بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

عذاب روحی

این متن رو هفته پیش همراه پست قبلی نوشتم،  اما به خاطر طولانی شدن پست قبل، ترجیح دادم بعدا و جداگانه بذارم،‌حس و حالم از موقع نوشتن این مطلب، تغییر چندانی نکرده هرچند موقتاً کمی آرومتر شدم اما همچنان اون حال و هوا با منه...:

این روزها سطح استرسم خیلی بالاست،‌بعد اتفاق ناعادلانه ای که سر کارم افتاد و حواشی بعدش، متاسفانه به شدت مضطرب شدم و برای سر کار رفتن بی انگیزه و بی علاقه،‌منی که انقدر به کارم اهمیت میدادم و با وجود روزهای سرد و یخبندانی که نیلا رو میذاشتم مهد، کمترین مرخصی رو میگرفتم، حقم نبود این موضوع برام پیش بیاد،‌میدونم به قول معروف این نیز بگذرد، اما تاثیرش رو روی روحیه من به شدت گذاشت....تجربه بهم ثابت کرده هیچ شرایطی تا ابد موندگار نیست اما دست خودم نیست هر کار کردم نتونستم بطور کل از فکرش بیام بیرون. کلی با خودم حرف زدم،‌ یه کتاب روانشناسی برای آرامشم خوندم،‌از سامان کمک گرفتم،‌حتی قرص آرامبخش خوردم اما تاثیرش موقتی بود و نتونست بطور کامل حالم رو خوب کنه،‌ فقط از خدا میخوام بزودی زود بتونم شرایط رو به نفع خودم تغییر بدم و دوباره اون حس و حال مثبت از محل کارم و بیخیالیهام برگرده،‌همون حسی که با وجود یه بچه مهد کودکی باعث میشد همچنان مایل به اومدن سر کار باشم و خونه موندنو دوست نداشته باشم. خدایا خودت شاهدی من کوتاهی خاصی نکردم،‌خودت به زودی ورق رو برگردون و کاری کن اون روزهای بیخیالی برگرده و دوباره همه چی خوب بشه و منم بدون استرس و ناراحتی بیام سر کار و با حال خوب برگردم خونه...آمین

البته میدونم که این حد از تحریک پذیری من،‌ بخشیش ناشی از استرس وحشتناکی که چندروز قبل سال نوی پارسال بابت حال بد بابام بهم وارد شد و همینطورنگرانی راجب کرونا و سلامت خودمون و عزیزانم هم بوده و هست....

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که از خودتون بدتون بیاد و کل شخصیت و رفتار و اخلاق خودتون رو ببرید زیر سوال! عزت نفس و اعتماد به نفستون به شدت پایین بیاد و حتی حالتون از خودتون به هم بخوره و گاهی انقدر حس استئصال و درماندگی درمورد شخصیت گندتون بهتون دست بده که شروع کنید زار زار گریه کردن! بخصوص وقتی ببینید هر چقدر تلاش میکنید خودتون رو اصلاح کنید  و یه سری رفتارهای غلطتون رو کنار بذارید ناموفقید! حال این روزهای من همینطوره! بخصوص وقتی با سامان جلوی بچم دعوام میشه و سر یه حرف کوچیک، ناخواسته کلی پرخاش میکنم و جلوی بچه بد و بیراه بهش میگم. ناراحتیهام رو سر اون خالی میکنم! حالم از خودم به هم میخوره که هر چقدر تلاش میکنم جلوی بچه صدام رو بالا نبرم و کلمه های بد نگم موقع خشم و ناراحتی همه چی یادم میره! گاهی فکر میکنم این ناشی از به هم خوردن یه سری غدد و هورمونهاست یا شایدم یه مشکل روانشناسی که نمیتونم درستش کنم،‌هر چقدر هم که تلاش میکنم.

از پرحرفی خودم که هر کار میکنم درست نمیشه حالم به هم میخوره! از اینکه انقدر حرف میزنم که ناخواسته بین حرفهام چیزی میگم که نباید بگم و حتی خودمو تحقیر و ذلیل میکنم در برابر بقیه و بخصوص بالا دستیا! و عزت نفس پایینم رو نشون میدم!

این روزها بیشتر از هر وقت دیگه مدام احساس خود کم بینی دارم و فکر میکنم بقیه بهم بها نمیدن! دوباره حس بد بینیم برگشته و از انرژی مثبتم خبری نیست.

چند روزیه به شدت حس دوست نداشته شدن دارم! سطح استرس و اضطرابم انقدر بالاست که از شدتش گریم میگیره! به حد افسردگی رسیدم! اگر با سامان سریال نبینم میدونم یقیناً دیوونه میشم!

همش حس میکنم مادر خیلی بدیم! گریه میکنم و از خدا میخوام رفتار و شخصیت دخترم به من نره! وسواس فکری و عملیش بخصوص! من از بچگی دچار وسواس فکری و عملی بودم و تقریبا همه زندگیم درگیرش بودم،‌از خدا خواستم دخترم این وسواس من و یه سری رفتارهام مثل عزت نفس پایین و خود کم بینی و ...رو  به ارث نبره...از خدا خواستم نذاره از من یاد بگیره! میدونم که منی که سالها دنبال اصلاح این قضیه بودم و فقط تونستم یه وقتها کمترش کنم،‌نمیتونم کاری کنم که بطور کامل جلوی بچم اون رفتارهای نهادینه شده رو نشون ندم که اونم الگو نگیره، واسه همین ناتوانی خودم هست که از خدا خواستم خودش کمکی کنه و نذاره نیلا از من تاثیر بگیره و اگر قراره تاثیری هم بگیره، ‌از رفتارهای خوب سامان یا مادرشوهرم یا عمه سونیا یا خاله مریمش تاثیر بگیره....متاسفانه خیلی وقتها میبینم نیلا دقیقا سعی میکنه رفتارهای من رو انجام بده حتی با لحن من حرف بزنه و این منو میترسونه، چون نمیخوام کوچکترین شباهتی از نظر رفتاری بهم داشته باشه، همونطور که از نظر ظاهری هم حتی یک ذره به من شباهت نداره.

خسته ام، خیلی خسته ام، نوشتن در اینجا یکمی سبکم میکنه اما واقعا حوصله نوشتن هم ندارم...بدم میاد بخوام گله و شکایت کنم،‌اما از دست خودم خسته و کلافه ام! خیلی بده که یه نفر خودش رو دوست نداشته باشه، خودش رو دست کم بگیره،‌ با وجود نعمتهای خدا احساس رضایت نکنه و پریشون احوال باشه و دست خودش هم نباشه...

از تنهاییهام خسته ام،‌از دست خودم خسته ام،‌از همه کس و همه چیز خسته ام، دنبال راه فراریم که نیست،‌امیدی به هیچکس و هیچ چیز ندارم، فقط گاهی با حالت استئصال از خدا کمک میخوام، گاهی کلمات کتابی که به تازگی شروع به خوندنش کردم کمکم میکنه حالم بهتر شه اما اثرش دائمی نیست... خدایا میشه کاری کنی مشکلات روحی و روانیم حل بشه و دوباره مثل همین چند روز قبل اصلا مثل همون روزهای نزدیک سال نو و تا قبل سه فروردین که فهمیدم حال پدرم کمی بهتر شده احساس خوبی داشته باشم و قدر لحظات خوبی که در کنار همسر عزیزم و دختر قشنگم دارم،‌ بدونم؟ میشه کاری کنی دوباره اون حس و حال برگرده؟

حضور سامان خیلی خوبه، خیلی برام قوت قلبه، از 23 اسفند با هم خونه بودیم و قراره از اول اردیبهشت بره سر کار! (الان که بعد یک هفته این متن رو ویرایش میکنم باید بگم شروع کار از شش اردیبهشت شد و هفته پیش هم پیشم موند) دلم گرفته! با اینکه وقتی سر کار نمیره حقوقی هم نداره اما بودنش رو دوست دارم، درسته یه روزهایی بحث و دعوا و جدل هم داشتیم، اما مجموعاً تو این مدت رابطمون بد نبوده و به جز سایه شوم اون حال و هوای منفی که یه وقتها بدجور خودش رو روی من میندازه و طبیعتاً تو رابطم با همسر و دخترم تاثیر میذاره، در کنار هم خوب  بودیم خدا رو شکر...

اما مشکل اینه که اون احساسات بد و کشنده ای که ازش صحبت کردم، همش سایه شوم و سیاهش رو روی ذهن و روحم میندازه، وقتی سامان هست یه جوری از خودم دورش میکنم اما وقتی نیست اینکار برام خیلی سخته....  این مدت خیلی کمک حالم بوده، تو کارهای خونه و بچه داری،‌همیشه فکر میکردم وقتی همسر بشم و بخصوص وقتی مادر بشم،‌خیلی از چالش ها و احساسات مخربی که تمام این سالها با من بوده،‌رنگ میبازه و در برابر اهمیت خانوادم کمرنگ میشه،‌اما اینطور نشد...حتی مادر شدن باعث نشد که یه سری اتفاقات که خیلی هم نباید برام مهم میبود، اهمیتش رو از دست بده...یاد مرضیه یکی از دوستان مجازی افتادم که میگفت فکر میکردم اگر بچه ای رو به سرپرستی بگیرم، افسردگیم خوب میشه و درمان میشه اما دکترش بهش یادآوری کرده که باید اول شرایط روح و روانت رو تغییر بدی و بچه به فکر سرپرستی بچه باشی.... این تفکر رو من هم داشتم،  فکر میکردم ازدواج کردن حالم رو عوض کنه اما تاثیرش در درازمدت اونقدرها زیاد نبود (کتمان نمیکنم حالمو بهتر کرد اما افسردگیم بطور کامل درمان نشد)، بعد حس کردم بچه دارشدن اوضاع رو خیلی بهتر میکنه و حتی باعث میشه شخصیتی که سالهاست ازش رنج بردم تغییر کنه اما این هم اتفاق نیفتاد،‌تغییراتی بوده قطعاً اما شخصیتی که بالا ازش صحبت کردم همچنان با من بوده و هست.

خلاصه که این روزها حال دلم خوب نیست، منتظر اولین فرصتم که بتونم برم جلسات روان درمانی،‌حتی اگر شده قرص بخورم تا بتونم این غول افسردگی و استرس و حال بد رو که که دوباره اومده تو زندگیم شکست بدم...اما با وجود بچه کوچیکی که نمیدونم کجا بذارمش سخته...هزینه هاش بماند.

ببخشید که این روزها خاموش میخونمتون، اصلاً حال و توان نظر گذاشتن ندارم،‌ فقط نظاره گرم...

شاید باورتون نشه،‌ برای اولین بار تو عمرم،‌وقتی دیدم صدف بیوتی تو لایو داره تو هوای آزاد با همسرش تو جاده میرن و آواز میخونن و سرخوش میرقصن،  از حسرت نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم! اولین بار بود که با دیدن خوشی یه نفر،‌ اونطور دلم شکست و حسرت خوردم و اشکم جاری شد،‌ به خدا که حسادت نبود،‌ فقط دلم برای خودم و این کوله باری که سالهاست به دوش میکشم سوخت، به اینهمه روزهای سخت، روح افسرده،‌ دل مرده....به شادیهایی که عمرشون کوتاهه،‌نه به خاطر مشکلات زندگیم نه،‌ به خاطر روح نا آروم درونم،‌ ذهن درگیر و شلوغم، خود درگیریها، عدم رضایت درونی، افکار منفی و... که سالهاس نذاشته نفس راحت بکشم. حتی الان هم نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم. 

آینده ای که برای خودم متصور میکنم خیلی ترسناکه. برام دعا کنید، دعا کنید که اول به خاطر خودم و بعد به خاطر نیلا و سامان،‌بتونم خودم رو پیدا کنم! حالم بهتر بشه و فقط یکم یکم حس خوبی به خودم داشته باشم! دست از سرزنش و نفرت خودم بردارم و یه ذره فقط یه ذره خودم رو دوست داشته باشم و به خودم افتخار کنم... همین...

بعداً نوشت: همونطور که گفتم مطلب بالا رو هفته پیش نوشتم که  امروز منتشرش کردم، اما مطلب پایین مال الان و امروزه:

متاسفانه تعداد زیادی از همکاران سامان رو بعد عید و تعطیلی ناشی از کرونا تعدیل کردند، سامان تو لیست تعدیلیها نیست خدا رو شکر اما قرار بود امروز  بعد یکماه و نیم تعطیلی شروع کارش باشه که اونم مجبور شد به خاطر اینکه من شیفت کاریم امروز بود،‌ مرخصی بگیره و نره سر کار...قرار بود نیلا رو امروز که هر دو باید میرفتیم سر کار، ببرم خونه مامانم اما یه سری حواشی پیش اومده متاسفانه که باعث دلخوری من و سامان شد و سامان گفت ترجیح میده خودش مرخصی بگیره و  بمونه خونه و نیلا رو نگهداره...بابام هم امروز بعد دو هفته از بیمارستان مرخص میشه،‌ به خاطر عفونت خون و شیمی درمانی بستری شده بود اما خیلی طول کشید، ناراحتم و حس میکنم تو این دنیای بزرگ من و همسرم و دخترم خیلی تنهاییم، به خاطر شرایط بابام و اینکه مریم خواهر بزرگم و شوهرش بیشتر کارهای مربوط به بابام رو میکنند و مادرم که همش درگیر بابا هست و خودش هم سلامتی نداره،‌انتظار زیادی از خانوادم ندارم که بخوان تو این شرایط فکر نگهداری نیلا هم باشند (با اینکه عاشقانه دوستش دارند) اما یه سری برخوردهای سرد و حرفهاییی که این اواخر از شوهرخواهرم میبینم و میشنوم که همش فکر میکنه همه کارهای مربوط به بابا رو اونا میکنند و من و سامان کاری انجام نمیدیم، باعث شده احساس خیلی بدی به من دست بده، 

شرایط کاری سامان طوری نیست که بتونه مثل شوهرخواهرم که پیش فامیلش کار میکنه و هر موقع بخواد مرخصی میگیره و میره بیمارستان، در اختیار باشه، منم که درگیر یه بچه کوچیکم و اگه بخوام برم بیمارستان، یکی باید نیلا رو نگهداره که خودش زحمت داره، ضمن اینکه مریم خواهرم قلق کارها رو خودش بلده و به فرض هم که من بخوام جای اون برم، خودش دلش طاقت نمیاره و میاد بیمارستان چون فکر میکنه اون خودش بهتر میتونه کارها رو انجام بده که حق هم داره صد البته و از معرفت و مهربونی و غیرتش هست،‌ من و سامان هم هزار بار گفتیم تا جایی که بشه هستیم و کمک میکنیم و خدا وکیلی سامان چندسری خیلی کمک حال بابا و مریم بوده تو بردن و آوردن از بیمارستان و...،‌اما درنهایت خیلی از کارهای بابا رو مریم خودش واردتره که انجام بده و طبیعتاً با شوهر خودش احساس راحتی بیشتری میکنه و اینه که اونا بیشتر برای بابا زحمت میکشند،‌ ما هم البته هزار بار میگیم که کاری هست به ما بگید و... ولی خب بیشتر اوقات خیلی کارها دست اوناست، اما این دلیل نمیشه که یه سری برخوردهای سردی رو ببینیم و یه سری حرفهایی بشنویم که باعث بشه امروز به دلیل همون حرفها و برخوردها نیلا رو خونه مامانم نبرم و سامان طفلی بعد دو ماه که روز اول کارش بود، و تازه اینهمه هم تعدیل شدند از همکارانش، مجبور شه مرخصی بگیره و بمونه خونه پیش نیلا که من برم سر کار...

باید اعتراف کنم همیشه حسرت خوردم با دیدن کسانی که 24 ساعته در کنار خانواده هاشون هستند، میرن و میان و خوشن،‌ یا جمع های دوستانه و دورهمی های مختلف دارند، حسرت میخورم چون بیشتر اوقات تنها بودم،‌بیشتر اوقات کسی رو نداشتم که موقع ناراحتی برم پیشش یا بیاد پیشم و حالم رو بهتر کنه.... خیلی وقتها خودم فاصله گرفتم چون حس کردم همنشینی با من برای اونا جذاب نیست! یا ازم خسته میشن! این تفکر یک عمر با من بوده...اینکه گفتم عزت نفس پایین یکی از نمودهای خطرناکش همین تفکره که یه عمر عذابم داده... یه موقع ها حوصله نداشتم با یه سری آدمها همراه بشم، اونم خیلی وقتها باز برمیگشت به اینکه به خودم برای رفت و امد خیلی سخت گرفتم و میگیرم. یه وقتها هم شاید...بگذریم، گفتنش چه فایده ای داره،‌چه دردی دوا میکنه؟... این روزگار به امید خدا میگذره اما مثل همیشه یه زخمی از خودش به جا میذاره،‌مثل رخمهای قبلی، فقط ایکاش روزی برسه که از شر این افکار مزاحم و این احساس تنهایی رها بشم.

روتین زندگی در دوران قرنطینه طور

قسمت آبی رنگ رو هفته پیش یکشنبه 24 فروردین از محل کارم نوشتم اما وقت نشد پستش کنم! هفته پیش  به جز همون یکشنبه که بعد 18 روز اومدم سر کار،‌دیگه سر کار نیومدم که بتونم باقی پستم رو بنویسم، تو خونه هم که روی لپتابم نت ندارم و نشد تکمیلش کنم،  امروز شنبه 30 فروردین که دوباره برگشتم سر کارم، هم قسمت ناتمام هفته پیش رو میذارم و هم یه سری حرفهای جدید.... قسمت آبی مال هفته پیشه و قسمت مشکی مال امروز.

امروز یکشنبه 23 فروردین بعد حدود هجده روز برگشتم سر کار.

احتمالا امروز میام و دوباره تا آخر هفته نمیام، فعلا قراره ادارات با دو سوم کارمندان به کارشون ادامه بدند، تا ببینیم هفته بعد چطور پیش میره.

خدا رو شکر میکنم که نزدیک دوماهه که دختر عزیزم رو مهد کودک نبردم، از 14 اسفند سر کار نرفتم، پنجم و ششم فروردین اومدم اداره و دیگه نیومدم تا امروز 24 فروردین. 5 و 6 فروردین هم نیلا رو گذاشتم خونه پیش سامان و امروز هم پیش سامان هست. از اول اسفند هم مادرشوهرم اینا اومدند تهران و پیش نیلا بودند،‌اینطوری میشه گفت حدود دوماه تمام دخترکم رو نبردم مهد کودک . همین خودش غنیمته، ایکاش میشد حداقل تا دو سالش کامل بشه، کلاً نمیذاشتمش مهد کودک.

این مدت تو خونه با سامان و نیلا گذشت و بعد بحران بیماری بابام که حالم رو به شدت خراب کرده بو و در مقیاس کمتر قضیه کاری بدی که برام پیش اومد،‌ روزهای نسبتاً آرومی رو گذروندیم، دعواهامون نسبتاً کم بود، بیشتر روزها سریالهای آمریکایی رو میدیدیم، breaking bad رو بالاخره تموم کردیم، الان فصل اول prison break رو تموم کردیم و هفت هشت قسمت هم از فصل دوم دیدیم. زمانهایی که نیلا بیداره، اصلا کار راحتی نیست دیدن فیلم با زیرنویس،‌اما خب به هر زحمتی هست سرگرمش میکنیم و وقتهایی که بیداره یکی دو قسمت میبینیم، بعد حدود ساعت یک شب میخوابونیمش و تا ساعت چهار و پنج صبح،‌ سه قسمت دیگه میبینیم، حداقل روزی 4 قسمت و حداکثر 5 قسمت میبینیم و همراه باهاش یه عالمه خوراکی و اسنک و نوشیدنی  میخوریم. مطمئنم اضافه وزن بدی پیدا کردم، از قبل کرونا،‌رژیم آنلاین گرفته بودم که وزن کم کنم،‌اما قضیه کرونا و تعطیلی ادارت و خونه نشینی اجباری که البته برای من و دخترم بد هم نشد، باعث شد نه تنها بیخیال رژیم بشم،‌ که بیشتر از همیشه هم بخورم و الان فقط امیدوارم نسبت به یکماه قبل،‌بیشتر از دو کیلو اضافه نکرده باشم.

صبحها حدود ده و نیم یازده، گاهی زودتر گاهی دیرتر بیدار میشیم، البته به ما باشه میتونیم بیشتر بخوابیم اما نیلا خانم بیشتر از اون نمیخوابه، خونه رو به کمک هم مرتب میکنیم، جارو و گردگیری و ... بعد میرم سراغ درست کردن ناهار. معمولاً یک روز غذا درست میکنم و دو روز میخوریم، دو روز در میون هم برای نیلا غذا میذارم و تا دو روز بهش میدم بخوره حالا یا سوپ مرغ یا گوشت. شام هم چیز سبکی درست میکنم...یه روزهایی صبحانه میخوریم و یه روزهایی هم که دیر میشه نه و سر و تهش رو با چایی و کیک و بیسکوئیت میاریم تا ناهار. بعد ناهار سعی میکنیم نیلا رو بخوابونیم و خودمون هم چرتی بزنیم، یه وقتها هم که نیلا همکاری نمیکنه و نمیخوابه، من و سامان نوبتی میخوابیم، نیمساعت یکساعتی من میخوابم و سامان پیش نیلا میمونه و بعد میام شیفتو از سامان تحویل میگیرم و سامان میره میخوابه تا شش و  نیم هفت! بعدش هم که بلند میشیم و معمولا سامان ظرفهای ناهار رو میشوره و سعی میکنیم اگر نیلا اجازه داد یه قسمت سریال ببینیم و بعدش من برم سراغ  آماده کردن چیز سبکی برای شام و بعد شام هم که دیگه سرگرم گوشی و تلویزیون و ... تا نیلا خانم حدودای ساعت دوازده و نیم یک شب به زور و بدبختی بخوابه و بریم سراغ شب نشینیمون که لذت بخشترین بخش روزمونه به نظرم، تو این مدت که با سامان بودیم تقریبا روزها همینطور گذشته و روتینمون اینطوری بوده، نمیگم روزهای بدی بوده، من که راضی بودم اما خب یه موضوعاتی هم تو فکر و ذهنم بوده که بینهایت آزارم میداده، یه خوددرگیری مزمن که روح و روانم رو مثل خوره میخوره و جاش نیست اینجا و امروز بگم.

البته تا پنجم فروردین هم مامان بابای سامان خونمون بودند و سال نو رو با هم تحویل کردیم، حضورشون خیلی خوب و دلگرم کننده بوده برام. دستشون درد نکنه که نیلا رو هم نگهداشتند بخصوص تو روزهای کرونایی و نخواست بچم رو ببرم مهد کودک.


نیلا هم که بینهایت شیرین زبون و بامزه شده. مدتهاست از کارها و حرکات جدیدش ننوشتم، سعی میکنم یه سری موارد رو بنویسم هرچند میدونم خیلیهاش جا میمونه و حافظم یاری نمیکنه همش رو بگم. یه کلمه جدیدی که غیر از ماما و بابا و مه مه و به به و د د و ... یاد گرفته، اونم اینه که مدام میگه "چی شد"! هر اتفاقی که میفته،‌یا هر صدایی که یهویی شنیده میشه، برمیگرده میگه "چی شد؟" انقدر بامزه میگه که حد و حساب نداره! یعنی انقدر عاشق چی شد گفتنشم که هر بار میگه صورتشو پر از بوسه میکنم. هر بار بکه باباش میره حموم یا میره تو اتاق خوابمون و در رو میبنده که نیلا نره تو اتاق و بساطش رو به هم بریزه،‌ پشت در می ایسته و بلند و پشت سر هم میگه "با با با با" انقدر بلند و با انرژی میگه که اگه ادم خواب هم باشه از خواب میپره و آخرش باباش مجبور میشه درو باز کنه و راش بده داخل! یه اتفاق خیلی جالب اینه که گاهی به جای بابا،‌باباش رو ددی صدا میکنه! daddy انگلیسی! واقعا نمیدونم اینو از کجا یاد گرفته! برای اینکه ا امتحانش کنم،‌بهش میگم ددی کو؟ بعد بلند بلند میگه بابا بابا و میره سراغ باباش! خداشاهده من هیچوقت به جای بابا بهش نگفتم بگه ددی و راستش اصلا هم دوست ندارم که اینطوری  بگه، موندم از کجا و کی و چظور یاد گرفته! چند روزیه خیلی واضح میگه خاله یا عمه! وقتی یه حرفی رو میخواد تایید کنه به تقلید از من میگه "خب باشه!" انقدر خوشم میاد که نگو! حتی یکبار در جواب مرسی که گفتم، گفت خواش،‌یعنی خواهش میکنم! کلمه کجایی رو هم خیلی واضح میگه! بخصوص بعد بابا گفتن! با صدای بلند و محکم و تند میگه با با با بابا و وقتی باباش جواب میده،‌با لهجه بامزه ای میگه "کجایی"!!!

خب قسمت بالا مال هفته قبل بود، و از اینجا به بعد مال امروز  شنبه سی فروردین ماهه، بهتره یکم دیگه از کارها و حرکتهای نیلا جانم بنویسم:

وقتی یه چیزی بهش میدم قشنگ بهم میگه مرسی"، از کلمه "خب" هم زیاد استفاده میکنه! وسط حرفام میگه "خو"! وقتی چیزی به سمتم میگیره بهم میگه "بیا"! کلمه باشه رو هم بصورت "باش" یا یه چیزی تو این مایه ها تلفظ میکنه! به گوشی میگه گوش، باباش رو صدا میکنه و وقتی جواب میده با یه لهجه بامزه میگه:"کجایی"؟ وقتی صداش میکنم جواب میده "چیه"، به همین واضحی! یه وقتها وقتی میخواد جواب مثبت بده و بگه آره،‌ میگه "نه" یعنی هنوز متوجه نشده نه به معنای جواب منفیه! مثلا میگم منو دوست داری میگه نه! میگم بریم تاب تاب عباسی ، میگه نه! بریم اسباب بازیتو بیاریم "نه" و منظورش آره هست، انقدر بامزه میگه که میخوام از شدت عشق لهش کنم! البته برای جواب مثبت هم با لحن مخصوص خودش میگه "یه یا ئه" که به معنی آره هست. تو گهواره نوزادیش میشینه و تند تند تاب تاب عباسی میخوبه! البته میگه "تا تا عبزی" و قسمت تا تا رو انقدر غلیظ و محکم و بلند میگه که کلی عشق میکنم! ولی خب از تاب خوردن میترسه و تابی رو که به بارفیکس وصل کردیم اصلا دوست نداره سوار شه،‌ یعنی میترسه! اما به جاش عروسکهاش رو سوار میکنه و تابشون میده! چند وقتیه که میشمره! خیلی بامزه و تو دل برو میگه دو، شیش،‌هش (هشت)،‌ ئک (یک) ، پن (پنج) و از همه بیشتر عاشق اینه که بگه دو، معمولا شماره دو رو چندبار بلند و پشت سر هم تکرار میکنه.

 عاشق اینه که دستم رو بگیره و منم اینور و اونور بچرخونمش و بلند بلند آلیسا آلیسا بخونه! میگه "آییسا آییسا"! هر وقت باهام کاری داره یا چیزی میخواد،‌دستمو میگیره و منو میبره با خودش به سمت چیزی که میخواد و مثلا قدش نمیرسه،‌حالا میتونه دستگیره در اتاق خواب باشه،‌یا در حموم که بازش کنم و بره تو! عاشق اینه که بره داخل حموم و شیر پایینش رو براش قطره قطره باز کنم و آب بازی کنه! یه مدته ترس وحشتناکش از حموم به خاطر همین آب بازی کمتر شده خدا رو شکر. قبلاً از لحظه اول تا آخر حموم از ترس گریه میکرد. الان خدا رو شکر بهتره هر چند هنوز هم از شستن موهاش بدش میاد و گریه میکنه، اما در مقایسه با قبل خیلی پیشرفت کرده.

بالشش رو میذاره روی پاش و عروسکش رو روی پاش میخوابونه و  پاشو تکون میده و با دستای کوچیکش به تقلید از من که موقع خوابیدنش با دستام آروم به پشتش میزنه،‌ میزنه به بدن عروسکش که بخوابونتش!  از اونجایی که دوست داره موقع خوابوندنش به پشتش بزنم،‌ اگر یه موقع اینکارو نکنم یا وسطش قطع کنم، خودش با دستهای کوچیکش میزنه به پشتش که یعنی اینکارو بکن! عاشق اینه که موقعیکه خوابش میاد یا خستست،‌باباش بغلش کنه و سرشو بذاره روی شونش، یه وقتها همینطوری خوابش میبره!  وقتی پوشکش رو میخوام عوض کنم، جای کش پوشک رو میخارونه و با اشاره بهم میگه پا و جای کش اطراف کمرش رو بخارونم! 

یه تیکه کهنه آشپزخونه میندازه روی سرش و راه میره و کلی باهاش سرگرم میشه...عاشق اینه که بره روی بلندی! 24 ساعته باید مواظبش باشیم که نره روی مبلها یا صندلیها! هر چیزی که روی زمین باشه و یکم بلند باشه میره روش! مثلاً سبد یا سطل! همینکه در یخچال یا کابینت خوراکیها باز میشه بدو بدو میاد و قبل اینکه وقت کنم ببندمش میره داخل یخچال یا کابینت! لباسشویی ما همیشه به برقه و معمولا از برق درش نمیاریم، متاسفانه همش سعی میکنه با دگمه هاش بازی کنه و روشنش کنه! مدام دنبال گوشی های ماست و کامل یاد گرفته چطور روشنش کنه! خیلی راحت آهنگ عوض میکنه! البته این قضیه خیلی باعث اعصاب خوردی ما میشه چون اصلا نمیذاره از گوشیمون با خیال راحت استفاده کنیم حتی براش گوشی موزیکال هم خریدم اما علاقه ای نداره! 

کلاً هر چی هم براش اسباب بازی بخریم،‌  باز خیلی علاقه نشون نمیده و دلش میخواد با وسایل دیگه بازی کنه یا بره روی بلندی و برای همین با اینکه کلی اسباب بازی دورشه اما بعضی وقتها بدجور حوصلش سر میره و کلافه میشه از بیکاری! اینجور وقتها دلم خیلی براش می سوزه چون هر چقدر هم باهاش بازی کنیم بازم یه وقتها اینطوری حوصلش سر میره. عشق تلویزیونه و متاسفانه تو خونه ما تلویزیون 24 ساعته روشنه، میدونم خوب نیست انقدر بچه زیر دو سال در معرض تلویزیون باشه ،‌اما واقعا با چیزهای دیگه بخصوص اسباب بازیهاش به ندرت سرگرم میشه و اگه تلویزیون نباشه،‌ وقتی سامان نیست برام سخته به کارام برسم. قشنگ همراه با یه سری آگهی های بازرگانی میخونه! مثلا با آگهی "تاپ" وقتی میگه "تاپ تاپ تاپ تاپ..." بلند بلند میخونه! میگه "تا تا تا تا". الهی فداش بشم 24 ساعته در حال رقصیدنه! هر آهنگ شادی که از تلویزیون پخش میشه در هر حالی که باشه بلند میشه و میرقصه و همزمان با چرخیدنش، دستاش رو هم تکون میده! اصلا جوری شده که احساس وظیفه میکنه انگار! جوری که انگار اگه پا نشه برقصه گناه کرده!  یه وقتها نصفه شبها وقتی اون خوابه و ما تا 4 صبح بیداریم برای دیدن سریال، گاهی پیش میاد نصفه شب بیدار میشه، بالشش رو برمیداره و از اتاقش تلو تلو خوران میاد بیرون! اون صحنه انقدر برای ما  بامزه و جذابه که با اینکه از دیدن بیدار شدنش وسط خوشگذرونی  و فیلم دیدن خودمون خوشحال نمیشیم اما غرق بوسش میکنیم و سعی میکنیم دوباره بخوابونیمش.

دنبالش میدوئم و میترسونمش! اونم فرار میکنه! بعد به جایی میرسه که نمیتونه بیشتر از اون فرار کنه مثلا به در بسته! شروع میکنه به سمت من اومدن و صورتم رو ناز کردن که مثلاً خرم کنه! بعضی وقتها هم اون منو میترسونه و دنبالم میکنه. یه وقتها من و سامان خودمونو به خواب میزنیم و خر و پف میکنیم، اونم با انگشتاش میکنه تو چشممون که مثلا بیدارمون کنه یا با دستاش محکم میزنه به صورتمون!  جالبیش  اینکه که یوقتها خودش هم درست مثل ما و با صدای ما خر و پف میکنه! میگه "خا پوف" . انقدر غلیظ و بامزه و خوردنی میگه که حد نداره. 

الکی که گریه میکنم خودش رو میچسبونه بهم و نازم میکنه و صورتش رو میماله به صورتم. انقدر از کارها و رفتارهای من تقلید میکنه که گاهی منو میترسونه، مثلا یه وقتها صدای گریه الکی درمیارم اونم یه موقع اینکارو میکنه یا برای شوخی گاز گازیش میکنم اونم همین کار رو میکنه! چندباری که دیده دارم گرد گیری میکنم، اونم دستمال کاغذی برمیداره مثلا به خیال خودش میز تلویزیون و هر جایی رو که من دستمال میکشم دستمال میکشه! از نماز خوندنش نگم که حتی سجده و رکوع هم میره و زیر لبش هم یه سری کلمه زمزمه میکنه یعنی مثلاً مثل من داره ذکر میگه! یوقتها الکی گریه میکنم اونم یاد گرفته وقتی خودش رو میخواد برام لوس کنه، الکی گریه میکنه...خلاصه که هر چی از شیرین کاریهاش و بامزگیهاش بگم کم گفتم...

عاشق باباشه و از الان معلومه مثل همه دخترها باباییه، باباش هم خدایی براش کم نمیذاره اما خب هردومون یه وقتها در برابر یه سری بازیگوشیهاش و بخصوص گرفتن گوشی هامون عصبی میشیم و یکم دعواش میکنیم که فوری بغض میکنه و شروع میکنه بلند گریه کردن و اونوقت باید دو ساعت منتشو بکشیم و نازش کنیم که یادش بره! فوری هم عذاب وجدان میگیریم!‌بخصوص من.

متاسفانه برعکس چندماه پیش از وقتی دندون در آورده علاقه زیادی به غذا نشون نمیده و خیلی وقتها به سختی بهش غذا میدم! مثلا میبرمش حموم و با آب بازی سرشو گرم میکنم و بهش غذا میدم،‌یا میبرمش سراغ جعبه لوازم آرایشی یا میشونمش روی میز توالتم! یا حتی میبرمش داخل یخچال و کابینت که بازی کنه و و اینطوری سرگرمش میکنم و به زور بهش غذا میدم! بچه تر که بود با اینکه دندون نداشت غذاهای جامد رو بهتر میخورد الان با اینکه ماشالله دوازده تایی دندون داره علاقه زیادی به جویدن نداره و همش باید سوپ میکس شده بهش بدم! خیلی بده....

فعلا همینا در مورد نیلا. یه عالمه حرفها و حرکتها و رفتارهای جدید دیگه هم تو این دو ماهه یاد گرفته که الان حضور ذهن ندارم و دوباره مینویسم. دخترکم اول اردیبهشت ماه یکسال و پنج ماهه میشه، عین برق و باد گذشت، باورم نمیشه که الان 17 ماهه مادر شدم، داشتن بچه خیلی شیرینه،‌اما پره از احساس مسئولیت و نگرانی درمورد تربیتش و مراقبتش....با اینحال داشتنش با همه سختیها هزار بار به نداشتنش می ارزه، انشالله خدا به دل همه آرزومندان نظری کنه و هیچ زنی رو درمورد بچه دار شدن آرزو به دل نذاره که خوب میدونم چقدر سخته.

سامان از اول اردیبهشت میره سر کار  و دیگه بساط این چند وقت اخیر که با هم بودیم جمع میشه. دلم میخواست میتونستم همیشه همینقدر همسرم رو در کنار خودم داشته باشم، نه اینکه به خاطر شغل وقتگیرش، حتی جمعه ها یکی درمیون پیشم نباشه، سفر و ... بماند.

دلم میخواد یه کم هم از احوالات داغون این روزهام علیرغم تمام مواردی که بالا نوشتم بگم اما دیگه این پستم خیلی طولانی میشه. درواقع از حال و روزم همین الان هم در ادامه این پست نوشتم اما حس کردم ارتباط موضوعی با این پست نداره و از آخر پست پاکش کردم و ترجیحم اینه که دو سه روز دیگه تو یه پست جداگونه منتشرش کنم... فقط ازتون میخوام دعام کنید..خیلی بهش نیاز دارم. شاید از بیرون اینطور به نظر نرسه که چقدر از نظر روحی شکننده و متزلزلم اما فقط خودم میدونم و خدا که چه درگیری بدی با خودم دارم...بعداً بیشتر مینویسم. منو از دعاهاتون بی نصیب نذارید.

سال نو رو مجددا به همه دوستانم تبریک میگم، از خدا میخوام سال جدید براتون آرامش و سلامتی و امنیت به ارمغان بیاره، این روزهای سخت و تلخ تموم بشه و دوباره بتونیم کنار هم باشیم و دلهامون شاد باشه.

غمگین ترینم...متنفرم از اینکه باید پستهای اول سالم رو اینطوری شروع کنم اما دست خودم نیست....

اینبار موضوع حال بد پدرم نیست، درسته که خیلی بیحاله و اصلاً ادم سابق نیست اما به قول معروف وقتی ادم رو به مرگ میگیرند به تب راضی میشه،‌همینکه میدونم خونست و بیمارستان نیست خیالم راحتتره، هرچند نهم دوباره باید بره بیمارستان امام خمینی برای شیمی درمانیش و برای بار صدم باید نگران خودش و خواهرم و هر کسی که در رفت و آمد به بیمارستان هست باشم، اما خب سعی میکنم مثل بار قبل همه چیز رو به خدا بسپارم و فکر و خیالش رو نکنم از الان...اما اونچه این روزها حسابی غصه دارم کرده یه موضوع کاری که قبل سال جدید برام پیش اومده و من تازه یه روز پیش فهمیدم و  جوری تو روند زندگیم تاثیر گذاشته و غمگینم کرده که حد و حساب نداره و فقط باعث و بانیش رو واگذار کردم به خدا...

ترجیح میدم زیاد درموردش توضیح ندم چون هزار بار مرورش کردم و هر بار بیشتر غمگین شدم، اما از شما میخوام دعا کنید بتونم این اتفاق تلخ رو بذارم پای حکمت خدا و باهاش کنار بیام...هر بار با خودم میگم خدا اینهمه لطف خودش رو شامل حالت کرد، پدرت مرخص شد، مادرت که مریض بود و به خاطرش خیلی میترسیدی بهتر شد، این موضوع دربرابر اونهمه اتفاق تلخی که روزهای آخر سال افتاد هیچه،‌ اما بازم آروم نمیگیرم و همش فکرم درگیر میشه و حس خشم و نفرت و اندوه میاد سراغم،‌حس میکنم بی ارزش شدم و یه جورایی آبروم رفته...هی میگم مرضیه بیخیال، فکرش رو نکن،‌ یکم بیخیال باش اما باز دقایقی آرومم و دوباره همون حس تلخ و افکار منفی و آزاردهنده و حس وحشتناک غم و غصه میاد سراغم....دعا کنید این بحران جدید رو هم پشت سر هم بذارم و خود خدا دوباره کمکم کنه و عزت و آبروم برگرده و اون فردی که باعث این کار بوده تاوانش رو بده که میدونم اینهمه غم و غصه ای که سه روزه بعد اون دوره سخت بیماری بابا، دوباره تو دلم مهمون شده در درگاه خدا بی جواب نمیمونه...

اما هر طوری که باشه سعی میکنم امروز و فردا ازش عبور کنم و نذارم بیشتر از این روزهام به تلخی و سختی و ناراحتی بگذره، دست کم به خاطر همسرم و نیلا....باید هر طور که شده این بحران رو هم پشت سر بگذارم و بتونم با آرامش بیشتری روزها رو طی کنم،‌به اندازه کافی به خاطر قضیه کرونا و استرسش و بعد هم موضوع بیماری بابام اذیت شدم و روزها و شبهام زهر مار شد، نذارم این موضوع (قضیه حقوق و عیدی کمتر و بدگویی پشت سرم به ناحق ) بیشتر از این فکرمو درگیر کنه و مهمون خونه دلم بشه و درد و غم به جونم بریزه.

امروز و دیروز اومدم سر کار،‌بعد 21 روز تقریباً، اما هفته آینده هم دوباره تعطیلیم تا شانزده فروردین،‌ از این بابت خوشحالم و کمی حال دلم رو بهتر کرده بعد این اتفاق جدید، این دو روز رو هم که اومدم سر کار، سامان پیش نیلا مونده برای اولین بار، خدا رو شکر که اذیتش نکرده زیاد...

انقدرها حالم خوب نیست که بتونم درمورد سال تحویل و روزهای اول سال مفصل بنویسم، فقط اینو بگم که مادرشوهرم اینا خدا رو شکر موقع سال تحویل پیشم بودند و حال دلم هم با بهتر شدن نسبی حال بابام خوب بود. خودم شب سال نو تا صبح بیدار بودم و بقیه هم به جز سامان و نیلا خانم که موقع سال تحویل خواب بودند زمان تحویل سال بیدار شدند و سال نو رو تحویل کردیم یعنی سه دایی با پدر و مادر سامان...دو سه روز قبل سال نو رو به خونه تکونی گذروندم و خونه رو با کمک سامان در حد معقولی تمیز کردیم. منم تمام سعیم رو کردم که با امکاناتی که تو خونه داشتم سفره هفت سین بندازم و از نتیجه نسبتا راضی بودم، یه عالمه هم شب سال نو کنار سفره هفت سین با مادر شوهر و پدرشوهرم و سامان و نیلا عکس انداختیم و روز عید هم مامان سامان سبزی پلو ماهی درست کرد و خلاصه که تا روز سوم فروردین در کنار هم خوش و خرم بودیم و خیالم هم بابت بابا تا حدی راحت بود که خطر رفع شده، دقیقاً روز سوم عید بود که متوجه این کاری که در حق من کردند و پاپوشی که به ناحق برام دوختند شدم و از اون موقع حال دلم به شدت خرابه و شب و روز نداشتم...اما امروز از صبح تمام تلاشم رو کردم که کمی حال دلم رو بهتر کنم و همه چیزو به خدای بزرگ واگذار کنم. باهاش راز و نیاز کردم و ازش خواستم نذاره حقم پایمال بشه و خودش آبرو و عزتم رو برگردونه و این کار رو که به ناحق در حقم انجام شد، بی جواب نذاره... 

صبح که نوشتم غمگین ترینم، به معنای واقعی حالم خراب بود،‌ حتی دیشب ساعت ده و نیم با نیلا رفتم تو اتاق که بخوابم و حتی حوصله دیدن سریال پایتخت که عاشقشم رو هم نداشتم،‌به غذا هم هیچ اشتهایی نداشتم،‌ اما از ظهر به بعد با تلاشی که خودم کردم و قرص آرام بخشی که خوردم و بعدش هم که خبر تعطیلی هفته بعد رو که شنیدم، کمی حالم بهتر شده و از خدا میخوام این روند فراموش کردن اون اتفاق و بهترشدن حال روحیم دامه داشته باشه و بتونم دوباره شادی و آرامش رو مهمون خونه دلم بکنم.

برای آرامشم دعا کنید، الهی که سال جدید بهترینها نصیب همه ما بشه، بهترینها در حال حاضر از نظر من سلامتی خانواده و عزیزانم و آرامش و دل خوش هست که ایشالا قسمت هممون بشه به زودی زود.