب خواهرم برای دخترش که تولدش سیزده آبان هست، کیک سفارش داده و میخواستیم خونه بابا، یه جشن ساده و با زمان کم بگیریم (خونه بابا نمیشه بیشتر از نه و نیم ده شب موند) که دل بچه هم خوش بشه، آخه اصلاً انتظار نداره تو این اوضاع و احوال بابا،‌براش برنامه ای داشته باشند. خواهرم خیلی دوست داشت ما هم باشیم،‌ ما گفتیم میریم رشت و از قبل هم برنامش رو ریختیم و نمیتونیم بیایم که دیگه متوجه حال بد مامان سامان شدیم و موندیم چیکار کنیم. هم دوست داشتم برم رشت و هم دلم میخواست جشن عسل رو بودم،‌دلم پیش بابام هم هست هر جا برم اما حس کردم بد نیست یه آب و هوایی عوض کنیم و برنج امسالمون رو هم بخریم، البته که احتمال زیاد ما از خونه مادرشوهرم بیرون هم نمیریم و اگرم بریم در حد دوردور کردن هست و گرفتن برنج و بس اما همونم بهتر از هیچی بود که الان اصلاً نمیدونیم چیکار کنیم و چه کاری درسته. 

کلی حرف راجب بابام و شرایطش دارم که ترجیح میدم اینبار ننویسم، شاید خواننده های اونقدر زیادی نداشته باشم اما دلم نمیاد همونا رو هم هربار با غصه ها و مشکلات خودم درگیر کنم، همینکه میدونم به یاد همه بیماران و بخصوص بابای من هستید، دنیا دنیا برام ارزشمنده...

اما برای مشکلات زیاد روحی و روانی که دارم حتماً حتماً باید دارو مصرف کنم، افسردگی و اضطراب و وسواسم به اوج خودش رسیده، چندجلسه ای مشاوره و روانشناسی رفتم، بد هم نبوده اما الان به این نتیجه رسیدم بدون دارو خوردن نمیتونم ترس و اضطراب و بیماری افسردگی و وسواس شدید فکری و عملی که دارم رو درمان کنم. اولین فرصت باید برم و شروع کنم درمان رو، قبل اینکه کیفیت زندگیم از این هم پایینتر بیاد. دیگه توکل به خدا و طلب دعای خیر دارم از تک تک شما عزیزانم


احوالات ما در این روزها

حال و حوصله نوشتن ندارم این روزها، اوضاع که فرقی نکرده. روزها کسالت بار، گاهی با درد و غم، گاهی با ترس و استرس و نگرانی و چند وقتی هم هست که با بی پولی و فکر و خیال دادن قرضها و قسطها میگذرن. خدا رو شکر بخش زیادی از بدهیها و وامهای معوق که نود درصدشون مال سامان بود رو همین چند روز اخیر دادیم و کمی بارمون سبکتر شد، اما هردو واقعاً عذاب کشیدیم تا اینهمه پول رو تونستیم جور کنیم،‌ تازه الان هزینه پرستار نیلا هم اضافه شده که چون ازش خدا رو شکر خیلی راضیم، اصلاً دلم برای اون پولی که میدیم نمیسوزه، مگه آدم جز آرامش و سلامت بچش چی میخواد؟

اما خب حال روح و جسمم چندان خوب نیست، با شرایطی که داریم غیر از این باشه عجیبه. یه روز با هزار بدبختی سعی میکنم به آرامش برسم و خدایی برای چندساعت یا حتی دو سه روزی حالم بهتره،‌اما باز با کوچکترین تلنگری بخصوص درمورد وضعیت بابام و باقی مشکلات زندگی به هم میریزم. در کل بی انگیزه ام و مطمئنم بیماری افسردگی مزمنم عود کرده و فکر میکنم حتماً باید برای رسیدن به یه آرامش موقت هم که شده حتماً به روانپزشک مراجعه کنم و دارو بخورم. این از واجباته و البته هزینش هم کم نیست.

جدا از حال و روز خودم، حال روحی سامان هم اصلاً خوب نیست، شبها از ناراحتی و نگرانی و فکر و خیال نمیتونه راحت بخوابه، آخرین پروژه ای که انجام داد به شکست انجامید! پولش و حق الزحمش رو به راحتی خوردند  و یه آبم روش...انقدر حالش بده که همش تو فکرش دنبال راهی برای انتقامه. اینهمه زحمت بکش و جون بکن و آخرش اینطوری راحت دورت بزنند، پولت رو بخورند...مدام میگه این پول حق بچه من بوده و ازش نمیگذرم! میگه باید بلایی سرشون بیارم اینطوری نمیشه و... اینا رو میگه و تن و بدنم میلرزه.

من پیشبینی این اتفاق رو میکردم، بارها و بارها بهش گفتم بدون نوشتن قرارداد سفت و محکم، سر کار نرو، حتی اگه قرار بر بیکاری باشه بازم بدون قرارداد نرو. خداوکیلی نمیتونم بگم گوش نکرد، گوش کرد هزار بار هم بهشون گفت قرارداد رو زودتر ببندند اما اونا هی امروز و فردا کردند، از اول هم ریگی به کفششون بود و  میدونستند میخوان حقش رو بخورن برای همین با هزار ترفند وقتی سامان من با کلی زحمت و پیگیری کارشون رو استارت زد و کلی سختی کشید و وقت گذاشت و کارشون رو جلو برد، یه جوری خیلی راحت دکش کردند که خودشون همه پول رو بالا بکشند و یه جورایی با برنامه سامان رو بذارند کنار فقط و فق به خاطر اینکه حاضر نبوده به هر قیمتی پول دربیاره و شریک کارهای کثیف و بخور بخورشون بشه. فقط میتونم واگذارشون کنم به خدای بالاسری این آدمهای حروم خور رو، اما گاهی تو دلم نعوذ بالله به خدا هم شک میکنم که چطور میتونه ببینه و بذاره چنین اتفاقی بیفته و این انسانهای از خدا بیخبر راست راست راه برند انگار نه انگار چه کاری با یه آدم ساده خوش قلب مثل سامان کردند. خدا ریشه اینهمه ظلم رو در کشور ما بزنه. خسته شدیم به خدا.

خلاصه که همسرم انقدر اعصابش خورده و بابت بدهیها و ... استرس داره که روی اخلاقش بدجور تاثیر میذاره و چند وقته مدام داریم به هم میپریم، دفعه آخری انقدر بد بحثمون شد که دلم میخواست نبینمش بذارم برم خونه مامانم که نذاشت و...البته که خونه مامانی هم در کار نیست و بیشتر تهدید بود، با وضعیت بابام عملاً مقدور نیست اونجا برم، اصلاً نمیتونم غم و مشکلات خودم رو هم به غم و دردشون بابت مریضی بابا اضافه کنم. البته حتی اگر به خاطر وضعیت بابام هم نبود اعتراف میکنم هیچوقت چنین کاری نمیکنم و فقط در حد تهدید هست و بس، ولی خدایی اگرم واقعاً میخواستم اینجور وقتهایی که اعصابم از دستش حسابی خورده، این تهدید رو عملی کنم،  هیچ جا و مکانی رو ندارم که برم حداقل یکم دلم خنک شه. دلم هم براش میسوزه، خیلی گناه داره، اما منم دیگه بیشتر از این نمیتونم مایه بذارم، ظرفیت منم تا یه حدیه، حق دارم خسته شم، کم بیارم...

 این یکی دو روزه نهایت تلاشم رو کردم که با حقوق خودم و حقوق کمی که سامان از این کار لعنتی تو این سه چهارماه گیرش اومد، بخش بیشتر قسطها و قرضهای هر جفتمون رو بدم و دست کم از این بابت یکم خیال سامان و خودم رو راحت کنم،‌ کلی هم از این بابت ازم تشکر کرد. اما خب تا آخر ماه مبلغ کمی برای ما مونده که با این هزینه های عجیب غریب پوشک و شیر خشک و مولتی ویتامین بچه و خرج خونه و ... امیدوارم بتونیم 28 روز دیگه رو سر کنیم! سامان هم که فعلاً سر کار نمیره و دنبال کار جدیده! کی جور شه خدا میدونه، فعلاً تا دو سه ماه دیگه باید با اوضاع بد اقتصادیمون سر کنیم تا ایشالا بعدش کمی وضعیتمون بهتر بشه.

بازم شکر میکنم که خودم شاغلم و درآمد دارم وگرنه واقعاً نمیتونستیم با چنین شرایطی زندگی کنیم. خدا رو شاکرم که تونستم بیشتر قرضهای سامان و قسطهای معوقه و قرض و قسطهای خودم رو همین دو سه روز اخیر با حقوق هردوتامون بدم و یکم بارمون سبکتر بشه اما در هر حال همسر من این روزها حال و روز خوشی نداره و حسابی داغون و بی روحیست و تا وقتی یه کار درست و حسابی با حقوق به موقع و مناسب پیدا نکنه،  آروم و قرار نداره. اعصاب و روحیش به هم ریخته و همین میشه که مدام به هم میپریم و دعوامون میشه. البته  قبول دارم که خدایی خیلی از دعواها باعث و بانیش خودم هستم و اینکه نمیتونم در برابر حرفی که به نظرم ناخوشاینده و عصبانیت موقت اون که خیلی زود هم فروکش میکنه، کمی سکوت کنم و سعه صدر نشون بدم، اگر اینکارو میکردم قطعاً کار به دعوا و سروصدا نمیکشید، چون سامان اخلاقش طوریه که سریع عصبانی میشه و در چند دقیقه عصبانیتش فروکش میکنه و خودش میاد جلو و کلی عذرخواهی و ... واقعاً خوش قلبه و زود پشیمون و آروم میشه، اما متاسفانه تو اون فاصله عصبانی شدنش، من نمیتونم سکوت کنم و گند میزنم به همه چی...تازه خوبی سامان اینه که اصلاً کینه هیچکیو به دل نمیگیره و سریع پیشقدم میشه برای آشتی و منت کشی وگرنه با حرفهایی که موقع دعوا من بهش میزنم کلاً باید بیخیال من بشه! 

از طرفی هم بیشتر بحثهامون این روزها برمیگرده به نیلا خانوم که به قدری شیطون شده یه وقتها پدر و مادر پیرش نمیتونند پا به پاش برن جلو و این بازیگوشیها و شیطنتهای آخر شبش به خصوص، اغلب باعث کشمکش بین پدر و مادرش میشه، مثلا سامان دعواش میکنه و من به سامان میپرم یا برعکس یا اصلاً سامان همش حرص همسایه های بغلی و طبقه پایین رو میخوره و نگرانه که یه وقت نیان حرفی بزنند و همین باعث اعصاب خوردی خودش و هممون میشه، البته اگر هم همسایه ها حرفی بزنند حق دارند، بس که این وروجک تا ساعت یک و نیم دو شب در حال بدو بدو و بپربپر کردن و سروصدا هست و هر کار هم میکنیم نمیتونیم زودتر بخوابونیمش.

چندروز پیشبهش گفتم اسمت چیه؟ گفت نیلا خانوم! رسماً غش کردم براش! یا مثلاً صداش میکنم نیلا، اونم جواب میده "بله بله خاله" یا میگه "بله خانوم" اون لحظه انقدر بوسه بارونش میکنم  و میچلونمش که به زور از زیر دست و پای من میاد بیرون!

فعلا از روشن خاموش کردن لامپها دست برداشته و گیر داده به لخت شدن! چندروزه که پیله میکنه کل لباسهاش رو دربیارم! دو سه روز هم هست که یاد گرفته خودش از سرتا پا لباساش رو درمیاره! تو این هوای سرد! آخرش هم تلاش میکنه پوشکش رو دربیاره! دیگه خدایی در این مورد نمیشه کوتاه اومد که! همین شده اسباب دعوا کردن من و سامان باهاش. هیچ جوره هم هیچکدوممون حریفش نمیشیم و کار خودش رو میکنه و سعی میکنه با جیغ و دعوا کارش رو جلو ببره! واقعاً کلافه کننده شده اینکارش، یا مثلاً هم درخواست آب میکنه که برداره بریزه رو سرو صورتش و فرش و...یا از بلندیها آویزون میشه و همین دیشب افتاد و سرش ضربه خورد و کلی گریه کرد،‌اما از همه بدتر این لباس درآوردنش هست که مدام میترسم سرما بخوره و مریض شه! دیگه به حدی رسیده که مادرشوهر من که حتی اجازه نمیده به بچه بگیم تو و به شدت با نیلا و حتی دو تا بچه خودش مهربونه و قربون صدقه میره، برگشته به من میگه در این مورد کوتاه نیا و حتی شده یواش بزنش که حساب کار دستش بیاد و یه ذره ازت حساب ببره!!! یعنی ببینید به چه حدی رسیده که مادرشوهر من با اونهمه مهربونی اینطوری میگه. بدجور هم به پستونکش عادت کرده و حتی حس میکنم فرم فک بالاش به خاطر پستونک خوردن تغییر کرده و تقریباً‌مطمئن هم شدم اما نمیدونم چطوری از پستونک بگیرمش، یکماه دیگه دوسالش پر میشه و من کم کم باید به گرفتنش از پوشک و شیر خشک و بخصوص از پستونک گرفتنش فکر کنم که خود اینا هرکدوم یه پروژه بزرگه که امیدوارم بتونم ازشون عبور کنم،‌ فقط کاش بتونم یه کاری کنم این عادت بد لخت شدنش از سرش بیفته، واقعاً هم من و هم سامان سر این موضوع و لجبازیهای دیگش که این چندوقته بیشتر شده اذیت میشیم. 

غیر این لخت شدنش، اینکه 24 ساعته گوشیمون رو میخواد یه معضل دیگه شده! باز سامان خوبه انقدرها عادتش نداده، جوری شده که من حتی یک دقیقه نمیتونم گوشی دستم بگیرم، خودش رو میرسونه و به زور ازم میگیره و اگه هم بهش ندم، با جیغ و دعوا و گریه کارشو جلو میبره! کاملاً هم به کارکردن باهاش مسلط شده! اصلاً شوکه میشم میبینم اینطوری با گوشی من کار میکنه، چندروز پیش برای همکار آقام که باهاش رودربایستی هم دارم، تو واتس آپ عکس خودش رو فرستاده بود! به خدا موندم چطوری اینکارو کرده بود! دیشب هم با عمه سونیاش تو واتس آپ تماس تصویری گرفته!!!‌یهویی به خودم اومدم دیدم تصویر عمه سونیاش روی تلفنمه! اصلاً دهنم از تعجب باز موند...یا مثلا تو اینساگرام به دوستم دایرکت داده بود! خودش به راحتی میره عکس گوشی تلفن رو که سبزرنگه روی گوشی من بین اونهمه نرم افزار پیدا میکنه و زنگ میزنه اینور اونور! بعدش که اون افراد به من زنگ میزنند میفهمم نیلا گرفته! کلی خجالت میکشم، اصلاً موندم چطوری هنوز دوساله نشده اینطوری کار با گوشی رو یاد گرفته، هر چی هست اولش خیلی بامزه بود اما الان حسابی اذیت میشم و حرص میخورم که نمیذاره دو دقیقه از گوشیم استفاده کنم و همش میخواد به زور و با قلدری ازم بگیره.وقتی هم دعواش میکنم اثری نداره و اصلاً نمیترسه، وقتی ببینه جدی جدی دعواش میکنم، یکم گریه میکنه و بعدش دستشو باز میکنه بغلش کنم و کلی دلبری میکنه که حواسم از کاری که میکنه پرت شه و منم دلم نمیاد تحویلش نگیرم! بدترین کاری که این مدت انجام داده اینه که برداشته تو واتس آپ،‌فیلمی از خودش که فقط و فقط پوشک پاش بوده گذاشته استاتوس! فکر کنید!!! من از پیامهایی که مردم به من میدادند و ازش تعریف میکردند فهمیدم خبریه و وقتی من و سامان فهمیدیم چکار کرده،‌از شدت عصبانیت و ناراحتی نمیدونستیم چیکار کنیم! سامان هم که غیرتی کلی با من و نیلا و دعوا کرد! حالا انگار تقصیر منه! میگه همش گوشیت ولوئه و هرچقدر هم گریه کرد نباید بهش بدی و... دیگه مجبور شدم به چندنفری که مطمئن بودم فیلم رو دیدند بگم که کار نیلا بوده و من اگر بخوام هم استاتوس بذارم، هیچوقت فیلم لختش رو که نمیذارم!

یا مثلاً برای عوض کردنش کلی بدبختی میکشم، حتماً باید با سامان دوتایی عوض کنیم، چون فرار میکنه و اصلاً نمیذاره بخوابونمش روی تشک تعویض و لجبازی میکنه و آخرش هم با گریه و جیغ و داد عوضش میکنم. اینم یه مشکل دیگه این روزها... 

اما خب در کنار همه اینا، هر چی از شیرین کاریهاش و بلبل زبونیاش،‌شعر خودندنا و آواز خوندنا و رقصیدناش بگم کم گفتم. تنها دلیل دلخوشی این روزهای ماست این دختر. همون اندازه که از دستش شاکی میشیم، همون قدر هم هردومون قربون صدقش میریم و میبوسیمش و روی سرمون میذاریمش. وقتی به قول خودش با تلفن الو میکنه، پای تلفن میگه " سلام خابی، سلامتی ایشالا!!!" دقیقا مدل احوالپرسی خودم! کلی قند تو دلمون آب میشه. تازگیها هم افتاده رو دور "این چیه" گفتن و روزی هزار بار به اشیای خونه اشاره میکنه و میگه این چیه،‌این چیه!!! وقتایی که شیطنت میکنه و جاییش درد میگیره، به تقلید از خود ما که وقتی میفته یا جاییش آسیب میبینه براش دست میزنیم که گریه نکنه، فوری دست میزنه خودش که عینی چیزی نشده! رسماً میمیرم براش! یا مثلاً به تقلید از من که همش  بابت کارهای خطرناک نیلا به سامان میگفتم "وای ترسیدم"، همش میگه "ترسیدم ترسیدم"! دو دقیقه چشمام رو میبندم میاد میگه "خوابیدی؟" پاشو! پاشو! حتی اجازه نمیده باباش دو دقیقه منو بغل کنه،‌به شدت حسودی میکنه و با جیغ و عصبانیت منو از بغل باباش میکشه بیرون و خودش میاد بغلم! (البته دوست ندارم اینطوری باشه ها اما میگم بچست و طبیعیه). خیلی هم روی اسباب بازیهاش حساسه و دوست نداره اونا رو به کسی بده، امیدوارم این اخلاقش هم با بزرگتر شدنش بهتر بشه. همه آهنگها رو هم با ملودی خودشون میخونه و تازگیها با دقت تمام کارتنهای تی وی رو دنبال میکنه. خلاصه که حسابی دلبر شده و من و سامان داستان داریم با شیطنتهاش. اگر حضور بچم تو زندگیم نبود و سرم بهش گرم نمیشد، خدا میدونه با این وضعیت بابا چطور میتونستم آروم و قرار داشته باشم. باز با وجود نیلا سرم گرم میشه و گاهی یادم میره اوضاعی که خانوادم درگیرشند. خدارو هزار بار بابت داشتنش تو زندگیم شاکرم.

با وجود همه سختیها و مشغله های این مدت، خدا شاهده حاضرم همه مشکلات مالی و سخیتهای کار بیرون و داخل خونه و رسیدگی به همسر و بچه رو به جون بخرم اما حال بابام فقط یکم بهتر بشه، یکم غذا بخوره و  دیگه حرفهای نامربوط نزنه، دو سه روز پیش به من میگفت "88 میلیون تومنم رو خوردند" و کلی غصه میخورد، هر چی بهش میگفتم بابا جان نظرت میاد قبول نمیکرد و حتی ناراحت میشد! آخرش مجبور شدم بگم میرم پیش پلیس و پیگیری میکنم برات تا کمی آروم بشه. یا میگفت "از کار پیمانکاری کلی پول درآوردم که میخوام بدم بابت جهیزیه دخترام"... چقدر دیدن پدری که پر بود از غرور و اقتدار و سلامتی، ‌تو این وضعیت سخته، خدایا میشه خواهش کنم بهش رحمی بکنی؟ به همه ما نظری بکنی؟

 خدا خودش میدونه که الان بعد 37 سال سن به این نتیجه رسیدم جز دل خوش و آرامش و سلامتی خودت و عزیزانت، هیچ چیز دیگه ای تو این دنیا مهم نیست و ارزش غصه خوردن نداره. الان هم حاضرم همه چیمو بدم فقط حال بابام کمی بهتر بشه و دل مامان و خانوادم خوش...آرزویی که یه حس زجرآوری ته دلم میگه بهش نمیرسم. و این بدترین بدترین و تلخ ترین حس دنیا برای یه دختره....

اللهم الشف کل مریض...

پی نوشت: طبق معمول پستم رو شنبه 3 آبان ماه نوشتم و امروز دوشنبه منتشرش کردم. امروز یا فردا میرم که به بابام سر بزنم، میشه دعا کنید کمی فقط کمی حال و روزش بهتر باشه؟